توطئه دشمن دوست نما و جعل نامه
مرحوم راوندى و ديگر بزرگان حكايت كرده
اند:
روزى از روزها معتصم عبّاسى تعدادى از اطرافيان و وزيران خود را احضار
كرد و در جمع آن ها اظهار داشت :
بايد امروز شهادت و گواهى دهيد كه ابوجعفر، محمّد بن علىّ بن موسى
الرّضا امام جواد عليه السلام تصميم شورش و قيام عليه حكومت من را
دارد؛ و در اين رابطه بايد نامه هائى با مهر و امضاء تنظيم كنيد.
پس از آن ، دستور داد تا حضرت جوادالا ئمّه عليه السلام را احضار
نمايند، و چون حضرت وارد مجلس خليفه گرديد، معتصم آن حضرت را مخاطب
قرار داد و گفت : شنيده ام مى خواهى بر عليه حكوت من قيام و شورش كنى ؟
امام عليه السلام فرمود: به خدا قسم ، چنين كارى نكرده ام و قصد آن را
هم نداشته ام .
معتصم گفت : خير، بلكه فلانى و فلانى و فلانى بر اين كار شاهد و گواه
هستند، و سپس آن افراد را در مجلس احضار كرد و آن ها - به دروغ شهادت
دادند و - گفتند: بلى ، صحيح است ، اى خليفه ! ما شهادت مى دهيم كه
محمّد جواد عليه السلام تصميم چنين كارى را دارد و اين هم تعدادى نامه
است كه از دست بعضى دوستانش گرفته ايم .
در اين هنگام حضرت دست هاى مبارك خود را به سوى آسمان بلند نمود و
اظهار داشت : خداوندا، اگر آن ها دروغ مى گويند، هم اينك هلاك و
نابودشان گردان .
در همين حال تمام افراد متوجّه شدند كه ناگهان ديوارها و سقف به لرزه
در آمد؛ و هركس كه از جاى خود حركت مى كرد، بر زمين مى افتاد.
معتصم تا چنين حادثه خطرناكى را ديد، گفت : ياابن رسول اللّه ! من از
آنچه انجام داده ام ، پشيمان هستم و توبه مى كنم ، دعا كن خداوند اين
خطر را از ما برطرف گرداند.
آن گاه امام عليه السلام اظهار نمود: خداوندا، اين ساختمان و زمين را
بر آن ها ساكن و آرام گردان ، خدايا تو خود بهتر مى دانى كه آنان دشمن
تو و دشمن من مى باشند.
پس ساختمان آرام گرفت و خطر برطرف شد.(24)
طرح دو مسئله عجيب و حيرت انگيز
بنابر آنچه كه در تواريخ و روايات آمده است ، ظلم و جنايات
خلفاء بنى العبّاس نسبت به اسلام و نيز اهل بيت عصمت و طهارت عليهم
السلام به مراتب بيشتر و خطرناكتر از ظلم و جنايات خلفاء بنى اميّه
بوده است .
بنى اميّه به زور سرنيزه و شمشير حكومت غاصبانه خود را نگه مى داشتند و
همگان متوجّه خطر آن ها بودند.
ولى بنى عبّاس با مكر و حيله و تزوير جلو مى رفتند؛ و با پنبه سَر مى
بريدند و همه افراد متوجّه خطر آن ها نمى شدند.
يكى از آن خلفاء، ماءمون عبّاسى بود، پس از آن كه امام علىّ بن موسى
الرّضا عليهما السلام را مسموم و شهيد كرد، به علل و دلايل مختلف
شيطانى دختر خود، امّالفضل را به ازدواج فرزند آن حضرت ، امام محمّد
جواد عليه السلام درآورد.
و از سوئى ديگر هر لحظه به شيوه هاى گوناگون سعى در خورد كردن و تضعيف
روحيّه آن امام مظلوم را داشت ؛ ولى قضيّه ، معكوس در مى آمد كه تاريخ
شاهد اين مدّعى است ، و در ذيل به نمونه اى از آن شيوه ها اشاره مى
شود:
روزى ماءمون عبّاسى عدّه اى از علماء و حكما و قضات را جهت بحث با امام
محمّد جواد عليه السلام - كه در سنين 9 سالگى بود - به دربار خود دعوت
كرد، كه از جمله دعوت شدگان يحيى بن اكثم بود، كه با توطئه اى از قبل
تعيين شده خطاب به ماءمون كرد و گفت :
يا اميرالمؤ منين ! آيا اجازه مى فرمائى از ابوجعفر، محمّد جواد سؤ الى
را جويا شوم ؟
ماءمون گفت : از خود حضرت اجازه بگير.
يحيى بن اكثم ، امام جواد عليه السلام را مخاطب قرار داد و عرضه داشت :
اى سرورم ! آيا اجازه مى فرمائى كه سؤ ال كنم ؟
حضرت جواد عليه السلام فرمود: آنچه مى خواهى سؤ ال كن .
يحيى پرسيد: نظر شما درباره شخصى كه احرام حجّ بسته است و در حين احرام
حيوانى را شكار كند، چيست ؟
حضرت فرمود: منظورت چيست ؟
آيا حيوان را در داخل حرم و يا بيرون از آن شكار كرده است ؟
آيا عالِم به مسئله بوده ، يا جاهل ؟
آيا از روى عمد و توجّه آن را شكار كرده ؟
آيا به تكليف رسيده بوده يا نابالغ بوده است ؟
آيا دفعه اوّل شكار او بوده و يا آن كه به طور مكرّر در حرم شكار انجام
داده است ؟
و آيا شكار پرنده بوده ، يا غير پرنده ؟
آيا شكار از حيوانات كوچك بوده ، يا از حيوانات بزرگ ؟
آيا در شب شكار كرده است ، يا در روز؟
آيا در احرام عمره شكار كرده ، يا در احرام حَجّة الا سلام ؟
و آيا آن شخص از گناه خود پشيمان شده بود، يا خير؟
با طرح چنين فرع هائى از مسائل ، يحيى بن اكثم متحيّر و سرافكنده شد و
عاجز و درمانده گشت ؛ و در ميان تمام حضّار خجالت زده و شرمسار گرديد.
و چون جمعيّت مجلس را ترك كردند و خلوت شد، امام عليه السلام به تقاضاى
ماءمون ، جواب تمام فروع آن مسائل را به طور كامل بيان نمود.
سپس ماءمون خطاب به حضرت جوادالا ئمّه عليه السلام كرد و گفت : ياابن
رسول اللّه ! اكنون شما سؤ الى را براى يحيى بن اكثم مطرح نما، تا جواب
آن را بگويد.
حضرت پس از اجازه از يحيى ، فرمود: بگو، جواب اين مسئله چگونه است :
شخصى در اوّل روز به زنى نگاه كرد؛ ولى نگاهش حرام بود.
و چون مقدارى از روز گذشت ، آن زن بر اين شخص حلال گشت .
وقتى ظهر شد زن حرام گرديد؛ و نزديك عصر نيز حلال شد.
