منتهى الامال
قسمت اول : باب سـوّم

مرحوم حاج شيخ عباس قمى

- پى ‏نوشتها -
- ۲ -


59ـ طلا كردن آن جناب كلوخ را: و قضيّه آن چنان است كه مردى منافق از مؤ منى مـالى طـلب داشـت و از او طلبكارى مى كرد، اميرالمؤ منين عليه السّلام براى او دعائى كرد آنگاه او را امر كرد تا سنگى و كلوخى از زمين برگيرد و به حضرت دهد، چون آن حضرت آن حـَجـَر و مـدر را گـرفـت در دست او طلاى احمر شد و به آن مرد عطا كرد، پس آن مرد دين خـويـش را از آن ادا كـرد و زياده از صد هزار درهم براى او به جاى ماند. (شيخ عباس قمى رحمه اللّه ). (مناقب ) ابن شهر آشوب 2/362
60ـ ر.ك : (مناقب آل ابى طالب ) 2/353 ـ 372 .
61ـ ر.ك : ماءخذ پيشين 2/372 ـ 375 .
62ـ مـسـجـد ردّ شـمـس چـون در جـنـب حـلّه واقـع شـده و اهـل حـلّه نـيـز هـمـيـشـه چـون غـالبـا از امـامـيـّه و مـخـلصـيـن اهل بيت بوده اند، آن مسجد را هميشه معمور و آباد داشته اند بخلاف مسجد جمجمه كه در كنار افتاده و از عبور و مرور شيعه دور است لهذا متروك و مهجور شده اندك اندك اسمش هم از ميان رفـت بـا آنـكـه جـمـعى از بزرگان علماء مانند ابن شهر آشوب و قطب راوندى و ابن حمزه طـوسـى و غـيـر هـم ، ايـن مـسـجـد شـريـف را در بـاب مـعـجـزات و فضائل اميرالمؤ منين عليه السّلام ذكر كرده اند و شيخ ما علاّمه نورى طاب ثراه در اواخر عـمر خويش وقتى به جهت استكشاف امر اين مسجد شريف به جانب حلّه سفر كرد و به زحمت شديدى در قريه جمجمه كه نزديك حلّه واقع است و در آنجا قبر امامزاده معروف به عمران فـرزنـد امـيرالمؤ منين عليه السّلام واقع است موضع مسجد جمجمه را در باغ آخر قريه از طـرف شـرق پـيـدا نـمـود، و پـيـرمـردان قـريـه از پـيـرمـردان سـابـق نـقـل كـرده انـد كـه قـبـّه آن مـسـجـد را درك كـرده بـودنـد و از مـسـلّمـات اهل آنجا بوده كه اگر كسى از آجر اساس آن قبّه كه فعلاً معلوم است برداشته و جزء خانه يـا چـاه آب خـود نـمـوده هر دو خراب شده لهذا كسى را جرئت برداشتن آجر آن نيست و اساس بـنـاء مـسـجـد آن مـعـلوم گـشـت بـعـد از آنـكـه خـاكـهـاى آنـجـا را برداشته اند لكن تا به حـال كـسـى در صـدد تـعـمـيـر آن بـرنـيـامـده امـيـد مـى رود كـه بـعـضـى از اهل ثروت كه پيوسته در ترويج دين و تشييد مبانى شرع همراهى دارند عِرق غيرت دينى و عـصـبـيـت مذهبى او را محرّك شود تنها يا به اعانت و شراكت راغبين در خير اقدام نموده اين خـانه خراب خداوند را آباد و مُصَلاى اميرالمؤ منين عليه السّلام را معمور و كلمات محو شده آن كـلّه پـوسـيـده را زنـده و مـعـجزه اميرالمؤ منين عليه السّلام را پاينده و جماعت شيعيان را مـفـتـخـر و سـرافـراز نـمـايند و از زراعت بانضارت اِنَّما يَعْمُرُ مَس اجِدَ اللّهِ توشه براى آخرت خويش بردارند. و سالهاى سال اسم خود را باقى و خود را زنده بدارند:
نمرد آنكه ماند پس از وى به جاى
پل و بركه و خان و مهمان سراى
63ـ (تـحـيـّة الزّائر) مـحـدّث نـورى ص 209، چـاپ سـال 1327 ه‍ ق ، تـهـران ، (هـديـة الزّائريـن ) مـحـدّث قـمـى ص 50، چـاپ سال 1343ه‍ ق ، تبريز.
64ـ (مناقب ) ابن شهر آشوب 2/372 ـ 373 .
