جايگاه اهل بيت (ع) در جهان هستی

محمد تقی صرفی پور

- ۴ -


معجزات‌ وكرامات‌ اهلبيت‌(ع‌)

كارهاي‌ خارق‌ العاده‌اي‌ كه‌ اهلبيت‌(ع‌)انجام‌ مي‌دادند فقط‌ در حدّ توان‌ انبياءبود وگاهي‌ معجزاتي‌ داشتند كه‌ ديگر انبياء مثل‌ آن‌ را نداشتند مثل‌ برگشتن‌خورشيد بعد از غروب‌ كردن‌،چند قسمت‌ كردن‌ ماه‌و...

1- زنده‌ شدن‌ دوكودك‌

سربريده‌روزي‌ يكي‌ از انصار پيامبر را به‌ منزلش‌ دعوت‌ نمود.براي‌ ميهماني‌ يك‌بزغاله‌اي‌ را سربريدند وميزبان‌ به‌ مسجدنزد پيامبر(ص‌) رفت‌.دوتا ازنوجوانهاي‌ اين‌ مرد، وقتي‌ سربريدن‌ بزغاله‌ را ديدند،يكي‌ به‌ ديگري‌ گفت‌بيا تا منهم‌ تورا سرببرم‌!اوهم‌ قبول‌ كرد وپسر ديگر سراورا ذبح‌ كرد!درهمين‌موقع‌ مادرشان‌ متوجه‌ شد وفريادي‌ كشيد!كودك‌ قاتل‌ از ترس‌ به‌ بالاي‌پشت‌ بام‌ رفت‌ ولي‌ از آنجا پرتاپ‌ شد ومرد!

مادرشان‌ جسد اين‌ دو را پنهان‌ نمودوبه‌ شوهرش‌ چيزي‌ نگفت‌.وقتي‌ پيامبرآمد وبراي‌ او سفره‌ انداختند،جبرئيل‌ نازل‌ شد وگفت‌:يا رسول‌ الله!از آنهابخواه‌ تا فرزندانشان‌ را سرسفره‌ دعوت‌ كنند!پيامبر اين‌ مطلب‌ را ازآنان‌خواست‌ وپدر هم‌ سراغ‌ بچه‌ هايش‌ را از مادرشان‌ گرفت‌ ولي‌ او گفت‌ كه‌جائي‌ رفته‌اند والان‌ نيستند.با اصرار پيامبر وپدردوكودك‌ ،زن‌ ماجراي‌ كشته‌شدن‌ فرزندانشان‌ را تعريف‌ كرد.

حضرت‌ دستورداد كه‌ جسد آنان‌ را بياورند.وقتي‌ آوردند،پيامبر دعا كردوهردو زنده‌ وسالم‌ شدند وسرسفره‌ نشستند.«منتهي‌ الامال‌ ج‌1ص‌78»

2- سالم‌ شدن‌ چشم‌ معيوب‌!

چشم‌ قتادة‌ در جنگ‌ اُحد بر اثر زخمي‌ از حدقه‌ بيرون‌ آمد.او چشمش‌ را دردست‌ گرفت‌ ونزد پيامبر آمد وگفت‌:زني‌ زيبا دارم‌ كه‌ هم‌ من‌ اورا دوست‌دارم‌ وهم‌ او مرا دوست‌ دارد. ونمي‌ خواهم‌ مرا اينگونه‌ ببيند!

پيامبر چشم‌ اورا درجايش‌ گذاشت‌ وفرمود:خدايا!براو زيبائي‌ بپوشان‌!

چشم‌ قتادة‌ سالم‌ شد واز روز اولش‌ بهتر.

چشم‌ ديگرش‌ گاهي‌ درد مي‌گرفت‌ولي‌ اين‌ چشم‌ هيچگاه‌ ديگر دچارناراحتي‌ نشد .

روزي‌ يكي‌ از پسرانش‌ نزد عمربن‌ عبدالعزيز رفت‌.عمر گفت‌:اين‌ شخص‌كيست‌؟او گفت‌:

اناابن‌ الذي‌ سالَت‌ علي‌' الخدّ عينُه‌فرُدّت‌ بكف‌ّ المصطفي‌' احسن‌ الردّ

فعادت‌ كماكانت‌ لاول‌ّ مرة‌ّفيا حُسن‌ ما عين‌ٍ ويا حُسن‌َ ماردّ

يعني‌:من‌ پسر كسي‌ هستم‌ كه‌ چشمش‌ به‌ گونه‌اش‌ آويزان‌ شد!ولي‌ بدست‌پيامبر درجايش‌ قرار گرفت‌ ومثل‌ اولش‌ شد.پس‌ چه‌ خوب‌ چشمي‌ شدوچه‌ خوب‌ شخصي‌ بود پيامبر!«منتهي‌ الامال‌ ج‌1ص‌81»

3- حفظ‌ كل‌ّ قرآن‌ در يك‌ لحظه‌

به‌ زاذان‌ گفتند:تو قرآن‌ را زيبا تلاوت‌ مي‌كن‌!اين‌ قرائت‌ از كه‌ است‌؟

خنده‌اي‌ كرد وگفت‌:روزي‌ در حاليكه‌ من‌ آواز مي‌خواندم‌،علي‌(ع‌)از كنارم‌رد مي‌شد.امام‌ از صداي‌ زيباي‌ من‌ تعجب‌ كرد وفرمود:اي‌ زاذان‌!چرا قرآن‌نمي‌خواني‌؟گفتم‌:اي‌ اميرمؤمنان‌!چگونه‌ قرآن‌ بخوانم‌ درحاليكه‌ چند سوره‌فقط‌ باندازه‌اي‌ كه‌ در نمازم‌ نياز دارم‌،بيشتر حفظ‌ نيستم‌!

امام‌ بمن‌ نزديك‌ شد ودرگوشم‌ جملاتي‌ نامفهوم‌ فرمود.سپس‌ دردهانم‌دعائي‌ خواند.هنوز امام‌ از من‌ دور نشده‌ بود كه‌ متوجه‌ شدم‌ همة‌ قرآن‌ را بااعراب‌ وهمزه‌اش‌ حفظ‌ شده‌ام‌.واز آن‌ موقع‌ تاكنون‌ نيازي‌ به‌ سؤال‌ كردن‌درباره‌ قرآن‌ پيدا نكرده‌ام‌.«بحارج‌41ص‌195»

4- زنده‌ شدن‌ سام‌!

در زمان‌ پيامبر(ص‌)عده‌اي‌ از يمن‌ نزد حضرت‌ آمدند وگفتند:

ما باقيماندة‌ ملتهاي‌ گذشته‌ از آل‌ نوح‌(ع‌)هستيم‌.حضرت‌ سام‌(ع‌)كه‌جانشين‌ نوح‌(ع‌)بوده‌ است‌ در كتابش‌ آورده‌ كه‌ هر پيامبري‌ جانشيني‌دارد.جانشين‌ شما كيست‌؟پيامبر به‌ علي‌(ع‌)اشاره‌ كرد.

گفتند اگر از او معجزه‌اي‌ بخواهيم‌ مي‌تواند انجام‌ دهد؟

فرمود،با اذن‌ الهي‌ آري‌! سپس‌ حضرت‌ به‌ علي‌(ع‌)فرمود با آنان‌ به‌ مسجدبرو وپايت‌ را به‌ زمين‌ نزديك‌ محراب‌ بزن‌!

علي‌(ع‌)همراه‌ آنان‌ به‌ مسجد رفت‌ ودوركعت‌ نماز خواند وسپس‌ پايش‌ رابرزمين‌ نزديك‌ محراب‌ زد. ناگاه‌ زمين‌ باز شد وتابوتي‌ ظاهر گشت‌ واز ميان‌تابوت‌،پيامبري‌ كه‌ صورتش‌ مثل‌ ماه‌ مي‌درخشيد وخاك‌ از سر وصورتش‌مي‌تكاندوريش‌ بلندي‌ داشت‌،بيرون‌ آمدوگفت‌:

اشهد اَن‌ لااله‌ الاّ الله واَن‌َّ محمّداً رسول‌ الله سيد المرسلين‌ وانَّك‌علي‌ٌ وصي‌ّ محمّد سيدّ الوصيين‌ وانا سام‌ بن‌ نوح‌!

در اين‌ موقع‌ انان‌ كتابهاي‌ خودرا باز كردند تا قيافة‌ سام‌ را با آنچه‌ در كتاب‌آمده‌ مطابق‌ ديدند.

آنها گفتند:اي‌ سام‌!ما خواستار خواندن‌ سوره‌اي‌ از كتاب‌ نوح‌(ع‌)هستيم‌!

سام‌ شروع‌ به‌ خواندن‌ سوره‌اي‌ كرد وسپس‌ بر علي‌(ع‌)سلام‌ كرد ودر تابوت‌خوابيد وزمين‌ برهم‌ آمد ومثل‌ سابق‌ شد.

آنها با ديدن‌ اين‌ معجزه‌ گفتند:تنها دين‌ در نزد خدا اسلام‌است‌.«بحارج‌41ص‌212»

5- عروسي‌ يهوديان‌!