هنگامى كه خورشيد غروب كرد، زن دو مرتبه بر او حرام گشت .
همين كه مقدارى از شب گذشت حلال گرديد.
و همچنين در نيمه شب آن زن بر او حرام گرديد.
و در هنگام طلوع سپيده صبح نيز بر آن شخص حلال گشت ؟
يحيى گفت : سوگند به خداى يكتا، جواب و علّت آن را نمى دانم ، و چنانچه
صلاح مى دانى ، خودتان بيان فرما؟
امام جواد عليه السلام فرمود: آن زن كنيز مردى بود، كه نگاه كردن
ديگران به او حرام بود، چون مقدارى از روز سپرى شد، شخصى آن كنيز را
خريدارى نمود و بر او حلال شد، هنگام ظهر كنيز را آزاد كرد و بر او
حرام گرديد.
پس چون عصر فرا رسيد آن كنيز را به ازدواج خود درآورد؛ و نيز بر او
حلال شد، هنگام غروب خورشيد زن را ظهار كرد و از جهت زناشوئى بر او
حرام گشت .
پس از گذشت پاسى از شب با پرداخت كفّاره ظهار آن كنيز را مَحرم خود
ساخت ؛ و در نيمه شب او را طلاق رجعى داد و باز بر او حرام گرديد؛ و
هنگام طلوع سپيده صبح نيز بدون جارى كردن صيغه عقد به او رجوع كرد و
حلال گرديد.(25)
شيفته خوشگل ها نشد و در دام شياطين نيفتاد
محمّد بن ريّان - كه يكى از علاقه مندان به ائمّه اطهار عليهم
السلام است - حكايت كند:
ماءمون - خليفه عبّاسى - در طىّ حكومت خويش ، نيرنگ و حيله هاى بسيارى
به كار گرفت تا شايد بتواند امام محمّد تقى عليه السلام را در جامعه
بدنام و تضعيف كند.
وليكن او هرگز به هدف شوم خود دست نيافت ، به اين جهت نيرنگ و حيله اى
ديگر در پيش گرفت .
روزى به ماءمورين خود دستور داد تا امام جواد عليه السلام را احضار
نمايند؛ و از طرفى ديگر نيز دويست كنيز زيبا را دستور داد تا خود را
آرايش كردند و به دست هر يك ظرفى از جواهرات داد، كه هنگام نشستن
حضرت جوادالا ئمّه عليه السلام در جايگاه مخصوص خود، بيايند و حضرت را
متوجّه خود سازند.
وقتى مجلس مهيّا شد و زن ها با آن شيوه و شكل خاصّ وارد شدند، حضرت
كوچك ترين توجّهى به آن ها نكرد.
چند روزى بعد از آن ، ماءمون شخصى به نام مخارق - كه نوازنده و خواننده
و به عبارت ديگر دلقك بود و ريش بسيار بلندى داشت - را به حضور خود فرا
خواند.
هنگامى كه مخارق نزد ماءمون قرار گرفت او را مخاطب قرار داد و گفت : اى
خليفه ! هر مشكلى را كه در رابطه با مسائل دنيوى داشته باشى ، حلّ
خواهم كرد.
و سپس آمد و در مقابل امام محمّد جواد عليه السلام نشست و ناگهان نعره
اى كشيد، كه تمام اهل منزل اطراف او جمع شدند و او مشغول نوازندگى و
ساز و آواز شد.
آن مجلس ساعتى به همين منوال سپرى گشت ؛ و حضرت بدون كم ترين توجّهى سر
مبارك خويش را پائين انداخته بود و كوچك ترين نگاه و اعتنائى به آن ها
نمى كرد.
پس نگاهى غضبناك به آن دلقك نوازنده نمود و سپس با آواى بلند او را
مخاطب قرار داد و فرمود:
((اتّق اللّه يا
ذالعثنون )) از خدا بترس ؛ و
تقواى الهى را رعايت نما.
ناگهان وسيله موسيقى كه در دست مخارق بود از دستش بر زمين افتاد و هر
دو دستش نيز خشك شد؛ و ديگر قادر به حركت دادن دست هايش نبود.
و با همين حالت شرمندگى از آن مجلس ، و از حضور افراد خارج گشت ؛ و به
همين شكل - فلج و بيچاره - باقى ماند تا به هلاكت رسيد و از دنيا رفت .
و چون ماءمون علّت آن را از خود مخارق ، جويا شد، كه چگونه به چنين
بلائى گرفتار شد؟
مخارق در جواب ماءمون گفت : آن هنگامى كه ابوجعفر، محمّد جواد عليه
السلام فريادى بر من زد، ناگهان چنان لرزه اى بر اندام من افتاد كه
ديگر چيزى نفهميدم ؛ و در همان لحظه ، دست هايم از حركت باز ايستاد؛ و
در چنين حالتى قرار گرفتم .(26)
سه نوع استدلال بر اثبات امامت در نوجوانى
مرحوم كلينى ، و عيّاشى و ديگر بزرگان آورده اند:
مدّتى پس از آن كه حضرت علىّ بن موسى الرّضا عليهما السلام به شهادت
رسيد، شخصى به نام علىّ بن حسّان نزد امام محمّد جواد عليه السلام حضور
يافت و عرضه داشت :
ياابن رسول اللّه ! مردم نسبت به مقام و موقعيّت شما كه در عُنفوان
جوانى امام و حجّت خدا بر آن ها مى باشى ، مشكوك هستند و ايجاد شبهه مى
كنند؟!
حضرت جوادالائمّه عليه السلام لب به سخن گشود و اظهار داشت : چرا مردم
چنين مطالبى را بر عليه من ايراد مى كنند؟
و سپس افزود: خداوند متعال بر حضرت رسول اكرم صلى الله عليه و آله اين
آيه شريفه قرآن را فرستاد: قل هذه سبيلى اءدعوا إ لى اللّه على بصيرة
اءنا و من اتّبعنى
(27).
يعنى ؛ بگو: اى پيامبر! اين روش من است كه مردم را به سوى خداى يكتا
دعوت مى كنم با هر كه از من تبعيّت و پيروى كند.
بعد از آن ، امام جواد عليه السلام فرمود: به خدا قسم ، كسى غير از
علىّ بن ابى طالب از پيغمبر خدا صلوات اللّه عليهما تبعيّت نكرد؛ و در
آن زمان 9 سال داشت و من نيز اكنون 9 ساله هستم .(28)
همچنين مرحوم كلينى و برخى ديگر از بزرگان آورده اند:
شخصى خدمت امام محمّد جواد عليه السلام شرفياب شد و اظهار داشت : ياابن
رسول اللّه ! عدّه اى از مردم نسبت به موقعيّت شما ايجاد شبهه مى
كنند؟!
امام جواد عليه السلام در پاسخ چنين فرمود: خداوند متعال به حضرت داوود
عليه السلام وحى فرستاد كه فرزندش ، سليمان را خليفه و وصىّ خود قرار
دهد، با اين كه سليمان كودكى خردسال بود و گوسفندچرانى مى كرد.
