شرح چـهـل حديث

امام خمينى رحمه الله عليه

- ۲۱ -


در ايـن صـورت ، ايـن شـخـص جـاهـل وسـواسـى كـه بـيـشـتـر از ده مـرتـبـه غـسـل مـحـل وضو را مى كند، و در هر مرتبه با دقت آب را به تمام عضو مى رساند، بلكه اول مـحـل را خـوب تـر مـى كـنـد كـه آب جـريـان تـام پـيـدا مـى كـنـد و غـسـل شـرعـى حـاصـل مـى شـود، پـس از آن مـكـرر در مـكـرر ايـن عـمـل را انـجـام مـى دهـد، بـا چـه مـيـزان بايد آن را منطبق كرد؟ آيا مطابق كدام حديث يا كدام فتواى فقيه است ؟ بيست سال يا بيشتر بدبخت با همچو وضوى باطلى نماز كرده و پاى مـردم كـمـال قـدس و طـهـارت به حساب آورده است ! شيطان با او بازى مى كند و نفس اماره بـالسـوء او را گـول مـى زنـد، بـا ايـن وصـف ديـگـران (را) تخطئه مى كند و خود را به صـواب مـى داند آيا چيزى كه مخالف نص متواتر و اجماع علما است ، بايد آن را از شيطان حـسـاب كـرد يـا از كـمـال طـهـارت نـفـس و تـقـوا؟ اگـر از كـمـال تـقـوا و احـتـيـاط در ديـن اسـت ، چه شده است كه بسيارى از اين وسواسيهاى بيجا و جاهلهاى متنسك راجع به امورى كه احتياط لازم يا راجح است احتياط نمى كنند؟ تاكنون كى را سـراغ داريـد كـه شبهات راجع به اموال وسواسى باشد؟ تاكنون كدام وسواسى عوض ‍ يـك مـرتـبـه زكات يا خمس چند مرتبه داده باشد؟ و بجاى يك مرتبه حج چند مرتبه رفته بـاشـد؟ و از غـذاى شـبـهـه نـاك پـرهـيـز كـرده بـاشـد؟ چـه شـد كـه اصـالة الحـليـة (754) در اين مورد محكم است و اصالة الطهارة (755) در باب خود حكم نـدارد؟! بـا آنـكـه در بـاب حـليـت اجـتـنـاب از شـبـهـات راجـح اسـت ، و احـاديـث شـريـفـه ، مثل حديث تثليث (756) دلالت بر آن دارد، ولى در باب طهارت عكس آن را دارد. يكى از ائمه معصومين ، سلام الله عليه و عليهم ، وقتى كه براى قضاى حاجت مى رفتند، بـا دسـت مـبـارك بـه رانـهـاى مبارك آب مى پاشيدند كه اگر ترشح شد معلوم نشود. اين بـيچاره كه خود را مقتدى به اين امام معصوم مى داند و احكام دين خود را از آن سرور اخذ مى كـنـد، در وقـت تـصـرف در امـوال از هـيـچ چـيـز (پـرهـيـز) نـمـى كـنـد! از غـذايـى كـه بـا اتكال اصالة الطهارة مى خورد، پس از خوردن دست و دهان خود را تطهير مى كند! در وقت خوردن به اصالة الطهارة تمسك مى كند، پس از غذا مى گويد همه چيز نجس است ! و اگـر از اهـل عـلم بـه گمان خودش باشد، جواب مى دهد مى خواهم با طهارت واقعى نماز بـخـوانـم . با آنكه مزيت نماز با طهارت واقعى تاكنون معلوم نشده ، و از فقها، رضوان الله عـليـهـم ، از آن اسـمـى نـديـديـم ! اگـر اهـل طـهـارت واقـعـى هـسـتـى ، چـرا اهـل حـليـت واقـعـى نـيـسـتـى ؟ فـرضـا كـه طـهـارت واقـعـى مـى خـواهـى تـحـصـيل كنى ، آيا ده مرتبه در آب كر و جارى شستشو كردن چيست ؟ با آنكه در آب جارى يـك مـرتـبـه و در آب كـر ـ در غـيـر بـول يـا بـعـضـى نـجـاسات ديگر ـ يك مرتبه ، و در بول نيز على المشهور يك مرتبه كفايت مى كند، و دو مرتبه اجماعا كافى است ، پس چندين مـرتـبـه شستن نيست مگر از تدليسات شيطان و تسويلات نفس . و چون امرى است بيمايه آنرا سرمايه قدس فروشى مى كنند!
از ايـنـهـا بـدتـر و فضيحتر وسوسه بعضى است در نيت نماز و تكبيرة الاحرام ، زيـرا كـه در آن مرتكب چندين محرم مى شوند و خود را از مقدسين محسوب مى دارند و با اين عـمـل بـراى خـود مـزيـت قـائل مـى شـونـد! و در ايـن نـيـت كـه تـمـام اعـمـال اخـتـيـاريـه را بـدون آن نـمـى تـوان اتـيـان كـرد، و يـكـى از امـورى است كه لازمه اعـمـال اخـتـيـاريـه اسـت و انـسـان نـمـى تـوانـد يـكـى از اعمال عباديه يا غير عباديه را بدون آن اتيان كند، با اين وصف ، به اختلاف شيطنت آنها و تـسـلط شـيـطـان بـر آنـهـا، از يـك سـاعـت تـا چـنـد سـاعـت گـاهـى گـرفـتـار حـصـول ايـن امـر ضـرورى الوجـود هـسـتـنـد و آخـرالامـر حـاصـل نـمـى شـود! آيـا ايـن امـر را بـايـد از خـطـرات شـيـطـانـيـه و اعـمـال ابـليـس لعـيـن دانـسـت كه اين بيچاره را افسار كرده و امر ضرورى را بر آن مختفى نـمـوده و او را مـبـتـلا بـه محرمات كثيره ، از قبيل قطع صلاة و ترك آن و گذشتن وقت آن ، نموده ، يا از طهارت باطن و قدس و تقوا بايد محسوب داشت ؟
و از شـئون وسـوسه يكى اقتدا نكردن به كسانى است كه به حكم نص و فتوا محكوم به عدالت هستند و ظاهر آنها صالح و به اعمال شرعيه مواظب هستند و باطن آنها را خداوند عالم است و تفتيش از آن لازم است ، بلكه جايز نيست ، با اين وصف ، شخص وسواسى را شيطان مـهـار مـى كـنـد و در گـوشـه مسجد از جماعت مسلمين كناره گرفته فرادى نماز مى خواند! و مـعـلل مـى كـنـد عـمـل خـود را بـه ايـنـكـه شـبـهـه مـى كـنـم بـه دلم نمى چسبد! ولى در عين حال از امامت مضايقه ندارد! با آنكه كار امامت سخت تر و جاى شبهه در آن بيشتر است ، ولى چون موافق هواى نفس است در آن شبهه نمى كند!
