بسم الله الرحمن الرحيم
آن هنگام در غروبگهان كه سر شاخه هاى سرفراز نخل به نوازش نسيم،سر بن گوش يكديگر
مى نهند،نشيد حماسه ى آرام زندگانى تو را نجوا مى كنند...و پيام بيدادها كه بر تو
رفته است، با نسيم پيام آور،مى گزارند...
آن هنگام در بهاران كه بغض مغموم و گرفته ى آسمان،مى تركد و رگبار سرشك
ابر،سرازير مى شود،اين اشك اندوه پيروان ستم كشيده ى توست كه به پهناى گونه ى تاريخ
بر تو گريسته اند...آه اى امام راستين و بزرگ!
پرده هاى ستبر سرشك،ما را از ديدن حماسه ى مقاومت و پايدارى و سر انجام جانسپارى
تو در راه حق،باز نخواهد داشت و اگر بر تو مى گرييم،ايستاده مى گرييم تا ايستادگى
تو را سپاس گفته و هم تاريخ و هستى،پيش پاى مقاوم تو،به احترام برخاسته باشيم.
پاكترين درود،از زيباترين و شجاعترين جايگاه دلمان بر تو باد...هماره تا هر
گاه...روستاى ابواء(1)، آنروز صبح(2)گويى ديگر گونه مى
نمود،پرتو آفتاب نخل هاى سر بلند را تا كمر طلايى كرده و سايه هاى دراز روى بامهاى
گلى روستا،انداخته بود...
صداى شتران و صداى گوسفندانى كه پيشاپيش چوپانان،آماده ى رفتن به صحرا بودند،بذر
نشاط صبحگاهى را در دل مى كاشت و گوش را از آواى زندگى مى انباشت...
كنار روستا و روى غدير و بركه اى كه زنان از زلال آرام آن،آب بر مى داشتند،اينك
نسيم نوازشگر از گذار آرام خود موج مى افكند،و چند پرستو،شتابناك و پر نشاط،از روى
آن به اينسوى و آنسوى مى پريدند و هر از چند گاه،سينه ى سرخ خويش را كه گويى از هرم
گرماى سجيل عام الفيل(3)،هنوز داغ بود،به آب مى زدند...كمى آنسوتر،تك
نخلى،چتر سبز و بلند خود را بر گورى افشانده بود و زنى در آن صبحگاه،بر آن خم شده و
با حرمت و حشمت بوسه بر خاك آن مى زد و آرام آرام مى گريست...و زير لب چيزهايى مى
گفت.از كلام او،آنچه نسيم با خود مى آورد،گويى اين كلمات و جملات شنيده مى شد:
-درود بر تو،آمنه!اى مادر گرامى پيامبر...خدا تو را-كه چنان دور از زادگاه
خويش،فرو مردى-،با رحمت خود همراه كناد...اينك،من،حميده،عروس توام،كودكى از سلاله ى
فرزند تو را در شكم دارم و با دردى كه از شامگاه دوشينه مى كشم،گمان مى برم كه هم
امروز،اين كودك خجسته را،در اين روستا،و در كنار گور تو به دنيا آورم...
آه،اى بانوى بزرگ خفته در خاك،شوهرم به من فرموده است كه اين فرزند من،هفتمين،
جانشين فرزندت پيامبر،خواهد بود...
بانوى من!از خداوند بخواهيد كه فرزندم را سالم به دنيا آورم...آفتاب صبح،از سر
شاخه هاى تنها نخل روييده بر آن گور،پائين آمده و بر خاك افتاده بود...
حميده،سنگين و محتشم برخاست،دنباله ى تن پوش خود را كه از خاك گور،غبار آلود شده
بود،تكانيد،يك دستش را روى شكم گذارد و به گونه يى كه زنان باردار راه مى
پيمايند،سنگين و با احتياط و آرام به روستا شتافت...