يهوديان‌ هنگام‌ برپائي‌ يكي‌ از مراسمات‌ عروسي‌ خود،نزد پيامبر آمدندودرخواست‌ كردند كه‌ اجازه‌ دهد حضرت‌ فاطمه‌(س‌)هم‌ در عروسي‌ آنان‌حضور يابدوقصدشان‌ اين‌ بود كه‌ فاطمه‌(س‌)بالباسهاي‌ كهنه‌ خود درمقابل‌لباسهاي‌ پرزرق‌ وبرق‌ زنان‌ يهودي‌ تحقير شود!

پيامبر اجازه‌ اورا به‌ علي‌(ع‌)موكول‌ كرد وعلي‌(ع‌)اجازه‌ اد.دراين‌ حين‌جبرئيل‌ نازل‌ شد ولباسهايي‌ از بهشت‌ براي‌ فاطمه‌(س‌)آورد.وقتي‌فاطمه‌(س‌)با اين‌ لباسها در عروسي‌ حاضر شد،چنان‌ زنان‌ يهودي‌ را شگفت‌زده‌ كرد كه‌ در مقابل‌ فاطمه‌(س‌)به‌ سجده‌ افتادند!وزمين‌ زير پاي‌ اورامي‌بوسيدند!وعده‌ اي‌ از آنان‌ درآن‌ شب‌ مسلمان‌ شدند. «بحارج‌43ص‌30»

6- كعبه‌ درهوا

از زيدبن‌ ارقم‌ نقل‌ شده‌ كه‌:

در مسجد الحرام‌ نزد امام‌ حسن‌ مجتبي‌(ع‌)رسيدم‌ واز حضرت‌ تقاضاكردم‌معجزه‌اي‌ بمن‌ نشان‌ بدهد تا براي‌ مردم‌ كوفه‌ نقل‌ كنم‌.

امام‌ دعائي‌ خواند .ناگاه‌ كعبه‌ در هوا بلند شد !

عده‌اي‌ از مردم‌ با ديدن‌ اين‌ صحنه‌ مي‌گفتند:اعجوبه‌ است‌!وبعضي‌ آن‌ راسحر مي‌خواندند.

دراين‌ موقع‌ عده‌اي‌ در زير كعبه‌ رفتند.سپس‌ حضرت‌ آنرا بحال‌ خودبرگرداند.«حديقة‌ الشيعة‌»

7- نشان‌ دادن‌ علي‌(ع‌)بعد از شهادت

‌بعد از شهادت‌ اميرالمؤمنين‌(ع‌)،عده‌اي‌ نزدامام‌ حسن‌(ع‌)آمدندودرخواست‌ كردندكه‌: از آن‌ معجزاتي‌ كه‌ پدرت‌ داشت‌،توهم‌ يكي‌ بما نشان‌بده‌!

امام‌ فرمود:آنگاه‌ ايمان‌ مي‌آوريد؟

گفتند:آري‌!بخدا سوگند ايمان‌ مي‌آوريم‌.

حضرت‌ گوشة‌ پرده‌ را كنار زدند.ناگاه‌ مردم‌ مشاهده‌ كردند كه‌ علي‌(ع‌)درآنجا نشسته‌ است‌.

امام‌ فرمود:اين‌ شخص‌ را مي‌شناسيد؟

گفتند:آري‌ اين‌ اميرمؤمنان‌ علي‌(ع‌)است‌.ماهمگي‌ شهادت‌ مي‌دهيم‌ كه‌ توحجت‌ برحق‌ خدائي‌ وتو بعد از علي‌(ع‌) امام‌ هستي‌. همانطور كه‌ بعد ازرحلت‌ پيامبر،علي‌(ع‌)اورا در مسجد قبا به‌ ابوبكر نشان‌ داد،توهم‌اميرمؤمنان‌ را بما نشان‌ دادي‌.

امام‌ فرمود:مگر سخن‌ خدارا در قرآن‌ نخوانده‌ايد كه‌ مي‌فرمايد:

«ولاتقولوا لمن‌ يُقتل‌ في‌ سبيل‌ الله امواتاً بل‌ احياءٌ ولكن‌لاتشعرون‌»بقره‌ 154

وقتيكه‌ شهداء اين‌ مقام‌ را داشته‌ باشند كه‌ بعد از شهادت‌ زنده‌ باشند،دربارة‌ما چه‌ مي‌توانيد بگوئيد؟

همگي‌ گفتند:اي‌ فرزند رسول‌ خدا!ما ايمان‌ آورديم‌ وتورا تصديق‌مي‌كنيم‌.«بحار ج‌43»

8- زنده‌ شدن‌ پيرزن‌!

يحيي‌ بن‌ ام‌ّ الطويل‌ مي‌گويد:

ما نزد امام‌ حسين‌(ع‌)بوديم‌ كه‌ جواني‌ گريه‌ كنان‌ نزد امام‌ حسين‌(ع‌)آمدوگفت‌:

مادرم‌ از دنيا رفته‌ ولي‌ وصيتي‌ نكرده‌ است‌.فقط‌ گفته‌ است‌ كه‌ درمورداموالش‌ به‌ نظر شما عمل‌ كنيم‌.

امام‌ فرمود:بلند شويد تا بخانة‌ او برويم‌.

ما هم‌ با امام‌ بخانة‌ پيرزن‌ رفتيم‌.وقتي‌ داخل‌ خانة‌ آن‌ زن‌ شديم‌،امام‌ از خداخواستند تا اورا زنده‌ كندتا وصيت‌ خودرا انجام‌ دهد.

ناگاه‌ پيرزن‌ زنده‌ شد وبلند شد ونشست‌ وشهادتين‌ را برزبان‌ جاري‌كرد.سپس‌ به‌ امام‌ گفت‌:اي‌ مولايم‌!داخل‌ اطاق‌ شويد وهر دستوري‌ داريدبمن‌ بفرمائيد.

امام‌ داخل‌ اطاق‌ شدند وبه‌ او فرمودند:خداوند تورا رحمت‌ كند.وصيتهاي‌خودرا بكن‌!

او گفت‌:اي‌ فرزند رسولخدا!من‌ مقداري‌ ثروت‌ دارم‌ كه‌ درفلان‌ جا گذاشته‌ام‌ويكسومش‌ در اختيار شما است‌ تا به‌ شيعيانت‌ بدهي‌ ودوسو ديگر مال‌پسرم‌ باشد بشرط‌ اينكه‌ از دوستان‌ شما باشد.واگر با شمااهلبيت‌(ع‌)مخالفت‌ كرداين‌ دوسوم‌ راهم‌شما برداريد واو حقي‌ ندارد.سپس‌ از امام‌ درخواست‌ كرد كه‌ بعد از مردن‌ براو نماز بخواند وكارهاي‌ بعداز مرگش‌ را امام‌ انجام‌ دهد.اين‌ سخنان‌ را گفت‌ ومُرد.«بحار ج‌44ص‌181»

9- باحال‌ جنابت‌ پيش‌ امام‌ رفت‌!

عربي‌ براي‌ آزمايش‌ امامت‌ امام‌ حسين‌(ع‌)به‌ مدينه‌ رفت‌ ودربين‌ راه‌ باخوداستمناء نمود وبا آن‌ حال‌ نزد امام‌ رفت‌!

وقتي‌ داخل‌ اطاق‌ امام‌ شد،حضرت‌ فرمود:اي‌ اعرابي‌!آيا حيا نمي‌كني‌ كه‌ باحال‌ جنابت‌ نزد امامت‌ مي‌آيي‌؟

سپس‌ فرمود:

شما عربهارسمتان‌ است‌ كه‌ وقتي‌ مي‌خواهيد نزد شخصي‌ برويد با خوداستمناء كنيد؟

عرب‌ گفت‌:آنچه‌ كه‌ مي‌خواستم‌،يافتم‌.سپس‌ بيرون‌ رفت‌ وغسل‌ نمودوخدمت‌ امام‌ برگشت‌ وآنچه‌ در دل‌ داشت‌ از حضرت‌ سؤال‌ كرد.«بحارج‌43ص‌181»

10- حجرالاسود به‌ صدا درآمد!

بعد از شهادت‌ امام‌ حسين‌(ع‌)،محمدبن‌ حنفيه‌ كه‌ برادر امام‌ حسين‌(ع‌)بودنزد امام‌ سجاد(ع‌)رفت‌ وگفت‌:

اي‌ برادرزادام‌!مي‌داني‌ كه‌ پيامبر،علي‌(ع‌)را وصي‌ّ خود قرار دادوعلي‌(ع‌)هم‌ امام‌ حسن‌(ع‌)را وصي‌ّ خود قرار داد.حال‌ كه‌ پدرت‌ به‌ شهادت‌رسيده‌ است‌،جانشين‌ خودرا مشخص‌ نكرده‌ وچون‌ من‌ عموي‌ تو وپسراميرالمؤمنين‌(ع‌)هستم‌واز تو بزرگتر مي‌باشم‌!پس‌ درمورد امامت‌ با من‌ نزاع‌نكن‌ ومرا امام‌ بدان‌!!

امام‌ سجاد(ع‌)فرمود:اي‌ عمو!از خدا بترس‌ ودنبال‌ آنچه‌ كه‌ سزاوار آن‌ نيستي‌نرو ومن‌ تورا از اينكه‌ جزء جاهلان‌ باشي‌،برحذر مي‌دانم‌!

