معادشناسی : جلد اول

علامه سيّد محمّد حسين‌ حسينی‌ طهرانی

- ۳ -


معيار قرآن‌ براي‌ شناسائي‌ مؤمن‌، اشتياق‌ به‌ مرگ‌ است‌
بنابر اين‌ واقعيّت‌، مرگ‌ براي‌ مرد عارف‌ و مؤمن‌ بيدار ايجاد اضطراب‌ و دهشت‌ و وحشت‌ نمي‌كند؛ بلي‌ براي‌ افرادي‌ كه‌ از تجرّد نفس‌ بواسطة‌ انغمار در عالم‌ مادّه‌ و شهوات‌ دور شده‌ و خداي‌ خود را نشناخته‌اند به‌ علّت‌ عدم‌ انس‌ و آشنائي‌ با عوالم‌ قرب‌ ايجاد وحشت‌ مي‌كند و جهالت‌ آنها پيوسته‌ آنها را هراسان‌ و مضطرب‌ مي‌دارد.
ولي‌ مرد مؤمن‌ كه‌ از راه‌ حقّ قدمي‌ فراتر ننهاده‌ و كردار و صفاتش‌ را بر حقّ و امر حقّ تطبيق‌ نموده‌ و در اين‌ دنيا پشت‌ به‌ عالم‌ غرور نموده‌ و از آن‌ تجافي‌ كرده‌ و ميل‌ و رغبت‌ خود را به‌ دار خلود و ابديّت‌ نموده‌ است‌ و عاشق‌ لقاي‌ خدا بوده‌ است‌، اين‌ عاشق‌ مرگ‌ است‌، عاشق‌ تجرّد است‌؛ چون‌ محبّ خداست‌، مؤمن‌ به‌ فردانيّت‌ اوست‌. هر روز آرزو مي‌كند كه‌ لباس‌ بدن‌ را خلع‌ و به‌ نور تجرّد مخلّع‌ گردد، بلكه‌ پيوسته‌ مي‌كوشد تا هر روز يك‌ درجه‌ از غرور و مجاز او كم‌ گردد و يك‌ درجه‌ به‌ ادراك‌ معني‌ و حقيقت‌ نزديكتر شود، تا سرحديّ كه‌ تمام‌ امور دنيوي‌ و فاني‌ در نزد او به‌ سراب‌ بطلان‌ و نيستي‌ مدفون‌ شده‌ و تجلّي‌ عالم‌ انوار و حقيقت‌ بر او متحقّق‌ گردد.

مؤمن‌ مشتاق‌ مرگ‌ است‌ و كافر گريزان‌ از آن‌
خداوند عزّ و جلّ خطاب‌ به‌ يهود مي‌كند:
قُلْ إِن‌ كَانَتْ لَكُمُ الدَّارُ ا لاْ خِرَةُ عِندَ اللَهِ خَالِصَةً مِّن‌ دُونِ النَّاسِ فَتَمَنَّوُا الْمَوْتَ إِن‌ كُنتُمْ صَـ'دِقِينَ * وَ لَن‌ يَتَمَنَّوْهُ أَبَدَا بِمَا قَدَّمَتْ أَيْدِيهِمْ وَ اللَهُ عَلِيمُ بِالظَّـ'لِمِينَ. [49]
«اي‌ پيغمبر! به‌ قوم‌ يهود (كه‌ مدّعي‌ هستند افراد مقرّب‌ در نزد خدا بوده‌ و آخرت‌ و بهشت‌ منحصراً در تملّك‌ ايشان‌ است‌) بگو:
اگر سراي‌ جاوداني‌ و بهشت‌ در نزد خداوند فقط‌ براي‌ شماست‌ و براي‌ ديگران‌ از آن‌ بهره‌اي‌ نيست‌، پس‌ اگر در اين‌ دعوي‌ راست‌ مي‌گوئيد تمنّي‌ و درخواست‌ مرگ‌ را بنمائيد؛ و ابداً آنها چنين‌ تمنّائي‌ نخواهند نمود، بواسطة‌ آن‌ اعمال‌ و كردار ستمگرانه‌اي‌ كه‌ به‌ جا آورده‌ و زودتر از خود به‌ جلو فرستاده‌اند. و البتّه‌ خدا به‌ ستمگران‌ داناست‌.»
يعني‌ آنكه‌ عمل‌ صالح‌ انجام‌ داده‌ و به‌ حقوق‌ دگران‌ تجاوز ننموده‌ و از مقام‌ عبوديّت‌ و بندگي‌ خدا منحرف‌ نشده‌، طبعاً با خدا ربط‌ و آشنائي‌ پيدا نموده‌ است‌ و اين‌ انس‌ و ربط‌ موجب‌ گرايش‌ و محبّت‌ لقاء و ديدار اوست‌؛ و چون‌ مرگ‌ عبور براي‌ لقاء و ديدار است‌ پس‌ بايد عاشق‌ مرگ‌ باشد، چون‌ عاشقِ محبوب‌، عاشقِ راهي‌ است‌ كه‌ او را به‌ معشوق‌ رهبري‌ كند. و نيز مي‌فرمايد:
قُلْ يَـ'´أَيُّهَا الَّذِينَ هَادُو´ا إِن‌ زَعَمْتُمْ أَنَّكُمْ أَوْلِيَآءُ لِلَّهِ مِن‌ دُونِ م‌ النَّاسِ فَتَمَنَّوُا الْمَوْتَ إِن‌ كُنتُمْ صَـ'دِقِينَ * وَ لاَ يَتَمَنَّوْنَهُ و ´ أَبَدَا بِمَا قَدَّمَتْ أَيْدِيهِمْ وَ اللَهُ عَلِيمُ بِالظَّـ'لِمِينَ. [50]
«اي‌ پيغمبر بگو: اي‌ مردماني‌ كه‌ يهودي‌ شده‌ايد! اگر چنين‌ مي‌پنداريد كه‌ شما فقط‌ اولياي‌ خدا هستيد نه‌ سائر افراد مردم‌، پس‌ تمنّي‌ و آرزوي‌ مرگ‌ كنيد اگر راست‌ مي‌گوئيد! و ابداً چنين‌ تمنّائي‌ نخواهند نمود بعلّت‌ گناهان‌ و تجاوزاتي‌ كه‌ نموده‌اند و به‌ خود و ديگران‌ ستم‌ نموده‌اند؛ و خداوند به‌ ظالمين‌ داناست‌.»
آن‌ كسيكه‌ به‌ عالم‌ غرور دل‌ مي‌بندد و عالم‌ هستي‌ را فقط‌ از دريچة‌ چشم‌ شهوت‌ و غضب‌ و استثمار و تعيّن‌ و حكومتهاي‌ ناروا ملاحظه‌ ميكند، يعني‌ در عين‌ جهل‌ فرو رفته‌ و با عالم‌ واقع‌ در همان‌ متن‌ واقعيّت‌ فاصله‌ گرفته‌، از خدا دور شده‌ و سرتسليم‌ در مقام‌ عبوديّت‌ او فرود نياورده‌، ابداً عاشق‌ خدا نيست‌؛ دعواي‌ كاذب‌ دارد. او از اولياي‌ خدا نيست‌، چون‌ وليّ، عاشق‌ مولاي‌ خود است‌. او محبّ نيست‌، چون‌ محبّ مشتاق‌ زيارت‌ و لقاي‌ محبوب‌ است‌. يهود كه‌ مدّعي‌ هستند فرزندان‌ برجستة‌ آدمند و آنها در قيامت‌ به‌ آتش‌ نمي‌سوزند مگر ايّام‌ مختصري‌ و همان‌ چهل‌ روزي‌ كه‌ تمرّد حضرت‌ هارون‌ وصيّ موسي‌ را نموده‌ و گوساله‌ پرست‌ شدند، در اين‌ دعوي‌ دروغ‌ مي‌گويند؛ چون‌ آثار محبّت‌ در پيكرة‌ وجود و در شراشر عمل‌ ظاهر مي‌شود و كردار، معرّف‌ صفات‌ و ذات‌ و طرز تفكّر است‌.
آنها عاشق‌ دنيا هستند، مشتاق‌ جمع‌آوري‌ مال‌ و ثروت‌اند؛ و لذا عاشق‌ هر راهي‌ هستند كه‌ آنها را به‌ معشوقشان‌ برساند گرچه‌ قتل‌ نفوس‌ و نهب‌ اموال‌ محترمه‌ باشد. آنها عاشق‌ حيات‌ و زندگي‌ عالم‌ غرورند نه‌ ابديّت‌ و سرمديّت‌.

