۵۳ داستان از كرامات حضرت رضا عليه السلام

موسى خسروى

- ۶ -


كرامت دوازدهم

غفارى گفت : مردى از آل ابى رافع - كه به غلام پيغمبر مشهور بود - و فلان نام داشت به گردن من حقى داشت (و پولى از من طلبكار بود) آن حق را از من مطالبه كرد و پافشارى در گرفتن آن نمود؛ ( و من نيز توانايى پرداخت آن را نداشتم ) من كه چنين ديدم ؛ نماز صبح را در مسجد رسول خدا صلى الله عليه و آله خواندم ؛ سپس به سوى خانه حضرت رضا عليه السلام - كه در عريض (نام جاى است در يك فرسنگى مدينه ) بود - رهسپار شدم ؛ چون نزديك در خانه آن حضرت رسيدم ، ديدم ؛ سوار بر الاغى است و پيراهن و ردايى در بر دارد و رو برويم از خانه در آمد؛ چون نظرم به آن حضرت آمد افتاد شرم كردم كه حاجتم را اظهار كنم ؛ همينكه به من رسيد، ايستاد و به من نگريست ؛ من بر آن حضرت سلام كردم - ماه رمضان بود - سپس گفتم : قربانت گردم همانا دوست شما، فلان كس ، از من طلبى دارد و بخدا مرا رسوا كرده - و من گمان مى كردم ( پس از اين شكايتى كه از او كردم ) آن حضرت به او دستور داد: بنشينم تا باز گردد؛ من همچنان در آنجا ماندم تا نماز مغرب را خواندم و چون روزه بودم ، دلم تنگ شد و خواستم باز گردم كه ديدم آن حضرت پيدا شد و مردم گرد او را گرفته اند و گدايان نيز سر راه او نشسته بودند، آن حضرت از ابن مسيب سخن مى گفتم . چون از سخن فارغ شدم ، فرمود: گمان نمى كنم افطار كرده باشى ، عرض كردم : نه . پس براى من خوراكى خواست و آوردند و پيش من گذاردند، به غلام نيز دستور داد: با من هم خوراك شد؛ پس من و غلام از آن خوراك خورديم و چون دست از خوراك كشيديم فرمود؛ آرام ، تشك را بلند كن و هر چه زير آن است ، بردار.

من تشك را بلند كرده ، اشرفيهاى از طلا ديدم آنها را برداشته و در جيب آستين خود نهادم ؛ سپس دستور فرمود: چهار تن از غلامانش با من باشند تا مرا به منزل و خانه خود برسانند؛ من عرض كردم : قربانت گردم ، شبگردان و پاسبانان ابن مسيب سر راه هستند و من خوش ‍ ندارم ، مرا با غلامان شما ببينند. فرمود: درست

گفتى ؛ خدا تو را به راه راست راهنمايى كند و به آن غلامان دستور فرمود همراه من باشند. تا هر كجا كه من گفتم ، برگردند. چون نزديك خانه ام رسيدم و دلم آرام شد، آنها را برگردانده ، به خانه خود رفتم و چراغ خواسته ، اشرفيها را شمردم ؛ ديدم چهل و هشت اشرفى است و طلب آن مرد از من بيست و هشت اشرفى بود.

در ميان آنها يك اشرفى مى درخشيد كه درخشندگى آن مرا خوش آمد، آن را برداشته ، نزديك چراغ بردم ، ديدم به خط روشن و خوانا روى آن نوشته شده بود، طلب آن مرد بيست هشت اشرفى است . و مابقى از آن تو است و بخدا من دقيقا نمى دانستم كه آن مرد چه مبلغ از من طلبكار است . ( 147)

كرامت سيزدهم

موسى بن سيار مى گويد: همراه حضرت رضا عليه السلام بودم ؛ همينكه نزديك ديوارهاى توس رسيدم صداى ناله و گريه هاى شنيدم ؛ من به جستجوى آن رفتم ، ناگهان ديدم جنازه اى آوردند؛ آن حضرت در حالى كه پاى از ركاب خالى كرده بود پياده شد و به طرف جنازه آمد و آن را بلند كرد و چنان بدان چسبيد همچون بچه اى كه به مادرش مى چسبد آن گاه رو به من كرده ،فرمود:

من شيع جنازة ولى من اوليائنا خرج من ذنوبه كيوم ولدته امه لا ذنب له .

هر كس جنازه اى از دوستان ما را تشييع كند، مثل روزى كه از مادر متولد شده ، گناهانش ‍ زدوده مى شود،

بالاءخره جنازه را كنار قبر گذاشتند.امام عليه السلام مردم را به يك طرف كرد تا ميت را مشاهده نموده و دست خود را روى سينه اش ‍ گذاشت و فرمود، فلانى ! تو را بشارت مى دهم كه بعد از اين ديگر ناراحتى نخواهى ديد.

فرض كردم ، فدايت شوم ؛ مگر اين مرد را مى شناسى ؟ اينجا سرزمينى است كه تا كنون در آن قدم ننهاده اى .

فرمود: موسى ! مگر نمى دانى كه اعمال شيعيان ما هر صبح و شام بر ما عرضه مى شود.

قسمت دوم : كرامات بعد از شهادت

كرامات چهاردهم

شيخ محمد حسين - كه از دوستان مرحوم ميرزا محمود مجتهد شيرازى بود ( 148) - به قصد تشرف به مشهد حضرت رضا عليه السلام از عراق مسافرت كرد و پس از ورود به مشهد مقدس دانه اى در انگشت دستش آشكار شد و سخت او را ناراحت كرد: چند نفر از اهل علم او را به مريض خانه بردند، جراح نصرانى گفت : بايد فورا انگشتش بريده شود؛ وگرنه به بالا سرايت خواهد كرد.

ابتدا جناب شيخ قبول نمى كرد و حاضر نمى شود انگشتش را ببردند. طبيب گفت ؛ اگر فردا بيايى ، بايد از بند دستت بريده شود شيخ برگشت و درد شدت گرفت ؛ شب صبح ناله مى كرد؛ فردا به بريدن انگشت ، راضى گرديد.

چون او را به مريض خانه بردند جراح دستش ‍ را ديد؛ و گفت : بايد از بند دست بريده شود، قبول نكرد و گفت : من حاضرم ؛ فقط انگشتم بريده شود. جراح گفت : فايده ندارد و اگر الآن از بند دستت بريده نشود به بالاتر سرايت كرده ، فردا بايد از كتف بريده شود شيخ برگشت و درد شدت گرفت : به طورى كه صبح به بريدن دشت راضى شد چون او را نزد جراح بردند و دستش را ديد، گفت : به بالا سرايت كرده است و بايد از كتف بريده شود و ديگر از بند دست بريدن فايده ندارد، اگر امروز از كتف بريده نشود فردا به ساير اعضاء سرايت كرده و به قلب رسيده ، هلاك خواهد شد.