اي‌ عمو!پدرم‌ صلوات‌ الله عليه‌ قبل‌ از اينكه‌ به‌ كربلا بيايد به‌ من‌ وصيت‌ كردويك‌ ساعت‌ قبل‌ از شهادت‌ بامن‌ در امر امامت‌ عهدو پيمان‌ بست‌.واين‌سلاح‌ رسول‌ خدا(ص‌) است‌ كه‌ در نزد من‌ است‌.پس‌ دنبال‌ اين‌ امر نگرد كه‌مي‌ترسم‌ عمرت‌ كوتاه‌ شود ودراحوالت‌ آشوب‌ واختلال‌ روي‌ دهد!خداوندمتعال‌ امتناع‌ دارد كه‌ امامت‌ را جزدر نسل‌ حسين‌(ع‌)قرار دهد واگرمي‌خواهي‌ به‌ اين‌ امر يقين‌ كني‌ بيا باهم‌ نزد حجر الاسود برويم‌ تا از او نظربخواهيم‌ وحقيقت‌ امر را از او جويا شويم‌.

محمد قبول‌ كرد وبا امام‌ نزد حجر رفتند.

امام‌ به‌ محمد فرمود:اول‌ تو در پيشگاه‌ خدا تضرّع‌ كن‌ از او بخواه‌ تا حجرباتو صحبت‌ كند.سپس‌ حقيقت‌ را از حجر بپرس‌!

محمد شروع‌ به‌ مناجات‌ كرد وخدارا صدازد!ولي‌ سخني‌ از حجر نشنيد!

امام‌ فرمود:اي‌ عمو!اگر تو جانشين‌ امام‌ حسين‌(ع‌)بودي‌ حجر با توحرف‌ مي‌زد وجواب‌ تورا مي‌داد.

محمد گفت‌:اي‌ برادرزاده‌!حال‌ تو حجر را صدا بزن‌ واز او سؤال‌ كن‌!

امام‌ دعا كرد وفرمود:

اي‌ حجر!بحق‌ خداوندي‌ كه‌ عهد وميثاق‌ تمام‌ پيامبران‌ واوصياء وتمامي‌مردم‌ را در تو قرار داده‌ قسم‌ مي‌دهم‌ كه‌ بگوئي‌ بعد از حسين‌ بن‌علي‌(ع‌)چه‌ كسي‌ امام‌ است‌؟

ناگاه‌ حجر الاسود چنان‌ تكاني‌ خورد كه‌ گويا مي‌خواست‌ از جاي‌ خودكنده‌ شودوبزبان‌ عربي‌ به‌ امام‌ سجاد(ع‌)گفت‌:وصيت‌ وامامت‌ بعد ازحسين‌ بن‌ علي‌(ع‌) مخصوص‌ تو است‌.

محمد پاي‌ حضرت‌ را بوسيد وگفت‌:اعتراف‌ مي‌كنم‌ كه‌ امامت‌ حق‌ شمامي‌باشد.«منتهي‌ الامال‌ ج‌2ص‌230»

11- باران‌ ناگهاني‌!

ثابت‌ بناني‌ مي‌گويد:

يكسال‌ با عده‌اي‌ از عبادت‌ كنندگان‌ بصره‌ از قبيل‌ ايوب‌ سجستاني‌،صالح‌ مرّي‌،عتبة‌ الغلام‌وحبيب‌ بن‌ دينار به‌ مكه‌ رفتيم‌.در مكه‌ به‌ علت‌نيامدن‌ باران‌،آب‌ كمياب‌ بود.ما تصميم‌ گرفتيم‌ از خدا بخواهيم‌ كه‌ باران‌بفرستد!لذا كنار كعبه‌ رفتيم‌ واز خداي‌ رئوف‌ درخواست‌ باران‌كرديم‌.ولي‌ اثري‌ از اجابت‌ نديديم‌!

در اين‌ موقع‌ جواني‌ بطرف‌ ما آمد وفرمود:

اي‌ مال‌ بن‌ دينار!اي‌ ثابت‌ بناني‌!اي‌ ايوب‌ سجستاني‌!اي‌ صالح‌مرّي‌!اي‌...!ما گفتيم‌:لبيك‌!

فرمود:آيا در ميان‌ شما كسي‌ نيست‌ كه‌ خدا اورا دوست‌ بدارد؟گفتيم‌:ازما دعا كردن‌ واز خدا اجابت‌ نمودن‌!

فرمود:از كعبه‌ دور شويد!اگر در ميان‌ شما يكنفر بود كه‌ خدا اورا دوست‌داشت‌،دعاي‌ اورا مستجاب‌ مي‌نمود.

آنگاه‌ حضرت‌ وارد كعبه‌ شد وسر به‌ سجده‌ نهاد وفرمود:اي‌ خداي‌من‌!بحق‌ّ آن‌ محبّتي‌ كه‌ بمن‌ داري‌ ،اين‌ مردم‌ را بوسيلة‌باران‌ سيراب‌ كن‌!

هنوز دعاي‌ امام‌ تمام‌ نشده‌ بود كه‌ ابري‌ نمايان‌ شد وباران‌ زيادي‌ آمد.

ثابت‌ مي‌گويد:من‌ از مردم‌ مكه‌ پرسيدم‌ اين‌ جوان‌ كيست‌؟گفتند كه‌ اوعلي‌ بن‌ الحسين‌ بن‌ علي‌ بن‌ ابيطالب‌(ع‌) است‌.«ستارگان‌ درخشان‌ج‌6ص‌16»

12- خبر داشتن‌ از كار پنهاني‌!

ابو الصباح‌ كناني‌ گويد:

روزي‌ بدر خانة‌ امام‌ باقر(ع‌)رفام‌.وقتي‌ در زدم‌،كنيز امام‌ در را باز كرد.من‌دست‌ خودرا بر پستانهاي‌ او زدم‌ وگفتم‌:به‌ مولاي‌ خود بگو كه‌ فلاني‌اجازة‌ شرفيابي‌ مي‌خواهد!

ناگاه‌ صداي‌ امام‌ از اطاقش‌ بلند شد كه‌:اُدخل‌! لا اُم‌َّ لك‌!من‌ داخل‌ اطاق‌شدم‌.وبه‌ امام‌ عرض‌ كردم‌ كه‌:اين‌ حركت‌ من‌ از روي‌ شهوت‌ نبود بلكه‌مي‌خواستم‌ شمارا آزمايش‌ نمايم‌!

امام‌ فرمود:راست‌ گفتي‌!اگر گمان‌ مي‌كنيد كه‌ اين‌ ديوارها مانع‌ ديدن‌ مامي‌شوند،همانطور كه‌ مانع‌ ديدن‌ شما مي‌شوند،پس‌ چه‌ فرقي‌ بين‌ ماوشما است‌.بپرهيز از اينكه‌ دوباره‌ اينكار را انجام‌ دهي‌!«منتهي‌ الامال‌ج‌2ص‌101»

13- جابر وملكوت‌ آسمانها

جابربن‌ يزيدجُعفي‌ مي‌گويد:

از امام‌ باقر(ع‌)سؤال‌ كردم‌:مراد از ملكوت‌ آسمان‌ وزمين‌ كه‌ به‌ حضرت‌ابراهيم‌(ع‌)نشان‌ دادند،همانطور كه‌ در قرآن‌ آمده‌ كه‌«ونُري‌ ابراهيم‌ملكوت‌ السموات‌ والارض‌»چيست‌؟

امام‌ دست‌ مبارك‌ خودرا بطرف‌ آسمان‌ برداشت‌ وفرمود:بمن‌ نگاه‌كن‌!چه‌ مي‌بيني‌؟

من‌ ديدم‌ كه‌ نوري‌ از دست‌ امام‌ بطرف‌ آسمان‌ امتداد داشت‌،بطوريكه‌چشمهارا خيره‌ مي‌كرد.امام‌ فرمود:ابراهيم‌(ع‌)ملكوت‌ آسمان‌ وزمين‌ راچنين‌ ديد.سپس‌ امام‌ دست‌ مرا گرفت‌ وبه‌ داخل‌ اطاقي‌ برد ولباس‌خودرا عوض‌ نمود وفرمود:چشم‌ خودرا ببند!من‌ بستم‌.امام‌فرمود:مي‌داني‌ كجاهستي‌؟گفتم‌:نه‌!فرمود:در ان‌ ظلمتي‌ كه‌ ذوالقرنين‌ ازآنجا عبور كرد.

گفتم‌:اجازه‌ مي‌دهيد چشمم‌ را باز كنم‌؟فرمود:باز كن‌ ولي‌ چيزي‌نمي‌بيني‌!من‌ باز كردم‌ ولي‌ آنقدر تاريك‌ بود كه‌ حتي‌ جاي‌ پاي‌ خودرانمي‌ديدم‌.سپس‌ با امام‌ مقداري‌ راه‌ رفتيم‌.فرمو:مي‌داني‌ كجاهستي‌؟گفتم‌:نه‌!فرمود:برسرآن‌ چشمه‌اي‌ كه‌ خضر از آن‌ آب‌ حيات‌ خورد!بعدامام‌ مرا از عالمي‌ به‌ عالم‌ ديگر مي‌برد تا پنج‌ عالم‌ را طي‌ كرديم‌.

