سرشك خوبان در سوگ سالار شهيدان

محمد باقر محمودی

- ۱۰ -


پـس از آرام شـدن زنـان و كـودكـان ، حـسـيـن (ع) خـداى را حـمـد و ثـنـا گفت و آن چنان كه بايد، پـروردگار متعال را ياد كرد و بر محمد و خاندان او و بر ملائكه و پيامبران درود فرستاد و در ايـن بـاره آنچنان رسا سخن گفت كه خدا مى داند و بس .(253) آنگاه فرمود: (اما بعد، اى مـردم ! نـسـب مـرا بشناسيد و ببينيد كه من كيستم . آنگاه به خود آييد و از خود بازخواست كنيد كـه آيـا سـزاوار اسـت مـرا بكشيد و حرمتم را بشكنيد؟ آيا من فرزند دختر پيامبر شما نيستم ؟ آيا پـدرم جـانـشين و پسر عموى پيامبر نيست ؟ آيا پدرم نخستين مؤ من به خدا و تصديق كننده پيامبر در آنـچـه از سـوى پـروردگار شما آورده نيست ؟(254) آيا حمزه ، سيد الشهدا، عموى پدرم نيست ؟ آيا جعفر شهيد كه در بهشت با دو بال پرواز مى كند، عمويم نيست ؟ آيا نشنيده ايد كه رسول خدا(ص) درباره من و برادرم فرمود: (اين دو سرور جوانان بهشتند.)(255) اگـر گـفـتـارم را بـاور نـداريـد، بـدانـيـد كـه بـه خدا سوگند، از روزى كه دانسته ام خداوند دروغـگـويـان را عـذاب مى كند، لب به دروغ نگشوده ام . اگر سخنم را باور نمى كنيد، كسانى مـيـان شـمـا هـسـتـنـد كه اگر از آنها بپرسيد، آگاهتان خواهند كرد. از جابر بن عبدالله انصارى بـپـرسيد، از ابوسعيد خدرى يا سهل بن سعد ساعدى يا زيد بن ارقم يا انس بن مالك بپرسيد تـا بـه شـمـا بـگـويـنـد كـه ايـن سـخـن را دربـاره مـن و بـرادرم از رسول خدا(ص) شنيده اند. آيا باز هم از ريختن خون من دست برنمى داريد؟

در ايـن هـنـگام شمر خطاب به امام (ع) گفت : (خدا را با ترديد بپرستد كسى كه بداند تو چه مـى گـويى !) حبيب بن مظاهر در مقام پاسخ برآمد و گفت : (به خدا سوگند، تو را مى بينم كه هـفـتـاد بـار خـدا را بـا تـرديد مى پرستى و من اين گفتارت را كه (نمى دانى او چه مى گويد) تصديق مى كنم ، آرى خداوند قلب تو را تيره ساخته است .)

سـپـس امـام (ع) فـرمـود: (اگـر اين گفتارم را باور نداريد، آيا در اينكه من فرزند دختر پيامبر شـمـا هـسـتـم نيز شك داريد؟ به خدا سوگند، در شرق و غرب عالم فرزند دختر پيامبرى جز من نيست ، نه از شما و نه از غير شما. تنها پسر دختر پيامبر(ص) منم . به من بگوييد كه چرا در پـى كـشـتـن من برآمده ايد؟ كسى را از شما كشته ام ؟ مالتان را خورده ام ؟ و يا به كسى از شما زخمى زده ام ؟)

جـمـاعت ساكت ماندند و امام (ع) فرمود: (اى شَبَث رَبعى ، اى حجار بن اَبْجَر، اى قيس ‍ بن اَشعث اى يزيد بن حارث ، آيا شما نبوديد كه به من نوشتيد: ميوه ها رسيده است ، باغ ها سرسبزند و بـركـه هـا پـر آب ، بـيـا كـه سـپـاهـت آماده است .) گفتند: (ما اين چيزها را ننوشته ايم .) فرمود: (سـبـحـان الله ، بـه خـدا سـوگـنـد كـه نـوشـتـه ايد)؛ و آن گاه فرمود: (اى مردم اگر از آمدنم ناخرسنديد، مرا واگذاريد تا از شما دور شوم و به جايى امن پناه ببرم ). قيس ‍ بن اشعث گفت : (آيـا بـه فـرمـان عـمـوزادگانت درنمى آيى ، در حالى كه جز آنچه تو خود مى خواهى و دوست دارى ، بـرايـت نـمـى خـواهـنـد؛ و هـيـچ بـدى اى نـيـز از ايشان نمى بينى ؟) فرمود: (تو برادر بـرادرت هـسـتـى (256)، آيـا مـى خـواهـى كـه بـنـى هـاشـم بـيـش از خـون مـسـلم بـن عـقـيـل از تـو بطلبند؟ نه به خدا سوگند، من دست ذلت به آنان نمى دهم و زير بار بردگى شـان نـمـى روم . اى بـنـدگـان خـدا! (مـن از هـر مـتـكـبـرى كـه بـه روز حـسـاب ايـمان ندارد، به پروردگار خود و پروردگار شما پناه برده ام .)(257)

آنـگـاه مـركـبش را خواباند و به عقبة بن سمعان فرمود تا پاى حيوان را ببندد؛ و سپاه كفر به ايشان هجوم آوَرْد.