يافتم‌ من‌ مرگ‌ خود، خود زندگي‌ است اقْتُلوني اقْتُلوني يا ثِقاتْ زندگيّم‌ سربسر پايندگي‌ است إنَّ في‌ قَتْلي‌ حَيَوةً في‌ حَيَوةْ [51]

مرگ‌ در نزد ابراهيم‌ خليل‌ و أميرالمؤمنين‌ عليهما السّلام‌
از حضرت‌ أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌ روايت‌ است‌ كه‌ چون‌ خداوند اراده‌ فرمود پيامبرش‌ حضرت‌ إبراهيم‌ خليل‌ را قبض‌ روح‌ كند، ملك‌ الموت‌ را به‌ سوي‌ او فرو فرستاد. ملك‌ الموت‌ چون‌ به‌ ابراهيم‌ رسيد عرض‌ كرد: السَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا إبْرَاهِيمُ. «سلام‌ بر تو باد اي‌ ابراهيم‌.»
ابراهيم‌ گفت‌:وَ عَلَيْكَ السَّلاَمُ يَا مَلَكَ الْمَوْتِ؛ أَ دَاعٍ أَمْ نَاعٍ ؟ «بر تو سلام‌ باد اي‌ فرشتة‌ مرگ‌؛ آمدي‌ مرا به‌ سوي‌ پروردگارم‌ بخواني‌ كه‌ به‌ اختيار اجابت‌ كنم‌ يا آنكه‌ خبر مرگ‌ مرا آورده‌اي‌ و بايد به‌ اضطرار شربت‌ مرگ‌ را بنوشم‌؟»
عزرائيل‌ گفت‌: اي‌ إبراهيم‌! بلكه‌ آمده‌ام‌ كه‌ تو را به‌ اختيار به‌ سوي‌ خدايت‌ ببرم‌، پس‌ اجابت‌ كن‌ دعوت‌ خدايت‌ را و تسليم‌ مرگ‌ باش‌؛ خدايت‌ تو را به‌ خود خوانده‌ است‌!
إبراهيم‌ گفت‌: فَهَلْ رَأَيْتَ خَلِيلاً يُمِيتُ خَلِيلَهُ ؟ «آيا ديده‌اي‌ دوست‌ و يار مهرباني‌، يار مهربان‌ و دوست‌ خود را بميراند؟» چگونه‌ خداي‌ حاضر مي‌شود خليلش‌ را كه‌ إبراهيم‌ است‌ بكشد ؟
عزرائيل‌ به‌ سوي‌ بارگاه‌ حضرت‌ ربّ العزّة‌ بازگشت‌ و در مقابل‌ او قرار گرفت‌ و در بين‌ دو دست‌ جلال‌ و جمال‌ در مقام‌ اطاعت‌ و تسليم‌ درنگ‌ كرد و سپس‌ عرضه‌ داشت‌: اي‌ پروردگار من‌! شنيدي‌ آنچه‌ را كه‌ يار مهربان‌ و خليلت‌ إبراهيم‌ گفت‌ ؟
خداوند جلّ جلالُه‌ به‌ ملك‌ الموت‌ خطاب‌ كرد: اي‌ عزرائيل‌! به‌ سوي‌ إبراهيم‌ رهسپار شو و به‌ او بگو:
هَلْ رَأَيْتَ حَبِيبًا يَكْرَهُ لِقَآءَ حَبِيبِهِ ؟ «آيا هيچ‌ ديده‌اي‌ كه‌ يار مهرباني‌ از ملاقات‌ و ديدار محبوبش‌ گريزان‌ باشد و لقاي‌ او را مكروه‌ دارد و از برخورد با او ناخرسند گردد؟»
إنَّ الْحَبِيبَ يُحِبُّ لِقَآءَ حَبِيبِهِ. «حقّاً كه‌ حبيب‌ دوست‌ دارد محبوب‌ خود را ملاقات‌ كند.» [52]

