پس اگر اين گونه باشد تكليف من معلوم است
، من تا به حال از كنار اين مساءله (گناه ) به راحتى مى گذشتم و چون اميد به رحمت
خدا داشتم گناه نيز مرتكب مى شدم ، اما از امروز به بعد... (وهاى هاى گريست ).
آن دو نفر دست كمى از عبدالله نداشتند از حضور امام مرخص شدند، در حالى كه تصميم
جدى گرفته بودند نگذارند اين دو نور از يكديگر پيش بگيرند و به همان اندازه كه
اميد به عفو الهى دارند به همان اندازه نيز مرتكب گناه نشوند.(15)
كدام برادر؟
اسماعيل كوله بار خود را بسته بود و براى ديدنش از شهر و ديار خود به راه
افتاده بود. سختى راه و ترس از راهزنان را به جان خريده بود تا او را ببيند. از
زمانى كه با او خداحافظى كرده بود حدود يك سال مى گذشت ، اما از عشقش به او كاسته
نشده بود، واقعا عاشقش بود، اما بنا به جهاتى مجبور بود بيشتر بماند و كمتر مسافرت
كند.
يك ساعت به اذان مغرب مانده بود كه او به مدينه رسيد. پاهاى خسته اش را به زور به
دنبال خود مى كشيد، كوله بار سنگينى كه روى چوب دستى بسته بود به دوش خود مى كشيد
تاب و توان او را ربوده بود، اما ناگهان شوق ديدار امام قدرتش را بيشتر و خستگى را
از تنش دور كرد، گويى روح تازه اى در تن او دميده بودند.
به محلى كه امام باقر حضور داشت رسيد. چوب دستى اش را به زمين انداخت و مثل طفلى كه
مدت ها از مادر دور مانده باشد خود را در آغوش امام رها كرد. سر و صورت امام را
غرق بوسه كرد.
از شدت خوشحالى زبانش بند آمده بود. طولى نكشيد كه صحبت ها گل گرفت و از هر درى
براى هم سخن گفتند.
اسماعيل از اوضاع شهر و ديارش براى امام گفت ، از مردم خوب و مهربانى كه آنجا زندگى
مى كردند، از آداب و رفتارشان ... از كسب و كارشان ... و اين كه برادرانه با هم مى
زيستند.
امام صبر كرد تا خوب حرف هايش را بزند و صحبتش تمام شود، سپس فرمود: اسماعيل ،
آيا در ميان مردمى كه زندگى مى كردى اگر كسى ((عبا))ى
اضافه اى داشت آن را به برادر نيازمندش كه عبا نداشت مى بخشيد، آيا كارى مى كرد كه
برادر مؤ منش از فقر بيرون آيد.
نه .
اگر كسى پيراهن اضافى داشت آن را به نيازمند هديه مى كرد؟
خير، چنين نبود.
امام باقر (عليه السلام ) آه كشيد و با ناراحتى دستش را به زانوى خود زد و فرمود:
آنان برادر نيستند.
ولى با هم خيلى خوب و مهربان هستند و هرگز آزارشان به هم نمى رسد.
امام گفت : مى دانى اسماعيل ، مهم ترين اعمال سه چيز است ؛ در همه حال به ياد خدا
بودن ، رعايت انصاف درباره مردم ، و كمك كردن در مسائل زندگى و نيازهاى مالى به
برادر مؤ من .
اسماعيل پس از شنيدن اين جملات از امام ، گفت : اگر اين گونه بود آن جا دست كمى از
بهشت نداشت و هر دو برخاستند تا وضو بگيرند و نمازشان را در اول وقت بخوانند.(16)
استخدام نشو!
از اين كه كار و كسب مناسبى نداشتم كلافه بودم ، براى گذران زندگى دست به هر
كارى مى زدم كه گاهى اوقات براى خودم نيز سخت بود، اما زن و بچه غذا و لباس مى
خواستند، آنها تحمل سختى و گرسنگى را نداشتند. آن روز كلافه تر از هميشه ، از كوچه
اى كه منزل امام در آن جا بود مى گذشتم ، با خود گفتم بهتر است نزد امام بروم تا
مرا راهنمايى كند، با اين نيت در زدم . خدمتكار در را باز كرد. سلام كردم .