شيخ به بريدن كتف از دست راضى نشد و برگشت درد شديدتر شد و تا صبح ناله مى كرد و حاضر شد كه كتف بريده شود؛ و رفقايش او را به طرف مريض خانه حركت دادند تا دستش را از كتف ببرند. در وسط راه ، گفت : رفقا! ممكن است در مريضخانه از دنيا بروم ؛ اول مرا به حرم حضرت رضا عليه السلام ببريد: او را به حرم بردند و در گوشه اى از حرم جاى دادند.

شيخ گريه زيادى كرده ، به حضرت رضا عليه السلام شكايت كرده ، گفت : آيا سزاوار است زائر شما به چنين بلاى مبتلى شود و شما به فريادش نرسيد؟

و انت الاءمام الرؤ وف به اينكه شما امام هستى : خصوصا درباره زوار.

پس حالت غشى عارضش شد؛ در آن حال حضرت رضا عليه السلام را ملاقات مى كرد؛ آن حضرت دست مبارك ، بر كتف او تا انگشتانش ‍ كشيده ، فرمود: شفا يافتى !

شيخ به خود آمد ديد دستش هيچ دردى ندارد؛ رفقا آمدند تا او را به مريضخانه ببرند. جريان شفاى خود را به دست آن حضرت ، به آنها گفت ؛چون او را نزد جراح نصرانى بردند جراح دستش را نگاه كرده ، اثرى از آن دانه نديد.

به احتمال آن كه شايد دست ديگرش باشد آن دست ديگر را هم مشاهده كرد و ديد كه سالم است ؛ سپس گفت :

اى شيخ ! آيا مسيح را ملاقات مردى ؟

شيخ فرمود: كسى را ديدم كه از مسيح هم بالاتر است و او مرا شفا داد. پس از آن ، جريان شفا دادن امام عليه السلام را نقل كرد.

كرامت پانزدهم

يكى از روحانيون مورد اعتماد مؤ لف ، از قول دوست روحانى خود، نقل كرد و گفت ،

من از حرم مطهر خارج شدم ؛ ناگهان به خانمى -كه قبل از من از حرم خارج شده بود - در مسير راه ، برخوردم و ديدم همينكه از بست و محيط بارگاه خارج شد، چادرش را از سر برداشته ، داخل كيف دشتى خود گذاشت .

من كخ گستاخى او را نتوانستم تحمل كنم : خانم ! حجاب در حرم بايد باشد؟

او كمال و احترام و ادب گفت : آقا! من مسلمان نيستم . پرسيدم : پس چه آيينى دارى ؟ گفت : نصرانى هستم .

گفتم : پس در حرم چه مى كردى ؟

گفت : آمده بودم از حضرت رضا عليه السلام تشكر كنم . پرسيدم براى چه ؟

گفت : پسرم فلج بود. هر چه او را براى معالجه نزد پزشكان بردم ، سودى نبخشيد؛ بالاءخره با همان حال تبه مدرسه رفت .

همكلاسانش او را به معالجه تشويق كردند. او در جواب آنان گفته بود مادرم مرا براى معالجه نزد پزشكان متخصص برده ؛ اما سودى نبخشيد است .

همكلاسانش گفته بودند. برو به مادرت بگو؛ تو را به حرم مطهر حضرت رضا عليه السلام ببرد تا شفا بگيرى .

همينكه پسرم از مدرسه بازگشت . گريان كفت : مادر! گفتى مرا پيش همه پزشكان برده اى .

اما هنوز مرا به مشهد امام رضا عليه السلام و نزد آن مام عليه السلام كه همكلاسانم مى گويند مريضها را شفا مى بخشد نبرده اى .

گفتم : پسرم ! امام رضا مسلمانان را ويزيت مى كند؛ به خاطر اينكه ما نصرانى هستيم تو را ويزيت نخواهد كرد.

امام او با اصرار تمام مى گفت : تو مرا ببر؛ مرا هم ويزيت مى كند؛ ولى من انكار مى كردم و باز او اصرار، بالاءخره گريان به بستر خود رفت .

چون نيمه شب فرا رسيد صدا زد مامان ! بيا! من با شتاب رفتم . گفت : مامان ! ديدى آن آقا، مرا هم ويزيت كرد! او، خودش به خانه ما آمد و گفت : به مادرت بگو هر كه در خانه ما بيايد او را ويزيت مى كنيم .

دوستان را كجا كنى محروم ؟   تو كه با دشمن اين نظر دارى .

كرامت شانزدهم

شهيد دستغيب در كتاب داستانهاى شگفت انگيز ( 149) نقل مى كند: حيدر آقا تهرانى گفت : در چند سال قبل ، روزى در رواق مطهر حضرت رضا عليه السلام مشرف بودم پيرمردى را - را كه از پيرى حميده و موى سر و صورتش سفيد و ابروهايش بر چشمانش ‍ ريخته بود - ديدم ؛ حضور قلب و خشوعش ‍ مرا متوجه او ساخت .

وقتى كه خواست حركت كند ديدم از حركت كردن عاجز است ؛ او را در بلند شدن يارى كردم ؛ آدرس منزلش را پرسيدم تا او را به منزلش رسانم ؛ گفت : حجره ام در مدرسه خيرات خان است او را تا منزل همراهى كردم و سخت مورد علاقه ام شد؛ به طورى كه همه روزه مى رفتم و او را در كارهايش يارى مى كردم نام و محل و حالاتش را پرسيدم .

گفت : نامم ابراهيم و از اهل عراقم و زبان فارسى را هم خوب مى دانم ؛ ضمن بيان حالاتش گفت : من از سن جوانى تا حال هر سال براى زيارت قبر حضرت رضا عليه السلام مشرف مى شوم و مدتى توقف كرده ، باز به عراق بر مى گردم ؛

در سن جوانى كه هنوز اتومبيل نبود دو مرتبه ، پياده مشرف شده ام ؛ در مرتبه اول سه نفر جوان ، كه با من هم سن و رفاقت ايمانى بين ما بود و سخت به يكديگر علاقه داشتيم ؛مرا تا يك فرسخى مشايعت كردند و از مفارقت من و اين كه نمى توانستند با من مشرف شوند، سخت افسرده و نگران بودند؛ هنگام وداع با من مى گريستند و گفتند: تو جوانى و سفر اول پياده و به زحمت مى روى ؛ البته مورد نظر واقع مى شوى ؛ حاجت ما از تو اين است كه از طرف ما سه نفر هم سلامى تقديم امام عليه السلام نموده ،در آن محل شريف ، يادى هم از ما بنما.

