منتهي الامال
(باب زندگي امام حسين عليه السلام )
قسمت پنجم

مرحوم حاج شيخ عباس قمي 


فصل اوّل : در بيان فرستادن سرهاى شهداء و حركت از كربلا بجانب كوفه
عمر بن سعد چون از كار شهادت امام حسين عليه السّلام پرداخت نخستين سر مبارك آن حضرت را به خَوْلى (به فتح خاء و سكون واو و آخره ياء) بن يزيد و حُمَيْد بن مُسلم سپرد و در همان روز عاشورا ايشان را به نزد عبيداللّه بن زياد روانه كرد. خولى آن سر مطهّر را برداشت و به تعجيل تمام شب خود را به كوفه رسانيد، و چون شب بود و ملاقات ابن زياد ممكن نمى گشت لاجرم به خانه رفت .
طبرى و شيخ ابن نما روايت كرده اند از نَوار زوجه خولى كه گفت : آن ملعون سر آن حضرت را در خانه آورد و در زير اجّانه جاى بداد و روى به رختخواب نهاد( 319 ) . من از او پرسيدم چه خبر دارى بگو، گفت مداخل يك دهر پيدا كردم سر حسين را آوردم ، گفتم : واى بر تو! مردمان طلا و نقره مى آورند تو سر حسين فرزند پيغمبر را، به خدا قسم كه سر من تو در يك بالين جمع نخواهد شد. اين بگفتم و از رختخواب بيرون جستم و رفتم در نزد آن اجّانه كه سر مطهّر در زير آن بود نشستم ، پس ‍ سوگند به خدا كه پيوسته مى ديدم نورى مثل عمود از آنجا تا به آسمان سر كشيده ، و مرغان سفيد همى ديدم كه در اطراف آن سر طَيَران مى كردند تا آنكه صبح شد و آن سر مطهّر را خولى به نزد ابن زياد برد( 320 ) .
مؤ لّف گويد : كه ارباب مَقاتل معتبره از حال اهل بيت امام حسين عليه السّلام در شام عاشورا نقل چيزى نكرده اند و بيان نشده كه چه حالى داشتند و چه بر آنها گذشته تا ما در اين كتاب نقل كنيم ، بلى بعضى شُعراء در اين مقام اشعارى گفته اند كه ذكر بعضش مناسب است .
صاحب معراج المحبّة گفته :
شعر :

چه از ميدان گردون چتر خورشيد

نگون چون رايت عبّاس گرديد

بتول دوّمين اُمّ المَصائب

چه خود را ديد بى سالار و صاحب

بر اَيتام برادر مادرى كرد

بَنات النَّعش را جمع آورى كرد

شفا بخش مريضان شاه بيمار

غم قتل پدر بودش پرستار

شدندى داغداران پيمبر

درون خيمه سوزيده ز اخگر

به پا شد از جفا و جور امّت

قيامت بر شفيعان دست امّت

شبى بگذشت بر آل پيمبر

كه زهرا بود در جنّت مُكدّر

شبى بگذشت بر ختم رسولان

كه از تصوير آن عقل است حيران

ز جمّال و حكايتهاى جمّال

زبانِ صد چُه من ببريده و لال

ز انگشت و ز انگشتر كه بودش

بود دُور از ادب گفت و شنودش (321)

ديگرى گفته از زبان جناب زينب عليهاالسّلام ( گوينده نَيِرّ تبريزى است ) :
شعر :

اگر صبح قيامت را شبى هست آن شب است امشب

بيب از من ملول و جان ز حسرت بر لب است امشب

برادر جان ! يكى سر بر كن از خواب و تماشا كن

كه زينب بى تو چون در ذكر ياربّ ياربّ است امشب

جهان پر انقلاب و من غريب اين دشت پر وحشت

تو در خواب خوش و بيمار در تاب و تب است امشب

سَرَت مهمان خولى و تنت با ساربان همدم

مرا باهر دو اندر دل هزاران مطلب است امشب

صَبا از من به زهرا گوبيا شام غريبان بين

كه گريان ديده دشمن به حال زينب است امشب (322)

و محتشم رحمه اللّه گفته :
شعر :

كاى بانوى بهشت بيا حال ما ببين

ما را به صد هزار بلا مبتلا ببين

بنگر به حال زار جوانان هاشمى

مردانشان شهيد و زنان در عزا ببين (323)

