مجموعه آثار شهيد مطهرى (۱۸)

سيرى در سيره ائمه اطهار عليهم السلام، داستان راستان

- ۱۹ -


دوستيى كه بريده شد

شايد كسى گمان نمى‏برد كه آن دوستى بريده شود و آن دو رفيق كه هميشه ملازم يكديگر بودند روزى از هم جدا شوند.مردم يكى از آنها را بيش از آن اندازه كه به نام اصلى خودش بشناسند به نام دوست و رفيقش مى‏شناختند.معمولا وقتى كه مى‏خواستند از او ياد كنند، توجه به نام اصلى‏اش نداشتند و مى‏گفتند:«رفيق...»

آرى او به نام‏«رفيق امام صادق‏»معروف شده بود،ولى در آن روز كه مثل هميشه با يكديگر بودند و با هم داخل بازار كفشدوزها شدند آيا كسى گمان مى‏كرد كه پيش از آنكه آنها از بازار بيرون بيايند رشته دوستى‏شان براى هميشه بريده شود؟!

در آن روز او مانند هميشه همراه امام بود و با هم داخل بازار كفشدوزها شدند.غلام سياه پوستش هم در آن روز با او بود و از پشت‏سرش حركت مى‏كرد.در وسط بازار ناگهان به شت‏سر نگاه كرد،غلام را نديد.بعد از چند قدم ديگر دو مرتبه سر را به عقب برگرداند،باز هم غلام را نديد.سومين بار به پشت‏سر نگاه كرد،هنوز هم از غلام-كه سرگرم تماشاى اطراف شده و از ارباب خود دور افتاده بود-خبرى نبود.براى مرتبه چهارم كه سر خود را به عقب برگرداند غلام را ديد،با خشم به وى گفت:

«مادر فلان!كجا بودى؟»تا اين جمله از دهانش خارج شد،امام صادق به علامت تعجب ست‏خود را بلند!292 كرد و محكم به پيشانى خويش زد و فرمود:

«سبحان الله!به مادرش دشنام مى‏دهى؟!به مادرش نسبت كار ناروا مى‏دهى؟!من خيال مى‏كردم تو مردى با تقوا و پرهيزگارى.معلومم شد در تو ورع و تقوايى وجود ندارد.»

-يابن رسول الله!اين غلام اصلا سندى است و مادرش هم از اهل سند است.خودت مى‏دانى كه آنها مسلمان نيستند.مادر اين غلام يك زن مسلمان نبوده كه من به او تهمت نا روا زده باشم.

-مادرش كافر بوده كه بوده.هر قومى سنتى و قانونى در امر ازدواج دارند.وقتى طبق همان سنت و قانون رفتار كنند عملشان زنا نيست و فرزندانشان زنازاده محسوب نمى‏شوند.

امام بعد از اين بيان به او فرمود:«ديگر از من دور شو.»

بعد از آن،ديگر كسى نديد كه امام صادق با او راه برود،تا مرگ بين آنها جدايى كامل انداخت (1) .

يك دشنام

غلام عبد الله بن مقفع،دانشمند و نويسنده معروف ايرانى،افسار اسب ارباب خود را در دست داشت و بيرون در خانه سفيان بن معاويه مهلبى،فرماندار بصره،نشسته بود تا اربابش كار خويش را انجام داده بيرون بيايد و سوار اسب شده به خانه خود برگردد.

انتظار به طول انجاميد و ابن مقفع بيرون نيامد،افراد ديگر-كه بعد از او پيش فرماندار رفته بودند-همه برگشتند و رفتند،ولى از ابن مقفع خبرى نشد.كم كم غلام به جستجو پرداخت.از هر كس مى‏پرسيد،يا اظهار بى اطلاعى مى‏كرد يا پس از نگاهى به سراپاى غلام و آن اسب، بدون آنكه سخنى بگويد،شانه‏ها را بالا مى‏انداخت و مى‏رفت.

وقت گذشت و غلام،نگران و مايوس،خود را به عيسى و سليمان-پسران على بن عبد الله بن عباس و عموهاى خليفه مقتدر وقت منصور دوانيقى-كه ابن مقفع دبير و كاتب آنها بود رساند و ماجرا را نقل كرد.