پس آنها را وداع نموده ،به سمت مشهد حركت كردم . پس از ورود به مشهد مقدس با همان حالت خستگى و ناراحتى به حرم مطهر مشرف شدم . پس از زيارت ، در گوشه اى از حرم ، و حالت بيخودى و بى خبرى به من عارض شد؛ در آن حالت ديدم حضرت رضا عليه السلام به دست مباركش رقعه هاى بيشمارى بود كه به تمام زوار، از مرد و زن ، حتى به بچه ها هم رقعه اى مى داد؛ چون به من رسيدند، چهار رقعه به من مرحمت فرمود: پرسيدم چخ شره است كه به من چهار رقعه داديد؟

فرمود: يكى از براى خودت و سه تاى ديگر براى سه رفيقت ؛عرض كردم اين كار، مناسب حضرتت نيست خوب است به ديگرى امر فرمائيد تا اين رقعه ها را تقسيم كند.

حضرت فرمود: اين جمعيت همه به اميد من آمده اند و خودم بايد به آنها برسم . پس از آن يكى از رقعه ها را گشودم ديدم چهار جمله در آن نوشته شده بود.

برائة من النار و امان من الحساب و دخول فى الجنة و انا بن رسول الله صلى الله عليه و آله

خلاصى از آتش جهنم و ايمنى از حساب و داخل شدن در بهشت منم فرزند رسول خدا صلى الله عليه و آله

كرامت هفدهم

حاج ميرزا احمد رضائيان - كه از اخيار مشهد است گفت : در حدود سى سال قبل ، سيدى به نام سيد حسن ، در انتهاى بست پائين خيابان ، كنار مغازه ام بساط خرازى داشت .

روزى گفت : دختر سه ساله ام ، بى بى صديقه ، سخت مريض است . روز ديگر پرسيدم : حال بى بى صديقه چطور است ؟ گفت : حالش ‍ خوب نيست ؛ به طورى كه هيچ اميدى به زنده ماندنش ندارم ؛ لذا تصميم دارم كه تا از حالش ‍ خبرى ندهند به خانه نروم .

من چون او را خيلى پريشانحال ديدم ، به او پيشنهاد كردم كه در حرم حضرت رضا عليه السلام ميان نماز ظهر و عصر به حضرت رقيه عليه السلام متوسل شو تا دخترت شفا يابد.

سيد حسن ، مثل هميشه براى اداى نماز به حرم رفت ؛ ولى نمازش بيش از روزى قبل به طول انجاميد.

در بازگشت از او پرسيدم : متوسل شدى ؟ گفت ، ميان دو نماز خيلى گريه كردم ؛ سپس ‍ ديدم دختر هفت هشت ساله اى عربى از داخل ايوان طلا به طرف من آمد و گفت :

آقا سيد حسن سلام عليكم - حال بى بى صديقه چطور است ؟

گفتم : حالش خيلى بد است ؛ به گونه اى كه امروز تصميم دارم به خانه نروم . سپس فرمود: من - الان - كه آنجا بودم - او را ناراحت نديدم .

گفتم : حالش طورى بود كه توان حركت نداشت ؛ سپس پرسيد: شما به كه متوسل شديد؟

گفتم : به حضرت رقيه عليه السلام .

گفت :ايشان سلامت او از خداى تعالى خواست و خدا هم او را شفا داد. و دليل بهبودش هم اين است كه اگر به خانه برگردى ،بى بى صديقه ،در را به رويت باز خواهد كرد.

پس از آن با خود گفتم : شايد او بچه همسايه ام بود، زود به داخل حرم رفتم تا والدينش را ببينم ، ولى دختر عربى يا شخص ديگرى را نديدم .

من به او گفتم : آن دختر خانم ، خود حضرت رقيه عليهاالسلام بوده است . چنانچه به خانه ات برگردى او را سالم خواهى ديد.

او به خانه اش رفت و سه ساعت بعد از ظهر لبخندزنان بازگشت .

به او گفتم : خيلى ! گفت : آرى ؛ من در حين مراجعت به خانه وقتى پشت در رسيدم به جاى صداى گريه و شيون بى بى صديقه ، صداى بازى كردن بچه ها را شنيدم .

در خانه را زدم ؛ بى بى صديقه گفت : كيست ؟ گفتم : منم . زود آمده در را باز كرد؛ من از خوشحالى او را در آغوش گرفتم ؛ در حالى كه از شادى گريه مى كردم ، من بى حال شدم ؛ پس ‍ از آن پرسيدم : چه شده ؟ كه خوب شدى .

گفت : يك ساعت قبل خوابيده بودم ؛ ناگهان دختر بچه اى آمد گفت : بى بى صديقه ! برخيز!

سپس ظرفى پر آب به من داد و گفت : بخور؛ بمحض اينكه آن آب را نوشيدم بلافاصله حالم خوب شد؛ پس از آن برخاست كه برود گفتم : بنشينيد! كجا مى رويد؟

فرمود: بايد بروم و خبر سلامت تو را به پدرت - كه تصميم گرفته است به خاطر ناراحتى تو به خانه باز نگرد - بدهم .

بالاءخره دعاى پدر بى بى صديقه در حرم حضرت رضا عليه السلام به اجابت رسيد و دختر به كرامت حضرت رقيه عليهالسلام سلامت خود را باز يافت .

كرامت هجدهم

شهيد آية الله دستغيب در كتاب داستانهاى شگفت انگيز ( 150) خود مى نويسد:

مرحوم حاج شيخ محمد جواد بيد آبادى كه وقتى آن بزرگوار به قصد زيارت حضرت رضا عليه السلام و توقف چهل روز در مشهد مقدس ‍ به اتفاق خواهرش از اصفهان حركت نمود و به مشهد مشرف شدند.

چون هيجده روز از مدت توقف ، در آن مكان شريف گذشت ، شب ، آن حضرت در عالم واقعه به ايشان امر فرمودند كه فردا بايد به اصفهان برگردى ؛ عرض مى كند: مولاى من ! قصد توقف چهل روزه در جوار حضرت عليه السلام كرده ام و هنوز هجده روز بيشتر نشده است .

