معادشناسی : جلد دوم

علامه سيّد محمّد حسين‌ حسينی‌ طهرانی

- ۲ -


اشتياق اصحاب سيد الشهدا عليه السلام به لقاي خداي متعال
اصحاب‌ سيّد الشّهداء عليه‌ السّلام‌ گفتند: ما بر نمي‌گرديم‌. حضرت‌ فرمود: من‌ بيعت‌ خود را از شما برداشتم‌.
أَلاَ وَ إنِّي‌ قَدْ أَذِنْتُ لَكُمْ فَانْطَلِقُوا جَمِيعًا فِي‌ حِلٍّ؛ لَيْسَ عَلَيْكُمْ مِنِّي‌ زِمَامٌ. هَذَا اللَيْلُ قَدْ غَشِيَكُمْ فَاتَّخِذُوهُ جَمَلاً. [31]
«آگاه‌ باشيد كه‌ من‌ اجازه‌ دادم‌ به‌ شما در رفتن‌، همة‌ شما برويد و من‌ گرة‌ بيعت‌ را از شما باز كردم‌ و ديگر تعهّدي‌ بر شما ندارم‌. اينك‌ شب‌ است‌، سياهي‌ آن‌ شما را از أنظار پوشانيده‌ است‌، از اين‌ پوشش‌ استفاده‌ كنيد و مانند شتر راهواري‌ شب‌ را براي‌ سلامت‌ خود استخدام‌ كنيد.»
هر يك‌ از اهل‌ او از بني‌ هاشم‌ و نيز از اصحاب‌ در پاسخ‌ چيزي‌ گفتند و اظهار شرمندگي‌ نمودند، و از جمله‌ زُهَير بن‌ القَيس‌ برخاست‌، فَقَالَ: وَاللَهِ لَوْدِدْتُ أَنِي‌ قُتِلْتُ ثُمَّ نُشْرِتُ ثُمَّ قُتِلْتُ حَتَّي‌ أقْتَل‌ هَكَذا ألْفَ مَرَّةِ، وَ أَنَّ اللَهَ عَزَّوَجَلَّ يَدْفَعُ بِذَلِكَ الْقَتْلَ عَنْ نَفْسِكَ وَ عَنْ أَنْفُسِ هَؤلاَ´ءِ الْفِتْيَانِ مِنْ أَهْلِ بَيْتِكَ. [32]
«زهير گفت‌: سوگند به‌ خدا كه‌ دوست‌ دارم‌ كشته‌ شوم‌ و سپس‌ زنده‌ گردم‌ و پس‌ از آن‌ دوباره‌ كشته‌ شوم‌ و همين‌ طور كشته‌ شوم‌ تا هزار بار و بدينوسيله‌ خداوند كشته‌ شدن‌ را از تو و از اين‌ جوانان‌ اهل‌ بيت‌ تو بردارد.»
در روز عاشورا براي‌ جنگ‌ در راه‌ فرزند پيغمبر از يكديگر سبقت‌ مي‌جستند، و زندگي‌ براي‌ آنها تلخ‌ بود، و جان‌ در بدن‌ آنها سنگيني‌ مي‌كرد، و بعضي‌ با تقاضا و تمنّي‌ اجازه‌ نبرد مي‌خواستند.
در تاريخ‌ طبري‌ گويد:
فَوَقَفَ عابِسٌ أَمامَ أَبي‌ عَبْدِاللَهِ عَلِيْهِ السَّلاَمُ و قالَ؛ ما أمْسَي‌ عَلَي‌ ظَهْرِ الاْرْضِ قَريبٌ وَ لايَعيدٌ أَعَزَّ عَلَيَّ مِنْكَ، وَ لَوْ قَدَرْتُ أَنْ أَدْفَعَ الضَّيْمَ عَنْكَ بِشَي‌ءٍ أَعَزَّ عَلَيَّ مِنْ نَفْسي‌ لَفْعَلْتُ. السَّلاَمُ عَلَيْكَ أشْهَدُ أَنّي‌ عَلَي‌ هُداكَ وَ هَدَي‌ أبيكَ.
وَ مَشَي‌ نَحْوَ الْقَوْمِ مُصْلِنًا سَيْفَهُ وَ بِهِ ضَرْبَةٌ عَلَي‌ جَبينِهِ، فَنادَي‌: أَلارْجُلَ؛ فَأحْجَمَعوا عَنْهُ لاِنَّهُمْ عَرَفوهُ أشْجَعَ النّاسِ فُصاحَ عُمَرُ بْنُ سَعْدٍ: ارْضَحوهُ بِالْحِجارَةٍ، فَرُميّ بِها فَلَمَّا رَءَا ذَلِكَ أَلْقَيَ دِرْعَهُ وَ مِغْفَرَهُ وَ شَدَّ عَلَي‌ النّاسِ وَ إنَّهُ لَيَطْرُدُ [33] أَكْثَرَ مِنْ مَأتَيْنِ ثُمَّ تَعَطَّفوا عَلَيْهِ مِنْ كُلُّ جانِبٍ فَقُتِلَ، فَتَنازَعَ ذَو واعِدَّةٍ في‌ رَأسِهِ فَقالَ ابنُ سَعْدٍ: هَذا لَمْ يَقْتُلُهُ واحِدُ وَ فَرَّقَ بَيْنَهُمْ بِذَلِكَ. [34]

«عابس‌ بن‌ شبيب‌ شاكري‌ كه‌ از اصحاب‌ حضرت‌ سيّد الشّهداء عليه‌ السّلام‌ بوده‌ و از معاريف‌ شجاعان‌ روزگار بود، در مقابل‌ آن‌ حضرت‌ ايستاد و عرض‌ كرد: در روي‌ كرة‌ زمين‌ از نزديكان‌ و ارحام‌ من‌، يا از آشنايان‌ و غير نزديكان‌، هيچكس‌ در نزد من‌ عزيزتر و گرامي‌تر از تو نبوده‌ است‌؛ و اگر مي‌توانستم‌ اين‌ ستمي‌ را كه‌ اين‌ قوم‌ بر تو روا مي‌دارند، با چيزي‌ عزيزتر و گرامي‌تر از جان‌ خودم‌ از تو دور كنم‌، البتّه‌ مي‌نمودم‌.
سلام‌ بر تو، شهادت‌ مي‌دهم‌ كه‌ من‌ بر منهاج‌ و هدايت‌ تو و پدرت‌ هستم‌؛ آنگاه‌ در حاليكه‌ بر پيشاني‌ او ضربتي‌ رسيده‌ بود با شمشير برهنه‌ به‌ سوي‌ لشگر حركت‌ كرد و صدا زد: ألاَ رَجُل‌؟ آيا مردي‌ هست‌ كه‌ به‌ نزد من‌ بيايد؟
همگي‌ از دور او فرار كردند؛ چون‌ به‌ شجاعت‌ او پي‌ برده‌ و مي‌دانستند كه‌ شجاع‌ترين‌ مردم‌ است‌.
عمربن‌ سعد فرياد برآورد: او را با سنگ‌ سنگباران‌ كنيد.
لشگريان‌ گرداگرد او از هر طرف‌ او را هدف‌ سنگهاي‌ خود قرار دادند و پيوسته‌ به‌ سويش‌ پرتاب‌ مي‌كردند.
عابس‌ چون‌ چنين‌ ديد، زره‌ از بدن‌ خود افكند و كلاه‌ خود را انداخت‌ و با شمشير برهنه‌ بر مردم‌ حمله‌ كرد و بيشتر از دويست‌ نفر كه‌ يكجا به‌ او حمله‌ مي‌بردند، همه‌ را متواري‌ ساخته‌ و فرار داده‌ و جريحه‌دار مي‌نمود.
در اين‌ حال‌ لشگر از چهار طرف‌ او را در پرّه‌ گرفت‌ و آنقدر سنگ‌ زدند تا جان‌ تسليم‌ كرد. (رضوان‌ الله‌ عليه‌)
پس‌ از كشته‌ شدن‌، جماعت‌ بسياري‌ در تسريع‌ بريدن‌ سر او و ربودن‌ آن‌ نزاع‌ كردند. عمربن‌ سعد گفت‌: اين‌ مرد را شخص‌ واحدي‌ نكشته‌ است‌؛ بلكه‌ تمام‌ لشگر در خون‌ او شريك‌ بوده‌ است‌، و بدين‌ گفتار از بين‌ آنها رفع‌ تنازع‌ و تخاصم‌ نمود.»

اشتياق حضرت سيدالشهدا عليه السلام به مرگ براي اعلاءكلمه حق
وجود مقدّس‌ سيّد الشّهداء چقدر عاشق‌ مرگ‌ بوده‌ است‌، در خطبه‌اي‌ كه‌ در مكّة‌ مكرّمه‌ هنگام‌ عزيمت‌ به‌ كوفه‌ ايراد فرمود: وَ مَا أَوْلَهَتِي‌ إلَي‌ أَسْلاَفِي‌ اشْتِيَاقَ يَعْقُوبَ إلَي‌ يُوسُفَ. [35]
«چقدر مشتاق‌ و واله‌ پدران‌ و گذشتگان‌ خود هستم‌ و تا چه‌ سرحدّ، من‌ به‌ وَلَه‌ و حيرت‌ در آمدم‌ از شوق‌ ديدار آنها؛ مانند اشتياقي‌ كه‌ يعقوب‌ به‌ فرزند گمشده‌اش‌ يوسف‌ داشت‌.»
و در وقتي‌ كه‌ حرّ بن‌ يزيد رياحي‌ سر راه‌ حضرت‌ را گرفت‌ و حتّي‌ حضرت‌ را از عدول‌ و انحراف‌ در مسير منع‌ نمود.
فَقَامَ الْحُسَيْنُ خَطِيبًا فِي‌ أَصْحَابِهِ فَحَمِداللَهَ وَ أثْنَي‌ عَلَيْهِ وَ ذَكَرَ جَدَّهُ فَصَلَّي‌ عَلَيْهِ ثُمَّ قَالَ:
إِنَّهُ قَدْ نَزَلَ بِنَا مِنَ الاْمْرِ مَا قَدْ تَرَونَ؛ وَ إنَّ الدُّنْيَا قَدْ تَغَيَّرَتْ وَ تَنَكَّرَتْ، وَ أَدْبَرَ مَعْروفُهَا وَ اسْتَسْمَرَّتْ حَدَّاءٌ، وَ لَمْ تَبْق‌ مِنْهَا إلاَّ صَبَابَةٌ كَصُبَابَةِ الاْءنَاءِ، وَ خَسِيسُ عَيْشٍ كَالْمَرْعَي‌ الْبِيلِ؛ أَلاَ تَرْنَ إلَي‌ الْحَقِّ لاَ يُعْمَلُ بِهِ، وَ إلَي‌ الْبَاطِلِ لاَ يُتَنَاهِيَ عَنْهُ؛ لِيَرْغَب [36] الْمُؤْمِنُ فِي‌ لِقَآءِ رَبِّهِ مُحِقًّا.
فَإنِّي‌ لاَ أَرَي‌ الْمَوْتَ إلاَّ سَعَادَةً وَالْحَيَوةَ مَعَ الظَّالِمِينَ إلاَّ بَرِمَا. [37]

