نهضت امام حسين (ع) و قيام كربلا

دكتر غلامحسين زرگرى نژاد

- ۱۱ -


غارت و تاراج خاندان پيامبر
گزارشهاى مربوط به غارت كاروان حسينى شكستن حريم زنان در دشت نينوا ، هم تلخ است و هم عبرت آموز و هم تصويرى از ابعاد وسيع افول اسلام و حتى فرو ريختن شرف و حميت در ميان مسلمانان آن روز. كشتن پسر فاطمه در دشت نينوا ، بريدن سر او و راندن اسبان بر بدن پر از زخم وى (446) و سپس غارت و تاراج بازماندگان كاروان حسينى ، صرفا رخدادى سياسى ، نظامى و انسانى نبود تا از اين منظر به بررسى ابعاد تلخ و حيرت انگيز آن توجه شود. قاتلان امام حسين (ع) و يارانش و همه آن كسانى كه پس از شهادت امام به غارت خيمه ها ، و ربودن اموال زنان و كودكان پرداختند نيز طبعا قشونى با خيالات و اهداف و بنيادهاى فكر نظامى نبودند. آنان اگر در دشت نينوا نهايت سبعيت و درنده خويى را به نمايش گذاشتند ، اما اين همه را در پوشش و توجيه اطاعت از مردى انجام دادند كه ادعاى جانشينى و خلافت پيامبر را داشت ؛ به عبارت ديگر سپاه كوفه خاصه آن بخشى از اين سپاه كه نقش مستقيمى در شهادت امام و غارت كاروان حسينى ايفا كردند ، تربيت يافته شرايط و نماينده بافتى اعتقادى بودند كه يزيد را مظهر و نماد اسلام و پسر فاطمه را تجسم عصيان عليه حق مى شمردند. به همين دليل نيز در اين گمان و توهم بودند كه در اطاعت اميرمومنان ، اطاعت خدا را جسته اند و به راه صواب رفته اند. اين انديشه ، حيرت انگيزترين و حزن آورترين حادثه و مصيبتى بود كه در فاصله رحلت پيامبر تا اين زمان روى نموده بود چه بسا از اصل واقعه كربلا نيز تلخ ‌تر و عبرت آموزتر و از منظر ژرف انديشى تاريخى و جستار ريشه هاى رخدادها ، معنادارتر و قابل تامل تر بود.
بى گمان اگر جملگى سپاه عمر بن سعد را عناصرى واقف به پليدى عمل خويش با آل رسول بشماريم و تصور كنيم كه آنان به راستى و بدون استثنا به حقانيت امام حسين (ع) و عدم مشروعيت خلافت يزيد باور داشتند ، اما يكسره انديشه و نفس خود را به معامله متاع دنيا برده بودند و چه بر اين باور باشيم كه لااقل دسته ها و گروههايى از اين ، به مشروعيت قدرت يزيد عصيان حسين بن على در مقابل ولايت حقه يزيد باور داشتند ، در ماهيت اعجاب آور حادثه تغييرى نمى دهد؛ اعجاب از سرعت دگرگون شدن حال و روز و انديشه و عقل و نفس و جان مردمى كه ديروز قهرمان عرصه ستيز با پدران يزيد ، يعنى برجسته ترين نمادها و نمايندگان شرك و بت پرستى بودند ، ولى اينك همانها ، يا نسلى پس ‍ از آنان كه اشرافيت عربى را از قدرت به زير افكندند ، تجسم همان اشرافيت را اميرمومنان مى شمردند و به نام ولايت او ، صاحب اصلى ولايت نبوى را به قتل مى رسانند و به غارت لباسهاى وى و تاراج زنان و همسران و كودكان امام و يارانش مى پرداختند.
آنچه سپاه يزيد به نام ولايت او در دشت نينوا انجام دادند نمايش كاملى بود از چگونگى مشتبه شدن مردم در تشخيص ايمان و كفر و حق و باطل و تجسم افول انسان در متن بى ايمانى ، همراه با فريادهاى استوارى در ايمان و مجاهدت در راه خدا. امام در شهادت خويش بر آن بود تا در كنار دجله و فرات ، حق و باطلى را كه در ذهن برخى از مسلمانان به هم آميخته بود ، از هم جدا كند. (447)
باز هم مى رويم به سراغ گزارشها و روايات ، تا با غارتگرى امويان به نام ايمان و سبعيت در كسوت اطاعت از اميرمومنان بيشتر آشنا شويم.
