يا ضامن آهو

محبوبه بورى

- ۲ -


تنها با ضريح مطهر

درست كنار ضريح مطهر، ديواره شيشه اى كه بخش خانمها و آقايان را از هم جدا مىكند، پشت داده و طورى به ضريح نگاه مىكرد كه با هر نگاه گويى ته دلش خالى مىشد. شكوه و معنويت آقا! آن چنان بر ضريح سايه افكنده بود كه يك مجموعه فلزى، اين گونه به آدم، آرامش مىبخشيد.زائرين پيوسته و دسته دسته وارد روضه منوره مىشدند و از كثرت حضورشان، فقط يكى دو رديف نزديك به ديواره شيشه اى، به صورتى بسيار فشرده، نشسته بودند. شنيده بود كه مىگفتند:« هر وقت حاجتى داريد، برويد رو به روى ضريح مطهر حضرت آقا! بايستيد و ايشان را صدمرتبه به مادرشان حضرت فاطمه زهرا(س) وفرزند گراميشان امام جواد(ع)، قسم بدهيد! حاجتتان برآورده مىشود!».

با همين نيت به حرم آمده بود اما به ياد تنها دختر خودش افتاد كه وقتى يك نفر به جان او قسمتش مىدهد چه حالى پيدا مىكند، حالا او امام رضا(ع) را به همين صورت، آن هم نه يك بار، بلكه صد مرتبه قسم دهد!؟ هر چه سعى كرد نتوانست خود را راضى كند كه آقا را قسم دهد. همين كه مىخواست ايشان را قسم دهد ياد حضرت زهراى مرضيه(س) و ياد حضرت امام جواد(ع) كه در جوانى به شهادت رسيده بودند مىافتاد و قسم دادن برايش ناممكن مىشد. ساعتى را به همين ترتيب گذراند.

هر چه بيشتر در حرم مىماند، بيشتر به حالت بىنيازى نزديك مىشد! همين طور، گاه و بىگاه صورتش از اشك خيس مىشد و بغض گلويش را مىفشرد. به ضريح خيره شده بود. آرزو مىكرد كاش در حرم با ضريح آقا، تنها باشد، در ضريح باز گردد و قبر منور و مبارك آقا را در آغوش بگيرد. دلش مىخواست اين احساس را تجربه كند و در اين ميان بى هيچ قسمى، تنها براى دخترش، فرزندى بخواهد! خداوند از ثمره ازدواج، دخترى به او داده بود كه ده سالى مىشد كه به خانه بخت رفته بود. دختر او در طى اين سالها، سه بار بچه هايش را پيش از دنيا آمدن از دست داده بود و اكنون او مىخواست براى تولد سالم چهارمين فرزند دخترش، از آقا كمك بگيرد! دختر او به روزى افتاده بود كه تمام فكر و ذكرش، بچه شده بود و ديگر به زندگى خود و هستى خانواده اش هم توجهى نمىكرد. دلش مىخواست همان لحظه اى كه نوه اش به دنيا مىآيد، بلاگردان او شود! او خودش بميرد ولى نوه اش زنده بماند!! مىخواست نا اميدى را از خود دور و فراموش كند. با خود گفت: بايد تسليم رضاى خدا بود! چادرش را روى صورتش كشيد، سر را روى زانوان قرار داد و چشمهايش را بست.

حرم ديگر خيلى خلوت شده بود، طورى كه تنها او بود و ضريح! بلند شد. روبه روى ضريح ايستاد. در ضريح هم باز بود! وارد آن شد و بىاختيار پايين پاى قبر مطهر، زانو زد! فقط قبر منور را مىديد و ديگر هيچ چيز را! بغض آن چنان گلويش را فشار مىداد كه بسختى نفس مىكشيد. حتى نمىتوانست گريه كند. فقط دو چشم شده بود و درون ضريح را جستجو و قبر سرشار از نور آقا را با ولع خاصى نگاه مىكرد! او كه آرزو داشت در چنين حالتى، سلامتى نوه در راهش را از امام بخواهد، همه چيز ـ حتى خودش ـ را فراموش كرده بود. سخت در احوال خود غوطه ور بود كه پيرزنى، آرام به پهلوى او زد و در حالى كه سعى مىكرد چادر را از صورتش كنار بزند مفاتيحى به او داد و گفت: « خانوم! چشمام خوب نمىبينن، ميشه برام زيارت عاشورا رو پيدا كنين؟!»

چادر را از روى صورتش به كنارى زد. مفاتيح را از دست پيرزن گرفت. در حال پيدا كردن زيارت عاشورا بود كه ناگهان به خود آمد! ديگر حالش را نمىفهميد. اين چنين توفيقى برايش بىسابقه بود! مفاتيح را روى زانوى پيرزن قرار داد و سريع از جاى خود برخاست. بغض سنگينى، گلويش را گرفته بود. طورى كه به زحمت نفس مىكشيد! در زير نگاه تعجب آور پيرزن، آنجا را ترك كرد. پيرزن بلند بلند مىگفت: خانوم! ببخشين ناراحتتون كردم! بياين بشينين! نمىخواد برام زيارت عاشورا رو پيدا كنين! بياين خانوم! ديگر كثرت جمعيت و شلوغى زياد اطراف ضريح برايش مهم نبودند. رسيدن به ضريح و تركاندن بغض خود در پشت پنجره هايش، مهم بود و بس! به هر ترتيبى كه بود خودش را به ضريح رسانيد و با دستش پنجره اى را در مشت گرفت. چشمهايش باز شده بود. مىخواست ببيند چه تشابهى ميان چيزى كه ديده بود با چيزى كه مىبيند، وجود دارد. تصوير پارچه اى سبز، پولهاى خرد، اسكناسها و ... زير پرده اشك چشمهايش به صورتى لرزان محو مىشدند! بغضش را خالى كرده بود! سرش را روى دستش گذاشت و زير لب گفت: آقا! راضيم به رضاى خدا!