و اين موضوع را برخى از علماء و بزرگان بنى اسرائيل نپذيرفتند و در
اءذهان مردم شكّ و شُبهه ايجاد كردند.
به همين جهت ، خداوند سبحان به حضرت داوود عليه السلام وحى فرستاد كه
عصا و چوب دستى اعتراض كنندگان و از سليمان هم بگير و هر كدام را با
علامتى مشخّص كن كه از چه كسى است ؛ و سپس آن ها را شبان گاه در جائى
پنهان نما.
فرداى آن روز به همراه صاحبان آن ها برويد و چوب دستى ها را برداريد،
با توجّه به اين نكته ، كه چوب دستى هركس سبز شده باشد همان شخص ،
جانشين و خليفه و حجّت بر حقّ خدا خواهد بود.
و همگى اين پيشنهاد را پذيرفتند؛ و چون به مرحله اجراء در آوردند، عصاى
سليمان سبز و داراى برگ و ثمر شد.
پس از آن ، همه افراد قبول كردند و پذيرفتند كه او حجّت و پيامبر خدا
مى باشد.(29)
همچنين علىّ بن أ سباط حكايت كند:
روزى به همراه حضرت ابوجعفر، امام محمّد جواد عليه السلام از شهر كوفه
خارج شديم و حضرت سوار الاغ بود.
در مسير راه به گلّه گوسفندى برخورديم كه گوسفندى از آن گلّه عقب مانده
بود و سر و صدا مى كرد.
امام عليه السلام توقّف نمود و سپس به من دستور داد كه چوپان را نزد
حضرتش احضار نمايم ، پس من رفتم و چوپان را خبر دادم ؛ و او نيز آمد.
هنگامى كه چوپان نزد حضرت وارد شد، امام عليه السلام به او فرمود: اين
گوسفند مادّه از تو گلايه و شكايت دارد؛ و مدّعى است كه تو تمام شير آن
را مى دوشى ، به طورى كه وقتى نزد صاحبش بازمى گردد، شيرى در پستانش
نيست .
و مى گويد: چنانچه از ظلمى كه نسبت به آن انجام مى دهى ، دست برندارى و
به خيانت خود ادامه بدهى ، از خدا مى خواهم تا عمر تو را كوتاه گرداند.
چوپان اظهار داشت : ياابن رسول اللّه ! من شهادت بر يگانگى خداوند
متعال و رسالت حضرت محمّد صلى الله عليه و آله مى دهم ؛ و اين كه تو
وصىّ و جانشين او هستى .
و سپس افزود: خواهشمندم بفرما علم و معرفت نسبت به سخن اين برّه را از
كجا و چگونه فرا گرفته اى ؟
حضرت فرمود: ما - اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام - خزينه داران
علوم و غيب ها و نيز حكمت هاى الهى هستيم ، همچنين جانشينان پيامبران و
وارثان آن ها مى باشيم ؛ و خداوند متعال ما را بر ديگر بندگانش گرامى و
مورد توجّه خاصّ قرار داده است ، او از فضل و كرمش همه علوم را به ما
آموخته است .(30)
شفابخش و درمان اءمراض
حضرت ابوجعفر، امام محمّد جواد عليه السلام همانند ديگر ائمّه
اطهار و انبياء عظام عليهم السلام در تمام علوم و كمالات نسبت به ديگر
انسان ها برتر و والاتر بود، همچنين آن حضرت در تشخيص مرض ها و چگونگى
درمان آن ها به طور معجزه آسا و خارق العاده عمل مى نمود.
در اين رابطه ، مرحوم راوندى و ديگر بزرگان به نقل از شخصى به نام علىّ
بن اءبى بكر حكايت كرده اند:
روزى به محضر مبارك امام محمّد جواد عليه السلام شرفياب شدم و اظهار
داشتم : ياابن رسول اللّه ! كنيزى دارم كه ناراحتى درد پا دارد،
خواهشمندم چنانچه ممكن است براى معالجه و درمان او مرا راهنمائى بفرما؟
حضرت فرمود: او را نزد من بياور، هنگامى كه كنيز را خدمت آن حضرت آوردم
، از او سؤ ال نمود: ناراحتى تو چيست ؟
كنيز در پاسخ گفت : ران پايم به شدّت درد مى كند به طورى كه توان حركت
ندارم .
بعد از آن امام عليه السلام از روى لباس هاى كنيز، دستى روى پاى او
كشيد و در همان لحظه ، كنيز گفت : درد پايم خوب شد و ناراحتى كه داشتم
، برطرف گرديد و بعد از آن هم هيچ موقع احساس درد و ناراحتى نكرده ام .(31)
همچنين مرحوم بحرانى و ابن شهرآشوب و ديگران به نقل از شخصى به نام
اءبوسلمه حكايت كنند:
مدّت زمانى بود كه سخت ناشنوا شده بودم و هيچ صدائى را نمى شنيدم تا آن
كه روزى خدمت حضرت ابوجعفر، امام جواد عليه السلام شرف حضور يافتم .
همين كه بر آن حضرت وارد شدم ، متوجّه شد كه من ناشنوا هستم ، به همين
جهت با اشاره به من خطاب كرد و فرمود: نزديك بيا، وقتى نزديك امام عليه
السلام رفتم ، حضرت دست مبارك خويش را بر سر و گوش من كشيد؛ و فرمود:
بشنو و خوب توجّه و دقّت كن .
اءبوسلمه افزود: سوگند به خداوند، بعد از آن تمام صداها و سخن ها را
خوب مى شنيدم و هيچ گونه ناراحتى و مشكلى نداشتم و حتّى سخن ها و
صداهاى آهسته را كه ديگران به سختى متوجّه مى شدند، من خيلى خوب و آسان
مى شنيدم و متوجّه مى شدم .(32)
در يك شب اماكن متبركه از شام تا مكه
علىّ بن خالد - كه يكى از راويان حديث و از شخصيّت هاى معروف
شهر بغداد است - حكايت كند:
شنيدم مردى از اهالى شهر شام به اتّهام آگاهى از علم غيب و غيب گوئى
زندانى شده است ، من به همين جهت وقت ملاقات با آن زندانى را گرفتم ؛ و
چون با او ملاقات كردم و جريان اتّهام و زندانى شدنش را از خودش سؤ ال
كردم ، چنين اظهار داشت :
من در شهر شام سكونت دارم و در آن مكان معروف ،كه سر مقدّس امام حسين
عليه السلام را دفن كرده اند، مرتّب عبادت مى كردم و دعا مى خواندم .
در يكى از شب ها كه مشغول عبادت و راز و نياز بودم ، ناگاه شخصى نزد من
آمد و فرمود: برخيز و همراه من بيا.
و من نيز همراه وى حركت كردم ، بعد از لحظه اى خود را در مسجد كوفه
ديدم ، پس با يكديگر نماز خوانديم و زيارت كرديم و چون برخاستيم و چند
قدم حركت نموديم ، ديدم كه در مسجدالنّبى صلى الله عليه و آله كنار قبر
مطهّر آن حضرت هستيم ، پس سلام كرديم و زيارت خوانديم .
