مجموعه آثار شهيد مطهرى (۱۸)

سيرى در سيره ائمه اطهار عليهم السلام، داستان راستان

- ۱۵ -


على و عاصم

على عليه السلام بعد از خاتمه جنگ جمل (1) وارد شهر بصره شد.در خلال ايامى كه در بصره بود،روزى به عيادت يكى از يارانش به نام‏«علاء بن زياد حارثى‏»رفت.اين مرد خانه مجلل و وسيعى داشت.على همينكه آن خانه را با آن عظمت و وسعت ديد،به او گفت:«اين خانه به اين وسعت‏به چه كار تو در دنيا مى‏خورد،در صورتى كه به خانه وسيعى در آخرت محتاجترى؟! ولى اگر بخواهى مى‏توانى كه همين خانه وسيع دنيا را به وسيله‏اى براى رسيدن به خانه وسيع آخرت قرار دهى،به اينكه در اين خانه از مهمان پذيرايى كنى،صله رحم نمايى،حقوق مسلمانان را در اين خانه ظاهر و آشكار كنى،اين خانه را وسيله زنده ساختن و آشكار نمودن حقوق قرار دهى و از انحصار مطامع شخصى و استفاده فردى خارج نمايى.»

علاء:«يا امير المؤمنين!من از برادرم عاصم پيش تو شكايت دارم.» (2) -چه شكايتى دارى؟

-تارك دنيا شده،جامه كهنه پوشيده،گوشه‏گير و منزوى شده،همه چيز و همه كس را رها كرده.

-او را حاضر كنيد!

عاصم را احضار كردند و آوردند.على عليه السلام به او رو كرد و فرمود:«اى دشمن جان خود، شيطان عقل تو را ربوده است،چرا به زن و فرزند خويش رحم نكردى؟آيا تو خيال مى‏كنى كه خدايى كه نعمتهاى پاكيزه دنيا را براى تو حلال و روا ساخته نا راضى مى‏شود از اينكه تو از آنها بهره ببرى؟تو در نزد خدا كوچكتر از اين هستى.»

عاصم:«يا امير المؤمنين،تو خودت هم كه مثل من هستى،تو هم كه به خود سختى مى‏دهى و در زندگى بر خود سخت مى‏گيرى،تو هم كه جامه نرم نمى‏پوشى و غذاى لذيذ نمى‏خورى، بنابراين من همان كار را مى‏كنم كه تو مى‏كنى و از همان راه مى‏روم كه تو مى‏روى.»

-اشتباه مى‏كنى.من با تو فرق دارم.من سمتى دارم كه تو ندارى.من در لباس پيشوايى و حكومتم.وظيفه حاكم و پيشوا وظيفه ديگرى است.خداوند بر پيشوايان عادل فرض كرده كه ضعيف‏ترين طبقات ملت‏خود را مقياس زندگى شخصى خود قرار دهند و آن طورى زندگى كنند كه تهيدست‏ترين مردم زندگى مى‏كنند،تا سختى‏فقر و تهيدستى به آن طبقه اثر نكند. بنابراين من وظيفه‏اى دارم و تو وظيفه‏اى (3) .

مستمند و ثروتمند

رسول اكرم صلى الله عليه و آله طبق معمول در مجلس خود نشسته بود.ياران گرداگرد حضرت حلقه زده او را مانند نگين انگشتر در ميان گرفته بودند.در اين بين يكى از مسلمانان-كه مرد فقير ژنده پوشى بود-از در رسيد و طبق سنت اسلامى-كه هر كس در هر مقامى هست،همينكه وارد مجلسى مى‏شود بايد ببيند هر كجا جاى خالى هست همان جا بنشيند و يك نقطه مخصوص را به عنوان اينكه شان من چنين اقتضا مى‏كند در نظر نگيرد-آن مرد به اطراف متوجه شد،در نقطه‏اى جايى خالى يافت،رفت و آنجا نشست.از قضا پهلوى مرد متعين و ثروتمندى قرار گرفت.مرد ثروتمند جامه‏هاى خود را جمع كرد و خودش را به كنارى كشيد.رسول اكرم كه مراقب رفتار او بود به او رو كرد و گفت:

«ترسيدى كه چيزى از فقر او به تو بچسبد؟!»-نه يا رسول الله!

-ترسيدى كه چيزى از ثروت تو به او سرايت كند؟

-نه يا رسول الله!