خطابه زهير و بروز درگيرى

ابـو مـخـنـف بـه نقل يكى از افراد سپاه دشمن به نام كثير بن عبدالله شعبى گويد: چون سوى حسين هجوم برديم ، زهير بن قين غرق در سلاح و سوار بر اسبى كه دمى پر مو داشت ، سوى ما آمد و گفت : اى مردم كوفه ! من شما را از عذاب خداوند بيم مى دهم . همانا از حقوق برادران مسلمان نسبت به يكديگر نصيحت و خيرخواهى است و تا لحظه اى كه شمشير ميان ما و شما نيفتاده است ، با هم برادريم و بر يك دين و ملتيم ؛ و بر ما حق نصيحت داريد، اما چون شمشير در ميان افتاد و رشـتـه پيوند ما و شما بريده شد، ما يك امت و شما امتى ديگريد. بدانيد كه خداوند ما و شما را بـه فـرزنـدان پـيـامـبـرش ، مـحـمد(ص)، امتحان كرده است ، تا ببيند كه نسبت به آنان چگونه رفـتـار مـى كـنيم ؛ و اينك شما را به يارى آنان و جنگ با عبيدالله زياد سركش فرامى خوانيم . شـمـا از عـبـيدالله و پدرش در طول دوران حكمرانى آنها جز بدى چيزى نديده ايد. اينان بودند كـه چـشـمـان شـمـا را مـيـل كـشـيـدنـد، دسـت و پـايـتـان را بـريـدنـد، شـمـا را مـُثله كردند و بر نخل ها آويختند. بزرگان و قاريان قرآن شما، همانند حجر بن عدى و يارانش و هانى بن عروه و همگنانش ‍ را كشتند.

در ايـن هـنـگـام ، جـمـاعـت او را بـه باد دشنام گرفتند و ضمن ستايش و دعاى خير براى عبيدالله گـفـتـنـد: بـه خـدا سـوگـنـد، از ايـنـجـا نـمـى رويم تا اين كه اربابت و همراهانش را يا بكشيم ويـاتسليم عبيدالله كنيم . زهيرگفت :اى بندگان خدا فرزندان فاطمه ـ رضوان الله عليها ـ از پسرسميه به دوستى و يارى سزاوارترند؛ واگر هم يارى اش نمى كنيدبه خدا پناه ببريد و دسـت بـه قـتـل او مـيـازيـد. بـيـايـيـد حـسـيـن بـن عـلى را بـا عموزاده اش ، يزيد بن معاويه ، به حـال خـود واگذاريد به جانم سوگند كه يزيد بدون كشتن حسين (ع) نيز از فرمانبردارى شما خشنود است .

در ايـن هـنـگـام شـمر تيرى بر او انداخت و گفت : ساكت شو خدا خفه ات كند پرگويى هايت ما را خسته كرد. زهير گفت : پدر تو ايستاده بول مى كرد، من كى با تو سخن گفتم ، تو يك حيوانى ، به خدا سوگند، گمان ندارم كه تو دو آيه از كتاب خدا را بدانى . بدان كه در قيامت به ننگ و كـيفرى دردناك گرفتار خواهى آمد. شمر گفت : خداوند همين ساعت تو و اربابت را خواهد كشت . گـفـت : مـرا از مـرگ مـى تـرسـانى ؟ به خدا سوگند مرگ با حسين از جاودانگى با شما نزد من مـحبوب تر است . آنگاه رو به مردم كرد و گفت : اى مردم مبادا افرادى چنين جلف و فرومايه شما را از دينتان گمراه كنند. به خدا سوگند، مردمى كه خون فرزندان و خاندان محمد را بريزند و ياوران و مدافعانشان را به قتل برسانند، به شفاعت آن حضرت نخواهند رسيد.

در ايـن مـيـان مـردى او را صـدا زد و گفت : ابو عبدالله مى فرمايد، برگرد، همان طور كه مؤ من آل فرعون قومش را نصيحت كرد (و به حالشان سودى نبخشيد) تو نيز اينان را نصيحت كردى و اگر سودمند باشد همين اندازه كافى است .

توبه حُرّ

ابـومـخنف گويد: حر بن يزيد پس از آن كه دانست عمر سعد آهنگ جنگ دارد رو به او كرد و گفت : خـدا تـو را اصـلاح كـنـد، آيـا سـر جـنـگ بـا اين مرد دارى ؟(258) گفت : آرى به خدا، پـيـكـارى كـه سـاده تـريـنـش افـتـادن سـرهـا و قـطـع دسـت هـاسـت ! گـفـت : آيـا به هيچ كدام از پـيشنهادهايى كه داد راضى نيستيد؟ گفت : به خدا سوگند، اگر كار با من بود، مى پذيرفتم ولى چه كنم كه اميرت رضايت نمى دهد!

در ايـن هـنـگـام ، حـر هـمراه غلامش به نام قرة بن قيس ، از مردم كناره گرفت ؛ و رو به او كرد و گفت : اى قره ، آيا امروز اسبت را آب داده اى ؟ گفت : نه . گفت نمى خواهى كه آبش ‍ بدهى ؟ گفت : هم اينك مى روم و آبش مى دهم . غلام گويد: من از جايى كه حر بود، دور شدم ؛ و اگر مى گفت كه آهنگ پيوستن به حسين (ع) را دارد با او مى رفتم .