و چون نماز زيارت را به جا آورديم ، قدمى برداشتيم كه بيرون برويم ،
ناگهان متوجّه شدم كه در مكّه معظّمه مى باشيم .
پس اعمال و مناسك خانه خدا را نيز انجام داديم ؛ و چون از اعمال و
زيارت كعبه الهى فارغ شديم ، دوباره خود را به همراه آن شخص در همان
مكان معروف در شهر شام ديدم .
چون يك سال از اين قضيّه گذشت ، باز همان شخص ، نزد من آمد و به همراه
يكديگر مسافرت به اماكن متبرّكه را به همان شكل طىّالا رض انجام داديم
.
و هنگامى كه او خواست از نزد من برود و جدا شود، پرسيدم : شما كيستى ؟
و گفتم : تو را به حقّ آن كسى كه چنين قدرت و توان را به شما عطا نموده
است ، قسم مى دهم كه مرا آگاه سازى ؟
آن شخص در جواب فرمود: من محمّد بن علىّ بن موسى بن جعفر عليهم السلام
هستم .
و چون اين خبر در شام منتشر گرديد؛ و نيز محمّد بن عبدالملك زيّات اين
خبر را شنيد، دستور داد تا مرا دست گير كردند و دست و پايم را با زنجير
بستند و سپس به عراق روانه ام ساختند؛ و اكنون اين چنين در زندان به سر
مى برم .
علىّ بن خالد گويد: با شنيدن اين جريان عجيب و حيرت انگيز، نزد حاكم
زمان رفتم و پى گير قضيّه آن مرد شامى شدم .
در جواب گفته شد: به او بگوئيد: هر كه او را از شهر شام به كوفه و
مدينه و مكّه برده است ، هم اينك آن شخص نيز بيايد و او را از زندان
نجات دهد.
من خيلى ناراحت و افسرده شدم از اين كه نتوانستم كار مثبتى انجام دهم ،
پس از گذشت چند روزى ، صبحگاهان سر و صداى بسيارى از مردم و نگهبانان و
ماءمورين بلند شد؛ و چون علّت آن را جويا شدم ؟
گفتند: آن مرد شامى كه متّهم به غيب گوئى بود، شب گذشته مفقود شده است
و معلوم نيست به زمين فرو رفته ، يا به آسمان عروج پيدا كرده است ؛ و
هيچ اثرى از او بر جاى نمانده است .(33)
دستور درمان آرامش زلزله
مرحوم شيخ صدوق رضوان اللّه تعالى عليه به طور مستند به نقل از
علىّ بن مهزيار اهوازى - كه يكى از اصحاب و ياران باوفاى امام جواد،
امام هادى و امام حسن عسكرى عليهم السلام مى باشد - حكايت نمايد:
در يكى از روزها، نامه اى به محضر مبارك حضرت ابوجعفر، امام محمّد جواد
عليه السلام بدين مضمون نوشتم :
ياابن رسول اللّه ! در شهر اهواز و حوالى آن ، زلزله بسيار رخ مى دهد،
آيا اجازه مى فرمائى كه از اين جا كوچ كنيم و در محلّى با أ من و امان
سكنى گزينيم ؟
و سپس نامه را براى حضرت ارسال كردم .
امام عليه السلام پس از گذشت چند روزى ، در جواب نامه چنين مرقوم
فرمود:
در آن محلّ بمانيد و از آن جا كوچ نكنيد، بلكه روزهاى چهارشنبه و پنج
شنبه و جمعه را روزه بگيريد.
و چون روز جمعه فرا رسد، غسل جمعه نمائيد؛ و سپس لباس تميز بپوشيد و
تمام افراد در محلّى مناسب تجمّع كنيد و در آن جا همه با هم با خداوند
متعال راز ونياز و مناجات نمائيد و از درگاه با عظمتش بخواهيد تا مشكل
همگان را برطرف سازد.
علىّ بن مهزيار گويد: چون طبق دستور حضرت جوادالائمّه عليه السلام ،
همگى ما چنين كرديم ، زلزله آرامش پيدا كرد؛ و پس از آن ، عموم اهالى
اهواز به بركت راهنمائى آن حضرت از خطر زمين لرزه در اءمان قرار
گرفتند.(34)
آگاهى از اسرار زنان و كناره گيرى
يكى از اصحاب حضرت جوادالائمّه عليه السلام ، به نام ابوهاشم ،
داوود بن قاسم جعفرى حكايت كند:
زمانى كه امام محمّد جواد عليه السلام در شهر بغداد ساكن بود، روزى به
منزل ايشان وارد شدم و در مقابل حضرت نشستم ، لحظه اى بعد از آن ياسر
خادم آمد و حضرت به او خوش آمد گفت و او را در كنار خويش نشانيد.
بعد از آن ياسر خادم عرضه داشت : ياابن رسول اللّه ! بانو امّ جعفر از
شما اجازه مى طلبد تا به حضور شما و همسرت ، امّ الفضل بيايد.
و حضرت اجازه فرمود، در اين لحظه با خود گفتم : اكنون كه وقت ملاقات
نيست ، براى چه امّ جعفر مى خواهد به ملاقات حضرت جواد عليه السلام
بيايد؟!
در همين افكار غوطه ور بودم و خواستم كه از محضر حضرت خارج شوم ، كه
ناگاه امام عليه السلام به من فرمود: اى ابوهاشم ! بنشين تا قضيّه
برايت روشن گردد و متوجّه شوى كه امّ جعفر براى چه به ملاقات ما مى
آيد.
وقتى امّ جعفر نزد حضرت آمد، در كنارى با هم خلوت كردند و من متوجّه
صحبت هاى آن ها نمى شدم ؛ تا آن كه بعد از گذشت ساعتى ، امّ جعفر اظهار
داشت : اى سرورم ! من علاقه مند هستم شما را با همسرت ، امّالفضل كنار
هم ببينم .
حضرت فرمود: تو خود نزد او برو، من نيز خواهم آمد.
پس از لحظه اى كه امّ جعفر رفت ، نيز حضرت وارد اندرون شد و چون لحظاتى
گذشت ، امام عليه السلام سريع مراجعت نمود و اين آيه شريفه قرآن را
تلاوت نمود: فلمّا راءينه اءكبرنه
(35).
يعنى ؛ چون زنان ، يوسف را مشاهده كردند، او را بزرگ و با عظمت
دانستند.
آن گاه به دنبال حضرت ، امّ جعفر نيز خارج گرديد و گفت :
اى سرورم ! چرا جلوس نفرمودى ؟!
چه حادثه اى پيش آمد، كه سريع بازگشتى ؟!
امام عليه السلام در پاسخ فرمود: جريانى اتّفاق افتاد كه صحيح نيست من
آن را برايت بيان كنم .
برگرد نزد امّالفضل و از خودش سؤ ال كن ، او تو را در جريان قرار مى
دهد كه هنگام ورود من به اطاق چه حادثه اى رخ داد؛ و چون از اسرار
مخصوص زنان است ، بايد خودش مطرح نمايد.
