عرفان حافظ

متفكر شهيد استاد مطهرى

- ۵ -


از بهترين شعرهايى است كه عرفا در باب وحدت وجود گفته اند. حافظ در اين زمينه دارد ولى نه مانند مسائلى كه به شكل يك جهان بينى روى آن تكيه كرده باشد، اما به شكل يك سلوك اين مطلب را زياد گفته (كه اين را ما در فصلهاى بعد خواهيم گفت )، به شكل جهان بينى كم گفته است . از جمله شعرهايى كه گفته اين شعر معروفى است كه مى گويد:

روشن از پرتو رويت نيست كه نيست   منت خاك درت بر بصرى نيست كه نيست

مصراع اول يعنى ((به هيچ چيزى هيچ كس نگاه نمى كند الا اينكه به تو نگاه مى كند)). تقريبا از جهتى آن تعبير كلام حضرت صادق است و به حضرت امير هم منسوب است : ما راءيت شيا الا و راءيت الله قبله و بعده و معه .

ناظر روى تو صاحبنظرانند آرى   سرگيسوى تو در هيچ سرى نيست كه نيست

(از غزلهاى بسيار خوب حافظ است ).

اشك غماز من ار سرخ بر آمد چه عجب   خجل از كرده خود پرده درى نيست كه نيست

حاجى سبزوارى همين غزل را استقبال كرده و خيلى عالى استقبال كرده . البته حاجى سبزوارى بعضى اشعارش خيلى خوب و در سطح بسيار عالى است ، در مجموع البته به پاى حافظ كه نمى رسد ولى چند غزل بسيار عالى دارد در فارسى ، يك همانجاست كه به استقبال اين غزل آمده است . مفهوم او هم از اين غزل همين معنا بوده و خيلى هم خوب استقبال كرده ، و چند تا بيت در آن پيدا مى شود كه (بسيار عالى است ، از جمله ) يك شعر خيلى معروفى دارد كه مى گويد:

موسى اى نيست كه دعوى اناالحق شنوه   ورنه اين زمزمه اندر شجرى نيست كه نيست (66)

يك غزل ديگر دارد حافظ كه به نظر من - اين را من بطور جزم نمى گويم ولى جورى كه من معنى مى كنم - همين در مى آيد (يعنى ناظر به وحدت وجود است )؛ غزل بسيار عالى اى هست و ماده گراها آن را خيلى عجيب معنى كرده اند؛ مى گويد:

حاصل كارگه كون و مكان اينهمه نيست   باده پيش آر كه اسباب جهان اينهمه نيست

تركيب ((اينهمه نيست )) را دو جور مى شود معنى كرد، يكى اينكه بگوييم : ((اينهمه )) نيست (يعنى ((نيست )) را به اصطلاح طلبه ها ((ليسه تام )) بگيريم )، همه شان ((نيست ))اند، باطلند، كه مى شود همان : ((الا كل شى ء ما خلا الله باطل )) و ممكن است بگوييم ((اينهمه نيست )) يعنى اينهمه زياد نيست ، ولى اين با ((اينهمه نيست )) مخصوصا در همه قافيه ها درست نمى خواند:

از دل و جان ، شرف صحبت جانان غرض است   غرض اين است و گرنه دل و جان اينهمه نيست
منت سدره و طوبى ز پى سايه مكش   كه چو خوش بنگرى اى سرور روان اينهمه نيست
دولت آن است كه بى خون دل آيد به كنار   ورنه با سعى و عمل باغ جنان اينهمه نيست

همه چيز در نظر عارف نيست است و نيست جز او، ((هست )) مطلق و شايسته مطلوبيت و محبوبيت فقط اوست . در جاى ديگر ابتدا مى گويد:

در نظر بازى ما بى خبران حيرانند   من چنينم كه نمودم ، دگر ايشان دانند

تا آنجا كه مى گويد:

جلوه گاه رخ او ديده من تنها نيست   ماه و خورشيد هم اين آينه مى گردانند

يعنى ماه و خورشيد هم آينه هستند كه او را دارند نشان مى دهند. آن شعر معروفش :

فاش مى گويم و از گفته خود دلشادم   بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم

تا مى رسد به اينجا:

نيست بر لوح دلم جز الف قامت دوست   چه كنم حرف دگر ياد نداد استادم

معمولا خيال مى كنند مقصودش اين است كه محبوبى غير از او ندارم . اين از نظر عارف شرك است . (مى گويد) براى غير او وجودى قائل نيستم . شبسترى در اوايل گلشن راز خيلى عالى اين موضوع را بحث كرده . از اشعار حافظ كه از همه صريحتر به اين معنا دلالت دارد غزلى است كه با اين شعر شروع مى شود:

سحرگاهان كه مخمور شبانه   گرفتم باده با چنگ و چغانه
نهادم عقل را ره توشه از مى   ز شهر هستى اش كردم روانه
نگار مى فروشم عشوه اى داد   كه ايمن گشتم از مكر زمانه

تا آنجا كه مى گويد:

كه بندد طرف وصف از حسن شاهى   كه با خود عشق ورزد جاودانه

خودش محب است ، خودش هم محبوب است . از نظر عارف غيرى در كار نيست .

