۵۳ داستان از كرامات حضرت رضا عليه السلام

موسى خسروى

- ۸ -


كرامت سى چهارم : آفريدگار جهان نگهدار ماست

جريانى كه در زير نقل مى شود به خط آقاى دكتر محمد عرفانى رئيس بيمارستان درگز كه نسخه آن در نزد مؤ لف است شاهد زندى است كه خداوند حافظ و نگهدار بندگان است و توسل به ائمه طاهرين عليه السلام اثرى بس ‍ عجيب و فورى دارد؛ اينك اصل جريان به قلم خود آقاى دكتر عرفانى از نظر خوانندگان مى گذرد:

يكى از مواردى كه انسان احساس مى كند، دستى ديگر او را به طرفى مى كشاند كه جائى بدان بسته است سرگذشتى است كه خود، ناظر آن بودم .

در سال 1340 در بهدارى خواف منطقه تربت حيدريه انجام وظيفه مى كردم ، يك روز اطلاع دادند كه بيمارى در مژن آباد هفت فرسخى مركز بخش ، احتياج به عيادت دارد؛ لذا بعد از ظهر با يك موتور كه راننده آن يك نفر از اهالى محل بود كه كاملا به راه آشنايى داشت و سالها از همان راه رفت و آمد كرده بود به طرف مژن آباد حركت كرديم .

ضمنا بايد عرض كنم كه راههاى آن منطقه عموما بر اثر اياب و ذهاب زياد،خود به خود به وجود آمده است و جاده شوسه وجود ندارد. پس از رسيدن به محل عيادت از مريض و تجويز داروهاى لازم ، به طرف مركز بخش ‍ حركت كرديم و مقدارى از راه را طى نموديم ، جاده به نظرمان نا آشنا آمد. مقارن غروب آفتاب بود و هوا رو به تاريكى مى رفت ؛ مقدارى ديگر كه راه پيموديم يك آبادى در سمت چپ جاده در منطقه نسبتا دورى نمايان شد و تصميم گرفتيم به طرف آن آبادى حركت كنيم .

بناچار از جاده - كه همان كوره راه اصلى باشد - خارج شديم و از داخل زمينهاى غير زراعى و لم يزرع پياده به طرف آن آبادى حركت كرديم . وقتى كه به آبادى رسيديم ، چون هوا تاريك شده بود، كسى در بيرون قلعه ديده نمى شد؛ لذا به طرف درب قلعه رهسپار شديم ؛ ديديم كه دو نفر در جلو در قلعه ايستاده اند و مى خواهند در قلعه را ببندند پرسيدند: شما كه هستيد؟ و به كجا مى رويد؟

راهنماى من اظهار داشت : ايشان آقاى دكتر عرفانى است ؛ در مژن آباد به عيادت بيمارى رفتيم و در مراجعت با وجود اينكه من محلى هستم و به راه آشنايم مع ذالك راه را گم كردم خواه و نخواه بدين جا رسيديم . آن دو نفر اظهار داشتند؛ اين قلعه محمد آباد است و شما از راه خواف خيلى منحرف شده ايد؛ ولى خداوند شما را بدينجا فرستاده است ؛ شما مى بايد راه را گم كنيد زيرا تازه عروسى كه يك ماه است به اين قلعه به خانه شوهر آمده است سخت بيمار و در بستر بيمارى در حال احتضار است .

يكى از اين دو نفر به بمحض اطلاع كه طبيبى ، راه را گم كرده و بر حسب اتفاق به محمد آباد آمده است ؛ شتابان به داخل قلعه رفت و مژده آن دكتر را به پدر و مادر داماد و اهالى ده اعلام نمود.

در اين موقع يك عده از اهالى ده به اتفاق كسان مريض به استقبال ما آمدند و بنده را به بالين مريض راهنمايى نمودند.

مريض دختر جوانى بود كه در بستر بيمارى رو به قبله خوابيده بود و تقريبا حالش خراب بود و قدرت تكلم نداشت .

پدر و مادرش هم به بالينش نشسته اشك مى ريختند. و ائمه اطهار را به كمك مى طلبيدند واقعا منظره اى رقت انگيز بود - ديدن دختركى جوان در دهى دوردست در حال جان كندن و شوهر و عزيزانش هم مانند ابر بهار اشكريزان .

همينكه پدر و مادر عروس بيمار فهميدند كه من طبيب هستم و بدون دعوت آمده ام از خوشحالى در پوست خود نمى گنجيدند.

از مريض معاينه به عمل آمد و معلوم شد كه بيمار به بيمارى حصبه مبتلى شده است و در شدت بت مى سوزد و كاملا بى حال است ؛ مقدارى داروى لازم كه به همراه داشتم تجويز شد و آمپولهاى مورد نياز تجويز گرديد و براى بقيه داروهاى لازم ، دستور دادم ، تا يك نفر به مركز بخش آمد و بقيه داروهاى لازم را براى بيمار برد؛ هنوز دو هفته از اين جريان نگذشته بود كه ديدم پيرمردى به مطب من آمد - كه دختركى زيبا و معصوم كه محسوس بود دوران نقاهتى را پشت سر گذاشته - به همراه او بود.

پيرمرد با يك دنيا خوشحالى از برخوردش ‍ آشكار بود گفت : آقاى دكتر! اين دختر را مى شناسى ؟

من كه هنوز نتوانسته بودم ، خاطره آن روز را به ياد بياورم ، با ترديد گفتم : به چشمم آشناست ؛ گفت : چطور او را نمى شناسى ؟ اين ، دختر من است ؛ اين همان بيمارى است كه ده روز قبل ، خدا شما را برى نجات او به محمد آباد فرستاد؛ اكنون براى عرض تشكر از شما به همراه خودش آمدم تا ببينيد چگونه خداوند شما را وسيله نجات يك جوان قرار داد؟ او را شناختم و منظره رقت انگيز آن شب را به خاطر آوردم .

و با شاداب و خوشحال ديدن آن دختر در جلو خود، نيز در دل خدا را شكر كردم و ضمنا مقدارى داروى تقويتى هم تجويز نمودم و آنان به محل خود مراجعت كردند.