عيسى و سليمان به عبد الله بن مقفع كه دبيرى دانشمند و نويسنده‏اى توانا و مترجمى چيره دست‏بود علاقه‏مند بودند و از او حمايت مى‏كردند.ابن مقفع نيز به حمايت آنها پشتگرم بود و طبعا مردى متهور و جسور و بد زبان بود،از نيش زدن با زبان درباره ديگران دريغ نمى‏كرد.حمايت عيسى و سليمان،كه عموى مقام خلافت‏بودند،ابن مقفع را جسورتر و گستاختر كرده بود.

عيسى و سليمان،عبد الله بن مقفع را از سفيان بن معاويه خواستند.او اساسا منكر موضوع شد و گفت:«ابن مقفع به خانه من نيامده است.»ولى چون روز روشن همه ديده بودند كه ابن مقفع داخل خانه فرماندار شده و شهود شهادت دادند،ديگر جاى انكار نبود.

كار كوچكى نبود.پاى قتل نفس بود،آنهم شخصيت معروف و دانشمندى مثل ابن مقفع. طرفين منازعه هم عبارت بود از فرماندار بصره از يك طرف،و عموهاى خليفه از طرف ديگر. قهرا مطلب به دربار خليفه در بغداد كشيده شد.طرفين دعوا و شهود و همه مطلعين به حضور منصور رفتند.دعوا مطرح شد و شهود شهادت دادند.بعد از شهادت شهود،منصور به عموهاى خويش گفت:«براى من مانعى ندارد كه سفيان را الان به اتهام قتل ابن مقفع بكشم، ولى كدام يك از شما دو نفر عهده‏دار مى‏شود كه اگر ابن مقفع زنده بود و بعد از كشتن سفيان از اين در(اشاره كرد به درى كه پشت‏سرش بود)زنده و سالم وارد شد او را به قصاص سفيان بكشم؟»

عيسى و سليمان در جواب اين سؤال حيرت‏زده درماندند و پيش خود گفتند مبادا كه ابن مقفع زنده باشد و سفيان او را زنده و سالم نزد خليفه فرستاده باشد.ناچار از دعواى خود صرف نظر كردند و رفتند.مدتها گذشت و ديگر از ابن مقفع اثرى و خبرى ديده و شنيده نشد. كم كم خاطره‏اش هم داشت فراموش مى‏شد.

بعد از مدتها كه آبها از آسياب افتاد،معلوم شد كه ابن مقفع همواره با زبان خويش سفيان بن معاويه را نيش مى‏زده است.حتى يك روز در حضور جمعيت‏به وى دشنام مادر گفته است. سفيان هميشه در كمين بوده تا انتقام زبان ابن مقفع را بگيرد،ولى از ترس عيسى و سليمان، عموهاى خليفه،جرات نمى‏كرده است،تا آنكه حادثه‏اى اتفاق مى‏افتد:

حادثه اين بود كه قرار شد امان نامه‏اى براى عبد الله بن على،عموى ديگر منصور،نوشته شود و منصور آن را امضاء كند.عبد الله بن على از ابن مقفع-كه دبير برادرانش بود-درخواست كرد كه آن امان نامه را بنويسد.ابن مقفع هم آن را تنظيم كرد و نوشت.در آن امان نامه ضمن شرايطى كه نام برده بود تعبيرات زننده و گستاخانه‏اى نسبت‏به منصور خليفه سفاك عباسى كرده بود.وقتى نامه به دست منصور رسيد سخت متغير و ناراحت‏شد،پرسيد:«چه كسى اين را تنظيم كرده است؟»گفته شد:«ابن مقفع‏».منصور نيز همان احساسات را عليه او پيدا كرد كه قبلا سفيان بن معاويه فرماندار بصره پيدا كرده بود.