ساعتى بعد،هنگامى كه آفتاب،بر بلند آسمان ايستاده بود و كبوتران روستا،در چشمه ى
نور آن،در آسمان شفاف ابواء،بال و پر مى شستند،صداى هلهله اى شادمانه از روستا به
فضا برخاست...و خيال من از كنار بركه،مى ديد كه برخى زنان،از كوچه هاى
روستا،شتابناك و شادمانه،به اينسوى و آنسوى مى دويدند...
آه،آنك،دو زن،با همان شتاب به كنار بركه مى آيند با ظرفهاى سفالين بزرگ،تا آب
بردارند...
خيال من گوش مى خواباند تا از خبر تازه،آگاه شود:-...خواهر،مى گويند،امام صادق
(ع) پس از آگاهى از ولادت كودكشان فرموده اند:
«پيشواى بعد از من،و بهترين آفريده ى خداوند ولادت يافت...(4)»
-آيا نفهميدى كه نامش را چه گذارده اند؟
-فكر مى كنم،حتى پيش از ولادت،او را«موسى »نام نهاده بوده اند.
چشم خيال من،بى اختيار،فرا سوى بركه،در صحرا به چوپانى افتاد كه بى خبر از آنچه
در اين روستا.رخ داده است گوسفندان را با عصاى چوپانى خويش،به پيش مى راند...
و يك لحظه،خيالم گمان برد كه چوپانك،موسى است و آنجا صحراى سينا و از خيال گذشت:
اين موساى تازه مولود،مگر در مقابله با كدام فرعون زمان،به دنيا آمده است...؟!
امام و حكومت عباسيان
امام موسى بن جعفر الكاظم (ع) 4 ساله بودند كه بساط حكومت جابرانه ى امويان بر
چيده شد.
سياست عرب زدگى امويان،چپاول و زور و ستم،روش هاى ضد ايرانى حكومتشان،مردم و
بويژه ايرانيان را كه خواستار تجديد حكومت داد خواهانه ى اسلام راستين،بويژه در
ايام خلافت كوتاه حضرت على (ع) بودند،بر ضد امويان بر انگيخت و در اين ميانه
كارگزاران سياسى وقت،ازين گرايش مردم،خاصه ايرانيان به آل على (ع) و حكومت على
وار،سوء استفاده كردند و به اسم رساندن حق به حقدار،امويان را به كمك ابو مسلم
خراسانى بر انداختند اما به جاى امام ششم جعفر بن محمد الصادق (ع) ابو العباس سفاح
عباسى را بر مسند خلافت و در واقع بر اريكه ى سلطنت نشانيدند.(5)و
بدينگونه،يك سلسله ى تازه ى پادشاهى اما در لباس خلافت و جانشينى پيامبر در 132
هجرى قمرى روى كار آمد كه نه تنها در ستم و دورويى و بى دينى،هيچ از امويان كم
نداشتند بلكه در بسيارى از اين جهات،از آنان نيز پيش افتادند.
با اين تفاوت كه اگر امويان دير نپاييدند،اينان تا 656 هجرى قمرى يعنى 524 سال
در بغداد، بر همين روال،بر مردم،خلافت كه نه،سلطنت كردند.
بارى،پيشواى هفتم،در دوره ى عمر خويش،خلافت ابو العباس سفاح،منصور دوانيقى،هادى،
مهدى و هارون را با همه ى ستمها و خفقان و فشار آنها،دريافتند.
براى آينه ى جان امام،تنها غبار نفس اهريمنى اين پليدان جابر،كافى بود تا زنگار
غم گيرد و به تيرگى اندوه نشيند تا چه رسد به اينكه،هر يك از اينان-از منصور تا
هارون-ستمهاى بسيار بر پيكر و روح آن عزيز،وارد آوردند و هر چه نكردند،نتوانستند،نه
آنكه نخواستند.
ابو العباس سفاح در 136 در گذشت و برادرش منصور دوانيقى بجاى او نشست،او شهر
بغداد را بنا كرد و ابو مسلم را كشت و چون خلافتش پا گرفت از كشتن و حبس و زجر
فرزندان على و مصادره ى اموال آنان لحظه اى نياسود و اغلب بزرگان اين خاندان و در
راس همه ى آنها حضرت امام صادق را از بين برد...