هنگامى كه امّ جعفر نزد امّالفضل آمد و جوياى وضعيّت شد، امّالفضل در
پاسخ گفت : من بايد در حقّ پدرم نفرين كنم ، كه مرا به شخصى ساحر شوهر
داده است .
امّ جعفر گويد: من امّالفضل را موعظه و ارشاد كردم و او را از چنين
افكار و سخنان بيهوده بر حذر داشتم ؛ و گفتم : حقيقت جريان را برايم
بازگو كن ، كه واقعيّت اءمر چه بوده است ؟
امّالفضل گفت : هنگامى كه ابوجعفر عليه السلام نزد من آمد، ناگهان عادت
زنانگى - حيض - بر من عارض شد؛ و در حال جمع و جور كردن خود شدم كه
شوهرم خارج گشت .
امّ جعفر دو مرتبه نزد حضرت جواد عليه السلام آمد و گفت :
اى سرورم ! شما علم غيب مى دانيد؟
امام عليه السلام فرمود: خير، امّ جعفر گفت : پس چگونه دريافتى كه او
در چنين حالتى قرار گرفته ، كه در آن لحظه كسى غير از خداوند و شخص
امّالفضل از اين موضوع خبر نداشت ؟!
حضرت فرمود: علوم ما از سرچشمه علم بى منتهاى خداوند متعال مى باشد؛ و
اگر چيزى بدانيم از طرف خداوند مى باشد.
امّ جعفر گفت : آيا بر شما وحى نازل مى شود؟
حضرت فرمود: خير، بلكه فضل و لطف خداوند متعال بيش از آنچه تو فكر مى
كنى ، بر ما وارد مى شود؛ و آنچه هم اينك مشاهده كردى ، يكى از موارد
جزئى و ناچيز است .(36)
رنگ مو و چهره ، در رنگ هاى گوناگون
يكى از اصحاب حضرت جوادالائمّه عليه السلام ، به نام عسكر حكايت
كند:
روزى از روزها به محضر شريف امام محمّد جواد عليه السلام وارد شدم ،
حضرت در ايوانى - كه مساحت آن جمعا پنج متر در پنج متر بود - نشسته
بود.
در مقابل حضرت ايستادم و مشغول تماشاى چهره نورانى آن بزرگوار شدم ؛ و
با خود گفتم : سبحان اللّه ! چقدر چهره حضرت نمكين و بدنش نورانى مى
باشد؟!
در همين فكر و انديشه بودم ، كه ناگهان ديدم جسم حضرت بسيار بزرگ شد به
طورى كه تمام مساحت ايوان را فراگرفت .
سپس رنگ چهره حضرت سياه و تاريك گرديد؛ و بعد از گذشت لحظه اى تبديل به
سپيدى شد كه از برف سفيدتر بود.
و سپس بلافاصله همچون عقيق قرمز، سرخ و درخشان شد و بعد از آن نيز به
رنگ سبز همچون برگ درختان تازه در آمد.
در همين اءثناء كه تعجّب و حيرت من بيشتر مى شد، حال حضرت به همان حالت
اوّل بازگشت ؛ و من كه با ديدن چنين صحنه اى مبهوت و از خود بى اختيار
شدم ، به طور مدهوش روى زمين افتادم .
ناگاه امام عليه السلام فريادى بر من زد و فرمود: اى عسكر! شما درباره
ما - اهل بيت عصمت و طهارت - شكّ مى كنيد؛ ولى ما شما را ثابت و پايدار
قرار مى دهيم ، و دلهره پيدا مى كنيد و ما شما را تقويت مى نمائيم .
و سپس افزود: به خدا سوگند، كسى به حقيقت عظمت و معرفت ما نمى رسد مگر
آن كه خداوند تبارك و تعالى بر او منّت گذارد و با هدايت او، دوست
واقعى ما قرار گيرد.
در پايان ، عسكر گويد: با مشاهده چنين صحنه حيرت انگيز و گفتار دلنشين
حضرت ، آنچه در درون خود شكّ و ترديد داشتم پاك شد و به يقين كامل
رسيدم .(37)
در خواب و بيدارى نجات شخصى درمانده
يكى از اصحاب امام محمّد جواد عليه السلام ، به نام موسى بن
قاسم حكايت كند:
روزى در مكّه معظّمه با يكى از مخالفين آل رسول سلام اللّه عليهم ، به
نام اسماعيل پيرامون موقعيّت امام رضا عليه السلام در قبال ماءمون نزاع
داشتيم .
اسماعيل مدّعى بود كه چرا امام رضا عليه السلام ماءمون عبّاسى را هدايت
نكرد؟
و من چون جواب مناسب و قانع كننده اى براى آن نداشتم ، سكوت كردم .
تا آن كه شب فرا رسيد و در رختخواب خود خوابيدم ، در عالم خواب ، حضرت
جوادالائمّه عليه السلام را رؤ يت و مشاهده كردم و جريان منازعه خود با
اسماعيل را مطرح نمودم .
حضرت در پاسخ فرمود: امام افرادى را همانند تو و دوستانت را هدايت مى
نمايد.
بعد از آن كه از خواب بيدار شدم ، جواب حضرت را خوب به ذهن سپردم ؛ و
سپس جهت طواف كعبه الهى به سمت مسجدالحرام حركت كردم ، در بين راه
اسماعيل مرا ديد؛ و من سخن امام جواد عليه السلام را براى او بازگو
كردم و او ديگر حرفى نزد و خاموش شد.
چون مدّتى از اين جريان گذشت ، جهت زيارت و ملاقات حضرت جوادالا ئمّه
عليه السلام راهى مدينه منوّره شدم .
هنگامى كه به محضر مقدّس امام عليه السلام وارد شدم ، مشغول خواندن
نماز بود، در گوشه اى نشستم ؛ زمانى كه نماز حضرت پايان يافت ، به من
خطاب كرد و فرمود:
اى موسى ! چندى پيش در مكّه مكرّمه با اسماعيل - درباره پدرم - پيرامون
چه مسائلى بحث و منازعه داشتيد؟
عرض كردم : اى سرورم ! شما خود در جريان امر هستى و مى دانى .
حضرت فرمود: در خواب چه كسى را ديدى ؟ و چه شنيدى ؟
عرضه داشتم : ياابن رسول اللّه ! شما را در خواب ديدم و چون موضوع را
با شما مطرح كردم ، فرمودى : امام افرادى چون تو و دوستانت را هدايت مى
نمايد - كه ظالم و دشمن اهل بيت رسالت نباشند - .
حضرت فرمود: آرى چنين است ، من به خواب تو آمدم و اين سخن را گفتم ؛ و
اكنون نيز همان مطلب را مى گويم .
عرض كردم : اى مولا و سرورم ! همانا اين بهترين روش براى خاموش كردن
مخالفين مى باشد.(38)
آب براى ميهمان و آگاهى از درون
علىّ بن محمّد هاشمى حكايت كند:
در آن شبى كه حضرت ابوجعفر، امام محمّد تقى عليه السلام مراسم عروسى
داشت ، من مريض بودم ، در بستر بيمارى افتاده و مقدارى دارو خورده بودم
.