عليكم السلام ، بفرماييد.
امام در منزل است ؟
آرى .
تنها است ، يا كسى در نزد اوست ؟
فقط ابوبصير است .
همان پيرمرد نابينا؟
آرى ، بفرماييد داخل .
دوست داشتم به تنهايى خدمت امام باقر (عليه السلام ) مى رسيدم و حرف هاى دلم را مى
زدم . اما كمى اين پا و آن پا كردم و سرانجام دل به دريا زدم و گفتم
((هر چه باداباد)) و داخل رفتم .
بعد از سلام و احوالپرسى با امام و ابوبصير مدتى سكوت كردم و در موقعيتى مناسب
پرسيدم : اى آقاى من ، نظر شما درباره اين كه وارد دستگاه حكومتى
(17) بشوم چيست .
به صلاحت نيست و حتى جايز هم نيست ، حال بگو ببينم چه شده .
گاه گاهى به سرزمين شام مى روم و به دربار ابراهيم بن وليد رفت و آمد مى كنم .
ببين عبدالغفار، رفت و آمد تو به دربار سه اثر بد دارد؛ محبت و دوستى دنيا در دلت
راه پيدا مى كند، به ياد مرگ نمى افتى و آن را فراموش مى كنى و از آنچه كه خدا
قسمتت كرده ، ناراضى و ناشكر مى شوى .
اى فرزند رسول خدا، من زن و بچه دارم ، هدفم از آن جا رفتن كمك به دستگاه ظالم
حكومت نيست ، بلكه براى تجارت و كسب درآمد است كه البته هميشه هشتم گرو نه ام است
اين هم جايز نيست ؟!
بنده خدا، من نمى خواهم كه تو را به ترك دنيا دعوت كنم ، اما مى خواهم كه تا حد
امكان مرتكب گناه نشوى ؛ ترك دنيا فضيلت است ، اما ترك گناه ، واجب ؛ شرايط تو طورى
است كه به انجام واجبات بيشتر نياز دارى تا كسب فضايل ، روزى ات هم خواهد رسيد،
نگران نباش .
من كه از سخن بجاى امام روشن شده بودم گفتم : پدر و مادرم فداى تو باد، اگر شما
نبوديد علم و دانش صحيح را از چه كسى ياد مى گرفتيم .
ابوبصير كه ساكت بود و فقط به حرف ما گوش مى داد پرسيد: اى امام بزرگوار، بعضى از
اشخاص كه در دستگاه حكومتى كار مى كنند آدم هاى بدى نيستند، اشتغال آنها نيز جايز
نيست ؟
امام باقر (عليه السلام ) لحظه اى سكوت كرد و سپس فرمود: هرگز به استخدام آنها در
نياييد و براى شان كار نكنيد، حتى به اندازه يك بار فرو بردن قلم در مركب ، زيرا
هيچ كس به خدمت آنان در نمى آيد و از مزاياى مادى شان بهره اى نمى گيرد، مگر اين كه
به همان اندازه به دين و ايمانش لطمه اى زده مى شود.
ابوبصير و من از امام خداحافظى كرديم و از منزل او خارج شديم .
ابوبصير به من گفت : برادرم ، نگران نباش ، تو صحيح و سالمى و مى توانى كار كنى ،
اگر مثل من نابينا بودى چه مى كردى .
او راست مى گفت ، اگر مثل او از نعمت ديدن محروم بودم چه مى كردم .(18)
فصل دوم : امام جعفر صادق (عليه السلام )
دستمزد
رفته بودم سرگذر كنار بازار و دنبال كارگر مى گشتم . سه نفر نشسته بودند و
مشغول صحبت با هم بودند، پرسيدم : شما كارگر هستيد؟
يكى از آنان پاسخ داد: نه ، اگر كارگر مى خواهى بايد جلوتر بروى (با دستش به جلو
اشاره كرد).
به آن سمت رفتم و جمعى از مردم را ديدم كه در سايه اى نشسته اند. گفتم : چند نفر
كارگر مى خواهم كه قوى باشند. چهار پنج نفر دورم را گرفتند.