كرامت سى و پنجم : چه پشت و پناهى ؟!

در جلد سوم رايت راهنماء دانشمند جليل القدر آقاى سيد على علم الهدى مى نويسد: دوستم شيخ عبدالرحيم ، را در ماه ذى حجه 1341 بعد از ظهر در مسجد گوهر شاد، پريشان حال ديدم ؛ گفتم : چرا غمگينى ؟

گفت : همسرم دير زمانى است كه بيمار است و بيمارى او بسيار طولانى شده است .

از شما مى خواهم كه دعا كنيد تا خدا مرگ او را برساند. گفتم : مگر از معالجه او ماءيوس ‍ شده اى ؟ گفت : بلى ؛ چون او به مرض ‍ استسقا( 163) گرفتار شده است و تاكنون سه مرتبه او را به بيمارستان آمريكايى برده ام و ميل زده اند. و آب شكمش را بيرون آورده اند، باز آب آورده است و به پاى او ريخته و نفسش ‍ تنگ شده است ؛ به طورى كه او را امروز به زحمت تمام نزد پزشك بردم . پزشك گفت ؛ مرضش علاج ندارد هر چه زودتر او را از اينجا ببر كه شكمش پاره خواهد شد.

چند روز از اين ملاقات گذشت ؛ باز او را در مسجد ديدم ؛ به خيال اينكه زوجه اش از دنيا رفته است به او تسليت گفتم ؛ ولى او گفت : زوجه ام نمرده است بلكه حضرت رضا عليه السلام او را شفا داد.

گفتم چگونه شفا يافت ؟جريان را شرح داد و رفت .

گفت : آن روز كه من از شما جدا شدم و شب فرا رسيد من در خانه از ناله آن زن بى طاقت شدم و از منزل بيرون آمدم و به حرم حضرت رضا عليه السلام مشرف شدم ؛ اتفاقا آن شب ، در حرم شريف را نبستند و من تا صبح در مقابل قبر امام هشتم عليه السلام به سر بردم و به آن حضرت عرض كردم ؛

آقاى من ! اگر مصلحت در شفاى مريض من نيست مرحمتى بفرماييد زودتر راحت شود؛ زيرا طاقت من طاق شده است .

شب به پايان رسيد نماز صبح را خواندم و به خانه رفتم ؛ تا ببينم حالش چطور است ؛ همينكه به خانه رسيدم ، در خانه را باز ديدم ؛ يقين كردم كه زنم ديشب مرده است و همسايگان صبح زود او را به غسالخانه برده اند.

داخل حياط شدم ، ديدم گوسفندى در منزل داشتيم قصاب آن را كشته و به پوست كندنش ‍ مشغول است و مادر زنم هم مثل مصيبت زده ها با صداى بلند مى گريد.

با ديدن اين حال يقين كردم كه زنم از دنيا رفته است . پرسيدم : جنازه را برده اند؟

مادر زنم گفت : مگر نمى بينى كه زنت در كنار حوض نشسته است . و دست خود را مى شويد.

نگاه كردم او را زنى ضعيف و لاغر ديدم ؛ خيال كردم كه او مرا مسخره كرده است . با شتاب به درون اتاقى كه مريضم در آنجا بسترى بود، رفتم ؛ ولى در آنجا كسى را نديدم بسرعت بازگشتم . و گفتم : من به غسالخانه مى روم ؛ مادر زنم وقتى ديد رفتنم به غسالخانه جدى است ؛ گفت : مرد! كجا مى روى ؟ اين زن تو است كه اينجا نشسته است . نزديك رفتم ؛ گفتم : بتول ! تويى ! گفت : بلى . تا جواب داد از صدايش او را شناختم و گفتم : آن هيكل و هيبتى كه داشتى با آبهاى شكمت چه شد؟

گفت : حضرت رضا عليه السلام مرا شفا داد. برخاستم و به اتاق رفتيم . آن گاه پرسيدم : چطور شفا يافتى ؟

گفت : ديشب كه شما نيامديد، حال من بسيار سخت بود؛ هنگام سحر ناگاه آقاى بزرگوارى وارد شد و فرمود: بر خيز! عرض كردم : قدرت برخاستن ندارم ؛ مگر شما كيستيد؟ فرمود: من امام رضايم .

دست مبارك خود را بر سرم گذاشت و تا پايم كشيد و فرمود: بر خيز! كه مرضى ندارى . برخاستم و كسى را نديدم ؛ ولى اتاق معطر بود.

تعجب من اين است كه بستر خوابم خشك است من نفهميدم آن همه آب شكم چه شده است ؟

مادرم را صدا زدم و قضيه خود را گفتم : او بسيار خوشحال شد و گفت : گوسفند را بكشند و گوشتش را در راه خدا به مستحقان بدهند.

دكتر قاسم رسا درباره آن حضرت چنين سروده است :

اى شه توس كه سرچشمه الطاف خدايى   جان ما باد فدايت كه ولينعمت مايى
ميوه باغ رسالت شه اقليم ولايت   بحر و مواج علوم و كرم و لطف و رضايى
ما ضعيفيم و پناهنده بدين حصن ولايت   رحمتى كن به ضعيفان كه معين الضعفايى
ما گداييم و تو سلطان چه شود كز ره احسان   نظر و لطف عنايت فكنى سوى گدايى
زد به نام تو خدا سكه تسليم رضا را   كه تو شايسته اين سكه تسليم رضايى
گره از كار فرو بسته ما كس ‍ نگشايد   تو مگر عقده زدلهاى پريشان بگشايى
كوته از دامنت اى شه منما دست رسا را   كه تواش ضامن و فريادرس روز جزايى

كرامت سى و ششم : امام عليه السلام از ناراحتى دوستان و سادات ناراحت مى شود

باز هم در كتاب رايت راهنما. آقاى علم الهدى مى نويسد: مشهدى محمد ترك چندين سال بود كه به من اظهار ارادت مى نمود و به نماز جماعت حاضر مى شد؛ ولى چون مردم درباره او گمان خوبى نداشتند من چندان به او اظهار محبت نمى كردم ؛ تا اينكه نمى دانم چه پيش ‍ آمد شده بود كه چشمهاى او كور و به فقر و پريشانى گفتار شد.