منصور محرمانه به سفيان نوشت كه ابن مقفع را تنبيه كن.سفيان در پى فرصت مى‏گشت،تا آنكه روزى ابن مقفع براى حاجتى به خانه سفيان رفت و غلام و مركبش را بيرون درگذاشت. وقتى كه وارد شد،سفيان و عده‏اى از غلامان و دژخيمانش در اتاقى نشسته بودند و تنورى هم در آنجا مشتعل بود.همينكه چشم سفيان به ابن مقفع افتاد،زخم زبانهايى كه تا آن روز از او شنيده بود در نظرش مجسم و اندرونش از خشم و كينه مانند همان تنورى كه در جلويش بود مشتعل شد.رو كرد به او و گفت:«يادت هست آن روز به من دشنام مادر دادى؟حالا وقت انتقام است.»معذرتخواهى فايده نبخشيد و در همان جا به بدترين صورتى ابن مقفع را از بين برد (2) .

شمشير زبان

على بن عباس،معروف به ابن الرومى،شاعر معروف هجوگو و مديحه سراى دوره عباسى،در نيمه قرن سوم هجرى در مجلس وزير المعتضد عباسى به نام قاسم بن عبيد الله نشسته و سرگرم بود.او هميشه به قدرت منطق و بيان و شمشير زبان خويش مغرور بود.قاسم بن عبيد الله از زخم زبان ابن الرومى خيلى مى‏ترسيد و نگران بود ولى ناراحتى و خشم خود را ظاهر نمى‏كرد،بر عكس طورى رفتار مى‏كرد كه ابن الرومى-با همه بد دليها و وسواسها و احتياطهايى كه داشت و به هر چيزى فال بد مى‏زد-از معاشرت با او پرهيز نمى‏كرد.قاسم محرمانه دستور داد تا در غذاى ابن الرومى زهر داخل كردند.ابن الرومى بعد از آنكه خورد متوجه شد.فورا از جا برخاست كه برود.قاسم گفت:«كجا مى‏روى؟»

-به همان جا كه مرا فرستادى.

-پس سلام مرا به پدر و مادرم برسان.

-من از راه جهنم نمى‏روم.

ابن الرومى به خانه خويش رفت و به معالجه پرداخت ولى معالجه‏ها فايده نبخشيد.بالاخره با شمشير زبان خويش از پاى در آمد (3) .

دو همكار

صفا و صميميت و همكارى صادقانه هشام بن الحكم و عبد الله بن يزيد اباضى مورد اعجاب همه مردم كوفه شده بود.اين دو نفر ضرب المثل دو شريك خوب و دو همكار امين و صميمى شده بودند.ايندو به شركت‏يكديگر يك مغازه خرازى داشتند،جنس خرازى مى‏آوردند و مى‏فروختند.تا زنده بودند ميان آنها اختلاف و مشاجره‏اى رخ نداد.

چيزى كه موجب شد اين موضوع زبانزد عموم مردم شود و بيشتر موجب اعجاب خاص و عام گردد،اين بود كه اين دو نفر از لحاظ عقيده مذهبى در دو قطب كاملا مخالف قرار داشتند،زيرا هشام از علما و متكلمين سرشناس شيعه اماميه و ياران و اصحاب خاص امام جعفر صادق عليه السلام و معتقد به امامت اهل بيت‏بود،ولى عبد الله بن يزيد از علماى اباضيه (4) بود.آنجا كه پاى دفاع از عقيده و مذهب بود،اين دو نفر در دو جبهه كاملا مخالف قرار داشتند،ولى آنها توانسته بودند تعصب مذهبى را در ساير شؤون زندگى دخالت ندهند و با كمال متانت كار شركت و تجارت و كسب و معامله را به پايان برسانند.عجيبتر اينكه بسيار اتفاق مى‏افتاد كه شيعيان و شاگردان هشام به همان مغازه مى‏آمدند و هشام اصول و مسائل تشيع را به آنها مى‏آموخت و عبد الله از شنيدن سخنانى بر خلاف عقيده مذهبى خود ناراحتى نشان نمى‏داد.نيز اباضيه مى‏آمدند و در جلو چشم هشام تعليمات مذهبى خودشان را كه غالبا عليه مذهب تشيع بود فرا مى‏گرفتند و هشام ناراحتى نشان نمى‏داد.