يكى آستين لباسم را مى كشيد و مى پرسيد ((كارت چيست
)) آن يكى به چشم هايم زل زده بود و تند تند مى پرسيد
((چقدر مزد مى دهى ،ها)) و يكى ديگر
نيز مى گفت ((من از همه قوى ترم ، مرا ببر، هر چقدر هم
دستمزد دادى حرفى نيست )).
از بين آنها كه مثل كنه چسبيده بودند سه نفر قوى هيكل انتخاب كردم و با خود بردم .
در راه يكى از آنان گفت : كارمان چيست ؟
گفتم : عملگى ، بايد تا عصر بيل بزنيد.
آن كه قوى تر از آنان به نظر مى رسيد و چشمانش لوچ بود گفت : كجا را بايد بيل بزنيم
.
گفتم : باغ امام را.
سرانجام به باغ رسيديم . دست هر كدام از آنان يك بيل دادم و گفتم : بسم الله . گوشه
اى در ديوار باغ را نشان دادم و گفتم : از اين جا تا كنار آن درختان را بيل بزنيد و
خاكش را زير و رو كنيد، بعد مى آيم و بقيه كار را به شما مى گويم .
كارگرها بيل ها را گرفتند و يا على گويان شروع به كار كردند. مدتى نظاره گر كارشان
بودم . خوب كار مى كردند، با اين وجود گفتم : برادران ، خوب كار كنيدها، باغ امام
صادق (عليه السلام ) است ، من هم مى روم براى تان ناهار بياورم .
خدمت امام رسيدم و گفتم : آقا، امر شما اطاعت شد، كارگر گرفته ام و مشغول كارند،
الان نيز آمده ام ناهار ببرم .
ناهارشان را خورده بودند و مشغول كار شده بودند. دو ساعتى به اذان مغرب مانده بود و
من در زير درختى نشسته بودم . به زحمتى كه مى كشيدند فكر مى كردم ، واقعا كه به دست
آوردن روزى حلال بسيار مشكل است . بندگان خدا در اين هواى گرم همچنان بيل مى زدند و
عرق همه لباسشان را خيس كرده بود.
در اين حال بودم كه امام صادق (عليه السلام ) با غلام خود (متعب ) براى سركشى آمد.
چند لحظه از ورود پر بركت امام نگذشته بود كه كار كارگرها نيز تمام شد. امام كيسه
اى پول به متعب داد و گفت : مزد آنان را بپرداز!
متعب گفت : بهتر نيست اول خاك لباس هاى شان را بتكانند و دست و روى خود را بشويند؟
امام صادق (عليه السلام ) فرمود: نه ، مزد كارگر را قبل از خشك شدن عرقش بايد
پرداخت .(19)
درك خدا
چند روز بود كه اين فكرها ذهنش را مشغول كرده بود، از خود مى پرسيد
((خدا بزرگ است . يعنى چه ، چرا در هنگام ندارى و بى چيزى مى
گويند خدا كريم است ، چگونه مى توان بر او توكل كرد و...)).
فكرش به جايى قد نداد. تصميم گرفت از دانشمند شهرشان بپرسد تا چراغى را در ذهن
تاريكش بيفروزد. با اين تصميم خدمت يگانه داناى شهر رسيد، از او پرسيد: به من
بفهمان كه خدا چيست .
چه شده كه به اين فكر افتاده اى .
خدا را قبول دارم ، ولى مى خواهم بفهمم ((خدا))
چيست ، گاهى حرف هايى مى شنوم و دچار شك و شبهه مى شوم ، الان هم در مساءله
خداشناسى گرفتار نوعى سرگردانى شده ام .
امام صادق لحظه اى سكوت كرد و سپس به او فرمود: تا حال سوار كشتى شده اى ؟
كشتى ، نه ، ولى چند بار سوار قايق شده ام ، اما اين چه ربطى به سؤ ال من دارد.
اتفاق افتاده است كه قايقت بشكند يا سوراخ شود و دسترسى به كسى يا چيزى نداشته باشى
كه تو را از غرق شدن نجات دهد؟
آرى ، اتفاقا پارسال چنين حادثه اى برايم پيش آمد، با قايق به طرف آب رفته بودم تا
براى تجارت جنس بياورم ، اما طوفانى به پا خاست و قايق را واژگون كرد و همه اجناس
مرا به زير آب فرستاد، به هر زحمتى بود خود را به قايق واژگون رساندم كه غرق نشوم .