65ـ (مناقب ) ابن شهر آشوب 2/373 .
66ـ حـديث تعذيب حارث چنان است : كه ثَعْلَبى روايت كرده است كه از سفيان بن عيينه پرسيدند از تفسير قوله تعالى سَاَلَ س آئِلٌ كه در حق كدام كس وارد شده ؟ گفت كـه سـؤ ال كـردى مـرا از چـيـزى كـه پـيـش از تـو كـسـى سـؤ ال نـكـرده ، پـدرم مرا خبر داد كه جناب جعفر صادق عليه السّلام از پدرش روايت كرده كه چون حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله به غدير خم وارد شدند ندا كرد مردم را و چون مـردم جـمـع شـدند دست على بن ابى طالب عليه السّلام را گرفت و گفت : مَنْ كُنْتُ مَوْلا ه فـَعَلِىٌ مَوْلاهُ اين امر شايع شد و خبر به شهرها رسيد، حارث بن نعمان فِهْرى سوار بر نـاقـه شـد آمـد بـه سـوى حـضرت رسول صلى اللّه عليه و آله در ابطح به آن حضرت رسـيد، پس از شتر خويش فرود آمد و او را عقال بست و به خدمت آن حضرت رسيد در وقتى كـه آن جـنـاب در مـيـان صـحـابه جاى داشت پس گفت : يا محمد صلى اللّه عليه و آله ! امر كـردى مـا را از جـانـب خـدا كـه شـهـادت بـه وحـدانـيـّت خـدا و رسـالت تـو دهـيـم پـس قـبـول كـرديـم آن را از تـو، و امـر كـردى مـا را كـه پـنـج نـمـاز بـگـزاريـم قـبـول كـرديـم و امـر كـردى كـه زكـات بـدهـيـم قـبـول كـرديـم و امـر كردى كه حج بكنيم قـبـول كـرديـم ، پـس بـه ايـنها اكتفا نكردى و راضى نشدى تا آنكه گرفتى دو بازوى پسر عَمَّت را و بلند كردى او را و بر ما زيادتى دادى او را و گفتى هر كه من مولاى اويم پـس عـلى مـولاى او اسـت پس آيا اين امر از جانب تو است يا از جانب خداوند عزوجلّ؟ حضرت فـرمـود كـه سـوگند ياد مى كنم به حقّ آن خدائى كه بجز او خداى به حقّى نيست كه اين يـعـنـى تـفـضـيـل على عليه السّلام بر شما از جانب حق تعالى است . پس حارث به سوى راحـله خـويـش روانـه شد در حالتى كه مى گفت : بار الها! اگر آنچه محمّد مى گويد حق اسـت پـس بـبـاران مـا را سـنـگ از آسـمـان يا بياور ما را عذاب دردناك ؛ هنوز به راحله خود نـرسـيـده بـود كـه حـق تـعـالى او را هـدف سنگى نمود آن سنگ بر فَرقْش فرود آمد و از دُبـُرش بـيـرون شـد و او را بـكـشـت . پـس حـق تـعـالى نازل فرمود: سَاَلَ س آئِلٌ بِعَذابٍ و اقِعٍ لِلْك افِرينَ لَيْسَ لَهُ د افِعٌ.
