ابتلائات دنيوي كفّارة گناه مؤمن، و لذّات دنيا پاداش حسنات
كافر است
كفّارة گناه
يعني چه؟
يعني ريخته شدن
آن آلودگيهاي ظاهري.
و كافر هر لذّتي
كه در دنيا ببرد جزاي اعمال حسنة اوست كه انجام داده؛ چون كافر براي خدا
كار نميكند و خدا را نميشناسد و اصولاً معني تقوي و تقرّب را ادراك نميكند، و
كارهاي خوبي كه از او سر ميزند براي منظورها و نيّتهاي دنيوي است، پس خدا
هم طبق همان نيّتها و هدفها به او پاداش دنيوي ميدهد؛ با دادن مال و جاه
و انواع تنعّم كه به او بدهد پاداش او را داده و تلافي حسنات او شده است؛
بنابراين وقتيكه مُرد، ديگر حسنهاي ندارد، ديگر از خدا چه طلبي دارد؟ كار
نيكي در دنيا براي مقصد دنيوي انجام داد و به مقصود و نتيجة دنيوي هم رسيد.
ولي سيّئه و
گناهي كه مؤمن انجام ميدهد، خارج از مرز وجودي اوست و از هدف عالي و
ايمان او جداست؛ براي از بين رفتن آن، خداوند بر آن مؤمن ابتلائاتي پيش
ميآورد و آن ابتلائات موجب بيداري و تنبّه او ميشود، و همين معناي كفّاره
و ريخته شدن گناهست؛ پس مؤمن كه ميميرد چون صاحب هدف عالي و متعهّد و
مسؤول در برابر امر الهي است، بسوي همان مكان عالي حركت ميكند و گناهش هم
كه در دنيا جزا داده شد و به انواع گرفتاريهاي متناسب با آن گناه كيفر ديد؛
بنابراين پاك و پاكيزه به عالم قدس پرواز ميكند.
در روايات
بسياري داريم كه وقتي مؤمن ميخواهد از دنيا برود، شيطان به سراغ او ميآيد
و به هر وسيلهاي هست، با نويدها و وعدهها ميخواهد او را متزلزل نموده و
ايمانش را بگيرد؛ ولي مؤمن واقعي خوب او را ميشناسد و ابداً به وعدههاي او
تسليم نشده و گول نميخورد.
شيطان، محك جدائي خوبيها از زشتيهاست
در كتاب «كافي»
كُليني روايت ميكند از عليّ بن محمّد بن بَنْدار از أحمد بن أبي عبدالله از
محمّد بن عليّ از عبدالرّحمن بن أبيهاشم از أبيخديجه از حضرت امام جعفر
صادق عليه السّلام:
قَالَ: مَا مِنْ
أَحَدٍ يَحْضُرُهُ الْمَوْتُ إلاَّ وَكَّلَ بِهِ إبْلِيسُ مِنْ شَيْطَانِهِ أَنْ
يَأْمُرَهُ بِالْكُفْرِ وَ يُشَكِّكَهُ فِي دِينِهِ حَتَّي تَخْرُجَ نَفْسُهُ،
فَمَنْ كَانَ مُؤْمِنًا لَمْ يَقْدِرْ عَلَيْهِ؛ فَإذَا حَضَرْتُمْ مَوْتَاكُمْ
فَلَقِّنُوهُمْ شَهَادَةَ أَنْ لاَ إلَهَ إلاَّ اللَهُ وَ أَنَّ مُحَمَّدًا رَسُولُ
اللَهِ صَلَّي اللَهُ عَلَيْهِ وَ ءَالِهِ حَتَّي يَمُوتَ
[97].
«حضرت صادق
فرمودند: تمام كسانيكه در آستانة مرگ قرار گيرند، إبليس يكي از شياطين مأمور
خود را مأموريّت ميدهد كه بنزد او برود و او را امر به كفر كند و آنقدر در دين
او تشكيك كند و او را به شبهه و شكّ اندازد تا آنكه جانش خارج شود.
و هر كسيكه مؤمن
باشد، آن شيطان بر او غلبه نميكند و شبهاتش در دل او جاي نميگيرد.
بنابراين هر وقت
شما بر بالين افراد محتضر از مؤمنين حاضر ميشويد، به آنها تلقين شهادت به
توحيد و نبوّت كنيد تا بگويند: لاَإلَهَ إلاَّ اللَهُ مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللَهِ،
تا آنكه جان بسپارند.»
البتّه معلوم
است كه شيطان، وسوسه در باطن انسان ميكند واز راه قوّة خيال در او تصرّف
مينمايد و يك مناظر زيبا و دلفريب را جلوه ميدهد و يك سلسله نيّات و خواطر
نفسانيّه را به ياد انسان ميآورد، تا آنكه انسان از محبّت لقاي خدا منصرف
شود و از درجات و مقامات عِلوي و رضوان خدا غفلت ورزد؛ و باز به دنيا و
زينتهاي آن دل ببندد و در اين صورت رشتة پيوند ضميرش با امور أبديّه و
موجودات مجرّدة روحانيّه، مثل خدا و رسول خدا و ائمّه و خلفاي آن حضرت
صلواتُ الله عَليهم أجمعين گسيخته ميگردد و وجهة دلش به سمت امور غرور و
زخرف دنيا و آرزوهاي پيشين منعطف ميشود؛ و در اينحال كه وجههاش به دنيا
برگشته است جان ميدهد.
ولي مؤمن كه
دل به ابديّت سپرده و عاشق لقاي محبوب و دلباختة مقام جمال او و تماشاي
مظاهر رحمت از نفوس قدسيّة الهيّه و ارواح طيّبة دلباختگان حضرت اوست، كجا
بدين وساوس توجّه ميكند؟
تمام اين مناظر
فريبنده و وساوس شيطان را دام فريب و شبكة صيد ميبيند و به آنها به ديدة
حقارت و تنفّر مينگرد، و ابداً وجهة باطن خود را بدان منعطف ننموده، يكسره
در انتظار فرمان دخول و پرواز در آسمان توحيد مطلق، و سير در اسماء و صفات
حضرت ربّ ودود است و در همان حاليكه دل خود را بدان آسمان متوجّه نموده
روحش به عالم خلد ميخَلد.
