داستانهاى شيرين و خلاصه مصائب جانسوز چهارده معصوم (عليهم السلام )

على گلستانى

- ۲۵ -


زندگى امام صادق (عليه السلام ) در بخش دوم

چرا امام صادق (عليه السلام ) قيام نكرد كه حقوق خود را بگيرد دو نمونه سدير صرفى يكى از شاگردان امام صادق (عليه السلام ) مى گويد به محضر امام صادق (عليه السلام ) رفتم و گفتم به خدا خانه نشينى براى شما روانيست فرمود چرا اى سدير.
گفتم به خاطر ياران و دوستان بسيار كه دارى سوگند به خدا اگر امير المؤ منين على (عليه السلام ) همه يار و ياور داشت نمى گذاشت طايفه تميم وعدى (دودمان عمر و ابوبكر) به مقام او طمع كنند و حق او را بگيرند.
فرمود اى سدير به نظر تو من چه انازه يار و ياور دارم گفتم صد هزار فرمود صد هزار گفتم بلكه دويست هزار فرمود دويست هزار گفتم بلكه نصف دنيا حضرت پس از اندكى سكوت به من فرمود اگر مايل باشى و برايت سخت نباشد هماره من به مزرعه اى (در نزديكى مدينه ) برويم گفتم آماده ام امام (عليه السلام ) دستور فرمود لاغ و اشترى را زين كردند من سبقت گرفتم و بر الاغ سوار شدم تا احترام كرده باشم و آن حضرت سوار بر شتر گردد.
فرمود: اگر بخواهى الاغ را در اختيار من بگذار گفتم اشتر براى شما مناسب تر و زيباتر است فرمود: الاغ براى من راهوارتر است من از الاغ پياده شدم و بر شتر سوار شدم و آن حضرت بر الاغ سوار شد و با هم حركت كرديم تا وقت نماز رسيد فرمود پياده شويم تا نماز بخوانيم سپس فرمو اين جا زمين شوره زار است و نماز در اين جا روانيست (مكروه است ) از آن جا رفتيم و به زمين خاك سرخى رسيديم و آماده نماز شديم در آن جا جوانى بزغاله مى چراند حضرت به او و بزغاله ها را نگاه كردند و به من فرمود.
به خدا سوگنداى سدير اگر شيعيان من به اندازه تعداد اين بزغاله ها بودند خانه نشينى برايم روا نبود (يعنى قيام مى كردم ) سپس پياده شديم و نماز خوانديم پس از نماز كنار بزغاله ها رفتم و شمردم كه هفده عدد بودند.
((اصول كافى ، ج 2، ص 242)).
نمونه دوم :
شخصى به نام تسهل به امام صادق (عليه السلام ) عرض كرد چرا نشسته اى با اين كه صد هزار شمشير زن يار و ياور دارى امام صادق (عليه السلام ) دستور داد در تنور خانه آتش افروختند آن گاه به سهل فرمود به درون آتش ‍ تنور برو و در آتش بنشين .