و جماعتى بسيار از اساطين ائمّه سُنيّه در كتب خود اين حديث را ايراد كرده اند و جيكانى نيز اين حديث را از حذيفة اليمان ايراد كرده است و (اَبْطَح ) در اين روايت ابطح مكّه مراد نيست ؛ چـه آنـكـه ابـطـح مـنـحـصـر در ابـطـح مـكّه نيست بلكه به معنى وادى پهنى است كه جاى سـيـل و مـحـلّ سـنـگـريزه هاى باريك باشد، و به همين ملاحظه ابطح مكّه را بطحا و ابطح گـويـنـد نه آنكه از اَعلام شخصيّه باشد، و ائمّه علم لغت به اين معنى تصريح نموده اند بـعـلاوه اطـلاقـات عـلماء و اشعار عرب عربآء استعمال ابطح را در اين معنى و در وجه هفتم شـعـر ابـن الصـّيـفـى كـه شـاهـد بر اين مدّعى است مذكور شد؛ پس اعتراض ابن تيميّه را وقـعـى نـبـاشـد و هـمچنين ساير خرافات او در قدح اين روايت به اينكه سوره س ائِلٌ مكيّة اسـت و جـوابـش آنـكـه در ايـنـجـا حـمـل بـر تـعـدّد نـزول اسـت چـنـانـكـه ايـن احـتـمـال را عـلماء اهل سنّت در بسيارى از مواضع ذكر مى كنند، سيوطى در (كتاب اتقان ) گفته :
(النـّوع الح ادى عـشـر م ا تـكـرّر نـزولهُ صـَرَحَ جـَم اعـةُ مـن المتقدّمين والْمُتاخِرين بانّ مِنَ القرآن م ا تَكَرّر نُزُولهُ)
سـپـس سـيـوطـى از ابـن الحـصـان مـواضع بسيار نقل كرده كه سوره و آيات قرآنى در آن تـكـرار يـافـتـه و امـّا اسـتدلال ابن تيميّه بر نفى تعذيب حارث به آيه مباركه ( م ا كانَ اللّهُ لِيـُعـَذِّبَهُمْ وَاَنْتَ فيهِم ) سوره انفال ، آيه 33 جوابش آنكه نفى تعذيب على الاطلاق مراد نيست و حق تعالى از پس اين آيه فرمود. (وَم آلَهُم اَلاّ يُعَذِّبَهُمُ اللّهُ...) فخر رازى در تفسير گفته : (وَكانَ الْمَعْنى انّه يُعَذَبُهُم اِذا خَرَجَ الرَّسُولُ مِنْ بَيْنِهِمْ ثُمَ اخْتَلَفوا فى ه ذا الْعَذ اب فَق الَ بَعْضُهُمْ لَحِقَهُمْ ه ذا الْعَذابُ الْمُتَوعّد بِه يَوْمَ بَدْر وَقيلَ بَلْ يَوْمَ فَتح مكّة الخ . (تفسير فخر رازى ) 15/159
و تـمـثـيـل تـعـذيـب حـارث بـه تـعـذيـب اصـحـاب فـيـل مـحـض تـخـديـع و تـسويل است چه يك كس را بر جماعتى قياس نتوان كرد و همچنين امرى را كه دواعى يا خفاء و كـتـمـان اسـت در آن بـه امـرى كـه تـوفـّر دواعـى اسـت بـر نـقـل آن و ايـن جـواب مـجـمـلى اسـت از خـرافـات (مـنـهـاج السـّنـيـة ) و تفصيل در (فيض قدير) است . (شيخ عباس قمى رحمه اللّه )
(1و 2)- (مناقب ) ابن شهر آشوب 2/391 .
68ـ سوره صف (61)، آيه 8.
69ـ قـالَ السـيـّدُ مـحـمـّد اشـرف مـؤ لّف (فـضـائل السـّادات ) و فـى كـتـاب (سـيادة الاشراف لبعض الاعلام من الاشراف ) و ممّا يـرغـم انـف الحـسود ما اشتهر انّه لمّا قتل الحسين عليه السّلام كان فى بنى اميّه اثنى عشر الف ولد مـهـورهـم مـن الذَّهـَب والفـِضَّة و لم يـكن للحسين عليه السّلام الاّ ابنه على عليه السـّلام و الان قَلَّ ان يوجد بلدٌ او قريةٌ ولا يوجد فيها جَمّ غفير و جمع كثير من الحُسينيّن و لم يـبـق مـن بـنـى امـيّة من ينستفخ النّار بل فنواعن بكرة اَبيهم و بذاك ردّ اللّه تعالى على عمرو بن العاص بقوله جلّ شاءنه (اِنَّ ش انِئَكَ هُوَ الاَبْتَر) حيث عابه صلى اللّه عليه و آله عمرو بن العاص باءنّه ابتر منقطع النّسل انتهى .
سـبـط ابـن جـوزى در (تـذكـره ) نـقل نموده كه واقدى گفته : منصُور عبّاسى بيست تن از فرزندان امام حسين عليه السّلام را در سردابى حبس كرد در زير زمين كه پيوسته تاريك بـود و شـب روز معلوم نبود و در آن سرداب چاهى و مبالى نبود كه بتوان قضاء حاجت نمود لاجـرم سـادات حـَسـَنـى در همان محبس بول و غايط مى نمودند پس رايحه آنها منتشر شد و بـر ايـشـان سـخت مى گذشت و پيوسته قدمهاى ايشان وَرَم مى كرد و بر ايشان به نهايت سـخـتـى امـر مـى گـذشـت و اگـر كـسى از ايشان مى مرد مدفون نمى گشت و آنها كه زنده بـودنـد او را مـى نـگـريـسـتـنـد و مـى گـريستند تا تمام هلاك شدند و به روايت طبرى از تشنگى مردند؛ اءلا لَعْنَةُ اللّهِ عَلَى الْقَوْمِ الظّالِمينَ. (شيخ عباس قمى رحمه اللّه ).