بالجمله ؛ چون عمر سعد سر امام حسين عليه السّلام را به خولى سپرد امر كرد تا ديگر سرها را كه هفتاد و دو تن به شمار مى رفت از خاك و خون تنظيف كردند و به همراهى شمر بن ذى الجوشن و قيس بن اشعث و عمرو بن الحجّاج براى ابن زياد فرستاد و به قولى سرها را در ميان قبايل كِنْدَه و هَوازِن و بنى تَميم و بنى اسد و مردم مَذْحِج و ساير قبايل پخش ‍ كرد تا به نزد ابن زياد برند و به سوى او تقرّب جويند. و خود آن ملعون بقيه آن روز را ببود و شب را نيز بغنود و روز يازدهم را تا وقت زوال در كربلا اقامت كرد و بر كشتگان سپاه خويش نماز گزاشت و همگى را به خاك سپرد و چون روز از نيمه بگذشت عمر بن سعد امر كرد كه دختران پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم را مُكَشَّفات الْوُجُوه بى مقنعه و خِمار بر شتران بى وطا سوار كردند و سيّد سجّاد عليه السّلام را غُل جامعه (324)بر گردن نهادند. ايشان را چون اسيران ترك و روم روان داشتند چون ايشان را به قتلگاه عبور دادند زنها را كه نظر بر جسد مبارك امام حسين عليه السّلام و كشتگان افتاد و لطمه بر صُورت زدند و صدا را به صيحه و ندبه برداشتند. )) صاحب معراج المحبّة (( گفته :
شعر :

چُه بر مَقْتل رسيدند آن اسيران

به هم پيوست نيسان و حزيران

يكى مويه كنان گشتى به فرزند

يكى شد مو كنان بر سوگ دلبند

يكى از خون به صورت غازه مى كرد

يكى داغ على را تازه مى كرد

به سوگ گُلرخان سَروْ قامت

به پا گرديد غوغاى قيامت

نظر افكند چون دخت پيمبر

به نور ديده ساقىَ كوثر

بناگه ناله هذا اَخى زد

به جان خلد نار دوزخى زد

ز نيرنگ سپهر نيل صورت

سيه شد روزگار آل عصمت

ترا طاقت نباشد از شنيدن

شنيدن كى بود مانند ديدن (325)



ديگرى گفته :
شعر :