حج فقرا

زندگى آن چنان، او را در تنگنا قرار داده كه پاك از دل و دماغ افتاده بود. با وجود اين كه بچه آخر خانواده بود ولى از همه خواهرها و برادرهايش پيرتر نشان مىداد. مىشد رد پاى تمام چين و چروكهاى صورتش را گرفت وبه يك بدبيارى رسيد! از حاصل ازدواج اول، يك دختر برايش مانده بود كه پيش از به دنيا آمدن او، شوهرش جوان مرگ شد و به قول خودش با اصرار و فشار خانواده، به او دوباره شوهر داده بودند. همسر دوم او كه مردى بسيار هوس باز و غير مسئول بود و از همسر اول خود چهار بچه داشت، اصلاً با دخترش نمىساخت ولى او چهار بچه همسرش را با زحمت زياد، مثل فرزند خودش حتى با كار در كارگاههاى قالىبافى، جمع و جور مىكرد، آنها را به مدرسه مىفرستاد و به كارهايشان رسيدگى مىنمود. از همان ابتداى زندگى متوجه شده بود كه شوهرش معتاد است ولى از ترس آبرو، دم برنمىآورد! آخر كارىها كار شوهرش به جايى رسيده بود كه حتى بچه هايش را بدرستى نمىشناخت! گاهى آنها را، دايى خطاب مىكرد! گاهى به آنها، عمو مىگفت! وگاهى هم آنها را نان خور اضافى مىدانست! از ابتداى جوانى مجبور بود به كارهاى سخت و طاقت فرسا، تن دهد تا بتواند شكم هفت نفر را سير كند! احساس مىكرد پناهگاهى براى چهار بچه همسرش شده، كه از نعمت پدرى مسئوليت پذير و مادر، محروم شده بودند. يك يك بچه ها را از آب و آتش در آورد و حالا بعد از گذشت سالهاى سال، هر كدامشان نسبت به سن و سالهاى خود، دستشان به دهانشان مىرسيد! انصافاً او را هم از ياد نبرده بودند. هر سال ايام حج كه مىرسيد به هر سختى كه بود بچه هايش را بر مىداشت و خودش را به حرم مطهر مىرساند. بچه ها را در گوشه اى از حرم مىنشاند و پس از اين كه چندين بار به آنها تأكيد مىكرد كه از جايشان بلند نشوند، به سمت ضريح مطهر به راه مىافتاد و با اين احساس كه به زيارت خانه خدا مشرف شده! با جان و دل، هفت مرتبه ضريح را طواف مىكرد و در طى طواف، مرتب تكرار مىكرد:

« جان به قربان تو آقا! كه تو حج فقرايى » آن روزها، قسمت خانم ها و آقايان از هم جدا و حرم مثل اين روزها، شلوغ نبود. پس از طواف به سوى بچه ها بر مىگشت و بعد از زيارت آقا، حرم را ترك مىنمود. از وقتى كه يادش مىآمد يكى از نقاط روشن و شفاف زندگىاش، زمانى بود كه به حرم مطهر مشرف مىشد. تمام دلخوشىاش در اين دنيا اين بود كه بچه هاى همسرش را درست به چشم بچه خودش نگاه كرده بود وشايد اگر او نمىبود، سرنوشت آنها هم دست كمى از سرنوشت پدرشان، پيدا نمىكرد! يكى از بچه هاى همسرش، چندين سال بود كه در يك كاروان حج، مسئوليتى داشت و از همان سالهاى اول كار در آن كاروان، هر سال به او قول مىداد كه او را به حج ببرد، ولى تا كنون هر سال درگير ودار اعزام حجاج، با نگاهى ترحم آميز به او گفته بود:« نشد جايى براتون پيدا كنم! ان شاءالله سال ديگه شما رو با خودم مىبرم!» امروز صبح هم بعد از ديدن مادرش همان حرفهاى سالهاى پيش را تكرار كرده بود و به هر دليلى قصد داشت امسال مادر خانمش را به عنوان خدمه كاروان به حج ببرد و او هم ديگر از تشرف به خانه خدا نااميد شد! ماه ذيقعده بود. همانند سالهاى قبل ولى زودتر از آن سالها، پس از نا اميدى از تشرف به حج، راهى حرم مطهر آقا علىبن موسىالرضا (ع) شد. در راه مرتباً از اعماق وجود تكرار مىكرد:

« جان به قربان تو آقا! كه تو حج فقرايى » با دلى شكسته، خودش را به حرم رسانيد. حرم خيلى شلوغ بود، آن قدر شلوغ كه بسختى مىتوانست قدم بردارد. صحنها را به هر سختى كه بود پشت سرگذاشت و پس از گرفتن اذن دخول، وارد دارالسعاده شد. جمعيت به قدرى زياد بود كه حتى گاهى پاهاى زائران روى پاى هم قرار مىگرفت. خودش را بسختى از بين زائران عبور داد و به داخل دارالزهد رسانيد. انواع و اقسام چهره ها، گويش ها، لهجه ها، رده هاى سنى و مشتاقان زيارت در حرم حضور داشتند و با وجود تفاوت با هر يك از آنها، با همه آنها در يك چيز مشترك بود و آن هم در قطرات اشكى بود كه برگونه اش جارى شده بود! مثل هميشه، همين كه چشمش به ضريح افتاد، اشك مثل سيل از گوشه چشمانش جارى شد، پهنه صورتش را پوشانيد و داخل شيارهاى آن روان گرديد. با جلو چارقدش، صورتش را از قطرات اشك پاك كرده و در حالى كه از عمق وجود تكرار مىكرد:

« جان به قربان تو آقا! كه تو حج فقرايى » چشمانش را به ضريح دوخت. ديگر شلوغى برايش مفهومى نداشت. سرش درست به روى پشت خانمى قرار گرفته بود. به هر ترتيبى كه بود از بين زائران فضايى را يافت، سرش را از آن فضا عبور داد و به ضريح مطهر خيره شد. ساكت ساكت شده بود. صداى ضربه هاى قلبش را مىشنيد. جلو و جلوتر رفت، طورى كه به شعاعى از ضريح كه سالهاى قبل گرد آن طواف مىكرد، رسيد. مىخواست از آنجا شروع به طواف كند ولى نمىتوانست! يك قدم به جلو مىگذاشت، سيل جمعيت او را ده قدم به عقب مىراند! يكى مىگفت: « يا ضامن آهو! » ديگرى مىگفت: « يا امام هشتم »، يكى زيارتنامه مىخواند، يكى چادرش را به پشتش بسته بود وسعى داشت دستش را به ضريح برساند و ... تا آن روز حرم را به اين شلوغى نديده بود. ديگر حتى نمىتوانست از داخل جمعيت خارج شود. جايى هم نبود كه بنشيند! نمىدانست بايد چه بكند؟ با خود انديشيد كه از طواف چشم پوشى كند، همان جا منتظر بماند تا وقتى كه از ازدحام جمعيت، كاسته شود! مدتى را به همين گونه سپرى كرد ولى گويا از زمين آدم مىجوشيد و حرم به هيچ عنوان، خلوت شدنى نبود. جمعيت او را با خودش به اين طرف و آن طرف مىكشيد و او شكسته دل منتظر فرصت بود كه حداقل، خلوتى بيابد و با آن به درد دل بنشيند! شلوغى به حدى رسيده بود كه حتى ديگر امكان ديدن ضريح را هم از او گرفته بود. فقط در اين ميان توانست سرش را بلند كرده وبه سقف روضه منوره نگاه كند. سقف، خلوت بود! لوسترها با شكوه خاصى برآن، آرام گرفته بودند. آرامش خاصى ـ از اين كه سعادت يافته كه درآن لحظه، در آن مكان ملكوتى باشد ـ سراپاى وجودش را فراگرفته بود. ديگر به هيچ چيز، حتى به طواف ضريح هم نمىانديشيد! عطرهاى خوشبوى حرم، شامه اش را نوازش داد. احساس مىكرد ضربان قلبش، تعديل و انرژى از دست رفته اش را باز يافته است. هميشه به لوسترها، به قالىها، به پارچه هاى روى ضريح، به سنگها، حتى به غبار موجود درحرم غبطه مىخورد. گاه دلش مىخواست او جاى آنها باشد! با خودش مىگفت: « چه سعادتى نصيب اين اجسام بىجان شده! سعادت همجوارى مرقد مطهر حضرت امام رضا(ع)! سعادتى كه هر كسى، قادر به درك آن نيست! ». درهمين افكار، غوطه ور بود كه ناگهان دختر خانمى كه درست، پشت سرش ايستاده بود، حالش به هم خورد و در حالى كه جيغ كوتاهى كشيد، به روى وى افتاد. زائران شروع به سر و صدا كردند و او در حالى كه تمام نيرويش را در دستهايش جمع كرده بود، سعى مىكرد دخترك را نگه دارد، تا زير دست و پاى زائرين، آسيبى به او نرسد. مادر دختر در حالى كه بر سرش مىكوبيد، مىگفت: « يا امام رضا! دخترم ناراحتى قلبى داره! » و در همين حال، زائران را به اطراف هل مىداد. فضايى دور او و دخترش به وجود آمد. بلافاصله يكى از خدام حرم جلو آمد، زائران را به اطراف هدايت كرده و راه را براى خارج كردن دخترك از داخل روضه منوره، به سمت اتاق سيار پرستارى داخل دارالزهد، باز نمود، خادم جلو و يكى دو نفر از زائرين هم در حالى كه به مادر دختر در رساندن فرزندش به اتاق پرستارى، كمك مىكردند، به همراه او، پشت سر خادم و به سمت اتاق به راه افتادند. به محض رسيدن به آنجا، دختر و مادرش را داخل اتاق كردند و ديگران را متفرق نمودند. بغضى در گلويش خزيد! نااميد از طواف ضريح در حالى كه به امام سلام مىداد و سعى مىكرد طورى از داخل دارالسعاده خارج شود كه پشتش به ضريح مطهر نباشد، وارد صحن آزادى شد. صحن به رغم شلوغى، از داخل حرم، خلوت تربود. نسيم ملايمى باعث شد حالش رو به راه شود! به طرف آب نما رفت. صورتش را شست و مقدارى آب نوشيد. روى سكوهاى سنگى كنار آب نما، رو به ايوان طلا، نشست. بغض داخل گلويش هر لحظه حجيم تر مىشد و چشمهايش گويا ديگر از اشك، خشك شده بود. دلش مىخواست فرياد بزند ولى توان فرياد نداشت! نااميد از طواف، به اطراف صحن، زائرين، كبوترانى كه گاهى برفراز سر زائران به پرواز در مىآمدند و گاهى هم روى طاقهاى ايوان طلا مىنشستند و ... نگاه مىكرد. ناگهان فكرى به ذهنش رسيد. بلند شد. رو به روى ايوان طلا، درست مقابل ضريح ايستاد. چادرش را به كمر بست. چشمهايش درخشيد! شروع به حركت نمود. آرام آرام قدم بر مىداشت و چشمهايش اطراف را نظاره مىكرد. خوشحال بود. شلوغى و ازدحام زائران، فرصت تند راه رفتن را از او گرفته و اين حالت باعث شده بود با اعتماد به نفس بيشترى قدم برداريد به در خروجى صحن آزادى، بست شيخ حر عاملى رسيد . روبه روى ايوان طلا، زير لب زمزمه كرد :