«حضرت‌ براي‌ خطبه‌ قيام‌ فرمود در ميان‌ يارانش‌، و سپس‌ حمد خداي‌ را به‌ جاي‌ آورده‌ و ثناي‌ او را گفت‌ و نام‌ جدّش‌ رسول‌ خدا را برد و بر آن‌ حضرت‌ درود فرستاد و سپس‌ فرمود:
بدرستيكه‌ از وقايع‌ و حوادث‌ ناگوار آنچه‌ بر ما وارد شده‌ است‌ همه‌ مي‌دانيد، و بدرستي‌ كه‌ دنيا دگرگون‌ شده‌ و با چهرة‌ منكر و زشت‌، خود را نشان‌ داده‌ است‌، و خوبي‌ها و محاسن‌ دنيا پشت‌ كرده‌، و شتابان‌ بگذشته‌ است‌ و از واقعيّت‌ و حقيقت‌ آن‌ چيزي‌ نمانده‌ است‌ مگر اندكي‌، كه‌ به‌ اندازة‌ آب‌ مختصري‌ است‌ كه‌ در وقت‌ خالي‌ كردن‌ ظرف‌ يا كوزه‌ در ته‌ آن‌ مي‌ماند، و عيشِ پست‌ و زندگي‌ توأم‌ با ذلّت‌ و دنائت‌ است‌؛ مانند چراگاه‌ وخيمي‌ كه‌ هر چه‌ بوده‌ درو شده‌ و از آن‌ سبزه‌ و خرّمي‌ و حبوبات‌ كاشته‌ شده‌ در آن‌ چيزي‌ نمانده‌ و به‌ صورت‌ زمين‌ بي‌حاصل‌ و بهره‌اي‌ درآمده‌ است‌.
آيا نمي‌بينيد كه‌ به‌ حقّ عمل‌ نمي‌شود، و از باطل‌ دست‌ كشيده‌ نمي‌شود، تا اينكه‌ مؤمن‌ رغبت‌ به‌ لقاي‌ خداي‌ خود به‌ حقّانيّت‌ بنمايد؟
پس‌ در اين‌ صورت‌ و با وجود چنين‌ شرائط‌ مرگ‌ را براي‌ خود نمي‌يابم‌ مگر سعادت‌، و زندگي‌ را با ستمگران‌ مگر ملالت‌ و كسالت‌ و خستگي‌ و افسردگي‌.»

مجلس نهم:
اولياءخداترس واندوه وسكرات مرگ راندارند

أعوذُ بِاللَهِ مِنَ الشَّيطانِ الرَّجيم
بِـسْـمِ اللَهِ الـرَّحْمَـنِ الـرَّحـيم
الْحَمْدُ للَّهِ رَبِّ الْعالَمينَ و الصَّلَوةُ و السَّلامُ عَلَي‌ سَيِّدِنا مُحَمَّدٍ و ءَالِهِ الطّاهِرينَ
و لَعْنَةُ اللَهِ عَلَي‌ أعْدا´ئِهِمْ أجْمَعينَ مِنَ الاْ´نَ إلَي‌ قيامِ يَوْمِ الدّينِ
و لا حَوْلَ و لا قُوَّةَ إلاّ بِاللَهِ الْعَليِّ الْعَظيم [38]

معناي‌ ولايت‌ و آثار آن
قال‌ اللهُ الحكيمُ في‌ كتابِه‌ الكريم‌:
أَلاَ´ إِنَّ أَوْلِيَآءَ اللَهِ لاَ خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لاَ هُمْ يَحْزَنُونَ * الَّذِينَ ءَامَنُوا وَ كَانُوا يَتَّقُونَ * لَهُمُ الْبُشْرَي‌' فِي‌الْحَيَو'ةِ الدُّنْيَا وَ فِي‌ ا لاْ خِرَةِ لاَ تَبْدِيلَ لِكَلِمَـ'تِ اللَهِ ذَ ' لِكَ هُوَ الْفَوْزُ الْعَظِيمُ.

اين‌ آيات‌ كريمه‌ در سورة‌ يونس‌ كه‌ دهمين‌ سوره‌ از قرآن‌ كريم‌ است‌ از آية‌ 62 تا 64 مي‌باشد؛ و بسيار جاي‌ دقّت‌ و تأمّل‌ است‌. ميفرمايد:
«آگاه‌ باشيد كه‌ براي‌ اولياي‌ خدا هيچگونه‌ ترس‌ و اندوهي‌ نيست‌، آنان‌ كساني‌ هستند كه‌ ايمان‌ آورده‌ و به‌ مقام‌ تقوي‌ رسيده‌ بودند. براي‌ آنان‌ در زندگاني‌ دنيا و در آخرت‌ بشارت‌ است‌، و در كلمات‌ خدا تغيير و تبديلي‌ نيست‌؛ و اينست‌ بهرمندي‌ و كاميابي‌ بزرگ‌.»
اولياء جمع‌ وليّ است‌؛ وَلَي‌، يَلي‌، وِلايَةً و وَلايَةً. و ولايت‌ به‌ معناي‌ صاحب‌ اختيار و اراده‌ بودن‌ است‌ و لازمة‌ آن‌ سرپرستي‌ و تصرّف‌ در جميع‌ شؤون‌ است‌ بطوريكه‌ براي‌ كسيكه‌ ولايت‌ او را در دست‌ گرفته‌اند هيچگونه‌ اراده‌ و اختياري‌ نبوده‌ باشد.
وَليّ بر وزن‌ فَعيل‌ هم‌ به‌ معناي‌ والي‌ است‌ و همه‌ به‌ معناي‌ مُوَلَّي‌ عَلَيه‌؛ بنابراين‌، هم‌ در اسم‌ فاعل‌ استعمال‌ ميشود و هم‌ در اسم‌ مفعول‌. هم‌ به‌ آن‌ كسيكه‌ مقام‌ ولايت‌ دارد و سرپرست‌ است‌ و مالك‌ اراده‌ و اختيار است‌ و متصرّف‌ در جميع‌ شؤون‌ است‌ وليّ گفته‌ ميشود؛ و هم‌ به‌ آن‌ كسيكه‌ در تحت‌ ولايت‌ چنين‌ فردي‌ است‌ و تمام‌ اراده‌ و اختيار خود را بدو سپرده‌ و در تحت‌ تصرّف‌ و سرپرستي‌ او در آمده‌ است‌.
بنابراين‌، هم‌ به‌ ذات‌ مقدّس‌ حضرت‌ پروردگار، وليّ گفته‌ ميشود؛ مانند: اللَهُ وَلِيُّ الَّذِينَ ءَامَنُوا يُخْرِجُهُم‌ مِنَ الظُّلُمَـ'تِ إِلَي‌ النُّورِ. [39]
«خداست‌ وليّ كسانيكه‌ ايمان‌ آورده‌اند؛ آنان‌ را از تاريكي‌ها بسوي‌ عالم‌ نور رهبري‌ ميكند.»
و هم‌ به‌ آن‌ افراديكه‌ خود را در تحت‌ اختيار و ارادة‌ خدا قرار داده‌ و او را در جميع‌ امور خود متصرّف‌ ميدانند؛ مانند همين‌ آية‌ مورد بحث‌:
أَلاَ´ إِنَّ أَوْلِيَآءَ اللَهِ لاَ خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لاَ هُمْ يَحْزَنُونَ.