يك روز عبد الله به هشام گفت:«من و تو با يكديگر دوست صميمى و همكاريم.تو مرا خوب مى‏شناسى.من ميل دارم كه مرا به دامادى خودت بپذيرى و دخترت فاطمه را به من تزويج كنى.»

هشام در جواب عبد الله فقط يك جمله گفت و آن اينكه:«فاطمه مؤمنه است.»

عبد الله به شنيدن اين جواب سكوت كرد و ديگر سخنى از اين موضوع به ميان نياورد.

اين حادثه نيز نتوانست در دوستى آنها خللى ايجاد كند.همكارى آنها باز هم ادامه يافت.تنها مرگ بود كه توانست‏بين اين دو دوست جدايى بيندازد و آنها را از هم دور سازد (5) .

منع شرابخواره

به دستور منصور صندوق بيت المال را باز كرده بودند و به هر كس از آن چيزى مى‏دادند. شقرانى يكى از كسانى بود كه براى دريافت‏سهمى از بيت المال آمده بود ولى چون كسى او را نمى‏شناخت وسيله‏اى پيدا نمى‏كرد تا سهمى براى خود بگيرد.شقرانى را به اعتبار اينكه يكى از اجدادش برده بوده و رسول خدا او را آزاد كرده بود و قهرا شقرانى هم آزادى را از او به ارث مى‏برد«مولى رسول الله‏»مى‏گفتند يعنى آزاد شده رسول خدا،و اين به نوبه خود افتخار و انتسابى براى شقرانى محسوب مى‏شد و از اين نظر خود را وابسته به خاندان رسالت مى‏دانست.

در اين بين كه چشمهاى شقرانى نگران آشنا و وسيله‏اى بود تا سهمى براى خودش از بيت المال بگيرد،امام صادق عليه السلام را ديد،رفت جلو و حاجت‏خويش را گفت.امام رفت و طولى نكشيد كه سهمى براى شقرانى گرفته و با خود آورد.همينكه آن را به دست‏شقرانى داد، با لحنى ملاطفت آميز اين جمله را به وى گفت:«كار خوب از هر كسى خوب است،ولى از تو به واسطه انتسابى كه با ما دارى و تو را وابسته به خاندان رسالت مى‏دانند خوبتر و زيباتر است.و كار بد از هر كس بد است،ولى از تو به خاطر همين انتساب زشت‏تر و قبيحتر است.»امام صادق اين جمله را فرمود و گذشت. شقرانى با شنيدن اين جمله دانست كه امام از سر او يعنى شرابخوارى او آگاه است،و از اينكه امام با اينكه مى‏دانست او شرابخوار است‏به او محبت كرد و در ضمن محبت او را متوجه عيبش نمود،خيلى پيش وجدان خويش شرمسار گشت و خود را ملامت كرد (6) .

پيراهن خليفه

عمر بن عبد العزيز در زمان خلافت‏خويش روزى بالاى منبر مشغول سخنرانى بود.در خلال سخن گفتن وى مردمى كه پاى منبر بودند مى‏ديدند خليفه گاه به گاه دست مى‏برد و پيراهن خويش را حركت مى‏دهد.اين حركت موجب تعجب حضار و شنوندگان مى‏شد و همه از خود مى‏پرسيدند:چرا در خلال سخن گفتن دست‏خليفه متوجه پيراهنش مى‏شود و آن را حركت مى‏دهد؟

مجلس تمام شد و به آخر رسيد.پس از تحقيق معلوم شد كه خليفه براى رعايت‏بيت المال مسلمين و جبران افراط كاريهايى كه اسلاف و پيشينيان وى در تبذير و اسراف بيت المال كرده‏اند يك پيراهن بيشتر ندارد و چون آن را شسته،پيراهن ديگرى نداشته است كه بپوشد، ناچار بلا فاصله پيراهن را پوشيده است و اكنون آن را حركت مى‏دهد تا زودتر خشك بشود (7) .