بيشتر اوقات مى ديدم بچه اى دست او را گرفته به عنوان گدايى مى برد و به زبان تركى شعر مى خواند. و مردم هم چيزى به او مى دادند، خيلى وقتها در حرم حضرت رضا عليه السلام ملاقاتش مى كردم ، كه دست به شبكه ضريح مطهر گرفته بود و طواف مى كرد و با صداى بلند چيزى مى خواند و اغلب از پهلوى من مى گذشت و چون كور بود مرا نمى ديد.

خدام او را مى شناختند و مانع صداى گريه او نمى شدند قريب هفت سال بر اين منوال گذشت ؛ روزى از كسى شنيدم كه مى گفت :

حضرت رضا عليه السلام مشهدى محمد را شفا داده است ؛ وى من به اين سخن اعتنايى نكردم تا دو ماه گذشت .

يك روز او را در بست پايين خيابان با چشم بينا و صورت و لباسى نظيف ديدم كه به سرعت مى رفت ؛ گفتم : مشهدى محمد! تو كه كور بودى و چشمانت خشكيده بود مگر چه شد كه حال مى بينى ؟

به تركى جواب داد: قربان جد شما بشوم مرا شفا داد؛ و تفصيل شفاى خود را به شرح زير بيان كرد.

يك روز عصر به خانه آمدم و همسرم بى بى را گريان و ناآرام ديدم ؛ وقتى علتش را پرسيدم ، جوابى نداد.

چاى آورده ، در اطاق گذاشت و با چشم گريان خارج شد از بچه هايم پرسيدم : آنان گفتند: مادرمان با زن صاحبخانه نزاع كرده است . از بى بى پرسيدم ،براى چه نزاع كرده اى ؟

او گريان گفت : اگر خدا ما را دوست مى داشت ، اين گونه پريشان و بدحال نمى شديم و تو هم گور نمى گشتى تا زن صاحبخانه اين قدر بر ما منت نهد و بگويد، اگر شما آدم خوبى بوديد؛ كور پريشان نمى شديد.

من از شنيدن سخنان بى بى خيلى منقلب شدم و فورا برخاسته ، عصايم را برداشتم تا از خانه بيرون روم ؛ بچه ها فرياد زدند، مادر! بيا! كه پدرمان مى خواهد برود. بى بى آمده ، گفت : چاى نخورده كجا مى روى ؟

گفتم : شمشير برداشته ام بروم با جدت بجنگم يا چشمم را بگيرم و يا كشته شوم تو ديگر مرا نخواهى ديد. هر چه كوشيد تا مرا برگرداند نپذيرفتم و از خانه خارج شدم و يكسره به حرم مطهر مشرف شدم و فريادزنان گفتم : من جدت على و حسين عليه السلام را كشته ام ؟ من چشمم را مى خواهم .

يكى از خدام دست روى شانه ام گذاشته ، گفت : اين قدر داد نزن اكنون وقت اذان مغرب است ؛ مگر تو نماز نمى خوانى ؟ چون در بالاى سر مبارك بودم ، گفتم : مرا رو به قبله كن . مرا در مسجد بالا سر رو به قبله كرد و مهر و نمازى هم به من داد، گفت : نماز بخوان و لكن اين را هم بدان كه دو شخص محترم پشت سرت نشسته اند مبادا كه آنان را اذيت كنى ! من مناز مغرب را خواندم و باز شروع به ناله و استغاثه نمودم ، ناگاه يكى از آن دو نفر گفت : اين سگ ، هر چه فرياد مى زند حضرت رضا عليه السلام جواب فرياد او را نمى دهد.

اين سرزنش بيشتر در من اثر كرد و دلم بى نهايت شكست . و چند قدم جلوتر رفته ، خود را به ضريح رساندم و سرم را به شدت به ضريح كوبيدم تا هلاك شوم ؛ آن گاه حالت ضعف به من دست داد؛ در اين حال از يكى شنيدم كه مى گفت : چه مى گويى ؟ اگر چشم مى خواهى ، به تو داديم .

از وحشت آن صدا سر بلند كرده ، نشستم و ديدم همه جا را مى بينم و مردم هم بعضى ايستاده و برخى نشسته مشغول زيارت خواندن بودند و چراغها روشن بود از شدت شوق باز سرم را به ضريح كوبيدم ؛ در آن حال ديدم ضريح شكافته شد و آقاى ايستاده و تبسم كنان به من نگاه مى كند. به من فرمود: محمد محمد! باز چه مى گويى ؟ چشم مى خواستى به تو داديم .

آن بزرگوارى بود از مردم بلندتر و جسيم تر و داراى چشمانى درشت و محاسنى گرد و لباس ‍ سفيد در بر و شالى سبز بر كمر بسته بود و تسبيحى در دست داشت كه مى درخشيد، نمى دانم چه جواهرى بود؟ كه مثل آن را هرگز نديده بودم . آن حضرت پيوسته مى فرمود: چه مى گويى چه مى خواهى ؟ من به آن جناب نگاه مى كردم و نگاهى هم به مردم . و با خود مى گفتم ، چرا مردم متوجه آن حضرت نيستند مثل اينكه آن حضرت را نمى بينند.

هر چه فرمود: چه مى خواهى ؟ مطلبى به نظرم نى رسيد كه عرض كنم . پس از آن فرمود: به بى بى بگو اينقدر گريه نكند؛ زيرا گريه اش دل ما را مى سوزاند. من برخاستم : خادم حرم مرا بينا ديد، گفت : شفا يافتى ؟ گفتم آرى .

عرض كردم : بى بى آرزوى زيارت خواهرت را دارد فرمود: مى رود در اين هنگام از نظر غائب شد و ضريح هم به هم آمد.

زوار متوجه شدند و بر سرم ريختند و لباسهايم را پاره پاره كردند. براى اينكه از دست آنها رها شوم خودم را به كورى زدم و فرياد زدم از من كور چه مى خواهيد؟ زود از حرم بيرون رفتم و از در دارالسياده ، خود را به كفشدارى رساندم و به كفشدارى گفتم : كفشم را بده مى خواهم زودتر بروم ؛ كفشدار كه مرا بينا ديد در شگفت شد؛ و گفت : مشهدى محمد! مگر مى بينى ؟ گفتم : بلى . حضرت رضا عليه السلام مرا شفا داده است .