هجوم مومنان به ولايت يزيد بر كاروان حسينى براى غارت و چپاول ، اندكى پس از مسابقه (448) جمعى از آنان براى ربودن سر امام حسين (ع) از چنگ سنان ابن انس شروع شد. چون سر امام به چنك سنان افتاد ، نوبت به غارت لباسهاى امام حسين (ع) در رسيد. بحر بن كعب لباس زير امام را از تن آن حضرت در آورد. جامه بيرونى آن حضرت را قيس بن اشعث كندى در آورد و نصيب خود شمرد. مردى از بنى اءود به نام اسود ، با شتاب نعلين امام را غارت كرد. شمشير آن حضرت نيز به چنگ يكى از بنى نهشل بن دارم افتاد. عمامه اش نيز توسط اخنس بن مرشد غارت شد. (449)
تجسم رنج و ترس زنان و كودكان كاروان حسينى كارى دشوار نيست وقتى سپاه يزيد ربودن لباسهاى پسر فاطمه را ديدند. ديگر آخرين ترديدها و ستيزه ها ميان شرف و حميت خويش را با دنيا خواهى خويش كنار گذاشتند و با غوغا و شتاب به سوى اموال موجود در كاروان حسينى يورش بردند. پس از تاراج هر آنچه در پيش روى ايشان بود ، نوبت هجوم به زنان و كودكان (450) رسيد. آنان با مشاهده هجوم سپاه يزيد به لباسها و زيور آلات و حتى روپوشها و چادرهاى خويش ، فرياد زنان به اين سو و آن سو مى گريختند. روايت حميد بن مسلم كه شاهد و ناظر واقعه بوده است ، چنين است :
به هنگام غارت خيمه ها شاهد بودم كه زنان و دختران حسين (ع) تلاش مى كردند كه روپوشهاى خويش را در بر نگاه دارند و مانع از ربودن آنها شوند ، اما سپاهيان چادرها و معجرهاى آنان را مى ربودند. (451)
شمر و همراهانش در هنگام غارت خيمه ها ، على بن حسين را در بستر بيمارى يافتند و بر آن شدند تا آن حضرت را نيز به قتل رسانند؛ اما حميد بن مسلم مدعى است كه بر سرشان فرياد كشيد كه : سبحان الله مگر بيماران و كودكان را نيز مى كشند. (452)
روايت حميد بن مسلم حاكى است كه درست در همين زمان عمر بن سعد در رسيد و او نيز با مشاهده فرياد و وحشت زنان و كودكان فرياد زد كه ديگر كسى وارد خيمه ها نشود و درانديشه قتل فرزند بيمار امام حسين (ع) نيفتد. در اين حال زنان همچنان بدون پوشش بودند. پس از پسر سعد درخواست كردند ، تا از غارتگران جامه هاى ايشان را بخواهد تا آنها را مسترد دارند. شگفت كه فرمان عمر بن سعد نيز بلا اثر ماند. بعيد نيست كه تاراجگران مى دانستند كه عمر بن سعد آن سخن را به عنوان كلامى بر آمده از زبان بيان كرده است ، نه فرمانى جدى ، اگر روايت ديگرى از ابو مخنف صحت داشته باشد كه ابن سعد پس از شهادت امام حسين (ع) و در حال غارت زنان و كودكان آن حضرت سپاه خويش را بر تاختن به جسد امام حسين (ع) فراخوانده بود (453) بسيار طبيعى است تا نتيجه بگيرم كه فرمان ابن سعد به تاراج نكردن پوششهاى زنان كاروان حسينى ، سخنى بود كه از زبان وى و براى حفظ ظاهر بر آمد ، نه كلامى بود از سر اعتقاد. اين يگانه موردى نبود كه ابن سعد در انظار حاضران آن همه غارتگرى و تعرض به زنان و كودكان را محكوم مى كرد. روايت شده است كه چون سنان بن انس سربريده امام حسين (ع) را با شتاب نزد پسر سعد برد و با خواندن شعرى به كار خويش باليد ، (454) عمر بن سعد او را ديوانه خواند و به نكوهش وى پرداخت. (455)
اسراى كربلا از نينوا تا مدينه
پسر سعد پس از فرماندهى قتل عام كاروان حسينى ، ابتدا سرهاى بريده امام و يارانش را به علامت فتح و ظفر خويش به همراه حميد بن مسلم و خولى بن يزيد به كوفه فرستاد تا آنگاه بى آنكه حداقل حميت انسانى خويش را با دفن جنازه ها نشان دهد ، (456) روز بعد سپاه خويش را بر گرفت و همراه زنان و كودكان و بازماندگان كاروان حسينى از كربلا به سوى كوفه حركت كرد.
امام سجاد (ع) هنوز بيمار بود پس زينب عهده دار فراهم آوردن زنان و كودكان شد. قره بن قيس تميمى راويت كرده است كه كسان حسين بن على (ع) شرايطى تلخ و غمبار داشتند خاصه هنگامى كه از كنار اجساد شهدا مى گذاشتند. به موجب گزارش همين راوى زينب چون با همراهان خود بر جنازه برادر خويش گذشت ، بى درنگ فرياد برآورد كه :
اى محمد! اى محمد! اى كسى كه فرشتگان آسمان بر تو درود مى فرستند اين حسين توست كه بر روى زمين افتاده ، بدنش آغشته به خون و پاره پاره شده است ! اى محمد اين دختران تواند كه اسير گشته اند و اين بازماندگان خاندان تواند كه مقتول گشته اند و باد بر بدن هاى آنان مى وزد. (457)
كاروان اسرا در حالى كه سرهاى شهدا در پيشاپيش آنان بر نيزه ها حمل مى شدند در روز دوازدهم محرم به سوى كوفه انتقال يافتند. نوشته اند كه چون زنان كوفه سر بريده امام حسين (ع) را ديدند و به آواز بلند گريستند. بلاذرى نوشته است كه در كوفه افزون بر دوستان ، حتى دشمنان امام حسين (ع) نيز با مشاهده سرهاى بريده مى گريستند. (458) امام سجاد (ع) وقتى اين گريه ها را ديد فرمود: (( هولاء يبكون علينا فمن قتلنا)). (( اينان بر ما گريه مى كنند ، پس ما را كه كشته است ))؟ (459) بلاذرى و ديگران نوشته اند:
با رسيدن سر امام حسين (ع) و ساير شهدا به كوفه ، عبيدالله بن زياد بار عام داد تا با نمايش سر بريده امام ، اقتدار يزيد و قدرت خويش را نشان دهد. چون سر بريده امام حسين (ع) را پيش روى پسر زياد گذاشتند ، او با چوبى كه در دست داشت بر دندانهاى امام حسين (ع) نواخت. آن دسته از حاضرانى كه يزيد و ابن زياد را حاكمان بر حق مى شناختند و جانشينان پيامبر خدا مى شمردند ، طبعا از مشاهده اين نمايش زشت و رفتار پليد شادمان بودند ، اما آنانى كه على رغم سوداى دين و شرف خويش با دنياى يزيد ، بر حقيقت واقف بودند ، رنج مى بردند و خموشى گزيده بودند. اينان نيك مى دانستند كه آنكه سر بريده اش اينك در پيش روى ابن زياد است ، عصاره توحيد است و بازمانده صديق رسالت و يزيد و ابن زياد كه خود را سينه چاك آيين محمدى مى نمايند و به نام ولايت الهى سربريده ولى خدا را ملعبه خويش كرده اند ، بازمانده نگاهبان ، هبل ، لات ، عزى و مناتند.