حر اندك اندك خود را به حسين (ع) نزديك ساخت . يكى از بستگانش به نام مهاجربن اوس به او گفت : پسر يزيد، مى خواهى چه كنى ؟ آيا قصد حمله دارى ؟ وى كه لرزه بر اندامش افتاده بود خـامـوش ماند. مهاجر گفت : اى پسر يزيد، به خدا كه رفتارت مشكوك است ، به خدا، هرگز تو را چنين نديده ام و اگر شجاع ترين مرد كوفه را از من سراغ بگيرند، تو را معرفى خواهم كرد اين چه رفتارى است كه از تو مى بينم ؟

حر گفت : به خدا سوگند خود را ميان بهشت و دوزخ مخيّر مى بينم ؛ و به خدا سوگند كه چيزى را جـز بـهـشت برنمى گزينم ، گر چه پاره پاره و آتش زده شوم . سپس اسبش را هى زد و به حـسـيـن (ع) پـيـوست و گفت : جانم فدايت ، اى فرزند پيامبر! من همان كسى ام كه مانع بازگشت شـمـا شـدم و شـمـا را بـه ايـن راه كشاندم و در اين مكان فرود آوردم . به خداى يگانه سوگند! هـرگـز گـمـان نـمـى كـردم اين مردم پيشنهادهايتان را نپذيرند؛ و شما را در چنين وضعيتى قرار دهند. با خودم گفتم ، چه اشكالى دارد، برخى از دستورهاى اينان را اجرا مى كنم تا نپندارند كه از فرمانشان سر برتافته ام ؛ و آنان نيز پيشنهادهاى حسين را خواهند پذيرفت . به خدا، اگر گمان مى كردم كه از شما نمى پذيرند، سوى شما نمى آمدم . اينك آمده ام و از كرده پشيمانم ؛ و بـه درگـاه خـداونـد توبه مى كنم و در راه شما از جان مى گذرم ، تا در ركابتان كشته شوم . آيـا تـوبـه ام پـذيـرفـتـه اسـت ؟ فـرمـود: آرى خـداوند توبه ات را مى پذيرد و گناهت را مى بخشد، نامت چيست ؟ گفت : حر بن يزيد. فرمود: تو حرى ، چنان كه مادر تو را حرّ نام نهاد. تو اِن شاءالله در دنيا و آخرت آزاده اى ، فرود آى . گفت : سوار بودنم بيشتر به سود شماست تا پـيـاده شـدن . لخـتى سواره مى جنگم و البته فرجام كار من فرود آمدن است . فرمود: آن گونه كه خود مى دانى رفتار كن ، خدايت رحمت كند.

حـر نزد همراهانش رفت و گفت : بياييد و يكى از پيشنهادهاى حسين را بپذيريد تا خدا شما را از جـنـگ و پـيـكار با او معاف دارد. گفتند: امير عمر سعد است ، با او صحبت كن . حر همان گفته ها را بـراى عـمـر سـعد باز گفت ؛ و او پاسخ داد. بسيار راغب شده ام كه چنين كنم ولى اگر راهى مى داشت مى پذيرفتم .

آنـگـاه حـر بـا صـداى بـلنـد فرياد زد: اى مردم كوفه مادر به عزايتان بنشيند! حسين را دعوت كـرديـد و وانـمود كرديد كه در ركاب او جانبازى مى كنيد؛ و اينك او را از همه سو محاصره كرده ايـد و اجـازه نـمـى دهـيـد تـا بـه جـايـى امـن از سرزمين پهناور خدا برود! او هم اكنون اسير دست شماست و قدرت تصميم گيرى را از او گرفته ايد. آب فرات را بر روى او و زن و فرزندش بـسـتـه ايـد: آبى كه يهود و مجوس و نصرانى در خوردن آزادند و خوكان و سگ هاى عراق در آن شـنـا مـى كنند، ولى زن و فرزند حسين در كنار آن در آستانه مرگند. با خاندان محمد بد رفتار كـرده ايـد. من از خدا اميد دارم كه اگر از كار اين روز و ساعتتان دست برنداريد، در آن روزى كه همه تشنه اند به شما آبى ننوشاند!

حـر پـس از اداى ايـن سـخـنان به وسيله نيروهاى دشمن تير باران شد؛ و بازگشت و در برابر حسين (ع) ايستاد.

خطابه ديگر امام حسين (ع)

هـنـگـامـى كـه عـمر سعد، سپاهش را براى جنگ با حسين (ع) آراست ؛ و جناح هاى آن رامنظم ساخت و پرچم ها را در جاى خودش نصب كرد، حسين (ع) نيز يارانش را در جناح چپ و راست تعبيه فرمود و بـه آنـهـايـى كه در قلب سپاه جاى داشتند فرمان پايدارى داد. لشكر كوفه امام (ع) را از همه سـو در محاصره قرار دادند و بر گردش حلقه زدند. در اين هنگام حضرت نزد مردم آمد و از آنها خـواسـت سـكـوت اختيار كنند، اما همچنان در حال گفت و گو بودند. سرانجام امام (ع) فرمود: واى بـر شـمـا! چرا خاموش نمى شويد و به سخنم گوش نمى سپاريد؟ بدانيد كه من شما را سوى خـوش بـخـتـى مـى برم ، هر كس از من پيروى كند، هدايت مى يابد و هر كس از فرمانم سربپيچد هـلاك مى گردد؛ اما همه شما از فرمان من سر برتافته ايد و به گفتارم گوش نمى دهيد، چون عـطـاى حـرام خـورده ايد و شكمتان از مال حرام پر شده است . خداوند نيز بر قلب هاى تان پرده افكنده است . واى بر شما! چرا ساكت نمى شويد؟ چرا گوش فرانمى دهيد؟ ياران عمر سعد با شـنـيـدن ايـن سـخنان به نكوهش يكديگر پرداختند و گفتند: به سخنانش گوش دهيد و سپس همه ساكت شدند.