پس از آن كفشهايم را گرفته ، زود بيرون رفتم .

همينكه به ميان صحن رسيدم ديدم ، صحن خلوت است ؛ با خود فكر كردم ؛ حالا چگونه با دست خالى به خانه بروم ؟

بچه ها گرسنه اند و غذايى ندارند؛ ضمنا قند و چاى هم لازم دارند؛ از همانجا توجهى به قبر نموده عرض كردم ! آقا! به من چشم دادى . با گرسنگى خود و بچه ها چه كنم ؟

ناگهان ديدم دستى پيدا شد - كه صاحب دست را نديدم - و چيزى در دست من نهاد نگاه كرده ، ديدم ، اسكناسى ده تومانى بود.

به بازار رفته ، نان و لوازم ضرورى ديگر خريدم و به سوى خانه رفتم . در ميان راه همسايه ام را ديدم پرسيد: مشهدى محمد! چه با عجله مى روى ؟ مگر بينا شده اى ؟ گفتم : آرى . حضرت رضا عليه السلام مرا شفا داد. تو كجا مى روى ؟ گفت : مادرم حالش خوب نيست ؛ عقب دكتر مى روم .

گفتم : نيازى به دكتر نيست . لقمه اى از اين نان بگير كه عطاى خود حضرت رضا عليه السلام است - و به او بخوران ؛ شفا مى يابد.

او لقمه نان را گرفته ، برگشت ؛ من نيز به خانه رفتم .

اول خودم را به كورى زدم و لوازم خانه را به زوجه ام دادم . وقتى كه او وسايل چاى مرا آورد. بچه ها دور من جمع شده بودند، همسرم از اتاق بيرون رفته بود. من گفتم : قورى جوشيده بچه ها گفتند: مگر مى بينى ؟ گفتم : آرى . فرياد كردند مادر! بيا! بيا پدر بينا شده است .

بى بى وارد شد. جريان را كه برايش شرح دادم بسيار خوشوقت شد و شب را به شادى گذرانديم . صبح زود بعد، احوال مادر همسايه را پرسيدم . گفتند: قدرى از آن نان را در دهان او نهاديم و به هر زحمتى كه بود به او خورانديم . وقتى كه لقمه از گلويش پايين رفت حالش بهتر شد و اكنون سلامت است .( 164)

تو كيميا فروشى نظر به سوى ما كن   كه بضاعتى نداريم و فكنده ايم دامى
گدايى در جانانه طرفه اكسيرى است   گر اين عمل بكنى ، خاك ، زر توانى كرد

كرامت سى و هفتم : صفاى باطن

جناب حاجى اشرفى ، علامه فقيد، حاج ملا محمد بن محمد مهدى ، از مشاهير علماء، صاحب كتاب شعائر الاسلام ، ساكن بار فروش ‍ مازندران كه اكنون بابل ناميده مى شود - در عبادت و تهجد ( 165) مرتبه خاصى داشته است در كتاب قصص العلماء مى نويسد:

از نيمه شب تا صبح به عبادت و تضرع و زارى و مناجات با خداى تعالى مشغول بوده و گاهى هم به سر و سينه مى زده است .

شخص موثقى ، از زائران امام هشتم عليه السلام ، در رمضان سال 1353 جريان زير را به شرح زير از آقا ميرزا حسن الاطباء، براى من نقل كرد:

زمانى به زيارت حضرت رضا عليه السلام عازم شدم كه حاجى اشرفى در زادگاه خود؛ اشرف ، ( 166) زندگى مى كرد؛ من به جهت امر وصيت نامه خود به خدمت او رفتم ؛ و چون دانست كه به زيارت حضرت رضا عليه السلام مى روم ؛ پاكتى به من داد و فرمود:

در اولين روزى كه به حرم مشرف شدى ، اين نامه را به حضور آن حضرت تقديم كن ؛ و در مراجعت ، جوابش را گرفته ، بياور.

من اين تكليف و امر او را عاميانه تلقى كردم و با خود گفتم : چگونه جواب بگيرم ؟

لذا، از آن ارادتى كه نسبت به ايشان داشتم ، كاسته شد، ولى عظمت و مقام آن دانشمند، مرا از ايراد و اعتراض باز داشت و از خدمتش ‍ مرخص شدم .

هنگامى كه به مشهد مقدس رسيدم ، در اولى روز زيارت ، براى اداى تكليف ، پاكت او را به داخل ضريح انداختم .

چند ماه ، براى تكليف زيارت ، در مشهد مقدس ، توقف و اين سخن حاجى اشرف كه گفت : جواب نامه ام را بگير و بياور - را فراموش كردم .

شبى كه فرداى آن ، عازم حركت خواهم شد به وقت نماز مغرب براى زيارت وداع به حرم مطهر مشرف و به نماز مغرب و عشاء و زيارت مشغول شدم ؛ ناگاه صداى قرق باش ( 167) بلند شد كه زائرين از حرم بيرون روند و خدام به تنظيف حرم بپردازند.

وقتى كه نماز زيارت را تمام كردم ، متعجب و متحير شدم كه اول شب ، چه وقت در بستن است ؟ لكن ديدم كه كسى جز من در حرم نيست ؛ برخاستم كه بيرون روم ،ناگاه ديدم كه بزرگوارى در نهايت عظمت و جلالت از طرف بالا سر با كمال وقار قدم مى زند؛ همينكه برابر من رسيد، فرمود: حاجى ميرزا حسن ! وقتى كه به اشرف رسيدى ، پيغام مرا به حاجى اشرف برسان ؛ و بگو:

آيينه شو جمال پرى طلعتان طلب !   جاروب زن به خانه و پس مهمان طلب !

در اين فكر بودم كه اين بزرگوار كه بود؟ كه مرا به اسم خواند پيغام داد.

