كاروانى با سيزده كجاوه

محبوبه زارع

- ۲ -


كجاوه دوم: همگام با حضرت زهرا (عليها السلام)

شناس نامه حضرت خديجه (عليها السلام)

نام: خديجه

لقب: مباركه، طاهره، كبرى

كنيه: امير المؤمنين على هند، ام المؤمنين ام الزهرا (عليها السلام)

نام پدر: خويلد

نام مادر: فاطمه بنت زائده

محل ولادت: مكه

تاريخ ولادت: 15 سال پيش از ميلاد پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) - (55 سال پيش از بعثت)

مدت عمر: 65 سال

تاريخ وفات: سال دهم بعثت

نام همسر: حضرت محمد (صلى الله عليه و آله و سلم)

تعداد فرزندان: دو پسر و چهار دختر

محل دفن: مكه

پدر را نگاه مى‏كنم. چه قدر خسته و پريشان است! اگر نيروى وحى نبود، بى گمان اين چنين نمى‏ايستاد. چه روزهاى سختى را پشت سر نهاديم و چه شب‏هاى دشوارترى را پيش رو داريم. مادر! من با همه كوچكى‏ام خوب مى‏دانم كه پريشانى پدر بى جهت نيست. حتما جبرئيل خبر تلخى آورده، اما خوب مى‏فهمم كه هر چه باشد پدر به رضاى پروردگار يگانه‏اش راضى است. براى همين تو ديگر علت نگرانى‏اش را نمى‏پرسى. كنارت مى‏نشينم. چقدر رنگ باخته‏اى و چه ضعيف و ناتوان شده‏اى! تمام توانايى‏ات را به پاى پدر و اسلام او ريخته‏اى. من مى‏دانم بر تو چه گذشته و روزگار با تو چگونه رفتار كرده است.

پلك هايت را بر هم بنه تا قصه قهرمانى تو را برايت زمزمه كنم. يادت مى‏آيد؟! نه تو نمى‏توانى به خاطر آورى. ولى حتما بعدها برايت تعريف مى‏كنند كه روزى، روزگارى قريش از مكتب پيامبران دور شد و تحت حاكميت جهل و جاهليت فرو رفت. استبداد، جنگ و خونريزى شهر را پر كرد. ناگهان در اين محيط تاريك، ستاره‏اى درخشيد. من تلألو آن ستاره را به وضوح مى‏بينم. در خانه خويلد دخترى به دنيا مى‏آيد كه نامش را خديجه مى‏گذارند. خديجه - يعنى تو - در آن فضاى مخوف و مكدر رشد مى‏يابى. كم كم به پرسش‏هاى مبهمى برخورد مى‏كنى و به تازه هايى دست مى‏يابى. از همان آغاز از بت‏ها بدت مى‏آيد. از اين رو به آيين مسيحيت روى مى‏آورى. تو روحى سرشار از مهربانى و انسانيت دارى و هميشه با محبتى خاص با مستضعفان برخورد مى‏كنى. به اين ترتيب در دنيايى از انسانيت رشد مى‏يابى.

پدر را نيز مى‏بينم. سال‏ها از تولد تو گذشته كه پدر به دنيا مى‏آيد. اينك او در آستانه نوجوانى به سر مى‏برد. امروز با يكى از بزرگان دين يهود در سراى باشكوه خود نشسته‏اى و كنيزان و خدمت كاران اطرافت را گرفته‏اند. در همين لحظه پدر از آن جا عبور مى‏كند. چشم دانشمند يهود به چهره زيبا و قامت رعناى پدر مى‏افتد و بى درنگ رو به تو مى‏گويد:

از خديجه! هم اكنون از كنار خانه‏ات جوانى عبور كرد كه خاتم پيامبران خواهد بود. سوگند به خدا كه او پيامبر آخرالزمان خواهد بود. خوشا به سعادت بانويى كه اين جوان شوهرش باشد، زيرا به شرافت، عزت و شكوه دنيا و آخرت نائل مى‏شود!

سخنان عالم يهود، در جانت شعله‏اى بر پا مى‏كند؛ شعله هايى فراتر از هر آتش. به خود مى‏انديشى و به زندگى پر تلاطم خويش. سال‏ها پيش از ميان خواستگاران فراوانى كه داشتى با عتيق بن عائذ مخزومى ازدواج كردى و هند ثمره زندگى شما شد. از اين رو تو را ام هند مى‏خواندند. بعد از عتيق، با زراره بن نباش ازدواج كردى و دو فرزند از او به دنيا آوردى، امام مدتى پس از همسرانت، تنها و غمگين به زندگى ادامه مى‏دهى. از آن دو، ميراث بزرگى به تو مى‏رسد. غم فقيران و اندوه يتيمان تو را آرام نمى‏گذارد. از اين رو ثروت خود را به جريان مى‏اندازى تا بتوانى به آنان كمك بيشترى برسانى.

با تدبيرى ويژه و درايتى عميق، به كمك ثروتمندان سرشناس به تجارت مشغول مى‏شوى. بردگان بسيارى در حركت كاروان هايت وارد مى‏شوند و روز به روز به ثروت تو افزوده مى‏گردد. به طورى كه هزاران شتر اموال تجارى تو را به مراكز اقتصادى جهان انتقال مى‏دهند. تاجران تو به يمن، مصر، شام، طائف، عراق، بحرين، عمان، حبشه و فلسطين و... آمد و شد دارند. ثروت‏مند ان عرب در برابرت ناتوان مانده‏اند. چهار صد غلام و كنيز به امور زندگى تو رسيدگى مى‏كنند. بارگاهى از حرير سبز با طناب‏هاى ابريشم بر بام خانه خود افراشته‏اى. در اين بارگاه بزرگ از مردم فقير پذيرايى مى‏كنى. شخصيت‏هاى معروف عرب از تو خواستگارى مى‏كنند. ولى هم چنان جواب تو منفى است. در اين ميان از گوشه و كنار، خبرهايى از مقام والا، امانت دارى، راستگويى و خوش خلقى پدر به گوشت مى‏رسد. در انديشه‏اى بلند فرو مى‏روى. ساعت‏ها با خود خلوت مى‏كنى. آن گاه با سياست مخصوص خود، براى او پيغام مى‏فرستى: محمد! كاروان تجارى من عازم شام است. از تو مى‏خواهم در اين سفر، كاروانم را همراهى كنى!