امام‌ فرمود:ابراهيم‌(ع‌)ملكوت‌ آسمان‌ وزمين‌ را كه‌ دوازده‌ عالم‌ است‌ اين‌چنين‌ ديد كه‌ تو ديدي‌!وهر امامي‌ بيايد در يكي‌ از اين‌ عالمها ساكن‌شودتا اينكه‌ قائم‌(ع‌)ظهور كند.بعد فرمود:چشمانت‌ را ببند وبازكن‌!وقتي‌ بستم‌ وباز كردم‌،خودرا در خانة‌ امام‌ ديدم‌.امام‌ باز لباس‌ خود راعوض‌ كرد.«حديقة‌ الشيعة‌»

14- جسارت‌ به‌ مادر

ابامهزم‌ گويد:

شبي‌ ازخدمت‌ امام‌ صادق‌(ع‌)مرخص‌ شدم‌ وبه‌ همراه‌ مادرم‌ به‌ خانه‌ام‌در مدينه‌ مي‌رفتيم‌.در بين‌ راه‌ بامادرم‌ مشاجره‌ كردم‌ ومن‌ به‌ او تندي‌نمودم‌!

روزبعد وقتي‌ خدمت‌ امام‌ رفتم‌،امام‌ فرمود:اي‌ ابامهزم‌!بين‌ تو ومادرت‌چه‌ پيش‌ آمد؟آيا شب‌ گذشته‌ به‌ او تندي‌ نمودي‌؟آيا نمي‌داني‌ كه‌شكمش‌ محل‌ سكونت‌ تو ودامنش‌ محل‌ استراحت‌ تو وسينه‌اش‌ ظرف‌نوشيدني‌ تو بوده‌ است‌؟

گفتم‌:آري‌!

فرمود:هيچگاه‌ براو تندي‌ نكن‌!«بحارج‌4ص‌72»

15- زنده‌ شدن‌ پرندگان‌ ذبح‌ شده‌!

يونس‌ بن‌ ظبيان‌ مي‌گويد:

باعدة‌ زيادي‌ در خدمت‌ امام‌ صادق‌(ع‌)بوديم‌ كه‌ شخصي‌ سؤال‌ كرد:يابن‌ رسول‌ الله!پرندگانيكه‌ در قرآن‌ آمده‌،در آن‌ جائيكه‌ خطاب‌ به‌ابراهيم‌(ع‌)فرموده‌ است‌:(«خُذ اربعة‌ً من‌ الطير فصُرهن‌َّ اليك‌ ثم‌ّاجعل‌ علي‌' كل‌ّ جبل‌ٍ منهن‌ّ جزءاً»يعني‌:چهارپرنده‌ را ذبح‌ كرده‌وگوشتشان‌ را باهم‌ مخلوط‌ كرده‌ وهر قسمتي‌ را بر سركوهي‌ بگذار!)

آيا از يك‌ نوع‌ بودند يا باهم‌ فرق‌ داشتند؟

امام‌ فرمود:مي‌خواهيد مثل‌ آن‌ معجزه‌ را بشما نشان‌ بدهم‌؟همه‌گفتيم‌:آري‌!

امام‌ دستورداد كه‌ طاوس‌ وباز وكبوتر وكلاغي‌ را آوردند وآنها را ذبح‌كردند وباهم‌ مخلوط‌ كرده‌، در چهار طرف‌ اطاق‌ گذاشتند.سپس‌ امام‌ابتدا طاوس‌ را صدازدند!ناگاه‌ اجزايش‌ از چهارگوشه‌ جدا شده‌ وبهم‌پيوستند وزنده‌ شد.سپس‌ كلاغ‌ ودوتاي‌ ديگر را زنده‌ كرد.«حديقة‌الشيعة‌»

16- مرگ‌ زندانبان‌!

زمانيكه‌ امام‌ موسي‌ كاظم‌(ع‌)در زندان‌ هارون‌ بودند،دونفر از علماي‌سني‌ كه‌ از شاگردان‌ ابوحنيفه‌ بودندبنامهاي‌ ابويوسف‌ ومحمدبن‌ الحسن‌به‌ زندان‌ رفته‌ وقصد داشتند كه‌ به‌ زعم‌ خود با مباحثاتي‌ امام‌ را به‌مذهب‌ خود متمايل‌ كنند!

وقتي‌ خدمت‌ امام‌ رسيدند،زندانبان‌ حضرت‌ به‌ امام‌ گفت‌:نوبت‌ من‌ تمام‌شده‌ ومن‌ مي‌روم‌ وفردا مي‌آيم‌.اگر كاري‌ داري‌ بگوئي‌ وقتي‌ فردامي‌آيم‌،براي‌ شما انجام‌ دهم‌؟

امام‌ فرمود:كاري‌ ندارم‌!

وقتي‌ زندانبان‌ رفت‌،امام‌ به‌ آن‌ دوعالم‌ سنّي‌ فرمود:از اين‌ مرد تعجب‌نمي‌كنيد كه‌ امشب‌ خواهد مُرد،آنوقت‌ مي‌گويد اگر كاري‌ داريدبگوئيدفردا براي‌ شما انجام‌ دهم‌؟

آندو باهم‌ گفتند:ما آمده‌ بوديم‌ تا از او مسائل‌ واجب‌ ومستحب‌ رابپرسيم‌ ولي‌ او از غيب‌ خبر مي‌دهد!

پس‌ با امام‌ خداحافظي‌ كرده‌ واز زندان‌ بيرون‌ آمدند وبراي‌ اينكه‌ صحّت‌حرف‌ امام‌ را بفهمند شخصي‌ را مأمور كردند تا به‌ در خانه‌ زندانبان‌ رفته‌وبراي‌ آنان‌ خبر بياورد.

آن‌ شخص‌ بدر خانه‌ زندانبان‌ رفت‌ وآنجا نشست‌.وقتي‌ شب‌ از نيمه‌گذشت‌، ناگاه‌ از خانه‌اش‌ صداي‌ گريه‌ وفرياد شنيده‌ شد.در خانه‌ را زدوپرسيد كه‌ چه‌ شده‌ است‌؟گفتند:صاحبخانه‌ بدون‌ اينكه‌ مريضي‌ قبلي‌داشته‌ باشد،سكته‌ كرده‌ است‌ واز دنيا رفته‌ است‌!

او جريان‌ را به‌ آن‌ دوعالم‌ سنّي‌ خبر داد.آنان‌ مجدداً نزد امام‌ رفته‌ وگفتنداين‌ علم‌ را از كجا ياد گرفته‌ايد؟

امام‌ فرمود:اين‌ دانش‌ از آن‌ علومي‌ است‌ كه‌ رسولخدا(ص‌)به‌ علي‌مرتضي‌(ع‌)ياد داده‌ است‌ واز علومي‌ نيست‌ كه‌ كسبي‌ باشد.«حديقة‌الشيعة‌»

17- بي بي شطيطة‌

‌شيعيان‌ نيشابور شخصي‌ بنام‌ محمدبن‌ علي‌ را انتخاب‌ كرده‌ وامانتهايي‌شامل‌ سه‌ هزار سكه‌ طلا وپنجاه‌ هزار سكه‌ نقره‌ ومقداري‌ پارچه‌ودفتري‌مُهر وموم‌ شده‌ شامل‌ هفتاد سؤال‌ كه‌ در هرورقي‌ يك‌ سؤال‌نوشته‌ شده‌ بود به‌ او دادند تا به‌ امام‌ بعد از امام‌ صادق‌(ع‌)كه‌ درآن‌ زمان‌هنوز مشخص‌ نبود ،بدهد.وجواب‌ سؤالات‌ را بگيرد.

همچنين‌ زني‌ بنام‌ شطيطه‌ يك‌ درهم‌ ويك‌ ژاكت‌ به‌ محمدبن‌ علي‌ داد تابه‌ امام‌ برساند.وگفت‌:اين‌ را به‌ امام‌ بده‌ اگرچه‌ كم‌ است‌ زيرا از فرستادن‌حق‌ اگرچه‌ كم‌ باشد نبايد حيا كرد!

محمدبن‌ علي‌ با جرياناتي‌ خودرا به‌ امام‌ كاظم‌(ع‌)رساند.وامام‌ جواب‌سؤالات‌ را بدون‌ اينكه‌ مُهر وموم‌ آنها باز شود،دادند.امّااموال‌ را قبول‌نكردند،وفرمودند:درهم‌ شطيطه‌ وژاكت‌ اورا بياور!وقتي‌ آورد،امام‌ آنهارابرداشت‌وفرمود:خدا ازحق‌ حيا نمي‌كند اگر چه‌ كم‌ باشد.اي‌ ابوجعفر!سلام‌ مرا به‌ شطيطه‌ برسان‌ واين‌ كيسه‌ را كه‌ چهل‌ درهم‌ در آنست‌ به‌ اوبده‌ وبگو كه‌ من‌ قسمتي‌ از كفنهاي‌ خودم‌ را كه‌ پنبه‌اش‌ از روستاي‌خودمان‌ ،قرية‌ صيدا كه‌ قرية‌ فاطمه‌ زهرا(س‌)است‌وخواهرم‌ حكيمه‌ آنرارشته‌ است‌ است‌ براي‌ تو فرستادم‌ وبدان‌ كه‌ از زمان‌ وصول‌ اينها،نوزده‌روز ديگر زنده‌ هستي‌.شانزده‌ درهم‌ را خرج‌ خودت‌ كن‌ وبقيه‌ را بعنوان‌صدقه‌ وكارهاي‌ لازم‌ ديگر قرار بده‌!ومن‌ براي‌ خواندن‌ نماز بربدن‌ تومي‌آيم‌.