امام عليه السلام فرمود: چون خواهرت از دورى مادرش دلتنگ است و از ما مراجعتش را به اصفهان خواسته براى خاطر او بايد برگردى . آيا نمى دانى كه من زوار را دوست مى دارم ؟

چون مرحوم حاجى بيدار مى شود، از خواهرش مى پرسد كه از رضا عليه السلام روز گذشته چه خواستى ؟ گفت : چون از مفارقت مادرم سخت ناراحت بودم ، به آن حضرت شكايت كرده ، درخواست مراجعت نمودم .

گفت :خواهرم !غمگين مباش ؛ حضرت رضا عليه السلام به من دستور دادند كه فردا به اصفهان برگرديم . ناراحت نباش .

كرامت نوزدهم

با وجود عناياتى كه حضرت رضا عليه السلام به زوار خود دارد، زوار بايد قدر و منزلت خود را بداند و گامى از دايره ادب و انسانيت بيرون ننهند.

داستان زير هشتارى براى زوار است !

مرحوم مروج در كتاب كرامات رضويه ( 151) مى نويسد:

تاجرى اهل تهران به عنوان زيارت به مشهد مقدس مشرف شد؛ كه او در مسافرت بود، يكى از دوستانش در تهران او را در خواب ديد كه آن آقا به حرم مشرف شد؛ در حالى كه امام عليه السلام روى ضريح نشسته بود. او پيش ‍ روى ايشان ايستاد و حربه اى به سوى امام پرتاب كرد به طورى كه امام عليه السلام خيلى ناراحت شد.

باز به طرف ديگر ضريح رفت و همين عمل را مرتكب شد. مرتبه سوم به طرف پشت سر مبارك رفته و حربه اى به سوى ايشان پرانيد كه بر اثر اصابت آن ، امام به پشت افتاد؛ من وحشت زده از خواب بيدار شدم و با خود گفتم كه اين چه خوابى بود؟!!

بالاءخره رفيقش از سفر برگشت در ملاقات با او پرسيد: براى چه رفته بودى ؟

جواب داد: براى زيارت .

گمان مى كرد كه در خلال سخنانش تعبير خوابش را خواهد فهميد چون از سخنانش ‍ چيزى نفهميد، خواب خود را براى او نقل كرد.

آن مرد گريان گفت : حقيقت اين است كه وقتى در حرم مشرف بودم ، زنى را پيش روى آن حضرت ديدم كه دستش را روى ضريح مطهر گذاشته بود، خوشم آمده دستم را روى دستش گذاشتم به طرف ديگر رفت ؛ من هم رفتم باز همين عمل را مرتكب شدم تا به طرف پشت سر رفتم ؛ دستش را كه به ضريح گذاشته بود، با دست خود لمس كردم !!

البته به خدا پناه بايد برد از چنين گستاخى !!!

در پايان مى گويد: پرسيدم : اهل كجايى ؟ گفت : تهران ما با هم از سفر برگشتيم .

بحمدالله حالا در جمهورى اسلامى جدايى خواهران زائر، از آقايان طرح ريزى و از اين پيش آمدهاى سوء، بسيار كاسته شده است .

كرامت بيستم

آقا ميرزا احمد رضائيان - از دوستان مورد اعتماد مؤ لف - نقل كرد: دوستى داشتم كه بر اثر تصادف فلج شده بود و مدت دو سال در مشهد به سر مى برد.

يكى از خدام او را مى شناخت كه دير زمانى در مشهد مانده و براى شفا گرفتن به حضرت رضا عليه السلام متوسل شده است و هر شب به حرم مشرف مى شود؛ شبى در حضور من - كه در رفت آمد او با چرخ به حرم مطهر به او كمك مى كردم - گفت : چرا براى شفا گرفتن خود اصرار نمى كنى ؟ دو جريان براى تشويق ايشان نقل كرد:

1- يكى از سر كشيكها به نام حاجى حسين - كه شب در آسايشگاه به سر مى برد - حضرت رضا عليه السلام را در عالم خواب ديد كه در كنارشان سگ سفيدى بود؛امام عليه السلام به حاجى حسين فرمود: بچه هاى اين سگ در چاه افتاده اند: برو بچه هايش را از چاه نجات بده .

حاجى حسين رفت و در صحن را باز كرد و سگ سفيدى را با همان مشخصات در پشت در، ديد كه زوزه مى كشد.

نزديك رفت و به سگ اشاره كرد و گفت : برويم .

سگ به طرف پائين خيابان به راه افتاد و حاجى حسين را بر سر چاه برد و آنجا نشست . حاجى حسين از بالاى چاه صداى زوزه بچه سگهاى را شنيد و به سگ گفت ، همينجا باش تا برگردم .

ساعت دو بعد از نيمه شب بود در همان نزديكى زنگ در خانه اى را زد؛ جوانى با لباس ‍ خواب ، در را باز كرد.

حاجى حسين جريان سگ را شرح داد؛ بعدا به جوان گفت : ريسمان و فانوس و كيسه گونى بردار و بياور با هم برويم .

جوان آنها را آماده كرده آورد و با هم بر سر آن چاه رفتند.

جوان داخل چاه شد و بچه سگها را داخل گونى نهاده از چاه بالا آوردند و سگ به عنوان تشكر دمى جنباند. سپس رو به من كرد. گفت : سگ وقتى بچه هايش به چاه مى افتند مى داند به كه بايد پناه ببرد!! تو چرا براى شفا گرفتن خود ناله و تضرع نمى كنى ؟

كرامت بيست يكم

اينك جريان ديگر:

كردى كلاتى سى و پنجساله اى بر اثر افتادن از بالاى چوب بست از كمر فلج شده بود و با چوب زير بغل ، بزحمت راه مى رفت .

پس از شش ماه ، به او گفتند: اگر به مشهد مقدس بروى ، و از امام رضا عليه السلام شفا بخواهى ، بهبود مى يابى .

بالاءخره او را با قاطر به مشهد مى برند و در صحن كه مى رسند او را رها مى كنند او با چوب زير بغل تا نزديك سقاخانه اسماعيل طلايى مى رود؛ در آنجا دربانى را مى بيند (حسين با خود چنين خيال مى كند كه حضرت رضا عليه السلام در يكى از اين اطاقها بايد باشد كه مى تواند نزد ايشان برود).

با همان لهجه كردى به دربان مى گويد: حضرت رضا عليه السلام كجاست ؟ ما از كلات آمده ايم تا او را ببينيم آقا را كجا بايد ببينيم ؟ ما با او كار داريم .