پدر پيشنهاد تو را مى‏پذيرد و به كاروانت مى‏پيوندد. سرپرستى كاروان بر عهده غلام مخصوصت ميسره است. پس از روزها كاروان به شام مى‏رسد. مثل هميشه در كنار صومعه براى استراحت توقف مى‏كنند. پدر زير سايه درختى مى‏نشيند. راهبى در صومعه مشغول عبادت است كه او را نسطور مى‏خوانند. وى از صومعه، منظره بيرون را تماشا مى‏كند. ناگهان چشمش به جوانى مى‏افتد كه زير درخت آرميده است. آن چنان جذاب اين صحنه مى‏شود كه بى اختيار از صومعه بيرون مى‏آيد و ميسره را صدا مى‏زند: آن مرد كه زير درخت است، كيست؟ ميسره پاسخ مى‏دهد: مردى از قريش، از اهالى مكه! نسطور با نگاهى عميق و نفس‏هايى كه به شماره افتاده، مى‏گويد: در اين ساعت زير اين درخت، هيچ كس غير از پيامبرى بزرگ فرود نمى‏آيد!. نسطور سند حرف خود را انجيل و كتاب‏هاى آسمانى معرفى مى‏كند.

ساعت‏ها مى‏گذرد. بازرگانان تو به خريد و فروش مشغول مى‏شوند. پدر نيز كالاى تجارى خود را مى‏فروشد. بعد از اين كه كارها به سامان مى‏رسند، كاروان به سوى مكه برمى گردد. در مسير بازگست، ميسره گرماى شديد احساس مى‏كند. ناگهان ميسره متوجه پدر مى‏شود. ناباورانه، اما با چشم خود مى‏بيند كه در فرشته با بال و پر خويش براى پدر سايه‏اى تشكيل داده‏اند تا از حرارت آفتاب مصون باشد. تماشاى اين صحنه‏ها، ميسره را دگرگون كرده است. به محض ورود كاروان به مكه، خود را به تو مى‏رساند و ماجراهايى را كه بر پدر گذشته برايت تعريف مى‏كند. تو روزهاى پى در پى در خلوت و انديشه‏اى وسيع‏تر غرق مى‏شوى. تا بالأخره امروز تصميم بزرگ و جسورانه خود را عملى مى‏كنى. براى پدر پيغام مى‏فرستى كه نزد تو بيايد. وارد خانه‏ات مى‏شود. به او مى‏گويى: اى پسر عمو! من به خاطر خويشاوندى، شخصيت، امانت دارى، خوش اخلاقى و راست گويى تو در ميان قوم، شيفته و مشتاق تو شده‏ام!

پدر موضوع را به عموهاى خود اطلاع مى‏دهد. ابو طالب، نزد پدرت مى‏آيد و تو را براى پدر خواستگارى مى‏كند. تو در انتظار سامان اوضاع نشسته‏اى و به روز اول دلدادگى مى‏انديشى. به سخنان عالم يهود، به جملات انجيل مقدس و... مردان بنى هاشم به همراه ابوطالب به خانه‏ات مى‏آيند تا در مورد پدر صحبت كنند. ابوطالب به تو مى‏گويد: در مورد برادرزاده‏ام نزد شما آمده‏ايم كه نفع و بركتش عايد تو خواهد شد! اين جمله، شادمانى و اشتياق تو را تشديد مى‏كند. با دلى سرشار از عشق و عطش مى‏گويى: اى آقاى من! محمد كجاست تا با او به گفت و گو بپردازم و كلام دلنشين او را بشنوم؟! عباس از عموهاى پدر، برمى خيزد و مى‏گويد: مى‏روم تا او را به حضور شما بياورم! عمه پدر - صفيه - پس از گفت و گوهاى زنانه با تو، به سوى برادرانش مى‏آيد و مى‏گويد: برادران! اگر بناى ازدواج محمد را داريد، برخيزيد! اين خبر، سرورى جاودان را در قلب بنى هاشم رقم مى‏زند. همه عموهاى پدر، خشنودند. و تو از همه خرسندتر. اگر چه ابولهب با حسادت به اين صحنه‏ها مى‏نگرد.

حدود دو ماه از سفر تجارتى پدر گذشته و امشب مراسم عقد در خانه تو برگزار مى‏شود. ابوطالب خطبه عقد را قرائت مى‏كند:

حمد و سپاس خداوند اين كعبه را، كه ما را از نسل ابراهيم و نژاد اسماعيل قرار داد و ما را در حرم امن خود فرود آورد و بركاتش را در اين شهر بر ما ارزانى داشت. اين محمد، برادرزاده من است كه اگر مقامش با هر فردى از قريش سنجيده شود، از او برتر آيد. و با هر كدام از آنان مقايسه شود، بالاتر و فزون‏تر از همگان باشد. شخصى كه در ميان انسان‏ها نظير ندارد اگر چه از نظر مالى تهى دست است. اما او مشتاق ازدواج با خديجه است و خديجه نيز به اين ازدواج راضى است. اينك نزد ورقه بن نوفل آمده‏ايم تا با رضايت و امر خديجه، او را به عقد محمد در آوريم و مهريه او بر عهده من است. هر چه بخواهد از نقد و نسيه مى‏پردازم. سوگند به پروردگار اين كعبه! محمد داراى بهره‏اى بزرگ و دينى مشهور و انديشه‏اى كامل است!