سهل عرض كرداى آقاى من مرا در آتش نسوزان مرا رها كن تا من نيز حرفم را پس بگريم امام (عليه السلام ) فرمود تو را رها ساختم در همين هنگام هارون مكى كه يكى از ياران راستين امام صادق (عليه السلام ) بود وارد شد امام (عليه السلام ) به او فرمود برو در درون آتش تنور بنشين او بى درنگ رفت و در درون آتش نشست امام صادق (عليه السلام ) درباره اوضاع خراسان با سهل به گفت و گو پرداخت به گونه اى كه گويا در خراسان بوده و همه اوضاع آن جا را از نزديك ديده است سپس به سهل خراسانى فرمود: برخيز و ببين چه كسى در ميان تنور آتش است او برخاست و كنار تنور آمد ديد هارون مكى چهار زانو در ميان آتش نشسته است امام (عليه السلام ) به سهل فرمود در خراسان چند نفر مانند اين شخص هست .
سهل گفت سوگند به خدا حتى يك نفر مثل اين شخص نيست امام صادق (عليه السلام ) فرمود من خروج و قيام نمى كنم در زمانى كه (حتى ) پنج نفر يار راستين براى ما پيدا نشود ما به وقت قيام آگاه تر هستيم .
((سفينه البحار، ج 2، ص 714)).
اين دو نمونه فوق بيان گر آن است كه امام صادق (عليه السلام ) اصل قيام را روا مى دانست ولى ياران راستينى كه در خط فكرى امام آن خاندان رسالت حركتكنند و قيام را به بيراهه نكشانند نداشت از اين رو قيام و نهضت فكرى و انقلاب فرهنگى را بر قيام و انقلاب نظامى و مسلحانه ترجيح مى داد.
گرفتارى هاى امام صادق (عليه السلام ) در دوران امامت آن حضرت منصور دوانيقى در ضمن نامه اى به امام صادق (عليه السلام ) نوشت چرا مانند ساير مردم به مجلس ما نمى آيى و در اطراف ما حاضر نمى گردى .
امام صادق (عليه السلام ) در پاسخ او نوشت در نزد ما چيزى نيست كه براى آن از تو بترسيم و در نزد تو از نظر معنوى و اخروى چيزى نيست كه به خاطر آن به تو اميدوار باشيم در نزد تو نه نعمتى وجود دارد كه بيايم و به خاطر آن به تو تبريك بگوييم و نه تو خود را در بلا و مصيبت مى بينى كه بياييم و به خاطر آن به تو اميدوار باشيم در نزد تو نه نعمتى وجود دارد كه بيايم و به خاطر آن به تو تبريك بگوييم و نه تو خود را در بلا و مصيبت مى بينى كه بياييم و به خاطر آن به تو تسليت بگوييم پس براى چه نزد تو بيايم .
منصور دوانيقى پس از دريافت اين پاسخ عميق و كوبنده جواب داد گفت نزد ما بيا و ما را نصيحت كن جواب داد كسى كه دنيا خواه باشد تو را نصيحت نمى كند (زيرا دنيايش به خطر مى افتد) و اگر آخرت خواه باشد نزد تو نمى آيد منصور با دريافت اين پاسخ گفت سوگند به خدا او با اين جواب دنيا خواهان را از آخرت خواهان مشخص كرد و او كه در اطراف من نمى آيد آخرت خواه است نه دنيا خواه .
((بحار، ج 47، ص 184)).