سپس‌ امام‌ فرمود:اي‌ ابوجعفر!اگر مرا بربالين‌ شطيطه‌ ديدي‌ بكسي‌اطلاع‌ نده‌!كه‌ برايش‌ بهتر است‌ واين‌ اموال‌ را به‌ صاحبانشان‌ برگردان‌...

محمدبن‌ علي‌ بعد از اين‌ ملاقات‌ به‌ نيشابور برگشت‌ وديد اشخاصي‌ كه‌امام‌ اموال‌ آنان‌ را بلرگردانده‌ همه‌ پيرو عبدالله افطح‌ برادر امام‌كاظم‌(ع‌)شده‌اند وفقط‌ شطيطه‌ بر صراط‌ حق‌ مانده‌ است‌.

او سلام‌ امام‌ را به‌ شطيطه‌ ابلاغ‌ كرد وكيسه‌ پول‌ وكفن‌ اهدائي‌ امام‌ را به‌ اوداد.

همانطور كه‌ امام‌ خبر داده‌ بود،شطيطه‌ نوزده‌ روز بعد از دنيا رفت‌ وامام‌بربالين‌ او حاضر شد وبراو نماز خواند وبه‌ محمدبن‌ علي‌ فرمود:سلام‌مرا به‌ ياران‌ برسان‌ وبگو:من‌ وهركسي‌ كه‌ امام‌ است‌ بايد برجنازه‌هاي‌شما در هرشهري‌ كه‌ باشيد،حاضرشويم‌.پس‌ از خدا در كارهايتان‌بپرهيزيد! «منتهي‌ الامال‌ ج‌2ص‌197»

18- اسم‌ فرزندت‌ را عمر بگذار!

احمدبن‌ عمرو گويد:

در حاليكه‌ همسرم‌ بارداربود از كوفه‌ به‌ مدينه‌ رفتم‌ وخدمت‌ امام‌رضا(ع‌)مشرف‌ شدم‌.به‌ امام‌ عرض‌ كردم‌ كه‌:

زمانيكه‌ از شهركوفه‌ بيرون‌ آمدم‌ ،همسرم‌ حامله‌ بود.دعا كنيد كه‌ فرزندم‌پسرباشد.

امام‌ فرمود:او پسر است‌ واسمش‌ را عمر بگذار!

گفتم‌:من‌ تصميم‌ داشتم‌ كه‌ نامش‌ را علي‌ بگذارم‌ وبه‌ خانواده‌ام‌ گفته‌ام‌ كه‌اگر پسر بود،اسم‌ اورا علي‌ بگذارند.!

امام‌ فرمود:نامش‌ را عمر بگذار!

من‌ از خدمت‌ امام‌ مرخص‌ شدم‌.وقتيكه‌ به‌ كوفه‌ برگشتم‌،ديدم‌ كه‌خداوند بمن‌ پسري‌ داده‌ است‌ واسمش‌ را علي‌ گذاشته‌اند.من‌ به‌آنهاگفتم‌ كه‌ اسمش‌ را عمر بگذارند.

وقتي‌ همسايه‌هاي‌ سنّي‌ ما فهميدند كه‌ نام‌ كودك‌ را از علي‌ تغيير داده‌ايم‌وعمر گذاشته‌ايم‌،پيش‌ من‌ آمدند وگفتند:

ما تاكنون‌ بتو بدبين‌ بوديم‌ وعليه‌ تو به‌ حكومت‌ گزارش‌ مي‌داديم‌!ولي‌اكنون‌ متوجه‌ شديم‌ كه‌ توهم‌ مثل‌ ما هستي‌.بعد از اين‌ ديگر حرف‌ كسي‌را عليه‌ تو قبول‌ نمي‌كنيم‌.

احمد مي‌گويد:آنوقت‌ متوجه‌ شدم‌ كه‌ حضرت‌ توجه‌اش‌ بمن‌ از توجه‌خودم‌ به‌ خودم‌ بيشتر است‌.«منتهي‌ الامال‌ ج‌2ص‌276»

19- ترور دشنام‌ دهنده

‌احمدبن‌ عمرحلاّل‌ گويد:

شندم‌ كه‌ درمكه‌ شخصي‌ بنام‌ اخرس‌،اسم‌ امام‌ رضا(ع‌)را با اهانت‌مي‌برد!وبه‌ امام‌ دشنام‌ مي‌دهد.من‌ چاقوئي‌ تهيه‌ كردم‌ وبا خودم‌ قسم‌خوردم‌ كه‌ هرموقع‌ اخرس‌ از مسجد بيرون‌ آمد،اورا بكشم‌!براي‌ اين‌منظورسر راه‌ او ايستاده‌ بودم‌ كه‌ ناگاه‌ يادداشتي‌ از امام‌ رضا(ع‌)بمن‌رسيد كه‌ نوشته‌ بود:

«بسم‌ الله الرحمن‌ الرحيم‌ به‌ حق‌ّ من‌ بر تو كه‌ كاري‌ به‌ اخرس‌نداشته‌ باش‌.خدايتعالي‌' مرا از هر گزندي‌ حفظ‌ مي‌نمايد.«منتهي‌ الامال‌ ج‌2 ص‌277»

20- زيارت‌ كوفه‌ ومدينه‌ در يكشب

‌علي‌ بن‌ خالد گويد كه‌:

شنيدم‌ كه‌ شخصي‌ بجرم‌ ادعاي‌ پيامبري‌ در زندان‌ است‌.بوسيله‌اي‌خودم‌ را به‌ او رساندم‌ تا اورا ببينم‌.وقتي‌ با او صحبت‌ كردم‌ او اين‌ جرم‌ راانكار كرد وگفت‌:من‌ مدتي‌ در مقام‌ رأس‌ الحسين‌ در شام‌ عبادت‌مي‌كردم‌.شبي‌ در محراب‌ مشغول‌ عبادت‌ بودم‌ كه‌ شخصي‌ را در مقابلم‌ديدم‌ كه‌ بمن‌ مي‌گفت‌:بامن‌ بيا!

من‌ با او همراه‌ شدم‌،ناگاه‌ خودرا در مسجد كوفه‌ ديدم‌!او بمن‌فرمود:اينجارا مي‌شناسي‌؟گفتم‌:آري‌ اين‌ مسجد كوفه‌ است‌.

من‌ واو نماز خوانديم‌ سپس‌ مقداري‌ راه‌ رفتيم‌،ناگاه‌ خودرا در مسجدپيامبر در مدينه‌ ديدم‌.او برپيامبر سلام‌ كرد ونماز خواند ومنهم‌ نمازخواندم‌.سپس‌ از مسجد بيرون‌ آمديم‌ ومقداري‌ راه‌ رفتيم‌ ودوباره‌ خودرادر شام‌ در مقام‌ رأس‌ الحسين‌ ديدم‌.او هم‌ از مقابل‌ چشمانم‌ غايب‌ شد.

سال‌ بعد باز او پيدا شد وهمان‌ مكانهارا باهم‌ رفتيم‌.وقتي‌ به‌ شام‌برگشتيم‌ من‌ گفتم‌ تورا قسم‌ به‌ كسيكه‌ اين‌ قدرت‌ را بتو داده‌، شماكيستيد؟ او فرمود:من‌ محمّد بن‌ علي‌ بن‌ موسي‌ الرضا هستم‌.

وقتي‌ اين‌ كرامت‌ را براي‌ مردم‌ تعريف‌ كردم‌،مرا بجرم‌ ادعاي‌ نبوت‌دستگير وزنداني‌ كردند.

علي‌ گويد كه‌ من‌ به‌ او گفتم‌ درباره‌ بيگناهي‌ تو نامه‌ اي‌ به‌ وزيرمي‌نويسم‌.نامه‌ را نوشتم‌ ولي‌ بعد از چند روز نامه‌ خودم‌ برگشت‌ خورددرحاليكه‌ وزير زير آن‌ نوشته‌ بود كه‌ اگر ادعاي‌ آن‌ مرد صحت‌ دارد همان‌شخص‌ باكرامت‌ بيايد واورا آزاد كند!

من‌ ناراحت‌ شده‌ ونامه‌ را به‌ زندان‌ بردم‌ تا جواب‌ وزير را براي‌ آن‌ مردبگويم‌.وقتي‌ به‌ زندان‌ رسيدم‌،ديدم‌ كه‌ نگهبانان‌ در حال‌ رفت‌ وآمدهستند.علت‌ را رسيدم‌،گفتند:اين‌ مرديكه‌ ادعاي‌ نبوت‌ كرده‌ بود،غيب‌شده‌ ونمي‌ دانيم‌ مرغ‌ شده‌ وبه‌ هوابالا رفته‌ ويا بزمين‌ فرو رفته‌ است‌!

