مجموعه آثار شهيد مطهرى (۱۸)

سيرى در سيره ائمه اطهار عليهم السلام، داستان راستان

- ۵ -


امام صادق عليه السلام و مساله خلافت(2)

در جلسه پيش عرض كرديم يكى از ائمه ما كه با مساله خلافت و حكومت‏يك برخوردى به اصطلاح داشته است امام صادق است،به اين معنا كه اولا در زمان ايشان يك وضعى پيش آمد كه همه كسانى كه داعيه حكومت و خلافت داشتند به جنب و جوش آمدند جز امام صادق كه اساسا كنار كشيد.و خصوصيت اصلى زمان ايشان همان علل و موجباتى بود كه سبب شد حكومت از امويان به عباسيان منتقل شود.و بعلاوه ما مى‏بينيم كه شخصيتى مانند«ابو سلمه خلال‏»كه او بر ابو مسلم هم تقدم داشته(او را مى‏گفتند«وزير آل محمد»و ابو مسلم را مى‏گفتند«امير آل محمد»)[براى انتقال حكومت از امويان به عباسيان تلاش مى‏كند.]و البته ابو سلمه پس از انقراض امويها و استقرار حكومت‏بر عباسيها تغيير عقيده مى‏دهد و به فكر مى‏افتد كه خلافت را به آل على منتقل كند،و دو نامه به وسيله دو نفر مى‏فرستند به مدينه، يكى براى امام صادق و يكى براى عبد الله محض-كه از بنى اعمام حضرت و از اولاد امام مجتبى بود-و از اين دو نفر عبد الله محض خوشحال مى‏شود،و استقبال مى‏كند ولى امام صادق فوق العاده بى اعتنايى مى‏كند،حتى نامه‏اش را نمى‏خواند و در حضور آورنده آن،جلوى چراغ مى‏گيرد و مى‏سوزاند،مى‏گويد جواب اين نامه همين است،كه راجع به اين قسمت مفصل صحبت كرديم.

به طور كلى اين مطلب بسيار روشن است كه امام صادق از نظر تصدى امر حكومت و لافت‏خيلى حالت كناره گيرى به خود گرفت و هيچ گونه اقدامى كه نشانه‏اى از تمايل امام باشد به اين كه زعامت را در دست گيرد وجود نداشت.اين به چه علت‏بوده و چه جهتى در كار بوده است؟البته در اين جهت‏شك نيست كه اگر فرض كنيم كه زمينه،زمينه مساعدى براى امام بود كه اگر اقدام مى‏كرد حكومت را در دست مى‏گرفت امام مى‏بايست اقدام مى‏كرد،ولى صحبت در اين جهت است كه اگر زمينه صد در صد مساعد نبود و مثلا صدى پنجاه مساعد بود،چه مانعى داشت كه امام اقدام مى‏كرد حتى اگر كشته مى‏شد.باز همان مقايسه با وضع و روش امام حسين مطرح مى‏شود.

در اينجا مى‏خواهيم مقدارى درباره مشخصات و خصوصيات عصر امام صادق و فعاليتهايى كه امام از نظر اسلامى در عهد خودشان كردند صحبت كنيم كه اگر امام حسين هم در اين زمان مى‏بودند قطعا به همين شكل عمل مى‏كردند،و اين زمان با زمان امام حسين چه تفاوتى داشت.البته عرض كردم صحبت اين نيست كه زمينه حكومت فراهم بود و امام اقدام نكرد،صحبت اين است كه چرا امام خودش را به كشتن نداد؟

مقايسه زمان امام حسين عليه السلام و زمان امام صادق عليه السلام

فاصله اين دو عصر نزديك يك قرن است.شهادت امام حسين در سال 61 هجرى است و وفات امام صادق در سال 148،يعنى وفاتهاى اين دو امام(ع)8 سال با يكديگر تفاوت دارد.بنا بر اين بايد گفت عصرهاى اين دو امام در همين حدود87 سال با همديگر فرق دارد.در اين مدت اوضاع دنياى اسلامى فوق العاده دگرگون شد.در زمان امام حسين يك مساله بيشتر براى دنياى اسلام وجود نداشت كه همان مساله حكومت و خلافت‏بود،همه عوامل را همان حكومت و دستگاه خلافت تشكيل مى‏داد،خلافت‏به معنى همه چيز بود و همه چيز به معنى خلافت،يعنى آن جامعه بسيط اسلامى كه به وجود آمده بود به همان حالت‏بساطت‏خودش باقى بود،بحث در اين بود كه آن كسى كه زعيم امر است چه كسى باشد؟و به همين جهت دستگاه خلافت نيز بر جميع شؤون حكومت نفوذ كامل داشت.

معاويه يك بساط ديكتاتورى عجيب و فوق العاده‏اى داشت،يعنى وضع و زمان هم شرايط را براى او فراهم داشت كه واقعا اجازه نفس كشيدن به كسى نمى‏داد.اگر مردم مى‏خواستند چيزى را براى يكديگر نقل كنند كه بر خلاف سياست‏حكومت‏بود،امكان نداشت،و نوشته‏اند كه اگر كسى مى‏خواست‏حديثى را براى ديگرى نقل كند كه آن حديث در فضيلت على عليه السلام بود،تا صد در صد مؤمن و مطمئن نمى‏شد كه او موضوع را فاش نمى‏كند،نمى‏گفت، مى‏رفتند در صندوقخانه‏ها و آن را بازگو مى‏كردند.وضع عجيبى بود.در همه نماز جمعه‏ها امير المؤمنين را لعن مى‏كردند،در حضور امام حسن و امام حسين امير المؤمنين را بالاى منبر در مسجد پيغمبر لعن مى‏كردند،و لهذا ما مى‏بينيم كه تاريخ امام حسين در دوران حكومت معاويه-يعنى بعد از شهادت حضرت امير تا شهادت خود حضرت امام حسين-يك تاريخ مجهولى است،هيچ كس كوچكترين سراغى از امام حسين نمى‏دهد،هيچ كس يك خبرى،يك حديثى،يك جمله‏اى،يك مكالمه‏اى،يك خطبه‏اى،يك خطابه‏اى،يك ملاقاتى را نقل نمى‏كند.اينها را در يك انزواى عجيبى قرار داده بودند كه اصلا كسى تماس هم نمى‏توانست‏با آنها بگيرد.امام حسين با آن وضع اگر پنجاه سال ديگر هم عمر مى‏كرد باز همين طور بود يعنى سه جمله هم از او نقل نمى‏شد،زمينه هرگونه فعاليت گرفته شده بود.