«جان به قربان تو آقا ! كه تو حج فقرايى!» و به احترام كمرش را خم كرد و دست بر سينه گذاشت. به سوى صحن انقلاب حركتش را ادامه داد. اين صحن از صحن هاى ديگر خيلى شلوغتر بود، طورى كه حتى جلو پايش را هم نمىديد. به هر ترتيبى كه بود، آرام آرام حركت كرد. نگاهش را از پنجره فولاد به روى گنبد طلا انداخت و در همين حال به راه خود ادامه داد. نزديك سقاخانه رسيد. چشمهايش را بست. جلو ديدگانش، تصوير ضريح منور آقا، در حالى كه با پارچه هاى سبز پوشيده و دسته گل چهار طرف آن قرار داشت، تداعى شد. صداى زائرى را مىشنيد كه مىگفت: « بيا على! اين ظرفو آب كن برا مادر بزرگت، تبرك ببريم! اين آب با آباى ديگه حرم فرق داره! » ... و ... چشمهايش را باز كرد زائران را ديد كه با ولع، آب سقاخانه را مىنوشيدند وبه تبرك مىبردند. با قدمهاى بسيار كوتاه، وارد صحن جمهورى اسلامى شد. ناگهان همسرش، مشكلاتى كه از جانب او برايش به وجود آمده بود، فرزندانش و مخصوصاً پسرى كه انتظار داشت روزى او را به بيت الله الحرام ببرد، در ذهنش مرور شدند. در همين افكار غوطه ور بود كه ناگهان خودش را روبه روى، ايوان طلاى صحن آزادى يافت. ايستاد! نمىدانست مىتواند ادامه دهد يا نه!؟ با خودش گفت: « تا هر جا بشه ادامه مىدم! تو اين مكان مقدس غريب نيستم، ضامن غريبان با منه! من مهمون ايشونم! ». ديگر به شلوغى صحن ها نمىانديشيد. ايمان داشت كه او نيز جزئى از اين كثرت جمعيت است. آرام آرام به راه افتاد. به صحن سقاخانه رسيد. روبه روى پنجره فولاد، ايستاد. بيماران زيادى در حالى كه رشته هاى طنابى را به گردنشان انداخته و سر ديگر آن را به پنجره فولاد متصل كرده بودند، در انتظار شفا به سر مىبردند. همه آنها در دلشكستگى مشترك بودند! بعضى از آنها رنگ پريده و بعضى هم قادر به نشستن نبودند و در حالى كه روى زمين دراز كشيده بودند، رويشان را با ملحفه پوشيده بودند. چهره بعضى ها اشك آلود بود، بعضى فقط چشمهايشان بىهدف به اطراف مىگشت و بعضىها را با نيت شفا، از سقاخانه مىنوشاندند. رشته هاى طناب متصل به بيماران ناگهان، اين بيت را در ذهن او تداعى كرد:

رشته اى بر گردنم افكنده دوست
مىبرد آنجا كه خاطر خواه اوست

با زمزمه اين بيت درحالى كه خدا را به خاطر سلامت خود شكر مىكرد، با بغض در گلو به راه افتاد. روبه روى در خروجى صحن ايستاد. پرچم سبز گنبد طلا، مثل هميشه بر فراز آن در اهتزاز بود و باد با ملايمت آن را تكان مىداد. به آقا! سلام دادم و صحن جمهورى اسلامى را پشت سر گذاشت. همان طور كه به راه خود ادامه مىداد، صداى زنگ ساعت سردرِ خروجى صحن را كه تمام فضا را پر كرده بود، مىشنيد. سر به آسمان بلند كرد، گويا جانى تازه گرفته و خودش را فراموش كرده بود. دوباره رو به روى ايوان طلاى صحن آزادى ايستاد. رو به ضريح آقا كرد و سلام داد. رو به روى ايوان طلا، گروهى رو به تابوتى در مقابل قبله، نماز ميت مىگزاردند. داخل صحن انقلاب گروهى از زوار، دور نرده هاى قسمت كبوتران حرم كه بچه ها با شور و شعفى خاص، به آنها نگاه مىكردند، ايستاده بودند. پيرمردى، كاسه اى گندم را با دستهاى لرزان و بااحتياط، طورى كه گويى دارد شيشه عمرش را حمل مىكند به سمت كبوتران مىآورد. يكى مىگفت: « آقا! اگه بچه م دانشگاه قبول بشه، پنجاه تومن گندم، برا كبوترات، مىريزم!». يكى با حسرت كبوترها را نگاه مىكرد و ... و او در حالى كه احساس مىكرد از پرواز كبوترها جانى تازه گرفته و از خستگىاش كاسته شده است، به راهش ادامه داد. داخل صحن جمهورى اسلامى، پسر بچه اى، جلو او، يك بسته آب نبات گرفت. يكى برداشت، با احترام به گوشه چارقدش گره زد و به راه افتاد. لحظاتى بعد، دوباره داخل صحن آزادى شد. خيس عرق شده بود. روبه روى ضريح ايستاد؛ زير لب جملاتى تكرار كرد وبه راه خود ادامه داد. دختر بچه اى دنبال تابوت پدرش داد مىزد و در حالى كه چند نفر زير بازوانش را گرفته بودند، تلاش مىكرد خودش را از دست آنان رها كند. نگاهش را از صورت دخترك به آسمان برگرداند وبه پرواز آرامبخش و خيالى كبوتران حرم، خيره شد. حركتش آرام تر شده بود. با هر طوافى كه مىكرد، گويا سبك تر مىشد. احساس مىكرد قلبش از سينه بيرون آمده و به همراه او و پابه پايش، طواف مىكند! احساس مىكرد دوست دارد هواى معنوى اماكن متبركه را هر چه عميق تر در سينه خود فرو دهد. داخل صحن سقاخانه، عده اى پيرزن را ديد كه با كاروانى زيارتى به بارگاه حضرت رضا (ع) مشرف شده بودند. در چهره همگى آنها، براحتى مىشد رد پاى گرفتارى را پيدا كرد! گويا همه يك چهره داشتند! روى چادرهايشان، با پارچه هايى سفيد، خطوط قرمزى نقش بسته بود كه اسم و آدرسشان را روى آن نوشته بودند. از كنار آنها گذشت. از صحبتهاى مسئول كاروان آنها، متوجه شد كه كاروان زيارتى مربوط به كميته امداد است. دلش مىخواست برود و در جمع آنان بنشيند! دلش مىخواست خطاب به امام بگويد: « آقا! كدوم يكى از اينا، پيش شما عزيزترن؟ تا برم دس به دامنش بشم! آخه من ناچيز اين درگاه! شايد اگه متوسل به كسى بشم كه زيارتش مورد قبول شما واقع مىشه، شايد بواسطه او، منم ...!»، قطره اشكى گوشه چشمانش را خيس كرد و وارد بست شد. نزديك حوض رسيد. همين طور كه حركت مىكرد، دستش را داخل آب حوض برد و به حركتش ادامه داد. دستش خود به خود از آب خارج شد. داخل صحن انقلاب، دختر بچه اى سخت گريه مىكرد. او مادرش را گم كرده بود و با هر پلكى كه مىزد، سيلى از اشك از چشمانش جارى مىشد. ايستاد و لحظاتى به دخترك و مردمى كه دور او را گرفته بودند، نگاه كرد. خادمى را ديد كه به طرف دختر بچه مىآمد. بدون اين كه كارى از دستش برآيد، به راه خود ادامه داد. داخل صحن امام، گروهى از بچه هاى هفت هشت ساله را، در حالى كه پيشانى بند « يا ضامن آهو » به سر داشتند، به صف كرده بودند. آنها در حالى كه به همراه معلمشان، يكصدا آقا را فرياد مىزدند و رضا رضا مىگفتند، توجه زوار را به خود جلب كرده بودند. همان طور با آرامش خاصى ادامه مىداد. روبه روى ايوان طلاى صحن آزادى قرار گرفت، رو به ضريح مطهر آقا كرده و زير لب ذكرهايى را زمزمه كرد و مجدداً به راه افتاد. خسته شده بود؛ اگر چه دلش مىخواست بنشيند ولى احساس مىكرد جوان تر شده است! دور پنجم را بى توجه به زائران و ... طى كرد. مدام و بريده بريده، زير لب تكرار مىكرد:

« جان به قربان تو آقا! تو حج فقرايى! ». دهانش خشك شده بود. احساس مىكرد گلويش به خارش افتاد است. چند بار سرفه كرد. مرتباً مىنشست و بلند مىشد و باز چند قدمى راه مىرفت و دوباره مىنشست! سخت نگران شده بود، مىترسيد نتواند طواف را به اتمام برساند. هر طور كه بود به دور هفتم رسيد! دور هفتم را اميدوارانه و خداخداگويان آغاز كرد. از رو به روى ايوان طلا با چشمانى گود زده و لبهايى خشك، راهش را براى گرفتن تكه پارچه هاى سبز متبرك روى ضريح، به سمت دفتر نذورات كج نمود. آقايى در آن دفتر نشسته بود. از او درخواست پارچه سبز نمود، ايشان هم دستش را زير ميزى كه پشت آن نشسته بود، كرد و مشتى پارچه سبز رنگ، جلو او روى ميز گذاشت. پارچه ها را با احترام از روى برداشت و در حالى كه از او تشكر مىكرد، دفتر نذورات را ترك نمود. تكه پارچه هاى سبز را جلوى بينىاش گرفت و آنها را بو كشيد! بوى تمام خوبيهاى عالم را مىداد! سرحال آمد! به طرف آب نما رفت. صورتش را چند بار شست. پارچه هاى سبز متبرك را در مشتش گرفت، دوباره آنها را چندين بار بوييد! و به راه افتاد. هيچ آرزويى در ذهنش مرور نمىشد! احساس بىنيازى مىكرد! مىخواست سرش را به آسمان بلند كند و فرياد بزند: « راضىام به رضايت، خدا! راضىام به رضايت! ». درحالى كه در چشمانش برق اميد موج مىزد، راهش را دنبال كرد. تكه پارچه ها را همچنان در مقابل بينى خود قرار مىداد و در ادامه راه آنها را بو مىكشيد. متوجه نشد كه چطور دور هفتم را به پايان رسانيده است. به خودش كه آمد، درست رو به روى ايوان طلاى صحن آزادى، همان جايى كه ساعاتى قبل، حركتش را شروع كرده بود، قرار داشت. روبه روى ضريح مطهر ايستاد و درحالى كه احساس خوشايندى به او دست داده بود، از اعماق جان و دلش، فرياد بىصدا بر لبانش نقش بست:

« جان به قربان تو آقا! كه تو حج فقرايى! » در تمام دوران زندگيش به اين آرامش روحى نرسيده بود! دستش را از جلوى بينىاش پايين آورد، مشتش را باز كرد، تكه پارچه هاى سبز، چروكيده شده بود. آنها را جلوى ديدگانش گرفت وخوب نگاهشان كرد! دلش نمىخواست حريم حرم را ترك كند ولى بايد مىرفت! مجدداً پارچه ها را در مشتش فشرد، باز هم آنها را جلو بينى خود گرفت و با اكراه از ترك حرم، از آقا خداحافظى كرد و در حالى كه آب نبات را از گوشه چارقدش باز كرده و در دهانش قرار مىداد، آهسته آهسته به سوى منزل خود به راه افتاد. سر كوچه خانه خود با منظره عجيبى روبه رو شد. دخترش دم در حياط خانه او ايستاده بود. همين كه مادرش را ديد، بسرعت به سوى او آمد و درحالى كه مرتباً به او تبريك مىگفت، از او شناسنامه اش را تقاضا مىكرد! او كه خشكش زده بود و نمىدانست چه بگويد، بريده بريده پرسيد: « چى شده؟ » و دخترش در پاسخ او گفت: « قراره امسال به جاى مادرخانوم داداش، شما به مكه مشرف بشين! خواستگارى كه براى خواهر خانوم او، اومده بوده، عجله دارن و مىخوان ظرف يكى دو ماه آينده عروسشونو به خونه بخت ببرن! ». ... و او با شنيدن اين خبر، روى دو زانويش نشست، دو دستش را به هم نزديك كرد، مشت دست راستش را باز نمود، تكه پارچه هاى سبز متبرك را داخل دو دستش قرار داد، صورتش را ميان دستها و پارچه هاى سبز گذاشت و درحالى كه زير لب، بريده بريده مىگفت:

« جان به قربان تو آقا! كه تو حج فقرايى!»...
و سخت مىگريست!

گلاب

از اتوبوس پياده شد. پايانه مسافربرى را به قصد خيابان روبه روى حرم مطهر ترك كرد. همين كه چشمش به گنبد طلاى حرم مطهر حضرت امام رضا(ع) افتاد، شادى لذتبخش و محسوسى، وجودش را گرفت و بى اختيار گفت: « اَلسَّلامُ عَلَيكَ يا عَلِىِّ بنَ موُسَى الرِّضا!» به سوى حرم مطهر به راه افتاد. مىخواست فاصله پايانه تا حرم را پياده طى كند و به پابوس آقا نايل شود! با هر قدم كه بر مىداشت گنبد طلا به او نزديك تر مىشد و قلبش آرامش بيشترى مىگرفت. چيزى جز زيارت در ذهنش مرور نمىشد. فكر حضور در حريم مطهر، او را مانند پرى در آسمان، سبك مىكرد.

ژاكت قهوه اى كه روى پيراهن آبى بلندش پوشيده و كت مشكى كه پيراهن و ژاكتش كاملاً از آن بيرون زده بود، همچنين پاچه هاى گشاد و كوتاه شلوار مشكى او و شال سفيدى كه بر سر پيچيده و چهره آفتاب سوخته اش را، تابلو كرده بود، علاوه بر اينها كفشهايش كه غبار تلاش در روستا را بر روى خود داشت، همه و همه دست به دست هم داده بودند تا او را از مردمى كه در خيابانهاى شهر رفت و آمد مىكردند، متمايز كند. تابش خورشيد بىتاب كننده بود، ولى او در اين گرما، بىتوجه به اطراف و در حالى كه فقط گنبد طلا و گلدسته هايش را مىديد، عصازنان و آهسته به راهش ادامه مىداد.

چند ساعت مسافرت با اتوبوس، به تنهايى كافى بود تا سرش بهانه اى براى درد بيابد، ولى گرمى هوا و تابش خورشيد هم بر آن افزوده شده، درد سرش را دو چندان، دهانش را خشك، او را بشدت تشنه كرده و موجب شده بود كه آسفالت خيابان جلو چشمانش موج زند! سرش طورى درد گرفته بود كه دستش را براى آرامتر شدن درد، روى آن قرار داد. احساس مىكرد سرش همپاى قلبش مىتپد! به رو به روى ورودىهاى حرم مطهر كه رسيد، خودش را به سايه اى در كنار ديوار رسانيد، به عصايش تكيه كرد، چند بار آب اندك دهان خشكيده اش را جا به جا نمود، آن را قورت داد و مجدداً به راه افتاد. مىخواست تا وقتى زيارت مخصوص آقا را در حرم مطهر، تلاوت نكرده، آب ننوشد!

خودش را به ورودى صحن قدس رسانيد، همين كه مىخواست وارد صحن بشود مردى كه موهايش به سپيدى ميل كرده بود در حالى كه يك گلاب پاش بر دوش خود داشت، سر شيلنگ گلاب پاش را روى صورت او گرفت! لحظه اى صورتش را گلاب شست و شو خورد. با اولين برخورد قطرات گلاب با صورتش از جا پريد، به همراه آن نفسش قطع، چشمهايش خود به خود بسته و دهانش باز شد. خنكى لذتبخشى به او دست داد و بلافاصله با صدا نفس كشيد. فشار گلاب به حدى بود كه در لحظه اى او را سراپا خيس كرد. بىاختيار بر لبانش صلوات بر محمد(ص) و آل مطهر او جارى شد!