چون صبح گشت ، حالم بهتر شد و به ديدار و ملاقات آن حضرت رفتم و اوّل
كسى بودم كه صبح عروسى او به ديدارش شرف حضور يافتم ، مقدارى كه نشستم
- در اثر ناراحتى كه داشتم - تشنگى بر من غلبه كرد؛ وليكن از درخواست
آب ، خجالت كشيدم .
امام جواد عليه السلام نگاهى بر چهره من نمود و آن گاه فرمود: گمان مى
كنم كه تشنه هستى ؟
عرضه داشتم : بلى ، اى مولايم !
پس حضرت به يكى از غلامان دستور داد تا مقدارى آب بياورد.
من با خود گفتم : ممكن است آب زهرآلود و مسموم باشد و غمگين شدم .
وقتى غلام آب را آورد، حضرت تبسّمى نمود و آب را گرفت و مقدارى از آن
را آشاميد و باقى مانده آن را به من داد و آشاميدم ، پس از گذشت لحظه
اى ، دومرتبه تشنه شدم و از درخواست آب حيا كردم .
امام عليه السلام اين بار نيز، نگاهى بر من انداخت و دستور داد تا آب
بياورند؛ و چون آب را آوردند، حضرت همانند قبل مقدارى از آن را تناول
نمود تا شكّ من برطرف گردد و باقى مانده آن را نيز به من داد و من
نوشيدم .
در اين لحظه و با خود گفتم : چه نشانه اى بهتر از اين بر امامت حضرت ،
كه بر اسرار درونى من واقف و آگاه است .
به محض اين كه چنين فكرى در ذهنم خطور كرد، حضرت فرمود: به خدا سوگند،
ما - اهل بيت رسالت عليهم السلام - همان كسانى هستيم كه خداوند متعال
در قرآن فرموده است : آيا مردمان گمان مى كنند كه ما به اسرار و حقايق
درون آنان بى اطلاع هستيم ؟!
سپس من از جاى خود برخاستم و به دوستانم گفتم : سه علامت از امامت را
مشاهده كردم ، و آن گاه از مجلس خارج شدم .(39)
هدايت افراد و توصيه خوردن غذا در صحرا يامنزل
شخصى به نام محمّد بن وليد گويد:
من نسبت به امامت حضرت جواد عليه السلام در شكّ و شبهه بودم ، تا آن كه
روزى به منزل آن حضرت آمدم و جمعيّتى انبوه نيز در آن جا حضور داشتند.
من در گوشه اى نشستم تا زوال ظهر شد؛ پس نماز ظهر و عصر و نافله هاى آن
ها را خواندم ، پس از سلام نماز متوجّه شدم كه شخصى پشت من حركت مى
نمايد، چون نگاه كردم ، حضرت ابوجعفر - امام جواد عليه السلام - را
ديدم .
لذا به احترام آن حضرت از جاى برخاستم و سلام كردم و دست مبارك آن
بزرگوار را بوسيدم و روى پاهايش افتادم .
پس از آن ، حضرت نشست و فرمود: براى چه اين جا آمده اى ؟
و بعد از آن اظهار داشت : تسليم امر خداوند سبحان باش و ايمان خود را
تقويت كن .
عرض كردم : اى سرورم ! من تسليم شدم .
حضرت اظهار نمود: واى بر تو، و سپس با حالت تبسّم تكرار فرمود: تسليم
شو.
عرضه داشتم : ياابن رسول اللّه ! تسليم شدم ، و من شما را به عنوان
امام و خليفه رسول اللّه عليهم السلام پذيرفتم و به يقين كامل رسيدم ؛
خداوند متعال آنچه از شكّ و ترديد در قلبم بود، همه را نابود ساخت و از
جهت ايمان و عقيده تقويت شدم .
چون فرداى آن روز فرا رسيد، صبح زود به سمت منزل حضرت حركت كردم و تنها
آرزويم اين بود كه بتوانم دومرتبه به حضور آن بزرگوار شرفياب شوم ؛ پس
مدّتى جلوى منزل حضرت منتظر ماندم تا جائى كه گرسنه شدم .
ناگهان متوجّه شدم كه شخصى چند نوع غذا آورد و به همراه او شخصى ديگرى
با لگن و آفتابه آمد و آن ها را جلوى من نهادند و گفتند: مولايت دستور
داده است كه اوّل دست هايت را بشوى و سپس اين غذا را تناول نما.
راوى گويد: همين كه دست هايم را شستم و مشغول خوردن غذا شدم ، متوجّه
شدم كه حضرت جواد عليه السلام به طرف من مى آمد، پس به احترام از جاى
برخاستم ، فرمود: بنشين ، و غذايت را تناول نما، لذا نشستم و چون غذا
را خوردم و سير گشتم ، حضرت به غلام خود دستور داد تا باقى مانده غذاها
را بردارد.
سپس آن امام همام ، حضرت جوادالا ئمّه عليه السلام به صورت نصيحت و
موعظه ، مرا مخاطب قرار داد و فرمود:
اى محمّد! هرگاه در صحرا و بيابان هستى ، غذا را فقط از داخل ظرف غذا و
سفره بخور و آنچه كه اطراف آن ريخته مى شود رها كن ، گرچه ران گوسفندى
باشد.
ولى چنانچه در منزل خواستى غذا ميل كنى ، سعى نما غذاهائى كه اطراف
سفره و ظرف غذا ريخته مى شود، جمع كن و بخور، كه همانا در آن رضايت و
خوشنودى خداوند متعال مى باشد؛ و نيز سبب توسعه روزى مى گردد؛ با توجّه
بر اين كه در آن درمان و شفاء دردها خواهد بود.
همچنين مجدّدا بعد از آن به من خطاب نمود و فرمود: اكنون آنچه مى خواهى
سؤ ال كن ؟
عرضه داشتم : اى مولاى من ! نظر شما در رابطه با مِشك و عنبر چيست ؟
حضرت در پاسخ فرمود: پدرم و سرورم ، حضرت ابوالحسن ، امام رضا عليه
السلام از آن استفاده مى نمود؛ و چون فضل بن سهل به موضوع اعتراض
كرد، به وى فرمود:
حضرت يوسف عليه السلام از تمام تجمّلات و زيورآلات دنيوى استفاده مى
نمود؛ و از مقام والاى نبوّت و معنويّت آن بزرگوار چيزى كاسته نگرديد.
همچنين حضرت سليمان بن داوود عليهما السلام با آن تاج و تختى كه داشت و
نيز داراى آن همه امكانات و تجمّلات پادشاهى ، پيامبر الهى بود و با
اين كه تمام حيوانات و جنّ و انس و ديگر موجودات و امكانات در اختيارش
بود و با اين حال نقصى و ضربه اى بر نبوّتش وارد نيامد.