در اواخر دوره بنى اميه كه منجر به سقوط آنها شد،و در زمان بنى العباس عموما-بالخصوص در ابتداى آن-اوضاع طور ديگرى شد(نمى‏خواهم آن را به حساب آزاد منشى بنى العباس بگذارم،به حساب طبيعت جامعه اسلامى بايد گذاشت)به گونه‏اى كه اولا حريت فكرى در ميان مردم پيدا شد.(در اين كه چنين حريتى بوده است،آزادى فكر و آزادى عقيده‏اى وجود داشته،بحثى نيست.منتها صحبت در اين است كه منشا اين آزادى فكرى چه بود؟و آيا واقعا سياست‏بنى العباس چنين بود؟)و ثانيا شور و نشاط علمى در ميان مردم پديد آمد،يك شور و نشاط علمى‏اى كه در تاريخ بشر كم سابقه است كه ملتى با اين شور و نشاط به سوى علوم روى آورد،اعم از علوم اسلامى(يعنى علومى كه مستقيما مربوط به اسلام است،مثل علم قرائت،علم تفسير،علم حديث،علم فقه،مسائل مربوط به كلام و قسمتهاى مختلف ادبيات)و يا علومى كه مربوط به اسلام نيست،به اصطلاح علوم بشرى است،يعنى علوم كلى انسانى است، مثل طب،فلسفه،نجوم و رياضيات.

اين را در كتب تاريخ نوشته‏اند كه ناگهان يك حركت و يك جنبش علمى!70 فوق العاده‏اى پيدا مى‏شود و زمينه براى اينكه اگر كسى متاع فكرى دارد عرضه بدارد،فوق العاده آماده مى‏گردد،يعنى همان زمينه‏اى كه در زمانهاى سابق،تا قبل از اواخر زمان امام باقر و دوره امام صادق اصلا وجود نداشت،يكدفعه فراهم شد كه هر كس مرد ميدان علم و فكر و سخن ست‏بيايد حرف خودش را بگويد.البته در اين امر عوامل زيادى دخالت داشت كه اگر بنى العباس هم مى‏خواستند جلويش را بگيرند امكان نداشت زيرا نژادهاى ديگر-غير از نژاد عرب-وارد دنياى اسلام شده بودند كه از همه آن نژادها پر شورتر همين نژاد ايرانى بود.از جمله آن نژادها مصرى بود.از همه‏شان قويتر و نيرومندتر و دانشمندتر بين النهرينى‏ها و سوريه‏اى‏ها بودند كه اين مناطق يكى از مراكز تمدن آن عصر بود.اين ملل مختلف كه آمدند، خود به خود اختلاف ملل و اختلاف نژادها زمينه را براى اينكه افكار تبادل شود فراهم كرد،و اينها هم كه مسلمان شده بودند مى‏خواستند بيشتر از ماهيت اسلام سر در آورند،اعراب آنقدرها تعمق و تدبر و كاوش در قرآن نمى‏كردند،ولى ملتهاى ديگر آنچنان در اطراف قرآن و مسائل مربوط به آن كاوش مى‏كردند كه حد نداشت،روى كلمه به كلمه قرآن فكر و حساب مى‏كردند.

جنگ عقايد

در اين زمان،ما مى‏بينيم كه يكمرتبه بازار جنگ عقايد داغ مى‏شود و چگونه داغ مى‏شود!اولا در زمينه خود تفسير قرآن و قرائت آيات قرآنى بحثهايى شروع مى‏شود.

طبقه‏اى به وجود آمد به نام‏«قراء»يعنى كسانى كه قرآن را قرائت مى‏كردند و كلمات قرآن را به طرز صحيحى به مردم مى‏آموختند.(مثل امروز نبوده كه قرآن به اين شكل چاپ شده باشد.)يكى مى‏گفت من قرائت مى‏كنم و قرائت‏خودم را روايت مى‏كنم از فلان كس از فلان كس از فلان صحابى پيغمبر،كه اغلب اينها به حضرت امير مى‏رسند.ديگرى مى‏گفت من[قرائت‏خودم را روايت مى‏كنم]از فلان كس از فلان كس از فلان كس.مى‏آمدند در مساجد مى‏نشستند و به ديگران تعليم قرائت مى‏دادند،و غير عربها بيشتر در حلقات اين مساجد شركت مى‏كردند،چون غير عربها بودند كه با زبان عربى آشنايى درستى نداشتند و علاقه وافرى به ياد گرفتن قرآن داشتند.يك استاد قرائت مى‏آمد در مسجد مى‏نشست و عده زيادى جمع مى‏شدند كه از او قرائت‏بياموزند.احيانا اختلاف قرائتى هم پيدا مى‏شد.از آن بالاتر در تفسير و بيان معانى قرآن بود كه آيا معنى اين آيه اين است‏يا آن؟بازار مباحثه داغ بود،آن مى‏گفت معنى آيه اين است،و اين مى‏گفت معنى آيه آن است.

و همين طور بود در حديث و رواياتى كه از پيغمبر رسيده بود.چه افتخار بزرگى بود براى كسى كه حافظ احاديث‏بود،مى‏نشست و مى‏گفت كه من اين حديث را از كى از كى از پيغمبر روايت مى‏كنم.آيا اين حديث درست است؟و آيا مثلا به اين عبارت است؟

از اينها بالاتر نحله‏هاى فقهى بود.مردم مى‏آمدند مساله مى‏پرسيدند،همين طور كه الان مى‏آيند مساله مى‏پرسند.طبقاتى به وجود آمده بودند-در مراكز مختلف-به نام‏«فقها»كه بايد جواب مسائل مردم را مى‏دادند:اين حلال است،آن حرام است،اين پاك است،آن نجس است، اين معامله صحيح است،آن معامله باطل است.مدينه خودش يكى از مراكز بود،كوفه يكى از مراكز بود كه ابو حنيفه در كوفه بود.بصره مركز ديگرى بود.بعدها كه در همان زمان امام صادق اندلس فتح شد يك مراكزى هم به تدريج در آن نواحى تشكيل شد،و هر شهرى از شهرهاى اسلامى خودش مركزى بود.مى‏گفتند فلان فقيه نظرش اين است،فلان فقيه ديگر نظرش آن است.اينها شاگرد اين مكتب بودند،آنها شاگرد آن مكتب،و يك جنگ عقايدى هم در زمينه مسائل فقهى پيدا شده بود.

از همه اينها داغتر-نه مهمتر-بحثهاى كلامى بود.از همان قرن اول طبقه‏اى به نام‏«متكلم‏»پيدا شدند،كه اين تعبيرات را در كلمات امام صادق مى‏بينيم و حتى به بعضى از شاگردانشان مى‏فرمايند:«اين متكلمين را بگوييد بيايند.»متكلمين در اصول عقايد و مسائل اصولى بحث مى‏كردند:درباره خدا،درباره صفات خدا،درباره آياتى از قرآن كه مربوط به خداست،آيا فلان صفت‏خدا عين ذات اوست‏يا غير ذات اوست؟آيا حادث است‏يا قديم؟درباره نبوت و حقيقت وحى بحث مى‏كردند،درباره شيطان بحث مى‏كردند،درباره توحيد و نويت‏بحث مى‏كردند،درباره اينكه آيا عمل ركن ايمان است كه اگر عمل نبود ايمانى نيست،يا اينكه عمل در ايمان دخالتى ندارد بحث مى‏كردند،درباره قضا و قدر بحث مى‏كردند،درباره جبر و اختيار بحث مى‏كردند.يك بازار فوق العاده داغى متكلمين به وجود آورده بودند.