داستان ديگرى احضار امام صادق (عليه السلام ) از مدينه به عراق

امام صادق (عليه السلام ) در مدينه مى زيست ولى منصور دوانيقى قبل از ساختن بغدا در كوفه و حيره (حدود يك فرسخى كوفه ) مى زيست مردى از قريش كه از دودمان مخزوم بود نزد منصور رفت و به دروغ گفت جعفر بن محمد (امام صادق (عليه السلام )) معلى بن خنيس غلام آزاد كرده خود را نزد شيعيان فرستاده تا از آن ها اموال و اسلحه جمع آورى كند.
منصور از اين گزارش بسيار خشمگين شد بى درنگ براى عمويش داوود كه در آن وقت فرماندار مدينه بود نامه نوشت كه فوريجعفر بن محمد (عليه السلام ) رانزد من بفرست وقتى نامه به دست داوود رسيد او نامه رانزد امام صادق (عليه السلام ) فرستاد و پيام داد كه فردا به سوى امير مؤ منان منصور حركت كن و حركت خود را هرگز تاءخير نينداز.
امام صادق (عليه السلام ) در تنگناى سخت قرار گرفت صفوان را كه شتردار بود طلبيد و به او فرمود براى ما شتر حاضر كن تا فراد به سوى عراق حركت كنيم صفوان مى گويد همان لحظه امام (عليه السلام ) به مسجد رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم ) رفت و به نماز ايستاد و پس از نمازدست به دعا بلند كرد و دعا نمود و فرداى آن روز شتران را حاضر كردم و امام (عليه السلام ) سوار شد و همراه آن حضرت به طرف عراق حركت كرديم تا به شهرى كه منصور در آن سكونت داشت رسيديم به در خانه منصور رفتيم امام (عليه السلام ) اجازه ورود طلبيد و پس از اجازه نزد منصور رفت ، منصور در آغاز از آن حضرت احترام و تجليل كرد و سپس به امام (عليه السلام ) گفت به من گزارش رسيده تو معلى بن خنيس را براى جمع آورى اموال نزد شيعيانت فرستاده اى .
امام (عليه السلام ) فرمودند سوگند ياد كرد، پس از گفت و گوى ديگر منصور گفت اكنون مى فرستم تا همان مردى را كه چنين به ما گزارش داد به اين بياورند و او را با تو رو به رو كنم .
به دستور منصور مرد مخزومى را حاضر كردند او حاضر شد و گفت آرى اين جعفر بن محمد (عليه السلام ) (امام صادق (عليه السلام )) است كه معلى بن خنيس را براى جمع آورى امواز نزد شيعيان خود مى فرسد امام صادق (عليه السلام ) فرمود آيا بر صحبت اين گزارش سوگند ياد مى كنى مرد مخزومى گفت آرى سپس چنين سوگند ياد كرد: سوگند به خداوندى كه معبودى جز او نيست و طالب و غالب و زنده و استوار است امام صادق (عليه السلام ) فرمود: در سوگند خوردن خود شتاب نكن آن گونه كه منمى گويم سوگند ياد كن .
منصور گفت سوگند اين شخص چه ايرادى داشت : امام صادق (عليه السلام ) فرمود خداوند صاحب حيا و كريم است و كسى او را به صفات كمال و رحمت و كرم مدح كند در عذاب او تعجيل نمى كند آن گاه امام (عليه السلام ) به آن مرد مخزو مى فرمود چنين سوگند ياد كن از حول و قوت خدا بيزار شوم و به حول و قوت خود پناهنده شوم كه من راست گو و نيكو در گفتارم هستم منصور به مرد مخزومى گفت نترس و همين سوگند را ياد كن مرد مخزومى هسمين سوگند را يد نمود هنوز سخنش تمام نشده بود منقلب شد و بر زمين افتاد و جان سپرد.
منصور وحشت زده و لرزان شد و به امام (عليه السلام ) عرض كرد فردا اگر خواستيد به حرم جدت (مدينه ) بازگردى و اگر خواستيد در اين جا با كمال احترام بمانيد سوگند به خدا بعد از اين حادثه هرگز گزارش كسى را در مورد تو قبول نخواهد كرد.
((بحار، ج 47، ص 200 و 301)).

داستان ديگرى از حضرت امام صادق (عليه السلام )