ابومخنف به نقل از حميد بن مسلم نوشته است كه زيد به ارقم از اصحابى پيامبر در اين زمان پيرمردى بود و در مجالس ابن زياد حضور داشت. او كه همانند دومين دسته از حاضران مجلس بر حقيقت واقف بود ، در حالى كه در تمام روزهاى پيشين و در تمام ايام تلخ كربلا ، در كوفه آرام گرفته و لب بر لب دوخته بود ، با مشاهده رفتار پسر زياد با سربريده فرزند پيامبر ، ديگر قرار آرام خويش را از دست داد و خطاب به عبيدالله بن زياد گفت :
اى عبيدالله چوب خويش را از آن دندان ها برگير. سوگند به خدايى كه جز او كردگارى نيست من دولب پيامبر خدا را در حالى كه بر همين لبان حسين بوسه مى زده ديده ام. (460)
صحابى پير پس از پايان سخن خويش در حالى كه قرار و آرام خويش را از دست داده بود ، با صداى بلند گريست. چنين واكنشى مى توانست به دگرگونى احوال حاضرانى كه حسين بن على را مى شناختند ، ختم شود ، پس پسر زياد فرياد برآورد كه اى زيد تو پير و خرف شده اى و عقلت را از دست داده اى. اگر چنين نبود گردنت را مى زدم. (461)
زيد بن ارقم كه ديگر تاب و توان ايستادن را نداشت ، مجلس را ترك كرد و چون جسارت آن نداشت كه سخنان بعدى خويش را به صراحت و بلندى به زبان آورد ، آنها را آرام به زبان راند. سخنانش ترسيم تلخيهايى بود كه بى گمان او و امثال وى در تكوين آنها نقش داشتند. سخنانش چنين بود:
برده اى ، برده اى ديگر را به سلطنت رساند از اين زمان به بعد شما برده خواهيد شد. شما پسر فاطمه را كشتيد و پسر مرجانه را به امارت برداشتيد. عبيدالله نيكوكاران شما را مى كشد اشرار شما را بر شما استيلا مى دهد. شما به ذلت تن در داده ايد. ملعون است آنكه به ذلت رضايت دهد. (462)
هنوز مجلس قدرت نمايى ابن زياد پايان نگرفته بود كه اسراى كاروان حسينى را نيز وارد دارالاماره كردند. چون چشمان پسر زياد به زينب (س ) افتاد ، پرسيد: كه او كيست ؟ پاسخ شنيد كه زينت دختر فاطمه است : عبيدالله كه خود را حاكم بر حق آيين نبوى مى شمرد ، زبان گشود كه : ستايش خداوندى كه را رسوا كرد و به كشتن داد و دروغ شما را عيان ساخت. (463)
فريب خوردگان حكومت يزيدى و معتقدان به ولايت او و عبيدالله بر خويشتن ، طبعا بر سخنان پسر زياد مهر تاييد مى نهادند. (464) پس دختر فاطمه براى آنكه نشان دهد كه چگونه فريب و دروغ تماميت حقيقت را دروغ و باطل مى خواند ، به سخن در آمد كه :
ستايش و ثنا خداوندى را كه به خلاف آنچه تو ادعا مى كنى به واسطه محمد حرمت به ما بخشيد و از پليدى وارهاند. حقيقت چنان نيست كه مى گويى. كسى رسوا مى شود كه درغگو ، زشتكار و فاسق باشد. (465)
عبيدالله كه بر اين حقايق پاسخى نداشت بر آن شد تا با يادآورى شهادت امام حسين (ع) و يارانش آن حضرت را آذار دهد. پس پرسيد كه : كار خداوند را با حسين و يارانش چگونه يافتى ؟ زينب پاسخ داد كه : خداوند كشته شدن در راه خويش را بر آنان مقدر كرده بود. آنان به آرامگاه هميشگى خويش رفتند. خداوند به زودى تو را با آنان فراهم سازد و آنان حجت خويش را باز هم خواهند گفت تا پروردگار درباره تو داورى كند.