انس‌ و اشتياق‌ أميرالمؤمنين‌ به‌ مرگ‌
أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌ مي‌فرمايد: وَ اللَهِ لاَبْنُ أَبِي‌طَالِبٍ ءَانَسُ بِالْمَوْتِ مِنَ الطِّفْلِ بِثَدْيِ أُمِّهِ. [53] «سوگند به‌ خدا كه‌ همانا فرزند أبوطالب‌ اُنسش‌ به‌ مرگ‌ بيشتر است‌ از انس‌ كودك‌ به‌ پستان‌ مادرش‌.»
اين‌ جملة‌ آن‌ حضرت‌ از فقرات‌ خطبه‌اي‌ است‌ كه‌ بعد از رحلت‌ رسول‌ خدا صلّي‌ الله‌ عليه‌ و آله‌ و سلّم‌ ايراد فرموده‌ است‌، در وقتيكه‌ زبير و أبوسفيان‌ و جماعتي‌ از مهاجرين‌ گرد آن‌ حضرت‌ جمع‌ شده‌ و آن‌ حضرت‌ را به‌ قيام‌ تحريك‌ مي‌نمودند. [54]
حضرت‌ از نيّتهاي‌ بسياري‌ از آنان‌ كه‌ مقصودشان‌ صرفاً حكومت‌ ظاهري‌ و رياست‌ دنيوي‌ بوده‌ مطّلع‌ و همه‌ را ردّ كرد، و در خطبه‌اش‌ فرمود: هنوز موقعيّت‌ حكومت‌ الهي‌ براي‌ من‌ زمينه‌ پيدا نكرده‌ و راه‌ هموار نشده‌ و مانند لقمه‌اي‌ است‌ كه‌ گلوگير شود و يا مانند ميوه‌اي‌ است‌ كه‌ در غير موقع‌ رسيدن‌، آنرا از درخت‌ بچينند. من‌ براي‌ برداشتن‌ تاج‌ مفاخرت‌ و غرور دنيا حكومت‌ نمي‌كنم‌، و براي‌ حرص‌ به‌ مملكت‌داري‌ حاكم‌ نمي‌شوم‌؛ و تقيّه‌ و سكوت‌ من‌ هم‌ بر اساس‌ خوف‌ از مرگ‌ نيست‌. و سپس‌ اين‌ جملة‌ غرّاء را ميفرمايد و بدنبالش‌ مي‌گويد:
بَلِ انْدَمَجْتُ عَلَي‌ مَكْنُونِ عِلْمٍ لَوْ بُحْتُ بِهِ لاَضْطَرَبْتُمُ اضْطِرَابَ الاْرْشِيَةِ فِي‌ الطُّوَي‌ الْبَعِيدَةِ. [55]
«ولي‌ من‌ چنان‌ بر علوم‌ مخفيّه‌ دست‌ يافتم‌ و حقائق‌ اسرار با وجود من‌ درهم‌ آميخت‌ كه‌ اگر لب‌ بگشايم‌ و پرده‌ بردارم‌ دلهاي‌ شما مانند ريسمانهاي‌ بلند در چاههاي‌ عميق‌ به‌ تكان‌ خواهد افتاد.»
علاقه‌ و شوق‌ أميرالمؤمنين‌ به‌ خدا او را مشتاق‌ مرگ‌ مي‌كند و عشق‌ لقاي‌ خدا او را مانند انس‌ طفل‌ به‌ پستان‌ مادر مأنوس‌ با مردن‌ ميدارد، و لذا در وقتيكه‌ شمشير ابن‌ ملجم‌ مرادي‌ بر فرقش‌ نشست‌ صدا زد: بِسْمِ اللَهِ وَ بِاللَهِ وَ عَلَي‌ مِلَّةِ رَسُولِ اللَهِ، فُزْتُ وَ رَبِّ الْكَعْبَةِ؛ سوگند به‌ پروردگار كعبه‌ كه‌ فائز شدم‌ و گوهر مقصود را بدست‌ آوردم‌.

معني‌ أشقي‌ الا´خرين‌، و إخبار آنحضرت‌ به‌ شهادت‌ خود به‌ دست‌ ابن‌ ملجم
ابن‌ اثير جَزَري‌ در كتاب‌ «اُسْد الغابة‌» با سلسلة‌ سند خود روايت‌ مي‌كند از عثمان‌ بن‌ صهيب‌ از پدرش‌ كه‌ أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌ فرمود:
قَالَ لِي‌ رَسُولُ اللَهِ صَلَّي‌ اللَهُ عَلَيْهِ [ وَ ءَالِهِ ] وَ سَلَّمَ: مَنْ أَشْقَي‌ الاْوَّلِينَ ؟ قُلْتُ: عَاقِرُ النَّاقَةِ. قَالَ: صَدَقْتَ. قَالَ: فَمَنْ أَشْقَي‌ ا لاْ خِرِينَ ؟ قُلْتُ: لاَ عِلْمَ لِي‌ يَا رَسُولَ اللَهِ. قَالَ: الّذِي‌ يَضْرِبُكَ عَلَي‌ هَذَا، وَ أَشَارَ بِيَدِهِ إلَي‌ يَافُوخِهِ.
وَ كَانَ يَقُولُ: وَدَدْتُ أَنَّهُ قَدِ انْبَعَثَ أَشْقَاكُمْ فَخَضَبَ هَذِهِ مِن‌ هَذِهِ، يَعْنِي‌ لِحْيَتَهُ مِن‌ دَمِ رَأْسِهِ. [56]
«رسول‌ خدا صلّي‌ الله‌ عليه‌ وآله‌ وسلّم‌ به‌ من‌ فرمود: شقي‌ترين‌ پيشينيان‌ كيست‌ ؟ عرض‌ كردم‌: آنكه‌ از قوم‌ ثمود بود و شتر صالح‌ پيمبر را پي‌ كرده‌ و او را كشت‌.
رسول‌ خدا فرمود: راست‌ گفتي‌. پس‌ بگو شقي‌ترين‌ پسينيان‌ كيست‌ ؟ عرض‌ كردم‌: اي‌ رسول‌ خدا نمي‌دانم‌!
حضرت‌ رسول‌ فرمود: آنكه‌ بزند بر اين‌ موضع‌، و اشاره‌ به‌ يافوخ‌ أميرالمؤمنين‌ فرمود. (و يافوخ‌ موضعي‌ است‌ در جلوي‌ سر بين‌ استخوان‌ جلوي‌ سر و استخوان‌ مغز سر، كه‌ در اطفال‌ نرم‌ است‌ و چون‌ بر آن‌ موضع‌ دست‌ بگذارند فرو رود.)
و أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌ مي‌فرمود: دوست‌ دارم‌ كه‌ شقي‌ترين‌ شما برانگيزد و ـ دست‌ به‌ محاسن‌ خود مي‌كشيده‌ و اشاره‌ به‌ سرش‌ مي‌نموده‌ و مي‌فرمود: ـ اينجا را از اينجا به‌ خون‌ خضاب‌ كند!»
و نيز ابن‌ اثير روايت‌ مي‌كند با إسناد متّصل‌ خود از أبوالطُّفَيل‌ كه‌: إنَّ عَلِيًّا جَمَعَ النَّاسَ لِلْبَيْعَةِ، فَجَآءَ عَبْدُ الرَّحْمَنِ بْنُ مُلْجَمِ الْمُرَادِيُّ فَرَدَّهُ مَرَّتَيْنِ، ثُمَّ قَالَ عَلِيٌّ: مَا يَحْبِسُ أَشْقَاهَا ؟ فَوَاللَهِ ليخضين هذه من هذه. ثم تمثل:

اشدد حيازيمك للموت ولاتجزع من القتل فان الموت لاقيكا اذا حل بواديكا [57]

ابوالطفيل گويد كه علي(اميرالمومنين عليه السلام) مردم را براي بيعت با خود جمع نمود‏ و سپس فرمود: چه جلوگير شده شقي ترين امت را؟ سوگند به خدا هر آينه اين محاسن را به خون سر خضاب خواهد نمود. و سپس بدين شعر تمثل نمود:
اي علي كمربندهاي خود را براي مرگ محكم كن‏ چون حقا مرگ تو را خواهد رسيد.
و از كشته شدن مهراس‏ در آن هنگام كه در سرزمين تو فرود آيد.
مالك اشتر مي گويد: من هميشه اميرالمومنين عليه السلام را مي ديدم كه در موقع نماز رنگش متغير مي شد و روحش به ملاء اعلي مي رفت و با خداي خود ملاقات مي فرمود و هيچ نديدم از جنگها و شدائد متزلزل باشد و از مرگ بهراسد گويي مرگ براي او مفهومي نداشت.
اصبغ ابن نباته مي گويد: پس از ضربت خوردن كه به خدمتش مشرف شدم خود را روي پاي مباركش انداخته گريه مي كردم فرمود: اي اصبغ برخيز براي چه گريه مي كني من راه بهشت در پيش دارم. عرض كردم: مي دانم تو عاشق لقاء خدا هستي و راه بهشت در پيش داري من بر فقدان و مهاجرت تو گريه مي كنم من بر خود مينالم [58]
نور ديده اش نور ديده زهراء حضرت سيدالشهداء كه دلباخته خدا و عاشق لقاي او بود در آن ساعات آخر با خداي خود راز و نياز داشت:
الهي رضا بقضاك تسليما لامرك لامعبود سواك يا غياث المستغيثين

تركت الخلق طرا في هواكا فلو قطعتني في الحب اربا و ايتمت العيال لكي اراكا لما حن الفواد الي سواكا

مجلس سوم : سـبـب‌ تـرس‌ از مـرگ‌
أعوذُ بِاللَهِ مِنَ الشَّيطانِ الرَّجيم‌
بِـسْـمِ اللَهِ الـرَّحْمَـنِ الـرَّحـيم‌
الْحَمْدُ للَّهِ رَبِّ الْعالَمينَ و الصَّلَوةُ و السَّلامُ عَلَي‌ سَيِّدِنا مُحَمَّدٍ و ءَالِهِ الطّاهِرينَ
و لَعْنَةُ اللَهِ عَلَي‌ أعْدا´ئِهِمْ أجْمَعينَ مِنَ الاْ´نَ إلَي‌ قيامِ يَوْمِ الدّينِ
و لا حَوْلَ و لا قُوَّةَ إلاّ بِاللَهِ الْعَليِّ الْعَظيم‌ [59]

قال‌ اللهُ الحكيمُ في‌ كتابِه‌ الكريم‌:
إِنَّ الَّذِينَ لاَ يَرْجُونَ لِقَآءَنَا وَ رَضُوا بِالْحَيَو'ةِ الدُّنْيَا وَ اطْمَأَنُّوا بِهَا وَ الَّذِينَ هُمْ عَنْ ءَايَـ'تِنَا غَـ'فِلُونَ * أُولَـ'´نءِكَ مَأْوَيـ'هُمُ النَّارُ بِمَا كَانُوا يَكْسِبُونَ.