حسين (ع) آغاز به سخنرانى كرد و پس از حمد و ثناى الهى و درود بر پيامبر(ص) فرمود:

اى گـروه ! بـه گـرداب غم در افتيد و در كام مرگ فرو رويد. آيا هنگام سرگردانى ، با بى صـبـرى نزد ما فرياد داد خواهى برمى آوريد؛ و آنگاه كه آماده و با تمام توان به فريادتان مـى رسـيـم ، شـمشيرهايى را كه بايد براى يارى ما بكشيد، بر روى ما مى كشيد؟ آيا آتشى را كـه بـراى دشـمنانتان افروخته ايم ، بر سر خودمان مى ريزيد؟ آيا به نفع دشمن با دوستان خـود بـه جـنـگ درمـى آيـيـد؟ مـگـر دشـمـن مـا و شـمـا، كـدام پـرچـم عـدل را ميان شما برافراشته است ؛ و در سايه حكومت شان به كدام آرزوى تان رسيده ايد؟ جز ايـن اسـت كـه شـكـم هـاتـان را از حـرام پـركـرده انـد؟ و بـه مال و توشه اندك دنيا شما را دل خوش ‍ ساخته اند؟ گناه ما چيست و كدام راءى ناپسند را داده ايم ؟ اى واى بـر شـمـا، مـا هـنـوز شـمـشـيـرى نـكـشـيـده ايـم ؛ دل هـاى مـا آرام اسـت و عـزم مـا بـر جـنـگ جزم نشده است ، اما شما ابرو در هم كشيده چون مور و ملخ سـوى مـا سرازير شده ايد. رويتان زشت باد! شما از سركشان امت و از حزب هاى منحرفيد. شما كـتـاب خـدا را پـشـت سـرافـكـنده ايد، شيطان در شما دميده است و سر تا پا گناهيد. كتاب خدا را تحريف كرده ايد و سنت پيامبر را از ياد برده ايد و فرزندان اولياى خدا را مى كشيد، و خاندان اوصياى پيامبر را سركوب مى كنيد. دل هايتان با فرومايگان پيوند خورده است و مؤ منان را مى آزاريد؛ و براى پيشوايان استهزاگر كه قرآن را پاره پاره كرده اند، نعره مى زنيد. آيا براى سـركـوب ما از پسر حرب و يارانش پشتيبانى مى كنيد؟ آرى ! به خدا سوگند، سرشت شما با بـى وفـايـى آمـيـخـتـه اسـت و خـون بـى وفـايـى در رگ هـايـتـان جـارى سـت . اصـل و فـرع تـان آن را بـه ارث بـرده ايـد و درخـت خـيـانـت در دل هـايـتـان تـناور شده است و سينه هاتان را پوشانده است . شما از شرورترين مردمان و جيره خوار غاصبانيد. نفرين بر پيمان شكنانى كه سوگندهاى محكم وفادارى را مى شكنند، در حالى كه خدا را ناظر بر آن قرار داده اند. به خدا سوگند كه شما پيمان شكنيد.(259)

آگـاه بـاشـيـد! فـرومـايه فرزند فرومايه (260)، ما را بر سر دو راهى كشتن و يا ذليـل كـردن قـرار داده اسـت . امـا پـسـتـى از سـاحـت و جـود مـا بـه دور اسـت و خـدا و رسـول و نـيـاكـان پاك ما و دامن هاى پاكيزه ، خوارى ما را نمى پسندند؛ و مردان گردان فراز و دل هـاى شـجـاع ، مـرگ بـا عـزت را بهتر از زندگى با ذلت مى دانند. آگاه باشيد! من با همين شمار اندك بى ساز و برگ با شما مى جنگم .

(فَاِنْ نَهْزِمُ فَهَزّامُونَ قُدْماً

وَ إ نْ نُهزَمُ فَغَيْرُ مَهَزَّمينا)(261)

آگـاه بـاشـيـد مـن از پـدرم و او از جدّم رسول خدا(ص) شنيده است كه شما از اين پس به اندازه گـردش اسـب بـر گـرد آسـيـاب زنـده نـمـى مـانيد. (پس در كارتان با شريكان تان همداستان شـويـد، تـا كـار بـر شـمـا مـشـتـبـه نـشـود، سـپـس دربـاره مـن تـصـمـيـم بـگـيـريـد و مـهـلتـم مدهيد)(262)

(پس همه نيرنگ هايتان را به كار گيريد و مرا مهلت مدهيد. در حقيقت من بر خدا، پروردگار خودم و پروردگار شما توكل كردم . هيچ جنبنده اى نيست ، مگر اين كه او مهار هستى اش را در دست دارد. به راستى پروردگار من بر راهى راست است .)(263)

بـار خـدايـا، بـاران را از آنـان بـگـيـر و آنـان را بـه سال هايى قحط و سخت ، همانند سال هاى روزگار يوسف دچار كن ؛ و غلام ثقيف (264) را بـر آنـان چـيـره گردان ، تا به آنها جامى تلخ بنوشاند و همه را از دم تيغ بگذراند و به جـاى هـر كـدام از مـا يـك تـن از آنـان را بـكـشـد و انـتـقـام مـن و دوسـتـانـم و اهـل بـيـتم و اصحابم را از آنان بگيرد، زيرا اينان خيانت كردند و به ما دروغ گفتند و ما را رها كـردنـد، پـروردگـار مـا تـويـى ، مـا بـر تـو تـوكـل مـى كنيم و سوى تا باز مى گرديم كه بازگشت همه به سوى توست .)