مَه جَبينان چون گسسته عقد دُرّ

خود بر افكندند از پشت شتر

حلقها از بهر ماتم ساختند

شور محشر در جهان انداختند

گشت نالان بر سر هر نوگلى

از جگر هجران كشيده بلبلى

زينب آمد بر سر بالين شاه

خاست محشر از قِران مهر وماه

ديد پيدا زخمهاى بى عديد

زخم خواره در ميانه ناپديد

هر چه جُستى مو به مو از وى نشان

بود جاى تير و شمشير و سِنان



شيخ ابن قولويه قمى به سند معتبر از حضرت سجّاد عليه السّلام روايت كرده كه به زائده ، فرمود: همانا چون روز عاشورا رسيد به ما آنچه رسيد از دواهى و مصيبات عظيمه و كشته گرديد پدرم و كسانى كه با او بودند از اولاد و برادران و سايراهل بيت او، پس حرم محترم و زنان مكرمّه آن حضرت را بر جهاز شتران سوار كردند براى رفتن به جانب كوفه پس ‍ نظر كردم به سوى پدر و ساير اهل بيت او كه در خاك و خون آغشته گشته و بدنهاى طاهره آنها بر روى زمين است و كسى متوجّه دفن ايشان نشد و سخت بر من گران آمد و سينه من تنگى گرفت و حالتى مرا عارض شد كه همى خواست جان از بدن من پرواز كند. عمّه ام زينب كبرى عليهاالسّلام چون مرا بدين حال ديد پرسيد كه اين چه حالت است كه در تو مى بينم اى يادگار پدر و مادر و برادران من ، مى نگرم ترا كه مى خواهى جان تسليم كنى ؟ گفتم : اى عمّه ! چگونه جزع و اضطراب نكنم و حال آنكه مى بينم سيّد و آقاى خود و برادران و عموها و عموزادگان و اهل و عشيرت خود را كه آغشته به خون در اين بيابان افتاده و تن ايشان عريان و بى كفن است و هيچ كس بر دفن ايشان نمى پردازد و بشرى متوجّه ايشان نمى گردد و گويا ايشان را از مسلمانان نمى دانند .
عمّه ام گفت : از آنچه مى بينى دلگران مباش و جَزَع مكن ، به خدا قسم كه اين عهدى بود از رسول خدا6 به سوى جدّ و پدر و عمّ تو و رسول خدا6، مصائب هر يك را به ايشان خبر داده به تحقيق كه حق تعالى در اين امّت پيمان گرفته از جماعتى كه فراعنه ارض ايشان را نمى شناسند لكن در نزد اهل آسمانها معروفند كه ايشان اين اعضاى متفرّقه و اجساد در خون طپيده را دفن كنند .
وَينصِبُونَ لِهذا الطَّفِّ عَلَما لِقَبْرِ اَبيكَ سَيِّدِالشُّهداءِ عليه السّلام لا يُدْرَسُ اَثَرُهُ وَ لا يَعفُو رَسْمُهُ عَلى كرُوُرِ اللَّيالى وَ الاَْيّامِ. و در ارض طَفّ بر قبر پدرت سيّد الشهداء عليه السّلام علامتى نصب كنند كه اثر آن هرگز برطرف نشود و به مرور ايام و ليالى محو و مطموس نگردد يعنى مردم از اطراف و اكناف به زيارت قبر مطهّرش بيايند و او را زيارت نمايند و هر چند(326) كه سلاطين كَفَرَه و اَعْوان ظَلَمَه در محو آثار آن سعى و كوشش نمايند ظهورش زياده گردد و رفعت و علوّش بالاتر خواهد گرفت(327)
بقيه اين حديث شريف از جاى ديگر گرفته شود، بنابر اختصار است .
و بعضى ، عبارت سيّدبن طاوس را در باب آتش زدن خيمه ها و آمدن اهل بيت عليهماالسّلام به قتلگاه كه در روز عاشورا نقل كرده ، در روز يازدهم نقل كرده اند مناسب است ذكر آن نيز .
چون ابن سعد خواست زنها را حركت دهد به جانب كوفه ، امر كرد آنها را از خيمه بيرون كنند و خِيام محترمه را آتش زنند پس آتش در خيمه هاى اهل بيت زدند شعله آتش بالا گرفت فرزندان پيغمبر وحشت زده با سر و پاى برهنه از خيمه ها بيرون دويدند و لشكر را قَسَم دادند كه ما را به مَصْرَع حسين عليه السّلام گذر دهيد پس به جانب قتلگاه روان گشتند، چون نگاه ايشان به اجساد طاهره شهداء افتاد صيحه و شيون كشيدند و سر و روى را با مشت و سيلى بخستند . (328)
و چه نيكو سروده محتشم رحمه اللّه در اين مقام :




شعر :

بر حربگاه چو ره آن كاروان فتاد

شور نشور واهمه را در گمان فتاد

هر چند بر تن شهدا چشم كار كرد

بر زخمهاى كارى تير و كمان فتاد

ناگاه چشم دختر زهرا در آن ميان

بر پيكر شريف امام زمان فتاد

بى اختيار نعره هذا حُسَين از او

سرزد چنانكه آتش او در جهان فتاد

پس با زبان پر گله آن بَضْعَه رسول

رُو در مدينه كرد كه يا اَيُهَّا الرَّسوُل :

اين كشته فتاده به هامون حسين تست

وين صيد دست و پا زده در خون حسين تست

اين ماهى فتاده به درياى خون كه هست

زخم از ستاره بر تنش افزون حسين تست

اين خشك لب فتاده و ممنوع از فرات

كز خون او زمين شده جيحون حسين تست

اين شاه كم سپاه كه با خيل اشك و آه

خرگاه از اين جهان زده بيرون حسين تست

پس روى در بقيع و به زهرا خطاب كرد

مرغ هوا و ماهى دريا كباب كرد

كاى مونس شكسته دلان حال ما ببين

مارا غريب و بى كس و بى آشنا ببين

اولاد خويش را كه شفيعان محشرند

در ورطه عقوبت اهل جفا ببين

تن هاى كشتگان همه در خاك و خون نگر

سرهاى سروران همه در نيزه ها ببين

آن تن كه بود پرورشش در كنار تو

غلطان به خاك معركه كربلا ببين (329)

و ديگرى گفته :
شعر :