يكى از ماجراهايى كه به روشنى اوضاع پرخفقان و سانسور منصور را نشان مى دهد و حاكى از عدم آزادى و محاصره شديد امام صادق (عليه السلام ) با شيعيانش است ماجراى مسئله پرسيدن يكى از شيعيان به لباس خيار فروش و به عنوان خيار فروشى است كه نظر شما را در اين جابه آن جلب مى كنم .
يكى از شيعيان ناآگاه همسرش را در يك مجلس بدون رجوع بعد از هر طلاق سه طلاقه كرد سپس حكم آن را از علماى شيعه پرسيد آن ها جواب دادند چنين طلاقى طلاق نيست همسر او گفت من به اين پاسخ قانع نمى شوم مگر اين كه مسئله را از شخص امام صادق (عليه السلام ) بپرسى
آن حضرت در اين وقت در شهر حيره (نزديك كوفه ) در عصر خلافت طاغوت عباسى بود شوهر آن زن به حيره سفر كرد ولى دريافت كه نمى تواند با امام صادق (عليه السلام ) ملاقات نمايد زيرا خليفه از ديدار مردم با آن حضرت قدغن كرده است او مى گويد با خود انديشيدم كه چگونه و با چه طرحى بتوانم با امام صادق (عليه السلام ) ملاقات نمايم در اين ميان ناگاه يك عرب بيابانى را ديدم كه جامه هاى پشمين پوشيده بود و خيار مى فروخت به جلو رفتم و گفتم همه اين خيارها راچند مى فروشى گفت به يك درهم ، يك دهم به او دادم و به او گفتم روپوش پشمى خود را به من بده او آن لباس را به من داد او را پوشيدم و خود را به صورت خيار فروش در آوردم و فرياد مى زدم آهاى خيار آهاى خيار به اين ترتيب خود رابه چند قدمى امام صادق (عليه السلام ) نزديك نمودم ناگاه پسرى از گوشه اى صدا زد اى خيار فروش به پيش رفتم و به خدمت امام صادق (عليه السلام ) رسيدم آن حضرت فرمود چه نيرنگ خوبى به كار بردى اكنون بگو چه حاجت دارى عرض كردم من به يك گرفتارى مبتلا شدم و همسرم را در يك مجلس با يك بار گفتن سه طلاقه كردم از علماى خودمان (شيعه ) پرسيدم گفتند اين طلاق طلاق نيست همسرم گفت به اين پاسخ قانع نمى شوم تا اين كه مسئله را از خود امام صادق (عليه السلام ) بپرسى امام صادق (عليه السلام ) فرمود به سوى همسرت باز گرد چيزى بر گردن تو نيست و طلاق تو به عنوان سه طلاق صحيح نيست ، طلاق به حساب مى آيد و رجوع به هسمر بى اشكال است .
((بحار، ج 47، ص 170)).
منصور دوانيقى روزى يكى از غلامان خود را بالاى سرش نگه داشت و به او گفت به محضر اين كه جعفر بن محمد شش امام صادق (عليه السلام )) بر من وارد گرديد گردنش را بزن .
طبق ترتيب اجبارى قبلى بنا بود كه امام صادق (عليه السلام ) نزد منصور دوانيقى بيايد امام (عليه السلام ) بر منصور وارد شد و به چهره منصور نگاه كرد و زير لب دعايى را مى خواند سپس آشكار كرد و گفت :
يا من يكفى خلقه كلهم و لا يكفيه احدا اكفينى شر عبد الله بن على .
اى آن كسى كه اور همه خلقش را كفايت مى كند ولى احدى او را كفايت نمى كند مرا از شر منصور دوانيقى كفايت كن منصور (ديد امام صادق (عليه السلام ) وارد شد ولى غلامش كارى نكرد) به جايگاه غلام نگاه كرد او را نديد غلام نيز منصور را نمى ديد در اين هنگام (حال منصور بر اثر وحشت دگرگون شد) و از امام (عليه السلام ) معذرتخواست و عرض كرد من شما را در اين گرما به زحمت و رنج انداختم به خانه خود باز گرديد.
امام صادق (عليه السلام ) رفت آن گاه منصور غلامش را ديد به او گفت چرا دستورم را اجرا نكردى (يعنى گردن امام (عليه السلام ) را طبق فرمان قبلى نزدى ) غلام در جواب گفت به خدا سوگند من جعفر بن محمد (امام صادق (عليه السلام ) را نديدم چيزى آمد و بين من و او حايل گرديد منصور (كه دريافته بود امداد غيبى الهى در كار بوده و امام (عليه السلام ) را حفظ كرده است ) و غلامش گفت اين ماجرا را به هيچكس نگو سوگند به خدا اگر براى كسى نقل كنى قطعا تو را خواهم كشت .
((بحار، ج ، ص 559)).