ابن زياد كه ادامه سخن با دختر فاطمه را به زيان خويش مى يافت ، بر آن شد تا از طريق گفتگو با امام سجاد (ع) فضاى مجلس را تغيير دهد. اين تلاش او نيز بى ثمر ماند و امام سجاد (ع) همانند زينب پاسخهاى صريحى به پسر زياد داد. عبيدالله كه سخت بر آشفته بود ، بر آن شد تا امام را در همان مجلس از پاى در آورد ، اما تلاش زينب و وساطت برخى از حاضران پسر مرجانه را از تصميم خويش ، منصرف كرد. (466)
سخنان عبيدالله در توجيه قتل امام حسين (ع) و يارانش به عنوان كسانى كه عليه خليفه خدا و اميرمومنان شوريده اند ، يك روز بعد در مسجد كوفه نيز تكرار شد. روايت حميد بن مسلم حاكى است كه پسر زياد چون مردم را در مسجد اعظم فراهم ساخت ، بر منبر رفت و گفت :
ستايش خدايى را كه حق و اصل آن را پيروز كرد و به يارى امير مومنان يزيد بن معاويه پرداخت و درغگو پسر دروغگو حسين بن على و شيعيان وى را كشت. (467)
در ميان آن دسته از حاضرانى كه به خوبى واقف بودند كه پسر زياد تجسم ولايت را با نام ولايت قتل عام كرده و اينك مى كوشد تا از سلطنت يزيد با نام خلافت نبوى دفاع كند ، هنوز قليل مردانى به جاى مانده بودند كه شجاعت اعتراض به اين دروغ بزرگ را داشته باشند. عبدالله بن عفيف ازدى غامدى و اسبى ، يك از آن قليل مردان بود. (468) پس وى بى درنگ از جا برخاست و فرياد زد كه :
اى پسر مرجانه ، تو و پدرت درغگو و پسر درغگوييد. آن كس و پدر آنكه تو را ولايت داد دروغگويند. اى پسر مرجان فرزندان پيامبران را مى كشيد و سخنان صديقان را بر زبان مى رانيد. (469)
عبيدالله كه از شنيدن اين سخنان بر آشفته شده بود ، فرمان داد تا او را گرفته و نزدش آورند ، تا به قتل رساند. در اين حال جمعى از جوانان ازد ، عبدالله را برگرفته و به خانه اش ‍ رساندند ، اما عبيدالله كه حاضر نبود تا وجود مردى نابينا و صديق را هم تحمل كند ، مامورينى به سراغ وى فرستاد و فرمان داد تا او را به قتل رسانده و در شوره زار بر دار كنند. (470)
بامداد روز بعد ، به دستور ابن زياد ، سربريده امام حسين (ع) را در كوچه هاى كوفه گرداندند و آنگاه به دستور او ، آن سر و ساير سرهاى شهداى كربلا را نزد يزيد ، به دمشق فرستادند. كوتاه زمانى پس از فرستادن سرهاى شهدا كاروان اسرا را نيز در حالى كه بر گردن امام سجاد (ع) بندى از زنجير افكنده بودند ، (471) به سوى شام رهسپار كردند محفر بن ثعلبه بن عايذى و شمربن ذى الجوشن مرادى مامور بودند تا آنان را به دمشق رسانند. (472) با رسيدن كاروان اسرا به دمشق ، آنان را از دروازه اى به نام (( توماء)) يكى از دروازه هاى دمشق ، وارد اين شهر كردند و در يكى از مساجد شهر جايى دادند. در همين زمان بود كه مردى نزديك كاروان اسرا آمد و گفت : سپاس خداوند را كه شما را كشت و مردم را از سطوت شما راحت كرد و به امير المومنين از سوى شما تمكن و آرامش بخشيد. چون امام سجاد (ع) ، اين سخنان را شنيد ، پاسخ داد كه : اى شيخ : آيا قرآن مى خوانى ؟ مرد گفت آرى مى خوانم. پس امام فرمود آيا اين آيه را مى شناسى و خوانده اى كه مى گويد: (( قل لا اءسئلكم عليه اءجرا الا الموده فى القربى )) (473) شيخ گفت : آرى خوانده ام اما فرمود: بدان كه نزديكان پيامبر ما هستيم. آنگاه خطاب به شيخ گفت : آيا اين آيه را كه مى گويد: (( و ءات ذا القربى )) (474) در سوره بنى اسرائيل خوانده اى ؟ شيخ گفت ، آرى خوانده ام پس امام فرمود: اى شيخ ما خويشاوندان هستيم. آنگاه امام ادامه داد كه اى شيخ آيا اين آيه را خوانده اى كه مى گويد: (( و اعلموا انما غنمتم من شى ء فاءن لله خمسه و للرسول و لذى القربى )) (475) شيخ گفت :آرى آن را نيز خوانده ام پس امام گفت : انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس اءهل البيت و يطهر كم تطهيرا (476) شيخ گفت : آرى خوانده ام پس امام گفت : اى شيخ اهل بيت ما هستيم كه خداوند ما را به آيه طهارت اختصاص داده است. شيخ چون اين سخنان را شنيد از آنچه گفته بود نادم گرديد. پس سر خويش را به سوى آسمان بلند كرد و گفت : خداوندا ، من از آنچه درباره اينان گفتم و از دشمنى با ايشان توبه مى كنم. پروردگارا من از دشمنان محمد و خاندانش ، از جن و انس به تو پناه مى جويم. (477)
چون اسيران را نزد يزيد آوردند ، امام سجاد (ع) در مقابل يزيد اين آيه قرآن را قرائت كرد ، : (( ما اصاب من مصيبه فى الارض و لا فى انفسكم الا فى كتب من قبل ان نبراءها ان ذلك على الله يسير. لكيلا تاءسوا على ما فاتكم و لا تفرحوا بما ءاتاكم و الله لا يحب كل مختال فخور)) يعنى : هيچ مصيبتى در زمين روى ندهد و به شما نرسد مگر آنكه پيش از آن پديد آمدن در كتابى ثبت بوده است. اين كار براى خدا آسان است و به اين جهت است كه شما براى آنچه از دستان رفته است و اين كار براى خدا آسان است و به اين ، اندوهگين نشويد و از آنچه به دست آورده ايد ، مغرور نگرديد كه خداوند خودپسندان فخر فروش را دوست ندارد. (478)
يزيد چون اين آيه را از امام سجاد (ع) شنيد با آيه به پاسخ دادن به امام مبادرت كرد؛ (479) پاسخى كه در قالب آن بكوشد تا با احاله واقعه كربلا به خود امام حسين (ع) و جبر الهى ، خويشتن را از ننگ كشتار كربلا پاك سازد:
و ما اءصبكم من مصيبه فبما كسبت ايديكم و يعفوا عن كثير (480) هر مصيبتى به شما برسد ، زاييده چيزى است كه خود كسب كرده ايد ، خداوند بسيارى را نيز مى بخشد. (481)
نوشته اند كه چون يزيد بر كم و كيف واقعه كربلا آگاه شد ، لختى سر به زير افكند و گريست و سپس عبيدالله بن زياد را سرزنش كرد. حتى تاكيد كرد و خطاب به حاملان سرهاى شهدا و اسرا گفت كه : سوگند به خدا كه من بدون قتل حسين نيز از شما خشنود بودم. (482) اگر حسين را نزد من مى فرستاديد ، او را مى بخشيدم. خداوند پسر مرجان را لعنت كند كه حسين را به قتل رساند. (483)
با نگاهى به شخصيت يزيد ، فرمانهاى پيشين او به عبيدالله بن زياد به سختى مى توان به صحت چنين رواياتى كه حتى در مقاتل شيعى نيز انعكاس يافته است ، اعتماد كرد.