خداوند عزّوجلّ در اين‌ دو آيه‌ (هفتم‌ و هشتم‌ از سورة‌ يونس‌، دهمين‌ سورة‌ قرآن‌ كريم‌) مي‌فرمايد:
«بدرستيكه‌ كسانيكه‌ اميد لقاء و زيارت‌ ما را ندارند و به‌ حيات‌ پست‌ و زندگي‌ آلودة‌ دنياي‌ غرور راضي‌ شده‌ و بدان‌ تكيه‌ زده‌اند و آن‌ كسانيكه‌ از آيات‌ ما در غفلتند، محلّ و سكناي‌ آنان‌ آتش‌ است‌؛ در اثر صفات‌ و كرداري‌ كه‌ كسب‌ كرده‌اند.»
بحث‌ به‌ اينجا منتهي‌ شد كه‌ مرگ‌ عبارت‌ است‌ از انتقال‌ نفس‌ انسان‌ از نشأة‌ دنيا و تعلّق‌ عالم‌ مادّه‌، به‌ آخرت‌ و عالم‌ برزخ‌ و صورت‌ و پس‌ از آن‌ به‌ قيامت‌ كبري‌؛ چون‌ نفس‌ انسان‌ مادّي‌ نيست‌ و از آثار مادة‌ نيست‌، بلكه‌ جوهري‌ است‌ مجرّد و لطيفه‌اي‌ است‌ ربّاني‌.
حال‌ چه‌ بگوئيم‌: اصل‌ خلقت‌ روح‌ از عالم‌ تجرّد بوده‌ و بدن‌ از عالم‌ مادّه‌، و خداوند روح‌ را از عالم‌ بالا پائين‌ آورده‌ و در قالب‌ بدن‌ مسكن‌ داده‌، و روح‌ آلات‌ و اعضاء بدن‌ را بعنوان‌ ابزار كار استخدام‌ كرده‌است‌ و در موقع‌ مرگ‌ مانند صنعتگري‌ است‌ كه‌ آلات‌ و ابزار كار خود را ترك‌ مي‌كند، كما آنكه‌ شيخ‌ الرّئيس‌ أبوعلي‌ سينا در «قصيدة‌ عينيّة‌» خود بر اين‌ مبنا معتقد بوده‌، گر چه‌ در ديگر آثار خود مباحث‌ نفس‌ را بر اساس‌ ديگري‌ [60] پايه‌گذاري‌ كرده‌ است‌.

دو نظريّة‌ متفاوت‌ از ابن‌ سينا و صدر المتألّهين‌ دربارة‌ كيفيّت‌ حدوث‌ نفس‌
چون‌ شيخ‌ در اشعار معروف‌ و مشهور خود كه‌ از قصائد عالية‌ او در باب‌ نفس‌ بشمار مي‌رود مي‌گويد:

هَبَطَتْ إلَيْكَ مِنَ الْمَحَلِّ الاْرْفَعِ مَحْجوبَةٌ عَنْ كُلِّ مُقْلَةِ عارِفِ وَصَلَتْ عَلَي‌ كُرْهٍ إلَيْكَ وَ رُبَّما أنِفَتْ وَ ما أنِسَتْ فَلَمّا واصَلَتْ وَرْقَآءُ ذاتُ تُعَزُّزٍ وَ تَمَنُّعِ وَ هْيَ الَّتي‌ سَفَرَتْ وَ لَمْ تَتَبَرْقَعِ كَرِهَتْ فِراقَكَ فَهْيَ ذاتُ تَفَجُّعِ ألِفَتْ مُجاوَرَةَ الْخَرابِ الْبَلْقَعِ

تا آنكه‌ مي‌گويد:

وَ تَعودُ عالِمَةً بِكُلِّ خَفيَّه وَ هْيَ الَّتي‌ قَطَعَ الزَّمانُ طَريقَها فَكَأنَّها بَرْقٌ تَألَّقَ بِالْحِمَي في‌ الْعالَمينَ فَخَرْقُها لَمْ يُرْقَعِ حَتّي‌ لَقَدْ غَرَبَتْ بِغَيْرِ الْمَطْلَعِ ثُمَّ انْطَوَي‌ فَكَأنَّهُ لَمْ يَلْمَعِ [61]

عقيدة‌ ابن‌ سينا در مبدأ آفرينش‌ نفس‌ انسان
شيخ‌ در اين‌ قصيده‌ روح‌ انساني‌ و نفس‌ ناطقه‌ را تشبيه‌ به‌ كبوتر ورقاء بلند پرواز و عزيز الوجود و منيع‌ المحلّي‌ نموده‌ است‌ كه‌ از آن‌ آشيان‌ عالي‌ به‌ سوي‌ قفس‌ تن‌ نزول‌ كرده‌ است‌، و در وصف‌ او گويد:
1 ـ هبوط‌ و نزول‌ كرد به‌ سوي‌ بدن‌ تو از بالاترين‌ محلّ و عاليترين‌ مرتبه‌، كبوترِ ورقاء روح‌ كه‌ داراي‌ مقامي‌ بس‌ عزيز و محلّي‌ منيع‌ است‌.
2 ـ آن‌ لطيفة‌ روح‌ از ديدگان‌ هر عارف‌ و خبيري‌ مختفي‌ و پنهان‌ است‌. و عجبا كه‌ او چهرة‌ خود را به‌ نقاب‌ نپوشانده‌، بلكه‌ دائماً پرده‌ از رخ‌ برافكنده‌ و در منظر و مرآي‌ عموم‌ خود را آشكارا و هويدا ساخته‌ است‌.
3 ـ آن‌ لطيفة‌ ناطقه‌ و روح‌، اتّصالي‌ كه‌ با بدن‌ خاكي‌ نمود، از روي‌ رضا و رغبت‌ نبوده‌ بلكه‌ صرفاً بر اساس‌ كراهت‌ و ناخوشايندي‌ بوده‌ است‌. و عجيب‌ آنكه‌ پس‌ از وصول‌ به‌ بدن‌ ديگر راضي‌ نيست‌ مفارقت‌ كند و قفس‌ تن‌ را رها كند، و در اينصورت‌ گريه‌ و ناله‌ سرداده‌، بر ماتم‌ عزا مي‌نشيند و سفرة‌ اندوه‌ و غم‌ مي‌گسترد.
4 ـ آن‌ نفس‌ ناطقه‌ پيوسته‌ در مقام‌ خود، به‌ خود مشغول‌ و هيچگونه‌ تعلّق‌ و ربطي‌ به‌ عالم‌ مادّه‌ نداشته‌ و با طبع‌ انس‌ و خو نگرفته‌ است‌؛ وليكن‌ همينكه‌ به‌ بدن‌ انسان‌ اتّصال‌ پيدا نمود، با اين‌ دير خراب‌ و بيابان‌ قفر و خشك‌ و لَم‌ يَزْرَع‌ تن‌ ـ بواسطة‌ علاقة‌ مجاورت‌ ـ الفت‌ گرفته‌ آشنا شد.
تا آنكه‌ ميگويد:
18 ـ و اين‌ نفس‌ ناطقه‌ برمي‌گردد به‌ محلّ اوّل‌ خود در حاليكه‌ عالِم‌ شده‌ است‌ به‌ هر امر پنهاني‌ كه‌ در جهان‌ موجود است‌، و به‌ هر سرّي‌ كه‌ در كاخ‌ آفرينش‌ وجود داشته‌؛ بنابراين‌، ذلّت‌ هبوط‌ و شكست‌ نزول‌ و پارگي‌ آن‌ نه‌ تنها از بين‌ رفته‌ بلكه‌ چون‌ با نور علم‌ و معرفت‌ به‌ اسرار آفرينش‌ درآميخته‌، چنان‌ صعود نموده‌ و پارگي‌ آن‌ تصحيح‌ شده‌ كه‌ گوئي‌ اصلاً اثري‌ از هبوط‌ و رُفو در آن‌ نيست‌ و گوئي‌ اصلاً هبوطي‌ ننموده‌ و پارگي‌ آن‌ وصله‌ نخورده‌ و رُفو نشده‌ است‌.
19 ـ و اين‌ لطيفة‌ روح‌ همانست‌ كه‌ زمان‌، راه‌ او را بريد؛ و چنان‌ با سرعت‌ آمد و رفت‌ كه‌ قبل‌ از طلوع‌ و بروز مقامات‌ و كمالات‌ ودرجاتش‌ در اين‌ عالم‌، غروب‌ نموده‌ و بدون‌ طلوع‌ در مغرب‌ پنهان‌ گشته‌ است‌.
20 ـ مثل‌ آنكه‌ تعلّقش‌ به‌ عالم‌ مادّه‌ و تن‌ انساني‌ مانند برقي‌ بود كه‌ درخشيد و ناگهان‌ سراپرده‌ و قرقگاه‌ را روشن‌ نموده‌، و چنان‌ به‌ سرعت‌ مختفي‌ شد و درهم‌ پيچيده‌ گشت‌ كه‌ گوئي‌ اصلاً لَمعاني‌ نكرده‌ و ندرخشيده‌ است‌.
اين‌ عقيده‌ و مذهب‌ بوعلي‌ بود دربارة‌ خلقت‌ روح‌ و كيفيّت‌ تعلّق‌ او به‌ بدن‌ و مفارقت‌ او از بدن‌.