از همه اينها خطرناكتر-نمى‏گويم داغتر،و نمى‏گويم مهمتر-پيدايش طبقه‏اى بود به نام‏«زنادقه‏».زنادقه از اساس منكر خدا و اديان بودند،و اين طبقه-حال روى هر حسابى بود-آزادى داشتند.حتى در حرمين،يعنى مكه و مدينه،و حتى در خود مسجد الحرام و در خود مسجد النبى مى‏نشستند و حرفهايشان را مى‏زدند،البته به عنوان اينكه بالاخره فكرى است،شبهه‏اى است‏براى ما پيدا شده و بايد بگوييم (1) .زنادقه،طبقه متجدد و تحصيل كرده آن عصر بودند،طبقه‏اى بودند كه با زبانهاى زنده آن روز دنيا آشنا بودند،زبان سريانى را كه در آن زمان بيشتر زبان علمى بود مى‏دانستند،بسيارى از آنها زبان يونانى مى‏دانستند،بسيارى‏شان ايرانى بودند و زبان فارسى مى‏دانستند،بعضى زبان هندى مى‏دانستند و زندقه را از هند آورده بودند،كه اين هم يك بحثى است كه اصلا ريشه زندقه در دنياى اسلام از كجا پيدا شد؟و بيشتر معتقدند كه ريشه زندقه از مانويهاست.

جريان ديگرى كه مربوط به اين زمان است(همه،جريانهاى افراط و تفريطى است)جريان خشكه مقدسى متصوفه است.متصوفه هم در زمان امام صادق طلوع كردند،يعنى ما طلوع متصوفه را به طورى كه اينها يك طبقه‏اى را به وجود آوردند و طرفداران زيادى پيدا كردند و در كمال آزادى حرفهاى خودشان را مى‏گفتند در زمان امام صادق مى‏بينيم.اينها باز از آن طرف خشكه مقدسى افتاده بودند.اينها به عنوان نحله‏اى در مقابل اسلام سخن نمى‏گفتند، بلكه اصلا مى‏گفتند حقيقت اسلام آن است كه ما مى‏گوييم.اينها يك روش خشكه مقدسى عجيبى پيشنهاد مى‏كردند و مى‏گفتند اسلام نيز همين را مى‏گويد و همين،يك زاهد مآبى غير قابل تحملى!خوارج و مرجئه نيز هر يك نحله‏اى بودند.

برخورد امام صادق با جريانهاى فكرى مختلف

ما مى‏بينيم كه امام صادق با همه اينها مواجه است و با همه اينها برخورد كرده است.از نظر قرائت و تفسير،يك عده شاگردان امام هستند،و امام با ديگران درباره قرائت آيات قرآن و تفسيرهاى قرآن مباحثه كرده،داد كشيده،فرياد كشيده كه آنها چرا اين جور غلط مى‏گويند، اينها چرا چنين مى‏گويند،آيات را اين طور بايد تفسير كرد.در باب احاديث هم كه خيلى واضح است،مى‏فرمود:سخنان اينها اساس ندارد،احاديث صحيح آن است كه ما از پدرانمان از پيغمبر روايت مى‏كنيم.در باب نحله فقهى هم كه مكتب امام صادق قوى‏ترين و نيرومندترين مكتبهاى فقهى آن زمان بوده به طورى كه اهل تسنن هم قبول دارند.تمام امامهاى اهل تسنن يا بلا واسطه و يا مع الواسطه شاگرد امام بوده و نزد امام شاگردى كرده‏اند.در راس ائمه اهل تسنن ابو حنيفه است.و نوشته‏اند ابو حنيفه دو سال شاگرد امام بوده،و اين جمله را ما در كتابهاى خود آنها مى‏خوانيم كه گفته‏اند او گفت:«لو لا السنتان لهلك نعمان‏»اگر آن دو سال نبود نعمان از بين رفته بود.(نعمان اسم ابو حنيفه است.اسمش‏«نعمان بن ثابت‏بن زوطى بن مرزبان‏»است،اجدادش ايرانى هستند.)مالك ابن انس كه امام ديگر اهل تسنن است نيز معاصر امام صادق است.او هم نزد امام مى‏آمد و به شاگردى امام افتخار مى‏كرد.شافعى در دوره بعد بوده ولى او شاگردى كرده شاگردان ابو حنيفه را و خود مالك بن انس را.احمد حنبل نيز سلسله نسبش در شاگردى در يك جهت‏به امام مى‏رسد.و همين طور ديگران.حوزه درس فقهى امام صادق از حوزه درس تمام فقهاى ديگر با رونق‏تر بوده است كه حال من شهادت بعضى از علماى اهل تسنن در اين جهت را عرض مى‏كنم.

سخن مالك بن انس درباره امام صادق

مالك بن انس كه در مدينه بود،نسبتا آدم خوش نفسى بوده است.مى‏گويد:من مى‏رفتم نزد جعفر بن محمد«و كان كثير التبسم‏»و خيلى زياد تبسم داشت،يعنى به اصطلاح خوشرو بود و عبوس نبود و بيشتر متبسم بود،و از آدابش اين بود كه وقتى اسم پيغمبر را در حضورش مى‏برديم رنگش تغيير مى‏كرد(يعنى آنچنان نام پيغمبر به هيجانش مى‏آورد كه رنگش تغيير مى‏كرد).من زمانى با او آمد و شد داشتم.بعد،از عبادت امام صادق نقل مى‏كند كه چقدر اين مرد عبادت مى‏كرد و عابد و متقى بود.آن داستان معروف را همين مالك نقل كرده كه مى‏گويد در يك سفر با امام با هم به مكه مشرف مى‏شديم،از مدينه خارج شديم و به مسجد الشجره رسيديم،لباس احرام پوشيده بوديم و مى‏خواستيم لبيك بگوييم و رسما محرم شويم. همان طور سواره داشتيم محرم مى‏شديم،ما همه لبيك گفتيم،من نگاه كردم ديدم امام مى‏خواهد لبيك بگويد اما چنان رنگش متغير شده و آنچنان مى‏لرزد كه نزديك است از روى مركبش به روى زمين بيفتد،از خوف خدا.من نزديك شدم و عرض كردم:يا ابن رسول الله! بالاخره بفرماييد،چاره‏اى نيست،بايد گفت.به من گفت:من چه بگويم؟!به كى بگويم لبيك؟! اگر در جواب من گفته شود:«لا لبيك‏»آن وقت من چه كنم؟!