گنبد طلا ديگر خيلى به او نزديك گرديده بود! روبه سوى گنبد، دست بر سينه، به آقا تعظيم كرده، سلام داد و همان جا روى دو زانو نشست. دسته عصا را در دو دست خود قرار داد و سرش را براى لحظاتى روى دستهايش گذاشت. پيرمرد عصايش را در كنار قرار داد و در حالى كه در قلبش شادى از موفقيت و در چهره اش رضايت موج مىزد، با حالتى متواضع از حضور در پيشگاه مقدس آقا و بى آن كه متوجه هيچ دردى باشد، زير لب آغاز كرد:

اَللَهُمَّ صَلِّ عَلى

عَلِىِّ بنِ مُوسَى الرِّضَا المُرتَضَى

الامامُ التَّقِىِّ النَّقِىِّ

وَ حُجَّتَكَ عَلى مَن فَوقَ الارضِ

وَ مَن تَحتَ الثَّرى ...

وصف نشدنى! مثل هميشه!

مثل شبهاى معمول، خودش را به حرم رسانيد تا نماز مغرب و عشاء را در جوار مرقد مطهر آقا على بن موسى الرضا(ع) به جماعت بخواند. صحن، زياد شلوغ نبود و براحتى مىتوانست در محل مورد نظرش بنشيند. فرشها پهن شده بود؛ صحن حال و هواى مطلوبى داشت. زائرين در انتظار نماز، به صورت پراكنده روى فرشها نشسته بودند. بعضى نماز و بعضى قرآن تلاوت مىكردند، بعضى زيارت نامه مىخواندند وبعضى هم با چشمهايى مشتاق و نيازمند، كبوتران حرم را دنبال مىكردند.

هوا گرم بود وبراى اين كه بتواند براحتى به آب دسترسى داشته باشدن سعى كرد در جايى بنشيند كه به حوض، نزديك باشد. هوا خاكسترى رنگ شده بود و كم كم از روشنايى آن كاسته مىشد. چراغهاى فراز گنبدها و مناره ها روشن شده بود. تسبيحش را در آورد؛ عادت داشت، نزديك اذان كه مىشد وضو مىگرفت و رو به روى قبله، آماده نماز مىنشست و يك دور تسبيح « اَمَّن يُجيبُ المُضطَرَّ ... » مىخواند. نور افكن ها روشن شده بود. صحن كم كم داشت مملو از زائرينى مىشد كه منتظر نماز در صفها نشسته بودند.

پسركى ده دوازده ساله، از بين صفهاى نماز جماعت عبور مىكرد و با صداى مخصوصى، طورى كه جلب توجه مىنمود، فرياد مىزد: ارتباط با خدا! دعاى كميل! دعاى ندبه! زيارت عاشورا! زيارت امام رضا(ع)! و مردم را دعوت به خريد ادعيه مباركى كه در دست داشت، مىكرد! چند نفر آن طرفتر، بچه اى ده دوازده ساله كه عقب ماندگى ذهنى داشت، بين مادر و خواهرش، لميده بود و خواهر او با پياله اى از پياله هاى آب حرم، به دهانش آب مىريخت. در صف پشت سر او، پيرزنى در حالى كه روى يك صندلى تاشو، در صف نماز نشسته بود، براى زائران ديگر در خصوص چگونگى از كار افتادن پاهايش سخن مىگفت وآن طرفتر، دختر بچه اى چهار پنج ساله، در حالى كه چادرى سفيد با گلهاى ريز و زيبا به سر كرده بود، نماز مىخواند! چند كودك خردسال در حالى كه پاچه هاى شلوارشان را بالا زده بودند، داخل پاشويه هاى حوض، آب بازى مىكردند، بعضى هم كنار مادرشان نشسته بودند.

دختر بچه اى سه چهار ساله، در حالى كه به لبهاى مادرش خيره شده بود، طورى به زيارت نامه امام رضا(ع) گوش سپرده بود كه گويا دارد شيرين ترين قصه دنيا را گوش مىدهد! به دختر بچه اى كه نماز مىخواند نگاه كرد. با تعجب، دختربچه اى ديگر را ديد كه لباسهايى مشابه با لباسهاى او پوشيده بود و به همان ترتيب نماز مىخواند! آنها دوقلو بودند! صدايشان كمى بلند بود. آنها آن قدر زيبا به نماز ايستاده بودند كه توجه منتظرين اقامه نماز جماعت را به خود جلب كرده بودند. درست كنار او، خانم زائرى، با بچه شش ماهه اش، در صف نماز نشسته و نگران بود كه مبادا بچه او به هنگام نماز، ناآرامى كند و او نتواند به فيض نماز جماعت ـ آن هم در كنار مرقد مطهر آقا ـ نايل شود.

پخش تلاوت قرآن از بلندگوها، نويد نزديك شدن به هنگام اذان مغرب را مىداد. در صف نماز حرم مطهر و حال و هواى معنوى آن، خود را يكى از خوشبخت ترين مخلوق خداوند، حس مىكرد! دانه هاى تسبيح او كه زير نور نورافكنهاى حرم، درخشش خاصى يافته بود، به دانه هاى آخر مىرسيد! هميشه طبق عادت، با نيتِ « قُربَةً اِلَى الله » وضو مىگرفت و با وضو بود. ولى ناگهان به داشتن وضو شك كرد! بى هيچ درنگى و با ترس از نرسيدن به نماز جماعت، تسبيحش را در جانماز گذاشت و بسرعت جهت تجديد وضو، صف نماز را ترك كرد. رو به روى يكى از شيرهاى آب و فواره اى كه درست وسط حوض، قرار داشت و انسان را به وجد مىآورد، ايستاد؛ نور چراغهاى تعبيه شده در زير فواره ها، خيره كننده بود! در فضاى صحن، صداى آرامبخش و روح افزاى اذان، طنين انداز شد. وضو گرفت؛ سريع برگشت؛ چادرش را جمع و جور نمود؛ آستينهايش را در زير چادر، پايين كشيد؛ مقنعه اش را درست كرد و بند ساعتش را بست؛ چادرش را از روى پنجه پاهايش كنار زد؛ مىخواست جورابهايش را بپوشد؛ دستش را در جيب مانتويش فرو برد، ولى اثرى از جورابها نيافت! با وجود اين كه بندرت اتفاق مىافتاد، لباسهايش نو باشد ولى از بچگى عادت كرده بود لباسهاى جديدش را ابتدا در حرم مطهر بپوشد! اعتقاد داشت در اين صورت لباسها برايش، خير و بركت به همراه خواهد آورد. آن روز كفشهايش جديد بود. يك جفت صندل مشكى ورنى تابستانى، كه جورابهاى كلفتش مانع از اين مىشد كه صندلها، جلب توجه كند، به پا داشت. ولى اين كفشها، بدون جوراب، حالتى ناخوشايند مىيافت. همان لحظه اى كه براى گرفتن وضو، جورابهايش را درآورد با وجود اين كه در صحن فقط خانمها حضور داشتند، احساس ناخوشايندى به او دست داد! اين احساس باعث شد كه چادرش را روى پاهايش بيندازد، طورى كه كفشها ديده نمىشد. نمىدانست بايد چه بكند؟

