حيات پاكان جلد ۳
داستان هايى از زندگى
امام محمد باقر، امام جعفر صادق و امام موسى كاظم (عليهم السلام)

مهدى محدثى

- ۴ -


منصور دوانيقى سيبيل هايش را تاب داد و گفت : مى دانم ، اما اين سياست است كه حضور داشته باشى ، از تو خواهش مى كنم و تو را به خدا سوگند مى دهم كه فردا حتما اين جا باشى .
و امام كاظم (عليه السلام ) ناگزير قبول كرد.
روز عيد فرا رسيد و سران لشكرى و كشورى با دبدبه به حضور امام مى آمدند و تبريك و شادباش مى گفتند و هداياى خود را تقديم مى كردند، هر كسى هر چه مى آورد امام به خادم مى گفت كه بنويسد. آخرين نفرى كه براى تبريك گفتن آمده بود به امام گفت : اى آقا، من پيرمردى فقيرم و چيزى نداشتم كه برايتان بياورم ، اما جدم در عزاى جدت حسين بن على (عليه السلام ) سه بيت شعر سروده است اگر بپذيريد آن را تقديم مى كنم .
بخوان .
پيرمرد سه بيت شعرش را خواند. لرزان خواند. هنگامى كه شعرش تمام شد اشك امام جارى شد و فرمود: هديه ات را قبول مى كنم ، بيا و كنار من بنشين .
پيرمرد سالخورده با كمك عصايش روى زمين و كنار امام نشست . امام موسى بن جعفر (عليه السلام ) به خادمى كه هدايا را مى نوشت گفت : برو به اميرت بگو كه اين قدر هدايا جمع شده چه كنيم .
خادم پيغام امام را به منصور دوانيقى رساند و وقتى بازگشت گفت : او مى گويد همه آنها را به شما بخشيده ، اختيارش با شماست .
حضرت دستش را روى شانه پيرمرد گذاشت و فرمود: همه اينها را به تو مى بخشم ، بردار و ببر.
چشم هاى پيرمرد داشت از حدقه در مى آمد، با تعجب نگاهى به امام كرد و گفت : ولى ...
مال تو است ، بردار.
پيرمرد كه گويى نيروى تازه اى يافته بود با دست هاى لرزانش آنها را درون كيسه اش ريخت و تشكر كرد و رفت .
پس از رفتنش خادم منصور به امام گفت : در مقابل سه بيت شعر، اين همه هديه ؟!
امام كاظم (عليه السلام ) نگاهى به خدمتكار كرد و برخاست و رفت .(48) خدمتكار كه ظلم و ستم منصور را به شيعيان ديده بود و اندك بويى از انسانيت برده بود به فكر فرو رفت ؛ با خود مى انديشيد ((مرثيه براى حسين (عليه السلام ) كم چيزى نيست حقا كه در راه حسين يك دنيا نيز كم است )).
اقيانوس حقيقت
آن غريبه به صورت ناشناس سفر مى كرد به يكى از روستاهاى شام رسيده بود. روى تخته سنگى نشست تا خستگى در كند. در اين هنگام انبوه جمعيتى را ديد كه به سمت كوه مى آمدند. وقتى به نزد او رسيدند از يكى از آنان پرسيد: اين جا چه خبر است .
غريبى ؟
آرى .
به ديدن استادمان آمده ايم ، او در داخل آن غار زندگى مى كند و سالى يك بار براى زيارتش مى آييم و آن راهب پرهيزكار ما را پند و اندرز مى دهد.
منتظر ماند تا ببيند آن راهب مسيحى به مردم چه مى گويد كه اين گونه به او دل بسته اند و سر انجام راهب از غار بيرون آمد. تك تك افراد را از زير نظر گذراند، اما همين كه چشمش به او افتاد عظمت او دل راهب را تسخير كرد، پرسيد: اى غريبه ، از ما هستى يا از غير ما؟
از شماها نيستم .
از لباس پوشيدنت معلوم است كه از امت ((محمد)) هستى .
آرى .
از دانايان امتش هستى يا از نادانان ؟
از نادانان نيستم .
راهب با دست به مردمى كه به احترام ايستاده بودند اشاره كرد و همه نشستند، سپس گفت : حال كه از دانايان هستى چند سؤ ال مى پرسم جواب بده .
بپرس .
به عقيده ما ((درخت طوبى ))(49) ريشه اش در خانه عيسى (عليه السلام ) است ، اما شما مى گوييد در خانه محمد است و حال آن كه شاخه هايش در همه خانه هاست ، چگونه چنين چيزى ممكن است .
مانند خورشيد، همان طور كه خورشيد در وسط آسمان مى درخشد و نورش به همه جا مى رسد.
بگو ببينم چرا در بهشت هر قدر از غذاهايش بخورند نه تمام مى شود و نه كم .
مثل چراغ در دنيا، هر چند تا چراغ با شعله اش روشن كنيد از نورش كاسته نمى شود.