مردى،خونريز و سفاك و مكار و به شدت حسود و بخيل و حريص و بيوفا بود،بيوفايى او
در مورد ابو مسلم كه با يكعمر جان كندن او را به خلافت رسانده بود،در تاريخ ضرب
المثل است.
هنگامى كه پدر بزرگوار امام كاظم را شهيد كرد،آنحضرت 20 ساله بود و تا سى
سالگى،امام با حكومت خفقان و رعب و بيم منصور،در ستيز بود و مخفيانه،شيعيان خويش را
سامان مى داد و به امور آنان رسيدگى مى فرمود.
منصور در 158 هلاك شد و حكومت به پسرش مهدى رسيد.سياست مهدى عباسى،سياستى مردم
فريب و خدعه آميز بود.
زندانيان سياسى پدرش را كه بيشتر شيعيان امام كاظم بودند،بجز عده ى كمى،آزاد كرد
و اموال مصادره شده ى آنان را،باز پس گردانيد.اما همچنان مراقب رفتار آنان مى بود و
در دل بديشان سخت دشمنى مى ورزيد.حتى به شاعرانى كه آل على را هجو مى كردند،صله هاى
گزاف مى داد،از جمله يكبار به «بشار بن برد»،هفتاد هزار درهم و به «مروان بن ابى
حفص »صد هزار درهم داد.
در خرج بيت المال مسلمين و عيش و نوش و شرابخوارگى و زنبارگى،دستى سخت گشاده
داشت،در ازدواج پسرش هارون،50 ميليون درهم خرج كرد(6)شهرت امام در
زمان مهدى،بالا گرفت و چون ماه تمام،در آسمان فضيلت و تقوا و دانش و رهبرى مى
درخشيد،مردم گروها گروه پنهانى بدو روى مى آوردند و از آن سر چشمه ى فيض ازلى،عطش
معنوى خويش را فرو مى نشانيدند.
كارگزاران جاسوسى مهدى،اين همه را بدو گزارش كردند،بر خلافت خويش بيمناك شد،
دستور داد تا امام را از مدينه به بغداد آورند و محبوس سازند.
«ابو خالد زباله اى »نقل مى كند:«...در پى اين فرمان،مامورينى كه به مدينه
بدنبال آنحضرت رفته بودند،هنگام بازگشت،در زباله،با آن حضرت به منزل من فرود آمدند.
امام در فرصتى كوتاه،دور از چشم مامورين،به من دستور دادند چيزهايى براى ايشان
خريدارى كنم.من سخت غمگين بودم،و بديشان عرض كردم:از اينكه سوى اين سفاك مى رويد،بر
جان شما بيم دارم.فرمودند:مرا از او باكى نيست تو در فلان روز،فلان محل منتظر من
باش.
آن گرامى به بغداد رفتند،و من با اضطراب بسيار،روز شمارى مى كردم تا روز معهود
در رسيد،به همان مكان كه فرموده بودند شتافتم،و دلم چون سير و سركه مى جوشيد،به
كمترين صدايى،از جا مى جستم و اسپندوار بر آتش انتظار،مى سوختم.كم كم افق خونرنگ مى
شد و خورشيد به زندان شب مى افتاد،كه ناگهان ديدم از دور شبحى هويدا شد،دلم مى
خواست پرواز كنم و به سويشان بشتابم،اما بيم داشتم كه ايشان نباشند و راز من بر ملا
شود.