دربان با حالت تمسخر به يكى از مناره ها اشاره كرده ، گفت : آقا آنجاست . مرد كرد گفت : ما چه طور آن بالا برويم ؟ دربان از روى تمسخر در پله هاى مناره را نشان داده ، گفت بايد از اين پله ها بالا بروى .

مرد كرد به طرف در مناره و با زحمت تمام از پله اول و دوم بالا رفت ؛ همينكه خواست ، با همان سعى و تلاش از پله سوم بالا رود، از بالا صداى شنيد؛ كه مى گفت : حسين ! بالا نيا. براى تو زحمت دارد. ما پائين آمديم .

آقا پائين آمدند؛ حسين از ديدن آقا خوشحال شد. سلام كرد. آن حضرت پس از جواب سلام ، فرمود:حسين ! چه كار شده ؟

گفت : شش ماه است كه از كار افتاده ام حالا آمده ام تا ما را خوب كنى .

آقا دستى به كمرش ماليد؛ در حال چوبها از زير بغلش افتاده و آسوده روى پاهاى خود ايستاد و كمرش راست شد، ديگر احساس درد كمر نكرد.

آن حضرت چوبها را از روى زمين برداشت و به او داد - كه چون مهمان اوست ، زحمت نكشد.

بعدا به او فرمود: برو؛ هر چه ديدى براى آن دربان ، نقل كن . حسين نزد دربان رفت . دربان همينكه ديد او بدون چوب و در حال عادى راه مى رود و چوبهاى زير بغلش را در دست گرفته است ؛ تعجب كرد و او را در بغل گرفت .

اما حسين به خاطر راهنمائى كه او را به پيش ‍ امام رضا عليه السلام فرستاده بود اظهار تشكر كرد و گفت : خدا پدرت را بيامرزد! كه مرا خدمت امام فرستادى .

اما دربان بر سر زبان با خود گفت : خاك بر سرم ! من او را مسخره كردم و او شفاى خود را گرفت .

كرامت بيست دوم

شبى در قم داماد جناب ميرزا احمد رضائيان ،مؤ لف را به مهمانى دعوت نمود آقا ميرزا احمد جريانى را نقل كرد و دامادشان - كه از طلاب برجسته است - نوشت ؛ من هم اكنون از روى نوشته ايشان مى نويسم .

ميرزا احمد گفت : در عالم خواب جنازه اى را ديدم كه به طرف حرم مطهر حضرت رضا عليه السلام بردند؛ و در صحن نو مقابل ايوان طلا نهادند؛ و قرار گذاشتند كه چند تن ، از جمله دو عالم اصفهانى و حاجى مرشد مداح ، مداح هياءت اصفهانيها و... آن را براى طواف دور مرقد مقدس ، به داخل حرم ببرند؛ من نيز با آنها رفتم . به داخل حرم كه رسيدند؛ جنازه را پائين پاى مبارك نهادند؛ مشاهده كردم و ديدم ؛ حضرت رضا عليه السلام در كنار من ايستاده اند؛ سلام عرض كردم ، ايشان به سلام من جواب دادند.

ضمنا به من فهماندند كه جز تو كسى مرا نمى بيند مواظب باش ، كسى ديگر مطلع نشود؛ بگو جنازه را به طرف بالاى سر ببرند؛ جنازه را به بالا سر مبارك برديم ؛ حاجى مرشد هم مقابل ما ايستاده بود. آن حضرت فرمود: به حاجى مرشد بگو. زيارت بخواند؛ من گفتم .

آقا فرمودند: جنازه را از حرم بيرون ببرند جنازه را به طرف در پائين پاى مقدس برديم .

سپس فرمود: آن را بر زمين گذارند؛ و بعد به من اشاره فرمود كه گوشه فرش را بلند كرده با دست تكان بده تا گرد و غبارش روى جنازه بنشيند؛ من آن قدر با كف دست روى فرش ‍ زدم ،كه فرمود: بر زمين بگذارند. يكى از روحانيون همراه جنازه ، ايستاد براى اقامه نماز ميت . من مى دانستم كه آنها آن حضرت را نمى بينند از طرفى ديدم كه آن حضرت ايستاده اند؛ يكى از روحانيون تكبير گفت ؛ ولى من صبر كردم تا آقا تكبير بگويد؛ ايشان كه تكبير گفتند من اقتدا كردم . تا نماز تمام شد. فرمودند: جنازه را بيرون ببريد. پيوسته من خدمت آقا بودم ؛ در تمام مراحل ، دستور خود را بوسيله من اجرا مى كردند.

تا اينكه جنازه را از صحن نو به صحن كهنه برديم به محض ورود به صحن كهنه ،آن حضرت به من فرمود: بگو جنازه را به پشت پنجره فولاد ببرند. من هم گفتم ؛ چنين كردند.

زمانى كه جنازه را پشت پنجره فولاد نهادند؛ فرمودند: بگو حاجى مرشد مصيبت بخواند؛ او شروع به ذكر مصيبت كرد؛و حاضران گريستند؛ من از شدت گريه حالت ضعف برايم دست داده ؛ و از خواب بيدار شدم . نشستم ، و در بيدارى بسيار گريستم ، همسرم از شدت گريه من بيدار شده گفت : براى چه اينقدر گريه مى كنى ؟ گفتم : خوابى ديدم ؛ ولى خواب را براى او نقل نكردم .

مدت زمانى منتظر بودم كه در خارج چه جريانى رخ خواهد داد.

پس از يك ماه كه از اين جريان گذشت ، روزى وارد صحن شدم ؛ ديدم جمعى زوار از زن و مرد و چند روحانى و...در گوشه صحن دور هم گرد آمده اند - گمان كردم اينها جنازه اى در غرفه دارند - نزديك غرفه رفتم ؛ جنازه اى را داخل آن ديدم كه كتيبه اى بر روى آن بود؛ به يادم آمد كه اين كتيبه را من زير رو كرده ام .

ناگهان متوجه شدم كه اين همان جنازه است كه يك ماه قبل خواب آن را ديده ام ؛ از غرفه بيرون آمدم .

نام آن مرحوم را پرسيدم ؛ گفتند: ايشان سيد ابوالعلى درچه اى زاده ، از علماى اصفهان است . امروز، روز سوم ورود ايشان به مشهد مقدس بوده كه از دنيا رفته است .