و بنابراين
مطلب، حضرت صادق عليه السّلام ميفرمايد: به ميّتِ خود دائماً تلقين شهادتين
كنيد، تا او را در اين وجهه تقويت و مدد كنيد و صولت شيطان را درهم شكنيد.
در اطاق شخص
محتضر، جُنب داخل نشود، انسان با وضو وارد گردد، قرآن بخوانيد، «ياسين» و
«صافّات» بخوانيد، دعاي «عديله» بخوانيد، اطاق را معطّر كنيد؛ چون محلّ نزول
ملائكه است و آنها از بوي عطر خشنود ميشوند و شياطين از بوي عطر ميگريزند، از
قرآن ميگريزند، از ذكر بِسمِ اللَه الرّحمنِ الرَّحيم ميگريزند.
البتّه ورود و
وسوسة شيطان براي امتحان است كه افراد پاك را از افراد آلوده جدا كند و
ايمان مستقرّ از ايمان مُستودع جدا شود و كَلِمطيّب بسوي پروردگار بالا رود.
در سورة حشر
ميفرمايد:
كَمَثَلِ
الشَّيْطَـ'نِ إِذْ قَالَ لِلاْءِنسَـ'نِ اكْفُرْ فَلَمَّا كَفَرَ قَالَ إِنِّي
بَرِي´ءٌ مِّنْكَ إِنِّي´ أَخَافُ اللَهَ رَبَّ الْعَـ'لَمِينَ
[98].
شيطانهائي را
كه خدا آفريده، مَحَكهائي هستند براي تميز آلوده از پاك، و بنابراين عبث
خلق نشدهاند و پروردگار روي مصلحت آنها را آفريده است؛ شيطان موجودي است
كه جدا ميكند خبيث را از طيّب.
تمام مردم از
سعيد و شقيّ ميخواهند بسوي خدا بروند و در مقام امن بيارمند؛ فاسق و عادل،
مؤمن و كافر، مراعات كنندة حقّ مردم و متجاوز و متجاسر به حقوق آدميان، همه
و همه اشتها دارند در مقام صدّيقين سكني گزينند.
شيطان امتحان
ميكند و با محك خاصّ خود مردم را از هم جدا، اشقيا را از سعداء جدا مينمايد.
آن كساني كه
اهل خدا هستند هرچه آنها را به اباطيل دعوت كند، نميپذيرند و گول نميخورند؛
و آن كسانيكه ايمانشان ريشهدار نيست بلكه سطحي و تقليدي است، زود
برميگردند و فريب إبليس پر تلبيس در دلشان جا باز ميكند.
پس شيطان
مأموريست از جانب خدا موظّف به وظيفة خود؛ عيناً مانند آن جرقّهايست كه
آب را تحليل و تجزيه ميكند و آن را به دو مادّه تقسيم و جدا ميسازد.
شيطان هم پس از
انجام مأموريّت و فريفتن مردم سطحي مذهب، به آنها لبخند ميزند و ميگويد:
خوب شما را در دام نهادم و باطن شما را ظاهر كردم و آلودگيها و عفونتهاي
مخفيّة شما را آشكارا نمودم.
و اين است
معناي آية كريمه: «مِثل شيطان كه به انسان ميگويد: بخداي خود كافر شو؛
انسان چون به دستور او رفتار نموده و بخدا كافر ميشود، به انسان ميگويد: من
از تو بيزارم چون تو بخداي خود كافر شدي ولي من بخدا ايمان دارم و از
پروردگار و ربّ العالمين ترس دارم.»
آري شيطان در
وهلة اوّل بيزاري خود را به انسان ابراز نميدارد، چون كه در اينصورت
انسان گول او را نميخورد؛ بلكه به انسان درِباغ سبز نشان ميدهد، و اخلاق و
فضائل و معنويّت و طهارت فكر و عدالت و عبوديّت خدا را بيارج و بيمقدار
جلوه ميدهد، و وقتي انسانرا فريفت، در آن هنگام ميگويد: اي بندة بيبند و
بار، و اي فرد غير مسؤول و غير متعهّد، و اي انسان بيوجدان و كوتاه از رتبة
انسان! تو انسان بودي و داراي مقام و شرف انسانيّت، گول من شيطان را
خوردي و به خداي مهربان و حيّ و عليم و قدير كه تو را از عدم به وجود
آورده و با دست مِهر خود پرورش داده است كافر شدي! و موجودات وهميّه و
اعتباريّه را خداي خود پنداشتي و محور أصالت خود را بر آن نهادي! برو، جاي
تو دوزخ: محلّ كافران است.
مؤمنان در مواقع امتحان چون كوه راسخند
ولي الْمُؤْمِنُ
كَالْجَبَلِ الرَّاسِخِ لاَ تُحَرِّكُهُ الْعَوَاصِفُ؛ مؤمن با دلي قويّ و عزمي
متين نظر به عالم ابديّت دوخته و ابداً از وساوس شيطان تزلزل در او راه
نمييابد، و مانند كوه راسخ از طوفانهاي شديد واهمه نميكند.
در «تفسير
عيّاشي» از صفوان بن مِهران از حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام روايت
ميكند كه:
إنَّ الشَّيْطَانَ
لَيَأْتِي الرَّجُلَ مِنْ أَوْلِيَآئِنَا (فَيَأْتِيهِ) عِنْدَ مَوْتِهِ،
يَأْتِيهِ عَنْ يَمِينِهِ وَ عَنْ يَسَارِهِ لِيَصُدَّهُ عَمَّا هُوَ عَلَيْهِ؛
فَيَأْبَي اللَهُ لَهُ ذَلِكَ. وَ كَذَلِكَ قَالَ اللَهُ: «يُثَبِّتُ اللَهُ
الَّذِينَ ءَامَنُوا بِالْقَوْلِ الثَّابِتِ فِيالْحَيَو'ةِ الدُّنْيَا وَ فِي ا
لاْ خِرَةِ.