70ـ ر.ك : (بحارالانوار) 42/20 .
71ـ اين شماره ها ترتيب خلفاى بنى عباس است (مصحّح ).
72ـ (مناقب ) ابن شهر آشوب 2/310 ـ 311.
73ـ (نهج البلاغه ) ترجمه شهيدى ص 42، خطبه 47.
74ـ ر.ك ؛ (مناقب ) ابن شهر آشوب 2/306 ـ 308.
75ـ ماءخذ پيشين
76ـ (نهج البلاغه ) ترجمه شهيدى ص 16، خطبه 13.
77ـ (بحارالانوار) 33/157 .
78ـ (الجمل ) شيخ مفيد ص 390.
79ـ (الجمل ) شيخ مفيد ص 384.
80ـ (شـواهـد النـبـوّة ) جـامـى ص 167 ـ 168، (حـليـة الاوليـاء) ابونُعيم 5/26، (اُسـد الغـابه ) 2/307، (مناقب ابن مغازلى ) ص 20 ـ 26، (اءنساب الاشراف ) 2/357، (تـاريـخ ابـن كـثـيـر) 7/384، ذيـل حـوادث سـال چـهـل ه‍ ق . هـمچنين مراجعه شود به (فيض القدير) كه در چهارصد و شصت صفحه توسط دفتر تبليغات اسلامى قم چاپ شده است .
81ـ سوره تحريم (66)، آيه 4.
82ـ ر.ك : (مناقب ) ابن شهر آشوب 2/94 ـ 108.
83ـ ر.ك : (مناقب ) ابن شهر آشوب 2/192 ـ 216 .
84ـ قـائل ايـن اشـعـار (ابـن شـهـر آشوب ) است . (مناقب ) ابن شهر آشوب 2/175، تـحـقـيـق : دكـتـر بـقاعى .
85ـ اشاره است به حديث نبوى صلى اللّه عليه و آله و سلّم : علىُّ خَيْرُ الْبَشَر مَنْ اَبى فَقَدْ كَفَرَ. (شيخ عباس قمى رحمه اللّه )
86ـ اشـاره اسـت بـه غـزوه بـدر و ايـن جـنگى بود كه دين اسلام به آن قوّت گرفت و لشكر اسلام سيصد و سيزده تن بودند موافق عدد جيش . (محدّث قمى رحمه اللّه )
87ـ رد قول بـعـضـى حـكـمـاء اسـت كـه گـويـنـد خـرق آسـمـان يـعـنـى پـاره شـدن مُحال است .
88ـ اشـاره است به آنكه اميرالمؤ منين عليه السّلام پا بر دوش پيغمبر صلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم گـذاشـت و بـر بـام كعبه رفته بتها را بر زمين افكند و شكست . (محدث قمى رحمه اللّه ).
89ـ اشـاره اسـت بـه آنـكه اميرعليه السّلام در ركوع نماز انگشتر خود را به سائل داد حق تعالى در شاءنش فرستاد (اِنَّم ا وَليُّكُمُ اللّهُ وَرَسولُهُ...) (محدث قمى رحمه اللّه ).
90ـ اشـاره اسـت بـه آنـكـه چـون آيـه (وَانـْذِرْ عـَشـيـرَتـَكَ الاَقـْرَبـيـنَ) نـازل شـد حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم خـويـشـان خـود را كـه چـهـل نفر بودند از آل عبدالمطّلب جمع فرمود و ايشان را به اندك طعامى و شيرى سير و سيراب فرمود و فرمود به ايشان كه كيست با من برادرى كند و اعانت من نمايد تا بعد از مـن خـليفه و وصى من باشد سه دفعه اين را فرمود و جز على عليه السّلام هيچ كس جواب نداد و قبول نكرد. (شيخ عباس قمى رحمه اللّه ).
91ـ اشـاره اسـت بـه حـديث اَنْتَ مِنّى بِمَنْزلَةِ ه ارُونَ مِنْ مُوسى اِلا اَنَّهُ لا نَبِىَّ بَعْدي (قمى رحمه اللّه ).
92ـ اشاره به آيه (اَنْفُسَن ا) است در مباهله (محدث قمى رحمه اللّه ).