اين روايتى است كه مرحوم آقا شيخ عباس قمى و ديگران در كتابهايشان نقل مى‏كنند،و همه نقل كرده‏اند،راوى اين روايت چنانكه گفتيم مالك بن انس امام اهل تسنن است.

همين مالك مى‏گويد:«ما رات عين و لا سمعت اذن و لا خطر على قلب بشر افضل من جعفر بن محمد»چشمى نديده و گوشى نشنيده و به قلب بشر خطور نكرده مردى با فضيلت‏تر از جعفر بن محمد.

محمد شهرستانى صاحب كتاب الملل و النحل و از فلاسفه و متكلمين بسيار زبر دست قرن پنجم هجرى و مرد بسيار دانشمندى است.او در اين كتاب،رشته‏هاى دينى و مذهبى و از جمله رشته‏هاى فلسفى در همه دنيا را تشريح كرده است.در يك جا كه از امام صادق نام مى‏برد مى‏گويد:«هو ذو علم غرير»علمى جوشان داشت‏«و ادب كامل فى الحكمة‏»و در حكمت، ادب كاملى داشت،«و زهد فى الدنيا و ورع تام عن الشهوات‏»فوق العاده مرد زاهد و با تقوايى بود و از شهوات پرهيز داشت.و در مدينه اقامت كرد و بر دوستان خود اسرار علوم را افاضه مى‏كرد:و يفيض على الموالى له اسرار العلوم.«ثم دخل العراق‏»مدتى هم به عراق آمد.بعد اشاره به كناره‏گيرى امام از سياست مى‏كند و مى‏گويد:«و لا نازع فى الخلافة احدا»(با احدى در مساله خلافت‏به نزاع بر نخاست.)او اين كناره گيرى را اين طور تاويل مى‏كند،مى‏گويد: «امام آنچنان غرق در بحر معرفت و علوم بود كه اعتنايى به اين مسائل نداشت.»من نمى‏خواهم توجيه او را صحيح بدانم،مقصودم اقرار اوست كه امام تا چه حد در درياى معرفت غرق بود.مى‏گويد:«و من غرق فى بحر المعرفة لم يقع فى شط‏»آن كه در درياى معرفت غرق باشد خودش را در شط نمى‏اندازد(مى‏خواهد بگويد اين جور چيزها شط است)«و من تعلى الى ذروة الحقيقة لم يخف من حط‏»آن كه بر قله حقيقت‏بالا رفته است از پايين افتادن نمى‏ترسد.

همين شهرستانى كه اين سخن را درباره امام صادق مى‏گويد،خودش دشمن شيعه است،در كتاب الملل و النحل آنچنان شيعه را مى‏كوبد كه حد ندارد،ولى براى امام صادق تا اين مقدار احترام قائل است،و اين يك حسابى است.امروز خيلى از علما در دنيا هستند كه با اينكه با مذهب تشيع فوق العاده دشمن و مخالفند ولى براى شخص امام صادق كه اين مذهب به او منتسب است احترام قائل‏اند.لا بد پيش خودشان اين طور توجيه مى‏كنند كه آن چيزهايى كه مخالف نظر آنهاست از امام صادق نيست؟ولى به هر حال براى شخص امام صادق احترام فوق العاده‏اى قائل هستند.

نظر احمد امين

از معاصرين خودمان احمد امين مصرى صاحب كتاب فجر الاسلام و ضحى الاسلام و ظهر الاسلام و يوم الاسلام كه از كتابهاى فوق العاده مهم اجتماعى قرن اخير است،به اين بيمارى ضد تشيع گرفتار است و گويا اطلاعاتى در زمينه تشيع نداشته است.با شيعه خيلى دشمن است و در عين حال نسبت‏به امام صادق يك احترامى قائل است كه من كه همه كتابهاى او را خوانده‏ام[مى‏دانم]هرگز چنين احترامى براى امامهاى اهل تسنن قائل نيست.كلماتى در حكمت از امام نقل مى‏كند كه فوق العاده است و من نديده‏ام كه يك عالم شيعى اين كلمات را نقل كرده باشد.

اعتراف جاحظ

به نظر من اعتراف جاحظ از همه اينها بالاتر است.جاحظ يك ملاى واقعا ملا در اواخر قرن دوم و اوايل قرن سوم است.او يك اديب فوق العاده اديبى است،و تنها اديب نيست،تقريبا مى‏شود گفت‏يك جامعه شناس عصر خودش و يك مورخ هم هست.كتابى نوشته به نام كتاب الحيوان كه حيوان شناسى است و امروز نيز مورد توجه علماى اروپايى است و حتى چيزهايى در كتاب الحيوان جاحظ در شناختن حيوانات پيدا كرده‏اند كه مى‏گويند در دنياى آن روز-در دنياى يونان و غير يونان-سابقه ندارد،با اينكه در آن زمان هنوز علوم يونان وارد دنياى اسلام نشده بود.براى اولين بار اين نظريات در كتاب الحيوان جاحظ پيدا شده است.

جاحظ نيز يك سنى متعصب است.او مباحثاتى دارد با بعضى از شيعيان كه برخى او را به خاطر همين مباحثاتش ناصبى دانسته‏اند،كه البته من نمى‏توانم بگويم او ناصبى است(در مباحثاتش يك حرفهايى مطرح كرده).زمانش با زمان امام صادق تقريبا يكى است.شايد اواخر عمر حضرت صادق را درك كرده باشد در حالى كه كودك بوده،و يا حضرت صادق يك نسل قبل از اوست.غرض اين است كه زمانش نزديك به زمان امام صادق است.تعبيرش راجع به امام صادق چنين است:«جعفر بن محمد الذى ملا الدنيا علمه و فقهه‏»جعفر بن محمد كه دنيا را علم و فقاهت او پر كرد«و يقال ان ابا حنيفة من تلامذته و كذلك سفيان الثورى‏»و گفته مى‏شود ابو حنيفه و سفيان ثورى-كه يكى از فقها و متصوفه بزرگ آن عصر بوده-از شاگردان او بوده‏اند.