آنگاه حضرت فرمود: عمر سعد كجاست ؟ او را صدا بزنيد نزد من بيايد. با آن كه عمر از رو در رو شـدن با امام كراهت داشت ، ناچار به خدمت رسيد. امام (ع) فرمود: اى عمر سعد، بدان تو به امـيـد ايـن كـه از سـوى فرومايه فرزند فرومايه ، به حكمرانى رى برسى مرا مى كشى ، اما بـه خـدا سـوگند كه لذت حكومت را نخواهى چشيد. اين امرى است قطعى (و وعده اى خدايى است )، حـال هـر چـه مـى خـواهى بكن ، ولى بدان كه پس از من نه در دنيا و نه در آخرت روى خوشى را نخواهى ديد. گويى با چشمانم مى بينم كه در يكى از روستاهاى كوفه ، كودكان سرت را در ميان نهاده اند و با تيرهايشان آن را نشانه مى روند.

عمر سعد از اين گفتار امام به خشم آمد. پس روى برگرداند و ميان سپاهش فرياد زد: (منتظر چه هستيد؟، يكباره حمله كنيد كه او لقمه اى بيش نيست .)

آنگاه فرياد زد: (اى ذويد، پرچم را نزديك آر)؛ و او آورد. آنگاه تيرى به چله كمان نهاد و سوى لشـكر امام حسين (ع) پرتاب كرد و گفت : گواه باشيد! نخستين كسى كه تير انداخت من بودم ؛ و پـس از او تـيـرانـدازى مـردم نـيـز آغاز شد. آنگاه فرياد زد: آورنده هر سرى هزار درهم جايزه دارد.(265)

آغاز مبارزه طلبى

ابومخنف به نقل از ابوجناب (يحيى بن ابى حى كلبى ) گويد: ميان ما مردى به نام عبدالله بن عـمـر از بـنـى عـُلَيـم زنـدگـى مـى كـرد؛ و در كـنـار چـاه جـُعـْد، مـتـعـلق بـه هـَمـْدان ، منزل كرده بود و زنى داشت از نمر بن قاسط به نام اُمّ وَهْب ، دختر عبد. او با ديدن اجتماع مردم در نـخـيـله ، مـوضـوع را از آنـان پرسيد: گفتند: براى جنگ با حسين ، فرزند دختر پيامبر(ص) آمـاده مـى شـونـد. عـبدالله با شنيدن اين سخن گفت : (به خدا سوگند، من بسيار آرزومند جهاد با اهـل شـرك بـوده ام ؛ و امـيـدوارم ثواب جنگ با اينان كه قصد جنگ با فرزند دختر پيامبرشان را دارنـد كـمتر از پاداش جنگ با مشركان نباشد.) سپس نزد همسرش رفت و آنچه را شنيده بود باز گـفـت و او را از قـصـد خـويـش آگاه ساخت . زن گفت : حق با توست ، خداوند تو را به هدف هاى بلندت برساند، چنين كن و مرا نيز با خود ببر. عبدالله شبانه با همسرش بيرون آمد و به امام حسين (ع) پيوست .

پـس از آن كـه عـمـر سـعـد نـخـسـتـيـن تـيـر را انـداخـت مردم نيز آغاز به تيراندازى كردند و جنگ درگرفت . در اين ميان يسار، غلامِ زياد بن ابيه ، و سالم ، غلام عبيدالله زياد، به ميدان آمدند و مـبـارز طـلبـيـدند. حبيب بن مظاهر و برير بن خضير برخاستند ولى امام (ع) فرمود: (بنشينيد). آنـگـاه عـبـدالله بن عمير برخاست و گفت : (يا ابا عبدالله ـ خدايت رحمت كند ـ اجازه بدهيد، من به جـنـگ ايـن دو بـروم .) امـام (ع) كـه او را مردى بلند بالا، چهارشانه ، با بازوانى نيرومند ديد فـرمـود، (مـن او را هـمـاورد مـردان رزم مـى بـينم )؛ و فرمود: (اگر مى خواهى برو). عبدالله به مـصـاف آن دو رفـت . گـفتند: (كيستى اى مرد؟)؛ و او نسب خويش را باز گفت . گفتند: (تو را نمى شـنـاسـيـم . بـگـو حـبـيـب بـن مـظاهر يا زهير بن قين و يا برير بن خضير بيايند.) در اين هنگام عـبـدالله بن يسار كه پيش از سالم ايستاده بود گفت : (اى زنا زاده ، از مبارزه يك تن از مردم مى گـريـزى ؟ هر كس به جنگ تو بيايد از تو بهتر است .) سپس حمله كرد و او را چنان با شمشير زد كـه در جـا سـرد شـد. در همان حالى كه سرگرم ضربت زدن به يسار بود سالم شمشير را حواله او كرد. ياران امام (ع) فرياد زدند: (مواظب باش !). اما او توجهى نكرد و همچنان سرگرم مـبـارزه بـود. سالم با زدن يك ضربت ، انگشتان دست چپ او را قطع كرد. عبدالله بى درنگ به سالم حمله ور شد و او را نيز به قتل رساند؛ و پس از كشتن آن دو اين رجز را مى خواند:

(اِنْ تُنْكِرُونِ فَاَنَابْنُ كَلْبٍ

حَسبَى بَيْتي فى عُليمٍ حَسْبى

اِنِّى امرؤُ ذُو مِرّةً وَ عَصْبٍ

وَ لَسْت بِالخَوّارِ عِنْدَ النَّكْبِ

اِنِّى زَعيمٌ لَكَ اُمُّ وَهْبٍ

بِالطَّعْنِ فيهِمْ مُقْدِماً وَالضَّرْبِ

ضَرْبَ غُلامٍ مُؤْمِنٍ بِالرَّبِّ)(266)

ام وهب نيز تير خيمه را برداشت و سوى شوهرش رفت و گفت : (پدر و مادرم فدايت در راه خاندان پـاك مـحـمـد پـيـكار كن .) عبدالله خواست او را نزد زنان بازگرداند، اما او جامه اش را گرفته بـود و مـى گـفـت : (رهـايـت نـمـى كـنم تا با تو كشته شوم .) در اين هنگام حسين (ع) فرياد زد: (خـداونـد بـه شـمـا خانواده جزاى خير بدهد نزد زنان بازگرد و در كنارشان بنشين كه خداوند جهاد را از زنان برداشته است .) ام وهب (با شنيدن سخنان امام ) بازگشت .