روز اول و دوم به حرم مشرف شدند؛ ولى امروز كه روز سوم است به شخص همراه خود گفتند: كه امروز نمى توانم به حرم مطهر مشرف شوم ؛ نمازم را همينجا مى خوانم ؛ شما به حرم برويد؛ من چاى حاضر مى كنم تا بيايد همسفرى او كه به حرم مى رود و برمى گردد مى بيند چاى حاضر است ؛ ولى آقا در حال سجده اند.

سلام مى كند؛ ولى جوابى نمى شنود - با خود مى گويد كه آقا مشغول ذكر است - يك فنجان آب جوش براى خود و يكى هم براى آقا حاضر كرده ، آقا را صدا مى زند؛ ولى جوابى نمى شنود وقتى دست زير بغل آقا مى برد، مى بيند كه او در حال سجده از دنيا رفته است .

پرسيدم : اكنون چرا جنازه را اينجا نهاده اند؟ گفتند: گذاشتيم تا فاميل نزديكشان به مشهد بيايند، او را دفن كنيم .

گفتم : او را طواف داده ايد؟ گفتند: آرى .

آن روز چند مرتبه خبر گرفتم تا ببينم ، چه مى كنند. بالاءخره شب كه در دكان را بستم به صحن آمدم ؛ ديدم جنازه را بيرون آورده اند و به طرف حرم مى برند؛ من هم به جمع آنها پيوستم ؛ جنازه را در محلى نهادند كه من در خواب ديده بودم ؛ يعنى در صحن نو، جلو ايوان طلا.

و افراد منتخب ، براى بردن جنازه براى طواف همانها بودند،كه در خواب ديده بودم . من هم براى بردن جنازه به داخل حرم ، كفشهايم را بيرون آورده ، با آنها رفتم .

از در پائين پاى مبارك ، جلو ضريح مطهر را كه بر زمين نهادند، صداى همچون صداى خواب ، با گوش خود شنيدم ؛ كه فرمودند

جنازه را به طرف بالاى سر ببر؛ و بقيه جريان از زيارتنامه خواندن مرشد و نماز بر متوفى خواندن و خاك فرش بر جنازه تكاندن .مانند خواب ، يكى يكى به من دستور دادند و انجام شد.(من دستور را مى شنيدم ؛ ولى آقا را نمى ديدم تا پشت پنجره فولاد كه امر كردند؛ به حاجى مرشد بگو ذكر مصيبتى بكند؛ من گفتم و ايشان ذكر مصيبت كردند؛ تا اينجا مانند خواب ، كاملا مطابق بود؛ پس از آن جنازه را به طرف باغ رضوان بردند و در غرفه اى كه قبلا خريده بودند دفن كردند.

پس از دفن ، من به يكى از آقايان گفتم : كه يك ماه قبل چنين و چنان خوابى ديده ام ؛ ايشان گفتند: آقا را مى شناختى ! گفتم :نه . وقتى خواب را نقل كردم ، آن آقا، مرا در آغوش گرفت و بسيار گريست ؛ و بعدا به حاضران علام كرد كه ايشان خوابى درباره سيد ابو العلى درچه اى زاده ديده اند كه اكنون براى شما نقل مى كنند؛ من هم بر اثر اصرار آنان ، برايشان نقل كردم و حاضران بسيار گريستند.

كرامت بيست و سوم : شفا و نجات يك بانوى مسيحى

روز پنجم مرداد يك بانوى مسيحى - كه دين و آيين اسلام را پذيرفته - با نهايت بهجت و سرور به دفتر مجله ( 152) آمد و ما را به سعادت عظيمى كه نصيبش شده بود، بشارت داد.

بانو رافيك اصلانيان بيست و هشت ساله هم اكنون در بيمارستان فيروز آبادى تهران كار مى كند؛ وى شرح شفا و نجات يافتن خويش را چنين بيان كرد. بانو رافيك گفت : سال گذشته دچار بيمارى صعب العلاجى شدم . كه قدرت حركت از من سلب شد و از ناحيه ستون فقرات درد بسيار شديدى احساس ‍ مى كردم .

پزشكان تهران براى عكسبردارى اظهار داشتند كه پنج مهره از ستون فقرات تو سياه شده است ؛ و با عمل جراحى هم علاج پذير نيست ؛ من كه از همه جا درمانده بودم ؛ شنيدم كه در خراسان امامى هست كه بيماران را شفا مى بخشد.

با هزار اميد و اشتياق و تحمل رنج و مشقت بسيار، خود را به مشهد رساندم و با راهنمايى خدام آستان قدس ، شبى را در پشت پنجره فولاد گذراندم .

سحرگاه در خواب ديدم كه شخصى مجلل ، به نزديك من آمد؛ و دستى بر پشتم كشيد كه حرارتى عجيب در خود احساس كردم ؛ و فرمود: تو بهبود يافتى . چون از خواب بيدار شدم ، با نهايت شگفتى ، خود را سالم ديدم ؛ و از شدت شوق مى گريستم - زمانى كه به تهران بازگشتم ، پزشكان پس از عكسبردارى و تطبيق عكسهاى جديد و قديم در شگفت ماندند.

يك سال از اين ماجراى گذشت ؛ دوباره به مشهد آمدم ؛ و پس از عتبه بوسى حضرت رضا عليه السلام در محضر آيت الله ميلانى ، دين اسلام را پذيرفتم و ايشان مرا به نام فاطمه ناميد.

بانو فاطمه اصلانيان دستخطى را نشان داد كه آيت الله انگجى و آيت الله ميلانى تشرف ايشان را به ديانت اسلام تصديق كرده بودند.

كرامت بيست و چهارم : به زبان تركى با او سخن گفت

شب هفدهم ماه شوال 1343 زنى به نام ربابه دختر حاج على تبريزى ساكن مشهد از مرض ‍ فلج و بيمارى ديگرى شفا يافت ؛ بدين شرح :

شوهرش گفت : بعد از ازدواج با او چند روزى بيش نگذشته بود كه به مرض دامنه مبتلى شد؛ پس از مراجعه به پزشك نه روز معالجه او ادامه داشت تا بهبودى حاصل كرد.

بعدا بر اثر پرهيز نكردن ، بيمارى به حالت اول بازگشت براى نوبت دوم به پزشك مراجعه كرديم ولى دست راست و هر دو پاى او تا كمر شل شد و زمين گير گشت .

پزشكان هفت ماه تمام براى معالجه او كوشيدند؛ ولى بهبود نيافت .

پس از آن به دكتر آلمانى مراجعه كردند؛ او به جاى درمان دردش بيمارى او را به گونه اى تشخيص داد و براى او نسخه نوشت كه دندانهايش روى هم افتاد و دهانش بسته شد. به طورى كه قادر به غذا خوردن نبود.