اينك سكوت ابوطالب در مجلس، فريادهايى را در درونت جريان مى‏دهد. ورقه بن نوفل سخن مى‏گويد، ولى دچار لكنت مى‏شود. با وجود آن كه او از كشيشان مسيح و سخنوران دين است اما از ادامه سخن در مى‏ماند. و حال صداى توست كه سكوت زيباى ابوطالب را امتداد مى‏دهد: اى عمو! اگر چه تو در مجلس و حضور مردم از من مقدم‏تر هستى، ولى از جان من مقدم‏تر نيستى! اى محمد! من خود را به عقد ازدواج تو در آورده‏ام و مهريه را خود بر عهده گرفتم. به عمويت ابوطالب دستور ده، تا شترى قربانى كند و جشن عروسى را برقرار سازد، تو هم صاحب اختيار همسر خود هستى!

در اين لحظه ابو طالب به حاضران مى‏گويد: گواهى دهيد كه خديجه ازدواج با محمد را پذيرفت و مهريه آن را بر عهده گرفت! يكى از حاضران با حيرت مى‏گويد: عجبا! تا كنون نديده بوديم كه زنى مهريه ازدواجش را بر عهده گيرد! خشمى سنگين در جان ابوطالب ريشه مى‏دواند. با غضب از جا بر مى‏خيزد. اما همين كه هيبت آرام و باشكوه تو را مى‏بيند، خشم خود را فرو برده و بلند و رسا نى فرمايد: آرى! اگر مردان مانند برادرزاده‏ام محمد باشند او را با گران‏ترين بها و سنگين‏ترين مهريه بربايند. ولى اگر امثال شما باشند، با شما جز به مهريه سنگين ازدواج نخواهند كرد!

عظمت و عمق سخن ابوطالب، دهان همه مدعيان را قفل مى‏كند. ابوطالب شترى قربانى كرده و وليمه عروسى را برگزار مى‏كند. يكى از شاعران قريش، اشعارى را قرائت مى‏كند. مردم از غذا مى‏خورند و اين ازدواج مقدس را تبريك مى‏گويند.

زندگى مشترك تو و پدر در آرامشى زيبا آغاز مى‏شود. روزها از پى هم مى‏گذرند و زمان به حركت خود ادامه مى‏دهد. اولين فرزند شما به نام قاسم به دنيا مى‏آيد. اما با عمرى كوتاه جهان را ترك مى‏گويد و جسم خود را بر زمين مى‏گذارد.

سال‏ها مى‏گذرد و پدر، به دوران چهل سالگى خود پامى نهد. روز بيست و هفتم ماه رجب است. پدر بر فراز كوه حراء به مناجات با خدا مشغول است كه ناگاه پيك وحى، جبرئيل - مقامش افزون - بر او نازل مى‏شود:

به نام خداوند بخشاينده مهربان. اى رسول! قرآن را به نام پروردگارت كه آفريننده عالم است بر خلق قرائت كن. خدايى كه آدمى را از خون بسته آفريد... بخوان قرآن را و بدان كه پروردگار تو كريم‏ترين عالم است. خدايى كه بشر را علم نوشتن آموخت و به آدم آن چه را نمى‏دانست الهام كرد.

نخستين پرتوهاى وحى، بر جان پدر مى‏تابد. خستگى و هيجانى بى اندازه او را تسخير مى‏كند. نزد تو مى‏آيد و مى‏فرمايد: مرا بپوشان و جامه‏اى بر من بيفكن تا استراحت كنم.

از سويى ديگر چگونه مى‏توان در برابر اين مشركان و بت‏هاى متعدد، رسالت خود را بيان كرد؟! و مردم را به سوى خداى يگانه خواند؟! اين تنها مطلبى است كه بر پدر فشار مى‏آورد. پدر يقين دارد هر چه بر او وحى مى‏شود از جانب خداست. ولى اضطراب و فشار او را رها نمى‏كند. در اين شرايط سخت، تنها قوت قلب او تو هستى. مى‏نشينى و به چشمان خسته‏اش خيره مى‏شوى. آن گاه با مهربانى او را تسلا مى‏دهى. لبخند آرام تو هراس و خستگى را از جان پدر مى‏زدايد. لب‏هاى متبسم تو، آهنگ آرامش را بر روح پدر مى‏نوازد: مژده باد به تو اى رسول خدا! سوگند به خدا كه خداوند جز خير تو را نمى‏خواهد. بشارت باد بر تو كه رسول خدا شده‏اى!

مى‏خواهى به يقين بيشتر برسى. برمى خيزى و به سوى ورقه مى‏آيى. در مورد اين اتفاق عظيم و حالات عجيب پدر را با او مشورت مى‏كنى. ورقه اطلاعات وسيعى از كتب مقدس به دست آورده است. مى‏گويد: خديجه! هرگاه آن حالات وحى بر محمد عارض شد، تو سرت را برهنه كن. اگر آن شخص خارج شد، او فرشته است و گرنه شيطان است كه خود را بر محمد ظاهر مى‏كند! تو اين امتحان را انجام مى‏دهى. سرت را برهنه مى‏كنى. ناگهان جبرئيل از پدر دور مى‏شود و وقتى سرت را مى‏پوشانى، بازمى گردد. با اين اطمينان قلبى، با تمام وجود به يگانگى خداوند و رسالت پدرم محمد گواهى مى‏دهى و اسلام مى‏آورى. به اين ترتيب اولين زنى مى‏شوى كه اسلام را در آغوش - كه نه - خود را در آغوش اسلام خلاصه كرده است.