نظر مير على هندى

مير على هندى از معاصرين خودمان كه او نيز سنى است،درباره عصر امام صادق اين طور اظهار نظر مى‏كند،مى‏گويد:«لا مشاحة ان انتشار العلم فى ذلك الحين قد ساعد على فك الفكر من عقاله‏»انتشار علوم در آن زمان كمك كرد كه فكرها آزاد شدند و پابندها از فكرها گرفته شد.«فاصبحت المناقشات الفلسفية عامة فى كل حاضرة من حواضر العالم الاسلامى‏»مناقشات فلسفى و عقلى (2) در تمام جوامع اسلامى عموميت پيدا كرد.بعد اين طور مى‏گويد:«و لا يفوتنا ان نشير الى ان الذى تزعم تلك الحركة هو حفيد على بن ابى طالب المسمى بالامام الصادق‏».مى‏گويد:ما نبايد فراموش كنيم كه آن كسى كه اين حركت فكرى را در دنياى اسلام رهبرى كرد نواده على بن ابى طالب است،همان كه به نام امام صادق معروف است‏«و هو رجل رحب افق التفكير»و او مردى بود كه افق فكرش بسيار باز بود«بعيد اغوار العقل‏»عقل و فكرش بسيار عميق و دور بود«ملم كل المام بعلوم عصره‏»فوق العاده به علوم زمان خودش المام و توجه داشت.بعد مى‏گويد:«و يعتبر فى الواقع هو اول من اسس المدارس الفلسفية المشهورة فى الاسلام‏»و در حقيقت اول كسى كه مدارس عقلى (3) را در دنياى اسلام تاسيس كرد او بود.«و لم يكن يحضر حلقته العلمية اولئك الذين اصبحوا مؤسسى المذاهب الفقهية فحسب بل كان يحضرها طلاب الفلسفة و المتفلسفون من انحاء الواسعة.»مى‏گويد: شاگردانش تنها فقهاى بزرگ مثل ابو حنيفه نبودند،طلاب علوم عقلى هم بودند.

سخن احمد زكى صالح

در كتاب الامام الصادق آقاى مظفر،از احمد زكى صالح-كه از معاصرين است-در مجله‏«الرسالة المصرية‏»نقل مى‏كند كه نشاط علمى شيعه از تمام فرقه‏هاى اسلامى بيشتر بود. (مى‏خواهم بگويم كه معاصرين هم تا چه حد اعتراف مى‏كنند.)اين خودش يك مساله‏اى است.ايرانيها اين را به حساب خودشان مى‏گذارند،مى‏گويند اين نشاط ايرانى بود،در صورتى كه نشاط مربوط به شيعه بود و اكثريت‏شيعه هم آن وقت ايرانى نبودند و غير ايرانى بودند،كه اكنون وارد اين بحث نمى‏شويم.اين مصرى مى‏گويد:«و من الجلى الواضح لدى كل من درس علم الكلام ان فرق الشيعة كانت انشط الفرق الاسلامية حركة‏»مى‏گويد هر كسى كه وارد باشد مى‏داند كه نشاط فرقه‏هاى شيعه از همه بيشتر بود.«و كانت اولى من اسس المذاهب الدينية على اسس فلسفية حتى ان البعض ينسب الفلسفة خاصة لعلى بن ابى طالب‏»(و شيعه اولين مذهب اسلامى بود كه مسائل دينى را بر اساس فكرى و عقلى نهاد)و شيعه يعنى امام صادق.

اهتمام شيعه به مسائل تعقلى

بهترين دليل[بر اينكه در زمان امام صادق عليه السلام علوم عقلى نيز نضج گرفت]اين است كه در تمام كتب حديث اهل تسنن:صحيح بخارى،صحيح مسلم،جامع ترمذى،سنن ابى داوود و صحيح نسائى،جز مسائل فرعى چيز ديگرى نيست:احكام وضو اين است،احكام نماز اين است،احكام روزه اين است،احكام حج اين است،احكام جهاد اين است،و يا سيره است،مثلا پيغمبر در فلان سفر اين طور عمل كردند.ولى شما به كتابهاى حديث‏شيعه كه وارد مى‏شويد مى‏بينيد اولين مبحث و اولين كتابش‏«كتاب العقل و الجهل‏»است.اصلا اين جور مسائل در كتب اهل تسنن مطرح نبوده.البته نمى‏خواهم بگويم منشا همه اينها امام صادق بود، ريشه‏اش امير المؤمنين است و ريشه ريشه‏اش خود پيغمبر است،ولى اينها اين مسير را ادامه دادند.امام صادق بود كه چون در زمان خودش اين فرصت را پيدا كرد مواريث اجداد خودش را حفظ كرد و بر آن مواريث افزود.بعد از«كتاب العقل و الجهل‏»وارد«كتاب التوحيد»مى‏شويم. ما مى‏بينيم صدها و بلكه هزارها بحث در باب توحيد و صفات خداوند و مسائل مربوط به شؤون الهى و قضا و قدر الهى و جبر و اختيار و مسائل تعقلى در كتب حديث‏شيعه طرح است كه در كتب ديگر طرح نيست.اينها سبب شده كه گفته‏اند اولين كسى كه مدارس فلسفى را (4) مدارس عقلى را)در دنياى اسلام تاسيس كرد امام جعفر صادق بود.

جابر بن حيان

مساله‏اى است كه اخيرا كشف شده و آن اين است:مردى است در تاريخ اسلام به نام‏«جابر بن حيان‏»كه احيانا به او«جابر بن حيان صوفى‏»مى‏گويند،او هم يكى از عجايب است.ابن النديم در الفهرست (5) جابر بن حيان را ياد كرده و در حدود صد و پنجاه كتاب به او نسبت مى‏دهد كه بيشتر اين كتابها در علوم عقلى است،و به قول آن روز در كيمياست(در شيمى است)،در صنعت است،در خواص طبايع اشياء است،و امروز او را پدر شيمى دنيا مى‏نامند.ظاهرا ابن النديم مى‏گويد او از شاگردان امام جعفر صادق است.

ابن خلكان (6) نيز كه او هم سنى است از جابر بن حيان نام مى‏برد و مى‏گويد:كيمياوى و شيميدان و شاگرد امام صادق بود.و ديگران نيز همين طور نقل كرده‏اند.و اين علوم قبل از جابر بن حيان هيچ سابقه‏اى در دنياى اسلام نداشته،يكدفعه مردى به نام‏«جابر بن حيان‏»شاگرد امام صادق پيدا مى‏شود و اينهمه رساله در اين موضوعات مختلف مى‏نويسد كه بسيارى از آنها امروز ارزش علمى دارد.راجع به جابر بن حيان خيلى بحث كرده‏اند، مستشرقين معاصر خيلى بحث كرده‏اند،همين تقى‏زاده نيز خيلى بحث كرده است.البته هنوز خيلى مجهولات راجع به جابر بن حيان هست كه كشف نشده است.حال،آنچه كه عجيب است اين است كه در كتب خود شيعه اسمى از اين آدم نيامده،يعنى در كتب رجال شيعه(ابن النديم شايد شيعه باشد)،در كتب فقها و محدثين شيعه اسمى از اين آدم نيست.يك چنين شاگرد مبرزى امام صادق داشته كه احدى نداشته است.