نديم و مطرب و ساقى همه اوست   خيال آب و گل در ره بهانه
بده كشتى مى تا خوش برانيم   از اين درياى ناپيدا كرانه
وجود ما معمايى است حافظ   كه تحقيقش فسون است و فسانه

يعنى وقتى تحقيق بكنى ، وجود ما اصلا خيال محض است ، ظهور است ، حقيقت نيست ، باطل است .

وحدت تجلى
مطلب دوم - عرض كرديم - مساءله تجلى واحد است . در مساءله خلقت (حالا ما مكتب الهيون را داريم مى گوييم ) از نظر متكلمين خدا فاعل اشياء است و به عدد اشياء هم فاعليت خداوند كثرت دارد: خدا اين شى ء را خلق كرده ، آن شى ء را خلق كرده ،... يك دفعه اين را خلق كرده ، يك دفعه آن را خلق كرده ... به خلقتهاى متعدد به عدد اشياء، و همه مستقلا و بلاواسطه آفريده شده اند. حكما قائل به خلقتهاى متعددند اما طولى ، يعنى مى گويند خداوند عقل اول را خلق كرد، از عقل اول عقل دوم را خلق كرد، از عقل دوم عقل سوم را... يا به تعبير ديگر خدا عقل اول را آفريد، عقل اول عقل دوم را آفريد، عقل دوم عقل سوم را، تا مى رسد به عقل فعال و بعد مى رسد به جهان . البته ((عقل اول عقل دوم را آفريد)) به اين معنا نمى خواهند بگويند كه آن بى نياز از خالق خودش ‍ است ، به تعبير ديگر معنايش اين است كه به وسيله عقل اول و با عقل اول يا از مجراى عقل اول عقل دوم را آفريد ولى به هر حال قائل به كثرت در فاعليت حق هستند تكثر فاعليت براى حق قائلند، منتها متكلمين تكثر را بلاواسطه مى دانند اينها مع الواسطه و بلاواسطه ، يك خالقيت بلاواسطه و خالقيتهاى غير متناهى مع الواسطه قائل هستند. عرفا بر عكس معتقدند تمام عالم يك تجلى بيشتر نيست ، از ازل تا به ابد با يك جلوه حق پيدا شد و بس ، و آيه و ما امرنا الا واحدة (67) را همين طور تعبير و تفسير مى كنند.
حكما مى گويند ((علت و معلول )) عرفا اصلا علت و معلول را غلط مى دانند، مى گويند علت و معلول در جايى است كه ثانى براى حق وجود داشته باشد، اينجا بايد گفت تجلى و متجلى ، ظهور و مظهر. ولى در فلسفه صدرا اين قضيه حل شده يعنى او تحقيق در ((علت و معلول )) را رسانده به آنجا كه نتيجه اش با تجلى يكى شده . حافظ در اينجا خيلى عالى و شيرين داد سخن داده ، يكى آن غزل معروفش است ، مى گويد:

عكس روى تو چو در آينه جام افتاد(68)   عارف از خنده مى در طمع خام افتاد

اين يك مطلب خيلى دقيقى است در عرفان ، يعنى به اصطلاح ((غلطه عارف )) كه يك تجلى بر عارف مى شود و او در آن تجلى گاهى اشتباه مى كند، يعنى مثلا به حقيقت هنوز نرسيده بين راه است ، خيال مى كند كه به حقيقت رسيده ، و آنهايى كه پخته هستند مى فهمند كه به قول حافظ اين طمع خام است ، هنوز به حقيقت نرسيده اند.
يكى از بزرگان بسيار بزرگ عصر ما كه البته از مجتهدين و مراجع تقليد بود. چندين سال است كه فوت كرده (چون نمى دانم راضى هست يا نه ، اسمش را نمى برم )، بسيار مرد بزرگوارى بود، در نجف بود؛ آن مرد بزرگ حالات خيلى خوبى داشته ، اين حالت كه براى خيلى ها پيدا مى شود و خيلى ها كه اشتباه مى كند همين است (براى او نيز رخ داده بود) يك كسى كه با ايشان بيشتر رفت و آمد داشته (از قول وى نقل كرده بود) كه از حرم حضرت امير عليه السلام بيرون آمدم و يكمرتبه احساس كردم كه مثل اينكه تمام جان از من ريزش مى كند، يك ولايت كلى بر همه جهان دارم و همه چيز از من فيض مى گيرد. فهميدم كه من شايسته چنين مقامى نيستم و اين هر جا هست خلاصه يك غلطى و يك اشتباهى رخ داده كه من چنين چيزى هستم . زمستان بود. از آنجا حركت كردم مشرف شدم كاظمين (روى حسابى كه پيش خودش داشته ) و روى سنگهاى پاى ضريح حضرت آنقدر سرم را به زمين زدم و گريه كردم و اشك ريختم تا آخر حقيقت بر من روشن شد و فهميدم چه بوده است كه من آن را اينجور خيال كردم .
((عكس روى تو چو در آينه جام افتاد))
اينجا آينه جام خود انسان است ، قلب انسان است (اين تعبير دومى است كه مى خواستم بگويم . در اين حكايتى كه نقل كردم ممكن است مقصود اين باشد.
((عارف از خنده مى در طمع خام افتاد))
((مى )) خنديد براى او، اشتباه كرد، خيال كرد خودش است ؛ جلوه اش پيدا شد، خيال كرد خودش است ، خيال كرد رسيده . محل شاهد من در اين مطلب نبود، مطلب ما اين بود كه تجلى ، واحد است . مى گويد:

حسن روى تو به يك جلوه كه در آينه كرد   اينهمه نقش در آئينه اوهام افتاد

خيلى عجيب است ، واقعا اين بيان در حد قريب به اعجاز است .

اينهمه عكس مى و نقش مخالف كه نمود   يك فروغ رخ ساقى است كه در جام افتاد
غيرت عشق زبان همه خاصان ببريد   كز كجا سر غمش در دهن عام افتاد

عارف وقتى كه به آن مقام كمال خودش مى رسد، يكمرتبه مى بيند تمام اشياء با او همزبان اند (با خود مى گويد) از كجا همه او را مى شناسند؟ تنها من عارف نيستم . همه عارف هستند.

من ز مسجد به خرابات نه خود افتادم   اينم از عهد ازل حاصل فرجام افتاد

غزل ديگرى دارد كه با اين شعر شروع مى شود:

دردم از يار است و درمان نيز هم (69)   دل فداى او شد جان نيز هم

بعد چند شعر دارد كه اين شعر محل بحث ماست :

هر دو عالم يك فروغ روى اوست   گفتمت پيدا و پنهان نيز هم

غزل ديگرى دارد مى گويد:

خمى كه ابروى شوخ تو در كمان انداخت   به قصد جان من زار ناتوان انداخت

عرض كرديم اينها مى گويند نيروى به وجود آورنده عالم عشق است يعنى خداوند از آن جهت كه عاشق و معشوق است نه از آن جهت كه عالم و معلوم است (جهان را آفريد) و جمال و زيبايى اوست كه ظهور كرده . در اين زمينه جامى قطعه اى دارد كه از آن قطعات عالى اوست ، مى گويد:

در آن خلوت كه هستى بى نشان بود   به كنج نيستى عالم نهان بود
وجودى بود از نقش دويى دور   ز گفت و گوى مائى و توئى دور
جمالى مطلق از قيد مظاهر   به نور خويشتن بر خويش ‍ ظاهر
دل آرا شاهدى در حجله غيب   مبرا دامنش از تهمت عيب
برون زد خيمه ز اقليم تقدس   تجلى كرد در آفاق و انفس
ز هر آيينه اى بنمود رويى   به هر جا خاست از وى گفتگويى
از او يك لمعه بر ملك تافت   ملك سرگشته را چونان فلك يافت
همه سبوحيان سبوح جويان   شدند از بى خودى سبوح گويان
از آن لمعه ، فروغى بر گل افتاد   ز گل شورى به جان بلبل افتاد
رخ خود شمع از آن آتش بر افروخت   به هر كاشانه صد پروانه را سوخت
ز نورش تافت بر خورشيد يك تاب   برون آورد نيلوفر سر از آب
ز رويش ، روى خويش آراست ليلى   به هر مويش ز مجنون خاست ميلى
 جمال اوست هر جا جلوه كرده   ز معشوقان عالم بسته پرده
به هر پرده كه بينى ، بردگى اوست   قضا جنبان هر دل بردگى اوست
به عشق اوست دل را زندگانى   به عشق اوست جان را كامرانى
دلى كو عاشق خوبان دلجوست   اگر داند و گر نى ، عاشق اوست
تويى آيينه ، او آيينه آرا    تويى پوشيده و او آشكارا
چو نيكو بنگرى ، آيينه هم اوست   نه تنها گنج او، گنجينه هم اوست
((من )) و ((تو)) در ميان كارى ندارم   به جز بيهوده پندارى نداريم (70)

شايد سى سال پيش بود در قم كه من اينها را نوشتم . بله ، مى گويد:

خمى كه ابروى شوخ تو در كمان انداخت   به قصد جان من زار ناتوان انداخت

در واقع به منزله يك دامى است كه انداخته براى كشيدن ، چون ((فاحببت ان اعرف )) براى اينكه موجودات را بيافريند و بكشد به سوى (خود)، كمال اشياء در اين است كه به سوى او برگردند.

نبود نقش دو عالم كه رنگ الفت بود(71)   زمانه طرح محبت نه اين زمان انداخت

خيال نكن كه محبت چيزى است كه بعدها پيدا شده ، مثل اين حرفهايى كه طبيعيون مى گويند.