هنوز روزگار جاهليت عرب است، اما بعثت پدرم اتفاق افتاده. تنها تو و على عليه السلام به او ايمان آورده‏ايد. امروز عباس، عموى پدر، كنار كعبه ايستاده و با دوستان خود صحبت مى‏كند. در همين حال، پدر كنار كعبه مى‏آيد و چشم به آسمان مى‏دوزد. آن گاه رو به قبله مى‏ايستد. لحظاتى بعد پسرى جوان سمت راست او نى ايستد و اندكى بعد، تو پشت سر آنها. هر سه با هم به ركوع و سجود مى‏رويد. اين خم و راست شدن‏ها، دوستان عباس را به حيرت مى‏اندازد. مى‏پرسند: چه چيز عجيبى! اين يعنى چه؟!

عباس مى‏گويد: آرى! امرى است عظيم و شگفت. اين جوان محمد بن عبدالله برادرزاده من است و آن نوجوان على بن ابى طالب، و آن بانو، خديجه همسر محمد. برادرزاده‏ام به من خبر داده كه پروردگار او، خداوند آسمان و زمين است و او را به اسلام فرمان داده است. به خدا در سراسر زمين، جز اين سه تن كسى ديگر اسلام نياورده است!

اين آغاز اسلام است. اما خيلى زود، حقانيت دين پدر گسترش مى‏يابد و مردم به دين مقدس اسلام روى مى‏آورند. عبدالله دومين پسر شما بعد از بعثت به دنيا مى‏آيد. خواهرانم زينب، رقيه، ام كلثوم، در دامان پاك تو رشد مى‏كنند. مادر! خوب مى‏دانم چه ملامتى از زنان قريش تحمل كرده‏اى.

مدت هاست كه زنان مكه از تو دورى مى‏كنند و به خانه‏ات رفت و آمد ندارند. آنان، تو را به علت ازدواج با پدر سرزنش مى‏كنند. اين ملامت‏ها، جان تو را سخت آزرده ولى به عشق پدر سكوت كرده‏اى.

مدتى است، براى پدر نگران و بى تابى. مى‏ترسى كه به او آسيبى برسد. خدا اين اضطراب‏هاى پى در پى تو را با حضور من تسكين مى‏دهد. من در رحم با تو سخن مى‏گويم و تو را به اذن پروردگارم دلدارى مى‏دهم. تو اين موضوع را از همه مخفى داشته‏اى. حتى از تكلم من و خلوت زيبايمان به پدر هم چيزى نگفته‏اى. امروز پدر وارد خانه مى‏شود. در حالى كه تو مشغول حرف زدن با من هستى. پدر جلو مى‏آيد و با مهربانى مى‏پرسد: خديجه حان! با چه كسى حرف مى‏زدى؟ اين جا كه كسى غير از تو نيست! تو پرده از راز خود برمى دارى و جواب مى‏دهى: فرزندى كه در رحم من است با من سخن مى‏گويد و مونس من است.... پدر با لبخندى قدسى مى‏فرمايد:

اين جبرئيل است كه به من خبر مى‏دهد اين فرزند، دختر است و خداوند به زودى نسل مرا از او قرار خواهد داد. امامان از نسل او به وجود مى‏آيند كه خداوند پس از انقضاى وحى، آنان را خليفه و جانشين من قرار خواهد داد!

با همين بشارت سبز، تو نيز ايام باردارى را سپرى مى‏كنى تا آن كه به روزهاى تولدم نزديك مى‏شوى. درد زاييدن تو را فرا مى‏گيرد. براى زنان قريش پيام مى‏فرستى كه: بياييد به يارى من و مرا در وضع حمل يارى كنيد! اما آنان پاسخ مى‏دهند: موقعى كه تو را نصيحت كرديم و گفتيم با يتيم عبدالمطلب ازدواج نكن، حرف ما را نشنيدى و سخن ما را رد كردى. حالا كه بيچاره و درمانده شده‏اى ما را به سوى خود مى‏خوانى؟!

اندوهى سنگين در دلت مى‏نشيند. به طورى كه من حجم بغض سينه‏ات را احساس مى‏كنم. درد تنهايى از درد زادن برايت گران‏تر آمده است. اما خدا تو را تنها نمى‏گذارد. ناگهان چهار زن گندم گون و بلند قامت وارد مى‏شوند. خوب مى‏دانم كه اينان فرستاده خداوندند. اما تو از ديدن آنان هراسناك مى‏شنوى. يكى از آنها جلو مى‏آيد و مى‏گويد: از خديجه! ناراحت نباش! ما از طرف خدا به سوى تو آمده‏ايم. ما خواهران تو هستيم. من ساره همسر ابراهيم، خليل خدايم. اين آسيه، دختر مزاحم است كه در بهشت همنشين تو خواهد بود. ديگرى مريم، دختر عمران است و آن يكى كلثوم خاهر موسى است. خداوند ما را نزد تو فرستاد تا در هنگام وضع حمل، تو را يارى كنيم! دور تو را مى‏گيرند و لحظاتى بعد من به اذن پروردگارم به دنيا پا مى‏نهم. ناگاه ده تن از حوريان بهشت با ظرفى از آب كوثر نازل مى‏شوند و مرا با آب بهشت شست و شو مى‏دهند و در جامه‏اى سفيد مى‏پوشانند. هاله‏اى از نور مرا در بر مى‏گيرد كه با آن همه خانه‏هاى مكه روشن مى‏شوند. با قدرت خدا زبان مى‏گشايم: گواهى مى‏دهم كه خدايى جز خداى يكتا نيست. پدرم رسول خدا و سرور پيامبران است و شوهرم سرور اوصيا. و فرزندانم سروران اهل بهشت.