سپس دكتر آلمانى گفت : بيمارى او علاج ناپذير است ؛ مگر اينكه به پزشك روحانى متوسل شويد.

هشت روز بعد، به وسيله تنقيه غذا به او رسانيدند و باز او را نزد پزشك ديگرى بردند؛ پزشك معالج با پزشكان ديگر جلسه اى مشورتى تشكيل دادند و آمپولى را تجويز و به او تزريق كردند كه دهانش باز شد و توانست غذا بخورد؛ ولى مثل سابق دست و پايش شل بود و به گوشه اى افتاد؛ آخرالامر پزشكان گفتند: بيمارى او علاج ندارد.

شب پنجشنبه هشتم شوال همسرم ، مرا نزد خود خواند و با حال ناتوانى زبان عذر خواهى گشود و گفت : شوهرم ! خيلى براى من زحمت كشيدى ؛ بالاءخره خيرى از من نديدى ؛ اكنون بر من منت گذار و فردا شب مرا به حرم مطهر حضرت رضا عليه السلام ببر و خودت برگرد و بخواب ؛ من شفا يا مرگ خود را از آن حضرت مى گيرم ؛ بالاءخره از اين دو تا يكى را مرحمت مى نمايد.

من خواهش او را پذيرفتم ؛ شب جمعه او و مادرش را با درشكه تا نزديك حرم مطهر رساندم و از آنجا تا داخل حرم او را به پشت گرفته ، نزديك ضريح گذاشتم و خود به خانه برگشته ، خوابيدم .

سپس آن زن گفت : وقتى شوهرم رفت ، مادرم گفت :تو پهلوى ضريح مقدس باش و من به مسجد زنانه رفته تا كمى استراحت كنم .

همينكه او رفت من به آن حضرت متوسل شده ، عرض كردم : يا مرگ يا شفا مى خواهم ؛ پس از گريه بسيار، ميان خواب بيدارى بودم كه ديدم ضريح مقدس شكافته شد و سيد جليل القدرى ظاهر گشت كه لباسهاى سبز در بر داشت .

به زبان تركى به من فرمود: دراياقه ، برخيز! جواب نگفتم .

دفعه ديگر فرمود:باز جواب ندادم .

مرتبه سوم عرض كردم : آقا! من الم اياقم يخد آقا! من دست و پا ندارم . فرمود:

دراياقه مسجد گوهر شاد دست نماز آل نماز قل اتر. برخيز و به مسجد گوهر شاد برو و وضو بگير و نماز بخوان ، آن گاه بدين جا بيا بنشين .

در اين ميان ، زنى از زوار كه در حرم ، پهلوى من بود، فرياد زد؛ من از فرياد او سر از ضريح مطهر برداشتم ؛ در حالى كه هيچ دردى در خود احساس نمى كردم از جاى برخواستم و گفتم : اول بروم ، مادرم را بشارت دهم ؛به مسجد زنانه رفتم مادرم را از خواب بيدار كردم و گفتم بر خيز!كه ضامن غريبان ، مرا شفا مرحمت فرمود:

مادرم سراسيمه از خواب برخاست وقتى مرا در حال سلامت ديد، به گريه افتاد؛ هر دو از شوق ، يك ساعت گريه مى كرديم تا كم كم مردم فهميدند و بر سر من هجوم آوردند.

چند نفر از خدام حرم ، در همان ساعت به دنبال شوهرم رفتند، ايشان با نهايت خوشحالى آمده ، مرا سلامت ديدند.

شوهرم گفت برخيز برويم ، گفتم : چطورى بيايم با اينكه حضرت رضا عليه السلام به من فرموده است كه به مسجد گوهر شاد برو و وضو بگير و نماز بخوان و بعدا بيا اينجا بنشين . هنوز صبح نشده كه به مسجد گوهر شاد رفته ، وضو بگيرم

تا طلوع فجر در حرم مطهر بودم آنگاه به مسجد گوهر شاد رفته ، وضو ساختم ، نماز خواندم و سپس به حرم برگشته ، تا طلوع آفتاب در آنجا بودم و پس از آن با شوهرم به منزل برگشتم .

ميرزاابوالقاسم خان پس از نقل اين جريان مى گويد:

من آن شب در آن منزل خوابيده بودم ؛ اهل خانه نيز همه در خواب بودند؛ در حدود ساعت شش يا هفت شب گذشته ناگاه متوجه شدم كه در خانه را مى زنند رفتم در را باز كردم ديدم ؛ چند نفر از خدام حرم مطهرند؛ گفتم : چه خبر است ؟

گفتند: امشب كسى از منزل شما به حرم آمده است ؟ گفتم : آرى .

زنى را كه هفت ماه است دست و پايش شل شده است با مادرش براى استشفا به حرم برده اند؛ مگر در حرم مرده است ؟

گفتند: نه . حضرت رضا عليه السلام او را شفا داده ؛ ما براى تحقيق وضع او آمده ايم ميرزاابوالقاسم خان گفت : اين جريان را در روزنامه مهر منير درج كردند. دكتر لقمان الملك نيز صحت اين معجزه را شهادت داده و صورت شهادتنامه او اين است .

در تاريخ هشتم ماه رجب بنده با دكتر سيد مصطفى خان ، عيال مشهدى على اكبر نجار را كه تقريبا شانزده سال دارد؛ معاينه نموديم يك دست و نصف بدنش مفلوج و متشنج بود؛ و يك ماه بود قدرت يك قاشق آب خوردن را نداشت .

بعد از چندين روز معالجه موفق به باز شدن دهان او شديم كه خودش مى تواند غذا بخورد؛ ولى ساير اعضاء به همان حال باقى بود؛دو ماه مى شد كه خويشاوندان مشاراليه از بهبود او ماءيوس بودند و بنده هم اميدى به بهبود او نداشتم .

حال كه شنيدم بعد از استشفا از دربار اقدس ‍ طبيب الهى و التجا به خاك مطهر بقعه سنيه ( 153) رضويه ارواح العالمين له الفداء شفا گرفته و بهبود يافته است حقيقة بغير از اعجاز، چيز ديگرى به نظر نمى رسد و از قوه طبيعيه بشريه طبقات رعيت خارج است . و الله متم نوره و لوكره الكافرون ( 154) ( 155)

دكتر عبدالحسين لقمان الملك

كرامات بيست پنجم : بچه هايت در منزل گريه مى كنند

شب چهاردهم ماه شوال سال 1343 هجرى قمرى زنى خديجه نام ، دختر مشهد يوسف تبريزى خامنه اى ، از امراض مهلكه شفا يافت . مختصر جريان آن به شرح زير است :

ميرزاابوالقاسم خان ( 156) نقل كرد: شوهر آن زن حاج احمد تبريزى قالى فروش كه در سراى محمديه ، حجره تجارت دارد. گفت : يك سال پس از ازدواج با اين زن دچار بيمارى شديدى گرديد؛ هر چه پزشكان كوشيدند، نتوانستند بيمارى او را علاج و درمان كنند.