مكبّر مردم را دعوت به اقامه نماز مىكرد؛ مادر بچه شش ماهه، بچه اش را از آغوش جدا كرد، او را در كنار خود قرار داد و به نماز ايستاد. او هم به اجبار چادرش را روى پاهايش انداخت و آماده نماز شد. در پى يافتن راه چاره بود؛ با خود انديشيد كه اگر از حرم خارج شود مىتواند از دستفروشهايى كه آنجا جوراب مىفروشند، جوراب تهيه كند ولى خارج شدن از حرم به اين صورت، برايش مشكل مىنمود! به هر ترتيبى كه بود موضوع را از ذهنش خارج كرد و سعى نمود با حضور قلب، نماز را به امام جماعت اقتدا كند! امام جماعت، نماز مغرب را سلام داد. هميشه در پايان نماز خدا را شكر مىكرد و در حالى كه او را مخاطب قرار مىداد، مىگفت: « خدايا تو را شكر كه نماز را بهترين راه ارتباط بين خودت و ثروتمند، فقير، كارگر، كارمند و ... قرار دادى!». اين به نظرش يكى از بزرگترين نعمتهاى خداوند بود. سر به سجده گذاشت و با تواضع گفت: « الهى وَ رَبّى مَن لى غَيرُكَ ». روى دو زانويش نشست؛ پس از اندكى دوباره به ياد جورابهايش افتاد! مسيرى را كه براى گرفتن وضو طى كرده بود، با چشمهايش دنبال كرد ولى اثرى از آنها نيافت.

خانمى در حالى كه از زير چادرش صداى خش خش پلاستيكى، شنيده مىشد، از بين صفها مىگذشت و همين كه فضاى كمى بين نمازگزاران، پيدا مىكرد از آنها مىخواست جايى هم به او بدهند تا به نماز بايستد. او مدام تكرار مىكرد: « الان نماز عشاء شروع مىشه، اگه كمى جمع تر بشينين، منم جا مىشم! » نيم خيز شد؛ روبه مادرى كه با بچه شش ماهه خود مشغول بود كرد و از او خواست، جمع تر بنشيند؛ خودش را هم كمى از روى قالى به طرف زمين كشيد و در حالى كه آن خانم را مخاطب قرار مىداد، فضاى به وجود آمده را به او نشان داد و گفت: « خانوم! اينجا، جا ميشين! بفرمايين! ». خانمى كه به دنبال محلى براى ايستادن به نماز مىگشت، از خدا خواسته، سريع خودش را به او رسانيد و در حالى كه چند بار از او تشكر كرد، بزحمت خودش را بين آن دو جا داد و نشست. او به محض اين كه آرام گرفت، گفت: « خانوم! من بيرون صحن، جوراب مىفروشم! نگا كنين، همه نوعش رو دارم، دخترونه! پسرونه! زنونه! مردونه! از اين راه خرج خودم و پنج تا بچه مو در مىيارم! جوراباى خوبيه! شما نمىخرين!؟ » و اضافه كرد: « قيمتش، سه جفت، دويست تومنه! ولى شما چار جفت دويست تو من بدين! » گويا دنيا را به او داده بودند! در حالى كه جورابها را نظاره مىكرد، دست در جيبش نمود، يك دويست تومانى در آورد و به دست جوراب فروش داد! و يك جفت جوراب از دست او گرفت! چادرش را كنار زد و زير نگاه تعجب آور جوراب فروش، جورابها را پوشيد!

مكبر نمازگزاران را به اقامه نماز عشاء فرا مىخواند. همه ايستادند! بچه شش ماه، در حالى كه چراغهاى صحن، حسابى مشغولش كرده بود، در مقابل آنها دست و پا مىزد و شادمانه مىخنديد! بچه اى كه عقب ماندگى ذهنى داشت، طورى جذب فواره ها شده بود كه گويا شيرين ترين رؤيايش به حقيقت پيوسته است! بچه هاى دو قلوى محجب، دوشادوش نمازگزاران ديگر و بسيار معصومانه و مؤثر به نماز ايستادند! او هم، همانند ديگران در حالى كه قطراتى از اشك بر گونه هايش چكيده بود، به نماز ايستاد! نور افكنهاى صحن، فضا را مثل روز روشن كرده بود! بچه ها سر و صدا مىكردند! بلندگوها، تلاوت سوره حمد امام جماعت را با قدرت هر چه تمامتر، به گوش نمازگزاران مىرساندند. حريم مقدس بارگاه ملكوتى حضرت ثامن الائمه (ع) مثل هميشه، شور و حالى وصف نشدنى داشت!