و از شـئون وسـوسـه ، كـه ابـتـلاى بـه آن زيـادتـر اسـت ، وسـوسـه در قـرائت است كه بواسطه تكرار آن و تغليظ در اداى حروف آن گاهى از قواعد تجويديه خارج مى شود، بلكه صورت كلمه به كلى تغيير مى كند! مثلا ضالين را بطورى ادا مى كند كه بـه قـاف شـبـيه مى شود! و حاء رحمن و رحيم و غير آنها را به طورى در حلق مى پـيـچـد كـه تـوليـد صـوت عـجـيـبـى مـى كـنـد! و بـيـن حـروف يـك كـلمـه را مـنـفـصل مى نمايد به طورى كه هيئت و ماده كلمه بكلى به هم مى خورد و از صورت اصلى خـود مـنـسلخ مى شود. بالاخره نمازى كه معراج مؤ منين و مقرب متقين و عمود دين است از جميع شـئون مـعـنـويـه و اسـرار الهـيـه آن غفلت شده و به تجويد كلمات آن پرداخته ، و در عين حـال از تـجـويـد كـلمـات سـر بـه فساد آنها درآورده بطورى كه به حسب ظاهر شرع نيز مـجـزى نـخواهد بود. آيا با اين وصف اينها از وساوس شيطان است ، يا از فيوضات رحمن كـه شـامـل حـال وسـواسـى مـقـدس نـمـا شـده اسـت ؟ ايـن هـمـه اخـبـار دربـاره حضور قلب و اقـبـال آن در عـبادات وارد شده ، بيچاره چيزى را كه از حضور قلب علما و عملا فهميده است هـمـان وسـوسـه در نـيـت و كـشـيـدن مد و لا الضالين را بيش از اندازه مقرره و كج نمودن چشم و دهان و غير آن را در وقت اداى كلمات (است )! آيا اينها مصيبت نيست كه انسان از حضور قلب و معالجه تشويش خاطر سالهاى سال غافل است و اصلا در صدد اصلاح آن نباشد و آن را شاءنى از شئون عبادت نداند و طريق تـحـصـيـل آن را از عـلمـاى قـلوب يـاد نـگـيـرد و آن را عـمـل نـكند، و به اين اباطيل ، كه به نص كتاب كريم از خناس لعين (757) و به نص صـادقـيـن ، عـليـهـم السـلام ، از عـمـل شـيـطـان اسـت (758) و بـه فـتـواى فـقـهـا عـمـل بـه واسـطـه آن باطل است ، بپردازد، سهل است ، آنها را از شئون قدس و طهارت به شمار آورد؟!
و گـاهـى مـى شـود كـه وسوسه در انسان پيدا مى شود يا زياد مى شود بواسطه آن كه جـاهـلان مـثـل خـود آن را بـراى او در عـداد فـضـايل به شمار آورند. مثلا از ديانت و قدس و تقواى او تعريف مى كنند كه اين شخص از بس متدين و مقدس ‍ است وسواسى شده است ! با ايـنـكـه وسـوسـه ربـطـى بـه ديـانـت نـدارد، بـلكـه مـخـالف ديـن و از جـهـل و نـفـهـمـى اسـت ، ولى چـون حـقـيـقـت امر را به او نگفتند و از او احتراز نكردند و او را سـرزنـش نـنـمـودنـد، بـلكـه از او مـدح و ثـنـا كـردنـد، ايـن عمل شنيع را تعقيب كرده تا به حد كمال رسانده و خود را ملعبه شيطان و جنود آن قرار داده و از ساحت قدس ‍ مقربين دور كرده است .
پـس اى عـزيـز، اكنون كه معلوم شد عقلا و نقلا اين وساوس شيطانى است و اين خطرات از عـمـل ابـليس است كه اعمال ما را باطل و دل ما را از حق تعالى منصرف مى كند، و شايد به اين وسوسه در عمل قانع نشود و شاهكار خود را به كار برد و وسوسه در عقايد و ديانت در شـمـا ايـجـاد كـنـد و بـه صـورت دين شما را از دين خدا خارج كند و در مبداء و معاد مردد نـمـايـد و بـه شقاوت ابدى برساند، و امثال شما را كه از راه فسق و فجور نمى تواند اغـوا كـنـد و بـه ضـلالت بـكـشـانـد از طـريـق عـبـادات و مـنـاسـك پـيـش آمـده اول اعـمـال و افـعالى را كه بايد به وسيله آنها به قرب الهى و معراج قرب حق تعالى نـائل شـد، بـكـلى ضـايـع و بـاطـل كـرده اسـبـاب بـعـد از سـاحـت مـقـدس ربـوبـى جـل شـاءنـه و قـرب بـه ابـليس و جنود آن شده ، و بالاخره بيم آن است كه با عقايد شما بازى كند، بايد هر طورى شده است و با هر رياضتى است در صدد معالجه آن برآييد.
فصل : علاج وسوسه
بـدان كـه عـلاج ايـن مـرض قلبى ، كه بيم آن دارد كه انسان را به هلاكت ابدى و شقاوت سـرمـدى بـرسـانـد، چـون سـايـر امـراض قـلبـيـه بـا عـلم نـافـع و عـمـل بـسـى سـهـل و آسـان اسـت . ولى انـسـان بـايـد اول خـود را مريض بداند، پس از آن خودش ‍ در صدد علاج برمى آيد، ولى عيب كار آن است كـه شيطان به طورى مقدمات را براى اين بيچاره مرتب كرده كه خود را مريض نمى داند، بلكه ديگران را منحرف از راه و غير مبالى به دين مى داند!
امـا طـريـق عـلم ، پـس تـفـكـر نـمـودن در ايـن امـورى اسـت كـه ذكـر شـد انـسـان خـوب اسـت اعمال و افعالش از روى تفكر و تاءمل باشد. فكر كند آيا اين عملى كه مى كند و مى خواهد مـرضـى خـداونـد تـعـالى باشد از كجا و از كى اخذ مى كند كه كيفيت آن بايد چنين و چنان باشد. معلوم است عوام از مردم از فقها و مراجع تقليد آنها از كتاب و سنت و طرق اجتهاديه ، كـيـفـيـت عـمـل را بـه دسـت آورنـد، پـس ، مـا وقـتـى كـه مـراجـعـه كـنـيـم بـه كـتـب فـقـها، از عـمـل رسـوايـى تـكـذيـب شـده و بـعـضـى از اعـمـال او را بـاطـل شمرده اند، و وقتى كه مراجعه كنيم به احاديث شريفه و كتاب الهى ، مى بينيم كه عـمـل او را از شـيـطـان شـمـرده انـد و سـلب عـقل از صاحبش فرموده اند. پس ، در اين انسان عـاقـل اگـر شـيـطـان بـر عـقـلش مـسـلط نـشـده بـاشـد و قـدرى تـاءمـل و تـفـكـر كـنـد، بـايـد بـر خـود حـتـم كـنـد كـه دسـت از ايـن عـمـل فاسد بردارد و در صدد برآيد كه عمل خود را تصحيح نمايد كه مرضى حق تعالى باشد.