برخاسته ، گردش كردم ؛ ولى ايشان را نديدم . يك مرتبه اوضاع حرم به حالت اول برگشت ؛ و ديدم مردم بعضى نشسته و بعضى ايستاده ؛ به زيارت و عبادت مشغول هستند ناگاه حالت ضعفى به من دست داد؛ وقتى كه به حال آمدم از هر كس پرسيدم كه چه حادثه اى در حرم روى داد؟ از سؤ ال من تعجب كردند و گفتند: حادثه اى نبوده است ؛ آن گاه دانستم كه حالت مكاشفه اى ( 168) بود كه براى من روى داده بود. از اين پس عقيده ام نسبت به حاجى بيشتر شد و بر غفلت گذاشته ام تاءسف خوردم .

وقتى مكه آن حضرت مرا مرخص فرمود: به طرف اشرف ، حركت كردم و چون بدانجا رسيدم ، يكسره به خانه مرحوم حاجى اشرفى رفتم تا پيغام امام عليه السلام را به او برسانم ؛ همينكه در را كوبيدم ، صداى حاجى بلند شد كه حاجى ميرزا حسن ! آمدى ؟ قبول باشد. بلى :

آيينه شو جمال پرى طلعتان طلب !   جاروب زن به خانه و پس مهمان طلب !

افسوس ! كه عمرى گذرانديم و چنانكه بايد و شايد صفاى باطن پيدا نكرديم و بعضى از سخنان نيز قريب بدين مضمون فرمود.( 169)

امام ثامن و ضامن ، حريمش ‍ چون حرم آمن   زمين از جزم او ساكن ، سپهر از عزم او پويا
نهال باغ عليين بهار مرغزار دين   نسيم روضه ياسين شميم دوحه طه
زجودش قطره اى قلزم زرويش ‍ پرتوى انجم   جنابش قبله هفتم رواقش كعبه دلها
رضاى او رضاى حق ، قضاى او قضاى حق   دلش از ماسواى حق گزيده عزلت و عنقا
نظام عالم اكبر قوام شرع پيغمبر   فروغ ديده حيدر سرور سينه زهرا عليهاالسلام
به سايل بحر و كان بخشد خطا گفتم جهان بخشد   گرفتم كه او نهان بخشد ز بسيارى شود پيدا
ملك را روى دل سويش فلك را قبله ابرويش   به گرد كعبه كويش طواف مسجدالاقصى
زمين گويى است در مشتش ‍ فلك مهرى در انگشتش   دو تا چون آسمان پشتش به پيش ايزد يكتا
ملك مست جمال او فلك محو كمال او   ز درياى نوال او حبابى لجه خضرا

(منتخب از قصيده قاآنى )

كرامت سى و هشتم : بعد از بيدارى نبات در دست او بود.

جوانى كه دست راستش از كار افتاده بود، و دكتر مى خواست با عمل جراحى آن را بهبود بخشد. به نظر مرحمت حضرت رضا عليه السلام - صلوات الله عليه - شفا يافت .

و مشروح جريان آن در روزنامه خراسان روز يكشنبه 29 فروردين 1344 مطابق با نيمه ذى حجه 1384 در شماره 4564 سال شانزدهم درج شد؛ و ما مختصر آن را در اينجا نقل مى كنيم ؛

على اكبر برزگر ساكن مشهد، سعد آباد، خيابان طاهرى ، جنب مسجد سناباد گفت :

روز بيست دوم رمضان 1384 خبر وحشت انگيز فوت يكى از بستگان من رسيد؛ پس از شنيدن اين خبر خيلى ناراحت شدم ، به طورى كه قدرت كنترل كردن خود را از دست داده بودم ؛ با همين حال خوابيدم و نيمه شب ناگاه از خواب پريدم و از حال طبيعى خارج شدم . وقتى كه كسانم مرا بدين خال ديدند، وحشت كردند و به سر و سينه زنان به همسايگان خبر دادند؛

آقا حسين قوچانى و حاج هادى عباسى كه در همسايگى منزل ما ساكن بودند، رفتند و دكتر حجازى ره به بالينم آوردند.

دكتر با تك سيلى مرا به حال آورد و دستور داد كه نگذارند بخوابم . آن گاه قدرى حالم بهتر شد؛ ولى دستم كج و خشك گرديد. اطرافيانم براى اينكه دستم را به حال اول برگرداند كش ‍ و واكش دادند و در نتيجه از بند در رفت .

پس از آن مرا نزد شكسته بند بردند و تا چهل روز پيش آقاى افتخارى - شكسته بند آستان قدس - مى رفتم ؛ ولى بهبود حاصل نشد.

به ناچار به بخش اعصاب بيمارستان شاهرضا مراجعه كردم ؛ و دكتر دستور عكسبردارى داد. آقاى دكتر لطفى عكس گرفت و من آن را نزد دكتر شهيدى بردم ؛ او پس از مشاهده عكس ‍ گفت : بايد عمل جراحى شود و پس از عمل هم چهار ماه دستت بايد در گچ باشد.

بعدا نزد دكتر فريدون شاملو رفتم و عكس را نشان دادم ؛ ايشان مرا به بيمارستان شوروى سابق معرفى كرد.

سپس عازم تهران شدم و به بيمارستان شوروى مراجعه كردم ؛ دكتر گفت : عمل لازم نيست ؛ دستت چرك كرده ؛ براى بهبودى آن ، چرك دستت را بايد خشكاند؛ آنان با وسايلى ، چرك دستم را خشكاندند و پنج نوبت هم آن را زير برق نهادند تا دستم بهبود يافت ؛ پس آن به مشهد مراجعت كرده ، به كار مشغول شدم .

در آن وقت ، به دروازه قوچان مشهد مى رفتم و رد دكان استاد على نجار كار مى كردم و روزانه پنجاه ريال مزد مى گرفتم . ديرى نپايد كه باز مرض دست بروز كرد، و به درد ناراحتى گرفتار شدم تا اينكه دستم از كار افتاد و بيكار شدم .