بخش سوم درباره رفتار و گفتار

امام صادق (عليه السلام ) 31 سال از عمر شريفش گذشته بود به امامت رسيد مدت امامت 34 سال بودهاز سال 114 تا سال 148 در سن 65 سالگى به واسطه منصور دوانيقى مسموم شد و دنيا را وداع فرمودند در اين مدت 34 سال چه خدماتى كردند و چه رنج ها كشيدند.
روزى ابو حنيفه ديد امام صادق (عليه السلام ) بر عصايى تكيه داده عرض ‍ كرداى پسر پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) سن رسالت به حدى نرسيده كه عصا به دست گيرى .
امام صادق (عليه السلام ) فرمود: آرى ولى اين عصا عصاى پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) است خواستم به آن تبرك جويم ابو حنيفه به پيش ‍ آمد تا آن عصا را ببوسد امام صادق (عليه السلام ) از بوسيدن او جلوگيرى كرد و دستش را جلو آورد و به او فرمود سوگند به خدا تو مى دانى كه پوست و موى دستم پوست موى رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) است آن را نمى بوسى و عصايش مى بوسى .
((بحار، ج 47، ص 28)).

مسلمان شدن يك مردى طبيعى مسلك به دست امام صادق (عليه السلام ) و در پرتو كلام آن حضرت

عبيد الله ديصانى از دانشمندان عصر امام صادق (عليه السلام ) بود ولى طبيعى مسلك بود و اعتقاد به وجود خدا نداشت او نام امام صادق (عليه السلام ) را شنيده بود روزى با راهنمايى دوستانش نزد آن حضرت آمد و گفت مرا به معبودم راهنمايى كن امام (عليه السلام ) به جايى اشاره كرد و فرمود در آن جا بنشين عبد الله نشست در همين هنگام يكى از كودكان امام كه تخم مرغى در دست داشت و با او بازى مى كرد به آن جا آمد.
امام (عليه السلام ) فرمود آن تخم مرغ را به من بده كودك تخم مرغ را به امام (عليه السلام ) داد امام صادق (عليه السلام ) آن را به دست گرفت و به عبد الله نشان داد فرمود: اى ديصانى اين تخم مرغ را نگاه كن كه سنگرى پوشيده است كه داراى چند چيز است يك پوست كلفت دوم پوست نازكى زير پوست كلفت سوم زير آن پوست نازك ماده اى هم چو نقره روان است (سفيده ) چهارم سپس طلايى است روان آب شده (زرده ) كه نه طلاى آب شده با آن نقره روان بياميزد و نه آن نقره روان با آن طلاى روان مخلوط گردد و به همين وضع باقى است نه سامان دهنده اى از ميان آن بيرون آمده كه بگويد من آن را آن گونه ساخته ام و نه تباه كننده اى از بيرون به درونش رفته كه بگويد من آن را تباه ساختم و روشن نيست كه براى توليد فرزند نر درست شده يا براى توليد فرزند ماده ناگاه پس از مدتى شكافته مى شود و پرنده اى مانند طاووس رنگارنگ از آن بيرون مى آيد آيا به نظر تو چنين تشكيلات داراى تدبير كننده اى نيست ؟
عبد الله ديصانى در برابر اين سئوال مدتى سر به زير افكند سپس (در حالى كه نور ايمان بر قلبش تابيده بود) سر بلند كرد و گفت گواهى مى دهم كه معبودى جز خداى يكتا نيست و او يكتا و بى همتا است و گواهى مى دهم كه محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) بنده و رسول خدا است و تو امام و حجت از طرف خدا بر مردم هستى و من از عقيده باطل و كرده خود تو به و پشيمان هستم .
((اصول كافى ، ج 1، ص 80)).