هشام بن الحكم

شاگرد ديگر امام هشام بن الحكم است.هشام بن الحكم يك اعجوبه است و بر تمام متكلمين زمان خودش برترى داشته و بر همه آنها پيروز بوده است.(من اينها را به شهادت كتب اهل تسنن عرض مى‏كنم).ابو الهذيل علاف يك متكلم ايرانى فوق العاده قويى است.شبلى نعمان در تاريخ علم كلام مى‏نويسد احدى نمى‏توانست‏با ابو الهذيل مباحثه كند و او از تنها كسى كه مى‏ترسيد هشام بن الحكم بود.نظام كه او را از نوابغ روزگار شمرده‏اند و نظرياتى داشته كه امروز با نظريات جديد منطبق است(مثلا در باب رنگ و بو معتقد است كه رنگ و بو از جسم مستقل است،يعنى رنگ و بو آن طور كه خيال مى‏كردند عرضى است‏براى جسم،عرضى براى جسم نيست،مخصوصا در باب بو معتقد است كه بو يك چيزى است كه در فضا پخش مى‏شود) شاگرد هشام بوده(و نوشته‏اند كه اين راى را از هشام بن الحكم گرفت)و هشام بن الحكم خودش شاگردى از شاگردان امام صادق است.

حال،شما از مجموع اينها ببينيد چه زمينه‏اى از نظر فرهنگى براى امام صادق فراهم بود و امام استفاده كرد،زمينه‏اى كه نه قبلش براى هيچ امامى فراهم بود و نه بعدش به آن اندازه فراهم شد.به مقدار كمى براى حضرت رضا فراهم بود.براى حضرت موسى بن جعفر كه دوباره وضع خيلى بد شد و مساله زندان و غيره پيش آمد.ائمه ديگر نيز همه به همان جوانى جوانمرگ مى‏شدند،مسموم مى‏شدند و از دنيا مى‏رفتند.نمى‏گذاشتند اينها زنده بمانند و الا وضع محيط به گونه‏اى بود كه تا حدى مساعد بود.ولى براى امام صادق هر دو جهت‏حاصل شد،هم عمر حضرت طولانى شد(در حدود هفتاد سال)و هم محيط و زمان مساعد بود.

حال آيا اين امر چقدر ثابت مى‏كند تفاوت زمان امام صادق را با زمان سيد الشهداء؟يعنى چه زمينه‏هايى براى امام صادق فراهم بود كه براى سيد الشهداء فراهم نبود؟سيد الشهداء يا بايد تا آخر عمر در خانه بنشيند آب و نانى بخورد و براى خدا عبادت كند و در واقع زندانى باشد،و يا كشته شود،ولى براى امام صادق اين جور نبود كه يا بايد كشته شود و يا در حال انزوا باشد، بلكه اين طور بود كه يا بايد كشته شود و يا از شرايط مساعد محيط حد اكثر بهره بردارى را بكند.ما اين مطلب را كه ائمه بعد آمدند و ارزش قيام امام حسين را ثابت و روشن كردند درك نمى‏كنيم.اگر امام صادق نبود امام حسين نبود(همچنانكه اگر امام حسين نبود امام صادق نبود)يعنى اگر امام صادق نبود ارزش نهضت امام حسين هم روشن و ثابت نمى‏شد.در عين حال امام صادق متعرض امر حكومت و خلافت نشد ولى همه مى‏دانند كه امام صادق با خلفا كنار هم نيامد،مبارزه مخفى مى‏كرد،نوعى جنگ سرد در ميان بود،معايب و مثالب و مظالم خلفا،همه به وسيله امام صادق در دنيا پخش شد،و لهذا منصور تعبير عجيبى در باره ايشان دارد (7) .مى‏گويد:«هذا الشجى معترض فى الحلق...»جعفر بن محمد مثل يك استخوان است در گلوى من،نه مى‏توانم بيرونش بياورم و نه مى‏توانم فرويش ببرم،نه مى‏توانم يك مدركى از او به دست آورم كلكش را بكنم و نه مى‏توانم تحملش كنم،چون واقعا اطلاع دارم كه اين مكتب بى طرفى كه او انتخاب كرده عليه ماست،زيرا كسانى كه از اين مكتب به وجود مى‏آيند همه‏شان عليه ما هستند،ولى مدركى هم از او به دست نمى‏آورم.آرى،اين تعبير از منصور است:استخوان گير كرده در گلو،نه مى‏توانم بيرونش بياورم و نه مى‏توانم فرويش ببرم.

عوامل مؤثر در نشاط علمى زمان امام صادق عليه السلام

عرض كرديم در زمان امام صادق نشاط علمى فوق العاده‏اى پيدا شد و همان نشاط علمى منشا شد كه جنگ عقايد داغ گرديد و براى هر مسلمان پاك نهادى لازم بود كه در اين جنگ عقايد به سود اسلام وارد شود و از اسلام دفاع كند.چه عواملى در اين نشاط علمى تاثير داشت؟ سه عامل مؤثر بود:عامل اول اين بود كه محيط آن روز اسلامى يك محيط صد در صد مذهبى بود و مردم تحت انگيزه‏هاى مذهبى بودند.تشويقهاى پيغمبر اكرم به علم،و تشويقها و دعوتهاى قرآن به علم و تعلم و تفكر و تعقل،عامل اساسى اين نهضت و شور و نشاط بود.عامل دوم اين بود كه نژادهاى مختلف وارد دنياى اسلام شده بودند كه اينها سابقه فكرى و علمى داشتند.عامل سوم كه زمينه را مساعد مى‏كرد جهان وطنى اسلامى بود،يعنى اينكه اسلام با وطنهاى آب و خاكى مبارزه كرده بود و وطن را وطن اسلامى تعبير مى‏كرد كه هر جا اسلام هست آنجا وطن است و در نتيجه تعصبات نژادى تا حدود بسيار زيادى از ميان رفته بود به طورى كه نژادهاى مختلف با يكديگر همزيستى داشتند و احساس اخوت و برادرى مى‏كردند. مثلا شاگرد،خراسانى بود و استاد مصرى،يا شاگرد مصرى بود و استاد خراسانى.حوزه درس تشكيل داده مى‏شد،آن كه به عنوان استاد نشسته بود مثلا يك غلام بربرى بود مثل‏«نافع‏»يا«عكرمه‏»غلام عبد الله بن عباس،يك غلام بربرى مى‏آمد مى‏نشست،بعد مى‏ديد عراقى،سوريه‏اى،حجازى،مصرى،ايرانى و هندى پاى درس او شركت كرده‏اند.اين يك عامل بسيار بزرگى بوده براى اينكه زمينه اين جهش و جنبش را فراهم كند.

