جوان و فرهنگ و زندگى جلد اول

اسماعيل شفيعى سروستانى

- ۶ -


فصل هفتم
كلاس هواى آزاد اين هفته تعطيل بود. اما حميد به بهانه هاى مختلف تلفنى با من تماس داشت . راستش منهم مثل او به اين ديدار و گفتگو عادت كرده بودم و احساس دلبستگى و علقه عاطفى او را خوب درك مى كردم .
ضمير او پاك و دست نخورده بود و مسائلى چون شغل و تشكيل خانواده و اعتبارات اجتماعى و خانوادگى او را در چنبره خودش گرفتار نكرده بود. بقيه دوستانش هم دست كمى از او نداشتند. گاهى وقتها فكر مى كنم اين ما هستيم كه ميدانى را دانسته و ندانسته جلو روى نوجوانها و جوانها باز مى كنيم و بعد هم از اينكه در آن ميدان راه مى افتند بناى گله و شكايت را سر مى دهيم و سر به راه بودن خودمان را به رخشان مى كشيم در صورتى كه اگر درست به عقب برگرديم ، در مى يابيم كه چندان هم سر به راه نبوديم (اگر راهى وجود داشت ؟!)، گاهى با بى انصافى طالب هفده هجده ساله هايى مى شويم با خلق و خوى چهل ساله ها.
شيطنت ، شك و ترديد، پرسش و جستجو، آرمانخواهى و بى قرارى ، دلبستگيهاى عاطفى و امثال اينها اقتضاى دوران جوانى است ، حالى كه ماندگار نيست و دير يا زود فروكش مى كند، مهم اين است كه بشود به اينهمه توان و انرژى جهت داد بدون آنكه سركوب بشوند. وقتى جوانها رو به فسردگى و دلمردگى بروند نه تنها شادابى از ميان جماعت آدمها رخت بر مى بندد بلكه فضا را براى ظهور نسلى بيمار فراهم مى كند.
جوانى مثل بهار مى ماند، با هوايى متغير كه گاه آرام و ساكن است و گاه پر سر و صدا و بارانى ، مثل صحرا و دشتى كه نسيم صبا بدان وزيده باشد، رنگارنگ ، شاداب وتر تازه ، مگر مى شود بهار را با حال و هواى تابستان و يا پاييز خواست ؟
كاش مى توانستيم اين موضوع را بفهميم كه آدمى ثابت نمى ماند. خيلى چيزها و از جمله طبيعت موجب دگرگونى مى شود. بايد دانست كه تحول و دگرگونى خاص انسان است . گاه يك صدا، يك لبخند، يك سخنرانى ، يك كتاب و حتى يك سفر و حادثه مى تواند در آدمى طوفان آفريده و او را زير و رو كند. مگر خود ما همان آدمهاى ده سال پيش هستيم . اگر چنين باشد بايد اول در خودمان شك كنيم . گاهى بسيارى از حوادث ناگوار (يا حداقل از ديد ما ناگوار) بستر يك تحول را فراهم مى كند و يا آدمى را مستعد مى سازد تا در روزى و وقتى كه معلوم نيست كى مى رسد نقش ‍ مهم و ويژه اى را در عرصه زمين ايفا كند. شايد از همين روست كه نمى شود از روى ظاهر آدمها درباره باطن آنها و جايگاهشان قضاوت كرد.
اگر نتوانيم آدمها را همانجورى كه هستند بپذيريم و با شناخت همه آنچه كه خدا در نهادشان گذاشته با آنها رابطه برقرار كنيم براحتى و گاه مفت و مجانى جماعت بزرگى از مردم و حجم وسيعى از دوستيها را از حميد به يك نكته باور آورده بود و آن اين بود كه كسى او را همانطور كه هست پذيرفته ، بى آنكه نگاهى به شلوار جين تنگ موهاى ژل زده و كفشهاى پت و پهن مد روز او داشته باشد. و قصه از همين جا آغاز مى شد، قصه حميدى كه ياد مى گرفت آرام آرام لايه هاى نا پيداى جهان اطراف خودش را تماشا كند.
هفته بعد وقتى به كلاس رسيدم ، ديدم كه حميد زانوهايش را توى بغل گرفته بود و روى صندلى نشسته است . هر كس وارد كلاس مى شد در اولين نگاه در مى يافت كه او دلگرفته و محزون است . آرام به طرف او رفتم . اصلا متوجه من نشد. دستى بر شانه او زدم برگشت و با ديدن من از جا بلند شد.
- چيه حميد! مثل اينكه كشتى هات غرق شدن .
- آه بلندى كشيد و گفت : چيزى نيست آقا! تو خودم بودم .
- اتفاقى افتاده ؟ شايد بتوانم كمكت كنم .
- نه آقا چيزى نيست . آدم از دست اين مردم نمى دونه به كجا پناه ببره .
روى صندلى كنار دست او نشستم تا هر چه مى خواهد بگويد. حميد ادامه داد:
مدتى هست كه مثل سابق تو محفل و جمع دوستان سابق حاضر نمى شوم . نه اينكه دوستشان نداشته باشم . فقط رغبتى به گپ زدنهاى طولانى و بى حاصل آنها را ندارم .
- چرا؟
- پيش از آشنايى با شما و گفتگوهايى كه داشتيم هر هفته يكى دو شب با دوستان بدور هم مى نشستيم . هر شب خونه يكنفر.
- خوب ! اينكه اشكالى نداشته .