در جاى ماندم،امام نزديك شدند،بر قاطرى سوار بودند،تا چشم روشن بين و عزيزشان به
من افتاد،فرمودند:ابا خالد،شك مكن،...و ادامه دادند:
بعدها مرا دو باره به بغداد خواهند برد،و آن بار ديگر باز نخواهم گشت.و دريغا كه
همانگونه شد كه آن بزرگ فرموده بود...»(7)
بارى در همين سفر،مهدى چون امام را به بغداد آورد و زندانى كرد،حضرت على بن
ابيطالب (ع) را در خواب ديد كه خطاب به او اين آيه را مى خوانند: فهل عسيتم ان
توليتم ان تفسدوا فى الارض و تقطعوا ارحامكم (8)آيا از شما انتظار مى
رود كه اگر حاكم گرديد،در زمين فساد كنيد و قطع رحم نماييد؟
ربيع مى گويد:
نيمه شب مهدى به دنبال من فرستاد و مرا احضار كرد.سخت بيمناك شدم و نزدش شتافتم
و ديدم آيه فهل عسيتم...را مى خواند.
سپس به من گفت:برو،موسى بن جعفر را از زندان نزد من بياور.رفتم و آوردم،مهدى
برخاست و با او روبوسى كرد و او را نزد خود نشانيد و جريان خواب خود را براى ايشان
گفت.
سپس همان لحظه دستور داد كه آن گرامى را به مدينه باز گردانند ربيع مى گويد:از
بيم آنكه موانعى پيش آيد،همان شبانه وسايل حركت امام را فراهم ساختم و بامداد
پگاه،آن گرامى در راه مدينه بود...»(9)
امام در مدينه،با وجود خفقان شديد دربار عباسى،به ارشاد خلق و تعليم و آماده
ساختن شيعيان،مشغول بود...تا در 169 مهدى هلاك شد و پسرش هادى بجاى او به تخت سلطنت
نشست.
هادى،بر خلاف پدرش،دموكراسى را هم رعايت نمى كرد و علنا با فرزندان على سرسخت
بود و حتى آنچه پدرش به آنها داده بود،همه را قطع كرد.
و ننگين ترين سياهكارى او،براه افكندن فاجعه ى جانگذاز فخ بود.
فاجعه ى فخ
حسين بن على از علويان مدينه،چون از حكومت عباسيان و ستم بسيار ايشان به ستوه
آمد،به رضايت(10)امام موسى كاظم عليه السلام،عليه هادى قيام كرد و با
گروهى حدود سيصد نفر از مدينه به سوى مكه به راه افتاد.
بارى،سپاهيان هادى در محلى به نام فخ،او را محاصره و او و سپاهيانش را شهيد
كردند و همانند فاجعه اى كه در كربلا رخ داد،در مورد اينان نيز پيش آمد:سر همه ى
شهدا را بريدند و به مدينه آوردند و در مجلسى كه گروهى از فرزندان امام على عليه
السلام و از جمله حضرت امام كاظم حضور داشتند،سرها را به تماشا گذاردند.هيچ كس هيچ
نگفت جز امام كاظم عليه السلام كه چون سر حسين بن على رهبر قيام فخ را ديدند
فرمودند:
انا لله و انا اليه راجعون،مضى و الله مسلما صالحا صواما قواما آمرا بالمعروف و
ناهيا عن المنكر ما كان فى اهل بيته مثله.
از خداونديم و بسوى او باز مى گرديم،سوگند به خدا كه به شهادت رسيد در حاليكه
مسلمان و درستكار بود و بسيارروزه مى گرفت و بسيار شب زنده دار بود و امر به معروف
و نهى از منكر مى كرد،در خاندان وى،چون او وجود نداشت.(11)
هادى،گذشته از اخلاق سياسى،از جهت خصلت هاى فردى نيز مردى منحط،شرابخواره و
خوشگذران بود.
يكبار به يوسف صيقل بخاطر چند بيت شعر كه با آوايى خوش خوانده بود،به اندازه ى
بار يك شتر درهم و دينار داد.(12)ابن داب نامى،مى گويد،روزى نزد هادى
رفتم،چشمانش از اثر شراب خوارى و بيدارى،سرخ شده بود.از من قصه اى در مورد شراب
خواست،برايش به شعر گفتم. شعرها را ياد داشت كرد و 40 هزار درهم به من داد.(13)اسحاق موصلى موسيقى دان معروف عرب،مى گويد:اگر هادى زنده مى ماند ما
ديوار خانه هايمان را با طلا بالا مى برديم.(14)بارى، هادى نيز در 170
در گذشت و هارون شاه اسلام شد!(15)و در اين زمان حضرت امام موسى كاظم
42 ساله بودند.