به زنان آسمانى سلام مى‏كنم. آنها با روى باز و چهره‏اى خندان جوابم را مى‏دهند و رو به تو مى‏گويند: خديجه! فرزند خود را كه پاكيزه و مبارك است در آغوش بگير! با شادمانى مرا به سينه مى‏فشارى. مى‏دانم چه احساس زيبايى دارى. اين ثانيه‏ها، حاصل تمام زندگانى توست و خدا مرا به عنوان هديه‏اى جاودان به تو عطا كرده است. با بعثت پدر و رسالت سهمگين او، مرحله حساس زندگى تو فرا مى‏رسد. فشارها از هر سو مسلمانان را احاطه مى‏كند. تو نيز با پايدارى كامل، تمام نيروى خود را براى حمايت پدر به كار مى‏گيرى.

دوران سخت شعب فرا مى‏رسد. سنى از تو گذشته و نياز بيشترى به استراحت و مراقبت دارى. ولى در محيط شعب، چاره‏اى جز صبر و تحمل نيست. دوران شعب، سه سال طول مى‏كشد. گرسنگى، خستگى و... تو را سخت، شكسته است.

با يارى خدا و توكل مسلمانان، دوران شعب نيز به پايان مى‏رسد. احساس مى‏كنم فضاى خوبى براى مراقبت از تو، به وجود خواهد آمد. اين روزها پدر بيشتر از پيش در خانه حضور دارد. ولى ديگ آن شادمانى هميشگى در چهره‏اش نيست. تو در بستر بيمارى افتاده‏اى و اين تنها دليل اندوه پدر است. پشت در اتاق نشسته‏ام كه صدار پدر به گوشم مى‏رسد. پدر با تو سخن مى‏گويد: اى خديجه! براى آن چه از رنج و اندوه كه برايت پيش آمده نگران و غمگين هستم. ولى خداوند در رنج و اندوه، خير بسيار قرار داده است. وقتى به نزد همدم‏هاى خود وارد شدى سلام مرا به آنان برسان! و صداى لرزان و ضعيف تو بر جانم مى‏نشيند: اى رسول خدا! آن همدم‏ها چه كسانى‏اند؟! پدر جواب مى‏دهد: مريم، دختر عمران، آسيه دختر مزاحم، و كلثوم خواهر موسى.

ديگر صداى تو را نمى‏شنوم. با آن كه مى‏دانم سفارش مرا به اسماء كرده‏اى و براى تنهايى و يتيمى‏ام اشك ريخته‏اى. چيزى قلبم را به لرزه وامى دارد. به سوى پدر مى‏دوم. صورت پدر خيس است. اشك چون سيلى مداوم از چشمانش فوران مى‏كند. با گريه مى‏پرسم: پدر! ماردم. كجاست؟!. جبرئيل اين پريشانى و هراس مرا تاب نمى‏آورد. پيغام مى‏آورد:

يا رسول الله! پروردگارت به تو فرمان مى‏دهد كه به فاطمه سلام برسان و به او بگو: مادرت در خانه‏اى در بهشت است كه از يك قطعه بلورين ساخته شده كه پايه‏اش از طلا و ستونش از ياقوت سرخ مى‏باشد و بين آسيه و مريم قرار گرفته است.

نمى‏دانم چرا، اما لحظاتى است كه دلم را با همين بشارت جبرئيل آرام كرده‏ام. قرستان حجون، از امشب، سيده زنان بهشت را مهمان خود دارد. پدر را نگاه مى‏كنم. چقدر تنها و غريب است. حق دارد، نه همسر، كه بزرگ‏ترين يار و حامى خود را از دست داده است. اما چشمانش به آسمان گره خورده. مى‏دانم كه از همان آفاق وسيع، به پدر دلگرمى مى‏دهى. من هم از اين لحظه به عشق تو و به آرزوى روزى كه دوباره در كنارت قرار گيرم، پابه پاى پدر از مزارت به سوى خانه حركت مى‏كنم. مادر! دلم هميشه برايت تنگ خواهد بود.

كجاوه سوم: همگام با على (عليه السلام)

شناس نامه حضرت فاطمه بنت اسد (عليها السلام)

نام: فاطمه (عليها السلام)

نام پدر: اسدبن هشام

نام مادر: فاطمه (عاتكه)

محل ولادت: مكه

تاريخ ولادت: حدود سال 61 قبل از هجرت

مدت عمر: 65 سال (به روايتى 60 و 70 نيز ذكر شده است.)

تاريخ وفات: سال چهارم هجرت

نام همسر: ابوطالب (عليه السلام)

تعداد فرزندان: چهار پسر و دو دختر

محل دفن: مدينه

كسى چه مى‏داند در اين بقيعستان غم، چه بر دل توفانى من مى‏گذرد! مادر! دلم تنگ شده است براى آن ثانيه‏هاى عظيمى كه از فراسوى آفرينش به تماشايت مى‏نشستم. امروز دوباره دلم هواى آن تماشاهاى آسمانى را دارد. دوباره در منظر نگاهم بنشين! تو را مى‏بينم و در آن فضاى مكدر و منفور. سال‏هاى سياه جاهليت زمين را به نسيانى كريه كشانده است. اعراب جاهلى بر قتل و غارت و زنده به گور كردن دختران سبقت مى‏جويند و بر اين كارها به خود مى‏بالند. در اين ميان برخى خاندان، مثل كوه در برابر توفان جاهليت ايستاده‏اند. جوانى پاك و روحانى غمگين و مأيوس چشم به آسمان مى‏دوزد و نجات مردم را از خداى يگانه‏اش مى‏طلبد. اين جوان اسد نام دارد. پس از اين پريشانى‏ها، با مادر خود در مورد ازدواج صحبت مى‏كند برايش دخترى صالح به نام عاتكه را خواستگارى مى‏كنند. بعد از مدتى زندگى مشترك، خداوند دخترى زيبا به آن دو عطا مى‏كند. دخترى به نام فاطمه؛ يعنى تو.