و از اين شايد بالاتر آن چيزى است كه امروز اسمش را«تسامح و تساهل دينى‏»اصطلاح كرده‏اند و مقصود همزيستى با غير مسلمانان است،مخصوصا همزيستى با اهل كتاب،يعنى مسلمانان اهل كتاب را براى اينكه با آنها همزيستى كنند تحمل مى‏كردند و اين را بر خلاف اصول دينى خودشان نمى‏دانستند.و در آن زمان اهل كتاب اهل علم بودند.اينها وارد جامعه اسلامى شدند و مسلمين مقدم اينها را گرامى شمردند و در همان عصر اول،معلومات اينها را از ايشان گرفتند و در عصر دوم،ديگر در راس جامعه علمى،خود مسلمين قرار گرفتند.مسالة تسامح و تساهل با اهل كتاب نيز يك عامل فوق العاده مهمى بوده است.البته خود اين هم ريشه حديثى دارد.ما احاديث زيادى در اين زمينه داريم.حتى مرحوم مجلسى در بحار نقل مى‏كند-و در نهج البلاغه نيز هست-كه پيغمبر فرمود:«خذوا الحكمة و لو من مشرك‏»(حكمت‏يعنى سخن علمى صحيح)سخن علمى صحيح را فرا گيريد و لو از مشرك.اين جمله معروف:«الحكمة ضالة المؤمن ياخذها اينما وجدها»مضمونش همين است(در بعضى تعبيرها هست:و لو من يد مشرك)يعنى حكمت-كه قرآن مى‏گويد: يؤتى الحكمة من يشاء و من يؤت الحكمة فقد اوتى خيرا كثيرا (8) و به معنى سخن علمى محكم،پابرجا،صحيح،معتبر و حرف درست است-گمشده مؤمن است.خيلى تعبير عالى‏اى است:«گمشده‏».اگر انسان چيزى داشته باشد كه مال خودش باشد و آن را گم كرده باشد چگونه هر جا مى‏رود دنبالش مى‏گردد؟!اگر شما يك انگشتر قيمتى داشته باشيد كه مورد علاقه‏تان باشد و گم شده باشد، هر جا كه احتمال مى‏دهيد مى‏رويد و تمام حواستان به اين است كه گوشه و كنار را نگاه كنيد ببينيد آيا مى‏توانيد گمشده‏تان را پيدا كنيد.از بهترين و افتخار آميزترين تعبيرات اسلامى يكى همين است:حكمت گمشده مؤمن است،هر جا كه پيدايش كند مى‏گيرد و لو از دست‏يك مشرك،يعنى تو اگر مالت را،گمشده‏ات را در دست‏يك مشرك ببينى آيا مى‏گويى من كارى به آن ندارم،يا مى‏گويى اين مال من است؟امير المؤمنين مى‏فرمايد:مؤمن علم را در دست مشرك عاريتى مى‏بيند و خودش را مالك اصلى،و مى‏گويد او شايسته آن نيست،آن كه شايسته آن است من هستم.

برخى مساله تسامح و تساهل نسبت‏به اهل كتاب را به حساب خلفا گذاشته‏اند كه‏«سعه صدر خلفا ايجاب مى‏كرد كه در دربار آنها مسلمان و مسيحى و يهودى و مجوسى و غيره با همديگر بجوشند و از يكديگر استفاده كنند»ولى اين سعه صدر خلفا نبود،دستور خود پيغمبر بود. حتى جرجى زيدان اين مساله را به حساب سعه صدر خلفا مى‏گذارد.داستان سيد رضى را نقل مى‏كند كه سيد رضى-كه مردى است در رديف مراجع تقليد و مرد فوق العاده‏اى است و برادر سيد مرتضى است-وقتى كه دانشمند معاصرش‏«ابو اسحق صابى‏» (9) وفات يافت قصيده‏اى در مدح او گفت (10) :

ا رايت من حملوا على الاعواد ا رايت كيف خبا ضياء النادى

«ديدى اين چه كسى بود كه روى اين چوبهاى تابوت حملش كردند؟!آيا فهميدى كه چراغ محفل ما خاموش شد؟!اين يك كوه بود كه فرو ريخت...»برخى آمدند به او عيب گرفتند كه آيا يك سيد،اولاد پيغمبر،يك عالم بزرگ اسلامى،يك مرد كافر را اين طور مدح مى‏كند؟!گفت: بله،«انما رثيت علمه‏»من علمش را مرثيه گفتم،مرد عالمى بود،من او را به خاطر علمش مرثيه گفتم.(در اين زمان اگر كسى چنين كارى كند از شهر بيرونش مى‏كنند.)جرجى زيدان بعد از آنكه اين داستان را نقل مى‏كند مى‏گويد:ببينيد سعه صدر را،يك سيد اولاد پيغمبر مثل سيد رضى با اينهمه عظمت روحى و اين مقام شامخ سيادت و علمى[يك كافر را چنين مدح مى‏كند.]بعد مى‏گويد«همه اينها ريشه‏اش از دربار خلفا بود كه اينها مردمانى واسع الصدر بودند.»اين به دربار خلفا مربوط نيست.سيد رضى شاگرد على بن ابى طالب است كه نهج البلاغه را جمع كرده.او از همه مردم به دستور جدش پيغمبر و على بن ابى طالب آشناتر است كه مى‏گويد حكمت و علم در هر جا كه باشد محترم است.

اينها عواملى بود كه اين شور و نشاط علمى را به وجود آورد و قهرا اين زمينه را براى امام صادق فراهم كرد.

پس در واقع بحث ما اين شد كه براى امام صادق اگر چه زمينه براى زعامت فراهم نشد و اگر فراهم مى‏شد مسلم آن زمينه از همه زمينه‏ها بهتر بود،ولى يك زمينه ديگرى فراهم بود و حضرت از آن زمينه استفاده كرد به طورى كه تحقيقا مى‏توان گفت‏حركتهاى علمى دنياى اسلام اعم از شيعه و سنى مربوط به امام صادق است.حوزه‏هاى شيعه كه خيلى واضح است، حوزه‏هاى سنى هم مولود امام صادق است،به جهت اينكه راس و رئيس حوزه‏هاى سنى‏«جامع ازهر»است كه از هزار سال پيش تشكيل شده و جامع ازهر را هم شيعيان فاطمى تشكيل دادند،و تمام حوزه‏هاى ديگر اهل تسنن منشعب از جامع ازهر است،و همه اينها مولود همين استفاده‏اى است كه امام صادق از وضع زمان خودش كرده است.اين مطلب لا اقل به صورت يك مساله مطرح است كه آيا براى امام صادق بهتر بود اين زمينه را از ست‏بدهد و برود بجنگد و در راه مبارزه با ظلم كشته شود؟يا اينكه از اين زمينه عالى استفاده كند؟اسلام كه تنها مبارزه با ظلم نيست،اسلام چيزهاى ديگر هم هست.