عقيدة‌ ملاّ صدرا در مبدأ آفرينش‌ نفس‌ انسان‌
و چه‌ آنكه‌ بگوئيم‌: اصل‌ تكوّن‌ نفس‌ ناطقه‌ جسماني‌ بوده‌ و در اثر حركت‌ جوهريّه‌ و طيّ مدارج‌ و معارج‌ كمال‌، روحاني‌ شده‌ و به‌ صورت‌ موجود مجرّد درآمده‌ است‌؛ كما آنكه‌ مرحوم‌ صدرالمتألّهين‌ شيرازي‌ بر اين‌ مبني‌ هويّت‌ و موجوديّت‌ نفس‌ را بنا نهاده‌ و پايه‌گذاري‌ كرده‌ است‌ و گفته‌ است‌ كه‌: النَّفْسُ جِسْمانيَّةُ الْحُدوثِ وَ روحانيَّةُ الْبَقآءِ.
و بر همين‌ منهج‌ مرحوم‌ حاج‌ ملاّ هادي‌ سبزواري‌ مشي‌ نموده‌ و در «غرر الفرائد» فرموده‌است‌.

النَّفْسُ في‌ الْحُدوثِ جِسْمانيَّهْ وَ في‌ الْبَقا تَكونُ روحانيَّهْ

البتّه‌ اگر نفس‌ را در حركت‌ و استهلاك‌ ملاحظه‌ نمائيم‌ داراي‌ چنين‌ مراحلي‌ است‌ نه‌ در مرحلة‌ وقوف‌ و فعليّت‌. و براي‌ توضيح‌، تشبيه‌ كرده‌اند نفس‌ را در مراتب‌ و درجات‌ استكمالاتش‌ به‌ مراتب‌ و درجات‌ حرارتي‌ كه‌ در زغال‌ پيدا مي‌شود. اگر زغال‌ در مجاورت‌ آتش‌ قرار گيرد، اوّل‌ گرم‌ مي‌شود و در مرتبة‌ دوّم‌ قرمز مي‌گردد و در مرتبة‌ سوّم‌ شعله‌ور مي‌گردد و در مرتبة‌ چهارم‌ روشن‌ مي‌شود و نور مي‌دهد. و بر همين‌ اساس‌ عطّار گفته‌ است‌:

تن‌ زجان‌ نبْود جدا عضوي‌ ازوست جان‌ ز كلّ نبْود جدا جزوي‌ ازوست [62]