كيفيّت‌ تجلّي‌ صفات‌ خدا در اولياء خدا
بنابراين‌، منظور از أولياء الله‌ همان‌ افرادي‌ هستند كه‌ از تمام‌ شوائب‌ خودمختاري‌ بيرون‌ آمده‌، يكسره‌ اراده‌ و اختيار خود، و وجود خود را با تمام‌ شؤونش‌ به‌ ذات‌ مقدّس‌ حيّ ازلي‌ سپرده‌ و او را در خود متصرّف‌ و مالك‌ الاءراده‌ دانسته‌اند.
تمام‌ موجودات‌ در تحت‌ اراده‌ و اختيار تكويني‌ حضرت‌ پروردگار هستند و حتّي‌ يك‌ ذرّه‌اي‌ كه‌ به‌ چشم‌ نمي‌آيد از اين‌ قانون‌ كلّي‌ مستثني‌ نيست‌، ليكن‌ بحث‌ در ولايت‌ تشريعي‌ است‌؛ يعني‌ فهم‌ و ادراك‌ اين‌ معني‌ به‌ درجة‌ حسّ و وجدان‌ كه‌ غير از ذات‌ قيّوم‌ ابدي‌ را حقّ ولايت‌ نيست‌.
كسيكه‌ اين‌ ناموس‌ كلّي‌ را ادراك‌ كند و شراشر وجود موجودات‌ و وجود خود را مندكّ در اراده‌ و اختيار حضرت‌ قيّوم‌ ببيند و وجداناً خود را در تحت‌ چنين‌ اراده‌ و اختياري‌ قرار دهد، او را وليّ الله‌ ميگويند.
و سرِّ وصول‌ به‌ اين‌ درجه‌ آنستكه‌: بعضي‌ از افراد مؤمن‌ در اثر اطاعت‌ و ترك‌ معصيت‌ به‌ مقام‌ قرب‌ پروردگار نائل‌ ميشوند و به‌ مقام‌ كمال‌ اخلاق‌ فائز ميگردند؛ چون‌ محبّت‌ پروردگار كه‌ روز به‌ روز در دل‌ آنها زبانه‌ ميكشد و آرزوي‌ وصول‌ به‌ مقام‌ قرب‌ و عزّت‌ كه‌ كانون‌ وجود آنها را مشتعل‌ ميسازد، تمام‌ صفات‌ رذيله‌ و اخلاق‌ نكوهيده‌ را چون‌ خَس‌ و خاشاك‌ سوزانده‌ و نابود ميسازد؛ تا اينكه‌ در سرحدّ محبّت‌ مستقرّ ميگردند.
و معلوم‌ است‌ كه‌ از آثار محبّت‌، پيدايش‌ اخلاق‌ محبوب‌ در وجود مُحبّ است‌ و هرچه‌ درجة‌ شوق‌ و محبّت‌ بالا رود، اين‌ تخلّق‌ به‌ اخلاق‌ خدائي‌ زيادتر ميگردد، تا آنكه‌ صفحة‌ نفس‌ آنها از هرآلودگي‌ و قشر خوديّت‌ و أنانيّت‌ پاك‌ ميشود، به‌ طوريكه‌ در ذات‌ خود نيّت‌ بد هم‌ نمي‌توانند بكنند و خاطرة‌ بد هم‌ براي‌ آنها پديد نمي‌آيد؛ چون‌ اصلِ نفس‌، پاك‌ و تصفيه‌ شده‌ است‌.
و در اين‌ صورت‌ اگر از اين‌ مرحله‌ هم‌ به‌ توفيق‌ و عنايت‌ ربّاني‌ پا بالاتر گذارند، به‌ مقام‌ اسماء و صفات‌ پروردگار نائل‌ ميگردند و ادراك‌ اسماء كلّيّه‌ و صفات‌ عامّة‌ او را در جميع‌ موجودات‌ مي‌نمايند.
و پس‌ از اين‌ مرحله‌ اگر عنايت‌ ازلي‌ دستي‌ از آنان‌ بگيرد، وجود خود را در مقابل‌ پروردگار و عظمت‌ او و قدرت‌ او و جمال‌ و جلال‌ او تقديم‌ ميكنند و از مقام‌ توكّل‌ و تفويض‌ گذشته‌ به‌ مقام‌ رضا و تسليم‌ وارد ميشوند.
در آن‌ هنگام‌ خدا در امور آنها اختيار دارد و آنها ديگر اراده‌ و اختياري‌ ندارند، و در وجود و شؤون‌ آنها ذات‌ مقدّس‌ حضرت‌ حقّ متصرّف‌ است‌؛ اينها را ميگويند: أولياءُ اللَه‌.
اينان‌ افرادي‌ هستند كه‌ از درجات‌ قوّة‌ علاّمه‌ و عقل‌ نظري‌ كه‌ همان‌ عقل‌ هَيولاني‌ و عقل‌ بالملكه‌ و عقل‌ بالفعل‌ و عقل‌ مستفاد است‌، به‌ مرتبة‌ اخير آن‌ رسيده‌ و از سه‌ مرحلة‌ قبلي‌ عبور كرده‌اند، و علوم‌ و معارف‌ آنان‌ از ذات‌ مقدّس‌ حضرت‌ أحديّت‌ بواسطة‌ عقل‌ فعّال‌ افاضه‌ ميشود؛ يا آنكه‌ خود از عقل‌ فعّال‌ عبور نموده‌ و از مراتب‌ عقول‌ گذشته‌ مانند عقل‌ اوّل‌ به‌ علّت‌ اندكاك‌ در آن‌، بلاواسطه‌ از ذات‌ حقّ أخذ مي‌نمايند.
و نيز از مراتب‌ قوّة‌ عَمّاله‌ و عقل‌ عملي‌ كه‌ همان‌ تَجْليه‌ و تَخْليه‌ و تَحْليه‌ و فناست‌، به‌ مرتبة‌ اخير آن‌ فائز شده‌، و سه‌ مرحلة‌ قبل‌ از آن‌ در وجود آنان‌ متحقّق‌ شده‌ است‌.
طبق‌ آيات‌ مباركة‌ قرآن‌ كريم‌ كه‌ شايد بمناسبتِ بعضي‌ از مباحثي‌ كه‌ در پيش‌ داريم‌ بعداً بيان‌ شود ـ و خصائص‌ اولياي‌ خدا را در آنها بيان‌ ميفرمايد ـ شيطان‌ به‌ اولياي‌ خدا دسترسي‌ ندارد، زيرا از آنان‌ قطع‌ اميد كرده‌؛ چون‌ آنان‌ اراده‌ و اختيار خود را به‌ خدا سپرده‌اند، و ذات‌ مقدّس‌ حضرت‌ حقّ در وجود آنها اراده‌ و اختيار دارد؛ و در اينصورت‌ چگونه‌ متصوّر است‌ كه‌ شيطان‌ بر اراده‌ و اختيار خدا غالب‌ گردد و آنها را بفريبد؟
اميد شيطان‌ دربارة‌ كساني‌ است‌ كه‌ ممكنست‌ در آنها تصرّفي‌ بنمايد و آنها را به‌ شهوات‌ و غفلات‌ دعوت‌ كند و از خدا غافل‌ نمايد.
امّا كسي‌ كه‌ در راه‌ خدا از وجودش‌ گذشته‌ و أنانيّت‌ خود را به‌ خداي‌ خود سپرده‌ است‌ و اختيار خود را مندكّ در اختيار خدا كرده‌، وَ مَا تَشَآءُونَ إِلاَّ´ أَن‌ يَشَآءَ اللَهُ [40] را لمس‌ كرده‌ و در سويداي‌ دل‌ خود جاي‌ داده‌ است‌، و با چشمِ خدا مي‌بيند، و با گوش‌ خدا مي‌شنود، و با زبان‌ خدا تكلّم‌ ميكند، و با دست‌ خدا داد و ستد مي‌نمايد؛ از عالم‌ هستي‌ در او چيزي‌ باقي‌ نمانده‌ است‌ تا شيطان‌ در او تصرّفي‌ كند؛ در حديث‌ قدسي‌ وارد است‌ كه‌ خدا ميفرمايد:
وَ مَا يَتَقَرَّبُ إلَيَّ عَبْدٌ مِنْ عِبَادِي‌ بِشَيْءٍ أَحَبَّ إلَيَّ مِمَّا افْتَرَضْتُهُ عَلَيْهِ؛ وَ إنَّهُ لَيَتَقَرَّبُ إلَيَّ بِالنَّوَافِلِ حَتَّي‌ أُحِبُّهُ، فَإذَا أَحْبَبْتُهُ كُنْتُ سَمْعَهُ الَّذِي‌ يَسْمَعُ بِهِ، وَ بَصَرَهُ الَّذِي‌ يَبْصُرُ بِهِ، وَ لِسَانَهُ الَّذِي‌ يَنْطِقُ بِهِ، وَ يَدَهُ الَّتِي‌ يَبْطِشُ بِهَا؛ إنْ دَعَانِي‌ أَجَبْتُهُ، وَ إنْ سَأَلَنِي‌ أَعْطَيْتُهُ [41].
«هيچگاه‌ بنده‌اي‌ از بندگان‌ من‌ به‌ من‌ تقرّب‌ نمي‌جويد به‌ چيزي‌ كه‌ در نزد من‌ بهتر باشد از آن‌ عملي‌ كه‌ بر او واجب‌ كرده‌ام‌ و بر عهدة‌ او قرار داده‌ام‌؛ و بندة‌ من‌ دائماً به‌ من‌ تقرّب‌ ميجويد بواسطة‌ كارهاي‌ پسنديده‌ و خوبي‌ كه‌ من‌ بر عهدة‌ او قرار نداده‌ام‌ بلكه‌ به‌ عنوان‌ نَفل‌ و مستحبّ مورد رضا و محبّت‌ من‌ بوده‌ است‌، تا به‌ سرحدّي‌ كه‌ من‌ او را دوست‌ مي‌دارم‌؛ پس‌ در آنوقت‌ كه‌ بندة‌ من‌ مورد محبّت‌ من‌ قرار گرفت‌، من‌ خودم‌ گوش‌ او ميشوم‌ كه‌ با آن‌ مي‌شنود، و چشم‌ او مي‌شوم‌ كه‌ با آن‌ مي‌بيند، و زبان‌ او ميشوم‌ كه‌ با آن‌ به‌ سخن‌ درمي‌آيد، و دست‌ او ميشوم‌ كه‌ با آن‌ ميگيرد؛ اگر مرا بخواند اجابت‌ ميكنم‌، و اگر از من‌ چيزي‌ بخواهد به‌ او عنايت‌ ميكنم‌.»