[99] »
و [100]
حضرت ميفرمايد:
«هر كدام از اولياي ما كه بخواهد جان بسپارد، شيطان از طرف راست و از طرف
چپ او ميآيد تا آنكه او را از عقيده و مذهب خود كه ولايت است باز دارد،
ولي خداوند نميگذارد كه وسوسههاي او در آن دوست و وليّ ما اثري بگذارد؛ و
اينست معني آية قرآن كه:
«خداوند ثابت
ميدارد به گفتار ثابت، كه همان توحيد و ولايت است، افرادي را كه ايمان
آوردهاند، در زندگي دنيا و در آخرت.»
مراد حضرت از
طرف راست، همان جنبههاي ايماني و معنوي است و از طرف چپ، جنبههاي
مادّي و دنيوي؛ يعني شيطان از هردو جنبه وارد ميشود و از راه خدا و از راه
مادّيّت وسوسه ميكند، و بنابراين، گفتار او كه ميگويد:
ثُمَّ لاَ تِيَنَّهُم مِن بَيْنِ أَيْدِيهِمْ وَ مِنْ خَلْفِهِمْ وَ عَنْ أَيْمَـ'نِهِمْ وَ
عَن شَمَآئِلِهِمْ وَ لاَ تَجِدُ أَكْثَرَهُمْ شَـ'كِرِينَ. [101]
نيز مراد از جانب
يمين و جانب شمال، همين معني خواهد بود.
كسانيكه ايمان
آوردهاند و توحيد عملي را كه همان ولايت است، در وجود خود راه دادهاند؛ خدا
و پيغمبر و ائمّه نگهدار آنها هستند. و لذا انسان بايد پيوسته متّكي و اميدوار
باشد و هيچگاه يأس در وجود او راه نيابد؛ و اگر احياناً گناهي از او سر زند،
آن گناه را به توبه پاك كند و نگذارد كه اثر آن گناه به باطن سرايت كند.
اگر مخالفت امر
خدا كرد زود تدارك كند، اگر كسي را رنجاند زود از او معذرت طلبد، اگر مال كسي
را برد زود بپردازد، اگر در حقّ كسي اجحاف كرد زود تدارك كند؛ و همچنين هر
لغزشي از او سر زد زود تلافي كند و نگذارد كه گناهان يكي به روي ديگري
انباشته و متراكم گردد و از ظاهر به باطن نفوذ كند و باطن را آلوده سازد، كه
در آنصورت كار مشكل است.
تشرّف حارث هَمْداني به خدمت أميرالمؤمنين عليه السّلام
مرحوم شيخ مفيد
در «مجالس» و شيخ طوسي در «أمالي» و عليّ بن عيسي إربِلي در «كشف الغمّة»
و أبوجعفر محمّد بن أبيالقاسم طبري در كتاب «بشارةُ المصطفي لِشيعةِ
المرتضي» با أدني اختلافي در لفظ، روايت كردهاند؛ و ما در اينجا عين عبارت
«مجالس» مفيد را نقل ميكنيم و به مواضع اختلاف در حاشيه اشاره مينمائيم:
شيخ مفيد از
أبوالحسن عليّ بن محمّد بن زُبير از محمّد بن عليّ ابن مهدي از محمّد بن
عليّ بن عَمرو
[102]
از پدرش از جميل بن صالح از أبوخالد كابلي از أصبغ بن نُباته روايت كرده
است كه او گفت:
دَخَلَ الْحَارِثُ
الْهَمْدَانِيُّ عَلَي أَمِيرِالْمُؤْمِنِينَ عَلَيْهِ السَّلاَمُ فِي نَفَرٍ
مِنَ الشِّيعَةِ وَ كُنْتُ فِيهِمْ، فَجَعَلَ الْحَارِثُ يَتَّئِدُ
[103]
فِي مِشْيَتِهِ وَ يَخْبِطُ الاْرْضَ بِمِحْجَنِهِ وَ كَانَ مَرِيضًا.
فَأَقْبَلَ
عَلَيْهِ أَمِيرُالْمُؤْمِنِينَ عَلَيْهِ السَّلاَمُ ـ وَ كَانَتْ لَهُ مِنْهُ
مَنْزِلَةٌ ـ فَقَالَ: كَيْفَ تَجِدُكَ يَا حَارِثُ؟
فَقَالَ: نَالَ
الدَّهْرُ يَا أَمِيرَالْمُؤْمِنِينَ مِنِّي، وَ زَادَنِي أَوَارًا
[104]
وَ غَلِيلاً اخْتِصَامُ أَصْحَابِكَ بِبَابِكَ.
أصبغ بن نُباته
ميگويد: «حارث هَمْداني با جماعتي از شيعيان كه من نيز در بين آنها بودم بر
حضرت أميرالمؤمنين عليه السّلام وارد شدند، و حارث در راه رفتن با تانّي و
سنگيني پيش ميرفت، و چون مريض بود عصاي سركجي كه در دست داشت به زمين
ميكوفت.
حارث در نزد
أميرالمؤمنين شخصيّتي بود و مقام و منزلتي داشت، و چون أميرالمؤمنين عليه
السّلام او را بدين حال ديد فرمود: اي حارث! حالت چطور است؟
عرض كرد: يا
أميرالمؤمنين روزگار بر من غلبه كرده و سلامتي را از من ربوده است و علاوه
بر اين، نزاعي كه اصحاب تو در خانة تو با يكدگر دارند، حرارت و حِقد را در
درون من افروخته است و مرا فزون از حدّ، بيتاب و تحمّل كرده است.»
قَالَ: وَ فِيمَ خُصُومَتُهُمْ؟
قَالَ: فِيكَ وَ
فِي الثَّلاَثَةِ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِكَ؛ فَمِنْ مُفْرِطٍ مِنْهُمْ غَالٍ، وَ
مُقْتَصِدٍ [105]
قَالٍ، وَ مِنْ مُتَرَدِّدٍ مُرْتَابٍ لاَ يَدْرِي أَ يُقْدِمُ أَمْ يُحْجِمُ.