-ترسيدى كه جامه‏هايت كثيف و آلوده شود؟

-نه يا رسول الله

-پس چرا پهلو تهى كردى و خودت را به كنارى كشيدى؟

-اعتراف مى‏كنم كه اشتباهى مرتكب شدم و خطا كردم.اكنون به جبران اين خطا و به كفاره اين گناه حاضرم نيمى از دارايى خودم را به اين برادر مسلمان خود كه درباره‏اش مرتكب اشتباهى شدم ببخشم.

مرد ژنده پوش:«ولى من حاضر نيستم بپذيرم.»

جمعيت:چرا؟

-چون مى‏ترسم روزى مرا هم غرور بگيرد و با يك برادر مسلمان خود آنچنان رفتارى بكنم كه امروز اين شخص با من كرد (4) .

بازارى و عابر

مردى درشت استخوان و بلند قامت كه اندامى ورزيده و چهره‏اى آفتاب خورده داشت و زد و خوردهاى ميدان جنگ يادگارى بر چهره‏اش گذاشته و گوشه چشمش را دريده بود،با قدمهاى مطمئن و محكم از بازار كوفه مى‏گذشت.از طرف ديگر مردى بازارى در دكانش نشسته بود.او براى آنكه موجب خنده رفقا را فراهم كند،مشتى زباله به طرف آن مرد پرت كرد.مرد عابر بدون اينكه خم به ابرو بياورد و التفاتى بكند،همان طور با قدمهاى محكم و مطمئن به راه خود ادامه داد.همينكه دور شد يكى از رفقاى مرد بازارى به او گفت:«هيچ شناختى كه اين مرد عابر كه تو به او اهانت كردى كه بود؟!»-نه نشناختم!عابرى بود مثل هزارها عابر ديگر كه هر روز از جلو چشم ما عبور مى‏كنند،مگر اين شخص كه بود؟

-عجب!نشناختى؟!اين عابر همان فرمانده و سپهسالار معروف،مالك اشتر نخعى بود.

-عجب!اين مرد مالك اشتر بود؟!همين مالكى كه دل شير از بيمش آب مى‏شود و نامش لرزه بر اندام دشمنان مى‏اندازد؟

-بلى مالك خودش بود.

-اى واى به حال من!اين چه كارى بود كه كردم!الآن دستور خواهد داد كه مرا سخت تنبيه و مجازات كنند.همين حالا مى‏دوم و دامنش را مى‏گيرم و التماس مى‏كنم تا مگر از تقصير من صرف نظر كند.

به دنبال مالك اشتر روان شد.ديد او راه خود را به طرف مسجد كج كرد.به دنبالش به مسجد رفت،ديد به نماز ايستاد.منتظر شد تا نمازش را سلام داد.رفت و با تضرع و لابه خود را معرفى كرد و گفت:«من همان كسى هستم كه نادانى كردم و به تو جسارت نمودم.»

مالك:«ولى من به خدا قسم به مسجد نيامدم مگر به خاطر تو،زيرا فهميدم تو خيلى نادان و جاهل و گمراهى،بى جهت‏به مردم آزار مى‏رسانى.دلم به حالت‏سوخت.آمدم درباره تو دعا كنم و از خداوند هدايت تو را به راه راست‏بخواهم.نه،من آن طور قصدى كه تو گمان كرده‏اى در باره تو نداشتم.» (5)

غزالى و راهزنان

غزالى،دانشمند شهير اسلامى،اهل طوس بود(طوس قريه‏اى است در نزديكى مشهد).در آن وقت،يعنى در حدود قرن پنجم هجرى،نيشابور مركز و سواد اعظم آن ناحيه بود و دار العلم محسوب مى‏شد.طلاب علم در آن نواحى براى تحصيل و درس خواندن به نيشابور مى‏آمدند. غزالى نيز طبق معمول به نيشابور و گرگان آمد و سالها از محضر اساتيد و فضلا با حرص و ولع زياد كسب فضل نمود.و براى آنكه معلوماتش فراموش نشود و خوشه‏هايى كه چيده از دستش نرود،آنها را مرتب مى‏نوشت و جزوه مى‏كرد.آن جزوه‏ها را كه محصول سالها زحمتش بود مثل جان شيرين دوست مى‏داشت.