و لازم اسـت هـر كـس در خـود شـائبـه ايـن امـر را يـافـت ، بـه مـردم مـعـمـولى مراجعه كند و عـمـل خـود را عـرضـه بـر عـلمـا و فـقـهـا دارد و اسـتفسار از آنها كند كه آيا مبتلا به مرض وسـواس اسـت يـا نـه . زيـرا كـه بـسـيـار اوقـات انـسـان وسـواسـى از حـالت خـود غـافـل است و خود را معتدل و ديگران را بى مبالات مى داند، ولى اگر قدرى فكر كند، اين عـقـيـده را نـيـز مـى فـهـمـد از شـيـطـان و القـائات آن خبيث است ، زيرا كه مى بيند علماء و دانـشـمـنـدان بـزرگ ، كه به علم و عمل آنها عقيده مند است ، بلكه مراجع تقليد مسلمين ، كه مـسـائل حـلال و حرام را از آنها اخذ مى كند، عملشان بر خلاف اوست ، و نتوان گفت كه نوع مـتـديـنين و علما و بزرگان دين مبالات به دين خدا ندارند و شخص وسواسى فقط مقيد به ديـانـت اسـت . و پـس از آنـكـه عـمـلا فـهـمـيـد، لازم اسـت اصـلاح عمل . وارد مرحله عمل شود. و عمده در عمل آن است كه بى اعتنايى كند به وسوسه شيطانى و خـيـالاتـى كـه بـه او القـا مـى كـنـد. مثلا اگر مبتلا به وسوسه در وضوست ، به رغم شـيـطـان يـك غـرفـه آب اسـتـعـمـال كـنـد. لابـد شـيـطـانـش مـى گـويـد كـه ايـن عـمـل صـحـيـح نـيـسـت . جـواب او را بـدهـد كـه اگـر عـمـل مـن درسـت نـيـسـت ، پـس بـايـد عمل رسول خدا، صلى الله عليه و آله ، و ائمه طاهرين ، عليه السلام ، و جميع فقها درست نـبـاشـد. رسـول خـدا، صـلى الله عليه و آله ، و ائمه هدى ، عليهم السلام ، قريب سيصد سـال وضـو گـرفتند، و به حسب اخبار متواتره كيفيت وضوى آنها همينطور بود، پس اگر عـمـل آنـها باطل بود، بگذار عمل من نيز باطل باشد. و اگر مقلد مجتهدى هستى ، به شيطان جـواب بـده : مـن ايـنـطـور عـمـل مـى كـنـم بـه راءى مـجـتـهـد، اگـر وضـوى مـن بـاطـل شد، خداوند از من مؤ اخذه نمى فرمايد و به من حجتى ندارد. و اگر ملعون تشكيك در راءى مـجـتـهـد كرد كه او چنين نفرموده ، كتب آنها در دست است باز كن و نشان او بده . چندين مـرتـبـه كـه اعـتـنـا بـه قـولش نـكردى و به خلاف راءى او رفتار كردى ، البته از تو ماءيوس مى شود، و اميد است كه معالجه قطعى مرضت بشود، چنانچه در احاديث شريفه اين معنى مذكور است :
فـعـن الكـافـى بـاسـنـاده عـن زرارة و اءبـى بـصـيـر، قـالا: قـلنـاله : الرجـل يـشـك كـثـيـرا فـى صـلاتـه حـتـى لا يـدرى كـم صـلى و لا مـا بـقـى عـليـه ؟ قـال : يـعـيـد. قـلنـا: فـانـه يـكـثـر عـليـه ذلك ، كـلمـا اعـاد شـك . قـال : يـمضى فى شكه . ثم قال : لا تعودوا الخبيث من انفسكم بنقض الصلاة ، فتطمعوه ، فان الشيطان خبيث يعتاد لما عود. فليمض اءحدكم فى الوهم ، و لا يكثرن نقض ‍ الصلاة ، فـانـه اذا فـعـل ذلك مـرات ، لم يـعـد اليـه الشـك . قـال زرارة : ثـم قـال : انـمـا يـريد الخبيث ان يطاعليه السلام ، فاذا عصى ، لم يعد الى اءحدكم .(759)
زراره و ابـوبـصـيـر گفتند: "گفتيم به او (يعنى به حضرت باقر يا حضرت صادق عـليـهـمـا السلام ) كه مردى شك مى كند بسيار در نمازش ، حتى اينكه نمى داند چقدر نماز كـرده و چـقـدر بـه عهده او باقى است ؟" فرمود: " اعاده كند." گفتيم :" همانا براى او زياد اتفاق مى افتد، هر وقت اعاده مى كند شك مى نمايد." فرمود: "بگذرد در شكش ." (يعنى اعتنا به شك نكند.) پس از آن فرمود:" عادت ندهيد آن پليد را به خودتان در شكستن نماز، پس بـه طـمـع انـدازيـد او را، زيـرا كه شيطان پليد است و عادت دارد به چيزى كه عادت داده شـد. يـعـنـى ، هـر آيـنـه بگذرد هر يك شما در شك و اعتنا نكند و زياد نشكند نماز را. همانا اگر چند مرتبه چنين كرد، شكش عود نمى كند." زراره گفت پس از آن فرمود:" جز اين نيست كـه آن خـبـيث مى خواهد اطاعت شود، پس وقتى كه عصيان شد، عود نمى كند به سوى هيچيك شما."
و بـاسـنـاده عـن اءبـى جـعـفـر، عـليـه السـلام ، قـال : اذا كثر عليك السهو، فامض فى صلاتك ، فانه يوشك اءن يدعك . انما هو من الشيطان .(760)
البته وقتى مدتى مخالفت او را كردى و اعتنا به وسواس او نكردى ، طمعش از تو بريده مـى شـود، و حـالت ثـبـات و طـمـاءنـيـنـه نـفـس عـود مـى كـنـد. ولى در خـلال ايـن مخالفت ، تضرع و زارى به درگاه حق تعالى كن و از شر آن ملعون و شر نفس آن ذات مـقـدس پـناه ببر و استعاذه نما به ذات مقدس ، البته دستگيرى از تو مى فرمايد. چـنـانـچـه در روايـت كـافـى نـيـز اسـتعاذه از شيطان دستور داده شده : باسناده عن اءبى عـبـدالله ، عـليـه السـلام ، قـال : اءتـى رجـل النـبـى ، صـلى الله عـليـه و آله ، فـقـال : يـا رسول الله اءشكو اليك ما اءلقى من الوسوسة فى صلاتى حتى لا اءدرى ما صـليـت مـن زيـادة اءو نـقـصـان . فـقـال : اذا دخـلت فـى صـلاتـك ، فـاطعن فخذك الاءيسر باءصبعك اليمنى المسبحة ، ثم قل : بسم الله و بالله ، توكلت على الله ، اءعوذ بالله السميع العليم من الشيطان الرجيم . فانك تنحره و تطرده .(761)
حـضـرت صـادق ، عـليـه السـلام ، فـرمـود آمـد مـردى خـدمـت رسـول خـدا ـ صـلى الله عـليـه و آله و سـلم ، گـفـت :"يـا رسـول الله شـكايت مى نمايم به تو از آنچه القا مى شود به من از وسوسه در نمازم ، حتى اينكه نمى دانم چقدر نماز كردم از زياده يا كمى ."
فرمود:"وقتى داخل نماز شدى ، بزن با انگشت سبابه دست راستت به ران پاى چپت ، پس بـگو: بسم الله ... پس همانا دور كنى و طرد كنى او را."