بى ادبى يك سنگدل

ابـومـخـنـف (267) (بـه نـقـل از عـبـدالجـبـار بـن وائل حـضرمى و او از برادرش مسروق بن وائل گويد: من پيشاپيش سپاهى كه به جنگ حسين (ع) مـى رفـت حـركـت مـى كـردم . با خود گفتم در جلو حركت مى كنم ، شايد بتوانم سر حسين (ع) را بـراى عـبـيـدالله زيـاد بـبـرم و نزد وى منزلتى بيابم . چون به حسين (ع) رسيديم ، يكى از لشكريان به نام ابن حوزه پيش رفت و گفت : (آيا حسين ميان شماست .) حضرت سكوت كرد؛ و او سـخـنـش ‍ را بـراى بـار دوم و سـوم تـكـرار كـرد. بـار سـوم ، امـام (ع) فـرمود: (بگوييد حسين اينجاست ، مقصودت را بگو.) گفت : (اى حسين تو را به آتش بشارت مى دهم .) فرمود: (دروغ مى گـويـى ، زيـرا من به پيشگاه پروردگارى مى روم كه بخشنده است و شفاعت نزد او پذيرفته مى گردد)، تو كيستى ؟ گفت : (ابن حوزه ). در اين هنگام امام حسين (ع) دست ها را به آسمان چنان بلند كرد كه سفيدى زير بغلش ديده شد و فرمود: (پروردگارا! او را در آتش بيفكن .)

ابـن حوزه به خشم آمد و اسبش را سوى آن حضرت هى زد. ميان آنان نهر آبى بود، در نتيجه ابن حـوزه از پا به ركاب آويزان شد. اسب به جولان درآمد و او را به زير افكند. يك پاى او قطع شد و بقيه بدنش آويزان ماند. عبدالجبار گويد: مسروق كه چنين ديد برگشت و از سپاه بيروت رفـت . چـون سـبـب را پـرسـيـدم گـفـت : (مـن از ايـن خاندان چيزى ديدم كه هرگز با آنان نخواهم جنگيد.)(268)

مبارزه برير

ابـومخنف گويد: يزيد بن معقل از بنى عميرة بن ربيعه ، پيش آمد و خطاب به برير بن خضير گفت : (اى برير! ديدى خدا با تو چه كرد؟) گفت : (به خدا سوگند كه با من نيك رفتار كرد و تـو را بـه شـر گـرفتار ساخت .) گفت : دروغ گفتى ، در حالى كه پيش از اين ، از تو دروغى نشنيده ام . آيا به ياد مى آورى كه من و تو ميان قبيله بنى لوزان راه مى رفتيم و تو مى گفتى : عـثـمان بن عفان به خودش ستم كرد و معاوية بن ابى سفيان مردى گمراه و گمراه كننده بود؛ و پيشواى هدايت و حق على بن ابى طالب است ؟

گفت : آرى ، گواهى مى دهم كه اين نظر و گفتار من است . گفت : بنابراين من گواهى مى دهم كه تـو از گـمـراهـانـى . بـريـر گـفـت : مـى خـواهـى دسـت از مبارزه بكشيم و مباهله كنيم و از خداوند بـخواهيم كه دروغگو را لعنت كند و راستگو دروغگو را بكشد؟. سپس كنارى ايستادند و دست ها را سـوى آسـمـان بـلنـد كـردنـد و دعـا كـردند كه خداوند دروغگو را لعنت كند و راستگو دروغگو را بـكـشـد. آنـگـاه بـه يـكـديـگـر حـمـله ور شـدنـد. دو ضـربـت مـيـان آن دو رد و بدل شد. يزيد بن معقل ضربت سبكى به برير زد كه كارگر نيفتاد. اما برير چنان ضربتى بـه او زد كـه كـلاه خـودش را شـكافت و در مغزش جا گرفت و چنان زمين خورد كه گويى از كوه افـتـاده اسـت . شـمـشـيـر بـريـر چـنـان در سـر او مـحـكـم شـده بـود كـه بـا زور آن را بـيـرون آورد.(269)

به دنبال آن رضىّ بن مُنْقِذ عبدى به برير حمله كرد. آن دو، ساعتى با هم گلاويز بودند تا ايـن كـه بـريـر او را زمـيـن زد و بـر سينه اش نشست . رضى فرياد زد: (كجايند مردان مبارزه و دفاع ؟) عفيف بن زهير گويد: ديدم كه كعب بن جابر بن عمرو اَزْدى رفت تا به برير حمله كند. گـفـتـم : (ايـن همان برير بن خُضَيْر، قارى است كه در مسجد به ما قرآن مى آموخت .) اما او بى توجه به اين سخن حمله كرد و با نيزه به پشت برير زد. برير كه چنين ديد، روى رضى بن مـنـقـذ زانو زد و صورتش را گاز گرفت و گوش او را كند. اما كعب بن جابر آنقدر با نيزه به برير زد كه از روى رضى كنار رفت ؛ و سپس با ضرب شمشير او را كشت .