معجزه اى ديگر از امام صادق (عليه السلام )

جمعى از اصحاب خاص امام صادق (عليه السلام ) در محضرش بودند امام به آن ها رو كرد و فرمود خزانه هاى زمين و كليدهاى آن نزد ما است اگر خواسته باشم با يك پايم اشاره كنم و بگويم هر چه طلا دارى خارج ساز زمين اطاعت خواهد كرد آن گاه امام صادق (عليه السلام ) با يك پايش ‍ اشاره كرد و روى زمين خطى كشيد زمين دهان باز كرد سپس اشاره كرد يك شمشم طلا به اندازه يك وجب بيرون آمد امام (عليه السلام ) به حاضران فرمود خوب بنگريد آنها چون خوب نگاه كردند شمش هاى بسيارى را رى هم ديدند كه مى درخشيد يكى از حاضران پرسيد قربانت گردم با اين كه به شما آن همه مكنت داده شده چرا شيعيان شما نيازمند هستند.
امام صادق (عليه السلام ) فرمو خداوند دنيا و آخرت را براى شيعيان ما جمع كند و آنها را وارد بهشت پر نعمت نمايد و دشمنان ما را وارد دوزخ سازد.
((باب مولد ابى عبد الله جعفر بن محمد، ج 1، ص 474، حديث 4 و داستان هاى اصول كافى ، ص 274)).

توجه مرد طاغوتى و وفاى امام صادق (عليه السلام )

(ابوبصير يكى از شاگردان برجسته امام صادق (عليه السلام )) مى گويد همسايه اى داشتم از گماشته هاى طاغوت عصر بود و از اين راه (با رشوه و چپاول ) ثروت بسيار براى خود انباشته بود مجلس عيش و نوش و ساز و آواز تشكيل مى داد زنان آوازه خوان را دعوت مى كرد و شراب مى نوشيد و با اين كارها مرا كه همسايه اش بودم آزار مى داد چند بار او را نهى از منكر كردم نپذيرفت بسيار اصرار كردم كه دست از اين كارها بردار سرانجام به من گفت فلانى من يك شخص گرفتار هستم ولى تو يك انسان شريف و دور از آلودگى ها هستى اگر مرا به مولايت امام صادق (عليه السلام ) معرفى بكنى اميد آن دارم كه به وسيله تو و راهنمايى هاى آن امام از اين گرفتارى نجات يابم .
گفتار او در قلبم اثر كرد وقتى كه به حضور امام صادق (عليه السلام ) رفتم ماجراى آن همسايه را به عرض آن آقا رساندم امام صادق (عليه السلام ) به من فرمود هنگامى كه به كوفه بازگشتى او به ديدارت مى آيد به او بگو جعفر بن محمد (عليه السلام ) مى گويد كارهاى زشت خود را ترك كن و آنچه بر گردنت هست ادا كن من براى تو ضامن بهشت مى گردم .
هنگامى كه به كوفه بازگشتم عده اى از جمله آن همسايه به ديدارم آمدند وقتى كه خانه خلوت شد پيام
امام صادق (عليه السلام ) را به او رساندم او تا اين خسن را شنيد گريست و گفت تو را به خدا امام صادق (عليه السلام ) به تو چنين گفت :
گفتم آرى و برايش سوگند ياد كردم كه امام صادق (عليه السلام ) چنين گفت او گفت همين (كمك در مورد من ) براى تو كافى است سپس از نزد من رفت بعد از چند روزى براى من پيام داد كه نزدش بروم نزدش بروم نزدش رفتم ديدم در پشت خانه اش برهنه است گفتم چرا در اين وضع هستى گفت اى ابوبصير سوگند به خدا آن چه در خانه از ثروت و اموال بود همه را در كردم به صاحبانش دادم و قسمى از آنها را كه صاحبش را نشناختم صدقه دادم اينك مى بينى كه برهنه هستم و هيچ چيزى ندارم .
ابوبصير مى گويد من نزد برادران دينى رفتم و براى او لباس تهيه نمودم و پس از چند روز براى من پيام فرستاد كه نزد من بيا بيمار شده ام نزد او رفتم و از او پرستارى مى كردم ولى بيماريش شديد شد ديدم در حال جان دادن است در بالينش نشسته بودم ديدم گاهى بى هوش مى شود و گاهى به هوش ‍ مى آيد در آخرين بار كه به هوش آمد به من گفت اى ابو بصير مولاى تو امام صادق (عليه السلام ) به هعد خود در مورد ضمانت بهشت براى من وفا كرد سپس جان سپرد خدايش رحمت كند.
ابوبصير مى گويد در سفر حج به حضور امام صادق (عليه السلام ) رسيدم هنوز در راهرو بودم و نشسته بودم و سخن نگفته بودم به من فرمود ما در مورد رفيقت آن چه را وعده داده بودم وفا كردم .
((باب مولد ابى عبد الله جعفر بن محمد (عليه السلام )، ج 1، ص 474، حديث 5 و داستان هاى اصول كافى ، ص 275)).