و الحمدلله اءولا و آخرا و ظاهرا و باطنا، و الصلاة و السلام على محمد و آله الطاهرين .
الحديث السادس و العشرون
حديث بيست و ششم
بـالسند المتصل الى ثقة الاسلام ، محمد بن يعقوب الكلينى ، عن محمد بن الحسن و على بـن محمد، عن سهل بن زياد و محمد بن يحيى ، عن اءحمد بن محمد، جميعا، عن جعفر بن محمد الا شـعـرى ، عن عبدالله بن ميمون القداح ، و على بن ابراهيم ، عن اءبيه ، عن حماد بن عيسى ، عـن القـداح ، عـن اءبـى عـبـدالله ، عـليـه السـلام ، قـال قـال رسول الله ، صلى الله عليه و آله : من سلك طريقا يطلب فيه علما، سلك الله بـه طـريـقـا الى الجـنـة . و ان المـلائكـة لتـضع اءجنحتها لطالب العلم رضا به . و انه يـسـتـغـفـر لطـالب العـلم مـن فـى السـمـاء و مـن فـى الارض حـتـى الحـوت فى البحر. و فضل العالم على العابد كفضل القمر على سائر النجوم ليلة البدر. و ان العلماء ورثه الانـبياء، ان الانبياء لم يورثوا دينارا و لا درهما، و لكن ورثوا العلم ، فمن اءخذ منه ، اءخذ بحظ وافر.(762)
ترجمه :
فـرمـود حـضرت صادق ، عليه السلام : رسول خدا، صلى الله عليه و آله ، فرمود: " كـسـى كـه بـرود راهى را كه طلب كند در آن علمى را، سلوك دهد خداوند به او راهى در بهشت . و همانا فرشتگان پهن مى كنند پرهاى خود را براى طالب علم از روى خشنودى به او. و هـمانا طلب مغفرت و آمرزش كند براى طالب علم هر كس در آسمان و هر كس در زمين مى بـاشـد، حـتـى مـاهـى در دريـا. و فـضـيـلت عـالم بـر عـابـد مـثـل فـضـيـلت ماه است بر ديگر ستارگان در شب بدر. و همانا علما ارث بر پيغمبران اند پيغمبران به ارث نگذاشتند پول طلا و نقره ، و ليكن به ارث گذاشتند علم را، پس كسى كه اخذ كرد از آن ، حظ بسيارى برد."
شـرح بدان كه الفاظ روايت شريفه احتياج به شرح ندارد، ولى اين چند خصلتى را كه رسـول اكـرم ، صـلى الله عـليـه و آله و سـلم ، بـراى فـضـيـلت طـالب عـلم و عـلما بيان فرمودند در ضمن چند فصل به مناسبت به شرح آنها مى پردازيم . و على الله التكلان .
فـــصــل ، در بـيـان آنـكه كسى كه سلوك طريق علم كند حق تعالى او را سلوك طريق جنتدهد.
و بـايـد مـقـدمـتـا دانـست كه علوم مطلقا منقسم مى شود به دو قسمت : يكى علوم دنيايى ، كه غايت مقصد در آنها رسيدن به مقاصد دنيويه است . و ديگر علوم اخرويه ، كه غايت در آنها نيل به مقامات و درجات ملكوتيه و وصول به مدارج اخرويه است . و پيش از اين اشاره شد به اينكه غالبا امتياز اين دو نحوه علم به امتياز نيات و قصود است ، گرچه خود آنها نيز فـى حـد نـفسها به دو سنخ منقسم شوند. و به مناسب آثارى كه در اين حديث شريف براى طـلب عـلم و عـلمـا بيان فرمودند، مقصود از اين علم قسم دوم و علم آخرت است . و اين واضح است .
و نـيـز پـيـش از ايـن ذكـر شـد كـه كـليـه عـلوم اخـرويـه از سـه حـال خـارج نـيـسـت : يـا از قـبـيـل عـلم بـالله و مـعـارف اسـت ، يـا از قـبـيـل عـلم تـهـذيـب نـفـس و سـلوك الى الله اسـت ، يـا از قـبـيل علم آداب و سنن عبوديت است . اكنون گوييم كه تعمير نشئه آخرت بسته به اين سه امـر اسـت ، و بـنـابراين ، جنات نيز به تقسيم كلى سه جنت است : يكى جنت ذات ، كه غايت عـلم بـالله و مـعارف الهيه است . و ديگر جنت صفات ، كه نتيجه تهذيب نفس و ارتياض آن است . و سوم جنت اعمال ، كه صورت قيام به عبوديت و نتيجه آن است . و اين جنات معموره و آبـادان نـيـسـتـنـد، چـنـانـچـه ارض جـنـت اعـمـال قـاع (763) اسـت ، چـون اراضى نفس در اول امر. و آبادان و عمران آنها تابع عمران و آبادانى نفس است . چنانچه اگر مقام غيب نفس تعمير به معارف الهيه و جذبات غيبيه ذاتيه نشود، بهشت ذات و جنت لقاء از براى انسان حـاصـل نـشـود. و اگـر تـهـذيب باطن و تحليه سر نگردد و عزم و اراده قوى نشود و قلب مـجلاى اسماء و صفات نگردد، بهشت اسماء و صفات ، كه جنت متوسطه است ، براى انسان نـبـاشـد. و اگـر قـيـام بـه عـبـوديـت نـكـنـد و اعـمـال و افـعـال و حـركـات و سـكـنـات او مـطـابـق دسـتـورات شـرايـع نـبـاشـد، بـهـشـت اعمال ، كه فيها ما تشتهيه الاءنفس و تلذ الاءعين (764) مى باشد، از براى او نيست .
بـنـابـرايـن مـقـدمـه ، كـه مـطـابـق بـا بـرهـان حـكـمـى و ذوق اهل معارف و اخبار انبيا و اولياء، عليه السلام ،و مستفاد از كتاب كريم الهى است ، علوم به هـر درجـه كـه هـسـتـنـد، چـه عـلم المـعـارف بـاشـد يـا غـيـر آن طـريـق وصـول بـه جـنـت مـنـاسب با آن است ، و سالك طريق هر علمى سالك طريقى از طرق بهشت اسـت . و مـا پـيـش از ايـن ذكـر كـرديـم (765) كـه عـلم مـطـلقـا طـريـق بـه عـمـل اسـت حـتـى عـلم المـعـارف ، مـنتها آنكه علم المعارف اعمالى است قلبى و جذباتى است باطنى كه نتيجه آن اعمال و جذبات ، و صور باطنه آنها صورت جنت ذات و بهشت لقاست . پس ، سلوك طريق علم سلوك طريق طريق جنت است ، و طريق طريق نيز طريق است .