و در ادامه فرمايش خود افزود: خداوند متعال در آيات شريفه قرآن حكيم
خطاب به پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله فرموده است : قل من حرّم زينة
اللّه التى اءخرج لعباده و الطيّبات من الرزق قل هى للذين آمنوا فى
الحياة الدنيا ....(40)
يعنى ؛ اى پيامبر! - به مردمان - بگو: چه كسى زينت هاى الهى را حرام
گردانده است ، بگو اى محمّد!: چيزهاى خوب را براى بندگان مؤ من و مخلص
خود قرار داده است تا در زندگى دنيا از آن ها استفاده نمايند و بهره
مند شوند.(41)
مرگ ناگهانى و اهميّت صلوات
مرحوم قطب الدّين راوندى رضوان اللّه تعالى عليه به نقل از
ابوهاشم جعفرى حكايت نمايد:
روزى شخصى به محضر مبارك حضرت ابوجعفر، امام محمّد جواد عليه السلام
وارد شد و اظهار داشت : ياابن رسول اللّه ! پدرم سكته كرده و مرده است
و داراى اموال و جواهراتى بسيار مى باشد، كه من از محلّ آن ها بى
اطّلاع هستم .
و من داراى عائله اى بسيار سنگين هستم ، كه از تاءمين زندگى آن ها عاجز
و ناتوان مى باشم .
و سپس اظهار داشت : به هر حال من يكى از دوستان و علاقه مندان به شما
هستم ، تقاضامندم به فرياد من برسى و مرا از اين مشكل نجات دهى .
امام جواد عليه السلام در پاسخ به تقاضاى او فرمود: پس از آن كه نماز
عشاى خود را خواندى ، بر محمّد و اهل بيتش عليهم السلام ، صلوات بفرست
.
پس از آن ، پدرت را در عالم خواب خواهى ديد؛ و آن گاه تو را نسبت به
محلّ ثروت و اموالش آگاه مى نمايد.
آن شخص به توصيه حضرت عمل كرد و چون پدر خود را در عالَم خواب ديد، به
او گفت : پسرم ! من اموال خود را در فلان مكان و فلان محلّ پنهان كرده
ام ، آن ها را بردار و نزد فرزند رسول خدا، حضرت ابوجعفر، امام محمّد
جواد عليه السلام برسان .
هنگامى كه آن شخص از خواب بيدار گشت ، صبحگاهان به طرف محلّ مورد نظر
حركت كرد.
و چون به آن جا رسيد، پس از اندكى جستجو اموال را پيدا نمود و آن ها را
برداشت و خدمت امام جواد عليه السلام آورد و جريان را براى حضرت بازگو
كرد.
و سپس گفت : شكر و سپاس خداوند متعال را، كه شما آل محمّد عليهم السلام
را اين چنين گرامى داشت ؛ و از شما را از بين خلايق برگزيد، تا مردم را
از مشكلات و گرفتارى ها نجات بخشيد.(42)
تعيين جانشين در دوّمين سفر به بغداد
مرحوم شيخ مفيد، كلينى و ديگر بزرگان به نقل از اسماعيل بن
مهران روايت كرده اند:
پس از آن كه حضرت جوادالا ئمّه عليه السلام را در اوّلين مرتبه ، توسّط
حكومت معتصم عبّاسى به بغداد احضار كردند، من براى حضرت احساس خطر
كردم .
به همين جهت ، قبل از سفر، خدمت ايشان رسيدم و عرض كردم : يابن رسول
اللّه ! در اين مسافرت ، من براى شما احساس خطر مى كنم ، چنانچه خداى
نخواسته آسيبى بر شما وارد شود، چه شخصى بعد از شما عهده دار ولايت و
امامت مى باشد؟
همين كه امام عليه السلام سخن مرا شنيد، چهره و صورت نورانيش را به سمت
من برگردانيد و سپس اظهار نمود: اى اسماعيل ! نگران مباش ، آنچه را كه
فكر مى كنى ، امسال و در اين سفر واقع نخواهد شد.
اسماعيل گويد: حضرت پس از مدّتى ، صحيح و سالم از بغداد به مدينه
مراجعت كرد.
و چون مرحله اى ديگر، ماءمورين حكومتى خواستند آن حضرت را به دستور
معتصم عبّاسى به بغداد احضار كنند، من به حضور ايشان رسيدم و گفتم :
ياابن رسول اللّه ! فدايت گردم ، شما از مدينه به بغداد مى روى و من
برايتان احساس خطر مى كنم ، بعد از شما چه كسى جانشين خواهد بود؟
ناگاه متوجّه شدم كه امام جواد عليه السلام گريه افتاد و قطرات اشك بر
گونه ها و محاسن شريفش جارى گشت .
و حضرت در همين حالت متوجّه من گرديد و فرمود:
اى اسماعيل ! در اين سفر، خطر متوجّه من خواهد شد؛ و بدان كه جانشين
بعد از من فرزندم ، حضرت ابوالحسن ، امام علىّ هادى عليه السلام مى
باشد.(43)
شكّ در نسب و مكيدن آب دهان حضرت
مرحوم كلينى رضوان اللّه تعالى عليه روايت كرده است :
علىّ بن جعفر سلام اللّه عليه در جمع عدّه اى نشسته بود و با يكى از
نوه هاى امام سجّاد عليه السلام صحبت مى كرد.
وى در ضمن سخنان خود اظهار داشت : خداوند متعال حضرت اءبوالحسن ، امام
رضا صلوات اللّه عليه را يارى نمود؛ ولى برادران و عموهايش بر او ظلم
كردند.
يكى از افراد حاضر پرسيد: مگر چه شده است ؟
و آيا آنان در حقّ او چه كرده اند؟
در پاسخ گفت : روزى برادران و عموهايش در بين همديگر اظهار داشتند: ما
در بين ائمّه و خلفاء عليهم السلام شخصى سياه چهره نداشته ايم .
و آنان با يك چنين سخنان ناشايستى ، نسبت به نَسَب حضرت جواد عليه
السلام تشكيك كردند.
ولى امام رضا عليه السلام فرمود: درباره او شكّ و ترديد نداشته باشيد؛
همانا او فرزند و خليفه پس از من مى باشد.
خويشان حضرت گفتند: بايد اين امر ثابت شود، به همين جهت دسته جمعى وارد
باغى شدند؛ و امام رضا عليه السلام را لباس كشاورزى پوشاندند و بيلى هم
روى شانه اش نهادند.
و سپس حضرت جواد عليه السلام را - كه كودكى خردسال بود - آوردند و
گفتند: اين پسر را نزد پدرش ببريد.
عدّه اى از عموها و برادران كه در آن جمع حاضر بودند، اظهار داشتند:
پدرش اين جا حضور ندارد.
در آن جمع بعضى از نسب شناسان - كه در جريان اين موضوع نبودند - نيز
حضور داشتند، گفتند: پدر اين فرزند آن كشاورز است ، كه بيل روى شانه اش
مى باشد؛ چون قدم هاى او با قدم هاى اين پسر مطابقت دارد.
وقتى محاسبه و بررسى كردند، درست در آمد و با اين روش شكّ و ترديدشان
از بين رفت ؛ و اين بزرگ ترين ظلم و جنايتى بود كه در حقّ آن امام
مظلوم روا داشتند.