فَقَالَ: حَسْبُكَ
يَا أَخَا هَمْدَانَ! أَلاَ إنَّ خَيْرَ شِيعَتِي النَّمَطُ الاْوْسَطُ، إلَيْهِمْ
يَرْجِعُ الْغَالِي وَ بِهِمْ يَلْحَقُ التَّالِي.
فَقَالَ لَهُ
الْحَارِثُ: لَوْ كَشَفْتَ فِدَاكَ أَبِي وَ أُمِّي الرَّيْنَ عَنْ قُلُوبِنَا،
وَ جَعَلْتَنَا فِي ذَلِكَ عَلَي بَصِيرَةٍ مِنْ أَمْرِنَا.
قَالَ عَلَيْهِ
السَّلاَمُ: قَدْكَ [106]
فَإنَّكَ امْرُؤٌ مَلْبُوسٌ عَلَيْكَ؛ إنَّ دِينَاللَهِ لاَ يُعْرَفُ بِالرِّجَالِ
بَلْ بِـَايَةِ الْحَقِّ، فَاعْرِفِ الْحَقَّ تَعْرِفْ أَهْلَهُ.
«حضرت فرمودند:
اي حارث! نزاع و مخاصمة اصحاب من در چه مسألهاي است؟
عرض كرد: دربارة
تو و دربارة آن سه نفري كه قبل از تو بودهاند (و مراد أبوبكر و عمر و عثمان
است). بعضي از آنها بسيار زيادهروي ميكنند و دربارة تو غلوّ مينمايند؛ و
برخي راه ميانه در پيش گرفته ليكن با آنها به بغض و عداوت مينگرند؛ و
بعضي در حال حيرت و ترديد باقي مانده و به شكّ و رَيب درافتادهاند، و
نميدانند كه دربارة تو قدم به جلو گذارده و صراحةً از تو طرفداري نموده و
مانند سائرين بغض دگران را در دل گيرند، يا آنكه بايد پا به عقب گذارده و
توقّف كنند و كار ديگران را بر صحّت حمل نمايند.
حضرت فرمودند:
بس است اي برادر من، اي حارث همداني! بدان كه بهترين شيعيان من كه
مورد نظر و انتخاب منند، آن دسته و فرقهاي هستند كه راه اعتدال و ميانه را
اتّخاذ نمودهاند؛ و آنان كه راه غلوّ پيموده و به افراط و زيادهروي
پيوستهاند، بايد در مذهب و مرام به آنها بازگشت نموده و رويّة آنان را
اتّخاذ كنند؛ و آن دستة عقب افتاده كه دچار حيرت و ترديد شدهاند نيز بايد
خود را به آنها رسانيده و به آئين و مرام آنها بپيوندند.
حارث عرض كرد:
چه بسيار مقتضي است كه آرزوي ما را برآوري، و با گفتار خود حقّ مطلب را
آشكارا بيان كني، و اين كدورت كه بر دلهاي ما نشسته با سخنان حقّ خود
بزدائي و ما را در اين امر بر جادّة حقيقت و واقع رهبري كني و بر امر خود
صاحب بصيرت گرداني! فدايت شود پدرم و مادرم، اي أميرالمؤمنين!
حضرت فرمود: ديگر
بس است، سخن مگو؛ تو مردي هستي كه حقّ بر تو مشتبه شده (و كارهاي چشمگير
افرادي كه قبل از من آمدهاند و گرمي بازار آنان، تو را دچار اضطراب و
نوسان نموده است.)
دين خدا به مردان شناخته نميشود بلكه به علامت حقّ شناخته
ميشود
دين خدا، به
شخصيّت و موقعيّت افرادِ با تعيّن و تشخّص شناخته نميشود، بلكه فقط به
علامت و نشانة حقّ شناخته ميگردد؛ تو بايد اوّل حقّ را بشناسي و سپس با آن
ميزان، معيارِ وجودي افراد و خير و شرّ آنها را بسنجي، و افراديكه به حقّ
متحقّقند را بشناسي.» [107]
گفتار أميرالمؤمنين به حارث دربارة درجات و مقام خود
يَا حَارِثُ! إنَّ
الْحَقَّ أَحْسَنُ الْحَدِيثِ، وَ الصَّادِعُ بِهِ مُجَاهِدٌ، وَ بِالْحَقِّ
أُخْبِرُكَ، فَأَرْعِنِي
[108]
سَمْعَكَ، ثُمَّ خَبِّرْ بِهِ مَنْ كَانَ لَهُ حَصَافَةٌ
[109]
مِنْ أَصْحَابِكَ.
أَلاَ إنِّي
عَبْدُاللَهِ وَ أَخُو رَسُولِهِ وَ صِدِّيقُهُ الاْوَّلُ (الاْكْبَرُ خ ل)
صَدَّقْتُهُ وَ ءَادَمُ بَيْنَ الرُّوحِ وَ الْجَسَدِ؛ ثُمَّ إنِّي صِدِّيقُهُ
الاْوَّلُ فِي أُمَّتِكُمْ حَقًّا.
فَنَحْنُ
الاْوَّلُونَ وَ نَحْنُ ا لاْ خِرُونَ، وَ نَحْنُ خَآصَّتُهُ يَا حَارِثُ وَ
خَالِصَتُهُ.
م م وَ أَنَا
صَفْوُهُ وَ وَصِيُّهُ وَ وَلِيُّهُ وَ صَاحِبُ نَجْوَاهُ وَ سِرِّهِ؛ أُوتِيتُ
فَهْمَ الْكِتَابِ وَ فَصْلَ الْخِطَابِ وَ عِلْمَ الْقُرُونِ وَ الاْسْبَابِ،
وَاسْتُودِعْتُ أَلْفَ مِفْتَاحٍ يَفْتَحُ كُلُّ مِفْتَاحٍ أَلْفَ بَابٍ يُفْضِي
كُلُّ بَابٍ إلَي أَلْفِ أَلْفِ عَهْدٍ.
وَ أُيِّدْتُ
[110]
وَ اتُّخِذْتُ وَ أُمْدِدْتُ بِلَيْلَةِ الْقَدْرِ نَفْلاً؛ وَ إنَّ ذَلِكَ
يَجْرِي لِي وَ لِمَنِ اسْتَحْفَظَ
[111]
مِنْ ذُرِّيَّتِي مَا جَرَي اللَيْلُ وَ النَّهَارُ، حَتَّي يَرِثَ اللَهُ
الاْرْضَ وَ مَنْ عَلَيْهَا.