نكته مهمه
و نـكـتـه ايـن كه فرموده است : سلك الله به الى الجنة و سلوك علمى را به عبد نـسبت داده و سلوك الى الجنة را به ذات به مقدس حق نسبت داده است ، براى آنست كه در مقام كثرت جنبه كسب عبد را غلبه داده ، و در مقام رجوع به وحدت جبنه حق را غلبه داده ، و الا با نـظـرى تـوان گـفـت سـلوك الى الجـنـة نـيـز مـنـسـوب بـه عـبـد اسـت : و وجـدوا مـا عـملوا حـاضـرا.(766) فـمـن يـعـمـل مـثـقـال ذرة خـيـرا يـره . و مـن يـعـمـل مـثـقال ذرة شرا يره .(767) و با نظرى توان گفت سلوك الى العلم نيز به تـاءيـيـد و تـوفـيـق حـق و مـنـسـوب بـه ذات مـقـدس اسـت : قل كل من عندالله .(768)
و جناب محقق فلاسفه و فخر طايفه حقه ، صدر المتاءلهين ، رضوان الله عليه ، را در اين مقام بيانى است كه مبنى بر آن است كه نفس ادراك ملايم و منافر جنت و نار است ، و علوم از ملايمت نفس ، و جهل از منافرات آن است . و اين مخالف با نظريه خود آن بزرگوار است در مسفورات حكيمه خود بر رد شيخ غزالى (769) كه او را مسلكى است كه جنات و دوزخ را به لذات و آلام حاصله در نفس حمل كرده ، و وجود عينى آنها را منكر شده است ، چنانچه از او مـنـقول است .(770) و اين مذهب با آنكه مخالف برهان حكماست ، خلاف اخبار انبياء و كتب سماويه و ضرورت جميع اديان است . و حضرت فيلسوف عظيم الشاءن او را رد و خيالش را ابـطـال فـرمـوده ، ولى شـبـيه آن معنى را خود آن بزرگوار در اين مقام فرموده گرچه اصـل مـسلك غزالى را انكار دارد. و در هر صورت ، اين كلام در نظر قاصر صحيح نيايد، ولى مناسب اين اوراق بيش از اين تفصيل نيست .
فـصـل ، در بـيـان آنـكـه فـرشتگان بالهاى خويش را براى طالب علم فرش كنند
بـدان كـه از براى ملائكة الله صنوف و انواعى كثيره است كه جز ذات مقدس علام الغيوب كـسـى عـالم بـه آنـهـا كـه جـنـود حـق هـسـتـنـد نـيـسـت : و مـا يـعـلم جـنـود ربـك الا (771) هو.(772)
يـك صـنـف از آنـهـا مـلائكـه مهيمين مجذوبين هستند كه اصلا نظر به عالم وجوديه ندارند و نـدانـنـد خـداونـد آدم را خـلق فـرمـوده يـا نـه ، و مـسـتـغـرق جمال و جلال حق و فانى كبرياى ذات مقدس او هستند.(773) و گويند در آيه شريفه ن و القـلم و مـا يـسـطـرون .(774) كـلمـه مـباركه ن اشاره به آن ملائكه است . و طـايـفـه ديـگـر مـلائكـه مـقربين و سكنه جبروت اعلى هستند. و آنها انواع كثيره هستند كه از بـراى هـريـك از آنـهـا شـاءن و تـدبـيـرى اسـت در عـوالم كه از براى ديگرى آن شاءن و تـدبـيـر نـيـسـت . و طـايـفـه ديـگـر مـلائكـه عـوالم بـرزخ و مـثـال هـسـتـنـد. و طـايـفـه ديـگـر مـلائكـه موكله به عوالم طبيعت هستند و مُلك هستند كه هريك مـوكـل امـرى و مدبر شاءنى هستند. و اين دسته از ملائكه مدبره در عالم مُلك غير از ملائكه مـوجـوده در عـالم مـثـال و بـرزخ اسـت ، چـنـانـچـه در محل خود مقرر است و از اخبار نيز مستفاد شود.(775)
و بـبـايد دانست كه اجنحه و رياش و اعضاى ديگر در جميع اصناف ملائكه نيست ، بلكه از مـلائكـه مـهـيـمـيـن گـرفـتـه تـا سـكـنـه مـلكـوت اعـلى مـنـزه و مـبـرا هـسـتـنـد از امـثـال اين اعضا و اجزاى مقداريه . و آنها مجرد از جميع مواد و لوازم آن و تقدرات و عوارض آن هـسـتند. و اما ملائكه عوالم مثال و موجودات ملكوتيه برزخيه در جميع آنها اجزا و اعضا و اجـنـحـه و ريـاش و غير آن ممكن التحقق (است ). و چون از عوالم تقدرات برزخيه و تمثلات مـثـاليـه هـستند، هر يك داراى مقدارى خاص و اعضا و جوارحى مخصوص به خود مى باشند. و الصافات صفا(776) و اولى اءجنحة مثنى و ثلاث و رباع (777) راجع به ايـن صـنـف از مـلائكـه اسـت . ليـكـن ملائكه مقربين و قاطنين جبروت اعلى به واسطه احاطه وجـوديـه قـيـومـيـه مـى تـوانـنـد در هـر يـك از عـوالم بـه هـيـئت و صـورت آن عـالم مـتـمـثـل شـونـد، چـنـانـچـه جـبـرئيـل امـيـن ، كـه از مـقـربـيـن درگـاه و حـامـل وحـى الهـى و از اعـلى مـراتـب مـوجـودات سـكـنـه جـبـروت اسـت ، بـراى ذات مـقـدس رسـول اكـرم صـلى الله عـليـه و آله و سـلم ، در مـثـال مـقـيـد دايـمـا، و در مـثـال مـطـلق دو مـرتـبـه ، و در مـلك گـاهـى ، مـتـمـثـل مـى شـد. حـتـى در مـلك گـاهـى مـتـمـثـل بـه صورت دحيه كلبى ، رضيع رسول اكرم ، صلى الله عليه و آله و سلم ، كه اجمل ناس بود، مى شد.(778)
و ببايد دانست كه تمثل ملكى ملائكه در عرض موجودات ملكيه نيست كه هر سليم الحس آن را بـبـيند، بلكه باز وجهه ملكوتى آنها غالب و جهات ملكيه مغلوب است ، و لهذا آنها را پس از تمثلات ملكيه نيز مردم با چشم ملكى نمى ديدند، بلكه با تاءييد حق و اشاره حضرت خـاتـم الانـبـيـا، صـلى الله عـليـه و آله و سـلم ، بـعـضـى از اصـحـاب جـبرئيل را كه به صورت دحيه كلبى بود مى ديدند. و بدين بيان طالبان علم و معرفت و مـتـوجـهـيـن بـه حق و حقيقت و سالكين طريق رضاى الهى از اولاد روحانى آدم صفى ، سلام الله عـليـه ، كـه مـسـجود ملائكه و مطاع تمام دايره وجود (بود) هستند، و جميع ملائكة الله عنايت به او دارند و به تاءييد و تربيت او ماءموراند. و چون اين ملكى ملكوتى شده و اين ارضى سمائى شده ، قدم بر جناح ملائكه گذاشته است ، كه اگر چشم بصيرت ملكوتى و مـثـالى بـاز شـود، مى بيند كه بر جناح ملائكه قرار گرفته و با تاءييدات آنها طى طـريـق مـى نـمـايـنـد. اين راجع به آنها كه از ملك سفر به ملكوت كردند، گرچه باز در طريق هستند.