امام كه تا اين لحظه سكوت كرده بود و با حوصله به حرف هاى او گوش مى كرد گفت : در
آن لحظه به اين نتيجه نرسيدى كه چيزى هست كه مى تواند تو را نجات دهد، چنين احساسى
در تو زنده نشد كه نجات خود را بدون هيچ گونه شكى از او بطلبى ؟
آرى ، همين طور بود كه مى فرماييد.
آن چيزى كه در آن هنگام بدون هيچ گونه شك و ترديد آن را مى خواندى همان خداست .(20)
دهان مرد از تعجب باز مانده بود گفت : راست مى گوييد، در آن دم توجه من به يك نيروى
فوق العاده بود كه حتما مى توانست مرا نجات دهد.
مرد عرب وقتى از خدمت امام صادق مرخص مى شد زبان اعتراف به معدن علم و رسالت گشوده
بود و هيچ شبهه اى از خدا در دلش باقى نمانده بود و اين خداشناسى را مديون امام
صادق (عليه السلام ) بود.
سفره گناه
به مناسبت ((ختنه )) پسر منصور
دوانيقى مهمانى مفصلى به راه انداخته بودند. اتفاقا امام نيز در آن روز در حيره
بود. منصور وقتى خبر حضور امام صادق را در آن جا شنيد به يكى از افرادش دستور داد
او را به آن مهمانى دعوت كند.
امام به سبب موقعيتى كه داشت ناگزير بود كه برود و با بى ميلى پذيرفت . هنگام ظهر
امام با دو سه نفر از يارانش وارد شدند. همه به احترام ايشان از جا برخاستيم و سلام
كرديم . جواب سلام ها را داد و تبريك گفت و نشست . ما هم نشستيم . طولى نكشيد سفره
ها پهن شد و چه سفره هاى رنگينى ! امام هرگز غذاهاى رنگين بر سر سفره اش نمى گذاشت
، به همين دليل ناراحتى از صورت او مى باريد، اما چاره اى نداشت .
غلامان جلو هر كسى بشقابى پر از غذا گذاشتند و همه شروع به خوردن كرديم . زير چشمى
مراقب امام بودم ، مى ديدم با غذا بازى مى كند و دهانش را مى جنباند تا همه فكر
كنند او نيز مشغول خوردن است .
ناگهان صداى سرفه شخصى كه كنار من بود مرا به خود آورد. گفتم : مجبورى تند تند
بخورى ؟ خوب بجو، آن گاه قورت بده تا در گلويت گير نكند.
منصور كه خود بالاى مجلس مهمانى ايستاده بود و غذا خوردن مهمانان را تماشا مى كرد
به غلامش اشاره كرد. او نيز رفت و كوزه اى آورد. پياله را به دست همان كسى كه لقمه
در گلويش مانده بود داد و كوزه را خم كرد و در پياله ريخت . بوى تند شراب در فضا
پيچيد. امام صادق (عليه السلام ) چهره اش برافروخته شد و به اعتراض برخاست و مجلس
را ترك كرد و رفت .
يكى از همراهانش پشت سر او رفت تا ببيند مى تواند امام را برگرداند... بلافاصله
برگشت و ديگر همراهانش را نيز صدا كرد و با ناراحتى مجلس را ترك گفت . داشت از در
خارج مى شد گفتم : كجا؟
ما مى رويم ، شما نيز برخيزيد بهتر است .
آخر كجا مى رويد، ناهارتان را كه نخورده ايد.
مگر نمى بينيد در اين مجلس و مهمانى شراب آورده اند.
اين بنده خدا كه هنوز نخورده ، تازه شما هم نخوريد.
اتفاقا همين حرف را به امام زدم ، مى دانى چه گفت .
چه گفت .
گفت جدش رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود ((ملعون
است كسى كه در كنار سفره اى بنشيند كه در آن سفره شراب نوشيده شود)).
نگاهى به او كردم و نيم نگاهى نيز به منصور دوانيقى . صاحب مجلس ، صورتش از خشم بر
افروخته و رگ گردنش باد كرده بود، براى اين كه آبرويش پيش ديگران نرود به خادمش گفت
: ((آب بياور، زود باش )) و خنده اى
ساختگى به زور بر لبش نشاند.