كلام‌ خواجه‌ نصير در «شرح‌ إشارات‌» دربارة‌ صفات‌ عرفا
خواجه‌ نصيرالدّين‌ طوسي‌ (ره‌) در فصل‌ نوزدهم‌ از نَمَط‌ نهم‌ از «شرح‌ إشارات‌» فرمايد:
‎ إنَّ الْعارِفَ إذا انْقَطَعَ عَنْ نَفْسِهِ وَ اتَّصَلَ بِالْحَقِّ، رَأي‌ كُلَّ قُدْرَةٍ مُسْتَغْرِقَةً في‌ قُدْرَتِهِ الْمُتَعَلِّقَةِ بِجَميعِ الْمَقْدوراتِ، وَ كُلَّ عِلْمٍ مُسْتَغْرِقًا في‌ عِلْمِهِ الَّذي‌ لا يَعْزُبُ عَنْهُ شَيْءٌ مِنَ الْمَوْجوداتِ، وَ كُلَّ إرادَةٍ مُسْتَغْرِقَةً في‌ إرادَتِهِ الَّتي‌ يَمْتَنِعُ أنْ يَتَأَبَّي‌ عَلَيْها شَيْءٌ مِنَالْمُمْكِناتِ.
بَلْ كُلُّ وُجودٍ وَ كُلُّ كَمالِ وُجودٍ فَهُوَ صادِرٌ عَنْهُ فآئِضُ مِنْ لَدُنْهُ.
صارَ الْحَقُّ حِيْنَئِذٍ بَصَرَهُ الَّذي‌ بِهِ يَبْصُرُ، وَ سَمْعَهُ الَّذي‌ بِهِ يَسْمَعُ، وَ قُدْرَتَهُ الَّتي‌ بِها يَفْعَلُ، وَ عِلْمَه‌ الَّذي‌ بِهِ يَعْلَمُ، وَ وُجودَهُ الَّذي‌ بِهِ يوجَدُ.
فَصارَ الْعارِفُ حِينَئِذٍ مُتَخَلِّقًا بِأخْلاقِ اللَهِ تَعالَي‌ بِالْحَقيقَةِ.
[42].
«مرد عارف‌ به‌ خدا، چون‌ از هستي‌ و نفس‌ خود بيرون‌ رود و به‌ وجود حقّ تعالي‌ بپيوندد، تمام‌ قدرت‌ها را مستغرق‌ در قدرت‌ خدا مي‌بيند، كه‌ به‌ جميع‌ ممكنات‌ و مقدورات‌ كشيده‌ شده‌ است‌؛ و تمام‌ علم‌ها را مستغرق‌ در علم‌ خدا مي‌بيند، كه‌ هيچ‌ موجودي‌ از موجودات‌ از آن‌ پنهان‌ نيست‌؛ و تمام‌ اراده‌ها را مستغرق‌ در ارادة‌ خدا مي‌بيند، كه‌ تمام‌ ممكنات‌ در تحت‌ آن‌ اراده‌ بوده‌ و قدرت‌ سرپيچي‌ از آنرا ندارند.
بلكه‌ تمام‌ وجوداتي‌ كه‌ در عالم‌ هست‌ و تمام‌ كمالاتي‌ كه‌ وجود دارد، همه‌ را از ناحية‌ حضرت‌ حقّ مي‌نگرد كه‌ از آن‌ منبع‌ فيض‌ صادر شده‌ و به‌ عالمِ وجود افاضه‌ گرديده‌ است‌.
در اين‌ حال‌ ذات‌ مقدّس‌ پروردگار، چشم‌ عارف‌ ميگردد كه‌ با آن‌ مي‌بيند، و گوش‌ وي‌ مي‌شود كه‌ با آن‌ ميشنود، و قدرت‌ او ميگردد كه‌ با آن‌ كار ميكند، و علم‌ وي‌ ميگردد كه‌ با آن‌ ميداند، و وجودش‌ ميشود كه‌ با آن‌ هستي‌ پيدا ميكند.
پس‌ در اينحال‌، عارف‌ در حقيقت‌ و واقع‌، متخلّق‌ به‌ اخلاق‌ خدا ميگردد.»
و چون‌ در همين‌ نَمَط‌ در فصل‌ بيست‌ و يكم‌، بوعلي‌ فرمايد:
الْعارِفُ هَشٌّ [43] بَشٌّ، بَسّامٌ، يُبَجِّلُ الصَّغيرَ مِنْ تَواضُعِهِ كَما يُبَجِّلُ الْكَبيرَ، وَ يَنْبَسِطُ مِنَ الْخامِلِ مِثْلَ ما يَنْبَسِطُ مِنَ النَّبيهِ.
وَ كَيْفَ لا يَهِشُّ وَ هُوَ فَرْحانٌ بِالْحَقِّ وَ بِكُلِّ شَيْءٍ، فَإنَّهُ يَرَي‌ فيهِ الْحَقَّ.
وَ كَيْفَ لا يُسَوّي‌، وَ الْجَميعُ عِنْدَهُ سَواسيَةُ أهْلُ الرَّحْمَةِ قَدْ شُغِلوا بِالْباطِلِ..
[44]
در شرح‌ اين‌ فقرات‌ مرحوم‌ خواجه‌ نصيرالدّين‌ فرمايد:
‎ وَ هَذانِ الْوَصْفانِ أعْني‌ الْهَشاشَةَ الْعآمَّةَ وَ تَسْويَةَ الْخَلْقِ في‌النَّظَرِ، أثَرانِ لِخُلْقٍ واحِدٍ، يُسَمَّي‌ بِالرِّضا وَ هُوَ خُلْقٌ لا يَبْقَي‌ لِصاحِبِهِ إنْكارٌ عَلَي‌ شَيْءٍ وَ لا خَوْفٌ مِنْ هُجومِ شَيْءٍ وَ لا حُزْنٌ عَلَي‌ فَواتِ شَيْءٍ، وَ إلَيْهِ أشارَ عَزَّ مِنْ قآئِلٍ: وَ رِضْوَ ' نٌ مِّنَ اللَهِ أَكْبَرُ؛ وَ مِنْهُ تَبَيَّنَ تَأْويلُ قَوْلِهِمْ: خازِنُ الْجَنَّةِ مَلَكٌ اسْمُهُ رِضْوانٌ. [45].
«اين‌ دو صفت‌ كه‌ در عارف‌ است‌ يعني‌ نرمي‌ و ملائمتي‌ كه‌ با همة‌ موجودات‌ دارد، و مساوي‌ بودن‌ تمام‌ مخلوقات‌ در نظر او، اين‌ دو، اثري‌ است‌ براي‌ يك‌ صفت‌ و اخلاق‌ واحدي‌ كه‌ به‌ نام‌ «رضا» ناميده‌ ميشود. و اين‌ رضا صفتي‌ است‌ كه‌ در هر كس‌ پيدا شود در او مجال‌ ردّ و انكار براي‌ چيزي‌ نمي‌گذارد، و در رويدادها و پيش‌آمدهاي‌ ناگوار زندگي‌ خوف‌ و هراس‌ را از او برمي‌دارد، و بر اثر از دست‌ دادن‌ چيز مطلوبي‌ در او غصّه‌ و حزن‌ پديدار نمي‌گردد؛ و به‌ اين‌ درجه‌ از صفات‌ كه‌ مقام‌ رضاست‌ خداوند عزّو جلّ در قرآن‌ كريم‌ اشاره‌ فرموده‌ است‌:
وَ رِضْوَ ' نٌ مِّنَ اللَهِ أَكْبَرُ. [46]
يعني‌: مقام‌ رضا از جانب‌ پروردگار بزرگتر است‌ از بهشت‌هائي‌ كه‌ در زير آنها نهرهائي‌ جاري‌ است‌، و از منزلهاي‌ پاكيزه‌ در بهشت‌ عَدْن‌.
و از همين‌ جا معلوم‌ ميشود كه‌ چرا خازن‌ بهشت‌ را كه‌ يكي‌ از فرشتگانست‌ رضوان‌ ناميده‌اند.»
اولياء خدا از دستبرد شيطان‌ خارجند
باري‌ اولياء خدا، چون‌ رشتة‌ ولايت‌ خود را با شيطان‌ قطع‌ نموده‌ و به‌ خدا پيوسته‌اند، شيطان‌ قدرت‌ تصرّف‌ در قواي‌ متخيّلة‌ آنان‌ را ندارد؛ در سورة‌ نحل‌ فرمايد:
إِنَّهُ و لَيْسَ لَهُ و سُلْطَـ'نٌ عَلَي‌ الَّذِينَ ءَامَنُوا وَ عَلَي‌' رَبِّهِمْ يَتَوَكَّلُونَ * إِنَّمَا سُلْطَـ'نُهُ و عَلَي‌ الَّذِينَ يَتَوَلَّوْنَهُ و وَ الَّذِينَ هُم‌ بِهِ مُشْرِكُونَ. [47]
«بدرستيكه‌ حقّاً براي‌ شيطان‌، قدرت‌ و تسلّط‌ بر كساني‌ كه‌ ايمان‌ آورده‌ و به‌ پروردگار خود توكّل‌ نموده‌اند نيست‌؛ بلكه‌ سلطنت‌ و قدرت‌ او فقط‌ بر كسانيست‌ كه‌ خود را در تحت‌ اختيار و ولايت‌ او درآورده‌، و او را در مقابل‌ پروردگارشان‌ داراي‌ اثر ديده‌اند.»
و در سورة‌ ص‌ فرمايد:
فَبِعِزَّتِكَ لاَغْوِيَنَّهُمْ أَجْمَعِينَ * إِلاَّ عِبَادَكَ مِنْهُمُ الْمُخْلَصِينَ. [48]
شيطان‌ بعد از آنكه‌ آدم‌ را فريفت‌ و مورد دورباش‌ از رحمت‌ خدا قرار گرفت‌، به‌ خداوند عرض‌ كرد:
«سوگند به‌ مقام‌ عزّت‌ تو اي‌ پروردگار كه‌ تمام‌ افراد بني‌آدم‌ را گمراه‌ و إغواء مي‌نمايم‌، مگر آن‌ دسته‌ از بندگانت‌ را كه‌ به‌ مقام‌ مخلَصين‌ رسيده‌ باشند.»
مخلَصين‌، از اولياي‌ خدا هستند؛ و از خصوصيّات‌ آنها اينست‌ كه‌ سكرات‌ مرگ‌ و عالم‌ قبر و برزخ‌ و عالم‌ حشر و نشر و قيامت‌ و صراط‌ و ميزان‌ و عرض‌ و سؤال‌ و بهشت‌ و دوزخ‌ را در دنيا طيّ كرده‌اند، و از همة‌ اين‌ مراحل‌ عبور نموده‌اند. (و اگر عبور نكنند، به‌ مقام‌ ولايت‌ ـ كه‌ ملازم‌ با مقام‌ خلوص‌ است‌ ـ نمي‌رسند.) و در اين‌ حال‌ براي‌ آنها عذاب‌ در حال‌ مرگ‌ يا بعد از آن‌ معني‌ ندارد.
عذابي‌ را كه‌ انسان‌ در حال‌ سكرات‌ موت‌، و يا در قبر و سؤال‌ منكر و نكير، و يا در برزخ‌ مثالي‌، و يا در قيامت‌ كبري‌ در موقع‌ حشر و عرض‌ و سؤال‌ و صراط‌ و ميزان‌ و دوزخ‌ مي‌بيند؛ بواسطه‌ نتيجة‌ اعمال‌ سيِّئه‌ايست‌ كه‌ انجام‌ داده‌، و از نفسِ امّارة‌ بسوء تبعيّت‌ و پيروي‌ نموده‌ است‌.
اولياي‌ خدا به‌ مرحله‌اي‌ از طهارت‌ و پاكي‌ رسيده‌اند كه‌ محال‌ است‌ عمل‌ زشت‌ و قبيحي‌ از آنان‌ سرزند، خود در دنيا از خود حسابرسي‌ كرده‌اند، و به‌ نامة‌ أعمال‌ خود مراجعه‌ نموده‌ و در راه‌ تزكيه‌ و تهذيب‌ برآمده‌ و از عالم‌ صورت‌ و مثال‌ عبور كرده‌ و از نفس‌ و قيامت‌ كبري‌ گذشته‌اند، و با فرشتگان‌ سماوي‌ و ارواح‌ مطهّرة‌ انبياء و ائمّه‌ عليهم‌ السّلام‌ رابطه‌ برقرار نموده‌اند، و به‌ معدن‌ عظمت‌ و علم‌ و قدرت‌ و حيات‌ يعني‌ ذات‌ مقدّس‌ حضرت‌ حقّ جلّ و علا رسيده‌اند؛ و آنها بمرحله‌اي‌ از وجدان‌ و تحقّق‌ رسيده‌اند كه‌ در آنجا ترس‌ و غصّه‌ راه‌ ندارد.