معجزه ديگرى از حضرت امام صادق (عليه السلام )

جعفر بن محمد بن اشعث از اهل تسنن بود و از خاندانى بود كه دشمنى و خصومت آن ها با خاندان نبوت معروف بودم و مردم آن ها را به اين عنوان مى شناختند. ولى جعفر به خاطر يك حادثه اى به حقانيت تشيع پى برد و شيعه شد در اين جا راز آن را از زبان خودش بشنويم .
جعفر با صفوان بن يحى گفت و گو مى كرد و به صفوان گفت با اين كه در ميان خاندان ما هيچ نام و اثرى از نفوذ شيعه نبود و آن را نمى شناختم آيا مى دانى كه چرا من شيعه شدم .
صفوان گفت داستان و راز تشيع تو چيست ؟
ابن اشعث گفت منصور دوانيقى (دومين خليفه عباسى ) روزى به پدرم محمد بن اشعث گفت اى محمد يك نفر مرد انديشمند و باهوش براى من پيدا كن تا ماءموريت خطيرى را به او واگذار كنم ، پدرم گفت چنين شخصى را يافته ام و او فلان شخص (اين مهاجر) است كه دايى من مى باشد.
منصور گفت او را نزد من بياور پدرم اين مهاجر را نزد منصور برد منصور به اين مهاجر گفت اين پول را بگير و به مدينه ند عبد الله بن حسن بن حسن (معروف به عبد الله محض ) و جماعتى از خاندان او از جمله جعفر بن محمد (عليه السلام ) (امام صادق (عليه السلام )) ببر، پول را به هر يك از آن ها بده و بگو من مردى غريب از اهل خراسان هستم كه گروهى از شيعيان شما در خراسان هستندو اين پول را براى شما فرستاده اند مشروط بر اين كه چنين و چنان كنيد (يعنى قيام بر ضد طاغوت كنيد و ما از شما پشتيبانى خواهد كرد) وقتى كه پول را گرفتند بگو من واسطه رساندن پول هستم دوست دارم با دست خط شريف خود قبض وصول آن را به من بدهيد ابن مهاجر پول ها را گرفت و به سوى مدينه رهسپار شد و سپس نزد منصور بازگشت پدرم محمد بن اشعث نزد منصور بود منصور به اين مهاجر گفت تعريف كن چه خبر؟ اين مهاجر گفت من پول ها را به مدينه بردم و به هر كى از خاندان اهل بيت (عليهم السلام ) مبلغى دادم و قبض و رسيد از دست خط خود آن ها گرفتم و آورده ام غير از جعفر بن محمد (امام صادق (عليه السلام )) كه من سراغش را گرفتم او در مسجد بود به مسجد رفتم ديدم مشغول نماز است پشت سرش نشستم و با خود گفتم اين جا مى مانم تا او نمازش را تمام كند آن گاه آن چه به خويشان و اصحابش گفتم به او نيز مى گويم ديدم آن حضرت با شتاب نمازش را تمام كرد بى آن كه سخنى به او گفته باشم به من رو كرد و فرمود اى مرد از خدا بترس و خاندان رسالت را فريب نده كه آن ها سابقه نزديكى با دولت بنى مروان دارند همه آن ها نيازمند (از اين رو پول تو را مى پذيرند و به دنبال آن گرفتار مى گردند).
ابن مهاجر افزود به امام صادق (عليه السلام ) عرض كردم خدا كارت را سامان بخشد موضوع چيست آن حضرت سرش را نزديك گوشم آورد و آن چه را بين و تو (يعنى منصور دوانيقى ) وجود داشت و جزء اسرار و راز نهانى بود بيان كرد مثل اين كه او سومين نفر ما باشد و همه حرف ها و عهدهاى ما را از نزديك شنيده باشد.
منصور دوانيقى گفت : يابن مهاجر اعلم انه ليس من اهلبيت نبوه الا و فيه محدث و ان جعفربن محمد محدثنا،اى پسر مهاجر بدان كه هيچ خاندان نبوتى نيست مگر اين كه در ميان آن ها محدثى (يعنى فرشته اى از طرف خدا با او تماس دارد و اخبار اينده و اسرار و احكام را به او خبر مى دهد) خواهد بود محدث خاندان ما در اين زمان جعفر بن محمد (امام صادق (عليه السلام )) است .
((باب مولد ابى عبد الله جعفر بن محمد (عليه السلام ) حديث 5، ص ‍ 474، ج 1 و داستان هاى اصول كافى ، ص 276)).