عفيف گويد: گويى عبدى را مى بينم كه از زمين برخاسته خاك از قبايش مى تكاند و مى گويد: اى برادر اَزْدى چنان احسانى به من كردى كه هرگز فراموش نمى كنم !

يـوسف بن يزيد گويد: به عفيف بن زهير گفتم : آيا تو خود اين صحنه را ديدى ؟ گفت : آرى ، با چشم خودم ديدم و با گوش خودم شنيدم .

مبارزه عمر بن قرظه انصارى

عمرو بن قرظه انصارى كه در ركاب حسين (ع) مى جنگيد به ميدان آمد و اين رجزرا مى خواند:

(قَدْ عَلَمتْ كَتيبَةُ الاَْنْصارِ

اءَنّى سَاءَحْمىِ حَوْزَةَ الذِّمارِ

ضَرْبَ غُلام غير نِكْسٍ شارىِ

دوُنَ حُسين مُهجتىِ و دارى )(270)

ابـومـخـنـف بـه نقل از ثابت بن هبيره مى گويد كه عمرو بن قرظه انصارى در ركاب حسين (ع) كـشته شد. برادرش ، على ، كه در سپاه عمر سعد بود، فرياد زد: اى حسين ، اى دروغگوى پسر دروغـگـو، بـرادرم را گـمـراه كـردى و او را فـريـفـتـى تـا بـه قتل رسيد؟ فرمود: خداوند برادرت را گمراه نكرد. بلكه او را هدايت كرد و تو را گمراه ساخت . گـفـت : خـدا مـرا بـكـشـد اگـر تـو را نـكـشـم يـا خـود بـمـيرم ؛ و به امام حمله كرد. اما نافع بن هـلال مرادى با ضربت نيزه او را بر زمين زد، يارانش او را گرفتند و از معركه بيرون بردند، بعدها او مداوا شد و بهبود يافت .

مبارزه يزيد بن سفيان تميمى با حرّ

ابـومـخـنـف بـه نـقـل از نـضر بن صالح ، ابوزهير عبسى ، گويد: هنگامى كه حر به حسين (ع) پـيـوسـت ، مـردى از بنى تميم به نام يزيد بن سفيان گفت : به خدا سوگند، اگر هنگامى كه حـر بـيـرون رفت ، او را مى ديدم ، با نيزه مى زدم . اين در حالى بود كه مردم جولان مى دادند و سرگرم پيكار بودند و حر به سپاه عمر سعد حمله مى كرد و اين شعر عنتره را مى خواند:

(ما زِلْتُ اءَرْميهِمْ بِثَغْرَةِ نَحرَةِ

وَ لَبانِهِ حَتّى تَسْربَلْ بِالدَّمِ)(271)

در ايـن حـال سـر و گوش اسب حر زخمى بود و خونش فوران مى كرد. حصين بن تميم به يزيد بـن سـفـيـان گـفـت : حـربـن يـزيـد كـه آرزوى ديـدارش را داشـتـى ايـن اسـت . يـزيـد خـوشحال شد و پيش رفت و گفت : حر! آيا مبارزه مى كنى ؟ گفت : آرى ، من مرد مبارزه ام ، و آنگاه با يك حمله برق آسا او را به قتل رساند.

مبارزه نافع بن هلال

هـشـام بـن مـحـمـد كـلبـى بـه نـقـل از يـحـيـى ، پـسـر هـانـى بـن عـروه ، گـويـد: نـافـع بـن هلال در روز عاشورا مى جنگيد و مى گفت : من نافع جملى ام و بر دين على ام . مردى به نام مزاحم بـن حـُرَيـْث ، سوى او شتافت و گفت : من بر دين عثمانم . گفت : تو بر دين شيطانى ؛ و بر او حمله كرد و او را كشت .

در اين هنگام عمر بن حجاج (زبيدى ) فرياد زد: اى نابخردها آيا مى دانيد با كه مى جنگيد؟ شما با شجاعان كوفه مى جنگيد. با آنها جنگ تن به تن نكنيد كه آنها از جان خود گذشته اند.

شـمـارشـان انـدك اسـت و زمـانى دراز هم نخواهند پاييد. اگر آنان را سنگ باران كنيد همه كشته خـواهـنـد شـد. عـمـر سـعـد گفت : راست گفتى : نظر، نظر توست . آنگاه كس نزد مردم فرستاد و فرمان داد كه از جنگ تن به تن بپرهيزند.

شهادت مسلم بن عوسجه

عـمـر بـن حـجـاج هـنگام نزديك شدن به ياران حسين (ع)، مى گفت : اى مردم كوفه ، فرمانبردار بـاشـيـد، از جـمـاعـت (مـسـلمـانـان ) جدا نشويد و در كشتن كسى كه از دين خارج شده و با امام به مخالفت برخاسته است دو دل نباشيد.

امـام (ع) فرمود: اى عمر بن حجاج ! آيا مردم را به جنگ من تشويق مى كنى ؟ آيا ما از دين بيرون رفـتـيـم و شـمـا ثـابت قدم مانديد؟ به خدا سوگند، آنگاه كه جان شما گرفته شود و با چنين رفـتارى بميريد، معلوم مى شود كه چه كسى از دين بيرون رفته و سزاوار جاودانه سوختن در آتش است .