بر سيماي‌ اولياء خدا گرد خوف‌ و اندوه‌ نمي‌نشيند
أَلاَ´ إِنَّ أَوْلِيَآءَ اللَهِ لاَ خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لاَ هُمْ يَحْزَنُونَ.
خوف‌ و هراس‌، براي‌ انسان‌ نسبت‌ به‌ چيزي‌ پيدا ميشود كه‌ مورد نظر و علاقة‌ اوست‌ و در زمان‌ آينده‌ احتمال‌ فقدان‌ او را ميدهد و ميترسد كه‌ از دستش‌ برود.
حزن‌ و اندوه‌، براي‌ انسان‌ نسبت‌ به‌ چيزي‌ پيدا ميشود كه‌ مورد علاقه‌ و نظر بوده‌ و در زمان‌ گذشته‌ از دست‌ داده‌ است‌ و بر اثر فقدان‌ او محزون‌ و اندوهگين‌ ميگردد.
تمام‌ افراد بشر چون‌ مبتلا به‌ تعلّقات‌ مادّي‌ و اعتباريّات‌ زندگي‌ دنيوي‌ هستند و روي‌ مصلحت‌ انديشي‌ها و آرزوهاي‌ تخيّليِ خود اساس‌ حيات‌ خود را استوار مي‌نمايند، پيوسته‌ در خوف‌ و اندوه‌ بسر ميبرند و هيچ‌ لحظه‌اي‌ بر آنان‌ نمي‌گذرد مگر آنكه‌ دهشت‌ و اضطراب‌ از طرفي‌ و غصّه‌ و اندوه‌ از طرف‌ ديگر آنان‌ را احاطه‌ ميكند؛ و اگر احياناً بواسطة‌ بعضي‌ از مشاغل‌ و شواغل‌ خود را منصرف‌ كنند، باز در عين‌ حال‌ آن‌ خوف‌ و اندوه‌ در كمون‌ ذهن‌ آنها مختفي‌ شده‌ و به‌ مجرّد رفع‌ مانع‌ سر بيرون‌ مي‌آورد و انسان‌ را در رنج‌ و مرارت‌ ميگذارد.
انسان‌ به‌ هيچوجه‌ نمي‌تواند كاري‌ بكند كه‌ اصل‌ مادّة‌ خوف‌ و حزن‌ را از وجود خويشتن‌ ريشه‌ كن‌ كند و براي‌ هميشه‌ خوش‌ و خرّم‌ باشد. و تمام‌ تفريحات‌ و لذائذي‌ كه‌ در دنيا از آنها متمتّع‌ ميگردد براي‌ آنستكه‌ فقط‌ خود را از آن‌ همّ و غمّ منصرف‌ نمايد و به‌ مجرّد آنكه‌ از آن‌ لذّت‌ كامياب‌ شد، آن‌ خوف‌ و حزنِ پنهان‌ شده‌، ظهور و بروز نموده‌ و او را ناراحت‌ مي‌كنند.
و علّت‌ اين‌ مسأله‌ آنستكه‌ انسان‌ در عالم‌ دنيا و زندگي‌ بستگي‌هائي‌ دارد؛ و چون‌ عالم‌ دنيا بر محور مادّه‌ و طبع‌ دور ميزند و مادّة‌ دائماً در شُرف‌ تغيير و تبديل‌ و كَون‌ و فساد است‌، لذا متعلّقات‌ قلبي‌ انسان‌ نيز دچار اين‌ تحويل‌ و تغيير بوده‌ و با فقدان‌ آن‌ انسان‌ در عالم‌ غصّه‌ غوطه‌ ميخورد، و با احتمال‌ از دست‌ دادنِ آن‌ در آينده‌ هراس‌ و وحشت‌ وجودش‌ را احاطه‌ ميكند.
امّا اولياي‌ خدا كه‌ به‌ مرحلة‌ خلوص‌ رسيده‌اند، دامان‌ خود را از اين‌ تعلّقات‌ تكان‌ داده‌ و تغيير و تبديل‌ زمان‌ و مكان‌ و آثار ديگر مادّه‌ روي‌ افكار آنان‌ اثر نمي‌گذارد.
نه‌ اينكه‌ آنها با بدن‌ خود از دنيا خارج‌ شده‌اند و خويشتن‌ را از دستبرد حوادث‌ مولِمِه‌ مصون‌ و محفوظ‌ داشته‌اند، بلكه‌ دلهاي‌ خود را از محبّت‌ دنيا بيرون‌ برده‌ و خيمه‌ و خرگاه‌ خود را در حرم‌ قدس‌ و حريم‌ امان‌ الهي‌ زده‌، و بار خود را در آن‌ ا´ستان‌ فرود آورده‌اند.
آنها از جزئيّت‌ به‌ كلّيّت‌ پيوسته‌اند، و از عالم‌ غرور به‌ حقّ گرائيده‌اند و از امورِ گذران‌ به‌ ابديّت‌ ملحق‌ شده‌اند؛ دل‌ از دو جهان‌ خارج‌ نموده‌ و رخت‌ خود را بر بسته‌ و در درياي‌ عظمت‌ و قدرت‌ حضرت‌ حقّ جلّ و علا وارد شده‌اند.
آنها به‌ منزلة‌ دريا شده‌اند، وجودشان‌ وسيع‌ گرديده‌ و از محدوديّت‌ عبور كرده‌اند.
اگر كسي‌ از دريا مقدار آبي‌ بردارد يا مقدار آبي‌ به‌ آن‌ بريزد، در كيفيّت‌ آب‌ و كمّيّت‌ آن‌ تغييري‌ حاصل‌ نمي‌شود.
ولي‌ اگر در ظرف‌ محدود مانند مَشكِ آب‌ يا كاسة‌ آب‌ مقداري‌ آب‌ اضافه‌ كنند يا از آن‌ بردارند، زيادي‌ و كاستي‌ در آن‌ مشهود ميگردد.
تا انسان‌ در محدودة‌ عالم‌ طبع‌ و مادّه‌، نفس‌ خويش‌ را تنزّل‌ داده‌ و علاقه‌ها و ارتباطات‌ خود را منحصر نموده‌ است‌، وجودش‌ مانند آن‌ ظرف‌ كوچك‌ محدود است‌؛ با از دست‌ دادن‌ زن‌ يا فرزند يا مال‌ يا عشيره‌ و اقوام‌ يا جاه‌ و اعتبار در كلبة‌ ماتم‌ مي‌نشيند و با پيدايش‌ علامات‌ فقدان‌ آنها در آينده‌، خود را دهشت‌ زده‌ ملاحظه‌ ميكند.
اولياي‌ خدا هستند فقط‌ و فقط‌، كه‌ نفس‌ خود را از جميع‌ مراحل‌ و منازل‌ طبع‌ و مادّه‌ و آثار و تعلّقات‌ آن‌ بيرون‌ برده‌ و سفر بسوي‌ عالم‌ تجرّد و ملكوت‌ نموده‌اند، و مانند دريا شده‌اند و وجودشان‌ همه‌جنبه‌اي‌ پيدا نموده‌ است‌، و با از دست‌ دادن‌ اين‌ امور در گذشته‌ و يا با احتمال‌ فقدان‌ آنها در آينده‌، تزلزل‌ و تغييري‌ در آنها پيدا نمي‌شود و گرد خوف‌ و اندوه‌ بر سيماي‌ آنان‌ نمي‌نشيند.
و همين‌ معناي‌ وسعت‌ نفس‌ و از محدوديّت‌ بيرون‌ آمدن‌ آنست‌ كه‌ خداوند عليّ اعلي‌ در قرآن‌ بيان‌ فرموده‌، و حضرت‌ أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌ به‌ عنوان‌ معناي‌ زهد، كلام‌ الهي‌ را تفسير نموده‌اند:
الزُّهْدُ كُلُّهُ بَيْنَ كَلِمَتَيْنِ مِنَ الْقُرْءَانِ، قَالَ اللَهُ سُبْحَانَهُ: لِكَيْلاَ تَأْسَوْا عَلَي‌' مَا فَاتَكُمْ وَ لاَ تَفْرَحُوا بِمَآ ءَاتَب'كُمْ. [49]
وَ مَنْ لَمْ يَأْسَ عَلَي‌ الْمَاضِي‌ وَ لَمْ يَفْرَحْ بِا لاْ تِي‌، فَقَدْ أَخَذَ الزُّهْدَ بِطَرَفَيْهِ. [50]

حضرت‌ فرمود: «خداوند حقيقت‌ زهد را بين‌ دو كلمه‌ در قرآن‌ مجيد بيان‌ فرموده‌ است‌؛ و آن‌ اينستكه‌: تأسّف‌ نخوريد بر آنچه‌ از دست‌ شما رفته‌ است‌، و خوشحال‌ نشويد به‌ آنچه‌ به‌ شما داده‌ ميشود.
پس‌ كسي‌ كه‌ بر امور گذشته‌ تأسّف‌ نخورد و بر امور آينده‌ كه‌ به‌ او داده‌ ميشود مسرور و خوشحال‌ نگردد، حقيقت‌ زهد را به‌ دوجانبش‌ گرفته‌ است‌.»

ايمان‌ اولياء خدا به‌ مرتبة‌ اعلا رسيده‌ است‌
اولياء خدا كيستند؟
الَّذِينَ ءَامَنُوا وَ كَانُوا يَتَّقُونَ.
آن‌ كساني‌ كه‌ ايمان‌ آوردند و سابقاً تقوي‌ پيشه‌ داشتند؛ يعني‌ ايمان‌ آورده‌ و دائماً بر اساس‌ آن‌ ايمان‌ رفتار كرده‌ و متّقي‌ شده‌اند، و آن‌ ايمان‌ و تقوي‌ موجب‌ ايمان‌ و تقواي‌ بهتري‌ شده‌ است‌، و دائماً هريك‌ از درجات‌ ايمان‌ و تقوي‌ موجب‌ شدّت‌ و قوّت‌ ديگري‌ شدند تا اينكه‌ فعلاً ايمان‌ به‌ درجة‌ اعلا رسيد و مراتب‌ تقواي‌ سابق‌ موجب‌ پيدايش‌ چنين‌ ايماني‌ گرديد.
در سورة‌ صفّ وارد است‌ كه‌:
يَـ'´أَيُّهَا الَّذِينَ ءَامَنُوا هَلْ أَدُلُّكُمْ عَلَي‌' تِجَـ'رَةٍ تُنجِيكُم‌ مِنْ عَذَابٍ أَلِيمٍ * تُؤْمِنُونَ بِاللَهِ وَ رَسُولِهِ. [51]
و در سورة‌ نساء آمده‌ است‌ كه‌:
يَـ'´أَيُّهَا الَّذِينَ ءَامَنُو´ا ءَامِنُوا بِاللَهِ وَ رَسُولِهِ. [52]
«اي‌ كسانيكه‌ ايمان‌ آورده‌ايد، ايمان‌ بياوريد به‌ خدا و پيامبر وي‌.»
معلوم‌ ميشود كه‌ ايمان‌ مراتب‌ و درجاتي‌ دارد و بايد از مراتب‌ اوّليّة‌ آن‌ گذشت‌ و به‌ درجات‌ عالية‌ آن‌ پيوست‌.
اين‌ ايمان‌ غير از ايمان‌ سابق‌ است‌، ايماني‌ است‌ كه‌ شرك‌ خدا را بكلّي‌ از زواياي‌ دل‌ برداشته‌ و طلوع‌ نور توحيد بتمام‌ معنَي‌الكلمه‌ در قلب‌ و وجدان‌ شده‌ است‌، و بر اين‌ مبني‌ ميفرمايد:
الَّذِينَ ءَامَنُوا وَ كَانُوا يَتَّقُونَ. و نمي‌فرمايد: الَّذينَ ءَامَنوا وَاتَّقَوْا؛ آن‌ كساني‌ كه‌ ايمان‌ آورده‌ و با تقوي‌ بوده‌اند.
لَهُمُ الْبُشْرَي‌' فِي‌ الْحَيَو'ةِ الدُّنْيَا وَ فِي‌ ا لاْ خِرَةِ.

«به‌ اينها فرشتگان‌ رحمت‌ خدا بشارت‌ ميدهند در همين‌ زندگاني‌ دنيا و در آخرت‌.»
لاَ تَبْدِيلَ لِكَلِمَـ'تِ اللَهِ ذَ ' لِكَ هُوَ الْفَوْزُ الْعَظِيمُ.
در اين‌ دنيا بشارت‌ ميدهند به‌ امور واقعيّه‌؛ به‌ سكينة‌ خاطر، و طُمأنينه‌، و آرامش‌ دل‌، و تمتّع‌ از مواهب‌ الهيّه‌، و استفادة‌ حقّه‌ از سرمايه‌هاي‌ خدادادي‌، بشارت‌ ميدهند به‌ رضوان‌، به‌ ملاقات‌ و اُنس‌ با ارواح‌ پيامبران‌ و ائمّه‌ و ملائكه‌، و بشارت‌ به‌ وصول‌ به‌ اسماء و صفات‌ كلّيّة‌ پروردگار، بشارت‌ به‌ لقاي‌ حضرت‌ احديّت‌ و فناءِ در ذات‌ مقدّس‌ او، و طلوع‌ مقام‌ توحيد با تمام‌ مراتب‌ و درجاتش‌.
و در آخرت‌ بشارت‌ ميدهند به‌ جنَّت‌ و خلود و مغفرت‌ و عبور از صراط‌ و نعيم‌ و كوثر و شفاعت‌ و لحوق‌ به‌ ارواح‌ پيمبران‌ و معيّت‌ با پاكان‌ و پيش‌ تاختگان‌ و مقام‌ أمن‌ و سلام‌ و جمال‌ حضرت‌ باري‌ تعالي‌ شأنه‌.