من مى دانستم او چه حالى دارد، از اين كه مجلسش خراب شده بود خيلى ناراحت بود و
حتما با خود مى انديشيد كه اين شكست را چگونه جبران كند.(21)
مجادله
خجالت نمى كشى ؟
چرا، مگر چه شده .
مگر امام نگفته بود از بحث كردن بپرهيزيم ، در مغازه ات را بسته و اين جا نشسته اى
و بحث و جدل مى كنى ؟ بيچاره ، چرا با امامى كه اين قدر تو را دوست دارد و همه جا
از تو تعريف مى كند مخالفت مى كنى .
ببين ابوخالد، امام به تو گفته ، به من كه نگفته است .
اكنون نزد او مى روم و مى گويم كه از فرمانش سرپيچى مى كنى .
ابوخالد اين را گفت و رفت . نفس زنان خود را به حضور امام صادق (عليه السلام )
رسانيد. از همان ورودى در گفت : اى پسر رسول خدا، چه نشسته اى ، چه نشسته اى كه
محمد بن نعمان (مؤ من طاق ) كه اين قدر به وجودش افتخار مى كنى تمامى دستورات شما
را پشت گوش انداخته است !
چه خبر شده است ، مگر او چه كرده .
مغازه اش را بسته و در كنار قبر جدتان به بحث و جدل مشغول است .
خوب ؟!
هيچ ، به او گفتم كه شما نهى فرموده ايد، اما او گفت ((تو را
نهى كرده ، مرا كه نهى نكرده است )).
امام صادق (عليه السلام ) پس از شنيدن حرف هاى ابوخالد او را كه از كوره در رفته
بود به آرامش دعوت كرد و گفت : هم تو راست مى گويى و هم او.
من كه نمى فهمم ، بالاءخره شما نهى كرده ايد يا نهى نكرده ايد؟
ببين ابوخالد، ناراحت نباش ، او مى داند چه مى كند، او با مخالفان بحث و جدل مى كند
و از هر راهى سخن طرف مقابل را جواب مى دهد و توطئه اش را در هم مى شكند، اما اگر
تو وارد اين گونه بحث ها بشوى قدرت كافى ندارى ، آن وقت مغلوب مى شوى .
ابوخالد كه موضوع را فهميد از امام خداحافظى كرد و بازگشت ، اما محمد بن نعمان را
در كنار قبر پيامبر نديد. به مغازه اش كه در محله طاق المحامل
(22) رفت و به محض ديدنش گفت : مرد حسابى ، تو كه مى دانستى چرا به
من نگفتى .
چه چيز را.
اين كه افراد برجسته و دانشمند بايد با مخالفان بحث كنند.
مگر تو فرصت دادى ، با ناراحتى برخاستى و رفتى ، اگر صبر مى كردى توضيح مى دادم .
مؤ من ، من با دوستى با تو افتخار مى كنم كه با علمت مى توانى با مخالفان بحث كنى ،
اگر من نيز مى توانستم خوب بود، اما افسوس كه مى ترسم آنان بر من غلبه كنند و موجب
شرمندگى گردم .(23)
در حرام شفا نيست
در خانه نشسته بوديم و مشغول صحبت بوديم كه صداى در بلند شد. مفضل در را باز
كرد و قاصد نامه را به مفضل داد. مفضل پرسيد كه نامه از كيست و سوار پاسخ داد
((از امام صادق (عليه السلام ))). چشم
هاى مفضل از خوشحالى برق زد. به سرعت نامه را باز كرد و به محض اين كه دستخط امام
صادق را ديد نامه را بوسيد و شروع به خواندن كرد:
((اى مفضل ، همان چيزى كه به عبدالله بن يعفور سفارش كرده
بودم به تو نيز سفارش مى كنم ، او كه رحمت خدا بر او باد از دنيا رفت ، اما به
پيمان خود با خدا و پيامبر و امامش وفادار ماند، در حالى چشم از دنيا بست كه
آمرزيده و مشمول رحمت الهى بود. در زمان ما كسى مطيع تر از او در برابر خدا و
پيامبر و امام يافت نمى شد، همواره اين گونه زيست تا خدا او را به بهشت منتقل ساخت
...)) مفضل ديگر طاقت نياورد و گريست ، شايد به ياد عبدالله
افتاده بود، هنوز چهل روز از مرگش نگذشته بود.