بعد از سالها عازم بازگشت‏به وطن شد.جزوه‏ها را مرتب كرده در توبره‏اى پيچيد و با قافله به طرف وطن روانه شد.

از قضا قافله با يك عده دزد و راهزن برخورد.دزدان جلو قافله را گرفتند و آنچه مال و خواسته يافت مى‏شد يكى يكى جمع كردند.

نوبت‏به غزالى و اثاث غزالى رسيد.همينكه دست دزدان به طرف آن توبره رفت،غزالى شروع به التماس و زارى كرد و گفت:«غير از اين،هر چه دارم ببريد و اين يكى را به من وا گذاريد. »دزدها خيال كردند كه حتما در داخل اين بسته متاع گران قيمتى است.بسته را باز كردند، جز مشتى كاغذ سياه شده چيزى نديدند.

گفتند:«اينها چيست و به چه درد مى‏خورد؟»

غزالى گفت:«هر چه هست‏به درد شما نمى‏خورد،ولى به درد من مى‏خورد.»

-به چه درد تو مى‏خورد؟

-اينها ثمره چند سال تحصيل من است.اگر اينها را از من بگيريد،معلوماتم تباه مى‏شود و سالها زحمتم در راه تحصيل علم به هدر مى‏رود.

-راستى معلومات تو همين است كه در اينجاست؟

-بلى.

-علمى كه جايش توى بقچه و قابل دزديدن باشد،آن علم نيست،برو فكرى به حال خود بكن.

اين گفته ساده عاميانه،تكانى به روحيه مستعد و هوشيار غزالى داد.او كه تا آن روز فقط فكر مى‏كرد كه طوطى وار از استاد بشنود و در دفاتر ضبط كند،بعد از آن در فكر افتاد كه كوشش كند تا مغز و دماغ خود را با تفكر پرورش دهد و بيشتر فكر كند و تحقيق نمايد و مطالب مفيد را در دفتر ذهن خود بسپارد.

غزالى مى‏گويد:«من بهترين پندها را،كه راهنماى زندگى فكرى من شد،از زبان يك دزد راهزن شنيدم.» (6)

ابن سينا و ابن مسكويه

ابو على بن سينا هنوز به سن بيست‏سال نرسيده بود كه علوم زمان خود را فرا گرفت و در علوم الهى و طبيعى و رياضى و دينى زمان خود سر آمد عصر شد.روزى به مجلس درس ابو على بن مسكويه،دانشمند معروف آن زمان،حاضر شد.با كمال غرور گردويى را به جلو ابن مسكويه افكند و گفت:«مساحت‏سطح اين را تعيين كن.»

ابن مسكويه جزوه‏هايى از يك كتاب كه در علم اخلاق و تربيت نوشته بود(كتاب طهارة الاعراق)به جلو ابن سينا گذاشت و گفت:«تو نخست اخلاق خود را اصلاح كن تا من ساحت‏سطح گردو را تعيين كنم.تو به اصلاح اخلاق خود محتاجترى از من به تعيين مساحت‏سطح اين گردو.»

بو على از اين گفتار شرمسار شد و اين جمله راهنماى اخلاقى او در همه عمر قرار گرفت. (7)

نصيحت زاهد

گرمى هواى تابستان شدت كرده بود.آفتاب بر مدينه و باغها و مزارع اطراف مدينه به شدت مى‏تابيد.در اين حال مردى به نام محمد بن منكدر-كه خود را از زهاد و عباد و تارك دنيا مى‏دانست-تصادفا به نواحى بيرون مدينه آمد،ناگهان چشمش به مرد فربه و درشت اندامى افتاد كه معلوم بود در اين وقت‏براى سركشى و رسيدگى به مزارع خود بيرون آمده و به واسطه فربهى و خستگى به كمك چند نفر كه اطرافش هستند و معلوم است كس و كارهاى خود او هستند راه مى‏رود.

با خود انديشيد:اين مرد كيست كه در اين هواى گرم خود را به دنيا مشغول ساخته است؟! نزديكتر شد،عجب!اين مرد محمد بن على بن الحسين(امام باقر)است!اين مرد شريف،ديگر چرا دنيا را پى‏جويى مى‏كند؟!لازم شد نصيحتى بكنم و او را از اين روش باز دارم.

نزديك آمد و سلام داد.امام باقر نفس زنان و عرق ريزان جواب سلام داد.