علىّ بن جعفر در ادامه ، گويد: پس از اين جريان من بلند شدم و لب هاى
حضرت جواد عليه السلام را بوسيدم و آب دهان وى را مكيدم و خوردم ؛ و
سپس آن بزرگوار را مخاطب قرار دادم و اظهار داشتم :
ياابن رسول اللّه ! همانا تو امام و حجّت خدا هستى .
ناگاه امام رضا عليه السلام گريست و فرمود: آيا سخن پدرم را نشنيديد كه
از قول حضرت رسول صلى الله عليه و آله فرمود: پدرم فداى فرزند بهترين
كنيزان باد، فرزندى كه دهانش خوش بو خواهد بود و در رحمى پاك و پاكيزه
پرورش مى يابد.
خداوند لعنت كند آن هائى را كه فتنه بر پا مى كنند و مى خواهند او را
متّهم نمايند.
پس از آن ، امام رضا عليه السلام فرمود: اى عمو! آيا چنين فرزندى از
غير من خواهد بود؟!
و من اظهار داشتم : خير، به راستى او فرزند شما و نيز خليفه بر حقّ شما
خواهد بود.(44)
تاءثير منّت و معرّفى شيعه
حضرت ابومحمّد، امام حسن عسكرى عليه الصّلوة و السّلام حكايت
فرمايد:
روزى شخصى به حضور امام محمّد بن علىّ الرّضا عليهما السلام وارد شد،
در حالى كه بسيار خوشحال به نظر مى رسيد.
امام جواد عليه السلام علّت سرور و شادى او را سؤ ال نمود؟
در جواب اظهار داشت : ياابن رسول اللّه ! از پدرت ، امام رضا عليه
السلام شنيدم ، كه فرمود: شادى انسان آن روزى است كه از اموال و
امكانات خود بر ديگر مؤ منين و خويشان صدقه اى داده و به آن ها احسان
كرده باشد.
امروز تعداد دَه خانوار از خانواده هاى فقير و تهى دست به من مراجعه
كردند؛ و به هر يك از آن ها در حدّ توان خود كمك نمودم و چون آن ها شاد
گشتند، من هم خوشحال و مسرور مى باشم .
امام محمّد جواد عليه السلام به او فرمود: به جانم سوگند، تو بهترين
كار نيك و احسان را انجام داده اى ؛ و بايد هم اين چنين شادمان و مسرور
باشى ، مشروط بر آن كه اعمال نيك خود را ضايع و حبط نگردانى .
آن شخص سؤ ال كرد: با اين كه من از شيعيان و دوستان واقعى شما هستم ،
چگونه ممكن است كه اعمال و عبادات خود را ضايع گردانم ؟
امام عليه السلام فرمود: مواظب گفتار و حركات خود باش ، چون هم اكنون
اعمال و رفتار نيك خود را نسبت به آن برادرانت ضايع كرده و از بين بردى
.
آن شخص با حالت تعجّب پرسيد: چگونه باطل شد، با اين كه من كارى را
انجام ندادم ؟!
حضرت فرمود: آيا اين آيه قرآن را تلاوت كرده اى : يا أ يُّهَا الَّذينَ
آمَنُوا لا تُبْطِلُوا صَدَقاتِكُمْ بِالْمَنِّ وَ الاْ ذى
(45)
يعنى ؛ اى كسانى كه ايمان آورده ايد! صدقات و كارهاى نيك خود را با
منّت گذارى و آزار، باطل و ضايع نگردانيد.
آن شخص گفت : ياابن رسول اللّه ! من بر كسى منّت ننهاده ام ؛ بلكه بدون
هيچ منّت و آزارى به يكايك آنان كمك و انفاق كردم ؛ و هيچ گونه توقّعى
هم از آن ها نداشته ام !
امام جواد عليه السلام در پاسخ ، فرمود: خداوند متعال فرموده : صدقات
خود را به وسيله منّت و ايذاء باطل ننمائيد؛ و نفرموده است بر كسانى كه
صدقه مى دهيد، منّت ننهيد؛ بلكه منظور هر نوع آزار و اذيّتى است كه در
رابطه با آن كار نيك به نوعى واقع شود.
سپس امام جواد عليه السلام افزود: آيا منّت گذارى بر آن افرادى كه كمك
كرده اى مهمّتر است ، يا ايجاد اذيّت و آزار نسبت به ملائكه مقرّب الهى
و ماءمورين ثبت اعمال و حفظ نفوس ؟!
آن شخص در پاسخ گفت : بلكه اين مورد اءخير مهمّتر و حسّاس تر؛ و گناهش
نيز افزون خواهد بود.
بعد از آن ، حضرت فرمود: تو با اين طرز برخورد و سخنى كه اين جا مطرح
كردى ، هم موجب آزار من و هم سبب ايذاء ملائكه شدى و با اين كار، صدقات
و كارهاى نيك خود را ضايع و باطل گرداندى ، چرا بايد چنين كنى ؟!
و چگونه چنين ادّعاى مهمّى را كردى و گفتى : من از شيعيان خالص هستم ؟!
آيا مى دانى شيعيان خالص ما چه كسانى هستند؟
آن شخص پاسخ داد: خير، نمى دانم .
امام عليه السلام فرمود: شيعيان خالص آن افرادى هستند كه همانند حِزقيل
نبىّ، مؤ من باشد كه او با آن شيوه مخصوص در مقابل طاغوت و فرعون زمانش
توريه كرد -؛ و نيز مؤ من آل فرعون ، صاحب يسَّ كه خداوند درباره او
فرموده است : وَ جاءَ مِنْ اءقْصَى الْمَدينَةِ رَجُلٌ يَسْعى
(46)
يعنى ؛ مردى از آن سوى مدينه با سعى و كوشش آمد.
همچنين سلمان ، ابوذرّ، مقداد و عمّار ياسر، اين افراد از شيعيان خالص
ما هستند، آيا تو با اين افراد يكسان و مساوى هستى ؟!
اكنون خودت قضاوت كن ، آيا با ادّعائى كه كردى ، موجب اذيّت و آزار ما
و ملائكه الهى نشدى ؟!
آن شخص عرضه داشت : ياابن رسول اللّه ! من از گفتار خود پشيمان شدم و
توبه مى كنم ، شما مرا عفو نموده و راهنمائى بفرما كه چه بگويم ؟
حضرت فرمود: بگو كه من از دوستان و از علاقه مندان شما هستم و با
دشمنان شما دشمن خواهم بود؛ و با دوستان شما دوست مى باشم .
آن شخص اظهار داشت : ياابن رسول اللّه ! من نيز همين را مى گويم و
معتقد به آن هستم و از آنچه كه قبلا گفتم ، توبه مى كنم و عذرخواهى مى
نمايم .
آن گاه در پايان ، امام جواد عليه السلام فرمود: هم اينك به نتيجه و
ثواب صدقات و ديگر كارهاى نيك خويش خواهى رسيد.(47)