من‌ فهميدم‌ كه‌ امام‌ جواد(ع‌)او را رها كرده‌ است‌.«ارشادج‌2ص‌279»

21- بدن‌ پاره‌ پاره‌!

حكيمه‌ دختر امام‌ جواد (ع‌)گويد كه‌:

بعد از شهادت‌ پدرم‌ نزد ام‌ّ عيسي‌(ام‌ّ الفضل‌ دختر مأمون‌)رفتم‌ واو اين‌ماجرا را دربارة‌ امام‌ جواد(ع‌)تعريف‌ كرد:

من‌ هميشه‌ نسبت‌ به‌ اينكه‌ امام‌ ،همسري‌ ديگر بگيرد،نگران‌ واحساس‌حسادت‌ مي‌كردم‌ تا اينكه‌ روزي‌ خانمي‌ را ديدم‌ كه‌ خودرا همسرشوهرم‌ معرفي‌ كرد.من‌ ناراحت‌ شده‌ وجريان‌ را به‌ مأمون‌ عباسي‌ اطلاع‌دادم‌.مأمون‌ كه‌ مست‌ لايعقل‌ بود،دستور داد تا شمشيرش‌ را برايش‌آوردند.سپس‌ قسم‌ خورد كه‌ برود وامام‌ را بكشد!من‌ وقتي‌ اين‌ حالت‌ رااز پدرم‌ ديدم‌،پشيمان‌ شدم‌ و«اِنّا للّه‌ وانّا اليه‌ راجعون‌» مي‌گفتم‌ وبرسروصورت‌ خود مي‌زدم‌ وبدنبال‌ پدرم‌ مي‌رفتم‌.تا اينكه‌ به‌ اطاقيكه‌ امام‌ درآن‌ بود رسيديم‌.مأمون‌ وارد شد وبا شمشير ضرباتي‌ را برامام‌ واردكردبطوريكه‌ بدن‌ امام‌ پاره‌ پاره‌ شد!بعد بيرون‌ آمد وبه‌ قصرش‌برگشت‌.من‌ تا صبح‌ نخوابيدم‌ وموقع‌ صبح‌ نزد پدرم‌ رفتم‌ وگفتم‌:مي‌داني‌ديشب‌ چه‌ كردي‌؟گفت‌:نه‌!گفتم‌:پسر امام‌ رضا(ع‌)را كشتي‌!او تعجب‌كرد واز حال‌ رفت‌ وبيهوش‌ شد.بعد از ساعتي‌ بهوش‌ آمد وگفت‌:واي‌برتو!چه‌ مي‌گوئي‌؟گفتم‌:آري‌!بخانة‌ او رفتي‌ وبدنش‌ را با شمشير پاره‌ پاره‌كردي‌!مأمون‌ دچار اضطراب‌ زيادي‌ شد وياسر خادم‌ را صدازد وگفت‌:اين‌ چه‌ حرفي‌ است‌ كه‌ دخترم‌ مي‌گويد؟ياسر گفت‌:راست‌ مي‌گويد!مأمون‌ برسر وسينة‌ خود مي‌زد ومي‌ گفت‌:انّا لِلّه‌ وانّا اليه‌ راجعون‌!تاقيامت‌ در ميان‌ مردم‌ رسوا شديم‌ وهلاك‌ گشتيم‌.

بعد به‌ ياسر گفت‌:اي‌ ياسر!زود بخانة‌ امام‌ برو وببين‌ اين‌ مطلب‌ راست‌است‌ وزود خبري‌ بياوركه‌ نزديك‌ است‌ جان‌ از تنم‌ بيرون‌ آيد!ياسربخانة‌ حضرت‌ رفت‌ وزود برگشت‌ وگفت‌:اي‌ امير بشارت‌ومژدگاني‌!مأمون‌ گفت‌:چه‌ خبرداري‌؟گفت‌:نزد امام‌ رفتم‌ واورا سالم‌ در حال‌مسواك‌ زدن‌ ديدم‌.من‌ سلام‌ كردم‌ وگفتم‌:مي‌خواهم‌ اين‌ پيراهني‌ كه‌ در تن‌داريد را بعنوان‌ تبرك‌ بپوشم‌!وقصدم‌ اين‌ بود كه‌ به‌ بدن‌ حضرت‌ نگاه‌ كنم‌وببينم‌ كه‌ از ضربات‌ شمشير اثري‌ مانده‌ ياخير!

امام‌ پيراهن‌ را درآورد ومن‌ ديدم‌ كه‌ بدنشان‌ مثل‌ عاج‌ سفيد است‌.واثري‌از زخم‌ وغيرآن‌ نيست‌.

مأمون‌ به‌ گريه‌ افتاد وگفت‌:با اين‌ معجزه‌ هيچ‌ چيز ديگري‌ نمي‌ماندواين‌معجزه‌ براي‌ اولين‌ وآخرين‌ عبرت‌ است‌.«منتهي‌ الامال‌ ج‌2 ص‌336»

22- نصف‌ شدن‌ نگين

‌همساية‌ امام‌ درسامراء مردي‌ بنام‌ يونس‌ نقاش‌ بود كه‌ اكثراوقات‌ خدمت‌امام‌ مي‌رسيد وبعضي‌ از كارهاي‌ امام‌ را انجام‌ مي‌داد.

روزي‌ ناراحت‌ وترسان‌ خدمت‌ امام‌ آمد وگفت‌:مولايم‌!سفارش‌ مي‌كنم‌كه‌ به‌ خانواده‌ام‌ نيكي‌ كنيد!امام‌ فرمود:مگر چه‌ شده‌ است‌؟گفت‌:

حاكم‌، نگيني‌ گرانقيمت‌ بمن‌ داده‌ تا برروي‌ آن‌ مطلبي‌ را حكّاكي‌ كنم‌ولي‌ در حين‌ اين‌ كار، نگين‌ دونيمه‌ شده‌است‌! اگر بگوش‌ حاكم‌ برسد، يامرا مي‌كشد ويا هزار تازيانه‌ مي‌زند!فردا هم‌ روز تحويل‌ نگين‌ است‌.

امام‌ فرمود:حال‌ به‌ خانه‌ ات‌ برو تا ببينيم‌ فردا چه‌ ميشود.وجز خيرچيزي‌ نخواهي‌ ديد.

يونس‌ فردا خدمت‌ امام‌ رسيد وگفت‌:پيك‌ حاكم‌ براي‌ تحويل‌ نگين‌ آمده‌است‌.امام‌ فرمود:نزد حاكم‌ برو كه‌ جز خير چيزي‌ نخواهي‌ ديد.

يونس‌ نزد حاكم‌ رفت‌ وخندان‌ برگشت‌ وگفت‌:اي‌ سرورم‌!چون‌ نزد حاكم‌رفتم‌ بمن‌ گفت‌:كنيزهايم‌ درباره‌ اين‌ نگين‌ باهم‌ دعوا دارند.لذا اگرمي‌شود آنر ا دونيمه‌ كن‌ تا دوتا نگين‌ شود ودعوايشان‌ برطرف‌ شود؟

امام‌ حمد الهي‌ را كرد وفرمود:تو چه‌ گفتي‌؟عرضكرد:گفتم‌ اگر بمن‌مهلت‌ بدهيد فكري‌ خواهم‌ كرد.امام‌ فرمود:خوب‌ جوابي‌ دادي‌.«منتهي‌الامال‌ ج‌2 ص‌36»

23- سخن‌ گفتن‌ به‌ هفتاد وسه‌ زبان‌

ابوهاشم‌ جعفري‌ گويد كه‌:

خدمت‌ امام‌ هادي‌(ع‌)شرفياب‌ شدم‌.امام‌ با زبان‌ هندي‌ با من‌ صحبت‌مي‌كردند ولي‌ من‌ چيزي‌ نمي‌فهميدم‌.در مقابل‌ امام‌ ظرفي‌ پر از سنگريزه‌بود كه‌ امام‌ يكي‌ از سنگريزه‌ هارا برداشت‌ ومكيد وبمن‌ داد.منهم‌ آن‌ رادر دهانم‌ گذاشتم‌.بخدا قسم‌!هنوز از خدمت‌ امام‌ هادي‌(ع‌)بيرون‌ نرفته‌بودم‌ كه‌ قادر بودم‌ به‌ هفتاد وسه‌ زبان‌ كه‌ يكي‌ از آنها هندي‌ بود سخن‌بگويم‌.«منتهي‌ الامال‌ ج‌2 ص‌367»

توبة‌ سيّد!

شخصي‌ از سادات‌ قم‌ بنام‌ حسين‌ بطور علني‌ شراب‌ مي‌خورد ومست‌مي‌كرد.او روزي‌ بدرخانة‌ احمدبن‌ اسحاق‌ قمي‌ نمايندة‌ امام‌عسگري‌(ع‌)رفت‌ ولي‌ وي‌ اجازه‌ ورود را به‌ او نداد.حسين‌ هم‌ با ناراحتي‌ به‌ خانه‌اش‌برگشت‌.