دوران هارون،اوج اقتدار و قلدرى و چپاول و كامروايى عباسيان بود.
هارون در پايان مراسم بيعت،يحيى برمكى-از ايرانيانى كه بوزيرى پادشا رفته
بودند-را به وزارت خويش برگزيد و بدو اختيار تام و مطلق در اداره ى همه ى امور و
عزل و نصب هر كس، داده بود و به رسم آنزمان به عنوان پشتوانه اى اين اختيار،انگشتر
خويش را بدو داد.(16)و خود به حيف و ميل بيت المال در شرب و زنبارگى و
خريد جواهرات و لهو و لعب مشغول شد.
در آمد بيت المال در آن زمان كه گوسفند دو يا چهار ساله را به يك درهم مى
فروختند،پانصد ميليون و دويست و چهل هزار درهم بود.(17)و او دست به
خرج اين در آمد گشود:به شاعرى بنام اشجع در ازاء مديحه اى،يك ميليون درهم داد.(18)به ابو العتاهيه شاعر و ابراهيم موصلى موسيقيدان به خاطر چند بيت شعر و
قدرى ساز و آواز،هر يك صد هزار درهم و صد دست لباس داد.(19)در قصر
هارون گروه زيادى از زنان خوش آواز و سازنواز فراهم آمده بودند و انواع و اقسام
سازهاى موسيقى آن عصر،در آنجا وجود داشت(20)هارون به جواهرات علاقه يى
بى مانند داشت،يكبار براى خريد يك انگشتر صد هزار دينار پرداخت.(21)هر
روز ده هزار درهم خرج آشپزخانه اش بود و گاه تا سى رنگ غذا برايش درست مى كردند.(22)يكروز هارون غذايى از گوشت شتر طلبيد،چون آوردند،جعفر برمكى گفت:
-خليفه مى دانند كه اين غذا كه برايشان آورده اند چقدر خرج برداشته است؟
-سه درهم...
-نه به خدا،چهار هزار درهم تا كنون خرج برداشته،زيرا مدتها است كه هر روز شترى
مى كشند تا اگر خليفه ميل به گوشت شتر فرمودند آماده باشد!(23)هارون
قمار هم مى كرد و باده نيز بسيار مى نوشيد حتى گاه با همه ى حاضران در مجلس.(24)با وجود اين،از سر عوامفريبى به برخى از مظاهر اسلامى هم تظاهر مى
كرد:حج مى گزارد و گاه به برخى از وعاظ مى گفت او را موعظه كنند و مى گريست...!
موضع گيرى هاى امام
هارون از سرسختى آل على در برابر حكومت عباسيان به شدت رنج مى برد و از اين
رو،از هر راهى كه ممكن مى شد،مى كوشيد تا آنانرا بكوبد يا در جامعه سبك سازد،پولهاى
گزاف به شاعران خود فروخته مداح در بارى مى داد تا آل على را هجو كند.از جمله در
مورد منصور نمرى در ازاء قصيده يى كه در هجو آل على سروده بود فرمان داد كه او را
به خزانه ى بيت المال ببرند،تا هر چه مى خواهد بردارد.(25)
همه ى علويان بغداد را به مدينه تبعيد كرد و گروهى بيشمار از ايشان را كشت يا
مسموم ساخت.(26)
حتى از استقبال مردم به قبر حضرت امام حسين عليه السلام،رنج مى برد و فرمان داد
تا قبر و خانه هاى مجاور آن را خراب كنند و درخت سدرى را كه كنار آن مزار پاك
روييده بود،قطع نمايند.(27)و پيشتر پيامبر اسلام (ص) سه بار فرموده
بود خدا لعنت كند كسى را كه رخت سدر را قطع مى كند.(28)
شكى نيست كه حضرت امام موسى كاظم-كه درود هماره ى خداوند بر او باد-نمى توانستند
با حكومت چنين تباهكاره ى نامسلمان ستم پيشه يى و پدران او،موافق باشند،و هم از
اينروست اگر به قيام فخ رضايت مى دهند،و هم از اينروست كه با شيعيان خويش دائما در
تماس مخفى مى بودند و موضع هر يك را فرد فرد،در مقابله با حكومت جابر وقت تعيين مى
فرمودند.