-«آيا سزاوار است مرد شريفى مثل شما در طلب دنيا بيرون بيايد،آنهم در چنين وقتى و در چنين گرمايى،خصوصا با اين اندام فربه كه حتما بايد متحمل رنج فراوان بشويد؟!

«چه كسى از مرگ خبر دارد؟كى مى‏داند كه چه وقت مى‏ميرد؟شايد همين الآن مرگ شما رسيد.اگر خداى نخواسته در همچو حالى مرگ شما فرا رسد،چه وضعى براى شما پديد خواهد آمد؟!شايسته شما نيست كه دنبال دنيا برويد و با اين تن فربه در اين روزهاى گرم اين مقدار متحمل رنج و زحمت‏بشويد،خير،خير،شايسته شما نيست.»

امام باقر دستها را از دوش كسان خود برداشت و به ديوار تكيه كرد و گفت:«اگر مرگ من در همين حال برسد و من بميرم،در حال عبادت و انجام وظيفه از دنيا رفته‏ام،زيرا اين كار عين طاعت و بندگى خداست.تو خيال كرده‏اى كه عبادت منحصر به ذكر و نماز و دعاست.من زندگى و خرج دارم.اگر كار نكنم و زحمت نكشم،بايد دست‏حاجت‏به سوى تو و امثال تو دراز كنم.من در طلب رزق مى‏روم كه احتياج خود را از كس و ناكس سلب كنم.وقتى بايد از فرا رسيدن مرگ ترسان باشم كه در حال معصيت و خلافكارى و تخلف از فرمان الهى باشم،نه در چنين حالى كه در حال اطاعت امر حق هستم كه مرا موظف كرده بار دوش ديگران نباشم و رزق خود را خودم تحصيل كنم.»

زاهد:«عجب اشتباهى كرده بودم!من پيش خود خيال كردم كه ديگرى را نصيحت كنم، اكنون متوجه شدم كه خودم در اشتباه بوده‏ام و روش غلطى را مى‏پيموده‏ام و احتياج كاملى به نصيحت داشته‏ام.» (8)

در بزم خليفه

متوكل،خليفه سفاك و جبار عباسى،از توجه معنوى مردم به امام هادى عليه السلام بيمناك بود و از اينكه مردم به طيب خاطر حاضر بودند فرمان او را اطاعت كنند رنج مى‏برد.سعايت كنندگان هم به او گفتند ممكن است على بن محمد(امام هادى)باطنا قصد انقلاب داشته باشد و بعيد نيست اسلحه و يا لا اقل نامه‏هايى كه دال بر مطلب باشد در خانه‏اش پيدا شود. لهذا متوكل يك شب بى خبر و بدون سابقه،بعد از آنكه نيمى از شب گذشته و همه چشمها به خواب رفته و هر كسى در بستر خويش استراحت كرده بود،عده‏اى از دژخيمان و اطرافيان خود را فرستاد به خانه امام كه خانه‏اش را تفتيش كنند و خود امام را هم حاضر نمايند. متوكل اين تصميم را در حالى گرفت كه بزمى تشكيل داده مشغول مى گسارى بود.مامورين سر زده وارد خانه امام شدند و اول به سراغ خودش رفتند.او را ديدند كه اتاقى را خلوت كرده و فرش اتاق را جمع كرده،بر روى ريگ و سنگريزه نشسته به ذكر خدا و راز و نياز با ذات پروردگار مشغول است.وارد ساير اتاقها شدند،از آنچه مى‏خواستند چيزى نيافتند.ناچار به همين مقدار قناعت كردند كه خود امام را به حضور متوكل ببرند.

وقتى كه امام وارد شد،متوكل در صدر مجلس بزم نشسته مشغول مى گسارى بود.دستور داد كه امام پهلوى خودش بنشيند.امام نشست.متوكل جام شرابى كه در دستش بود به امام تعارف كرد.امام امتناع كرد و فرمود:

«به خدا قسم كه هرگز شراب داخل خون و گوشت من نشده،مرا معاف بدار.»

متوكل قبول كرد،بعد گفت:«پس شعر بخوان و با خواندن اشعار نغز و غزليات آبدار محفل ما را رونق ده.»

فرمود:«من اهل شعر نيستم و كمتر،از اشعار گذشتگان حفظ دارم.»