زينب چو ديد پيكر آن شه به روى خاك

از دل كشيد ناله به صد درد سوزناك

كاى خفته خوش به بستر خون ديده باز كن

احوال ما ببين و سپس خواب ناز كن

اى وارث سرير امامت به پاى خيز

بر كشتگان بى كفن خود نماز كن

طفلان خود به ورطه بحر بلانگر

دستى به دستگيرى ايشان دراز كن

برخيز صبح شام شد اى مير كاروان

ما را سوار بر شتر بى جهاز كن

يا دست ما بگير و از اين دشت پُر هراس

بار دگر روانه به سوى حجاز كن

راوى گفت : به خدا سوگند! فراموش نمى كنم زينب دختر على عليهماالسّلام را كه بر برادر خويش ندبه مى كرد وبا صوتى حزين و قلبى كئيب ندا برداشت كه : يا مَحَمَّداه صَلّى عَلَيْكَ مَليكُ السَّماءِ اين حسين تُست كه با اعضاى پاره در خون خويش آغشته است ، اينها دختران تواَند كه ايشان را اسير كرده اند .
يا مُحَمَّداه ! اين حسين تست كه قتيل اولاد زنا گشته و جسدش بر روى خاك افتاده و باد صبا بر او خاك و غبار مى پاشد، و احُزْناه و اكَرْباه ! امروز، روزى را ماند كه جدّم رسول خدا وفات كرد. اى اصحاب محمّد صلى اللّه عليه و آله و سلم اينك ذُريّه پيغمبر شما را مى برند مانند اسيران . (330)
و موافق روايت ديگر مى فرمايد :
يا مُحمَّداه ! اين حسين تست كه سرش را از قفا بريده اند، و عمامه و رداء او را ربوده اند. پدرم فداى آن كسى كه سرا پرده اش را از هم بگسيختند، پدرم فداى آن كسى كه لشكرش را در روز دوشنبه منهوب كردند، پدرم فداى آن كسى كه با غصّه و غم از دنيا برفت ، پدرم فداى آن كسى كه با لب تشنه شهيد شد، پدرم فداى آن كسى كه ريشش خون آلوده است و خون از او مى چكد، پدرم فداى آن كسى كه جدّش محمّد مصطفى است ، پدرم فداى آن مسافرى كه به سفرى نرفت كه اميد برگشتنش باشد، و مجروحى نيست كه جراحتش دوا پذيرد . ( 331 )
بالجمله ؛ جناب زينب عليهاالسّلام از اين نحو كلمات از براى برادر ندبه كرد تا آنكه دوست و دشمن از ناله او بناليدند، و سكينه جسد پاره پاره پدر را در بر كشيد و به عويل و ناله كه دل سنگ خاره را پاره مى كرد مى ناليد و مى گريست .
شعر :

همى گفت اى شه با شوكت وفَرّ

ترا سر رفت و ما را افسر از سر

دمى برخيز و حال كودكان بين

اسير و دستگير كوفيان بين

و روايت شده كه آن مخدّره جسد پدر را رها نمى كرد تا آنكه جماعتى از اعراب جمع شدند و او را از جسد پدر باز گرفتند . (332)
و در )) مصباح (( كَفْعَمى است كه سكينه گفت : چون پدرم كشته شد آن بدن نازنين را در آغوش گرفتم حالت اغما و بى هوشى براى من روى داد در آن حال شنيدم پدرم مى فرمود :
شعر :

شيعَتى ما اِنْ شَرِبْتُمْ ماءَ عَذْبٍ فَاذْكُروني

اِذْ سَمِعْتُمْ بِغَريبٍ اَوْشَهيدٍ فَانْدُبُوني (333)

پس اهل بيت را از قتلگاه دور كردند پس آنها را بر شتران برهنه به تفصيلى كه گذشت سوار كردند و به جانب كوفه روان داشتند .