و امـا آنـهـا كـه ملكى هستند و باز به ملكوت وارد نشده اند، ممكن است ملكوتيين به تاءييد آنـهـا مـشـغـول شـده و بـراى تـواضـع آنـهـا پـرهـاى خـود را فـرش آنـها قرار دهند براى خـوشنودى از آنها و عمل آنها، چنانچه در اين حديث شريف و در حديث غوالى اللئالى اشاره بـه آن فـرمـوده . فـيـه عـن المـقـداد، رضـى الله عـنـه ، اءنـه قـال سـمـعـت رسـول الله ، صـلى الله عـليـه و آله و سـلم ، يـقـول : ان الملائكة لتضع اجنحتها لطالب العلم حتى يطاءعليها رضا به .(779) مـقـداد، عـليـه الرحـمـة ، گـويـد شـنـيدم پيغمبر خدا، صلى الله عليه و آله و سلم ، مى فرمود: همانا فرشتگان پرهاى خود را مى گذارند براى طالب علم تا آنكه بر آنها قدم نهد از جهت رضايت به او.
پـس ، معلوم شد كه اول قدم الى الله و الى مرضاته ، قدم به دوش ملائكه و جلوس بر جناح آنان است . و تا آخر مراتبت تحصيل و حصول علم و معارف اين فرش و افتراش موجود اسـت ، مـنـتها مراتب فرق مى كند، و ملائكه و مؤ يدين اين سالك طريق علم عوض شوند تا كـار سـالك بـه جـايـى رسـد كه قدم از فرق ملائكه مقربين بردارد و عوالمى طى كند و مـدارجـى بـپـيـمـايـد كـه مـلائكـه مـقـربـيـن در آنـجـا راه نـيـابـنـد و جبرئيل امين وحى اعتراف به عجز كند و گويد: لو دنوت اءنملة لاحترقت .(780)
و پـس از ايـنـكـه ايـن مـطـلب غـيـر مـصادم با برهان ، بلكه موافق با آن ، است ، داعى به تـاءويـل نـيـسـت ، چـنـانـچـه فـيـلسـوف مـعـظـم ، جـنـاب صـدرالمـتـاءلهـيـن ، ارتـكـاب آن فرمودند،(781) با آنكه ملائكه عالم مثال و تمثلات ملكيه و ملكوتيه ملائكه را معترف و اثبات آن را در كتب حكميه و مسفورات علميه خود فرمودند با بياناتى بينظير كه مختص به خود آن بزرگوار است .
فـصـل : در بـيان آنكه تمام سكنه آسمان و زمين استغفار مى كنند براى طالب علم
بـدان كـه در مـحـل خـود مـقـرر اسـت كه حقيقت وجود عين تمام كمالات و اسماء و صفات است ، چـنـانـچـه صـرف وجـود صـرف كـمـال اسـت . و از ايـن جـهـت حـق تـعـالى جـل شـاءنـه كـه صـرف وجـود اسـت صـرف تـمـام كمالات است ، و عين همه اسماء و صفات جـمـاليـه و جـلاليـه اسـت . و در حديث است كه علم كله ، قدرة كله .(782) و به برهان پيوسته است كه حقيقت وجود در مرائى عين همه كمالات است ، و هيچيك از كمالات امكان انسلاخ از آن ندارد، منتها ظهور آن كمالات به مقدار سعه و ضيق وجود و جلا و كدورت مرآت است ، و از اين جهت تمام سلسله وجود آيات ذات و مرآت اسماء و صفات اند نقطه و اين مطلب با اين كـه مبرهن است ، بلكه كمتر از مطالب حكميه و در قوت و اتقان برهان به پايه اين مسئله مـى رسـد، مـطـابق با مشاهدات اصحاب شهود و ذوق ارباب معرفت است ، و موافق با آيات كـريـمـه كتاب كريم و اخبار اهل بيت عصمت و طهارت عليه السلام ، است . چنانچه در چندين مـوضـع از كـتـاب الهـى تـسـبيح كافه موجودات را گوشزد فرموده : يسبح لله ما فى السـمـوات و مـا فـى الاءرض .(783) و ان مـن شى ء اءلا يسبح بحمده و لكن لا تفقهون تـسـبـيـحهم .(784) و پر واضح است كه تسبيح و تقديس و ثناى حق تعالى مستلزم عـلم و مـعـرفـت بـه مـقـام مـقـدس حـق و صـفـات جـلال و جمال است ، و بدون هيچ گونه معرفتى و علمى متحقق نشود. و در اخبار شريفه بطورى اين مـطـلب شـريـف را بـا صـراحـت لهـجـه بـيـان فـرمـودنـد كـه بـه هـيـچ وجـه قـابـل تـوجـيـه و تـاءويـل نـيـسـت ، ولى اهـل حـجـاب و مـحـجـوبـيـن از مـعـارف الهـيـه ، از اهل فلسفه رسميه و مجادلات كلاميه ، تاءويل كلام خداوند كردند به تاءويلات بارده اى كـه عـلاوه بـر مـخـالفـت بـا ظـواهـر آيـات و نـصـوص آن ، در بـعـضـى مـوارد، مـثـل قـضيه تكلم نمل در سوره مباركه نمل ،(785) و مخالفت با نصوص كثيره وارده از ائمـه اطـهـار، عـليـهـم السـلام ، مـخالف با برهان متين حكمى نيز مى باشد، ولى اشتغال به ذكر برهان و مقدمات آن مخالف با وضع اين اوراق است .
پـس مـوجـودات و ثـنـاى آنـهـا حـق را از روى شـعـور و ادراك اسـت . و در حـديـث اسـت كـه رسـول اكـرم ، صـلى الله عـليـه و آله ، فـرمـودنـد كـه وقـتـى قـبـل از بـعـثـت شـبـانـى مـى كـردم ، گـاهـى مـى ديدم كه گوسفندان بى جهت رم مى كنند و وحـشـتـزده مـى شـونـد. پـس از آمـدن جـبـرئيـل سـبـب را سـؤ ال كـردم . گـفـت اين وحشت از صداى ضربتى است كه به كافر مى زنند كه همه موجودات آن را مـى شـنـونـد و از آن رم مـى كـنـنـد غـيـر از ثـقـليـن . و اهـل مـعـرفـت گـويـنـد انـسـان مـحـجـوبـتـريـن مـوجـودات از مـلكـوت اسـت مـادامـى (كـه اشـتـغـال ) بـه مـلك و تدبيرات آن دارد، زيرا كه اشتغالش از همه بيشتر و قويتر است ، پس ‍ احتجابش از همه بيشتر است و از نيل ملكوت محرومتر است .
و نـيـز از بـراى تـمـام مـوجـودات وجهه ملكوتى است كه به آن وجهه حيات و علم و ساير شئون حياتيه را دارند: و كذلك نرى ابراهيم ملكوت السموات و الاءرض .(786) و اين نيز وجه ديگر است از براى سرايت علم و حيات در موجودات .