بطورى كه به جاى بهبود بيمارى مرضش ‍ شدت بيشترى هم يافت تا چند روز قبل از شفا يافتن ، طورى او را مرض حمله مى گرفت كه در شبانه روز دو ساعت بيشتر حالش خوب نبود؛ و قواى او به قسمى رو به تحليل رفته بود كه قدرت برخاستن نداشت ، مگر به كمك ديگران .

چون در اين روزها شنيدم كه حضرت رضا عليه السلام باب مرحمت خاصه خود را به روى دردمندان گشوده است و چند نفر دردمند ديگر هم تاكنون شفا داده ؛ به طمع افتادم و اين زن را به همراه دو زن از خويشاوندانم با درشكه به حرم فرستادم كه تا صبح بمانند شايد نظر مرحمتى كنند و او را شفا دهند؛ و خود براى پرستارى اطفال كه به خاطر نبودن مادر، بى تابى مى كردند؛ در خانه ماندم .

حتى وقتى كه غذا براى اطفالم مى آوردم گريه مى كردند و مى گفتند: غذا نمى خوريم ، مادرمان را مى خواهيم ؛ خود هم با ديدن حال آنها نسبت به غذا بى اشتها شده بودم ؛ به هر قسمى بود دخترم را خوابانيدم ؛ ولى پسر بچه ام آرام نمى گرفت ؛ لذا او را در بر گرفته ، خواستم با او بخوابم ؛ ناگه شنيدم كه در خانه را به شدت مى كوبند؛ با خود خيال كردم كه زنم چون طاقت نياورده است كه در حرم بماند، بازگشته ؛ ناراحت شدم . كه عجب جنس قلبى است ! طبق معروف كه مى گويند: مال قلب به صاحبش ‍ بر مى گردد.

آمدم در را باز كردم ديدم حاج ابراهيم قالى فروش و چند نفر از خدام حرم به پاى برهنه آمده اند و مى گويند بيا خودت زوجه ات را از حرم ، به خانه بياور. حضرت رضا عليه السلام او را شفا داده است من اول باور نكردم ؛ ايشان قسم ياد كردند كه او سه ربع قبل از اين شفا يافته است ، لذا لباس پوشيده ، با آنها مشرف شدم ، زنم را سلامت يافتم ؛ تقريبا چهار ساعت از شب گذشته بود كه با نهايت شادى برگشتيم و اطفال از ديدن مادرشان بسيار شادمان شدند.

كيفيت شفاى او:

خودش گفت : وقتى مرا به حرم مطهر بردند و به مسجد زنانه رساندند، فورا مرض حمله مرا گرفت و بيهوش شدم ؛ چون به حال آمدم زنهايى كه در آنجا بودند گفتند: ما از اين حال تو مى ترسيم ؛ به همين جهت مرا به نزديك ضريح مطهر پشت سر مقدس بردند؛ من روسرى خود را به ضريح بسته ، با دل شكسته به زبان تركى عرض كردم .

آقا مى دانى چرا به اين جا آمده ام ؟ اگر مرا شفا ندهى از اينجا بيرون نمى روم ؛ و سر به بيابان مى گذارم . بيحال شدم و در عالم بيحالى سيد بزرگوارى را ديدم كه عمامه سبز بر سر داشت ، گمان مى كردم از خدام حرم است به تركى به من فرمود:

بوردان دورنيه اتور ماسان بردا بالا لاردن ايوده اغلولار. چرا اينجا نشسته اى ؟ در حالى كه بچه هايت در خانه گريه مى كنند.

به زبان تركى عرض كردم : آقا! از اينجا نمى روم ؛ آمده ام شفا بگيرم اگر شفا ندهيد، سر به بيابان مى گذارم .

فرمود: گت گنه بالا لاردن اوده اغلولار.

برو به خانه كه بچه ها گريه مى كنند؛ عرض ‍ كردم : ناخوشم . فرمود: ناخوش ‍ ديرسن .مريض نيستى

تا اين فرمايش را فرمود فهميدم كه هيچ دردى ندارم . آن وقت يقين كردم كه آن شخص امام عليه السلام است ، عرض كردم : مى خواهم به شهر خود، نزد مادر برادرم بروم و خرجى راه ندارم خجالت مى كشم به شوهر خود بگويم خرجى به من بده يا مرا ببرد.

آن حضرت به زبان تركى فرمود: بگير! نصف اين را به متولى بده و هزار تومان بگير براى دنياى خود و نصف ديگر را ذخيره آخرت خود كن ؛ اين را فرمود: و چيزى در دست راست من نهاد.

من انگشتهاى خود را محكم روى آن نهاده ؛ در اين هنگام به حال آمدم و هيچ دردى در خود نديدم شك ندارم كه آن چيز ميان دستم بود بعد از خوب شدن . از شوق برخاستم ؛ خواهرم و آن زن ديگر كه با من بودند تا فهميدند كه امام مرا شفا داده فرياد كردند كه مريضه شفا داده شده است مردم بر سرم هجوم آوردند و لباسهايم را به عنوان تبرك پاره پاره كردند.

در اين ميان نفهميدم كه دستم باز شد و آن چيز مفقود گرديد يا كسى از دستم ربود؛ شوهرش ‍ مى گفت : چند مرتبه مرا در آن شب و روزش ‍ فرستاد كه شايد آن مرحمتى پيدا شود؛ افسوس كه پيدا نشد!( 157)

ز آستان رضايم خدا جدا نكند من و جدايى از اين آستان خدا نكند
به پيش گنبد زرينش آفتاب منير ز رنگ زردى خود دعوى بها نكند
به صحن او نكند كس به دل هواى بهشت مگر كسى كه زروى رضا حيا نكند
ز درگه كرمش دست التجا نكشم گدا كه دامن صاحب كرم رها نكند
به نزد حق نبود هيچ طاعتى مقبول از آن كسى كه رضا را زخود رضا نكند
شها به زائر خود داده اى تو وعده لطف كجا به گفته خود چون تويى وفا نكند