93ـ اشـاره اسـت بـه آيـه (اَنـْتَ مـُنـْذِرٌ وَلِكـُلِّ قـَوْمٍ ه ادٍ) كـه عـلمـاء نقل كرده اند كه مراد از هادى ، على عليه السّلام است . (قمى رحمه اللّه )
94ـ اشـاره اسـت بـه حـديـث ثـقـليـن كـه شـيـعـه و سـنـى نـقـل كـرده انـد كه حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه اى مردمان من مى گـذارم در ميان شما دو چيز نفيس و سنگين را كه قرآن و عترت آن حضرت است كه از هم جدا نشوند اگر چنانچه پيروى ثقلين كنيد هرگز گمراه نخواهيد شد. (قمى رحمه اللّه )
95ـ اشـاره اسـت بـه حـديـث شـريـف : مَثَلُ اَهْلَ بَيْتي كَسَفينَةِ نُوح مَنْ رَكبَه ا نَجى وَمَنْ تَخَلَفَه ا غَرَقَ. (قمى رحمه اللّه )
96ـ آيـه تـطـهـيـر (اِنَّم ا يـُريـدُ اللّهُ لِيـُذْهـِبَ عـَنـْكـُم الرِجْسَ اَهْلَ الْبَيْتِ و يـُطـَهِّرَكـُمْ تـَطـْهـيـرا) اسـت كـه در شـاءن امـيـرالمـؤ مـنـيـن و فـاطمه و حسنين عليهماالسّلام نازل شده (قمى رحمه اللّه ).
97ـ اشـاره اسـت بـه فـرمـايـش رسـول خـدا صـلى اللّه عـليـه و آله و سلّم كه فـرمـودفـردا عـَلَم را مـى دهـم بـه كـسـى كـه دوسـت دارد خـدا و رسـول را و دوسـت دارنـد خـدا و رسول او را اوست كرّار غير فرّار چون روز شد على عليه السـّلام را طـلبـيد، گفتند: درد چشم دارد و امر فرمود او را آوردند آب دهان به چشمش افكند فى الفور خوب گشت آنگاه عَلَم را به آن حضرت داد. (شيخ عباس قمى رحمه اللّه ).
98ـ اشاره است به حديث شريف (الْحَقّ مَعَ عَلىّ وَعَلِىّ مَعَ الْحَقِّ) (قمى رحمه اللّه ).
99ـ اشاره است به حديث نبوى صلى اللّه عليه و آله و سلّم : اگر درختان قلم شـود و دريـا مـداد گـردد و جـنـّيـان حـسـاب كـنـنـده و اِنـس نـويـسـنـده بـاشـنـد فـضـائل عـلى بـن ابـى طـالب عـليه السّلام را احصا نمى توانند كنند. (شيخ عباس قمى رحمه اللّه )
100ـ ر.ك : (مناقب ) ابن شهر آشوب 3/354 ـ 356 .
101ـ (مناقب ) ابن شهر آشوب 3/355 ـ 356.
102ـ (مناقب ) ابن شهر آشوب 3/356 .
103ـ (مروج الذهب ) مسعودى 2/418 .
104ـ (مناقب ) ابن شهر آشوب 3/356؛ با مختصر تفاوت .
105ـ (مناقب ) ابن شهر آشوب 3/356 .
106ـ و موافق روايت شيخ مفيد و مسعودى : ابن ملجم و شبيب و مجاشع بن وردان ، شمشيرهاى خود را حمايل كردند و مقابل باب سُدّه در كمين اميرالمؤ منين عليه السّلام نشستند هـمـيـن كـه آن حـضـرت داخـل مـسـجـد شـد و صـداى نـازنـيـنـش بـلنـد شـد ي ا اَيُّهـَا النـّاسـُ الصَّل وةُ،كـه شـمـشيرها را بلند كردند و بر آن جناب حمله كردند و گفتند: الْحُكُم للّهِ لا لَكَ،پس شمشير شَبيب ملعون به در گرفت و به آن حضرت نخورد ولكن شمشير ابن ملجم بـر فـرق مـبـارك آن جناب رسيد و بشكافت و وَرْدان فرار كرد، اميرالمؤ منين عليه السّلام فـرمـود: لا يـَفـُوتَنَّكُمْ الرَّجُل ، پس مردم بر ابن ملجم حمله كردند و بر او سنگ ريزه مى زدنـد و فرياد مى كشيدند كه او را بگيريد. پس مردى از هَمْدان ساق پاى او را مضروب و مـغيرة بن نوفل حارث بن عبدالمطّلب ضربتى بر صورت او زد كه به روى افتاد، پس او را گرفتند و به نزد امام حسن عليه السّلام بردند و شبيب خود را در ميان مردم افكند كه كـسـى او را نـشـنـاسـد و نـجـات يـافـت و فـرار كـرد تـا بـه مـنـزل خـويـش رسـيـد؛ عـبـداللّه بـن بـَجـْرَه كـه يـكـى از فـرزنـدان پـدرش بـود بـر او داخل شد ديد كه شبيب وحشتناك است سينه باز مى كند، مگر چه واقع شده ؟ حكايت را براى او نقل كرد، عبداللّه به منزل خويش رفت و شمشير خود را آورد و بر شبيب ضربتى زد و او را بكشت . معلوم باشد كه آنچه از روايات مستفاد مى شود آن است كه آن نمازى كه حضرت اميرعليه السّلام در آن ضربت زده شده نافله فجر بود. (شيخ عباس قمى رحمه اللّه )
ر.ك : (ارشاد شيخ مفيد) 1/20؛ (مروج المذهب ) 2/412
107ـ سوره طه (20)، آيه 55 .