گفتم : به ياد عبدالله افتادى ؟
آرى ، خوشا به حالش ، عجب سعادتى دارد كه امامش از او تعريف مى كند.
راستى جريان سفارش امام به عبدالله چيست .
مفضل اشك هايش را پاك كرد و گفت : عبدالله به بيمارى عجيبى مبتلا شده بود، هر چه مى
خورد بالا مى آورد، حالش رو به وخامت گذاشت و روز به روز لاغرتر شد. وقتى پزشك به
بالين او حاضر شد پس از معاينه گفت كه شراب ، درمان درد اوست و بايد هر روز مقدارى
شراب بنوشد. عبدالله كه تا آن موقع لب به شراب نزده بود از قبول اين كار خوددارى
كرد تا اين كه از امام صادق (عليه السلام ) كسب تكليف كند.
واقعا پزشك شراب تجويز كرده بود؟
آرى ، حتى عبدالله براى همين مساءله با پزشك به جر و بحث پرداخته بود.
خوب ، امام چه راهى در پيش پايش گذاشت .
من و عبدالله بن ابى يعفور به هر زحمتى بود به خدمت امام رسيديم . امام براى
پذيرايى از ما ميوه آورد، اما عبدالله به او گفت كه براى ناراحتى معده اش نمى تواند
چيزى بخورد. سپس عبدالله به امام گفت ((اى امام بزرگوار، شما
مى دانيد كه من همواره از شما اطاعت كرده ام و هر چه گفته ايد نه نگفته ام ، اگر
اين انار را نصف كنيد و بگوييد اين نيمه حرام است و نيمه ديگر حلال است من بدون چون
و چرا قبول مى كنم ، چون حرف شما حجت است )). امام به او
فرمود ((خدا رحمتش را شامل حالت گرداند)).
سپس عبدالله بيمارى اش و درمان آن را نيز گفت و پرسيد ((حال
چه مى فرماييد)). امام صادق (عليه السلام ) به او گفت
((شراب حرام است ، هرگز شراب ننوش ، اين شيطان است كه تو را
وسوسه مى كند و مى خواهد به بهانه شفاى دردت ، شراب به تو بنوشاند، اگر از شيطان
نافرمانى كنى ؛ او نيز ماءيوس مى شود و دست از تو برمى دارد)).
از اين سخن امام ، عبدالله خوشحال شد و دلش آرام گرفت . از امام خداحافظى كرديم و
بازگشتيم . روز به روز حال عبدالله بدتر شد، اقوامش شراب آوردند تا او بنوشد، اما
او نخورد.
مفضل ، من شنيده ام اگر براى معالجه باشد اشكالى ندارد.
اگر اشكال نمى داشت امام صادق او را منع نمى كرد... به هر حال ، روزهاى آخر عمرش را
در بستر گذراند، پسر عمويش به او گفته بود ((بيچاره ، بخور
اگر شراب ننوشى مى ميرى )). عبدالله نيز در جوابش گفته بود
((به خدا قسم يك قطره هم نخواهم نوشيد)).
چند روزى در بستر ماند و درد را تحمل كرد. خداى متعال هم او را براى هميشه شفا داد.
واقعا خوشا به حالش ، من نيز غبطه مى خورم ، كاش امام صادق در حق من نيز دعا و از
من تعريف مى كرد.
مفضل نامه را بست و گفت : واقعا شيعه يعنى عبدالله ابن ابى يعفور كه هر چه امام گفت
پيروى كرد و سعادتمندانه زيست و سعادتمندانه مرد.(24)
عصاى متبرك
او سال هاى زيادى در پاى درسش نشسته بود، از درياى بى كران معلومات استاد
بهره برده بود، هر چه داشت از او بود، اما دچار غرور علمى شده بود و فكر مى كرد او
هم به درجه استادى رسيده است و هيچ چيز از استاد كم ندارد.
چند نفر كم عقل و بى خرد نيز دور او را گرفته بودند و مثلا از او كسب علم مى كردند.