باري‌، بنابر هر يك‌ از دو منهج‌، مرگ‌ عبارتست‌ از انتقال‌ روح‌ از بدن‌ و ترك‌ تعلّق‌ آن‌ از مادّه‌ و آثار مادّه‌. آن‌ جوهر مجرّد به‌ محلّ منيع‌ و رتبة‌ رفيع‌ خود مي‌رود و قالب‌ و قفس‌ تن‌ را ترك‌ مي‌كند.
مرحوم‌ صدوق‌ و غير ايشان‌ روايت‌ كرده‌اند از رسول‌ اكرم‌ صلّي‌ الله‌ عليه‌ وآله‌ وسلّم‌ كه‌ فرمود:
مَا خُلِقْتُمْ لِلْفَنَآءِ بَلْ خُلِقْتُمْ لِلْبَقَآءِ؛ وَ إنَّمَا تَنْتَقِلُونَ مِنْ دَارٍ إلَي‌ دَارٍ [63].
«شما براي‌ معدوم‌ شدن‌ و نابود گشتن‌ آفريده‌ نشده‌ايد بلكه‌ براي‌ بقاء و ابديّت‌ بوجود آمديد؛ و اينست‌ و جز اين‌ نيست‌ كه‌ بواسطة‌ مردن‌ از خانه‌اي‌ به‌ خانة‌ دگري‌ كوچ‌ مي‌كنيد.»
و در «علل‌ الشّرآئع‌» در ضمن‌ حديثي‌ با إسناد خود از سَكوني‌ از حضرت‌ صادق‌ عليه‌ السّلام‌ روايت‌ كرده‌ است‌ كه‌:
فَهَكَذَا الاْءنْسَانُ خُلِقَ مِنْ شَأْنِ الدُّنْيَا وَ شَأْنِ ا لاْ خِرَةِ. فَإذَا جَمَعَ اللَهُ بَيْنَهُمَا صَارَتْ حَيَاتُهُ فِي‌ الاْرْضِ، لاِنَّهُ نَزَلَ مِنْ شَأْنِ السَّمَآءِ إلَي‌ الدُّنْيَا. فَإذَا فَرَّقَ اللَهُ بَيْنَهُمَا صَارَتْ تِلْكَ الْفُرْقَةُ الْمَوْتَ، تُرَدُّ شَأْنُ الاْخْرَي‌ إلَي‌ السَّمَآءِ. فَالْحَيَوةُ فِي‌ الاْرْضِ وَالْمَوْتُ فِي‌ السَّمَآءِ، وَ ذَلِكَ أَنَّهُ يُفَرَّقُ بَيْنَ الاْرْوَاحِ وَ الْجَسَدِ فَرُدَّتِ الرُّوحُ وَ النُّورُ إلَي‌ الْقُدْرَةِ الاْولَي‌ وَ تُرِكَ الْجَسَدُ لاِنَّهُ مِنْ شَأْنِ الدُّنْيَا ـ الحديثَ. [64]
مي‌فرمايد: «انسان‌ از دو چيز تركيب‌ يافته‌ است‌: از امر دنيوي‌ و از امر اُخروي‌. چون‌ خداوند ميان‌ اين‌ دو چيز را جمع‌ كند زندگي‌ انسان‌ در دنيا پديد مي‌آيد، چون‌ روح‌ از امر آسماني‌ بر دنيا نزول‌ نموده‌ و پائين‌ آمده‌ است‌. و چون‌ خداوند بين‌ آن‌ دو تفرقه‌ و جدائي‌ افكند، حقيقت‌ اين‌ جدائي‌ مرگ‌ است‌ كه‌ آن‌ امر اخروي‌ به‌ آسمان‌ برمي‌گردد. بنابراين‌، زندگي‌ در روي‌ زمين‌ است‌ و مرگ‌ در آسمان‌؛ بعلّت‌ آنكه‌ چون‌ بين‌ ارواح‌ و أجساد تفرقه‌ افتد، روح‌ و نور به‌ همان‌ مقام‌ قدرت‌ اوّليّة‌ خود برمي‌گردند و جسد كه‌ از شأن‌ دنياست‌ به‌ جاي‌ خود در زمين‌ مي‌ماند.»
و از اينجاست‌ كه‌ مردن‌ را در قرآن‌ مجيد به‌ حقّ تعبير نموده‌ است‌، يعني‌ يك‌ واقعيّت‌ است‌ نه‌ يك‌ حادثة‌ تخيّلي‌ و موضوع‌ توهّمي‌.
وَ جَآءَتْ سَكْرَةُ الْمَوْتِ بِالْحَقِّ ذَ ' لِكَ مَا كُنتَ مِنْهُ تَحِيدُ [65].
«و آمد سكرات‌ مرگ‌ به‌ حقّ، و اين‌ همان‌ امري‌ است‌ كه‌ تو از آن‌ دوري‌ مي‌جستي‌.»

پاورقي‌


[49] آية 94 و 95، از سورة 2: البقرة‌
[50] آية‌ 6 و 7، از سورة‌ 62: الجمعة‌
[51] گويند اين‌ رباعي‌ از بابا أفضل‌ كاشي‌ است‌ و اصل‌ آن‌ اين‌ است‌:

آزمودم‌ مرگ‌ من‌ در زندگي‌ است اقْتُلوني‌ اقْتُلوني‌ يا ثِقاتْ چون‌ روم‌ زين‌ زندگي‌ پايندگي‌ است إنَّ في‌ قَتْلي‌ حَيَوةً في‌ حَيَوةْ