108ـ (جـلاء العـيـون ) عـلامـه مـجـلسـى ص 336 ـ 346، (بـحـارالانـوار) 42/276 ـ 288 .
109ـ و از (فـضـايـل ) شـاذان بـن جـبـرئيل قمى نقل است كه اصبغ بن نباته گفت كه چون حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام را ضـربـت زدنـد بـه هـمـان ضـربتى كه از دنيا رحلت فرمود، مردمان جمع شدند بر دَرِ دارالا مـاره و قصد داشتند كشتن ابن ملجم را، پس امام حسن عليه السّلام بيرون آمد و فرمود: مـعاشر الناس ! پدرم وصيّت فرمود به من كه امر ابن ملجم را تاءخير بيندازم تا وفات او، پـس هـرگاه فوت فرمود او را بكشم و الا پدرم خودش مى داند با او، شما برويد خدا رحـمـت كـنـد شـمـا را؛ پـس مـردم رفتند و من نرفتم . پس ديگر باره حضرت امام حسن عليه السـّلام بـيـرون آمـد و فـرمـود: اى اصـبـغ ! آيـا نـشـنـيـدى قـول مـرا از قـول امـيـرالمـؤ مـنـيـن عـليـه السـّلام ؟ گـفـتـم : بـلى وليـكـن چـون ديـدم حـال او را دوسـت داشـتـم نـظـرى بـر آن حـضـرت كـنـم پـس از او حـديثى بشنوم پس اجازه دخـول بـراى مـن بـگـيـر رَحـِمـَكَ اللّهُ. پـس حـضـرت داخـل خـانـه شـد و طـولى نـكـشـيـد كـه بـيـرون آمـد و فـرمـود كـه داخـل شـو؛ پـس داخـل خـانه شدم ديدم كه اميرالمؤ منين عليه السّلام را دستمالى بر سرش بـسـتـه انـد كـه زردى صـورتش بر زردى آن دستمال غلبه كرده و از شدّت آن ضربت و زيادتى زهر يك ران خود را بر مى دارد و يكى ديگر را مى گذارد، پس فرمود به من : اى اصـبـغ ! آيـا نـشـنـيـدى قـول حـسـن عـليـه السـّلام را از قـول مـن ؟ گـفـتـم : بـلى ، يـا امـيرالمؤ منين وليكن ديدم ترا به آن حالت دوست داشتم كه نظرى به شما افكنم و حديثى از شما بشنوم . فرمود به من : بنشين ! پس نمى بينم ترا كـه ديـگـر حـديـثـى از مـن بـشـنـوى بـعـد از امروز: بدان اى اصبغ كه من رفتم به عيادت حـضـرت رسـول صـلى اللّه عليه و آله همچنان كه تو الا ن به عيادت من آمدى پس فرمود بـه مـن اى ابـوالحـسن ! بيرون برو و در ميان مردم ندا كن الصّلوة جامعة پس برو بالاى منبر و از مقام من يك پله پائين تر بنشين و بگو به مردم :
اَلا مـَنْ عـَقَّ و الِدَيـْهِ فَلَعْنَةُ اللّهِ عَلَيْهِ، اَلا مَنْ اَبِقَ مَو الي ه فلعنة اللّه عَلَيه ، اَلا مَنْ ظَلَمَ اَجـيـرا اُجـْرَتَهُ فَلَعْنَةُ اللّهِ عَلَيْهِ؛ يعنى هركه جفا كند با والدين خود، پس لعنت خدا بر او بـاد و هر كه بگريزد از مولاى خود، پس لعنت خدا بر او باد، پس هركه ظلم كند اجيرى را مزد او را، پس لعنت خدا بر او باد. پس من به جا آوردم آنچه امر فرموده بود به من حبيب من رسول خدا صلى اللّه عليه و آله پس برخاست كسى از پائين مسجد و گفت : يا ابا الحسن ! تـكـلّم كـردى بـه سـه كـلمه موجز پس شرح كن آنها را پس من جواب نگفتم او را تا خدمت پيغمبر صلى اللّه عليه و آله برسيدم و گفتم به او آنچه آن مرد گفت ؛ اصبغ گفت : پس حـضـرت گرفت دست مرا و فرمود: بگشا دست خود را! پس من گشودم دست خويش را پس آن حـضـرت گـرفـت يـكى از انگشتان دست مرا و فرمود: اى اصبغ ! همچنان كه من انگشت دست تـرا گـرفتم حضرت پيغمبر صلى اللّه عليه و آله نيز يكى از انگشتان مرا گرفت پس فـرمـود: اى ابوالحسن ! من و تو دو پدران اين امّت هستيم هر كه ما را جفا كند، پس لعنت خدا بر او؛ من و تو مولاى اين امّت هستيم هر كه از ما بگريزد، بر او باد لعنت خدا؛ من و تو دو اجير اين امت هستيم هركه ظلم كند اجرت ما را، پس لعنت خدا بر او پس فرمود: آمين ، من گفتم : آمـيـن ! اصـبـغ گـفـت : پس بى هوش شد آن حضرت پس به هوش آمد و فرمود: اى اصبغ ! هـنوز نشسته اى ؟ گفتم : بلى اى مولاى من . فرمود: آيا زياد كنم براى تو حديثى ديگر؟ گـفـتـم : بـلى ز ادَكَ اللّهُ مـِنْ مـَزيـد اتِ الْخـَيـْر. فـرمـود: اى اصـبـغ ! مـلاقـات كـرد مـرا رسول خدا صلى اللّه عليه و آله در بعض راههاى مدينه و من غم دار بودم به نحوى كه غم در صورت من ظاهر بود، فرمود به من اى ابوالحسن ! مى بينم ترا كه در غم مى باشى ، آيـا مـى خـواهـى كـه حـديـث كـنم ترا به حديثى كه ديگر غم دار نشوى بعد از آن هرگز؟ گـفتم : بلى . فرمود: هرگاه روز قيامت شود حق تعالى نصب فرمايد منبرى را كه بلندى داشته باشد بر منبرهاى پيغمبران و شهيدان پس امر فرمايد حق تعالى ترا كه بالاى آن منبر بر آئى بيك پله پايين تر از من پس امر فرمايد دو ملكى را كه بنشينند پائين تر از تـو به يك پلّه ، پس چون بالاى آن منبر قرار گرفتيم باقى نمانند خلق اوّلين و آخرين مـگـر آنـكـه حاضر شوند، پس ندا كند آن مَلَكى كه پائين تر از تو نشسته به يك پله : مـعـاشـر النـاس ! هـركـه مـرا مـى شـنـاسـد كه مى شناسد و هر كه مرا نمى شناسد پس من بـشـنـاسـانـم خـود را بـه او، مـنـم رضـوان خـازن بـهـشـت ، هـمـانـا خداوند به مَنّ و كرم و فـضـل و جـلال خـود امر فرمود مرا كه بدهم كليدهاى بهشت را به محمد صلى اللّه عليه و آله و مـحـمد صلى اللّه عليه و آله امر فرمود مرا كه بدهم آنها را به على بن ابى طالب عليه السّلام پس شماها را شاهد مى گيرم در اين باب پس برمى خيزد آن ملكى كه پائين تـر از آن مـلك اسـت بـه يـك مـرتـبـه و نـدا مـى كـنـد بـه نـحـوى كـه مـى شـنـونـد اهـل مـوقـف : مـعـاشـر النـاس ! هـركـه مـرا مـى شـناسد مى شناسد و هركه نمى شناسد پس بـشـنـاسـانـم خـودم را بـه او ، مـنـم مـالك خـازن جـهـنـّم ، هـمـانـا حـق تـعـالى بـه مـنّ و فـضـل و كـرم و جـلال خـود امـر فـرمـود مرا كه بدهم كليدهاى جهنّم را به محمد صلى اللّه عـليـه و آله و مـحـمـد صـلى اللّه عـليه و آله امر فرمود كه بدهم آنها را به على بن ابى طـالب عـليـه السّلام ، پس شما را شاهد مى گيرم در اين باب ، اميرالمؤ منين عليه السّلام فـرمـود: پـس مـى گـيـرم مـن كليدهاى بهشت و دوزخ را، پس پيغمبر صلى اللّه عليه و آله فـرمـود: يـا عـلى ! مـى گـيـرى بـالاى دامـن مـرا و اهـل بيت تو مى گيرند بالاى دامن ترا و شـيـعيان تو مى گيرند بالاى دامن اهل بيت تو را؛ اميرالمؤ منين عليه السّلام فرمود: پس من دسـتـهـاى خـود را بـر هـم زدم و گـفـتـم بـه سـوى بـهـشـت مـى رويـم يـا رسـول اللّه ؟ فرمود: بلى به پروردگار كعبه قَسَم ! اصبغ گفت : پس شنيدم از مولاى خـود ايـن دو حـديـث را، پس وفات فرمود آن حضرت عليه السّلام . (شيخ عباس قمى رحمه اللّه )
110ـ (امالى شيخ مفيد) ص 351 ، مجلس 42، حديث سوم .