اسد، عاشقانه‏تر از هر پدرى دوستت دارد و به تو مى‏بالد. هيچ گاه دامن خود را به شرك نمى‏آلايى. از همان ابتدا، مذهب حنيف را مى‏پذيرى و از پيروان ابراهيم خليل قرار مى‏گيرى. كم كم بزرگ مى‏شوى. به سنى مى‏رسى كه خواستگاران بر در خانه اسد مى‏كوبند. يكى از روزهاى گرم مكه است. ابوطالب به خواستگارى تو مى‏آيد. با سوابق درخشانى كه از او سراغ دارى، ازدواج با او را مى‏پذيرى. پدرم ابو طالب، شخصيت برجسته عرب است و اصالت و محبوبيت خاصى دارد. تو همه خوبى‏هاى اين خاندان را مى‏دانى و مهم‏تر از همه، نور روحانيت را در چهره پدر در مى‏يابى. پدر به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم توجه خاصى دارد. تو نيز با تمام وجود، مادرانه براى رشد محمد صلى الله عليه و آله و سلم تلاش مى‏كنى. تا جايى كه برخى گمان دارند تو او را از فرزندان خود بيشتر دوست دارى. وقتى عبدالمطلب، محمد را به پدر مى‏سپارد، او را به خانه تو مى‏آورد و به تو مى‏فرمايد: بدان كه اين كودك، پسر برادر من است. او از جان و مالم نزد من عزيزتر است. مواظب باش كه اگر چيزى از تو خواست كوتاهى نكنى!. تو مى‏خندى و با آرامشى مادرانه جواب مى‏دهى: سفارش محمد صلى الله عليه و آله و سلم را به من مى‏كنى، در حالى كه او را از جان و فرزندانم بيشتر دوست مى‏دارم!

پدر با شنيدن جواب تو خوش حال مى‏شود و آرام مى‏گيرد. خدا چهار پسر و دو دختر را ثمره زندگى تو و پدر قرار مى‏دهد. اما محبت و مهربانى تو در حق محمد به اندازه‏اى است كه خدا مى‏خواهد تو را از بقيه مادران متمايز نمايد. حادثه‏اى لازم است تا مقام تو براى هميشه در هستى ثبت شود. و آن حادثه به زيباترين شكل رقم مى‏خورد. ماه‏هاست كه مرا در رحم خود پرورش مى‏دهى. مردم مشغول طواف و مناجات‏اند. به كعبه نزديك مى‏شوى. گروهى از بنى عبدالعزى روبه‏روى كعبه نشسته‏اند. چه ثانيه‏هاى عجيبى است! مادر! آن لحظه‏ها، هميشه در درونم تمديد مى‏شوند و همين حس آغاز است كه مرا ياراى زندگى مى‏دهد.

درد تمام وجودت را در برگرفته. دردى ناگهانى و عميق. دستت از همه جا كوتاه است. نگاه مى‏كنى. نه زنى مى‏بينى نه ياورى. درست در موقعيتى كه هر زنى به يارى زنان ديگر نيازمند است، متوجه قدرت لايزال مى‏شوى و با تمام وجود او را صدا مى‏زنى: اى پروردگار من! به تو و آن چه از جانبت از پيامبران و كتاب آمده و به نياى خود ابراهيم خليل عليه السلام كه بيت عتيق را بنا نهاد، ايمان دارم. پس به حق آن كه اين خانه را بنا نهاد و به حق مولودى كه در رحم من است، اين وضع حمل را بر من آسان گردان!

در همين لحظه بزرگ‏ترين رويداد هستى بر كعبه عارض مى‏شود. همه مى‏بينند كه ديوار كعبه شكافته مى‏شود و تو به فرمان الهى، وارد مى‏شوى و از چشم انسان‏ها نهان مى‏گردى. ديوار به حالت اول برمى گردد. مردان عرب به سرعت براى باز كردن در كعبه اقدام مى‏كنند. كليد مى‏آورند. كلنگ مى‏زنند. اما هيچ نيرويى بر كعبه تأثير نمى‏گذارد. همه به اين باور مى‏رسند كه قدرتى ماورايى اين اتفاق را جهت دهى مى‏كند. سه در روز كعبه مهمان هستى. روز چهارم است و خبر نهان شدن تو در كعبه، ميان مردم شهر پيچيده. ناگهان مثل چهار روز پيش ديوار كعبه شكافته مى‏شود و تو خرامان خرامان از دل خانه خدا پا بيرون مى‏نهى.

لحظه حلول ملكوت بر زمين است. مرا در آغوش دارى. تنها خدا مى‏داند و تو كه آن سه روز در كعبه بر ما چه گذشته است. مرا بر روى دست مى‏گيرى و مى‏فرمايى: من بر زنان پيش از خود برترى يافته‏ام، زيرا آسيه دختر مزاحم خدا را پنهانى در جايى پرستش مى‏كرد كه خداوند دوست نداشت در آن مكان عبادتا شود جز در حالت اضطرار. مريم دختر عمران، نخل خشك را تكان داد تا خرماى تازه آن را تناول كند. اما من داخل خانه خدا شدم و از ميوه‏ها و روزى‏هاى بهشتى خوردم...