به يك كرشمه كه نرگس به خود فروشى كرد   فريب چشم تو صد فتنه در جهان انداخت

اين هم يك مساءله . حالا مى رويم سراغ يك مساءله ديگر.

عشق و عقل
گفتيم كه در پيدايش خلقت ، عارف به عشق تكيه مى كند نه به علم عنايى و عقل و اين حرفها. اينها از آن جهت عقل را مى كوبند و عشق را تقديس ‍ مى كنند كه (اين تعبيرى است كه من مى كنم ، كس ديگر چنين تعبيرى نكرده ) عقل يك نيروى محافظه كارانه است و عشق يك نيروى انقلابى ، يعنى عقل ماءموريتش حفظ است ، آدم عاقل هميشه مى خواهد احتياط كند، مى خواهد خودش را نگهدارد و همه چيز را براى خودش ‍ مى خواهد. اصلا كار عقل اين است ، مثل اينكه در نيروهاى اجتماعى مى گويند حزب محافظه كار و حزب كارگر (كه معمولا مى گويند انقلابى است ) نيروى عقل يك نيروى محافظه كار است كه حكيم روى آن خيلى تكيه دارد. عشق بر عكس است ، اصلا نيرويى است كه مى خواهد از خود بيرون بيايد، چه در ذات حق كه مى خواهد تجلى كند و چه در مخلوق كه مى خواهد به سوى او پرواز كند. اين است كه عارف تكيه اش بر نيروى عشق است كه نيروى انقلابى است نه بر نيروى عقل كه نيروى محافظه كارانه است . مى گويد عالم را عشق به وجود آورده نه علم و عقل . يكى از بهترين شعرهاى حافظ اين شعر است :

در ازل پرتو حسنت ز تجلى دم زد   عشق پيدا شد و آتش به همه عالم زد

وقتى خواست ذاتت تجلى كند عشق پيدا شد يعنى اين عشق بود كه ظهور كرد. ((آتش به همه عالم زد)) يعنى همه اشياء را عاشق تو كرد.

جلوه اى كرد رخت ديد ملك عشق نداشت   عين آتش شد از اين غيرت و بر آدم زد

(بحث آدم را بخوانيد ببينيد چه مى گويند) يعنى وقتى كه ظهور كرد بر همه ماهيات و اعيان ثابته ، نه در ملك عشق بود (و نه در آسمانها و زمين و كوهها) انا عرضنا الامانة على السموات و الارض و الجبال فابين ان يحملنها و اشفقن منها و حملها الانسان )(72) تنها موجودى كه اين استعداد را داشت انسان بود.

عقل مى خواست كزان شعله چراغ افروزد   برق غيرت بدرخشيد و جهان برهم زد

به عقل گفتند اينجا جاى تو نيست ، تو برو عقب .

مدعى خواست كه آيد به تماشاگه راز   دست غيب آمد و بر سينه نامحرم زد

من خيال مى كنم مقصود از ((مدعى )) همان عقل يا نفس يا قواى شيطانى و يا اينجور چيزها باشد. در غزل ديگرى ابتدا مى گويد:

پيش از اينت بيش از اين انديشه عشاق بود   مهرورزى تو با ما شهره آفاق بود

تا به اينجا مى رسد:

پيش از كين سقف سبز و طاق مينا بر كشند   منظر چشم مرا ابروى جانان طاق بود

باز تقدم عشق بر خلقت و آفرينش را بيان مى كند. در اين زمينه البته باز مسائلى كه اين آقايان گفته اند زياد است .

سريان عشق
مساءله ديگر ((سريان عشق )) است ، يعنى عشق از طرف مخلوقات كه در اينجا حافظ فوق العاده بحث كرده و زياد گفته و من فقط به يكى از آنها اشاره مى كنم ، آنجا كه مى گويد:(73)

طفيل هستى عشقند آدمى و پرى   ارادتى بنما تا سعادتى ببرى
بكوش خواجه و از عشق بى نصيب مباش   كه بنده را نخرد كس ‍ به عيب بى هنرى
مى صبوح و شكر خواب صبحدم تا چند   به عذر نيم شبى كوش و گريه سحرى
تو خود چه لعبتى اى شهسوار شيرين كار   كه در برابر چشمى و غايب از نظرى
هزار جان مقدس بسوخت زين غيرت   كه هر صباح و مسا شمع مجلس دگرى

تا آنجا كه مى گويد (خيلى عالى و لطيف است ، عجيب هم هست )

به بوى زلف و رخت مى روند و مى آيند   صبا به غاليه سايى و گل به جلوه گرى

بعد خطاب مى كند به عارفى كه هنوز مرحله اش نرسيده و نبايد طمع خام داشته باشد، مى گويد:

چو مستعد نظر نيستى وصال مجوى   كه جام جم نكند سود وقت بى بصرى

باز خطاب به معشوق است :