جوان آشفته حال

نماز صبح را رسول اكرم در مسجد با مردم خواند.هوا ديگر روشن شده بود و افراد كاملا تميز داده مى‏شدند.در اين بين چشم رسول اكرم به جوانى افتاد كه حالش غير عادى به نظر مى‏رسيد.سرش آزاد روى تنش نمى‏ايستاد و دائما به اين طرف و آن طرف حركت مى‏كرد. نگاهى به چهره جوان كرد،ديد رنگش زرد شده،چشمهايش در كاسه سر فرو رفته،اندامش باريك و لاغر شده است.از او پرسيد:

«در چه حالى؟»

-در حال يقينم يا رسول الله!

-هر يقينى آثارى دارد كه حقيقت آن را نشان مى‏دهد،علامت و اثر يقين تو چيست؟

-يقين من همان است كه مرا قرين درد قرار داده،در شبها خواب را از چشم من گرفته است و روزها را من با تشنگى به پايان مى‏رسانم.ديگر از تمام دنيا و ما فيها رو گردانده و به آن سوى ديگر رو كرده‏ام.مثل اين است كه عرش پروردگار را در موقف حساب و همچنين حشر جميع خلائق را مى‏بينم.مثل اين است كه بهشتيان را در نعيم و دوزخيان را در عذاب اليم مشاهده مى‏كنم.مثل اين است كه صداى لهيب آتش جهنم همين الآن در گوشم طنين انداخته است. رسول اكرم رو به مردم كرد و فرمود:

«اين بنده‏اى است كه خداوند قلب او را به نور ايمان روشن كرده است.»

بعد رو به آن جوان كرد و فرمود:«اين حالت نيكو را براى خود نگه دار.»جوان عرض كرد:«يا رسول الله!دعا كن خداوند جهاد و شهادت در راه حق را نصيبم فرمايد.»

رسول اكرم دعا كرد.طولى نكشيد كه جهادى پيش آمد و آن جوان در آن جهاد شركت كرد. دهمين نفرى كه در آن جنگ شهيد شد همان جوان بود (8) .


پى‏نوشتها:

1- كافى،جلد 2،باب البذاء،صفحه 324،و وسائل،جلد 2،صفحه‏477.

2- شرح ابن ابى الحديد بر نهج البلاغه،چاپ بيروت،ج 4/ص‏389.

3- تتمة المنتهى محدث قمى،ج 2/ص 400،و تاريخ ابن خلكان،ج‏3/ص 44.

4- اباضيه يكى از فرق ششگانه خوارجند.خوارج چنانكه مى‏دانيم نخست در حادثه صفين پيدا شدند و آنها جمعى از اصحاب على عليه السلام بودند كه ياغى شدند و بر آن حضرت شوريدند.اين دسته چون از طرفى بر مبناى عقيده كار مى‏كردند و از طرف ديگر جاهل و متعصب بودند،از خطرناكترين جمعيتهايى بودند كه در ميان مسلمين پيدا شدند و هميشه مزاحم حكومتهاى وقت‏بودند.

خوارج عموما در تبرى از على عليه السلام و عثمان اتفاق داشتند و غالبا ساير مسلمين را كه در عقيده با آنها متفق نبودند كافر و مشرك مى‏دانستند،ازدواج با ديگر مسلمين را جايز نمى‏دانستند و به آنها ارث نمى‏دادند و اساسا خون و مال آنها را مباح مى‏دانستند،ولى فرقه اباضيه از ساير فرق خوارج ملايمتر بودند،ازدواج و حتى شهادت آنان را صحيح مى‏دانستند و مال و خون آنها را نيز محترم مى‏شمردند.

رئيس اباضيه مردى است‏به نام‏«عبد الله بن اباض‏»كه در اواخر عهد خلفاى اموى خروج كرد. رجوع شود به ملل و نحل شهرستانى،جلد 1،چاپ مصر،صفحه 172 و صفحه 212.

5- مروج الذهب مسعودى،چاپ مصر،ج 2/ص 174،ذيل احوال عمر بن عبد العزيز.

6- الانوار البهيه محدث قمى،صفحه‏76،به نقل از ربيع الابرار زمخشرى.

7- مقدمه ترجمه كتاب نيايش(تاليف آلكسيس كارل)به قلم آقاى محمد تقى شريعتى،از نشريات شركت انتشار.

8- كافى،جلد 2،باب‏«حقيقة الايمان و اليقين‏»،صفحه‏53.