قدر مسلم آن است كه يزيد مى دانست كه با ادامه حيات امام حسين (ع) سلطنت اموى در تهديدى جدى قرار خواهد گرفت. او همچنين به آن بود تا انتقام كشته هاى بدر را نيز از فرزندان پيامبر بستاند ، بنابراين چگونه ممكن بود تا تصميم او درباره امام حسين (ع) جز همان چيزى باشد كه عبيدالله بن زياد به مرحله اجرا گذاشت. (484)
اگر توجه كنيم به گزارشى كه به موجب آن يزيد با مشاهده سرهاى شهدا ، (485) به شعر زير كه سروده عبدالله بن الزبعرى است. (486) تمثيل جست ، هر چه بيشتر با اين انديشه همراهى خواهيم كرد كه روايات مذكور ، يا جعل و ساخته و پرداخته راويان طرفدار امويان است ، يا نتيجه تزوير و رياكارى زاده و دست پرورده معاويه بن ابى سفيان ، شعر ابن الزبعرى كه يزيد به آن تمثل جست ، چنين است :

ليت اشياخى ببدر شهدوا جزع الخزرج فى وقع الاسل  
  و اهلوا و استهلوا ثم قالوا لى هنيئا لا تشل
حين حلت بفناء بركها و استحر القتل فى عبدالاشل  
  قد قتلنا الضعف من اشرافكم و عدلنا ميل بدر فاعتدل (487)

مدت زمان دقيق حضور اسرا در دمشق معلوم نيست ، همين قدر مى دانيم كه مصيبت وارده بر آنان حتى اهل حرم يزيد را نيز تكان داد. (488) اين بود كه حاكم اموى مصلحت خويش را در دلجويى از ايشان و آزاد كردنشان ديد و مقرر كرد تا آنان را تحت نظارت نعمان بن بشير رهسپار مدينه كنند. (489)
از چگونگى عزيمت و ورود اسراى كاروان حسينى دمشق به مدينه گزارشى روشن در دست نداريم. ابو مخنف در اين باره اطلاعاتى به جاى نگذاشته و ساير مقاتل معتبر نيز به بيان همان روايت ابو مخنف در رسيدن خبر شهادت امام حسين (ع) و يارانش به مدينه از طريق پيك عبيدالله بن زياد پرداخته اند. حسب همين روايت ، پسر زياد پس از آنكه سر بريده امام حسين (ع) را توسط زحر بن قيس الجعفى به دمشق فرستاد (490) عبدالملك بن ابى الحارث سلمى را به مدينه اعزام كرد تا ماجراى شهادت امام حسين (ع) و يارانش را به سعيد بن عاص حاكم آن هنگام مدينه برساند. (491)
عبدالملك چون به مدينه رسيد بى درنگ اخبار كربلا را به حاكم مدينه داد. او نيز از عبدالملك خواست تا آن خبر را با بانگ به مردم برساند. همان عبدالملك روايت كرده است كه چون خبر شهادت امام حسين (ع) را بانگ زدم ، زنان بنى هاشم فرياد عزا بلند كردند. فريادى كه تا آن زمان بدان بلندى نشنيده بودم.
درست به همان اندازه كه خبر شهادت حسين بن على (ع) براى بنى هاشم درد آور بود ، امويان شهر را شادمان كرد. امويان از آن هنگام كه امام حسين (ع) به سوى كوفه رهسپار شده بود ، از افول قدرت و اقتدار خويش و سقوط نظام اموى بيمناك بودند. به همين دليل هم چون خبر شهادت فرزند پيامبر و برجسته ترين و خطرناك ترين مخالف اشرافيت اموى را شنيدند ، نتواستند شادى خويش را حتى در زمان عزادارى و در ميان فريادهاى عزاى بنى هاشم پنهان كنند. (492) بى گمان خبر شهادت امام حسين (ع) و يارانش ، مدينه را تكان داد. ساكنان اين شهر هنوز پيوند حسين و پيامبر خويش را به خاطر داشتند. شمارى از آنان هنوز اين سخنان را به ياد مى آوردند كه حسن و حسين دو سرور جوانان بهشتند ، حسين سفينه نجات امت من است. هنوز بيش از پنج دهه از رحلت پيامبر نگذشته بود كه مدينه خبر قتل عام و اسارت خاندان آن حضرت را مى شنيد. چنين حادثه تلخى در ميان هيچ كدام از امتهاى پيشين سابقه نداشت.
امويان ، فرزند پيامبر را به نام اسلام پيامبر به شهادت رسانده بودند. دختر عقيل ابن ابى طالب كه از اين ادعاها خبر داشت در ميان فضاى غم و اندوه بنى هاشم و شادى امويان فرياد برآورد كه :

اذا تقولون اذ قال النبى لكم ماذا فعلتم و انتم آخر الامم  
  بعترتى و باهلى بعد مفتقدى منهم اسارى و منهم ضر جوا بدم
ما كان هذا جزائى اذ نصيحت لكم ان تخلفونى بسوئ فى ذوى رحم

چه پاسخ خواهيد داد اگر پيامبر از شما بپرسد كه شما در حالى كه پس از من آخرين امتها بوديد ، با خاندان و كسان پيامبر خويش چنين كرديد. برخى از آنان اسير گشتند و بعضى كشته و به خون آغشته شدند. اين پاداش راهنمايى من در ميان شما نبود كه پس از من با خاندان و خويشاوندانم چنين كنيد. (493)
بخش پنجم : قيام حسينى ، اهداف و بنيادهاى نظرى و اعتقادى
بررسى شالوده ها و زير ساختهاى اجتماعى و روايت تحليلى قيام كربلا ، اگر چه ريشه ها و ماهيت اين نهضت را ترسيم مى كند ، اما بى گمان تمام ابعاد ، اهداف و بنيادهاى نظرى و اعتقادى آن را نشان نمى دهد. به همين دليل نيز ضرورى است تا به وارسى اهداف و مبانى تئوريك و اعتقادى نهضت حسينى ، بپدازيم و ببينيم كه قيام امام حسين (ع) و يارانش ، بر بنياد چه تعارضها و تضادهايى با نظام اموى استوار بود و كدام خصايص و سياستهاى حاكم بر سلطنت يزيدى را موجب عدم مشروعيت قطعى آن حكومت مى شمرد و سكوت در برابر آن ، يا اتخاذ هر گونه سياست مبتنى بر مماشات را ناروا مى شمرد.