بنابراين من اين مطلب را فقط به عنوان يك زمينه و يك تفاوت عصر امام صادق با عصرهاى ديگر عرض كردم كه اگر امام صادق از اين زمينه استفاده نمى‏كرد جاى اين سؤال بود كه اگر ائمه حكومت و خلافت مى‏خواستند مگر جز براى اين مى‏خواستند كه اسلام را نشر دهند؟ چرا از اين زمينه مساعد استفاده نكردند و باز خودشان را به كشتن دادند؟جوابش اين است كه در وقتى كه زمينه،مساعد بود چنين نبود كه زمينه مساعد را از دست‏بدهند.براى حضرت رضا هم يك فرصت مناسب همين بود كه در مجلس مامون راه يافت و از آن مجلس صداى خودش را بلند كرد.شايد حضرت رضا دو سال بيشتر نزد مامون نبود،ولى آنچه كه از حضرت رضا از همان دوره بودنش با مامون نقل شده از بقيه مدت عمر حضرت نقل نشده است.و صلى الله على محمد و آله الطاهرين

پرسش و پاسخ

سؤال:آيا جابر بن حيان علم خود را از امام صادق آموخته است؟

جواب:عرض كردم كه قسمتى از اين مطلب از مجهولات تاريخ است و هنوز تاريخ نتوانسته آن را صد در صد روشن كند.آن مقدار كه هست همين است كه اين درسها را از امام صادق آموخت.البته هستند افرادى كه به او اعتماد ندارند و مى‏گويند جابر بن حيان دوره‏اش اندكى متاخرتر از امام صادق است.آنها هم كه مى‏گويند متاخرتر است،مى‏گويند او شاگرد بعضى شاگردان امام صادق بوده است.ولى به هر حال آنهايى كه نوشته‏اند و به اين مساله اعتماد دارند به همين عنوان نوشته‏اند كه او اين درسها را از امام صادق فرا گرفت.و عمده اين است كه اين علوم قبل از او سابقه نداشته است،و اين نشان مى‏دهد كه حضرت شاگردان مختلفى در قسمتهاى مختلف داشته‏اند.همه افراد[يك ظرفيت روحى و فكرى ندارند]چنانكه حضرت امير به كميل بن زياد مى‏فرمود:«ان ههنا لعلما جما لو اصبت له حملة‏» (11) علم فراوانى دارم، افسوس كه آدم مستعدش را پيدا نمى‏كنم.و بعد فرمود:پيدا مى‏كنم،يكى مستعد و با هوش است اما حقه باز و دنيا طلب،مى‏خواهد دين را وسيله مادى قرار دهد،و يكى مقدس و متدين است ولى احمق است و استعداد علمى ندارد.يك آدمى كه هم استعداد علمى داشته باشد و هم استعداد اخلاقى پيدا نكردم.


پى‏نوشتها:

1- در اين زمينه‏«ابن ابى العوجاء»تعبير شيرين و لطيفى دارد.روزى آمد نزد امام صادق و گفت:يا ابن رسول الله تو رئيس اين امر هستى،تو چنينى تو چنانى،جد توست كه اين دين را آورده،چنين كرده چنان كرده،اما خوب،معذرت مى‏خواهم،آدمى وقتى سرفه‏اش مى‏گيرد بايد سرفه كند،اخلاط كه راه گلويش را مى‏گيرد بايد سرفه كند،شبهه هم وقتى در ذهن انسان پيدا مى‏شود بايد بگويد،من بايد آن سرفه فكرى خودم را بكنم،اجازه بدهيد حرفهايم را بزنم.فرمود:بگو.

2- مناقشات بر اساس تعقل را مى‏گويند مناقشات فلسفى.

3- عرض كردم اينها وقتى مى‏گويند فلسفى،مقصودشان بحثهاى فكرى و تعقلى است،در مقابل محدثين كه[موضوع كارشان]فقط منقولات بود و روايت مى‏گفتند.

4- مقصود همان احاديث عقلى است كه ما در كتب شيعه داريم.

5- الفهرست ابن النديم در فن خودش-كه كتابى است در كتابشناسى-از معتبرترين كتب دنيا شمرده مى‏شود.آنچنان محققانه در مورد كتابشناسى بحث كرده است كه امروز اروپايى‏ها براى اين كتاب فوق العاده ارزش قائل هستند.ابن النديم در قرن چهارم هجرى مى‏زيسته است.او در اين كتاب،كتابهاى دوره اسلامى و بعضى كتابهاى غير دوره اسلامى را(كتابهايى كه در زمان خودش وجود داشته)معرفى مى‏كند.اصلا يك نابغه‏اى بوده،يك وراق و يك كتابفروش بوده ولى آنقدر فاضل و دانشمند بوده كه انسان وقتى كتابش را مى‏خواند حيرت مى‏كند.من تمام اين كتاب را از اول تا آخر خوانده‏ام.انواع خطوطى را كه در زمان خودش رايج‏بوده،انواع زبانهاى زمان خودش و نيز ريشه‏هاى زبانها را نشان مى‏دهد.

6- قاضى ابن خلكان در قرن ششم مى‏زيسته است.

7- منصور با امام صادق به يك وضع عجيبى رفتار مى‏كرد و ريشه‏اش هم خود امام صادق بود. گاهى بر حضرت سخت مى‏گرفت و گاهى آسان.البته ظاهرا هيچ وقت‏حضرت را زندان نبرده باشد ولى خيلى اوقات،ايشان را تحت نظر قرار مى‏داد و يك دفعه ظاهرا دو سال حضرت را در كوفه تحت نظر قرار داد،يعنى منزلى را به امام اختصاص داده بودند و مامورينى آنجا بودند كه رفت و آمدهاى منزل امام را كنترل مى‏كردند.چندين بار خودش امام را احضار كرد و فحاشى و هتاكى نمود كه مى‏كشمت،گردنت را مى‏زنم،تو عليه من تبليغ مى‏كنى،مردم را بر من مى‏شورانى،چنين مى‏كنى،چنان مى‏كنى،و امام خيلى با نرمش جواب مى‏داد.

8- بقره/269.

9- ابو اسحق صابى مسلمان نبود،صابئى بود(درباره مذهب صابئين خيلى حرف است.برخى گفته‏اند مذهب صابئى ريشه مجوسى داشته ولى يك نحله مسيحى است.امروز راجع به اين مذهب خيلى بحثهاست كه ريشه آن چيست)و بسيار دانشمند و مرد مؤدبى بود،و چون اديب بود خيلى علاقه‏مند به ادبيت قرآن بود و خيلى هم به آيات قرآن استشهاد مى‏كرد.ماه رمضان چيزى نمى‏خورد.مى‏گفتند تو كه مسلمان نيستى چرا چيزى نمى‏خورى؟مى‏گفت:ادب اقتضا مى‏كند كه من با مردم زمان خودم هماهنگى داشته باشم.

10- اين قصيده را در داستان راستان نقل كرده‏ام.

11- نهج البلاغه فيض الاسلام،حكمت‏139.