دعاى گوشه نشينان بلا بگرداند   چرا به گوشه چشمى به ما نمى نگرى
بيا و سلطنت از ما بخر به مايه حسن   وزين معامله غافل مشو كه حيف خورى

نسخه اى كه الان من مى خوانم حافظ چاپ قزوينى است در حافظهاى ديگر اين شعر را اضافه دارد:

مرا در اين ظلمات آنكه رهنمايى كرد   نياز نيم شبى بود و گريه سحرى
طريق عشق طريقى عجب خطرناك است   نعوذبالله اگر ره به مقصدى نبرى

راجع به اينكه طريق عشق راه خطرناكى است ، مكرر حافظ بحث كرده . بعد شعرى در تخلصش دارد كه گويا اشاره به اين است كه يك وقتى برايش تجلى اى رخ داده و به اميد بازگشت آن است ، مى گويند:

به يمن همت حافظ اميد هست كه باز   ارى اسامر ليلاى ليلة القمر

در موضوع انسان باز هم سخن زياد است . در جلسه بعد موضوع بحث ما عرفان عملى حافظ است كه بيشتر هم حافظ در آن باره سخن گفته و مسائل هم در آنجا خيلى زيادتر است و حافظ را بيشتر هم حافظ در آن باره سخن گفته و مسائل هم در آنجا خيلى زيادتر است و حافظ را بيشتر در آن قسمت مى شود شناخت بر خلاف ابن فارض كه شايد بيشتر در اين قسمت شناخته مى شود. آن را هم خيال نمى كنم در يك جلسه بتوانيم به پايان برسانيم اگر مقتضى بود راجع به انسان در حافظ و در عرفان بازهم بحث مى كنيم .

اصول جهان بينى عرفانى (2)

نظام احسن
يكى از مباحثى كه در جهان بينى عرفانى مطرح است و قبلا اشاره كرديم مساءله اى است كه فلاسفه آن را به عنوان مساءله ((نظام احسن )) عنوان مى كنند مساءله اى است در فلسفه و براى فيلسوفان كه آيا نظام موجود نظام احسن است ؟ معنى نظام احسن اين نيست كه در مقابل اين نظام ، نظام ديگرى وجود دارد، اين احسن است يا آن ؟ معنايش اين است كه از آنچه كه در حد امكان هست آيا (اين نظام ) نيكوترين نظام ممكن است و يا اينكه نظامى احسن از اين نظام هم ممكن است ؟ البته فلاسفه با ادله قاطع بيان مى كنند كه نظامى احسن و اكمل از نظام موجود ممكن نيست و محال است ؛ هر چه را كه انسان ((احسن )) فرض كند، يك خيال بيش نيست و تازه فرض يك امر محال است . اين جمله مى گويند مال غزالى است : ليس فى الامكان ابدع مماكان يعنى بديعتر از آنچه هست امكان ندارد، و مى گويند بعد از او دويست سال درباره اين جمله بحث مى كردند كه آيا همين طور است يا نه ؟ اين يك مساءله اى است كه در ميان فلاسفه مطرح است و بعضى از فيلسوفان يا نيمه فيلسوفان هم بوده اند كه اين مطلب را قبول نداشته اند جمله هايى گفته اند كه از آن جمله ها اعتراض به آنچه كه هست استشمام مى شود كه غالبا اينها به زبان شعر است نه به زبان فلسفه و زبان جد. در عربى در اشعار ابوالعلاء معرى از اينجور مطالب هست و در فارسى در اشعار منسوب به خيام ، كه بعضى از اهل تتبع و تحقيق مدعى هستند كه اين اشعار مال خيام منسوب به خيام ، كه بعضى از اهل تتبع و تحقيق مدعى هستند كه اين اشعار مال خيام رياضى كه نامش ((ابوالفتح عمر خيام )) است نيست و مال شخص ‍ ديگرى است به نام على خيامى ، حالا هر چه مى خواهد باشد. ما در عدل الهى قسمتهايى از شعرهاى خيام را در همين زمينه نقل كرده ايم :

گر بر فلكم دست بدى چون يزدان   برداشتمى من اين فلك را ز ميان
از نو فلكى چنان همى ساختمى   كآزاده به كام دل رسيدى آسان

همه حرفها آخرش به يك چيز خيلى پستى منتهى مى شود: ((كآزاده به كام دل رسيدى آسان )). البته اينها بيشتر زبان به اصطلاح هزل و شوخى است نه زبان جد. خود همين خيام رساله اى دارد به نام ((الكون و التكليف )) كه موضوع آن همين است كه نظام عالم نظام احسن است ، يعنى موضوع رساله فلسفى اش ضد همان حرفهايى است كه در اين شعرها از او نقل شده و نقل مى شود، اگر شعرها از او باشد.

در ميان فلاسفه - البته فلاسفه لااقل مادى ، نيمه مادى - افرادى بوده اند كه همين حرفهايى كه از ظاهر اشعار خيام مفهوم مى شود از كلماتشان مفهوم مى شود. در اروپا زياد بوده اند، در دنياى خودمان هم - همين طور كه عرض كردم - كم و بيش افراد بوده اند.