مردم سراپا حيرت به تو خيره مانده‏اند. زمين تشنه كلام تو باقى مانده است و تو اين عطش را چنين شعله ور مى‏كنى: و چون خواستم بيرون آيم در هنگامى كه فرزند برگزيده‏ام بر روى دست من بود، هاتفى از غيب مرا ندا كرد كه‏اى فاطمه:

اين فرزند بزرگوار را على نام كن. به درستى كه منم خداوند على اعلى و او را آفريده‏ام از قدرت و عزت و جلال خود و بهره كامل از عدالت خويش به او بخشيده‏ام و نام او را از نام مقدس خود اشتقاق نموده‏ام. او را به آداب خجسته خود تأديب نموده‏ام و امور خود را به او تفويض كرده‏ام. در خانه محترم من متولد شده است و او اول كسى است كه بر بالاى بام خانه‏ام اذان خواهد گفت و بت‏ها را خواهد شكست. و آنها را از بالاى كعبه به زير خواهد انداخت. مرا به عظمت و بزرگوارى و يگانگى ياد خواهد كرد. او بعد از حبيب من و برگزيده از جميع خلق من محمد صلى الله عليه و آله و سلم، امام و پيشوا و وصى او خواهد بود. خوشا به حال كسى كه او را دوست دارد و يارى كند و يارى كند او را، و واى بر حال كسى كه فرمان او نبرد و او را يارى نكند و انكار حق او نمايد!

پدر مرا به سينه خود مى‏فشارد و دست تو را مى‏گيرد. سپس به سوى ابطح مى‏رويد و اشعارى مى‏خواند و در آن از خدا مى‏خواهد كه براى من نامى تعيين كند و خداوند نام على را برايم برمى گزيند. مرا به خانه مى‏آوريد. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مرا در آغوش مى‏گيرد و در دامن خود مى‏گذارد. تا نگاهم به چشمان پرفروغ او مى‏افتد، لبخند زنان، با قدرت خدا به سخن در مى‏آيم: السلام عليك يا رسول الله و رحمه الله و بركاته. سپس به اذن لايزال آيات سوره مؤمنون را قرائت مى‏كنم. اشك در چشمانت حلقه زده است اين را به همه تار و پودم احساس مى‏كنم. چه افتخارى بالاتر از اين!؟ تو اولين زنى هستى از بنى هاشم كه با مردى هاشمى ازدواج كرده‏اى. از اين رو نسب من هم از مادر و هم از پدر به هاشم بن عبد مناف مى‏رسد و اين فخر بزرگى است.

بقيع در چه آرامشى فرو رفته است! باز هم به ياد روزهاى اولى مى‏افتم كه اسلام پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را پذيرفته بوديم. من اولين مردى بودم كه با سن اندك خود، اسلام آوردم و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را تصديق كردم. يادم هست و به وضوح مى‏بينم آن روز زيبا را. مقابلت مى‏نشينم و مى‏گويم: پيامبرى محمد صلى الله عليه و آله و سلم آغاز شده است. او به بعثت رسيده! تو خوب مى‏دانى كه چه علاقه عجيبى ميان من و محمد صلى الله عليه و آله و سلم است. آن سال سياه را به خاطر مى‏آورى، كه قحطى شهر را در بر گرفت. پدر، قدرتى براى سير كردن ما نداشت. از اين رو مرا به نزد محمد صلى الله عليه و آله و سلم فرستاديد. و من در خانه پاك خديجه، در آغوش محمد صلى الله عليه و آله و سلم رشد يافتم. امروز به چشمانم خيره مى‏شوى و سال‏هاى هم نشينى مرا با محمد صلى الله عليه و آله و سلم مرور مى‏كنى. آن گاه از اسلام او مى‏پرسى و من برايت هر آن چه را ديده و شنيده‏ام تعريف مى‏كنم. اشكى مقدس در چشمان زلالت جارى مى‏شود و در دل له يگانگى خدا و رسالت محمد صلى الله عليه و آله و سلم شهادت مى‏دهى.

سال‏هاى سخت شكنجه مى‏گذرد و دوران شعب به همه پريشانى و محنتش به پايان مى‏رسد. ليله المبيت‏ليله المبيت: شبى كه حضرت على عليه السلام در بستر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم خوابيد تا دشمنان اسلام كه خانه را محاصره كرده بودند، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را در خانه احساس كنند و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بتواند از مكه خارج شود. من بهانه خوبى است براى حركت پيامبر و اسلامش به سوى مدينه و سپس جهان هستى. ما نيز به دنبال پيامبرمان به سوى مدينه هجرت مى‏كنيم. سفر خوبى است. فواطم‏(1) در اين سفر حضور درخشانى دارند. به مدينه مى‏رسيم و در كنار مهاجران زندگى خود را ادامه مى‏دهيم.

سال‏هاى حساس و بهرانى اسلام در مدينه سپرى مى‏شود. غزوه‏ها و جنگ‏ها، پيروزى‏هاى گسترده‏اى بر اهل حق بشارت مى‏دهد. تو در طول زندگانى خويش از توحيد دست نكشيده‏اى. حتى با وفات پدرت در حمايت از اسلام و رسولش جسورتر و مقاوم‏تر شده‏اى. روزهاى بيمارى تو آغاز مى‏شود كهولت سن چهره‏ات را خسته كرده است. مى‏دانم كه به استراحتى بلند نياز دارى. چهار سال از هجرت گذشته و تو پيرزنى 65 ساله در گوشه مدينه نشسته‏اى و به فراق پدرو خديجه در عام الحزن مى‏انديشى. همين چند روز پيش كه به ديدنت آمدم، آثار سفر را در نگاهت هويدا ديدم. گويى رسا و واضح با من از سفرى دور و استراحتى بلندتر سخن مى‏گفتى. امروز كه چنين آشفته و غمگين بر مزارت نشسته‏ام به ياد چند ساعت پيش هستم. پريشان و خسته به سوى پيامبر دويدم. و چه دويدن مأيوسانه‏اى!