از ديرباز مورخان و تحليلگران نهضت حسينى ، با الهام از سخنان امام حسين (ع) ، عمده ترين اهداف قيام كربلا را ، امر به معروف و نهى از منكر ، اعاده و احياى حق و از ميان برداشتن باطل توصيف كرده اند. اگر چه امر به معروف و نهى از منكر و تلاش براى حق و دفع باطل ، اهداف انكارناپذير نهضت امام حسين (ع) و بنيادهاى اصلى قيام كربلا بوده اند ، اما بديهى است كه با تحليل اين مفاهيم كلى ، اما كليدى و راهگشا ، هم درك دقيق مبانى تعارضهاى امام حسين (ع) با نظام اموى ناميسر خواهد بود ، هم اهداف نهضت حسينى از سطح مفاهيم كل به سطح رهيافتهاى ملموس و عينى سوق خواهد يافت و حركتى خواهد بود الهام بخش و همواره زنده مانده ، نه نهضتى با ماهيت تاريخى و صرفا مربوط به گذشته و محدود به سوگوارى براى آن حضرت.
گفتيم كه با عنايت به سخنان امام حسين (ع) در تبيين قيام خويش ، عناصر اصلى اين قيام و مبانى نظرى و اعتقادى آن را التزام بر امر به معروف و نهى از منكر و احياى حق و دفع باطل تشكيل مى دهد.
بى گمان اگر بخواهيم بر سياق تحليلهاى رايج از نهضت حسينى ، آن عناصر اصلى را تبيين كنيم و آنها را صرفا بر افعال يزيد منحصر گردانيم ، مى توانيم به راحتى نتيجه بگيريم كه چون پسر معاويه به عنوان مردى كه به لهو و لعب و بازى با سگان و بوزينگان اشتهار داشت ، بر اريكه سلطنت اموى مستقر شد و دوران التزام ظاهرى امام حسين (ع) به عهدنامه صلح امام حسن (ع) نيز به سر آمده بود ، امام ، يزيد را مظهر و نماد آشكار منكر و باطل يافت و به همين دليل نيز قيام خويش را براى آگاه كردن جامعه اسلامى به ماهيت آن (( منكر)) و (( باطل )) و فراخواندن ايشان به سوى (( معروف )) و (( حق )) تدارك ديد و به اجرا گذاشت.
ترديدى نيست كه شخصيت و رفتار و سلوك يزيد با هنجارهاى جامعه اسلامى آن روزگار هماهنگى نداشت و در تعارض آشكارى بود. لهو و لعب و اشتغال به بازى با سگان و بوزينگان ، طبعا براى احكام معمولى نيز نشانه سفاهت و بلاهت است ، تا چه رسد به آنكه كسى مدعى جانشينن پيامبر باشد و به راه و روش جاهلان و لاقيدان گام نهد. بى گمان يزيد با فرو رفتن در كام لهو و لعب نماد انكارناپذير منكر و باطل بود اما شكى نبايد داشت كه اگر تصور كنيم كه از نظر امام حسين (ع) دليل حكوميت يزيد و علامت بارز (( منكر)) بودن و (( باطل )) بودن ، وى ، همان آلوده بودن او به لهو و لعب بازى با سگان و بوزينگان بود ، مبانى نهضت حسينى را به حد و اندازه اعتراض به رفتار و سلوك يك حاكم و فرمانروا تزلزل داده و شالوده هاى قيام كربلا را به اعتراض امام حسين (ع) به رفتارهاى شخصى و فردى يزيد و نه ماهيت سلطنت و جهت گيرى سياسى ، اقتصادى ، اجتماعى نظام اموى تقليل داده ايم.
به ديگر سخن ، اگر به راستى چنان تصور كنيم كه شالوده اصلى عدم مشورعيت حكومت يزيد بر مسلمانان فساد شخصيت يزيد بود ، يا حتى چگونگى نصب او به قدرت ، طبعا مى توان نتيجه گرفت كه در صورتى كه يزيد تمام رفتار خويش را اصلاح مى كرد و تبديل به حاكمى طراز منشهاى فرمانروايى صاحب اخلاق و رفتارهاى دور از آنچه داشت مى شد ، يا با فرض جلب رضايت همه مسلمانان و اجماع ايشان به خلافت خويش ، همان ماهيت و بنيادهاى حكومت اموى را حفظ مى كرد ، تعارضها و تضادهاى امام حسين (ع) و يارانش ‍ نيز با او از ميان مى رفت و قيام حسينى ، حكم سالبه به انتفاء موضوع را مى يافت ؛ اما در صورتى كه دايره مفاهيم (( منكر)) و (( باطل )) را به همان رفتارهاى شخصى يزيد محدود نشماريم و اين مفاهيم را در ربط و پيوند با نظام يزيدى و نه شخص يزيد تفسير كنيم ، لاجرم مى توانيم نتيجه بگيريم كه مبانى عدم مشروعيت حكومت يزيد و شالوده تضادهاى امام با سلطنت اموى بسى فراتر از رفتار شخصى پسر معاويه بوده است ، رفتارى كه از ماهيت نظام اموى نشاءت مى گرفت ، نه از تربيت و خلق و خوى يزيد.