111ـ (ارشاد شيخ مفيد) 1/21 .
112ـ (مقاتل الطالبيين ) ابوالفرج اصفهانى ص 23 .
113ـ (بحارالانوار) 42/290، (جلاء العيون ) مجلسى ص 347 .
114ـ ر. ك : (ارشاد شيخ مفيد) 1/21.
115ـ (بحارالانوار) 42/290 .
116ـ وَق الَ الْمـسـعـودى فـى (مـُرُوجِ الذّهـب ): (ثـُمَّ دَعـَىَ الْحَسَنَ وَالْحُسَيْنَ عليهماالسّلام فَق الَ لَهُم ا: اءوصيكُم ا بتَقْوَى اللّهِ وَحْدَهُ وَلا تَبْغِيَا الدُّنْيا وَ اِنْ بَغَتكُم ا نـْه ا قـُولا الْحـَقَّ وَارْحَمَا الْيَتيمَ وَاَعينَا الضَعيفَ وكُون ا لِلظّالِم خَصْما وَلِلْمَظْلُومِ عَوْنا وَلا تـَاْخـُذْ كـُم ا فِى اللّهِ لَوْمَةُ لا ئِمٍ، ثُمّ نَظَرَ اِلى ابْنِ الْحَنَفِيَّة فَق الَ: هَلْ سَمِعْتَ م ا قَلْتُ بـهِ اَخـَوَيـْكَ؟ ق الَ: نـَعـَمْ. ق الَ اوصيكُمْ بِمِثْلِهِ..). (شيخ عباس قمى رحمه اللّه ) (مروج الذهب ) 2/
117ـ (امـالى شـيـخ مـفـيـد) ص 220، مـجـلس 26، حـديـث اول ، (امالى شيخ طوسى ) ص 7، مجلس اول ، حديث 8.
118ـ (بحارالانوار) 42/291.
119ـ (فـرحـة الغـرى ) ص 100، حـديـث 51، تـحـقـيـق : ال شبيب الموسوى .
120ـ سوره صافات (37)، آيه 61 .
121ـ سوره نحل (16)، آيه 128.
122ـ (بحارالانوار) 42/292 .
123ـ (جلاء العيون ) علامه مجلسى ص 363 ـ 364 .
124ـ (وقـايـع الايـّام ) (حـوادث و اعـمال ماه رمضان ) علامه حاج على خيابانى ص 592؛ (ناسخ التواريخ ) 5/641، چاپ امير كبير.
125ـ (ناسخ التواريخ ) 5/642، رحلى ، چاپ امير كبير.
126ـ (الكـافى ) كلينى 1/454، باب (مولد اميرالمؤ منين عليه السّلام )، حديث چهارم ، (كمال الدين ) ابن بابويه 2/387 .
127ـ (هـديـّة الزائريـن ) ص 194، فصل چهارم ، چاپ تبريز، سال 1343 ه‍ ق
128ـ بعد از اين در احوال حضرت امام حسن عليه السّلام ذكر مى شود خطبه آن حـضـرت بـه طور اَطْوَل و در آن خطبه شريفه است كه هفتصد درهم از آن حضرت باقيماند كه مى خواست خادمى براى اهل خود بخرد. الخ (محدّث قمى رحمه اللّه ).