حضرت فرمود: «اي
حارث! سخن حقّ نيكوترين گفتار است، و كسيكه بدان اعلان كند و بيپرده و
فاش به حقّ إخبار نمايد، مجاهد در راه خداست. و من به حقّ با تو سخن
ميگويم؛ بدان گوش فرا دار و سپس آن را به بعضي از رفقاي خودت كه داراي
رأي محكم و عقل پسنديده هستند بازگو كن.
آگاه باش كه
من بندة خدا هستم و برادر پيغمبر خدا، و اوّلين كسي هستم كه او را تصديق
نمودم؛ من او را تصديق نمودم در وقتيكه آدم در بين روح و جسد خود بود. و از
اين گذشته من اوّلين تصديق كنندة او هستم از روي واقع و حقيقت در ميان
امّت شما.
پس ما هستيم
جماعت پيشينيان، و ما هستيم جماعت پسينيان، و ما هستيم خاصّة رسول خدا، اي
حارث، و مصفّي شده و پاكيزه شدة آن حضرت.
و من برگزيدة
رسول خدا هستم، و وصيّ او هستم، و وليّ او هستم، و صاحب نجوي و راز پنهان و
صندوقچة اسرار او هستم؛ و به من مقام علم كتاب و قضاء به حقّ و فصل خطاب،
و علم سَلف و خَلف و زمانها و دهرها، و علم سلسلة اسباب و مسبّبات و قضاي
الهي و قَدَر داده شده است؛ و هزار كليد از خزائن خدا در نزد من گذاشته شده
است، كه هر كليد از آنها هزار در از مجهولات و خزائن الهيّه را ميگشايد، كه
هر دري از آن به گشايش هزار هزار عهد منتهي ميگردد.
و از تمام اينها
گذشته، به عنوان فضل و زيادي به «ليلةُ القَدر» نيز تأييد شدم و گرفته شدم
و مدد يافتم.
و اين مقام
براي من و آن افرادي از ذرّيّة من كه سرّ الهي را حفظ كنند و در عصمت او
درآيند، باقي خواهد بود تا هنگاميكه شبها و روزها در آفاق جاري هستند، تا وقتي
كه خداوند وارث زمين و موجودات روي زمين گردد.»
أميرالمؤمنين قسمت كنندة آتش دوزخ است
وَ أُبَشِّرُكَ
يَا حَارِثُ! لَتَعْرِفَنِّي
[112]
عِنْدَ الْمَمَاتِ وَ عِنْدَ الصِّرَاطِ وَ عِنْدَ الْحَوْضِ وَ عِنْدَ
الْمُقَاسَمَةِ.
قَالَ الْحَارِثُ:
وَ مَا الْمُقَاسَمَةُ؟
قَالَ:
مُقَاسَمَةُ النَّارِ، أُقَاسِمُهَا قِسْمَةً صَحِيحَةً؛ [113]
أَقُولُ: هَذَا وَلِيِّي فَاتْرُكِيهِ، وَ هَذَا عَدُوِّي فَخُذِيهِ.
ثُمَّ أَخَذَ
أَمِيرُالْمُؤْمِنِينَ عَلَيْهِ السَّلاَمُ بِيَدِ الْحَارِثِ فَقَالَ: يَاحَارِثُ!
أَخَذْتُ بِيَدِكَ كَمَا أَخَذَ رَسُولُ اللَهِ صَلَّي اللَهُ عَلَيْهِ وَ ءَالِهِ
بِيَدِي، فَقَالَ لِي وَ قَدْ شَكَوْتُ
[114]
إلَيْهِ حَسَدَ قُرَيْشٍ وَ الْمُنَافِقِينَ لِي: إنَّهُ إذَا كَانَ يَوْمُ
الْقِيَمَةِ أَخَذْتُ بِحَبْلِ اللَهِ وَ بِحُجْزَتِهِ ـ يَعْنِي عِصْمَتَهُ مِنْ
ذِي الْعَرْشِ تَعَالَي ـ وَ أَخَذْتَ أَنْتَ يَا عَلِيُّ بِحُجْزَتِي، وَ
أَخَذَ ذُرِّيَّتُكَ بِحُجْزَتِكَ وَ أَخَذَ شِيعَتُكُمْ بِحُجْزَتِكُمْ. [115]
فَمَاذَا يَصْنَعُ
اللَهُ بِنَبِيِّهِ، وَ مَا [ ذَا ] يَصْنَعُ نَبِيُّهُ بِوَصِيِّهِ؟ [116]
خُذْهَا إلَيْكَ
يَا حَارِثُ! قَصِيرَةً مِنْ طَوِيلَةٍ: أَنْتَ مَعَ مَنْ أَحْبَبْتَ وَ لَكَ مَا
اكْتَسَبْتَ؛
[117]
يَقُولُهَا ثَلاَثًا.
حضرت فرمود: «اي
حارث بشارت ميدهم ترا كه: مرا در هنگام مرگ و در هنگام عبور از پل جهنّم و
در كنار حوض كوثر و در وقت مُقاسَمه بشناسي.
حارث گفت:
مقاسمه چيست؟
حضرت فرمود:
قسمت نمودن آتش دوزخ است؛ من آن را قسمت ميكنم به تقسيم صحيحي، و
ميگويم: اي آتش اين مرد از مواليان و پيروان ماست او را رها كن، و اين مرد
از دشمنان ماست او را بگير!
سپس
أميرالمؤمنين عليه السّلام دست حارث را در دست خود گرفتند و گفتند: اي
حارث! روزي، من از آزار قريش و منافقين اين امّت و حسدي كه بر من
ميبردند خدمت رسول خدا صلّي الله عليه وآله و سلّم شكايت كردم؛ رسول خدا
دست مرا گرفت و در دست خود قرار داد، همينطوريكه من دست تو را در دست خود
گذاردهام و فرمود: چون قيامت بر پا گردد من دست به ريسمان الهي و دامان
عصمت پروردگار تعالي، صاحب عرش خواهم زد، و تو اي عليّ دست به دامان من
ميزني، و ذرّيّه و اولاد تو دست به دامان تو ميزنند، و شيعيان شما دست به
دامان شما ميزنند.