بشارت‌ به‌ اولياي‌ خدا غير از بشارت‌ به‌ غير آنهاست‌
از طرف‌ ديگر در سورة‌ فصِّلت‌، كه‌ همان‌ سورة‌ حم‌´ سجده‌ است‌، ميفرمايد:
إِنَّ الَّذِينَ قَالُوا رَبُّنَا اللَهُ ثُمَّ اسْتَقَـ'مُوا تَتَنَزَّلُ عَلَيْهِمُ الْمَلَائِكَةُ أَلاَّ تَخَافُوا وَ لاَ تَحْزَنُوا وَ أَبْشِرُوا بِالْجَنَّةِ الَّتِي‌ كُنتُمْ تُوعَدُونَ. [53]
«آن‌ كسانيكه‌ ميگويند آفريدگار و پروردگار ما خداست‌ و سپس‌ بر اين‌ اصل‌ استقامت‌ نموده‌ و پايداري‌ مي‌نمايند، فرشتگان‌ رحمت‌ بر آنها فرود مي‌آيند و ميگويند كه‌ خوفي‌ و حزني‌ نداشته‌ باشيد و بشارت‌ باد شما را به‌ بهشتي‌ كه‌ سابقاً به‌ آن‌ وعده‌ داده‌ شده‌ايد.»
اين‌ مژده‌ در دنيا براي‌ افرادي‌ كه‌ در ايمان‌ پافشاري‌ مي‌كنند داده‌ نمي‌شود، بلكه‌ اين‌ بشارت‌ در حال‌ مرگ‌ به‌ آنها داده‌ ميشود؛ بنابراين‌ مانند آية‌ مورد بحث‌ ما: أَلاَ´ إِنَّ أَوْلِيَآءَ اللَهِ لاَ خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لاَ هُمْ يَحْزَنُونَ نيست‌.
براي‌ آنكه‌ بشارت‌ به‌ يك‌ امر حتميّ الوقوع‌ تعلّق‌ ميگيرد، و به‌ امري‌ كه‌ احتمال‌ ميرود تحقّق‌ پيدا كند يا نكند نمي‌گويند بشارت‌باد؛ مثلاً اگر زن‌ شما در شكم‌ فرزندي‌ داشته‌ باشد كه‌ ممكن‌ است‌ پسر باشد يا دختر، نمي‌گويند: بشارت‌ باد بر شما به‌ پسري‌ كه‌ خدا به‌ شما عنايت‌ فرموده‌ است‌؛ ولي‌ وقتي‌ پسر متولّد شد ميگويند: بشارت‌ باد بر شما كه‌ حضرت‌ پروردگار اولاد ذكوري‌ مرحمت‌ كرده‌ است‌.
انسان‌ تا به‌ مرحلة‌ ولايت‌ يا به‌ مرحلة‌ مرگ‌ نرسد راهش‌ يك‌طرفه‌ نيست‌ بلكه‌ پيوسته‌ در كشمكش‌ اختيار خوب‌ و بد، و سعادت‌ و شقاوت‌، و بهشت‌ و دوزخ‌ خواهد بود؛ و بنابراين‌، بشارت‌ به‌ ورود در بهشت‌ يا بشارت‌ به‌ برداشته‌ شدن‌ بيم‌ و هراس‌ و غصّه‌ و اندوه‌ نسبت‌ به‌ او معني‌ ندارد.
نسبت‌ به‌ اولياء خدا كه‌ در حرم‌ آرامش‌ خدا آرميده‌اند و خوف‌ و غصّه‌ از كانون‌ وجود آنها رخت‌ بر بسته‌ است‌، بشارت‌ صحيح‌ است‌ چه‌ بشارت‌ در دنيا و چه‌ در آخرت‌؛ چون‌ كار آنها يكسره‌ شده‌ و بعد از ورود در عالم‌ خلوص‌، شيطان‌ را بر آنها طمعي‌ نيست‌.
امّا نسبت‌ به‌ غير اولياء خدا گرچه‌ داراي‌ ايمان‌ باشند و در ايمان‌ پايِ مردي‌ فشرده‌ و با قدم‌ راستين‌ در اين‌ ميدان‌ گام‌ نهاده‌ باشند، ولي‌ در عين‌ حال‌ چون‌ به‌ مقام‌ خلوص‌ نرسيده‌اند و هنوز كار آنها به‌ سعادت‌ محض‌ تبديل‌ نشده‌ و از اختيار خير و شرّ بيرون‌ نيامده‌اند، هنوز احتمال‌ سعادت‌ و شقاوت‌ در آينده‌ و ورود به‌ بهشت‌ و دوزخ‌ هست‌. بنابراين‌، بشارت‌ به‌ بهشت‌ در دنيا به‌ آنها معناي‌ محصَّلي‌ ندارد و بدين‌ قرينه‌ بايد گفت‌ كه‌ بشارت‌ ملائكه‌ بدانها در حال‌ مرگ‌ است‌، كه‌ از اختيار بيرون‌ رفته‌ و دو راهي‌ آنان‌ به‌ يك‌ راهي‌ تبديل‌ شده‌ است‌.
و شاهد ديگر بر آنكه‌ اين‌ بشارت‌ براي‌ آنها در حال‌ مرگست‌ آنكه‌ در آية‌ شريفه‌ هست‌:
وَ أَبْشِرُوا بِالْجَنَّةِ الَّتِي‌ كُنتُمْ تُوعَدُونَ.
«بشارت‌ باد به‌ شما به‌ آن‌ بهشت‌هائي‌ كه‌ سابقاً به‌ آنها وعده‌ داده‌ شده‌ايد.» يعني‌ بهشت‌هائي‌ كه‌ در دنيا به‌ شما وعده‌ داده‌اند. و چون‌ در حال‌ موت‌ يا قريب‌ به‌ موت‌، دنيا گذشته‌ است‌ لذا ميگويند: كُنتُمْ تُوعَدُونَ.
ولي‌ نسبت‌ به‌ اولياي‌ خدا، در دنيا به‌ آنها بشارت‌ داده‌ ميشود؛ چون‌ در دنيا به‌ مقام‌ ولايت‌ رسيده‌اند و خوف‌ و حزن‌ از آنها برداشته‌ شده‌ است‌ و آنها بندگان‌ خاصّي‌ هستند جدا از سائر بندگان‌، مُهر ولايت‌ خدا بر آنها خورده‌ شده‌ و به‌ آنها ميگويند: وَليُّ الله‌.

در قرآن‌ كريم‌ معناي‌ نعمت‌ همان‌ ولايت‌ است‌
و همين‌ معناي‌ از ولايت‌ در بسياري‌ از آيات‌ قرآن‌ مجيد بدقّت‌ بيان‌ شده‌ است‌؛ مانند اين‌ آية‌ كريمه‌ كه‌ ولايت‌ را به‌ لفظ‌ نعمت‌ تعبير نموده‌ است‌؛ ميفرمايد:
الَّذِينَ قَالَ لَهُمُ النَّاسُ إِنَّ النَّاسَ قَدْ جَمَعُوا لَكُمْ فَاخْشَوْهُمْ فَزَادَهُمْ إِيمَـ'نًا وَ قَالُوا حَسْبُنَا اللَهُ وَ نِعْمَ الْوَكِيلُ * فَانقَلَبُوا بِنِعْمَةٍ مِّنَ اللَهِ وَ فَضْلٍ لَّمْ يَمْسَسْهُمْ سُو´ءٌ وَ اتَّبَعُوا رِضْوَ ' نَ اللَهِ وَ اللَهُ ذُوفَضْلٍ عَظِيمٍ [54]
اجمال‌ داستان‌ آنكه‌:
چون‌ غزوة‌ اُحد به‌ پايان‌ رسيد و حضرت‌ رسول‌ الله‌ صلّي‌ الله‌ عليه‌ و آله‌ و سلّم‌ با همراهان‌ خود به‌ مدينه‌ برگشتند و افراد زخم‌ ديده‌ در منزلهاي‌ خود رفته‌ براي‌ استراحت‌ و مداواي‌ جراحات‌ خود آماده‌ شدند، پيغمبر اكرم‌ براي‌ إرعاب‌ مشركين‌ و عظمت‌ مسلمين‌ كه‌ مبادا كفّار گمان‌ كنند كه‌ ضعف‌ و شكست‌ مسلمانان‌ را گرفته‌، و شايد موقع‌ را براي‌ حمله‌ به‌ مدينة‌ منوّره‌ و كشتن‌ رسول‌ خدا و اسارت‌ مسلمانان‌ مناسب‌ ديده‌ و به‌ شهر مدينه‌ بتازند، دستور فرمود: تمام‌ افرادي‌ كه‌ در غزوة‌ اُحد حضور پيدا كرده‌اند آمادة‌ بسيج‌ شده‌ و همگي‌، مشركين‌ را تعقيب‌ كنند.
أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌ كه‌ در جنگ‌ احد هشتاد زخم‌ ديده‌ و بسياري‌ از آنها زخمهاي‌ كاري‌ بوده‌ و احتياج‌ به‌ درمان‌ و گذاردن‌ فتيله‌ در لاي‌ زخم‌ بود و سراپايش‌ را زخم‌ و جراحت‌ فرا گرفته‌ بود، نيز در منزل‌ رفته‌ و به‌ درمان‌ پرداخت‌ كه‌ ناگهان‌ منادي‌ رسول‌ خدا در مدينه‌ اعلام‌ كرد و مجاهدين‌ احد را به‌ تعقيب‌ مشركين‌ دعوت‌ نمود.
مسلمانان‌ با نهايت‌ خستگي‌ و فرسودگي‌ كه‌ از جنگ‌ داشتند، بي‌ محابا دعوت‌ رسول‌ خدا را لبّيك‌ گفتند و آماده‌ براي‌ تعقيب‌ كفّار شدند.