باز به راهنمايى يكى از دوستانم به بيمارستان شاهرضا رفتم و دستور عكسبردارى دادند و پس از گرفتن عكس آقايان ! پرفسور بولوند و دكتر حسين شهيدى معاينه كردند، و پرفسور بولوند گفت :در 23 اسفند ماه با پرداخت سيصد تومان پول بابت خونى كه پس از عمل جراحى بايد تزريق شود، بايد بسترى گردد؛ و اگر هم قادر به پرداخت پول نيست بايد استشهاد محل تهيه كند.

من پس از تهيه استشهاد و تصديق كلانترى و امضاى سرهنگ حيدرى خود را براى بسترى شدن آماده و به بيمارستان مراجعه كردم ؛ و رد اطاق 6 تخت و شماره 2 بسترى شدم .

قبل از عمل ، به يكى از پرستاران گفتم : آيا من خوب خواهم شد؟ او در جواب گفت : من به بهبود دستت خوش بين نيستم . من از شنيدن اين سخن ناراحت شدم در اوايل خواب ، در خواب ديدم : آقايى تبسم كنان ، به اطاق وارد شد. سلام كردم و براى احترام او خواستم از جا برخيزم كه ايشان دستش را روى سينه ام نهاد و فرمود: فرزندم ! آرام باش و اين نبات را بگير.

من دست چپم را دراز كردم تا نبات را بگيرم ؛ فرمود: با دست راستت بگير. گفتم : دست راستم قدرت حركت ندارد؛ با تغير فرمود: نبات را بگير! و نبات را در كف دستم نهاد و فرمود: بخور. گفتم : نمى توانم ؛ زيرا دستم قدرت حركت ندارد.

آن حضرت تبسمى كرد و آستين پيراهنم را بالا زد و باندى را كه دكتر بسته

بود پايين برد و تكان داد.

يك مرتبه از خواب بيدار شدم نگاه كرده ، ديدم باند باز شده و دستم خوب است و به اندازه يك سير نبات هم در دست من هست . از شدت شوق به گريه افتاده و فرياد زده ، از اطاق خارج شدم (مثل اينكه عقب آن حضرت مى روم ).

آن گاه پرستاران و بيماران بخش ، از صدا و فرياد گريه ام اطرافم را گرفتند؛ و نباتى كه در كف دستم بود گرفته ، ميان بيماران تقسيم كردند.

من با شوق و شعف تمام ، به اطاق دكتر شهيدى رفتم و دستم را به ايشان نشان دادم ؛ و او پس ‍ معاينه گفت : دستت خوب شده و هيچ عيبى ندارد.

همان روز مرخص شدم و از بيمارستان به حرم مطهر حضرت رضا صلوات الله عليه رفتم . ( 170)

هر كه خاك مقدم زوار شاه دين رضا شد   مست صهباى الست از ساغر حسن القضا شد
شد مقرب نزد حق آن كس كه از راه حقيقت   خادم دربار سلطان سرير ارتضا شد
آستان قدس آن شه برتر است از عرش اعلى   خاك پاك زائرش چشم ملك را توتيا شد
دردمندان رو كنند از هر طرف بر درگه وى   زانكه از بهر مريضان ، درگهش دارالشفا شد
يك سلام زائرش با معرفت در روضه اش   بهتر از هفتاد حج كه او خالص از بهر خدا شد
ليك دل سوزد چو ياد آرم كه آن سلطان دين   در خراسان خونجگر از جور ماءمون دغا شد
چون معاشر گشت با آن ظالم دنيا پرست   خواستار مرگ خود از خالق ارض سما شد
اى دريغا! عاقبت از كيد آن مستكبر دون   با دل پر درد غم مسموم از زهر جفا شد
اى شبيرى ! در عزايش ‍ روز و شب بنماى افغان   چون رسول مصطفى بهر رضا صاحب عزا شد.

شبيرى

كرامت سى و نهم : از همه كه ماءيوس ‍ شديد پناهى بس بزرگ داريد.

در جلد اول كرامات رضويه ص 182، و دارالسلام نورى نقل مى كند كه يكى از موثقين اهل گيلان گفت :

سفرى به هند كردم و شش ماه در شهر بنگاله توقف و در سرايى ، حجره اى براى تجارت ، اجاره كردم .

در آن سرا، پهلوى حجره ام غريبى با دو پسرانش به سر مى برد كه هميشه ملول و افسرده خاطر بود و گاهى هم صداى گريه و ناله اش به گوش مى رسيد؛ يك روز به فكر افتادم كه نزد او رفته ، علت حزن و اندوه و گريه اش را بپرسم ، وقتى نزد او رفتم ، ديدم حالت ضعف به او دست داده است .

بدو گفتم : مى خواهم علت حزن اندوهت را بدانم . او در جواب گفت : علتش بر اثر اتفاقى است كه در زندگى براى من روى داده است كه شرحش اين است :

در دوازده سال قبل مال و التجاره اى تهيه نمودم و به عزم تجارت بر كشتى سوار شدم و كشتى بيست روز در حركت بود؛ ناگاه باد تندى وزيد و همه مال و مسافران را غرق كرد؛ من در ميان دريا دل به مرگ نهادم تا اينكه خود را به تخته سنگى بند كردم و باد مرا به چپ و راست مى برد تا به حكم قضاى الهى آن تخته سنگ ، مرا از كام نهنگ رهانيده ، به جزيره اى رسانيد و موج مرا به ساحل انداخت ؛ همينكه از مرگ نجات يافتم ، سجده شكر كردم ؛ و مدت يكسال در ميان جزيره اى بسيار با صفا و خالى از بنى آدم زندگى كردم و شبها از ترس ‍ درندگان ، روى درخت به سر مى بردم روزى به قصد وضو ساختن در كنار درختى - كه آب باران دور آن جمع شده بود رفتم ؛ ناگهان عكس زنى زيبا را در آب ديدم و با تعجب سر بلند كرده ، زنى را لخت و عريان در بالاى درخت ديدم وقتى متوجه نگاه من شد گفت : اى مرد! از خدا و پيامبرش شرم نمى كنى كه به من نظر مى افكنى ؟ من از شرم ، سر به زير انداخته ، گفتم : تو را به خدا! بگو! از فرشتگانى يا از پريان ؟

گفت : من انسانم ، كه سرنوشت ، مرا بدينجا كشانده است و پدرم ايرانى است ؛ در سفرى كه با كشتى به هند مى رفت كشتى ما غرق شد و من در اين جزيره افتادم و اكنون سه سال است كه در اينجا مانده ام .