فرض ديگر در تبيين مفاهيم و مقوله هاى (( امر به معروف و نهى از منكر)) و (( احياى حق و امحاى باطل )) ، پيوند دادن آنها باآموزه هاى عمومى قرآنى و فرايض اعتقادى مسلمانان ، در يك كلام ، رنگ باختن دستورات مذهبى و فرايض دينى مردم در عصر معاويه و يزيد بوده است. درست است كه عصر اموى در تاريخ اسلام ، عصر كمرنگ شدن تقيدات اعتقادى مردم است ، اما واقعيت آن است كه در اين دوره ، على رغم انحطاط سياسى و اخلاقى جامعه اسلامى ، مردم در انجام فرايض دينى سخت مقيد بودند و هرگز به دام لاابالى گرى عقيدتى نيفتادند.
به گواهى گزارشهاى مورخان صدر اسلام ، در عصر اموى ، حتى عنصرى چون يزيد كه در جمع ياران و خواص خويش به انكار آسمانى بودن اسلام نيز مى پرداخت ، از تظاهر به انجام فرايض و اقامه نماز با مسلمانان روى بر نمى تافت. در ميان عامه مسلمانان نيز تا آن روز نماز ، روزه ، حج زكات ، خمس ، جهاد امر به معروف و نهى از منكر ، به همان معناى رايج و سطحى آن معمول بود. مسلمانان در همين عصر يزيد نه تنها در اقامه نماز كوشا بودند ، بلكه اختلافات بعدى را در باب درجه انحراف اين يا آن مكان از كعبه را نيز نداشتند تا به جهتهاى متفاوت نماز گزارند و گرفتار اختلاف در مكان قبله باشند. قدر مسلم آن است كه چون حر و يارانش در عذيب الهجانات با امام حسين (ع) نماز خواندند ، نه در شكل نماز ، نه در محتوا و نه در جهت قبله با هم اختلاف نداشتند وگرنه امكان اقامه نماز مشرك را به امامت حسين (ع) نداشتند.
چنين بود وضعيت جامعه مسلمانان آن روز در باب و خمس و زكات و غيره. ناگفته روشن است كه اگر مصاديق معروف و حق را در همين حيطه فروع دين و احكام عبادى محدود كنيم و در همان حال اذعان داشته باشيم كه مسلمانان صرف نظر از عناصر لاقيد آنان كه در همه زمانها تمام مكانها و در تحت همه حكومتهاى به چشم مى خورند ، به انجام فرايض ‍ پايبند بوده اند ، نخواهيم توانست به پاسخ اين پرسش برسيم كه بنابراين مراد امام از متروك ماندن معروف و عمل نشدن به حق در عصر يزيد چه بوده است ؟
فرض ديگر در تبيين مفاهيم (( باطل )) و (( حق )) در سخنان امام حسين (ع) ، چه بسا اين فرض باشد كه مراد امام از باطل اساس و بنياد سلطنت يزيد و مقصود از حق حكومت نبوى و استمرار آن در خاندان آن حضرت و شخص امام حسين (ع) بوده است ؛ به عبارت ديگر اهداف امام در نهضت حسينى بر انداختن سلطنت اموى و احياى امامت علوى بود.
ترديدى نيست كه امام سلطنت اموى را نامشروع و تاسيس حكومتى به امامت خويش را هم راه صواب و هم وظيفه خويش و تمام مسلمانان مى دانست ، اما واقعيت آن است كه نه امام حسين (ع) و يارانش با توجه به آنچه در تحليل قيام كربلا گفتيم ، به انديشه برانداختن يزيد روانه كربلا شده بودند و نه امكان عملى چنين تغييرى را در حكومت اموى داشتند. امام چنان كه گذشت ، از آغاز حركت به سوى مكه و كوفه بيش از ناصحان خويش مى دانست كه سرنوشت خود و يارانش در عراق چيست. حادثه خونين كربلا نيز به وضوح نشان داد كه هدف امام در استفاده از مفاهيم (( باطل )) (( حق )) و (( معروف )) و (( منكر)) ، تبيين ماهيت سلطنت يزيد و كوششى بود براى عطف توجه مسلمانان به نظام مبتنى بر حق ، نه اعتقاد به فراهم بودن شرايط و زمينه هاى عينى جهت برانداختن سلطنت اموى و تحقيق و استقرار حكومت علوى.
به نظر مى رسد كه اگر اندكى از سطح نگرشهاى كلى به مفاهيم موجود در سخنان امام حسين (ع) فاصله بگيريم و انديشه را از درون گرداب مفاهيم كل نجات دهيم ، مفاهيمى كه مسلمانان عصر امام حسين (ع) درك روشنى از مصاديق آنها داشتند ، اما به مرور دهور ، به شكل مفاهيمى با مصاديق مبهم در ميان مسلمانان رايج شدند ، امكان فزون ترى براى حصول به تبيينى روشن از آن مفاهيم و ايضاح بر مصاديق آنها خواهيم داشت.