عـمـرو و يـارانش كه در جناح چپ سپاه عمر سعد بودند، از سوى فرات به امام (ع) حمله كردند. سـپـاه امـام سـاعـتـى سرآسيمه شد؛ و نخستين كسى كه به شهادت رسيد، مسلم بن عوسجة اسدى بود.(272) عمرو بن حجاج و يارانش پس از فرونشستن گرد و غبار دريافتند كه مسلم بر زمين افتاده است ، و بازگشتند. مسلم هنوز اندك رمقى در بدن داشت كه امام (ع) نزد او رفت و فرمود: (خدا تو را رحمت كند، اى مسلم بن عوسجه )؛ و اين آيه شريفه را تلاوت فرمود:

(فَمِنْهُمْ مَنْ قَضى نَحْبَهُ وَ مِنْهُمْ مَنْ يَنْتَظِرُ وَ ما بَدَّلُوا تَبْديلاً)(273)

حـبـيـب بـن مـظاهر نيز نزد مسلم رفت و گفت : به خاك افتادن تو بر من گران است ، اى مسلم مژده بـاد تـو را بـهـشـت . مـسـلم با صدايى ضعيف گفت : خداوند به تو بشارت خير دهد. حبيب گفت : اگـر نـمـى دانـسـتـم كـه من نيز ساعتى ديگر به تو خواهم پيوست ، دوست داشتم همه امورت را وصيت كنى تا آنچنان كه شايسته پيوند خويشاوندى و دينى من توست ، آنها را به كار بندم . مسلم در حالى كه با دست به امام (ع) اشاره مى كرد گفت : خدا تو را بيامرزد، من تو را به وى سفارش مى كنم . گفت : به خداى كعبه سوگند كه وصيت تو را به كار مى بندم .

اندكى بعد بدن مسلم روى دستان يارانش سرد شد و كنيزكش فرياد واويلا سر داد.

يـاران عـمـر بـن حـجـاج فـرياد برآوردند: مسلم بن عوسجه اسدى را كشتيم . شبث بن ربعى با شنيدن اين سخن به يكى از يارانش گفت : مادر به عزايتان بنشيند. آيا خود را به دست خودتان مـى كشيد؟ و به خاطر ديگران خوار مى كنيد و از كشتن كسى چون مسلم بن عوسجه شادمانيد؟ به خـدا سـوگـند چه بسيار موضع گيرى هاى بزرگوارانه اى كه از او ديده ام . در واقعه (سَلَقِ آذربايجان ) او را ديدم كه پيش از حمله مسلمانان ، شش تن از مشركان را كشت ، آيا چنين كسى به دست شما كشته مى شود و شما شادى مى كنيد؟

قاتل مسلم بن عوسجه ، مسلم بن عبدالله ضبابى و عبدالرحمان بن ابى خشكاره بجلى بودند.

شـمـر بـن ذى الجوشن كه فرمانده جناح چپ بود نيز به ياران امام (ع) حمله كرد، اما با ضرب نـيـزه آنـان عقب نشينى كرد. آنگاه از همه سو به سپاه امام (ع) يورش آوردند. كلبى پس از به قـتـل رسـاندن دو مرد نخست (274)، دو تن ديگر را هم كشت ؛ و پس ‍ از پيكارى سخت از سـوى هـانى بن ثبيت حضرمى و بُكَيْر بن حَىّ تيمى ـ از تيم الله بن ثعلبه ـ مورد حمله قرار گرفت و كشته شد. وى دومين شهيد از ياران حسين (ع) بود.(275)

همسر كلبى رفت و كنار سر شوهرش نشست ؛ و گرد و غبارش را مى زدود و مى گفت : مبارك باد بـر تـو بـهـشت . در اين هنگام شمر بن ذى الجوشن به يكى از غلامانش به نام رستم گفت : با تـيـر خـيـمـه بـه سـرش بـكـوب و او نـيـز چـنـيـن كـرد و سـر آن زن بـيـنـوا شـكـست و در دم جان سپرد.(276)

يـاران حـسـيـن حـمـله اى سـخـت را آغـاز كـردند، 32 سوار سپاه آن حضرت به هر سو كه روى مى آوردنـد، صـفـوف سـپـاه كـوفـه مـى شـكافت . عذرة بن قيس ، فرمانده سپاه كوفه كه چنين ديد، عـبـدالرحـمـن بـن حـُصـَيـْن را نزد عمر سعد فرستاد و پيغام داد: آيا نمى بينى كه از سوى اين گروه كوچك چه بر سر سپاه مى آيد؟ مردان تيرانداز را به كمك بفرست .

عـمـر سـعد به شبث بن ربعى رو كرد و گفت : به كمك اينان نمى روى ؟ گفت : سبحان الله آيا بـه بـزرگ مـُضـَر و عـامه اهل كوفه دستور مى دهى ؟ آيا كسى جز من نيست كه او را بفرستى و به او بسنده كنى ؟(277)

تير باران

عـمـر سـعـد، حـُصـَيـْنِ بـن تميم را فراخواند و زره پوشان و پانصد تيرانداز را با وى همراه ساخت . اينان رفتند و سپاه امام (ع) را از نزديك تيرباران و اسبهايشان را پى كردند؛ و ياران امام (ع) پياده ماندند.

ابومخنف نقل مى كند كه ايوب بن مشرح خيوانى مى گفت : به خدا سوگند، اسب حربن يزيد را من پـى كـردم . تـيـرى بـه شـكـم حـيـوان زدم و اندكى بعد لرزيد و با سر به زمين خورد؛ اما حر بلافاصله از روى اسب بلند شد و چونان شير ژيان ، شمشير به دست ، اين رجز را مى خواند.

(اِنْ تَعْقِرُوا بى فَاَنَا ابْنُ الْحُرِّ

اَشْجَعُ مِنْ ذى لَبَدٍ هَزَبرِ)(278)

ايوب گويد: ديگر نديدم كه كسى مانند او بجنگد يا حماسه بيافريند.

آتش زدن خيمه گاه