بعد از مدتي‌ احمدبن‌ اسحاق‌ به‌ سامراء رفت‌ ولي‌ وقتي‌ به‌ درخانة‌امام‌عسگري‌(ع‌)رفت‌،امام‌ اجازة‌ ورود به‌ او ندادند.احمد ناراحت‌ شد وبه‌گريه‌ كردن‌ والتماس‌ نمودن‌ افتاد تا اينكه‌ امام‌ به‌ او اجازه‌دادند.

وقتي‌ خدمت‌ امام‌ رسيد،عرض‌ كرد:يابن‌ رسول‌ اللّه‌!چرا با اينكه‌ ازشيعيان‌ شما هستم‌،اجازة‌ ورود بمن‌ نمي‌داديد؟

امام‌ فرمود:زيرا تو پسرعموي‌ مارا به‌ خانه‌ ات‌ راه‌ ندادي‌!احمد به‌ گريه‌افتاد وگفت‌:من‌ به‌ اين‌ علت‌ اورا راه‌ ندادم‌ تا از شرابخواري‌ توبه‌ كند!

امام‌ فرمود:

راست‌ مي‌ گوئي‌ ولي‌ در عين‌ حال‌ چاره‌اي‌ نيست‌ جز اينكه‌ سادات‌ رادرهرحال‌ احترام‌ نمائي‌ وآنان‌ را تحقير ننمائي‌ وبه‌ آنان‌ توهين‌ نكني‌! والاّدچار ضرر وخسارت‌ خواهي‌ شد زيرا آنان‌ بمامنتسب‌ هستند.

احمد بعد از مدتي‌ به‌قم‌ برگشت‌.عده‌اي‌ از بزرگان‌ قم‌ براي‌ زيارت‌ وي‌ به‌خانه‌اش‌ آمدند.حسين‌ هم‌ جزء آنان‌ بود.همينكه‌ چشم‌ احمد به‌ حسين‌افتاد،از جاي‌ خود بلند شد واورا احترام‌ كرد ودركنارخود در بالاي‌مجلس‌ نشاند!حسين‌ كه‌ تعجب‌ كرده‌ بود،علت‌ اين‌ احترام‌ فوق‌ العاده‌ راپرسيد.احمد ماجراي‌ خودرا با امام‌ تعريف‌ كرد.وقتي‌ حسين‌ اين‌ ماجرارا شنيد،از اعمال‌ زشت‌ خود پشيمان‌ شد وتوبه‌ كرد وبه‌ خانة‌ خود رفت‌وآنچه‌ شراب‌ داشت‌ دور ريخت‌ ولوازم‌ شرابسازي‌ را از بين‌ برد وازمردان‌ با تقوا واهل‌ عبادت‌ گشت‌ بط‌وريكه‌ هميشه‌ در حال‌ اعتكاف‌ درمسجدبودتا اينكه‌ از دنيا رفت‌ ودركنار قبر فاطمة‌ معصومه‌(ع‌)دفن‌گرديد.«ستارگان‌ درخشان‌ ج‌123ص‌28»

24- سفر امام‌ عسگري‌ به‌ گرگان

‌جعفربن‌ شريف‌ گرگاني‌ مي‌گويد كه‌:

سالي‌ در راه‌ سفر حج‌ در سامراءبه‌ خدمت‌ امام‌ عسگري‌ (ع‌)رسيدم‌. ومقداري‌ از اموالي‌ را كه‌ شيعيان‌ براي‌ حضرت‌ داده‌ بودند به‌ امام‌دادم‌وگفتم‌:شيعيان‌ شمادر گرگان‌ سلام‌ رساندند.

امام‌ فرمود:مگر بعد از اعمال‌ حج‌ به‌ گرگان‌ بر نمي‌گردي‌؟

گفتم‌:چرا.برمي‌ گردم‌.فرمود:از امروز تا صدوهفتاد روز ديگر تو به‌ گرگان‌مي‌رسي‌.كه‌ روز جمعه‌ سوم‌ ربيع‌ الثاني‌ در اول‌ روز وارد شهر مي‌شوي‌.وقتي‌ به‌ گرگان‌ رفتي‌،به‌ مردم‌ اعلام‌ كن‌ تا درخانة‌ تو جمع‌ شوند.زيرا درآخر آنروز من‌ به‌ گرگان‌ خواهم‌ آمد.

سپس‌ امام‌ برايم‌ دعا كردند.

من‌ همانتاريخي‌ كه‌ امام‌ فرموده‌ بود ،وارد گرگان‌ شدم‌ وبه‌ مردم‌ خبردادم‌كه‌ امروز امام‌ بمنزل‌ من‌ مي‌آيند.لذا آماده‌ باشند ومسائل‌ ومشكلات‌خودرا در نظر بگيرند.

بعد از نماز ظهر وعصر،همگي‌ شيعيان‌ در خانة‌ من‌ جمع‌ شده‌ بودند كه‌بدون‌ اينكه‌ متوجه‌ بشويم‌،امام‌ عسگري‌(ع‌)برما وارد شد وبرما سلام‌كرد.ما از امام‌ استقبال‌ نموديم‌ ودست‌ مباركش‌ را بوسيديم‌.

امام‌ فرمود:من‌ به‌ جعفر بن‌ شريف‌ وعده‌ داده‌ بودم‌ كه‌ در آخر امروز نزدشما بيايم‌.لذا نماز ظهر وعصر را در سامراء خواندم‌ ونزد شما آمدم‌ تا باشما تجديد عهد نمايم‌.اكنون‌ كه‌ نزد شما هستم‌،سؤالات‌ وحاجات‌خودرا بمن‌ بگوئيد.

اولين‌ نفر ي‌ كه‌ حاجت‌ خودرا گفت‌،نضربن‌ جابر بود كه‌ عرضكرد:اي‌پسر رسولخدا!پسرم‌ چندماه‌ است‌ كه‌ نابينا شده‌ است‌.از خدا بخواهيدتا چشمانش‌ را به‌ او بر گرداند.

امام‌ فرمود:اورا نزدم‌ بياور!

اورا خدمت‌ امام‌ آوردند وامام‌ دست‌ شريف‌ راخودرا برچشمانش‌گذاشت‌ كه‌ ناگاه‌ بينا شد.سپس‌ يك‌ به‌ يك‌ مردم‌ حاجتهاي‌ خودرامي‌پرسيدند وامام‌ حاجات‌ آنهارا برآورده‌ مي‌كرد ودرحق‌ همگي‌ دعانمودودرهمان‌ روز مراجعت‌ فرمود.«منتهي‌ الامال‌ ج‌2 ص‌399»

25- سوراخ‌ كردن‌ زبان‌

شيخ‌ شمس‌ الدين‌ محمدبن‌ قارون‌ گويد:

به‌ حاكم‌ حلّه‌ بنام‌ مرجان‌ الصغير گزارش‌ دادند كه‌ يكي‌ از شيعيان‌ بنام‌ابوراجح‌ به‌ خلفاء اهانت‌ مي‌نمايد!حاكم‌ دستورداد تا اورا آوردندوچندنفر بقصد كشت‌ اورا زدند وآنقدر به‌ صورتش‌ زدند كه‌ دندانهاي‌جلو او افتاد..سپس‌ زبانش‌ را بيرون‌ آورده‌ بر آن‌ حلقة‌ آهني‌ زدند وبيني‌اورا سوراخ‌ كرده‌ وريسماني‌ از مو درآن‌ وارد كرده‌ وبه‌ طنابي‌ بستندوبدستور حاكم‌ در كوچه‌هاي‌ شهر گرداند.تماشاچيان‌ هم‌ از هر طرف‌اورا مي‌زدند بطوريكه‌ بر روي‌ زمين‌ افتاد ومرگ‌ را پيش‌ روي‌ خودديد.بعد ازآن‌ حاكم‌ دستورداد تا كار اورا تمام‌ كنند ولي‌ چند نفر واسطه‌شده‌ وگفتند:او پيرمردي‌ ساخورده‌ است‌ وآنچه‌ برسرش‌ آمده‌ اورا از پاي‌درخواهد آورد.اورا رها كن‌ كه‌ خود مي‌ميرد وخونش‌ را برگردن‌ نگير!

حاكم‌ هم‌ از كشتنش‌ صرف‌ نظر كرد.بستگان‌ ابوراجح‌ آمدند واورا درحاليكه‌ صورت‌ وزبانش‌ باد كرده‌ بودوكسي‌ ترديد نداشت‌ كه‌ همانشب‌خواهد مرد،به‌ منزلش‌ بردند.

برخلاف‌ انتظار،فرداي‌ آنشب‌ كه‌ مردم‌ براي‌ اطلاع‌ از وضع‌ او بديدارش‌رفتند،ديدند كه‌ در حال‌ صحت‌ وسلامت‌ نماز مي‌خواند.دندانهايش‌مثل‌ اول‌ شده‌ وجراحتهايش‌ خوب‌ شده‌ واثري‌ از آنها باقي‌ نمانده‌وپارگي‌ صورتش‌ رفع‌ گرديده‌ است‌.