و پس از آنكه معلوم شد كه تمام موجودات را علم و معرفت است و تمام داراى وجهه ملكوتى هـسـتند، ولى انسان چون در عرض اينها نيست و از ملكوت نيز محجوب است ، علم به حيات و شئون حياتيه آنها پيدا نمى كند، دريغى نيست كه از براى انسان سالك طريق علم و متوجه بـه حـق ، كـه سـرآمـد تـمـام سـلسله وجود و ولينعمت دار تحقق است ، استغفار كنند و از مقام غـفـاريـت ذات مـقـدس حق بالسان قال و لهجه صريحه ملكوتيه ، كه گوش باز ملكوتى بـشـنـود، اسـتدعا كنند كه اين وليده كامله ملك و اين فخر مواليد طبيعت را به بحار غفران مستغرق فرمايد و ستر جميع نقايص او كند.
و تـوانـد بـود كـه چـون مـوجـودات ديـگـر دانـنـد كـه وصـول بـه فـنـاى ذات مـقـدس و اسـتـغـراق در بـحـر كـمـال بـراى آنـهـا امـكـانـپـذيـر نـيـسـت جـز بـه طـفـيـل و تـبـع ذات مـقـدس انـسـان كـامـل عـالم بـالله و عـارف مـعـارف الهـيـه و جـامـع عـلم و عـمـل ـ چـنـانـچـه ايـن نـيـز مـقـرر اسـت در مـحـال خـود ـ از ايـن جـهـت كـمـال انـسـانـى را، كـه بـه اسـتـغـراق در بـحـر غـفـاريـت حـق حـاصـل شـود، از حـق تـعـالى طـلب كـنـنـد كـه خود نيز به وسيله او به كمالات لايقه خود برسند. والله العالم .
فـصـل ، در بـيـان آنـكـه فـضـل عـالم بـر عـابـد مثلفـضـل مـاه اسـت در شـب بـدر كـه شـب سـيـزدهـم و چـهـاردهـم و پـانـزدهـم اسـت بـر سـايرستارگان
بـدان كـه حقيقت علم و ايمان كه متقوم به علم است ، نور است . و اين مطالب علاوه بر آنكه مـطـابـق بـرهـان و عـرفـان اسـت ، مـطـابـق نـصـوص و اخـبـار اهـل عـصـمـت و طـهارت ، عليهم السلام ، نيز هست . زيرا كه حقيقت نور، كه عبارت از ظاهر و مـكـشـوف بـالذات و مـظـهـر و كاشف غير است ، براى حقيقت علم ثابت و بر آن صادق است . بـلكـه صدق آن بر حقيقت علم حقيقت است ، و بر انوار حسيه به مجاز اشبه است ، زيرا كه نور حسى ظهور ذاتى فى الحقيقة ندارد، و از تعينات آن حقيقت است و داراى ماهيت است ، و اما حـقـيـقـت عـلم عـيـن وجود است بالذات ، و در مفهوم با آن مخالف است ، ولى در حاق حقيقت و متن اعـيـان بـا آن مـوافـق و مـتـحـد اسـت . و حـقـيـقـت وجـود عين نور است و عين علم است : الله نور السـمـوات و الاءرض .(787) پـس عـلم عين نور است . و در آيات شريفه ايمان و علم را بـه نـور تعبير فرمودند: و من لم يجعل الله له نوراء فماله من نور.(788) و در آيـه شـريـفـه نـور بـه حـسـب تفسير اهل بيت عصمت ، عليهم السلام ، نور تفسير به علم شده است :
فـعـن الصـادق ، عـليـه السـلام : الله نـور السـمـوات و الاءرض قال : كذلك الله عزوجل . مثل نوره قال : محمد، صلى الله عليه و آله . كمشكوة قـال صـدر مـحـمـد، صـلى الله عـليـه و آله . فـيـهـا مـصـبـاح قـال : فـيـه نـور العـلم يـعـنـى النـبـوة . المـصـبـاح ، فـى زجـاجـة قال : علم رسول الله صدر الى قلب على ... الحديث (789)
و عـن البـاقـر، عـليـه السـلام ، انـه يـقـول : انـا هـادى السـمـاوات و الاءرض . مـثـل العـلم الذى اعـطـيـتـه ـ و هـو النـور الذى يـهـتـدى بـه ـ مـثـل المـشكوة فيها المصباح فالمشكوة قلب محمد، صلى الله عليه و آله ، و المصباح نوره الذى فيه العلم .(790)
و فـى روايـة قـال : فـالمـؤ مـن ينقلب فى خمسة من النور: مدخله نور، و مخرجه نور، و علمه نور، و كلامه نور، و مصيره الى الجنة يوم القيامة نور.(791)
و در حديث معروف وارد است : العم نور يقذفه الله فى قلب من يشاء(792)
و از بـراى ايـن نـور مـراتـبـى اسـت بـه حـسـب مـراتـب ايـمـان و عـلم اهـل آنـهـا. و بـايـد دانـسـت كـه ايـن نـوع حـقـيـقـى كـه در قـلوب اهـل ايـمـان و عـلم اسـت چـون از انـوار عالم آخرت است ، در آن عالم به مقتضاى فعاليت نفس ظـهـور بـه نـورانـيـت حـسيه نمايد، و همين نور است كه صراط را روشن نمايد. و يك دسته نـورشـان مـثـل نـور شـمـس ، و ديـگـرى مثل نور قمر، تا برسد به آنكه فقط نورش جلو پايش را روشن نمايد.
اكـنـون كـه مـعـلوم شـد كـه عـلم نـور اسـت و ظـهـور، بـه حـقـيقت بدون شائبه مجاز، منتها ما بـيچارگان كه در حجاب ظلمانى طبيعت و در ليل مظلم عالم ملك هستيم ، از شمس حقيقى و علم و نـور روزافـزون دانـش و بـيـنـش مـحـجـوبـيـم ، و گـمـان مـى كـنـيـم ايـنـهـا مـبـنـى بـر مثل است و مبتنى بر مجاز و استعارت و تخمين و تعبير است . آرى ، تا در خواب حيات عاريت هستيم و سكر طبيعت در سر ماست و حقيقت را از مجاز نشناسيم ، به حسب انظار مجازيه ما مجاز نـمـايـد، و در حـقـيـقـت در عـالم مجاز حقيقت به صورت مجاز درآيد ـ الناس نيام اذا ماتوا انـتـبهوا(793) پس از آنكه چشم گشوديم ، مى بينيم كه همانطور كه نور شمس و قـمـر روشـنـى و روشـنـى بـخش است ، نور عالم نيز چنين است . در اين عالم به نور علمش روشـن كـنـد قـلوب مـظـلمـه را و حـيـات بـخـشـد بـه مـردگـان جهل و نادانى ، و در آن عالم نيز نورش ‍ محيط و شفاعت كند به واسطه آن احاطه نوريه از مقتبسان مشكاة علمش و مرتبطان به ساحت قدسش .
و بـايـد دانست كه عبادت بى علم نيز صورت نگيرد، و از اين جهت عابد را نيز نورى است مـخـصـوص بـه خود. بلكه نفس ايمان و عبادات حق از سنخ نور است ، منتها نور عابد فقط روشـنى به خود دهد و زير پاى خودش را روشن نمايد و به ديگران روشنى ندهد. از اين جـهـت مـثل آنها مثل ستارگان است در شب بدر كه به واسطه نور ماه انوار آنها مختفى شده ، بـه طـورى كـه بـراى خود فقط روشنى دهد و به ديگران نفعى نرساند و نورى نبخشد. پـس ، مـثـل عـابـد در پـيـشـگـاه عـالم مـثـل سـتـاره اسـت ، ولى نـه در دليـل مـظـلم ، كـه تا اندازه اى نوربخشى نيز كند، بلكه در شب بدر كه فقط ظاهر هستند نه مظهر.