مى‏بينى! پيامبر خدا نشسته است و من با گريه وارد مى‏شوم. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم سرش را بلند مى‏كند و با تعجب مى‏پرسد: چه شده است، على جان! چرا گريه مى‏كنى؟! جواب مى‏دهم: يا رسول الله! مادرم فاطمه، از دنيا رفت! بغض در گلوى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مى‏نشيند. برمى خيزد و مى‏فرمايد: به خدا سوگند او مادر من هم بود!

شتابان به سوى خانه ما مى‏دود. كنار جنازه‏ات مى‏آيد و بر تو مى‏گريد. به زنان مهاجر و انصار فرمان مى‏دهد كه تو را غسل دهند. كار غسل تمام مى‏شود. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را خبر مى‏كنند. يكى از پيراهن‏هاى خود را در مى‏آورد و مى‏فرمايد: فاطمه را در اين پيراهن كفن كنيد! من و ديگر اصحاب خوب مى‏دانيم دليل كار او چيست. اما پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم رو به مسلمانان مى‏فرمايد: كارى كردم كه هيچ گاه مانند آن را انجام نداده بودم، علت را نمى‏پرسيد؟! همه منتظرند تا خود جواب بگويد. اما پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم جنازه تو را بر دوش مى‏گيرد. آه مادر! همين چند ساعت پيش، تو را به بقيع آورديم. جنازه‏ات را بر زمين نهاديم. باز همه چيز مقابل چشمانم مرور مى‏شود. چه غم سنگينى است! پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم خم مى‏شود خود به داخل قبر مى‏رود و در آن مى‏خوابد. آن گاه بر مى‏خيزد و جنازه تو را در قبر مى‏نهد. سپس سرش را به طرف تو خم مى‏كند و مدتى طولانى با تو سخن مى‏گويد. هيچ كس نمى‏داند با تو چه مى‏گويد. تنها كلمه آخر را مى‏شنويم. سه مرتبه مى‏فرمايد: پسرت! آن گاه بيرون مى‏آيد و خاك بر قبر تو مى‏ريزد. خود را به روى قبرت مى‏اندازد و با صداى بلند مى‏فرمايد: معبودى جز خداى يكتا نيست. پروردگار! من او را به تو مى‏سپارم! از جاى برمى خيزد. مسلمانان جلو مى‏آيند. مرا تسلى مى‏دهند و به پيامبر مى‏گويند: كارهايى انجام داديد كه تا كنون نكرده بوديد. حال پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم پرده از رازها برمى دارد. مى‏فرمايد:

من امروز، احسان و نيكى‏هاى ابوطالب را از دست دادم. فاطمه كسى بود كه اگر چيزى نزد خود مى‏داشت مرا بر خود و فرزندانش مقدم مى‏دانست. من روزى از قيامت سخن به ميان آوردم و از اين كه مردم در آن روز برهنه محشور مى‏شوند، حرف زدم. فاطمه با شنيدن آن سخن‏ها با ناراحتى و هراس گفت: واى از اين رسوايى! و من برايش ضمانت كردم كه خدا او را با بدن پوشيده محشور گرداند. از فشار قبر ياد آورى كردم. او گفت: واى از ناتوانى! من ضمانت كردم كه خدا او را ايمن كند. و اين كه خم شدم و با او سخن گفتم براى اين بود كه پرسش هايى را كه از او مى‏شود به تلقين كنم. چون از او پرسيدند، پروردگارت كيست، جواب داد. وقتى پرسيدند، پيغمبرت كيست، باز هم پاسخ داد. وقتى پرسيدند امام و ولى تو كيست؟ در پاسخ ماند و چيزى نگفت و من به او گفتم: پسرت. پسرت...

سر بر مزار تو مى‏نهم و در اين سكوت تلخ، بر جدايى تو مويه مى‏كنم. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به عمار مى‏فرمايد: به خدا سوگند، من از قبر فاطمه بيرون نيامدم جز آن كه دو چراغ از نور را ديدم كه نزديك سر فاطمه آوردند و دو چراغ ديگر از نور در نزد دست‏هاى او بود و دو چراغ از نور در كنار پاهايش و دو فرشته كه بر قبر او گماشته بودند و تا روز قيامت براى او استغفار خواهند كرد! روز غم انگيزى است مادر! و تنهايى من از آن غم‏انگيزتر! دلم برايت تنگ شده است و چه زود، رفتن تو مرا پير كرده است به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نگاه مى‏كنم، چه غم سنگينى بر شانه‏هاى استوارش به تلاطم در آمده. هنوز مدتى از عام الحزن نگذشته كه تو اين چنين زخم‏هاى او را تازه كرده‏اى!

پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم با شكوه و مقاوم از بقيع دور مى‏شود و به سوى اجتماع مسلمانان مى‏رود. با خود مى‏انديشم، تو مقدمه حضور و حركت من بوده‏اى و بى جهت نيست كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بارها فرمود: بهشت زير پاى مادران است.

مادر! بهشت بر تو گوارا باد! من نيز به دنبال پيامبر مى‏روم و تو را در اين بقيع خاموش با فرشتگان تنها مى‏گذارم.