- منهم اشكالى نمى ديدم و حتى به هر قيمتى بود خودم را مى رساندم به جمع آنها. تا نيمه هاى شب مى نشستيم . موسيقى گوش مى داديم . گاهى هم پاسور بازى مى كرديم و... من كه قبلا همه اينها را به شما گفته بودم .
- ديگه چى ؟
- چند جلسه اى به بهانه مختلف از زير قرار و مدار شبانه در رفتم و حتى خودم را به مريضى زدم . اما اين روزها هر كدام از دوستان به نوعى با اشاره و كنايه و تمسخر مرا به خاطر شركت نكردنم سرزنش مى كنند. حتى آخرين بارى هم كه رفتم از اينكه لب به چيزى نزدم برايم كلى دست گرفتند و خنديدند و مسخره ام كردند حتى اين تصور را دارند كه مغز مرا شستشو داده اند.
حال حميد را خوب مى فهميدم . چيزى براى حميد اتفاق افتاده بود كه براى دوستانش قابل فهم نبود. حميد ياد گرفته بود كه اطرافش را خوب ببيند و از كنار هيچ چيز بى تفاوت رد نشود. گفتم :
- حميد جان ! اتفاق مهمى نيفتاده . ممكن آنچه دوستانت انجام مى دهند از چشمت افتاده باشه اما چاره اى ندارى جز اينكه در برابرشان صبور باشى شايد اگر خدا بخواهد جرقه اى در دلشان باعث بشود درباره خودشان درست فكر كنند. گاهى وقتها به نظرم مى رسد همه چيز را وارونه مى بينم و اگر بتوانيم هر چه را مى بينيم بر عكس كنيم تصوير درست را خواهيم ديد. تازه فكر كردن و رفتن هم خيلى ساده نيست . ما اگر بتوانيم ميان اجزاء پراكنده و منتشر ارتباط برقرار كنيم و دست از جزئى نگرى برداريم قادر به تحليل مسايل و حوادث مى شويم .
آنچه مهم است فكر كردن است . و فكر كردن هم ربطى به مدرك تحصيلى و جاه مقام نداره . متاسفانه در ميان مردم ، جايى براى تفكر وجود ندارد. دوره اى كه من و تو در آن زندگى مى كنيم اعتبار، لقب و مدرك تحصيلى جاى همه چيز را گرفته . اينطور تصور مى شود كه هر كه مهندس و دكتر شد فهميده تر از همه هست . واقع امر اين است كه دوره بلوغ آدمها با هم فرق مى كنه . ممكن است بعضى ها در سى سالگى به بلوغ برسند و برخى حتى در شصت سالگى هم بالغ نشوده باشند.
حميد آرامتر شده بود و گوش مى داد. ميل شنيدن در او شديد شده بود، گفتم :
- هيچ به قلب آدمها فكر كرده اى ؟
- از چه نظر؟
- قلب آدمها كجاست ؟
- تو سينه هاشون ؟
- درسته اما بايد بدانى كه وقتى قلب كسى به تصرف دربياد همه چيزش را برايش مى دهد. مى خواهم برايت بگويم كه قلب همه آدمها يكجا نيست .
- چطور ممكنه ؟
- برخى آدمها قلبشان در ميان شكمشونه .
- حميد سخنم را قطع كرد و با تعجب گفت :
- چى مى گوئيد آقاى مهدوى ؟
- كمى صبر كن تا حرفم تمام شود. برخى ها قلبشان ميان شكمشونه . اگر شكم آنها را سير كنى مثل اينكه قلبشان را تصرف كرده اى ، برخى قلبشان ميان جمجمه هاشونه . اگر با اطلاعات پراكنده فراوان آنها را بمباران كردى و اعتبارات را در چشمشان بزرگ كردى مى توانى همه چيزشون را ازشان بگيرى . اما ميان همه آدمها تعدادى محدودى قلبشان درون قفسه سينه هاشون ...
- در همين موقع حسن و رسول هم وارد كلاس شدند. رسول دانشجوى رشته برق بود، اهل يكى از شهرستانهاى جنوبى بود كه براى ادامه تحصيل به تهران آمده بود. چند ساعتى هم بعنوان معلم در يكى از مدارس درس ‍ مى داد. شوخ طبع و بذله گو بود و دستى هم در نوشتن داشت .
با رسيدن بقيه دوستان ، جمع كامل شد، آنچه بين من و حميد گذشته بود بهانه گفتگوى آن روز را فراهم كرد.
- حميد كه كمى آرامتر شده بود، ناگهان مثل اينكه چيزى به ذهنش خطور كرده باشد گفت :
- حالا كه صحبت به جاه و مقام كشيده و حرصى كه همه براى رسيدن به صندلى كلاسهاى دانشگاهى دارند مى خواهم بگويم :
- آنهايى كه پشت پرده نشسته و انبوه مردم را نظاره مى كنند خوب دريافته اند كه چگونه مى شود همه چيز را وارونه جلوه داد.
- گفتم : درست فهميدى ، مقصد و ماءواى آدمى و آنچه كه برايش خلق شده بود جاه و مقام و مدرك و نان نبود. ما را براى مقصود ديگرى آورده بودند، اما، رندان روزگار با شعبده و حيله چنان امور پست و حقير را جلو چشممان آراستند كه اصل را فروع پنداشتيم و فرعيات را اصل .
حميد با حال عجيبى مثل اينكه چيزى را تازه فهميده باشد گفت :
- از همين جا جماعت بى درد به راه افتاد تا در مسابقه اى بزرگ همه هستى و نيستى خود را به حراج بگذارد.