متوكل گفت:«چاره‏اى نيست،حتما بايد شعر بخوانى.»

امام شروع كرد به خواندن اشعارى (9) كه مضمونش اين است:

«قله‏هاى بلند را براى خود منزلگاه كردند،و همواره مردان مسلح در اطراف آنها بودند و آنها را نگهبانى مى‏كردند،ولى هيچ يك از آنها نتوانست جلو مرگ را بگيرد و آنها را از گزند روزگار محفوظ بدارد.»

«آخر الامر از دامن آن قله‏هاى منيع و از داخل آن حصنهاى محكم و مستحكم به داخل گودالهاى قبر پايين كشيده شدند،و با چه بد بختى به آن گودالها فرود آمدند!»

«در اين حال منادى فرياد كرد و به آنها بانگ زد كه:كجا رفت آن زينتها و آن تاجها و هيمنه‏ها و شكوه و جلالها؟»

«كجا رفت آن چهره‏هاى پرورده نعمتها كه هميشه از روى ناز و نخوت،در پس پرده‏هاى الوان، خود را از انظار مردم مخفى نگاه مى‏داشت؟»

«قبر عاقبت آنها را رسوا ساخت.آن چهره‏هاى نعمت پرورده عاقبة الامر جولانگاه كرمهاى زمين شد كه بر روى آنها حركت مى‏كنند!»

«زمان درازى دنيا را خوردند و آشاميدند و همه چيز را بلعيدند،ولى امروز همانها كه خورنده همه چيزها بودند ماكول زمين و حشرات زمين واقع شده‏اند!»

صداى امام با طنين مخصوص و با آهنگى كه تا اعماق روح حاضرين و از آن جمله خود متوكل نفوذ كرد اين اشعار را به پايان رسانيد.نشئه شراب از سرمى گساران پريد.متوكل جام شراب را محكم به زمين كوفت و اشكهايش مثل باران جارى شد.

به اين ترتيب آن مجلس بزم در هم ريخت و نور حقيقت توانست غبار غرور و غفلت را،و لو براى مدتى كوتاه،از يك قلب پر قساوت بزدايد (10) .


پى‏نوشتها:

1- جنگ جمل در نزديكى بصره بين امير المؤمنين على عليه السلام از يك طرف و عايشه و طلحه و زبير از طرف ديگر واقع شد.به اين مناسبت‏«جنگ جمل‏»ناميده شد كه عايشه در حالى كه سوار بر شتر بود سپاه را رهبرى مى‏كرد(جمل در عربى يعنى شتر).اين جنگ را عايشه و طلحه و زبير بلافاصله بعد از استقرار خلافت‏بر على عليه السلام و ديدن سيرت عادلانه آن حضرت كه امتيازى براى طبقات اشراف قائل نمى‏شد بپا كردند،و پيروزى با سپاه على عليه السلام شد.

2- اين داستان را ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه،جلد3،صفحه‏19(چاپ بيروت)نقل مى‏كند،ولى به نام ربيع بن زياد نه علاء بن زياد،و ربيع را معرفى مى‏كند در مواطنى و بعد مى‏گويد:«و اما العلاء بن زياد الذى ذكره الرضى فلا اعرفه و لعل غيرى يعرفه.»

3- نهج البلاغه،خطبه‏207.

4- اصول كافى،جلد 2،باب فضل فقراء المسلمين،صفحه 260.

5- سفينة البحار،ماده‏«شتر»،نقل از مجموعه ورام.

6- غزالى نامه،صفحه‏116.

7- تاريخ علوم عقلى در اسلام،صفحه 211.

8- بحار الانوار،چاپ كمپانى،جلد 11،حالات امام باقر،صفحه 82.

9- باتوا على قلل الاجبال تحرسهم غلب الرجال فلم تنفعهم القلل و استنزلوا بعد عز عن معاقلهم و اسكنوا حفرا يا بئس ما نزلوا ناداهم صارخ من بعد دفنهم اين الاساور و التيجان و الحلل اين الوجوه لتى كانت منعمة من دونها تضرب الاستار و الكلل فافصح القبر عنهم حين سائلهم تلك الوجوه عليها الدود تنتقل قد طال ما اكلوا دهرا و ما شربوا فاصبحوا اليوم بعد الاكل قد اكلوا

10- بحار الانوار،ج 2،احوال امام هادى،ص‏149.