شما معتقديد در بهشت همه جا سايه است ، مگر مى شود.
آرى ، قبل از طلوع خورشيد همه جا روشن است ، ولى همه جا نيز سايه است .
دليل شما چيست كه مى گوييد هر چه در بهشت بخورند نيازى به قضاى حاجت نيست .(50)
بچه اى كه در شكم مادرش تغذيه مى شود چيزى دفع مى كند؟
كليد بهشت شما از طلاست يا نقره ؟
غريبه لبخندى زد و گفت : اى راهب ، كليد بهشت نه از طلاست و نه از نقره ، بلكه كليدش زبان بنده مؤ منى است كه بگويد ((لا الا الا الله )) و خدا را به يگانگى بشناسد.
راهب كه از جواب هاى محكم و منطقى غريبه تعجب كرده بود پرسيد: مرد، تو كيستى ؟
بنده اى از بندگان خدا و فرزندان آخرين فرستاده او محمد .
پس چرا ناشناس سفر مى كنى .
از بيم هارون الرشيد كه قصد كشتن من و غارت پيروان مرا دارد.
اين مردم همه مطمئن هستنند، بگو نامت چيست .
موسى بن جعفر.
راهب با شنيدن نام او از كوه پايين آمد و پيشانى امام را بوسيد، فهميد كه او پسر امام صادق است ، فرزند پيشواى دانايى كه شاگردان برجسته اى را تربيت كرده بود.
و بدين ترتيب ، خود و يارانش همگى اسلام آوردند و از ياران او شدند.(51)
آخرين پيام
روزها يكى پس از ديگرى مى آمدند و مى رفتند و خورشيد عالم افروز به عادت هميشگى اش هر روز از مشرق سر در مى آورد و در مغرب غروب مى كرد، اما چيزى كه او مى ديد فقط تاريكى سياه چال بود. سال هاى سال بود كه سهم او از روشنايى روز، فقط نور اندك از روزنه كوچكى بود و بس ، تنها چيزى كه او را زنده نگه داشته بود نور ايمان بود.
آن جا از رفاه و آسايش و آزادى خبرى نبود، اما زمزمه هاى عاشقانه او در ((خلوت خانه تنهايى )) و به هنگام راز و نياز با معبودش روح او را به عالم ملكوت پيوند زده بود و از اين دنياى حقير به عبادت دلخوش كرده بود. نور ايمان او دل كنيز زيبا رو كه زندان بان او براى آزار روحى امام به زندان فرستاده بود را نيز در كنج زندان روشن كرده بود.
بر عكس در كاخ هارون نعره هاى مستانه ديوسيرتان تا آسمان بلند بود و بساط عيش و نوش هميشه به راه ، زندانى آنجا نيز دست از ارشاد گمراهان بر نمى داشت ، مى خواست حرف آخرش را بزند و حجت را تمام كند.
زندان بان را صدا كرد و قلم و كاغذى از او خواست . آن گاه زير روزنه كوچكى كه كمى نور همراه داشت نشست و نامه اى نوشت . يك بار خواند و نامه را به نگهبان داد تا به هارون الرشيد برساند. نگهبان وارد كاخ شد، هارون پرسيد: چيست ؟
نامه .
از چه كسى است .
از زندانى ، موسى بن جعفر، اما گفته بلند بخوانيد تا همه بشنوند.
بده ببينم ، حتما تقاضاى آزادى كرده و نامه را گرفت و طورى كه حاضران همه بشنوند خواند:
((روزگار بر من در اين زندان تاريك با مشكلات و سختى هاى فراوانى مى گذرد، در حالى كه روزگار تو سراسر خوشگذرانى است . من و تو در روز قيامت كه پايانى برايش نيست به هم خواهيم رسيد و به حساب هايمان رسيدگى خواهند كرد. اين را بدان كه آن جا ستمگران و اهل باطل زيانكار خواهند بود)).(52)
هارون به اطرافش نگاه كرد. و حاضران چهره اى غمگين به خود گرفته بودند. رگ وسط پيشانى هارون از شدت خشم بر آمده بود. نامه را مچاله كرد و به گوشه اى پرتاب كرد و دست هايش را به كمرش زد و مشغول قدم زدن شد.
آن نامه كوتاه ولى پر معنا مستى را از سرش پرانده بود. دست آخر از شدت عصبانيت نعره اى كشيد كه گوش فلك را كر كرد. روى تخت رياستش تكيه كرد و در حالى كه دندان هايش را به هم مى فشرد به فكر فرو رفت . با خود انديشيد كه اين حرف حق را كه بسيار تلخ و شكننده بود چگونه پاسخ گويد.
روز بعد جسم نحيف امام كاظم (عليه السلام ) در گوشه اى از زندان روى زمين بود، اما پرنده روحش به نزد جد بزرگوار و پدر و مادر شهيدش پر كشيده بود.