داستان‌ غزوة‌ حمراء الاسد و اعطاي‌ ولايت‌
رسول‌ خدا براي‌ أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌ رايت‌ جنگ‌ بست‌ و بدست‌ آن‌ حضرت‌ داد، و خود با أميرالمؤمنين‌ و مسلمانان‌ تا حَمراءُ الاسَد كه‌ در هشت‌ ميلي‌ مدينه‌ است‌ پيش‌ آمدند.
و از طرفي‌ مشركين‌ قريش‌ در رَوحاء كه‌ در سي‌ ميلي‌ يا چهل‌ ميلي‌ مدينه‌ است‌ درنگ‌ كرده‌ و تأسّف‌ مي‌خوردند كه‌ چرا در اين‌ غزوه‌ پيغمبر را نكشتند. و مي‌گفتند: لا مُحَمَّدًا قَتَلْتُمْ وَ لا الْكَواعِبَ أرْدَفْتُمْ. «نه‌ محمّد را كشتيد و نه‌ دختران‌ نو رس‌ را به‌ اسارت‌ گرفتيد.» و خود را آماده‌ مي‌نمودند كه‌ به‌ مدينه‌ بتازند و در اين‌ گفتگو و بحث‌ بودند.
در حمراء الاسد، مَعبد خُزاعي‌ رسول‌ خدا را ديدار نمود و در آن‌ حال‌ مشرك‌ بود، وليكن‌ قبيلة‌ خُزاعه‌، مسلمان‌ و كافرِ آنها همگي‌ محلّ اسرار رسول‌ خدا بودند و در تَهامه‌ يكسره‌ تعهّد آنها با رسول‌ خدا بوده‌ و چيزي‌ را از آن‌ حضرت‌ پنهان‌ نمي‌داشتند.
معبد خزاعي‌ گفت‌: اي‌ محمّد (صلّي‌ الله‌ عليه‌ و آله‌ و سلّم‌) سوگند به‌ خدا كه‌ آنچه‌ بر شما و اصحاب‌ شما در اين‌ جنگ‌ رسيده‌ است‌، بسيار بر ما گران‌ است‌ و دوست‌ داشتيم‌ كه‌ خداوند اين‌ بَليّه‌ را از شما بر مي‌گردانيد.
معبد از نزد رسول‌ خدا خارج‌ شد و أبوسفيان‌ و همراهانش‌ را در رَوحاء ملاقات‌ كرد و ديد كه‌ با هم‌ ميگويند: ما يكي‌ از سران‌ و أشراف‌ اصحاب‌ محمّد را كه‌ حمزه‌ باشد كشتيم‌ ولي‌ قبل‌ از اينكه‌ بنياد آنها را بركنيم‌ برگشتيم‌.
چون‌ أبوسفيان‌ معبد را ديد گفت‌: از مدينه‌ آمدي‌، در آنجا چه‌ خبر بود؟
معبد گفت‌: محمّد با يارانش‌ از مدينه‌ خارج‌ شده‌ و با گروهي‌ كه‌ از كثرت‌ مانند آنرا نديده‌ام‌ به‌ دنبال‌ شما آمده‌ است‌، و آنقدر ياران‌ او خشمگين‌ هستند كه‌ گوئي‌ يك‌ قطعه‌ آتشند.
أبوسفيان‌ گفت‌: واي‌ بر تو چه‌ مي‌گوئي‌؟ معبد گفت‌: سوگند به‌خدا هم‌ اكنون‌ كه‌ از اينجا كوچ‌ نكرده‌اي‌ طليعة‌ اسبان‌ مسلمانان‌ را خواهي‌ ديد.
أبوسفيان‌ گفت‌: سوگند به‌ خدا كه‌ ما به‌ اتّفاق‌ آراء تصميم‌ داريم‌ بر محمّد و يارانش‌ بتازيم‌ و آنها را از بيخ‌ و بن‌ بركنيم‌.
معبد گفت‌: سوگند به‌ خدا كه‌ من‌ هيچ‌ صلاح‌ نمي‌بينم‌.
أبوسفيان‌ نگران‌ شد و به‌ سمت‌ مكّه‌ رهسپار گشت‌ و فرار را برقرار و حمله‌ اختيار نمود، و به‌ نعيم‌ بن‌ مسعود أشجعي‌ كه‌ عازم‌ مدينه‌ بود وعدة‌ مال‌ فراواني‌ داد كه‌ برو نزد محمّد و يارانش‌ و آنها را هرچه‌ بيشتر از شوكت‌ و قدرت‌ ما بترسان‌ و بگو كه‌ هم‌اينك‌ أبوسفيان‌ و همراهانش‌ با تجهيزات‌ كافي‌ عازم‌ حمله‌ به‌ مدينه‌ و كشتن‌ محمّد و يارانش‌ و اسارت‌ زنان‌ جوان‌ هستند، و بگو كه‌ ميخواهند بكلّي‌ بنياد آنها را از ريشه‌ بركنند.
نُعَيم‌ بن‌ مسعود كه‌ از منافقين‌ مدينه‌ بود و به‌ صورت‌ ظاهر اسلام‌ اختيار كرده‌ بود، بسوي‌ اصحاب‌ رسول‌ خدا صلّي‌ الله‌ عليه‌ وآله‌ وسلّم‌ رهسپار شد و آنها را هرچه‌ تمام‌تر بيم‌ داده‌ و با كلمات‌ موحِش‌ ميخواست‌ دل‌ آنان‌ را خالي‌ كند و آنها را از سَطوَت‌ مشركين‌ در خوف‌ و هراس‌ اندازد، و در نتيجه‌ آنها را از قصد و عزيمت‌ حملة‌ به‌ كفّار منصرف‌ بنمايد.
ولي‌ سخنان‌ او مؤثّر واقع‌ نشد و رسول‌ خدا و أميرالمؤمنين‌ عليهما السّلام‌ با اصحاب‌ زخم‌ ديده‌ و جراحت‌ خورده‌ همچنان‌ با عزم‌ راستين‌ خود باقي‌ بوده‌ و خود را به‌ خداي‌ خود سپرده‌ و گفتند: از هيچ‌ پيش‌ آمدي‌ روي‌ نمي‌گردانيم‌، هر چه‌ داريم‌ از خداست‌ و او بهترين‌ كفيل‌ و وكيل‌ ماست‌.
در اثر اين‌ گذشت‌ و فداكاري‌ كه‌ نمودند و در مقابل‌ دشمن‌ به‌ جاي‌ آنكه‌ دهشت‌ زده‌ گردند، يكسره‌ از اراده‌ و اختيار خود بيرون‌ آمده‌ و خود را به‌ خداي‌ خود سپردند؛ خداوند رشتة‌ تدبير آنها را به‌ دست‌ گرفت‌ و ايمانشان‌ زيادتي‌ يافت‌ و پروردگار نعمت‌ را كه‌ همان‌ مقام‌ ولايت‌ است‌ به‌ آنان‌ عنايت‌ فرمود.
الَّذِينَ قَالَ لَهُمُ النَّاسُ إِنَّ النَّاسَ قَدْ جَمَعُوا لَكُمْ فَاخْشَوْهُمْ فَزَادَهُمْ إِيمَـ'نًا وَ قَالُوا حَسْبُنَا اللَهُ وَ نِعْمَ الْوَكِيلُ.
«آن‌ كسانيكه‌ (مقصود، أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌ است‌ كه‌ با بدني‌ سراپا زخم‌ ديده‌ لِواي‌ جنگ‌ را حامل‌ بوده‌، و ياران‌ صادق‌ و باوفاي‌ رسول‌ خدا صلّي‌ الله‌ عليه‌ و آله‌ و سلّم‌) گفتند به‌ آنها مردم‌ (نعيم‌بن‌ مسعود أشجعي‌ منافق‌ معروف‌): كه‌ مردم‌ (كه‌ أبوسفيان‌ و همراهانش‌ باشند) براي‌ محاربه‌ و استيصال‌ شما همدست‌ و همداستان‌ شده‌اند؛ پس‌ شما بترسيد و دست‌ از حمله‌ برداريد. ولي‌ اين‌ سخنان‌ موجب‌ زيادي‌ ايمان‌ و قوّت‌ آنان‌ شد و در پاسخ‌ گفتند: خدا ما را كافيست‌ و بس‌، و خوب‌ وكيلي‌ است‌ كه‌ به‌ اراده‌ و اختيار خود در امور ما تصرّف‌ كند.»
فَانقَلَبُوا بِنِعْمَةٍ مِّنَ اللَهِ وَ فَضْلٍ لَمْ يَمْسَسْهُمْ سُو´ءٌ وَ اتَّبَعُوا رِضْوَ ' نَ اللَهِ وَ اللَهُ ذُو فَضْلٍ عَظِيمٍ.
«آنها از محاربه‌ برگشتند در حاليكه‌ خدا به‌ آنها نعمت‌ را كه‌ ولايت‌ است‌ عنايت‌ فرمود و از فضل‌ خود آنها را برخوردار نمود، و آنها پيروي‌ از رضاي‌ نفس‌ خود و آسايش‌ خود در آن‌ موقع‌ خطير ننموده‌ بلكه‌ از رضاي‌ خدا پيروي‌ كردند و خداوند داراي‌ فضلي‌ بزرگ‌ است‌.»
در اينحال‌ خداوند پيمبرش‌ را نصرت‌ داده‌ و بدون‌ هيچ‌ اثر سوئي‌ نه‌ از طرف‌ دشمن‌ و نه‌ از طرف‌ جراحات‌ واردة‌ بر خودشان‌ در جنگ‌ احد، با عافيت‌ از نبرد و قوّت‌ قلب‌ و ايمان‌ و فضل‌ و شرف‌ و آوازه‌ در بين‌ مردم‌ و با إرعاب‌ دلهاي‌ مشركان‌ به‌ مدينه‌ مراجعت‌ نمودند. [55]
البتّه‌ اين‌ نعمت‌ ولايت‌ به‌ تمام‌ اصحابي‌ كه‌ با رسول‌ خدا به‌ حمراءُ الاسد حركت‌ كردند داده‌ نشده‌ است‌، بلكه‌ بخصوص‌ افرادي‌ كه‌ از سرّ خود گفتند: حَسْبُنَا اللَهُ وَ نِعْمَ الْوَكِيلُ. و شاهد بر اين‌ معني‌ آنكه‌ در آية‌ قبل‌ ميفرمايد:
‌ الَّذِينَ اسْتَجَابُوا لِلَّهِ وَ الرَّسُولِ مِن‌ بَعْدِ مَآ أَصَابَهُمُ الْقَرْحُ لِلَّذِينَ أَحْسَنُوا مِنْهُمْ وَ اتَّقَوْا أَجْرٌ عَظِيمٌ. [56]
«آن‌ كسانيكه‌ دعوت‌ خدا و پيامبرش‌ را براي‌ حركت‌ به‌ دنبال‌ مشركين‌ بعد از آنكه‌ در اُحد جراحت‌ ديده‌ بودند اجابت‌ كردند، براي‌ افرادي‌ از آنان‌ كه‌ احسان‌ كرده‌اند و تقوي‌ پيشه‌ ساخته‌اند مزد بزرگي‌ است‌.»
در اينجا ملاحظه‌ ميشود كه‌ براي‌ خصوص‌ اهل‌ احسان‌ و تقوي‌ از ميان‌ آنان‌ اين‌ مزد بزرگ‌ را معيّن‌ فرموده‌ است‌. و اهل‌ احسان‌ و تقوي‌ را در آيات‌ مورد بحث‌ معرّفي‌ ميكند كه‌: آن‌ كساني‌ هستند كه‌ گفتند: حَسْبُنَا اللَهُ وَ نِعْمَ الْوَكِيلُ. در اين‌ موقع‌ سخت‌ و حسّاس‌ خود را به‌ خداي‌ خود سپرده‌ و اراده‌ و اختيار خود را مندكّ در ارادة‌ خدا نمودند؛ اين‌ است‌ معناي‌ ولايت‌.
و نظير اين‌ تعبير در آخر سورة‌ فتح‌ است‌، آنجائيكه‌ خداوند صفات‌ افرادي‌ را كه‌ با پيغمبرند مفصّلاً بيان‌ ميكند و در آخر آن‌ ميفرمايد:
وَعَدَ اللَهُ الَّذِينَ ءَامَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّـ'لِحَـ'تِ مِنْهُم‌ مَغْفِرَةً وَ أَجْرًا عَظِيمًا. [57]
«خداوند به‌ آن‌ دسته‌اي‌ از آنان‌ كه‌ ايمان‌ آورده‌ و أعمال‌ صالحه‌ انجام‌ ميدهند، وعدة‌ آمرزش‌ و مزدي‌ بزرگ‌ داده‌ است‌.»