پس از شنيدن سخنان آن زن ، جريان خود را براى او نقل كردم و در پايان گفتم : خوب است كه به عقد من در آيى تا زن و شوهر شويم او سكوت كرد و من سكوتش را موجب رضايت دانستم و صورتم را از او برگرداندم ؛ او نيز از درخت به زير آمد و او را به عقد خود درآوردم .

خداى تعالى بر بى كسى ما ترحم نمود و دو پسر به ما عنايت كرد كه هر دو در مقابل شما هستند؛ اما پيشامدى سبب شد كه ما از آن زن جدا شويم ؛ و اين حزن اندوه من براى فراق مادر بچه هاست كه شرحش اين است :

ما، در آن جزيره ، به ديدار اين دو پسر خشنود بوديم ؛ اما برهنه و با موهاى بلند بسيار بد منظر، به سر مى برديم .

روزى همسرم گفت : كاش ! لباسى مى داشتيم و از اين رسوايى رها مى شديم ؛ پسران ، چون سخن مادر را شنيدند گفتند: مگر به غير از اين وضع به گونه اى ديگر هم مى توان زندگى كرد؟

مادر گفت : آرى . خداى تعالى شهرهاى بزرگ و پرجمعيت آفريده است كه مردم آن از غذاهاى لذيذ و خوشمزه و لباسهاى زيبا استفاده مى كنند؛ ما هم قبل از اينكه بدين جزيره بيفتيم ، در آنجا بوديم ؛ ولى سفر دريا و شكستن كشتى موجب شد كه باز هم با توجه به عنايت خداى تعالى به وسيله تخته سنگى خود را نجات دهيم و بدينجا بيفتيم .

پسران مشتاقانه گفتند: اگر چنين است چرا به وطن باز نمى گرديد. مادر گفت : چون دريا در پيش است و عبور از دريا بدون كشتى ممكن نيست و اينجا هم كه كشتى نيست كه ما به وسيله آن از دريا عبور كرده ؛ به زادگاه خود برگرديم .

پسران گفتند: ما خود كشتى مى سازيم و با اصرار، كمك فكرى خواستند، تا كشتى بسازند؛ مادر چون اصرار ايشان را ديد، به درخت بزرگى در آن نزديكى افتاده بود اشاره كرد گفت ، اگر بتوانيد، وسط اين درخت را بتراشيد و خالى كنيد شايد بتوانيم ، در داخل آن نشسته ، خود را به جاى برسانيم .

پسران با شنيدن سخنان مادر، خوشحال شدند و با شوق تمام به طرف كوهى - كه در آن نزديكى بود - رفتند و سنگهاى سر تيزى كه مثل تيشه نجارى بود پيدا كرده ، آوردند و خود را براى خالى كردن درخت آماده نمودند.

پسران مدت شش ماه با كار مداوم توانستند وسط درخت را خالى كرده ، آن را به صورت كشتى كوچكى در آورده - كه دوازده نفر در آن بتواند نشست .

ما نيز به داشتند چنين پسران كارى ، خوشحال بوديم ؛ در اين هنگام به فكر جمع كردن عنبر اشهب - كه مومى از عسل مخصوص بود - افتاديم زيرا در آن جزيره كوه بسيار بلندى بود كه پشت آن كوه ، جنگلى قرار داشت كه تمام اشجارش ميخك بود و زنبوران عسل از شكوفه هاى ميخك مى خوردند و بر قله آن كوه ، عسل مى ساختند و در موقع باران عسل ،شسته مى شد و از كوه فرو مى ريخت ؛ و شربت آن نصيب ماهيان مى شد و مومش را - كه عنبر اشهب نام داشت و در پايين كوه باقى مى ماند - در كشتى گذريم و با خود ببريم .

در حدود صد من از آن موم (عنبر اشهب ) جمع آورى كرديم و با آن مومها در كشتى حوضى در يك طرف كشتى ساختيم و ظرفهاى تهيه كرديم و با آن ظرفها آب شيرين آشاميدنى آورده ، حوض را پر آب نموديم .

و براى خوراك نيز چوب چينى - كه ريشه اى است در آن جزيره فراوان بود - تهيه كرديم و در كشتى نهاديم ؛ دو ريسمان محكم از ريشه درختان بافتيم و يك سر كشتى را به ريسمانى و سر ديگرش را به ريسمان ديگر و بعد هر دو سر ريسمان را به درخت بزرگى بستيم ، چون كارها تمام شد، در انتظار رسيدن مد دريا نشستيم . مد دريا رسيد؛ و آب زياد شد و كشتى ما روى آن قرار گرفت ؛ ما در حال خوشحالى حمد خداى تعالى را به جاى آورديم و بر كشتى سوار شديم با كمال تعجب ديديم كشتى حركت نمى كند علتش هم اين بود كه وقتى سر ريسمان را به درخت بسته بوديم قبل از سوار شدن بايستى باز مى كرديم ؛ ولى ما از باز كردن آن غفلت كرده بوديم .

يكى از پسران : خواست پياده شده ، ريسمان را باز كند كه مادر جلوتر از او خود را به آبا انداخت و ريسمان را باز كرد؛ ناگهان موج سر ريسمان را از دست او ربود و كشتى به سرعت به حركت درآمد و ميان دريا رسيد؛ و مادر در جزيره ماند و هر چه فرياد كرد و گريه و زارى كرد و اين طرف آن طرف دويد؛ سودى نبخشيد و كشتى از او دور شد. چون نااميد شد بالاى درختى رفت و با ناله و حسرت به شوهر و فرزندانش نگاه مى كرد و اشك مى ريخت ما بالاءخره از نظرش دور شديم .

پسران هم از مادر نااميد شدند گريه و زار بسيار كردند و اشك ريختند و اشك آنان نمكى بود بر زخمهاى دل ريش و آزرده ام پاشيده مى شد؛ ولى همينكه به ميان دريا رسيديم خوف دريا آنان را فرا گرفت و ساكت شدند.