جستار در باب اهداف نهضت حسينى و پيام كربلا و جستجو درباره مصادق مفاهيمى را كه امام حسين (ع) در سخنان خويش به كار گرفته اند ، با نقل عباراتى مشهور از وصيتنامه آن حضرت پى مى گيريم تا ببينيم كه آيا مى توان در پرتو تحليل سخنان امام به پاسخ پرسشهاى اصلى در باب اهداف نهضت حسينى رسيد يا خير؟ امام در ترسيم مبانى و اهداف قيام خويش در قسمتى از وصيتنامه خود به محمد بن حنفيه فرموده اند:
و انى لم اءخرج اشرا و لا بطرا و لا مفسدا و لا ظالما و انما خرجت لطلب الاصلاح فى امه جدى صلى الله عليه و آله. اريد اءن امر بالمعروف و انهى عن المنكر و اسير بسيره جدى و ابى على بن ابى طالب
(( من نه براى سركشى و طغيان و نه بر بنياد هوى و هوس ، نه به انديشه فساد و ستمكارى خروج كرده ام. قيام من منحصرا براى اصلاح امت جدم محمد (ص ) است. من بر آنم تا امر به معروف كنم و از منكر اجتناب دهم و راه و روش جدم و پدرم على بن ابيطالب را پى بگيرم (494) ))
امام در كلام ديگرى با مردم فرموده اند كه :
الا ترون ان الحق لا يعمل به و ان الباطل لا يتناهى عنه فليرقب المؤ من فى لقاء ربه محقا: فانى لا ارى الموت الاالسعاده و الحياه مع الظالمين الابرما.
(( آيا نمى نگريد كه به حق عمل نمى شود و از باطل نهى داده نمى شود. پس در چنين شرايطى شايسته است كه مومن در انديشه ديدار خداوند باشد. من نيز مرگ را جز سعادت و زندگى با ستمكاران را جز خوارى نمى يابم (495) ))
عبارات منقول از وصيتنامه امام ، صريحا مفهوم اصلاح را با نظام اجتماعى پيوند مى دهد و تاكيد دارد كه آنحضرت با ملاحظه تفاوت ماهيت نظام اموى موجود با نظام عصر نبوى ، بر آن است تا به مسلمانان خاطر نشان سازد كه موضع موجود با واقعيات عصر نبوى متفاوت است و نيازمند اصلاح ، اصلاحى نه در عرصه انجام فرايض : (عرصه اى كه با عصر نبوى متفاوت است ) بلكه اصلاحى در عرصه نظام اجتماعى و بازگرداندن مناسبات اجتماعى و حيات جامعه اسلامى به مناسبات عصر نبوى و سيره مرتضوى.
از نظر امام ، فساد اجتماعى موجود چنان عميق و تلخ است و حكومت چنان در اجتناب از عمل به حق و امحاى باطل اصرار مى ورزد كه شايسته است مومن در صورت تداوم اين مناسبات در درون نظام موجود ، آرزوى مرگ كند و از زندگى چشم پوشد.
در سخنان ديگرى از امام خطاب به مروان بن حكم آمده است كه :
و على الاسلام السلام ، لما بليت هذه الامه براع مثل يزيد (496)
اسلام از ميان رفته است آن هنگام كه پيشواى امت اسلامى ، عنصرى چون يزيد باشد. من از جدم رسول خدا(ص ) شنيدم كه مى گفت : حكومت بر خاندان ابوسفيان حرام است.
بى گمان مفهوم اصلاح در نخستين سخنانى كه از امام ذكر شد ، خرجت لطلب الاصلاح فى امه جدى قلمروى فراتر از شخصيت و رفتار يزيد دارد و نمى توان آن را جز بر ضرورت اصلاح نظام اموى تفسير كرد.
گفتيم كه سخن امام در عبارت (( الا ترون ان الحق لا يعمل به )) را نيز نمى توان به دايره فرايض دينى و متروك ماندن آموزه هاى كلى قرآن تفسير كرد ، چرا كه مسلمانان در عصر يزيد نيز به انجام فرايض دينى تقيد داشتند.
در سومين سخنى كه از امام نقل كرديم ، گرچه لبه تيز حمله امام متوجه شخص يزيد است و آن حضرت تصريح مى كند كه با پيشوايى يزيد بر جامعه اسلامى بايد فاتحه اسلام را خواند ، اما باز هم پيش از اين اشاره كرديم كه فرض متوقف شدن نهضت حسينى با فرض اصلاح شخص يزيد و باقى ماندن نظام اموى ، فرض نامعقول است ، چرا كه يزيد محصول آن نظام بود نه عنصرى فاسد از نظامى سالم و بهنجار و مشروع. بر همين اساس مى توانيم باز هم براى حصول به معرفتى دقيق از مقاصد واقعى امام در تاكيد به ضرورت امر به معروف و نهى از منكر و اصلاح جامعه اسلامى ، به طرح اين پرسش بپردازيم كه بالاءخره مراد امام از معروف متروك مانده و منكر مسلط و اصلاح در امت محمدى ، به كدام عرصه ها مربوط بود؟
به نظر مى رسد كه راهگشاترين امر در اين مسير ، آن قسمت از نخستين كلام از كلمات منقول از امام در سطور پيشين است كه در آن امام حسين (ع) تاكيد مى كند ، هدف اصلاح در امت محمدى و فرا خواندن مسلمانان به معروف و بازگرداندن حاكميت و حكومت و مردم به قالب و محتواى عصر نبوى و سيره علوى است.
بى گمان براى بازمانده هاى صحابى پيامبر در عصر امام حسين (ع) و تابعين متعدد در آن روزگار كه جز يك نسل با عصر نبوى فاصله نداشتند و غالبا نيز عصر علوى را درك كرده بودند ، سخنان امام كاملا روشن و مستغنى از شرح و بسط و تفسير بود ، به همين دليل نيز چه موافقان و همراهان آن حضرت و چه مخالفان وى در اين باب از امام پرسشى در جهت رفع ابهام خويش نكردند ، اما در ادوار بعدى كه مبانى سياسى ، اقتصادى و اجتماعى سيره نبوى و علوى فراموش شد و در انديشه غالب مسلمانان ، اسلام در انجام فرايض فردى معنا يافت ، درك سخنان امام حسين (ع) و مفاهيم كليدى نهضت آن حضرت نيز به مفاهيم كلى تبديل شدند و در همين قالبهاى كلى و بدون درك روشن از معانى و مصاديق خويش ‍ تكرار گرديدند.