غرورى كه در او به وجود آمده بود اجازه نمى داد آموخته هايى را كه از استاد دارد
بيان كند، به حدى رسيده بود كه از خود فتوا صادر مى كرد... آن هم فتواهاى عجيب و
غريب .
يك روز كه براى چاپلوسى خدمت امام رسيده بود امام را ديد كه با عصا از خانه اش
بيرون مى آيد. گفت : مگر پير شده اى كه عصا دست گرفته اى ، عصا برداشتن كار پيرمرد
هاست نه شما.
آرى نيازى به عصا ندارم ، اما اين عصا يادگار جدم رسول خدا (صلى الله عليه و آله و
سلم ) است و من دستم را جاى دست رسول خدا گذاشته ام .
ابوحنيفه هول شد و دست و پاى خود را گم كرد، گفت : عجب ، اگر مى دانستم عصاى پيغمبر
است جايگاه دست او را بوسه باران مى كردم .
امام صادق (عليه السلام ) نگاهى به او كرد و گفت : بيا دست مرا ببوس ... (و آستينش
را بالا زد) و وقتى تعجب ابوحنيفه را ديد فرمود ((به خدا
سوگند، تو مى دانى اين پوست و گوشت من از پوست و گوشت رسول خداست ، ولى با اين حال
همه جا بناى مخالفت با من را مى گذارى ، حال عصا را مى خواهى ببوسى ؟!)).
ابوحنيفه كه انتظار اين حرف را نداشت دستپاچه شد و برخاست تا براى جبران غرور شكسته
شده اش دست حضرت را ببوسد.
امام مى دانست كه او دارد چاپلوسى مى كند و نيت او خالص نيست ، آستين لباسش را
پايين انداخت و رفت .
و ابوحنيفه مانده بود با يك دنيا غرور شكسته و آبروى ريخته .(25)
لباس كهنه
نگاهم را از او بر نمى داشتم . دوست داشتم همين طور سخن بگويد. سخنانش شيرين
و جذاب و سراسر حكمت بود. موقع صحبت به همه نگاه مى كرد و نگاهش را يك جا متمركز
نمى كرد.
غرق در شنيدن صحبت هاى گهربارش بودم كه ناگهان چشمم به يقه پيراهنش افتاد. تمام هوش
و حواسم متوجه آن شد.
هر بار كه رويش را به طرف من بر مى گرداند نگاهم را از آن نقطه بر مى داشتم تا مسير
نگاه مرا تشخيص ندهد. اما او نيز از نگاه هاى من متوجه شده بود كه چه چيزى توجه مرا
جلب كرده است . اين را از چشمانش خواندم . حاضران پس از اتمام سخنانش يك يك
برخاستند و رفتند، من نيز برخاستم . گفت : تو بمان .
نشستم و گفتم : در خدمتم .
چرا اين طور با تعجب نگاهم مى كردى ، طورى شده ؟
اى آقا، جسارت نباشد، ولى به يقه پيراهن تان نگاه مى كردم ، خيلى تعجب كردم كه شما
پيراهن وصله دار پوشيده ايد، آن هم وصله در يقه اش كه كاملا نمايان است .
به نظرت اشكال دارد؟
چه عرض كنم ، شما هر چه باشد استاد ما هستيد و شاگردان زيادى به حضورتان مى رسند.
با اين پيراهن در جلو مردم ظاهر شدن شايد خوب نباشد، از آن گذشته شما كه مى توانيد
پيراهن تازه اى بخريد.
امام صادق (عليه السلام ) لبخند زد و كتابى كه كنار دستش بود به من داد و گفت
((همان جا را بخوان )) نوشته بود:
((ايمان ندارد كسى كه حيا ندارد، مال ندارد كسى كه در معاش
خود تقدير و اندازه نگه ندارد و نو ندارد كسى كه كهنه ندارد...)).
بعد از خواندن ، به امام نگاه كردم و گفتم ((اگر خسته نيستيد
برايم توضيح دهيد كه منظور از اينها چيست ، بيشتر بدانم بهتر است )).
آن گاه امام با حوصله به توضيح آن پرداخت و مرا كاملا متوجه كرد.
او همه سخنانش و حركاتش براى ما درس بود، حتى وقتى لباس كهنه اى پوشيده بود.(26)