كشتى ما، هفت روز در حركت بود تا بالاءخره به ساحل رسيد و فرود آمديم و از آنجا همه برهنه بوديم شرم داشتيم كه به جاى برويم ، ديرى نپاييد كه شب فرا رسيد؛ من بالاى بلندى رفته ، نگاه كردم با روى به شهر و روشنى آتشى را از دو ديدم ؛ پسران را در آنجا گذارده ، خود با نشانه همان آتش ، رو به راه نهادم تا به خانه اى - كه درگاهى عالى داشت - رسيدم ؛ در را كوبيدم . مردى - كه به ظاهر معلوم بود از بزرگان يهود است - بيرون آمد؛ من قدرى از عنبر اشهب بدو دادم و در مقابل ، چند جامه و فرشى از او گرفتم و باز گشتم تا خود را به فرزندانم برسانم . چون نزد فرزندانم رسيدم ، لباس بر آنان پوشاندم و صبح با هم وارد شهر شديم و در كاروانسراى حجره اى گرفتيم و شبها جوالى برداشته ، مى رفتيم و عنبرهايى كه در كشتى داشتيم مى آورديم .

وقتى تمام آنها را آورديم ، از پول آنها وسايل زندگى تهيه كرديم و اكنون قريب يكسال است كه با پسرانم در اينجا به سر مى برديم و به ظاهر تاجرم ؛ ولى شب و روز از دورى آن زن و بى كسى و بيچارگى او در حزن و اندوهم .

از شنيدن اين سخنان چنان رقت ، مرا فرا گرفت كه بى اختيار اشكهايم جارى شد و به او گفتم : اگر خود را به آستان قدس حضرت رضا برسانى و در دل خود را به آن حضرت بگويى اميد است كه دردت علاج شود و از ناراحتى بيرون آيى ! زيرا هر كه تا به حال به آن حضرت پناهنده شده ، به مقصود خود رسيده است .

سخن من ، در او موثر واقع شد و با خداى تعالى پيمان بست كه از روى اخلاص ، قنديلى از طلاى خالص ساخته ، پياده به آستان قدس ‍ على بن موسى الرضا عليه السلام مشرف شود و همسر خود را از آن حضرت بخواهد.

همان روز طلاى خوبى تهيه كرد و قنديلى ساخت و با دو پسر خود در كشتى نشست و رو به راه نهاد و پس از پياده شدن از كشتى ، بيابان را پيمود تا به مشهد مقدس رسيد؛ در شب همان روزى كه وارد شد. متولى ، حضرت رضا عليه السلام را در خواب ديد كه به او فرمود: فردا شخصى به زيارت ما مى آيد بايد از او استقبال كنى .

صبحگاهان متولى با جمعى از صاحب منصبان از شهر به استقبال او رفتند. و آن مرد و پسرانش را با احترام تمام وارد كردند و در منزلى كه براى آنان تدارك ديده بودند سكنى دادند. و قنديلى را هم كه آورده بود در محل مناسبى نصب نمودند.

آن مرد غسل كرد به حرم مطهر مشرف و مشغول زيارت و دعا خواندن شد چند ساعتى كه از شب گذشت ، خدام حرم ، مردم را به خاطر بستن در بيرون كردند و فقط او را در آنجا گذاشته ، درها را بستند و رفتند.

او وقتى حرم را خلوت ديد در مقابل حرم به تضرع و زارى و درد دل گفتن پرداخت و گفت : من آمده ام و زوجه ام را مى خواهم در همان حال تضرع بود تا دو ثلث از شب گذشت ؛ ناگاه حالت خستگى و ضعفى به او دست داد و سر به سجده نهاد و چشمانش به خواب رفت ؛ ناگهان شنيد كه يك نفر مى گويد: برخيز! سر برداشته ، نگاه كرد و ديد وجود مقدس امام على بن موسى الرضا عليه السلام است كه فرمود: همسرت را آورده ام و اكنون بيرون حرم است از جا بلند شو و او ملاقات كن .

گفت : عرض كردم : فدايت شوم ، درها بسته است چگونه بروم ؟ فرمود: كسى كه همسرت را از راه دور به اينجا آورده است درهاى بسته را هم مى تواند بگشايد.

گفت : از جا برخاسته ، بيرون رفتم ناگاه چشمم به همسرم افتاد و او را وحشتناك و با همان هياءتى كه در جزيره بود ديدم و يكديگر را در آغوش گرفتيم ؛ از او پرسيدم : چگونه بدينجا آمدى ؟

گفت من از درد فراق بسيارى گريه ،مدتى به درد چشم مبتلى شده بودم ؛ يك شب در حالى كه در جزيره نشسته بودم و از شدت درد چشم مى ناليدم ؛ ناگاه شخصى نورانى پيدا شد - كه از نور رويش تمام جاها روشن بود - دست مرا گرفت و فرمود: چشمانت را بر هم گذار! من چشمانم را بر هم نهادم ، ديرى نپاييد كه چشمانم را گشودم و خود را در اينجا ديدم - آن مرد همسر خود را نزد پسران برد و به اعجاز امام على بن موسى الرضا عليه السلام به وصال مادر رسيدند و مجاورت قبر حضرت رضا عليه السلام را اختيار نمودند تا از دنيا رفتند.

اى مملكت توس كه قدر شرف افزون   از عرش علا داده تو را قادر بيچون
تو جنتى و جوى سناباد تو كوثر   خاك تو بود عنبر و سنگت دُر مكنون
حق دارى اگر بانك اناالحق كشى از دل   چون مظهر حق آمده در خاك تو مدفون
فرمانده كونين ، رضا زاده موسى   كش جمله آفاق بود چاكر و مفتون
هشتم در درخشنده درياى امامت   كاو راست ، روان حكم ، به نه گنبد گردون
ليلاى جمالش چو كند جاى به محمل   عاقل شود از ديدن او مات چو مجنون
بر خويش ببالند چو در حشر ملائك   فرياد برآيد كه اين الرضويون

(ميرزا حبيب اختر توسى )