بگو ببينم: در
آن حال خدا با پيغمبرش چه معاملهاي خواهد نمود؟ و پيغمبرش با وصيّ خود چه
معامله خواهد نمود؟
اي حارث! اين
را كه گفتم بگير و به دل خود بسپار؛ اندكي بود از بسيار. آن وقت حضرت سه
مرتبه فرمود: تو يگانه و متّحد هستي با هر كسي كه او را دوست داري، و براي
توست تمام اعمالي كه اكتساب نمودهاي.»
[118]
?[119]
فَقَامَ الْحَارِثُ يَجُرُّ رِدَآءَهُ
[120]
وَ هُوَ يَقُولُ: مَا أُبَالِي بَعْدَهَا مَتَي لَقِيتُ الْمَوْتُ أَوْ
لَقِيَنِي.
اشعار سيّد حميري دربارة گفتار أميرالمؤمنين به حارث
قالَ جَميلُ بْنُ
صالِحٍ: وَ أنْشَدَني أبوهاشِمٍ السّيّدُ الْحِمْيَريُّ رَحِمَهُ اللهُ فيما
تَضَمَّنْهُ هَذا الْخَبَر:
قَوْلُ عَليٍّ لِحارِثٍ عَجَبٌ كَمْ
يا حارِ هَمْدانَ مَنْ يَمُتْ يَرَني
يَعْرِفُني طَرْفُهُ وَ أعْرِفُهُ
وَ أنْتَ عِنْدَ الصِّراطِ تَعْرِفُني ?
سْقيكَ مِنْ بارِدٍ عَلَي ظَمَإ
أقولُ لِلنّارِ حينَ توقَفُ
[122]
دَعيهِ لا تَقْرَبيهِ إنَّ لَهُ
| |
ثَمَّ اُعْجوبَةً لَهُ حَمَلا [121]
مِنْ مُؤْمِنٍ أوْ مُنافِقٍ قَبَلا
بِنَعْتِهِ وَ اسْمِهِ وَ ما عَمِلا
فَلا تَخَفْ عَثْرَةً وَ لا زَلَلا
تَخالُهُ في الْحَلاوَةِ الْعَسَلا
لِلْـ ـعَرْضِ دَعيهِ لا تَقْرَبي [123] الرَّجُلا
حَبْلاً بِحَبْلِ الْوَصيِّ مُتَّصِلا
[124] [125]
|
«چون حارث
هَمْداني اين سخنان دُرربار را از زبان أميرالمؤمنين عليه السّلام شنيد از
جاي خود برخاست و حركت كرد، و چنان مست و مدهوش آن كلام شده بود كه از
شدّت خوشحالي و سرور نميتوانست ردايش را جمع كند، ميرفت و رداء به روي
زمين ميكشيد و با خود ميگفت: پس از استماع اين كلمات من ديگر باك ندارم
كه مرگ بسوي من آيد، يا من بسوي مرگ بروم.
ترجمة أشعار حميري دربارة گفتار أميرالمؤمنين به حارث
جميل بن صالح
كه از راويان اين حديث است گويد: شاعر اهل بيت، سيّد إسمعيل حِمْيَري،
مضمون اين خبر را براي من چنين به شعر درآورد:
1 ـ گفتار عليّ
بن أبيطالب به حارث بن أعور هَمْداني بسيار شگفت انگيز است، چه آن گفتار
عجائب و غرائبي را دربر دارد.
2 ـ اي حارث
همداني! هر كس بميرد مرا خواهد ديد، چه مؤمن باشد يا منافق؛ در مقابل و
روبروي من مرا ديدار خواهد كرد.
3 ـ او مرا با
چشمان خود خواهد ديد، و من او را با تمام صفاتش و نام و نشانش و كردار و
عملش ميشناسم.
4 ـ و تو اي
حارث هَمداني! در كنار پل دوزخ مرا خواهي ديد و خواهي شناخت، و بنابراين از
لغزش و افتادن از روي پل در ميان جهنّم بيم مدار.
5 ـ من در آن
حال در نهايت تشنگي و فرطِ عطش تو، از آن آبهاي سرد خوشگوار به تو خواهم
داد كه از شدّت شيريني بپنداري كه عسل است.
6 ـ در هنگامي
كه در مقام عَرْض و حساب تو را متوقّف دارند، من به آتش ميگويم: او را
رها كن و به اين مرد نزديك مشو.
7 ـ او را رها كن
و ابداً گِرد ساحت او مگرد و به او نزديك مشو؛ چون دست او به ريسماني محكم
است كه آن ريسمان به ريسمان ولايت وصيّ رسول خدا متّصل است.»
عليّ بن عيسي
إرْبِلي كه از بزرگان علماي شيعه است در كتاب «كشف الغُمّة في مَعرفِة
الائمّة» گويد:
مرحوم سيّد إسمعيل حِميَري در بدو امر
مذهبش كيسانيّه و به امامت محمّد بن حنفيّه قائل بود و به رجعت او اعتقاد
داشت. چون با حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام ملاقات كرد، و آن حضرت او
را به حقّ و مذهب اثني عشريّه دلالت كردند، از مذهب خود برگشت و به مذهب
حقّ اثني عشريّه رجوع و عدول نمود. [126] [127]
حميري دربارة
مذهب اوّليّة خود و جانبداري از آن اشعاري دارد كه معروف است، و اشعاري
كه به مذهب حقّ عدول نموده و ترك مذهب سابق خود را گفته است نيز مشهور و
معروف و نيازي به ذكر آن نيست.
حميري در شعر و
تنظيم وقايع و داستانها، شاعري برجسته و زبردست بوده است؛ وليكن از اشعار
او جز اندكي در دست نيست.