پاورقي‌


[31] «إرشاد» مفيد، طبع‌ سنگي‌ (سنة‌ 1285 ) ص‌ 250
[32] همان مصدر ص 251
[33] در بعضي‌ از نسخه‌ها «يَكْرُدُ» ضبط‌ شده‌ است‌ و آن‌ نيز به‌ معناي‌ يَطْرُد است‌.
[34] «مقتل‌ مقرّم‌» طبع‌ نجف‌، ص‌ 288 به‌ نقل‌ از تاريخ‌ طبري‌؛ و «تاريخ‌ طبري‌» طبع‌ مصر ( 1358 ه)، ج‌ 4، ص‌ 338 و 339
[35] «لُهُوف‌» طبع‌ سنگي‌، ص‌ 53
[36] بعضي‌ «لِيَرْغَبْ» را فعل‌ امر دانسته‌ و مجزوم‌ پنداشته‌اند كه‌ به‌ علّت‌ التفاء ساكنين‌ مكسور شده‌ است‌؛ و بنابراين‌ معني‌ چنين‌ مي‌شود؛ بايد مؤمن‌ در اين‌ صورت‌، حق‌ جو و راغب‌ لقاي‌ پروردگار خود باشد.
[37] «لهوف‌» طبع‌ سنگي‌، ص‌ 69
[38] مطالب‌ گفته‌ شده‌ در روز نهم‌ ماه‌ مبارك‌ رمضان‌.
[39] صدر آية‌ 257، از سورة‌ 2: البقرة‌
[40] صدر آية‌ 30، از سورة‌ 76: الاءنسان‌؛ و صدر آية‌ 29، از سورة‌ 81: التّكوير
[41] اين‌ حديث‌ را در ص‌ 68، از كتاب‌ «كلمة‌ الله‌» آورده‌ و در ص‌ 519، از همين‌ كتاب‌ گفته‌ است‌ كه‌: ‎ اصل‌ اين‌ حديث‌ اوّل‌ در «محاسن‌» برقي‌ از عبدالرّحمن‌ بن‌ حمّاد از حنان‌ بن‌ سَدير از حضرت‌ صادق‌ عليه‌ السّلام‌؛ و ديگر در كتاب‌ «كافي‌» محمّد بن‌ يعقوب‌ كليني‌ ] جلد دوّم‌، ص‌ 352 [ با سه‌ سند آمده‌ است‌:
اوّل‌، از أبوعليّ أشعري‌ از محمّد بن‌ عبدالجبّار و از محمّد بن‌ يحيي‌ از أحمد بن‌ محمّد بن‌ عيسي‌ هر دوي‌ آنها از ابن‌ فضّال‌ از عليّ بن‌ عُقْبه‌ از حمّادبن‌ بشير از حضرت‌ صادق‌ عليه‌ السّلام‌ از رسول‌ خدا صلّي‌ الله‌ عليه‌ وآله‌ وسلّم‌ روايت‌ كرده‌ است‌.
دوّم‌، از جماعتي‌ از اصحاب‌ ما از أحمد بن‌ محمّد بن‌ خالد برقي‌ از إسمعيل‌ بن‌ مِهران‌ از أبوسعيد قمّاط‌ از أبان‌ بن‌ تَغلب‌ از حضرت‌ باقر عليه‌ السّلام‌ روايت‌ نموده‌ است‌.
سوّم‌، از عدّه‌اي‌ از اصحاب‌ ما از سهل‌ بن‌ زياد از حسن‌ بن‌ محبوب‌ از هِشام‌ بن‌ سالم‌ از مُعلَّي‌ بن‌ خُنَيس‌ از حضرت‌ صادق‌ عليه‌ السّلام‌ از رسول‌ خدا صلّي‌ الله‌ عليه‌ وآله‌ وسلّم‌ روايت‌ نموده‌ است‌.
و اين‌ حديث‌ را در بسياري‌ از كتب‌ آورده‌اند، و اهل‌ تسنّن‌ با الفاظ‌ مختلفي‌ روايت‌ نموده‌اند.. و مرحوم‌ حاج‌ ميرزا جواد آقا ملكي‌ تبريزي‌ رضوان‌ الله‌ عليه‌ در كتاب‌ «لقاءالله‌» ص‌ 29، از طبع‌ سنة‌ 1337 گويد كه‌: اين‌ حديث‌ قدسي‌، متّفقٌ عليه‌ بين‌ همة‌ اهل‌ اسلام‌ است‌.
و غزالي‌ در «إحيا´ء العلوم‌» در كتاب‌ محبّت‌ و شوق‌ به‌ خدا در جلد 4، ص‌ 263 آورده‌ و عِراقي‌ در ذيل‌ صفحه‌، آن‌ را از حديث‌ بخاري‌ از أبوهُرَيره‌ شمرده‌ است‌.
[42] شرح‌ «إشارات‌» بوعلي‌ سينا، طبع‌ مصر، جلد چهارم‌، ص‌ 97 و 98؛ و طبع‌ سنگي‌، در صفحة‌ شانزدهم‌ از آخر كتاب‌
[43] الْهَشُّ: الرِّخوُ اللَيِّن‌ مِن‌ كلّ شيْءٍ. خبزةٌ هَشَّةٌ: رِخوَةُ المَكْسِرِ. و يُقال‌: فلانٌ هَشُّ المَكْسِرِ أيْ سَهلُ الجانبِ في‌ ما يطلبُ عنده‌ مِن‌ الحوآئجِ،... و فلانُ هَشُّالوَجهِ أيْ طَلْقُ الْمُحيّا،... و فَرَسٌ هشّ العِنان‌ أي‌ خفيفُ العنان‌، و أنا بِهِ هشٌّ بَشٌّ أيْ فَرحٌ مسرورٌ؛ (المنجد). و خواجه‌ نصير هشّ و بشّ را به‌ طَلْقُ الْوَجْه‌ طيّب‌ تفسير فرموده‌ است‌.
[44] شرح‌ «إشارات‌» بوعلي‌، طبع‌ مصر، جلد چهارم‌، ص‌ 101؛ و طبع‌ سنگي‌، پانزده‌ صفحه‌ به‌ آخر كتاب‌ مانده‌؛ و معناي‌ عبارت‌ بوعلي‌ اينست‌:
«عارف‌، گشاده‌رو و سهلُ الاريكه‌ و ملايم‌ و خوش‌ صورت‌ و بشّاش‌ و متبسّم‌ است‌؛ از شدّت‌ تواضع‌ و فروتني‌ كه‌ به‌ همة‌ خلق‌ خدا دارد، افراد صغير و كوچك‌ را محترم‌ و بزرگ‌ مي‌شمارد و تعظيم‌ و تكريم‌ ميكند، بهمان‌ قسم‌ كه‌ افراد كبير و بزرگ‌ را احترام‌ ميگذارد، و از شخص‌ كم‌ هوش‌ و كودن‌ چنان‌ باز و گشوده‌ ميشود كه‌ از شخص‌ زيرك‌ و باهوش‌ انبساط‌ پيدا ميكند. و چگونه‌ ملائم‌ و نرم‌ نباشد در حاليكه‌ او به‌ حقّ تعالي‌ خوشحال‌ است‌ و به‌ هر چيز خوشحال‌ است‌؛ چون‌ در همه‌ چيز خدا را مي‌بيند. و چگونه‌ بين‌ موجودات‌ فرق‌ گذارد، در حاليكه‌ همه‌ در نزد او مساويند، و همه‌ اهل‌ رحمتند كه‌ در اين‌ دنيا به‌ باطل‌ اشتغال‌ پيدا نموده‌اند.»
[45] همان‌ مصدر، ص‌ 102
[46] قسمتي‌ از آية‌ 72، از سورة‌ 9: التّوبة‌
[47] آية‌ 99 و 100، از سورة‌ 16: النّحل‌
[48] قسمتي‌ از آية‌ 82 و آية‌ 83، از سورة‌ 38: ص‌
[49] صدر آية‌ 23، از سورة‌ 57: الحديد
[50] شرح‌ «نهج‌ البلاغة‌» باب‌ الحكم‌، طبع‌ محمّد عبده‌ـ مصر (مطبعة‌ عيسي‌ البابي‌ الحلبيّ)، ج‌ 2، ص‌ 238
[51] آية‌ 10 و صدر آية‌ 11، از سورة‌ 61 : الصّفّ
[52] صدر آية‌ 136، از سورة‌ 4: النّسآء
[53] آية‌ 30، از سورة‌ 41: فصّلت
[54] آية‌ 173 و 174، از سورة‌ 3: ءَال‌ عمران‌
[55] بسياري‌ از مفسّرين‌ نقل‌ كرده‌اند ؛ از جمله‌ تفسير «الميزان‌» جلد چهارم‌ ، ص‌ 65 تا ص‌ 77 ؛ و تفسير «مجمع‌ البيان‌» طبع‌ صيدا ، جلد اوّل‌ ، ص‌ 538 تا ص‌ 541 ؛ و تفسير «برهان‌» طبع‌ سنگي‌ ، جلد اوّل‌ ، ص‌ 201 ؛ و «تفسير أبوالفتوح‌ رازي‌» طبع‌ مظفرّي‌ ، جلد اوّل‌ ، ص‌ 687 تا ص‌ 691 ؛ و طبع‌ اسلامي‌ با تصحيح‌ آية‌ الله‌ شعراني‌ ، جلد سوّم‌ ، ص‌ 254 تا ص‌ 260 ؛ و تفسير «بيان‌ السّعادة‌» طبع‌ سنگي‌ ، ص‌ 171 و 172 ؛ و تفسير «صافي‌» طبع‌ اسلامي‌ ، جلد اوّل‌ ، ص‌ 314 تا ص‌ 316 ؛ و سادس‌ «بحار الانوار» طبع‌ كمپاني‌ ، ص‌ 506 ؛
و بسياري‌ از مورّخين‌ از جمله‌ واقِدي‌ در كتاب‌ «مغازي‌» با تحقيق‌ مَارسِدِن‌ جونس‌ ، جلد اوّل‌ ، ص‌ 334 تا ص‌ 340 ؛ و «روضةُ الصَّفا» جلد دوّم‌ ، در تحت‌ عنوان‌ ذكر غَزوةُ حمراء الاسد ؛ و «تاريخ‌ الخَميس‌ في‌ أحوال‌ أنفُس‌ نفيس‌» جلد اوّل‌ ، ص‌ 447 تا ص‌ 449 ؛ و «تاريخ‌ طبري‌» طبع‌ مصر ، مطبعة‌ الاستقامة‌ ( 1357 هجري‌) جلد دوّم‌ ، ص‌ 211 تا ص‌ 213 ؛ و «منتهي‌ الا´مال‌» طبع‌ رَحلي‌ـ علميّة‌ اسلاميّه‌ ، جلد اوّل‌ ، ص‌ 47 .
[56] آية‌ 172 ، از سورة‌ 3 : ءَال‌ عمران‌
[57] ذيل‌ آية‌ آخر ، از سورة‌ 48 : الفتح‌