جـنـاب صـدرالمـتـاءلهـيـن ، قدس سره ، فرمايد كه مراد به عالم در اين حديث شـريـف غـيـر عـالم ربـانـى اسـت كـه عـلم اسـت كـه عـلم او لدنـى و حـاصـل بـه موهبت الهى است ، مثل علوم انبيا و اوليا، عليهم السلام . چنانچه دلالت كند بر ايـن مـدعـى تـمـثـيـل بـه قـمـر، و الا سـزاوار بـود كـه تـمـثـيـل بـه شـمس شود، زيرا كه نور آن به افاضه حق است بدون واسطه چيز ديگر از نوع و جنس خود. انتهى (794) كلامه رفع مقامه .
فصل ، در بيان آنكه علما ورثه انبيا عليهم السلام هستند
و اين وراثت روحانى است ، و ولادت علما از انبيا ولادت ملكوتى است . و انسان همانطور كه بـه حـسـب نـشـئه مـلكـيـه و جـسـمـانـيـه وليـده مـلك اسـت ، پـس از تـربـيـت انـبـيـا و حصول مقام قلب براى او، ولادت ملكوتى پيدا كند. و چنانچه منشاء اين ولادت پدر جسمانى اسـت ، مـنـشـاء آن ولادت انـبـيـا، عـليـهـم السلام ، هستند. پس ، آنها پدرهاى روحانى هستند و وراثـت روحـانـى بـاطـنى است ، و ولادت ولادت ثانوى ملكوتى است . و پس از انبيا شاءن تـربـيت و تعليم با حضرات علماست كه وراث روحانى حقيقى انبيا هستند. و انبيا، از علم و مـعـارف چـيـز ديـگر نبوده ، گرچه به حسب ولادت ملكى و شئون دنيوى داراى تمام حيثيات بشريه بودند: قل انما اءنا بشر مثلكم .(795) (و) وارث آنها به حسب اين مقام علما نبودند، بلكه اولاد جسمانى خودشان بودند، و ارث آنها به حسب مقام جسمانيت ممكن است درهم و دينار باشد.
و ايـن حـديـث شـريـف دلالت واضحه بلكه صراحت دارد در وراثت روحانيه ، به طورى كه ذكر شد. و مقصود رسول اكرم ، صلى الله عليه و آله و سلم ، از حديثى كه منسوب به آن سـرور اسـت كـه نـحـن معاشر الاءنبياء لا نورث (796) بر فرض صحت معلوم اسـت هـمـيـن بـوده كـه بـه حـسـب شـاءن نـبـوت و وراثـت روحـانـى ، ارث مال و منال نمى گذاريم ، بلكه ارث ما علم است . چنانچه واضح است . والسلام .
الحديث السابع و العشرون
حديث بيست و هفتم
بـالسـنـد المـتـصـل الى الشـيـخ الاءجـل و الثـقـة الجليل ، محمد بن يعقوب الكلينى ، رضوان الله عليه ، عن عدة من اءصحابنا، عن اءحمد بن مـحـمـد، عـن ابـن مـحـبـوب ، عـن عـمـر بـن يـزيـد، عـن ابـى عـبـدالله ، عـليـه السـلام ، قـال : فـى التورية مكتوب : يا بن آدم ، تفرغ لعبادتى ، املاء قلبك غنى و لا اءكلك الى طـلبـك ، و عـلى اءن اءسـد فـاقتك و املاء قلبك خوفا منى . و ان لا تفرغ لعبادتى ، اءملاء قلبك شغلا بالدنيا، ثم لا اءسد فاقتك و اءكلك الى طلبك .(797)
ترجمه :
فـرمود حضرت صادق ، عليه السلام ، كه در تورات نوشته شده است : اى پسر آدم ، فارغ شو از براى عبادت من ، تا پر كنم قلب تو را از بى نيازى و واگذار نكنم تو را بـه سـوى طـلب خـويـش ، و بـر مـن اسـت كـه بـبـنـدم راه فـقـر تـو را و پـر كـنـم دل تـو را از خـوف خـويـش . و اگـر فـارغ نـشـوى بـراى عـبـادتـم ، پـر كـنـم دل تو را از اشتغال به دنيا، پس از آن نبندم فقر تو را و واگذارم تو را به سوى طلبت .
شرح تفرغ لكذا از باب تفعل ، يعنى تمام وقت خود را صرف آن كرد به طورى كه به چيز ديگر اشتغال نورزيد. و تفرغ قلب براى عبادت ، خالى نمودن از توجه به هر چيزى است براى آن .
و ملاء الاناء ماء و من الماء و بالماء، وضع فيه بقدره ما ياءخذه . يعنى ، در آن (آب ) ريخت به قدرى كه مى گرفت .
و اءكـل مـتـكـلم مـن يكل . و كل اليه الاءمر، اءى سلمه و فوضه و تركه اليه و اكـتـفـى بـه . يـعـنـى ، امـر را بـه او واگـذار و موكول كرد و خود در آن تصرفى ننمود.
اءسد متكلم من سد يسد سدا، من باب نصر، نقيض الفتح . يعنى ، بستن .
الفاقة اءى الحاجة والفقر. يعنى ، نيازمندى و گدايى است .
و اءملاء قلبك خوفا منى ظاهر آن است كه به صيغه متكلم (است ). و صيغه امر بودن و عطف بـه اول كـلام بـودن بـعـيـد اسـت . و آنچه به مناسبت بيان كردنى است در حديث شريف در ضمن فصولى به رشته تحرير درآوريم . انشاءالله .
فصل : فراغت وقت و قلب در عبادت
بدان كه فراغت براى عبادت حاصل شود به فراغت وقت براى آن و فراغت قلب . و اين امر از مـهـمـات اسـت در بـاب عـبـادات كـه حـضور قلب بدون آن تحقيق پيدا نكند. و عبادت بى حضور قلب قيمتى ندارد.
و آنچه باعث حضور قلب شود دو امر است : يكى فراغت وقت و قلب ، و ديگر فهماندن به قـلب اهـمـيـت عـبـادت را. و مقصود از فراغت وقت آن است كه انسان در هر شبانه روزى براى عـبـادت خـود وقـتـى را مـعـيـن كـنـد كـه در آن وقـت خـود را مـوظـف بـدانـد فقط به عبادت ، و اشـتـغـال ديـگـرى را براى خود در آن وقت قرار ندهد. انسان اگر بفهمد كه عبادت يكى از امور مهمه اى است كه از كارهاى ديگر اهميتش بيشتر بلكه طرف نسبت با آنها نيست ، البته اوقات آن را حفظ مى كند و براى آن وقتى موظف مى كند. و ما پس از اين به قدر مقدور شمه اى از آنرا بيان مى كنيم .