روايت شده است
كه روزي حمّالي باري سنگين بر دوش ميبرد، از او پرسيدند: چه باري با خود
حمل ميكني؟
حمّال در پاسخ
گفت: ميميّاتُ السَّيِّد؛ يعني اشعاري كه توسّط سيّد حميري سروده شده و
قافية آن به حرف ميم ختم شده است.
[128]
و از آنروز لفظ
سيّد بر إسمعيل حميري غلبه كرد، چون از علويّين نبود كه به او سيّد گويند؛
ليكن بعضي اشتباه كرده و از راه تسمية او به سيّد گمان كردهاند كه سيّد
است.
در احوال و مقامات سيّد حِمْيَري در وقت مردن
و از حسين بن
عَون روايت شده است كه گفت: وارد شدم بر سيّد ابن محمّد حميري براي
عيادت او، در همان مرضي كه با آن از دنيا رحلت نمود، ديدم در حالِ جان
دادن است؛ و جماعتي از همسايگان او كه همه عثماني مذهب بودند گرداگرد بستر
او جمع شده بودند.
سيّد حميري بسيار
زيبا و جميل بود، پيشاني باز و گشاده و گردني زيبا و عريض داشت.
در آنحال يك
نقطة سياه مانند مركّب سياه بر صورتش پيدا شد، و كم كم رو بزيادتي گذاشت و
نموّ كرد تا آنكه تمام صفحة صورت او را سياه كرد.
افرادي از
شيعيان كه در نزد او بودند بسيار محزون و مغموم شدند، وليكن در آن نواصب و
عثماني مذهبان، سرور و شادي پيدا شد و شروع كردند به شماتت و سرزنش شيعيان.
مدّتي بسيار
كوتاه گذشت كه در همان جائي كه در وهلة اوّل نقطة سياه ظاهر شده بود،
يك نقطة سفيد و نوراني و درخشان پديدار گشت، و دائماً و پيوسته رو به فزوني
رفت و نموّ كرد تا آنكه تمام صورتش سفيد شد و درخشيد.
سيّد حميري لبان
خود را به تبسّم مليحانه گشود و با حال سرور و شادي، لبخند زنان اين شعر را
انشاد كرد:
كَذَبَ الزّاعِمونَ أنَّ عَليًّا
قَدْ وَ رَبّي دَخَلْتُ جَنَّةَ عَدْنٍ
فَابْشِروا الْيَوْمَ أوْليآءَ عَليٍّ
ثُمَّ مِنْ بَعْدِهِ تَوَلَّوْا بَنيهِ
| |
لَنْ يُنَجّي مُحِبَّهُ مِنْ هَناتِ
وَ عَفا لي الاْءلَهُ عَنْ سَيِّئاتي
وَ تَوَلَّوْا عَليَّ حَتَّي الْمَماتِ [129]
واحِدًا بَعْدَ واحِدٍ بِالصِّفاتِ
|
1 ـ دروغ ميگويند
كساني كه گمان ميكنند كه عليّ بن أبيطالب دوستان خود را از گرفتاريها و
شدائد نجات نميدهد.
2 ـ آري سوگند
بخدا چنين است؛ من داخل در بهشت عدن شدم و پروردگار من از همة گناهان من
در گذشت.
3 ـ پس بشارت
باد امروز بر شما اي مُواليان و محبّين عليّ بن أبيطالب! و در تحت ولايت
عليّ باشيد تا وقت مردن.
4 ـ و از عليّ
گذشته، فرزندان او را يك به يك با صفات خاصّة آنها كه از لوازم امامت
است، وليّ خود اتّخاذ كنيد.
پس از سرودن
اين اشعار بلافاصله گفت:
أشْهَدُ أنْ لا
إلَهَ إلاّ اللَهُ حَقًّا حَقًّا، أشْهَدُ أنَّ مُحَمَّدًا رَسولُ اللَهِ حَقًّا
حَقًّا، أشْهَدُ أنَّ عَليًّا أميرُالْمُؤْمِنينَ حَقًّا حَقًّا، أشْهَدُ أنْ لا
إلَهَ إلاّ اللَهُ.
«شهادت ميدهم
كه معبودي جز الله نيست، حقّاً حقّاً؛ شهادت ميدهم كه محمّد رسول خداست،
حقّاً حقّاً؛ شهادت ميدهم كه عليّ ابن أبيطالب سالار و امير مؤمنانست، حقًّا
حقًّا؛ شهادت ميدهم كه معبودي جز الله نيست.»
و سپس چشمان خود
را روي هم گذارد و روح به اندازهاي آسان از قالب او بيرون آمد كه گوئي
فتيلة روشني خاموش شده يا دانة ريگي از دست افتاده است.
فرزندِ راوي اين
حديث كه عليّ بن حسين بن عون است ميگويد:
پدرم حسين بن
عون به من گفت كه: در آن مجلس اُذَيْنه حاضر بود و گفت: اللهُ أكبر كسيكه
شاهد باشد و ببيند، مثل كسيكه شاهد قضيّه نبوده نيست؛ من بحقّ راست ميگويم
و الاّ اين دو گوش من كر شود، كه شنيدم از فُضَيل بن يسار از حضرت امام
محمّد باقر و حضرت امام جعفر صادق عليهما السّلام كه فرمودند:
حَرَامٌ عَلَي
رُوحٍ أَنْ تُفَارِقَ جَسَدَهَا حَتَّي تَرَي الْخَمْسَةَ: مُحَمَّدًا وَ
عَلِيًّا وَ فَاطِمَةَ وَ حَسَنًا وَ حُسَيْنًا بِحَيْثُ تَقَرُّ عَيْنُهَا، أَوْ
تَسْخَنُ عَيْنُهَا.
فَانْتَشَرَ هَذَا
الْحَدِيثُ فِي النَّاسِ فَشَهِدَ جَنَازَتَهُ وَ اللَهِ الْمُوَافِقُ
وَالْمُفَارِقُ..
[130]
«حرام است بر
جاني كه بخواهد مفارقت از بدن خود نمايد، مگر آنكه پنج تن محمّد و عليّ و
فاطمه و حسن و حسين را ميبيند؛ و در آن حال يا چشمانش به ديدار آنها سرد و
خنك و راحت ميگردد، و يا حرارت پيدا ميكند و گرم ميشود.