مردم‌ تعجب‌ كرده‌ وماجرايش‌ را پرسيدند.گفت‌:

من‌ مرگم‌ را ديدم‌.زبان‌ سخن‌ گفتن‌ هم‌ نداشتم‌ تا از خداوند متعال‌حاجتي‌ بخواهم‌.لذا در دل‌ دعا كردم‌ وبه‌ مولا وآقايم‌ صاحب‌ الزمان‌(ع‌)توسل‌ جستم‌.چون‌ شب‌ فرا رسيد،ناگاه‌ ديدم‌ كه‌ خانه‌ام‌ پرنور شدويكدفعه‌ ديدم‌ كه‌ مولايم‌ امام‌ زمان‌(ع‌)دست‌ مباركش‌ را بر صورتم‌ كشيدوبه‌ من‌ فرمود:از خانه‌ خارج‌ شو وبراي‌ طلب‌ روزي‌ براي‌ زن‌ وبچه‌ ات‌كاركن‌ كه‌ خدا بتو سلامتي‌ داد.

منهم‌ به‌ اين‌ وضعي‌ كه‌ مي‌بينيد شدم‌.

شمس‌ الدين‌ گويد:بخدا قسم‌!قبل‌ از اين‌ ماجراابوراجح‌ خيلي‌ ضعيف‌وكم‌ بنيه‌ وزشت‌ وكوتاه‌ ريش‌ بود ومن‌ به‌ حمامي‌ كه‌ او در آن‌بود،مي‌رفتم‌ ولي‌ بعد از اين‌ جريان‌ وقتي‌ اورا ديدم‌ متوجه‌ شدم‌ كه‌نيرويش‌ زيادشده‌ وقامتش‌ راست‌ گرديده‌ وريشش‌ بلند وصورتش‌ سرخ‌شده‌ وانگار به‌ سن‌ بيست‌ سالگي‌ برگشته‌ وپيوسته‌ در همين‌ حالت‌ بود تااينكه‌ وفات‌ يافت‌.«مكيال‌ المكارم‌»

26- صفين‌ وسربريده‌

از يحيي‌ بن‌ اربلي‌ نقل‌ شده‌ كه‌:

روزي‌ در خدمت‌ پدرم‌ بودم‌.ديدم‌ كه‌ مردي‌ كنارش‌ نشسته‌ وچرت‌مي‌زند.در اين‌ حال‌ عمامه‌اش‌ افتاد وجاي‌ زخم‌ بزرگي‌ كه‌ درسرش‌بود،ظاهرشد.پدرم‌ از او پرسيد:اين‌ زخم‌ از كجاست‌؟گفت‌:اين‌ زخم‌ را درجنگ‌ صفين‌ برداشتم‌.به‌ او گفتند:تو كجا وصفين‌ كجا؟

جوابداد:روزي‌ با مردي‌ از غزّه‌ به‌ مصر مي‌رفتيم‌.در بين‌ راه‌ صحبت‌ به‌جنگ‌ صفين‌ افتاد.همسفر من‌ گفت‌:اگر من‌ در جنگ‌ صفين‌ بودم‌،شمشيرم‌ را از خون‌ علي‌(ع‌)ويارانش‌ سيراب‌ مي‌كردم‌!منهم‌ گفتم‌:اگرمنهم‌ در جنگ‌ صفين‌ بودم‌،شمشيرم‌ را از خون‌ معاويه‌ ملعون‌ سيراب‌مي‌كردم‌.صحبت‌ ما به‌ جنگ‌ منتهي‌ شد وبه‌ هم‌ به‌ جنگ‌ وزد وخوردپرداختيم‌.يكوقت‌ متوجه‌ شدم‌ كه‌ زخمي‌ برمن‌ زد ومن‌ از هوش‌رفتم‌.ناگاه‌ ديدم‌ شخصي‌ مرا با گوشة‌ نيزه‌اش‌ بيدار مي‌نمايد.چون‌ چشم‌گشودم‌،مردي‌ را ديدم‌ كه‌ از اسب‌ پائين‌ آمد ودستش‌ را روي‌ زخم‌ سرم‌كشيد كه‌ فوراً بهبود يافت‌.

آنگاه‌ گفت‌:همينجا بمان‌!وبعد از اندكي‌ ناپديد شد.سپس‌ در حاليكه‌سربريدة‌ همسفرمن‌ را در دست‌ داشت‌ با چهارپايان‌ او برگشت‌وفرمود:اين‌ سر دشمن‌ توست‌.تو بياري‌ ما برخاستي‌ وماهم‌ تورا ياري‌كرديم‌.چنانكه‌ خداوند هركه‌ اوراياري‌ كند،پيروز كند.

پرسيدم‌ :شما كيستيد؟

فرمود:من‌ صاحب‌ الامر هستم‌.

سپس‌ فرمود:از اين‌ به‌ بعد هركه‌ پرسيد:اين‌ زخم‌ چه‌ بوده‌؟بگو ضربتي‌است‌ كه‌ در صفين‌ برداشته‌ام‌.«مهدي‌ موعود»

سلام‌ برچهارده‌ معصوم‌(ع‌)

اللّهم‌ بلّغ‌ واوصِل‌ سلامي‌ وتحيّاتي‌ علي‌' نبيّك‌ نبي‌ّ الرحمة‌وسيّد الامّة‌ اشرف‌ انبيائك‌ والمرسلين‌ وسفرائك‌ المقربّين‌،

حبيبك‌ ونجيبك‌،وصفيّك‌ وامينك‌ وخاصتّك‌ وخيرتك‌ مِن‌خلقك‌،محمّدٍ صلي‌ّ اللّه‌ عليه‌ وآله‌ وسلّم‌.

اللّهم‌ بلّغ‌ واوصِل‌ سلامي‌ وتحيّاتي‌ علي‌' اِمام‌ المتقين‌، القائدالغرّ المحجّلين‌ ويعسوب‌ المسلمين‌ وتاج‌ البكّائين‌ونورالمجاهدين‌ وافضل‌ القائمين‌ مِن‌ آل‌ ياسين‌ رسول‌ رب‌ّ العالمين‌علي‌ٍّ امير المؤمنين‌.

اللّهم‌ بلّغ‌ واوصِل‌ سلامي‌ وتحيّاتي‌ علي‌'الصدّيقة‌ الطاهرة‌،فاطمة‌ِ الزهراء.التقية‌ النقية‌،الراضية‌ المرضية‌،المحدّثة‌المباركة‌.

اللّهم‌ بلّغ‌ واوصِل‌ سلامي‌ وتحيّاتي‌ علي‌َالحسن‌والحسين‌،

سِبطي‌ النبي‌ الرحمة‌ وسيّدي‌ شباب‌ اهل‌ الجنة‌ اجمعين‌.

اللّهم‌ بلّغ‌ واوصِل‌ سلامي‌ وتحيّاتي‌ علي‌'علي‌ بن‌ الحسين‌ومحمد بن‌ علي‌ وجعفربن‌ محمد وموسي‌ بن‌ جعفر وعلي‌ بن‌موسي‌ ومحمدبن‌ علي‌ وعلي‌ بن‌ محمد وحسن‌ بن‌ علي‌ والخلف‌ الهادي‌ المهدي‌.صلواتك‌ عليهم‌ اجمعين‌.

اللّهم‌ اِن‌َّ هؤلاء ائمتي‌ وسادتي‌ وقادتي‌.بِهِم‌ اَتَولي‌' في‌ الدنياوالاخرة‌ ومِن‌ اعدائهم‌ اتبرّءُ في‌ الدنيا والاخرة‌.وصلي‌ّ اللّه‌ علي‌محمد وآله‌ الطاهرين‌.

پايان‌

منابع‌

1. الميزان‌"علامه‌ طباطبائي‌"

2. مكيال‌ المكارم‌"موسوي‌ اصفهاني‌"

3. منتهي‌ الامال‌"شيخ‌ عباس‌ قمي‌"

4. بحار الانوار"علامه‌ مجلسي‌"

5. حديقة‌ الشيعة‌"مقدس‌ اردبيلي‌"

6. اصول‌ كافي‌ "باترجمه‌ محمدباقركمره‌اي‌"

7. اهل‌ البيت‌"محمدي‌ ري‌ شهري‌"

8. جلوة‌ تاريخ‌ در شرح‌ نهج‌ البلاغة‌"دكتر محمود مهدوي‌ دامغاني‌"

9. فضائل‌ الخمسة‌ في‌ الصحاح‌ الستة‌"سيدتقي‌ حسيني‌ فيروز آبادي‌"

10. اكسير اعظم‌"محمود ميرشكرائي‌ تفرشي‌"

11. شبهاي‌ پيشاور"سلطان‌ الواعظين‌ شيرازي‌"

12. الفصول‌ العلّية‌"شيخ‌ عباس‌ قمي‌"

13. حيوة‌ القلوب‌"علامه‌ مجلسي‌"

14. ستارگان‌ درخشان‌"محمد جواد نجفي‌"

15. محمد پيامبر شمشير نيست‌"عليمراد فراشبندي‌"

16. مهدي‌ موعود"ترجمه‌ جلد سيزدهم‌ بحارالانوار""علي‌ دواني‌"

17. آيا بياد امام‌ زمان‌ هستيد؟"مؤلف‌"

18. از كعبه‌ تامحراب‌"مؤلف‌"

19. فاطمه‌ سرور زنان‌ عالم‌"مؤلف‌"

20. زندگاني‌ پيامبراسلام‌"مؤلف‌"

21. حوبيها وبديها"مؤلف‌"