حضرتش به صفوان بن مهران از ياران خويش مى فرمودند:تو از همه جهت نيكويى،جز
اينكه شترانت را به هارون كرايه مى دهى.عرض كرد:براى سفر حج كرايه مى دهم و خودم هم
دنبال شتران نمى روم.
فرمود:آيا بهمين خاطر،باطنا دوست ندارى كه هارون دست كم تا بازگشت از مكه زنده
بماند، تا شترانت حيف و ميل نشود؟و كرايه ى تو را بپردازد؟
عرض كرد،چرا.
فرمود:كسى كه دوستدار بقاى ستمكاران باشد،از آنان به شمار مى رود.(29)
و اگر گاه به برخى اجازه مى فرمودند كه مشاغل خويش را در دستگاه هارونى حفظ
كنند،از جهت سياسى،اين چنين صلاح مى دانستند و كسانى را مى گماردند كه مى دانستند
در آن حكومت وحشت و ترور و خفقان،وجودشان براى جمعيت شيعه مفيد واقع مى شود و هم به
وسيله ى آنان از برخى مكايد حكومت،عليه علويان،آگاه مى شوند.چنانكه على بن يقطين
وقتى مى خواست از پست خود در دربار هارون استعفا كند حضرت امام كاظم اجازه ندادند.
بارى،به هيچ روى امام با اين ستمكاران كنار نمى آمدند،حتى هنگامى كه در چنگال
ستم آنان گرفتار مى شدند:يكروز از ايام محبس امام،هارون،يحيى بن خالد را به زندان
فرستاد كه موسى بن جعفر اگر تقاضاى عفو كند،او را آزاد مى كنم،امام حاضر نشدند.(30)
امام-عليه السلام-حتى در بدترين وضع گرفتارى،نستوهى و رفتار پر حماسه و ستيزه گر
و آشتى ناپذير خويش را از دست نمى دادند:
به جملات اين نامه كه يكبار از زندان به هارون نوشته اند به دقت نگاه كنيد،چقدر
شكوه رادى و پايمردى و ايمان به عقيده و هدف از آن بچشم مى خورد:
«...هيچ روز در سختى بر من نمى گذرد مگر كه بر تو همان روز در آسايش و رفاه مى
گذرد،اما مى باش تا هر دو رهسپار روزى شويم كه پايانى ندارد و تبهكاران در آنروز
زيانكارند...»(31)
آرى:اين چنين است كه هارون نمى تواند وجود امام را تحمل كند،ساده لوحانه است اگر
باور داشته باشيم كه هارون تنها از اين جهت كه به مقام معنوى امام در دل مردم حسادت
مى كرد، او را به زندان افكند.
او از تماس مخفى مداوم شيعيان آن گرامى با وى توسط كارگزاران دستگاههاى امنيتى
خويش كاملا آگاه شده بود و هم مى دانست كه اگر امام هر لحظه زمينه را آماده
بيابند،باقيام خود و يا با دستور قيام به ياران خود حكومت او را واژگون خواهند
فرمود و مى ديد كه اين روحيه ى نستوه كمترين مقدار سازشكارى در كنه وجودش يافته نمى
شود و اگر روزى چند ظاهرا دست روى دست گذارده است،اين سكوت نيست،توقفى تاكتيكى است
براى يافتن ضربه گاه مناسب،پس پيشدستى مى كند و در نهايت عوامفريبى و وقاحت در
برابر قبر پيامبر مى ايستد و بى آنكه از غصب خلافت و ستمهاى خويش و خوردن اموال
مردم و تبديل دستگاه خلافت به سلطنت،شرم كند،خطاب به پيامبر مى گويد:
«يا رسول الله،از تصميمى كه در مورد فرزندت موسى بن جعفر دارم عذر مى خواهم،من
باطنا نمى خواهم ايشان را زندانى كنم اما چون مى ترسم بين امت تو جنگ واقع شود و
خونى ريخته گردد،اين كار را مى كنم!!»آنگاه دستور مى دهد آن گرامى را كه هم در آنجا
در كنار قبر پيامبر مشغول نماز بود دستگير كنند و به بصره ببرند و زندانى سازند.