اين حديث را
اُذَينه از آن دو امام بزرگوار نقل كرد و داستان كيفيّت رحلت سيّد حميري در
بين مردم شهر انتشار پيدا كرد، و تمام اهل شهر از موافقين و مخالفين در
تشييع جنازة او حاضر شدند.»
و نيز مرحوم
مجلسي از «أمالي» طوسي از شيخ مفيد از محمّد ابن عمران از عُبَيدالله بن
حسن از محمّد بن رشيد روايت كرده است كه: آخرين شعري كه سيّد حِمْيَري
قبل از وفاتش، به يك ساعت، سرود ـ در حالي كه بيهوش شده و رنگ رخسارش
سياه شده و سپس به هوش آمد و رنگش سفيد و درخشان گشت ـ اين اشعار است:
اُحِبُّ الَّذي مَنْ ماتَ مِنْ أهْلِ وُدِّهِ
وَ مَنْ ماتَ يَهْوَي غَيْرَهُ مِنْ عَدُوِّهِ
أباحَسَنٍ نَفْديكَ نَفْسي وَ اُسْرَتي
أبا حَسَنٍ إنّي بِفَضْلِكَ عارِفٌ
وَ أنْتَ وَصيُّ الْمُصْطَفَي وَ ابْنُ عَمِّه
مُواليكَ ناجٍ مُؤْمِنٌ بَيِّنُ الْهُدَي
وَ لاحٍ لَحاني في عَليٍّ وَ حِزْبِهِ
| |
تَلَقّاهُ بِالْبُشْرَي لَدَي الْمَوْتِ يَضْحَكُ
فَلَيْسَ لَهُ إلاّ إلَي النّارِ مَسْلَكُ
وَ مالي وَ ما أصْبَحْتُ في الاْرْضِ أمْلِكُ
وَ إنّي بِحَبْلٍ مِنْ هَواكَ لَمُمْسِكُ
وَ إنّا نُعادي مُبْغِضيكَ وَ نَتْرُكُ
وَ قاليكَ مَعْروفُ الضَّلالَةِ مُشْرِكُ
فَقُلْتُ لَحاكَ اللَهُ إنَّكَ أعْفَكُ [131]
|
مفاد اشعار آنكه:
1 ـ دوست دارم
من آن كسي را كه دوستان او در وقت مردن ميخندند، و او را با بشارت
ميبينند.
[132]
2 ـ و هر كس
بميرد و هواي غير او ـ از دشمنان او ـ در سرش باشد، غير از راه آتش طريقي
نخواهد پيمود.
3 ـ اي
أبوالحسن! فداي تو باد جان من و عشيرة من و مال من و آنچه را كه من در
بسيط زمين مالك آنم.
4 ـ اي
أبوالحسن! من به فضل و شرف تو اعتراف دارم و پيوسته من به ريسماني از
عشق تو، خود را آويختهام و دست زدهام.
5 ـ و تو اي
عليّ! وصيّ حضرت مصطفي و پسر عمّ او هستي؛ و ما با تمام كساني كه بغض تو را
در دل دارند دشمنيم و آنها را رها ميكنيم.
6 ـ مواليان و
پيروان تو اهل نجات و ايمانند و سعادت آنها واضح؛ وليكن دشمنان تو همه
مشرك و به گمراهي معروف و مشهورند.
7 ـ مرد عيب
جوئي مرا ملامت كرد و دربارة عليّ و حزب او بر من خرده گرفت، من به او
گفتم: خدا تو را ملامت كرده است و عيب در تو قرار داده است، چون مرد احمقي
هستي كه بر پيروان عليّ عيب ميگيري.
باري، گويند:
علّت سياهي صورت حميري به علّت شُرب خمري بوده است كه در سابق الايّام
مينموده است.
در «بحار الانوار»
از «مناقب» ابن شهرآشوب از أغاني نقل ميكند كه «عَبّاد بن صُهَيب» گويد:
من در خدمت حضرت امام صادق عليه السّلام نشسته بودم كه خبر مرگ سيّد
حميري را آوردند، حضرت براي او دعا كردند و طلب رحمت از خدا نمودند؛ مردي
حضور داشت و گفت: يابن رسول الله! سيّد حميري شرب خمر ميكرد و قائل به
رجعت بود
[133].
حضرت فرمودند: پدرم براي من روايت كرد از جدّم كه: دوستان آل محمّد نمي
ميرند مگر آنكه از گناه توبه ميكنند، و سيّد حميري توبه كرده است؛ سجّاده
را از زير پاي خود برداشته و نامهاي را از آنجا برداشتند و فرمودند: اين
كاغذيست كه سيّد به من نوشته و در آن توبة خود را ذكر كرده و از من طلب
مغفرت و دعا نموده است. [134]
چون سيّد فوت
كرد تمام شيعياني كه در بغداد بودند و اصل آنها از كوفه بود، جمع شدند و او
را تشييع كردند، و هفتاد كفن براي او بعنوان هديه بردند. و گويند سيّد قبل از
مرگش قصيدهاي گفت و بوسيلة غلام خود نزد آنها فرستاد و از آنها درخواست كرد
كه آنها متصدّي تشييع و كفن و دفن او شوند و اعداء آل محمّد و حاكمان جائر و
قاضيان و اهل ديوان آنها در جنازة او شركت نكنند؛ و اوّل آن قصيده اين
است:
يا أهْلَ كوفانَ إنّي وامِقٌ لَكُمُ مُذْ كُنْتُ طِفْلاً إلَي السَّبْعينَ وَ الْكِبَرِ [135]
وليكن طبق خبري
كه در «بحار الانوار» از «مناقب» نقل ميكند، حضرت صادق عليه السّلام بواسطة
يك غلام از اهل نَوبه بر قاطر سفيد و سياه براي او كفن فرستادند و حنوط نيز
فرستادند؛ چون غلام به منزل سيّد رسيد او را به دست عثمان بن عمر كوّاء داد
و گفت: مولاي من جعفر بن محمّد گفته است كه اينها را در تجهيز امر سيّد بكار
بَر. [136]
پاورقي