درباره خوشحال كردن مؤ من

زمان امام صادق (عليه السلام ) بود شخصى به نام (نجاشى ) استاندار اهوازو فارس بود.
يكى از كشاورزان نجاشى به حضور امام صادق (عليه السلام ) آمد و عرضكرد در دفتر ماليتى نجاشى مبلغى را به نام من نوشته اند نجاشى از شيعيان شما است اگر لطف مى فرمايى نامه اى براى او بنويس تا ملاحظه مرا بكند.
امام صادق (عليه السلام ) براى نجاشى نامه اى اين گونه نوشت :
بسم الله الرحمن الرحيم سر اخاك يرك الله بنام خداوند بخشنده مهربان برادر دينى را خوشحالكن خداوند ترا خوشحال مى كند. هنگامى كه اين نامه به دست نجاشى رسيد وقتى دريافت كه نامه امام صادق (عليه السلام ) است گفت اين نامه امام صادق (عليه السلام ) است آن را بوسيد و به چشم كشيد و به حامل نامه گفت حاجت تو چيست او گفت در دفتر مالياتى تو مبلغى را به نام من نوشته اند.
نجاشى گفت آن مبلغ چه اندازه است او گفت ده هزار درهم است نجاشى منشى خود را طلبيد و جريان را به او گفت و به او دستور داد كه آن ماليات را بپردازد و نام آن كشاورز را در دفتر ماليات خط بزند و سال آينده نيز همين كار را در مورد او انجام دهد پس از اين دستور نجاشى به آن كشاورز گفت آيا تو را خوشحال كردم او گفت آرى فدايت شوم ، سپس نجاشى دستور داد يك كنيز و يك غلام و يك مركب و يك بسته لباس به او بخشيدند و در مورد هر يك از آن ها كه به او مى دادند نجاشى به او ميگفت آيا تو را خوشحال كردم او در پاسخ مى گفت آرى فدايت گردم .
تا آن جا كه نجاشى به او گفت اين فرشى را كه روى آن هنگام دادن نامه مولايم امام صادق (عليه السلام ) نشسته بودم به تو بخشيدم بردار و با خود ببر و در نيازهايت مصرف كن آن كشاورز خوشحال از نزد نجاشى بيرون آمد و سپس به حضور امام صادق (عليه السلام ) رسيد و جريان را به عرض آن حضرت رساند و آن حضرت را خوشحال يافت عرض كرداى فرزند رسول خدا گويا رفتار نجاشى با من شما را خوشحال كرد آن حضرت فرمود آرى سوگند به خدا او خدا و رسولش را خوشحال كرد.
((داستان دوستان ، ج 1، ص 85 و اصول كافى ، ج 2، ص 190)).