امام يكسال در زندان عيسى بن جعفر والى بصره بسر برد و خصلت هاى برجسته ى آن
گرامى، چنان در عيسى بن جعفر تاثير گذارد كه آن دژخيم به هارون نوشت:او را از من
باز ستان و گرنه آزادش خواهم كرد.
به دستور هارون،آن بزرگ را به بغداد بردند و نزد فضل بن ربيع محبوس ساختند،از آن
پس چندى به فضل بن يحيى سپرده شد و نزد او زندانى بود و سر انجام به زندان سندى بن
شاهك منتل شد.
علت اين نقل و انتقالات متوالى آن بود كه هارون هر بار از زندانبانهاى آن
بزرگوار مى خواست تا امام را از ميان بردارند،اما هيچيك از اين زندانبانان او تن به
اين كار ندادند تا اين دژخيم آخرين يعنى سندى بن شاهك،كه به اشارت هارون آن عزيز را
مسموم كرد و پيش از در گذشت وى،گروهى از شخصيتهاى معروف را حاضر ساخت تا گواهى دهند
كه حضرت موسى كاظم مورد سوء قصد قرار نگرفته و با مرگ طبيعى در زندان از دنيا مى
رود.و با اين حيله مى خواست حكومت عباسى را از قتل آن بزرگوار،تبرئه كند و هم جلوى
شورش احتمالى هواداران آن امام را بگيرد.(32)
اما،هوشيارى و نستوهى آن امام،آنان را رسوا ساخت چرا كه همينكه شهود به آن حضرت
نگريستند،ايشان با وجود مسموميت شديد و بدى احوال و ضعف حال به شهود فرمودند:
مرا به وسيله ى 9 عدد خرما مسموم ساخته اند،بدنم فردا سبز خواهد شد و پس فردا از
دنيا خواهم رفت.(33)
و چنين شد كه آن سترگ راد،خبر داد.
دو روز بعد-25 رجب 183 هجرى قمرى 34-آسمان به سوگ نشست،و زمين نيز،و همه ى اهل
ايمان و بويژه شيعيان كه راهبر راستين خويش را از كف داده بودند.اينك،خطاب به آن
شهيد بزرگ،بگوييم:
آن هنگام،در غروبگهان كه سر شاخه هاى سرفراز نخل،به نوازش نسيم سر بن گوش يكدگر
مى نهند،نشيد حماسه ى آرام زندگانى تو را نجوا مى كنند و پيام بيدادها كه بر تو
رفته است،با نسيم پيام آور،مى گزارند.
آن هنگام در بهاران كه بغض مغموم و گرفته ى آسمان مى تركد و رگبار سرشك
ابر،سرازير مى شود،اين اشك اندوه پيروان ستم كشيده ى توست كه به پهناى گونه ى
تاريخ،بر تو گريسته اند...
آه،اى امام راستين و بزرگ!
پرده هاى ستبر سرشك،ما را از ديدن حماسه ى مقاومت و پايدارى و سر انجام،جانسپارى
تو در راه حق،باز نخواهد داشت و اگر بر تو مى گرييم،ايستاده مى گرييم،تا ايستادگى
تو را در برابر خصم،سپاس گفته و هم به همراه تاريخ و هستى،پيش پاى مقاوم تو،به
احترام برخاسته باشيم.
پاكترين درود،از زيباترين و شجاعترين جايگاه دلمان بر تو باد.هميشه،تا هر گاه...