و در «مثنوي‌» طبع‌ سنگي‌ ميرزا محمودي‌، ص‌ 294 موجود است‌.
[52] «بحار الانوار» ج‌ 6، ص‌ 127 نقل‌ مي‌كند از «أمالي‌» صدوق‌، از دَقّاق‌ با إسناد خود از ابن‌ ظَبيان‌ از حضرت‌ صادق‌ عليه‌ السّلام‌ از يكايك‌ از پدران‌ خود تا أميرالمؤمنين‌ عليهم‌ السّلام‌. و در ج‌ 12، ص‌ 78 از «أمالي‌» و «علل‌ الشّرآئع‌» با همين‌ سند روايت‌ مي‌كند.
[53] «نهج‌ البلاغة‌» خطبة‌ 5؛ و از طبع‌ مصر با تعليقة‌ عبده‌، ج‌ 1، ص‌ 41
[54] «شرح‌ نهج‌ البلاغة‌» ابن‌ أبي‌ الحديد بيست‌ جلدي‌، جلد 1، ص‌ 218 و 219
طَويّ و طَويّة‌ به‌ معني‌ چاه‌ است‌، و ممكن‌ است‌ در عبارت‌ ï ï« في‌الطّوَي‌ الْبَعيدَةِ» طَوَي‌ بر وزن‌ عَلَي‌ باشد. و طوي‌ بمعني‌ مَشك‌ است‌؛ در اين‌ صورت‌ البعيدة‌ صفت‌ به‌ حال‌ متعلّق‌ موصوف‌ است‌، أي‌ في‌ الطُّوي‌ البَعيدة‌ محلُّها و مقرُّها؛ يعني‌ مثل‌ مشكهائي‌ كه‌ درچاههاي‌ بعيدة‌ القَعر و المحلّ، مقرّ و محلّش‌ باشد.
[56] «اسد الغابة‌» احوالات‌ أميرالمؤمنين‌ عليّ بن‌ أبي‌طالب‌، ج‌ 4، ص‌ 34 و 35؛ و نيز اين‌ روايت‌ را در «الصّواعق‌ المحرقة‌» ص‌ 74 آورده‌ است‌.
[57] اسد الغابة‌» ج‌ 4، ص‌ 35
[58] بحار الانوار» ج‌ 42، ص‌ 204
[59] مطالب‌ گفته‌ شده‌ در روز سوّم‌ ماه‌ مبارك‌ رمضان‌.
[60] شيخ‌ الرّئيس‌ در آثاري‌ چون‌ «شفا» و «نجات‌» قول‌ به‌ همزمان‌ بودن‌ نفس‌ را با بدن‌ برمي‌گزيند، ولي‌ در قصيدة‌ فوق‌ نظريّة‌ او به‌ حكمت‌ إشراق‌ نزديك‌ شده‌ است‌.
[61] تمام‌ اين‌ قصيده‌ را در «لغت‌ نامة‌ دهخدا» در مادّة‌ أبوعلي‌ سينا ص‌ 653 آورده‌ است‌. و نيز در كتاب‌ «جشن‌ نامة‌ ابن‌ سينا» تأليف‌ دكتر ذبيح‌ الله‌ صفا در ج‌
1، ص‌ 116 و 117 آورده‌ است‌، و در ص‌ 116 گويد:
‎ شروح‌ متعدّدي‌ از اين‌ قصيده‌ در دست‌ است‌ مانند شرح‌ شاگرد شيخ‌، عبدالواحد بن‌ محمّد الجوزجاني‌ و شرح‌ عفيف‌ الدّين‌ التِّلِمْساني‌ (متوفّي‌ به‌ سال‌ 690 هجري‌) بنام‌ «الكشفُ و البيان‌ في‌ عِلم‌ معرفةِ الاءنسان‌» و شرح‌ سليمان‌ المحوزي‌ البحراني‌ و شرح‌ داود الانطاكي‌ و شرح‌ سديد الدّين‌ المنّاني‌ و شرح‌ محيي‌ الدّين‌ بن‌ العربيّ و شرح‌ مير سيّد شريف‌ جرجاني‌ و شروح‌ ديگري‌ از متأخّرين‌. û و نيز گويد:
‎ اين‌ قصيده‌ در «طبقات‌ الاطبّاء» ابن‌ أبي‌ اُصَيبِعة‌ (ج‌ 2، ص‌ 10 ـ 11 ) و «نامة‌ دانشوران‌» و «كشكول‌» شيخ‌ بهائي‌ (طبع‌ مصر، ص‌ 186 ) چاپ‌ شده‌ است‌. و كاراد وو (Vaux Carrade Baron) آنرا در مجلّة‌ آسيائي‌ (دورة‌ نهم‌، ج‌ 4، ص‌ 157 ـ 173 ) طبع‌ و به‌ زبان‌ فرانسوي‌ ترجمه‌ كرده‌ است‌. ترجمة‌ تركي‌ اين‌ قصيده‌ از حريمي‌ در دست‌ است‌، و همچنين‌ ترجمه‌اي‌ فارسي‌ موجود مي‌باشد كه‌ در سطور آينده‌ به‌ نقل‌ آن‌ مبادرت‌ خواهد شد. û ـ انتهَي‌ و سپس‌ بعد از ذكر قصيدة‌ عربيّه‌ ، قصيدة‌ فارسيّه‌ را كه‌ شرح‌ آن‌ است‌ ذكر كرده‌ و معلوم‌ نيست‌ شارح‌ كيست‌، چون‌ در انتهاي‌ شرح‌ نوشته‌ شده‌: علَي‌ يَدِ أضعفِ عبادِ الله‌، أقلّ الطّلبة‌ غلامحسينِ الطّبيبِ، في‌ شَهر شعبانِ المعظّم‌ مِن‌ شُهور تسعٍ و تسعين‌ و مأتَين‌ بَعد الالف‌ مِن‌ الهِجرَة‌. ممكن‌ است‌ شارح‌ همين‌ غلامحسين‌ طبيب‌ باشد و ممكن‌ است‌ شارح‌ ديگري‌ بوده‌ و غلامحسين‌ كاتب‌ آن‌ شرح‌ بوده‌ كه‌ آن‌ را و اصل‌ قصيدة‌ عربيّه‌ و رسالة‌ حيّ بن‌ يَقظان‌ و تفسير آن‌ را از أبي‌ منصور بن‌ زيلة‌ در يك‌ مجموعه‌ به‌ كتابت‌ در آورده‌ است‌.
[62] در «شرح‌ منظومه‌» مرحوم‌ سبزواري‌ در غُرر نفس‌ ناطقه‌، در حاشية‌ ص‌ 298 (طبع‌ ناصري‌) ذكر كرده‌ است‌.
[63] رسالة‌ «الاءنسان‌ بعد الدّنيا» علاّمة‌ طباطبائي‌، ص‌ 2 مخطوط‌؛ و اصل‌ اين‌ حديث‌ در رسالة‌ «عقائد» صدوق‌ است‌ چنانكه‌ مجلسي‌ در «بحار الانوار» طبع‌ كمپاني‌، ج‌ 14، ص‌ 409 آورده‌ است‌ كه‌:
قالَ الصَّدوقُ رَضيَ اللَهُ عَنْهُ في‌ رِسالَةِ «الْعَقائِد»: قَولُ النَّبيِّ صَلَّي‌ اللَهُ عَلَيْهِ وَءَالِهِ وَ سَلَّمَ: ما خُلِقْتُمْ لِلْفَنآءِ بَلْ خُلِقْتُمْ لِلْبَقآءِ؛ وَ إنَّما تُنْقَلونَ مِنْ دارٍ إلَي‌ دارٍ.
[64] «علل‌ الشّرآئع‌» طبع‌ نجف‌ (سنة‌ 1385 ) ص‌ 107 في‌ باب‌ 96: علّة‌ الطّبآئع‌ و الشّهوات‌ و المحبّات‌
[65] آية‌ 19، از سورة‌ 50: ق‌´