در ميان عرفا اصلا نمى توانسته چنين چيزى وجود داشته باشد، يعنى نمى توانسته يك كسى عارف باشد و در عين حال نظام را نظام احسن و نظام اجمل نداند. اين اساسا تناقض است ، مگر كسى اصلا عارف نباشد، و الا با عرفان جور در نمى آيد. عرفا كه اين نظام را زيباترين نظام و احسن نظامهاى ممكن مى دانند، نه از آن راه وارد مى شوند كه فلاسفه و فيلسوفان وارد شده اند چون فلاسفه بيشتر از راه خود عالم وارد مى شوند يعنى نفس نظام عالم را نگاه مى كنند و بعد با تحليلهايى كه مى كنند به اين نتيجه مى رسند كه نظام موجود نظام احسن است . البته فلاسفه از راه برهان لمى هم وارد شده اند كه در مثل اسفار هست يعنى از راه اينكه خداوند متعال كمال مطلق و خير مطلق و جمال مطلق است و آنچه از او پديد مى آيد ممكن نيست غير اينكه حداكثر كمال ممكن را داشته باشد، ولى عرفا اساسا حرفشان همين است . آنها در خلقت ، تعبير به علت و معلول و حتى نظام و اين حرفها نمى كنند، سخنشان سخن تجلى است (كه قبلا صحبت كرديم ). در نظر تمام هستى و تمام جهان يك جلوه حق است :

عكس روى تو چو در آينه جام افتاد(74)   عارف از خنده مى در طمع خام افتاد

(تمام جهان ) مظهرى از حسن روى اوست :

حسن روى تو به يك جلوه كه در آينه كرد   اينهمه نقش در آيينه اوهام افتاد

يا در تعبيرهاى ديگرى كه از خود حافظ خوانديم ، پرتو حسن است :

در ازل پرتو حسنت ز تجلى دم زد   عشق پيدا شد و آتش به همه عالم زد

يك كرشمه است :

به يك كرشمه كه نرگس به خود فروشى كرد   فريب چشم تو صد فتنه در جهان انداخت

بنابراين در منطقى كه - اگرچه خودشان راضى به به كار بردن كلمه ((منطق )) در اينجا نيستند، در واقع مافوق منطق - در شهودى كه تمام هستى را يكجا به عنوان يك جلوه از ذات كامل الصفات حق تعالى مى بيند اصلا عالم يعنى ((خدا در يك آئينه )). اگر فرض كنيم عارفى در عالم نقض ببيند معنايش اين است كه در خدا نقض مى بيند، چون عالم در نظر عارف درست مثل صورت منعكس در آئينه است در نظر ما كه از خودش چيزى (ندارد)، هرچه هست همان است ، تمام آن است . اگر كسى چنين حرفى بزند او ديگر نمى تواند عارف باشد، چون هيچ عارفى تفوه نمى كند كه ذات حق كه وجود مطلق و كما مطلق است و عدم و نقض ‍ نمى تواند در آن راه داشته باشد ناقص باشد، قهرا در تمام عالم و در مجموع عالم هم در عرفان چنين فرض نمى شود.
در اينكه حافظ مردى است عارف و خودش هم خودش . را به صفت عرفان مى ستايد (بحثى نيست ) گواينكه با ((صوفى )) - كه يك اصطلاح تقريبا عرفى شده بوده يعنى يك تصوف حرفه اى در ميان مردم پيدا شده بود كه آن هم از نظر عارف يك نوع در و دكان بود - و با تصوف احيانا مبارزه مى كند نه هميشه ، يعنى صوفى را تقسيم مى كند به صوفى شايسته و صوفى ناشايسته ، مثلا:

نقد صوفى نه همه صافى بى غش باشد   اى بسا خرقه مستوجب آتش باشد

ولى عارف را - چون هنوز مفهوم حرفه اى پيدا نكرده بود - هيچ وقت نقد نمى كند و هميشه ستايش مى كند. بله ، صوفى را يك جا ستايش مى كند، يك جا نه ؛ اين براى آن است كه صوفى در نظر او دو نوع است : صوفى اى كه واقعا همان عارف است ، و يك صوفى حرفه اى كه در و دكان درست كرده . به هر حال در اينكه حافظ خودش را عارف معرفى مى كند بحثى نيست ، و بعلاوه جمله هايش همه جمله هاى عرفانى است ، همين طور كه گفتيم تعبيراتش راجع به عالم عرفانى است . بنابراين در منطق حافظ نمى تواند ناموزونى ، خطا و امثال اينها در كار عالم فرض بشود. اين يك جهت كه اصلا لازمه مكتب حافظ اين است و جز اين نمى تواند باشد. بعلاوه حافظ در بسيارى از اشعارش به اين مطلب تصريح مى كند، مثلا غزل معروفى دارد كه مى گويد:

در خرابات مغان نور خدا مى بينم   اين عجب بين كه چه نورى ز كجا مى بينم
خواهم از زلف بتان نافه گشايى كردن   فكر دور است همانا كه خطا مى بينم
سوز دل ، اشك روان ، آه سحر، ناله شب   اين همه از نظر لطف شما مى بينم
هر دم از روى تو نقشى زندم راه خيال   با كه گويم كه در اين پرده چه ها مى بينم ؟
كس نديدست ز مشك ختن و نافه چين   آنچه من هر سحر از باد صبا مى بينم

تا اين شعر كه مى گويد:

نيست در دايره يك خلاف از پس و پيش   كه من اين مساءله بى چون و چرا مى بينم

تعبيرى عرفانى از آن تعبير فلسفى است كه مى گويد ((ليس فى الامكان ابدع مما كان )). در غزل ديگرى كه با اين بيت آغاز مى شود:

دوش از مسجد سوى ميخانه آمد پير ما   چيست ياران طريقت بعد از اين تدبير ما

ما تو را كه به عنوان يك جمال مطلق مى بينيم ، ديگر نمى توانيم غير از خوبى ببينيم ، معنى ندارد. در غزل ديگرى كه چنين آغاز مى شود:

چو بشنوى سخن اهل دل مگو كه خطاست   سخن شناس نه اى جان من خطا اينجاست
سرم به دنيى و عقبى فرو نمى آيد   تبارك الله از اين فتنه ها كه در سر ماست

يعنى ما خداجو هستيم ، نه دنياجو و نه آخرت جو، (بلكه ) بالاتر.

در اندرون من خسته دل ندانم كيست   كه من خموشم و او در فغان و در غوغاست

مى گويد:

مرا به كار جهان هرگز التفات نبود   رخ تو در نظر من چنين خوشش آراست

باز در غزل معروفى كه با اين بيت آغاز مى شود:

بلبلى برگ گلى خوشرنگ در منقار داشت   واندر آن برگ و نوا خوش ناله هاى زار داشت

مى رسد به اين بيت :

خيز تا بر كلك آن نقاش ، جان افشان كنم   كاين همه نقش عجب در گردش پرگار داشت

در جاى ديگر كه ظاهرا ضمن يك مديحه است مى گويد:

دور فلكى يكسره بر منهج عدل است   خوش باش كه ظالم نبرد راه به منزل

و باز هم اشعار ديگرى هست ؛ يك بيتى دارد مى گويد:

عارفى كو كه كند فهم زبان سوسن   تا بگويد كه چرا رفت و چرا باز آمد

يعنى يك عارف اين هستيها و نيستى ها و اين آمدنها و رفتنها را درك مى كند؛ غير عارف مى گويد چرا اين اشيائى كه مى آيند، بعد مى روند و فانى مى شوند؟ ولى يك عارف راز اينها را درك مى كند. اما در حافظ اشعارى هست كه بعضى گمان كرده اند و يا لااقل مستمسك قرار داده اند كه خير، اصلا حافظ معترض بوده به امر خلقت و در امر خلقت تاءمل مى كرده و بعد مى ديده چيزهايى كه نبايد ببيند و نديدنى است و مورد اعتراض بوده ، و هر چه هم كه اين طرف و آن طرف ، به حكمتها و فلسفه ها رو آورد نتوانست راه حلى پيدا كند، اين بود كه به قول آنها به رندى رو آورد، ولى رندى اى كه آنها حافظ را تفسير كرده اند يعنى خلاصه الدنگى و مستى و دم غنيمت شمردن و امثال اينها. آنگاه گفته اند كه در بعضى اشعار حافظ صريحا اعتراض به خلقت هست . يك شعرش شعر معروفى است در آن غزلى كه با اين بيت آغاز مى شود:

صوفى ار باده به اندازه خورد نوشش باد   ورنه انديشه اين كار فراموشش باد

مى رسد به اين شعر كه خيلى معروف هم هست و شنيده ام كه مرحوم جلال دوانى از حكما و فلاسفه رساله اى درباره اين شعر نوشته ولى من نديده ام و شايد چاپ هم نشده باشد. مى گويد:

پير ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت   آفرين بر نظر پاك خطاپوشش باد

آنها مى گويند اين شعر مى گويد: پير ما، استاد ما، معلم ما (حافظ از پير طريقت خيلى ياد مى كند با چه ستايش عظيمى ) گفت كه در قلم صنع هيچ خطايى صورت نگرفته ، هيچ چيزى كه نبايست باشد وجود ندارد، آفرين بر نظر پاك خطاپوشش ، نظر پاكى كه روى خطا را مى پوشد، يعنى خطا وجود دارد ولى لاى سبيل مى گذارد مى گويد حرفش را نزن ، وجود دارد ولى خوب ، نگوييم ، حرفش را نزنيم ، بگوييم ان شاء الله گربه است . آنهايى كه اين شعر را اينجور معنى كرده اند بعد گفته اند بنابراين با آن شعرهاى ديگر حافظ كه مثلا مى گويد:

نيست در دايره يك نكته خلاف از پس و پيش   كه من اين مساءله بى چون و چرا مى بينم

اين دو را با همديگر چگونه مى شود توجيه كرد؟ گفتند خوب ، يك وقتى آنجور فكر مى كرده ، يك وقتى هم اين جور فكر مى كرده حالا چه بايد بگوييم ؟ يعنى آنها شك ندارند كه اين شعر با آن اشعار جور در نمى آيد، منتها گفته اند خوب ، يك وقتى آنجور فكر مى كرده ، يك وقتى هم اينجور، ولى نمى دانيم كه اول آن را گفته بعد اين را، يا اول اين را گفته بعد آن را؟ يكى از كسانى كه خيلى دلش مى خواهد حافظ را مثل خودش توجيه كند، مى گويد كه نه ، به نظر من اصلا حافظ اين شعر را در دوره پختگى اش گفته ، چرا؟ به چه دليلى ؟ براى اينكه او در حد كفر يك حرفى زده و اگر اين حرف در ديوانش مى بود آنوقت شاه شجاع كه به او اعتراض كرد كه تو چرا گفتى :

گر مسلمانى از اين است كه حافظ دارد   آه اگر از پى امروز بود فردايى

به اين شعر نيز اعتراض مى كرد. معلوم مى شود اين شعر را آنوقت نگفته بوده ، بلكه در آخر عمر و بعد از مرگ شاه شجاع گفته است .
با آن بيانى كه در باب ((نظر عارف )) عرض كرديم جواب اين حرف خيلى واضح و روشن است . مى خواهد بگويد كه در ديد عارف خطا اساسا وجود ندارد و نمى تواند وجود داشته باشد، چطور؟ عارف از خدا عالم را مى بيند و تمام نظام را يكجا نمى تواند ببيند. در يك مجموعه ، اجزاء را ديدن ، يك جزء را انسان ببيند و تنها بخواهد روى آن قضاوت كند يك حكم دارد، در مجموع چهره را بپوشند، فقط دو رشته دندان پيدا باشد، با سر مرده هيچ تفاوتى ندارد، آدم از ديدنش وحشت مى كند؛ يا فقط يك چشم را انسان ببيند، يا فقط يك ابرو را ببيند. حالا ذهن انسان از باب اينكه وقتى يك عضو را مى بيند اعضاى ديگر مجسم مى كند نمى گذارد كه خيلى زشت به نظر جلوه كند ولى اگر انسان به آن قسمتهايى كه در زير پرده هست توجه نداشته باشد قهرا آنچنان لااقل زيبا بايد ببيند نمى بيند؛ وقتى زيبايى اش آنچنان كه هست جلوه مى كند كه همه را با يكديگر ببيند. آن كه از بالا نگاه مى كند ديدش كامل است ، آن كه از پايين نگاه مى كند ديدش ناقص است . در ديد ناقص خطا مى آيد. وقتى كه ((ديد)) كامل شد، ديگر در اين ديد تمام آنچه كه خطا در ديد ناقص ‍ وجود داشت از بين مى رود. البته حافظ رسمش هم اين است كه هميشه مخصوصا دو پهلو حرف مى زند كه اين خودش داستان مفصلى است . ولى منظورش همين است كه با ديد پاك ((كامل )) (نقصى وجود ندارد). پير يعنى كامل (قرينه اش در خودش است ). پس غير كامل نقص ‍ مى بيند ولى كامل است كه هرگز نقصى نمى بيند. چرا نمى تواند نقص ‍ ببيند؟ از باب اينكه او همه را باهم مى بيند، مجموع نظام را مى بيند و در مجموع نظام همانى است كه خودش تعبير كرده به جلوه ذات حق ، سايه ذات حق ؛ و به قول خودشان ظل ((جميل )) جميل است ، سايه ((زيبا)) زيباست ، عكس ((زيبا)) زيباست . آن كه ديدش ‍ جزئى است نمى تواند عكس زيبا را ببيند، او قطعه اى از عكس را مى بيند، جزئى از عكس را مى بيند. مخصوصا كه در يكى دو بيت بعدش اشعارى دارد كه باز حكايت مى كند از نهايت زيبابينى و خوش بينى ؛ مى گويد:

چشمم از آينه داران خط و خالش گشت   لبم از بوسه ربايان بر و دوشش باد

يعنى در چشم من آنچه كه مى بينم خط و خال مى بينم ، اشاره به :

جهان چون خط و خال چشم و ابروست   كه هر چيزى به جاى خويش نيكوست
نرگس مست نوازش كن مردم دارش   خون عاشق به قدح گر بخورد نوشش باد

از همه اشعار، آن كه درباره آن بيشتر روى اين جهت استدلال كرده اند همين شعر است (پير ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت ...) كه اين همه تكليفش همين طور كه عرض كردم روشن شد.