فصل دوم : در كيفيّت دفن اجساد طاهره شهداء
چون عمر سعد از كربلا به سوى كوفه روان گشت جماعتى از بنى اسد كه در اراضى غاضريّه مسكن داشتند، چون دانستند كه لشكر ابن سعد از كربلا بيرون شدند به مقتل آن حضرت و اصحاب او آمدند و بر اجساد شهداء نماز گزاشتند و ايشان را دفن كردند به اين طريق كه امام حسين عليه السّلام را در همين موضعى كه اكنون معروف است دفن نمودند و على بن الحسين عليه السّلام را در پايين پاى پدر به خاك سپردند، و از براى ساير شهداء و اصحابى كه در اطراف آن حضرت شهيد شده بودند حُفره اى در پايين پا كندند و ايشان را در آن حفره دفن نمودند،و حضرت عبّاس عليه السّلام را در راه غاضريّه در همين موضع كه مرقد مطهّر او است دفن كردند .
و ابن شهر آشوب گفته كه از براى بيشتر شهداء قبور ساخته و پرداخته بود و مرغان سفيدى در آنجا طواف مى دادند . (334)
و نيز شيخ مفيد در موضعى از كتاب ارشاد اسامى شهداء اهل بيت را شمار كرده پس از آن فرموده كه تمام اينها در مشهد امام حسين عليه السّلام پايين پاى او مدفونند مگر جناب عبّاس بن على عليهماالسّلام كه در مُسَناة راه غاضريّه در مقتل خود مدفون است و قبرش ظاهر است ، ولكن قبور اين شهداء كه نام برديم اثرش معلوم نيست بلكه زائر اشاره مى كند به سوى زمينى كه پايين پاى حضرت حسين عليه السّلام است و سلام بر آنها مى كند و على بن الحسين عليه السّلام نيز با ايشان است . (335)
و گفته شده كه آن حضرت از ساير شهداء به پدر خود نزديكتر است .
و امّا اصحاب حسين عليه السّلام كه با آن حضرت شهيد شدند در حول آن حضرت دفن شدند، و ما نتوانيم قبرهاى ايشان را به طور تحقيق و تفصيل تعيين كنيم كه هر يك در كجا دفن اند، الا اين مطلب را شكّ نداريم كه حاير بر دور ايشان است و به همه احاطه كرده است . رَضِىَ اللّه عَنْهُمْ وَاَرْضاهُمْ وَاَسْكَنَهُمْ جَنّاتِ النَّعيمِ .
مؤ لف گويد: مى توان گفت كه فرمايش شيخ مفيد رحمه اللّه در باب مدفن شهداء نظر به اغلب باشد پس منافات ندارد كه حبيب بن مظاهر و حُرّ بن يزيد، قبرى عليحده و مدفنى جداگانه داشته باشند .
صاحب كتاب كامل بهائى نقل كرده كه عمر بن سعد روز شهادت را در كربلا بود تا روز ديگر به وقت زوال و جمعى پيران و معتمدان را بر امام زين العابدين و دختران اميرالمؤ منين عليهماالسّلام و ديگر زنان موكّل كرد و جمله بيست زن بودند. و امام زين العابدين عليه السّلام آن روز بيست و دو ساله بود و امام محمّدباقر عليه السّلام چهار ساله و هر دو در كربلا حضور داشتند و حقّ تعالى ايشان را حراست فرمود .
چون عمر سعد از كربلا رحلت كرد قومى از بنى اسد كوچ كرده مى رفتند چون به كربلا رسيدند و آن حالت را ديدند امام حسين عليه السّلام را تنها دفن كردند و على بن الحسين عليه السّلام را پايين پا او نهادند و حضرت عبّاس عليه السّلام را بر كنار فرات جائى كه شهيد شده بود دفن كردند و باقى را قبر بزرگ كندند ودفن كردند و حرّ بن يزيد را اقرباء او در جائى كه به شهادت رسيده بود دفن نمودند. و قبرهاى شهداء معيّن نيست كه از آن هر يك كدام است اِلاّ اينكه لا شكّ، حائر محيط است بر جمله . انتهى . (336)
و شيخ شهيد در كتاب دروس بعد از ذكر فضائل زيارت حضرت ابوعبداللّه عليه السّلام فرموده : و هرگاه زيارت كرد آن جناب را پس زيارت كند فرزندش على بن الحسين عليهماالسّلام را و زيارت كند شهداء عليهماالسّلام را و برادرش حضرت عبّاس عليه السّلام را و زيارت كند حرّ بن يزيد رحمه اللّه را . ( 337 )
اين كلام ظاهر بلكه صريح است كه در عصر شيخ شهيد، قبر حُرّ بن يزيد در آنجا معروف و نزد آن شيخ جليل به صفت اعتبار موصوف بوده و همين قدر در اين مقام ما را كافى است .
وصلٌ: مستور نماند كه موافق احاديث صحيحه كه علماى اماميّه به دست دارند بلكه موافق اصول مذهب ، امام را جز امام نتواند متصدّى غسل و دفن و كفن شود، پس اگر چه به حسب ظاهر طايفه بنى اسد حضرت سيّد الشهداء عليه السّلام را دفن كردند امّا در واقع حضرت امام زين العابدين عليه السّلام آمد و آن حضرت را دفن كرد؛ چنانچه حضرت امام رضا عليه السّلام در احتجاج با واقفيّه تصريح نموده بلكه از حديث شريف بصائر الدرجات مروى از حضرت جواد عليه السّلام مستفاد مى شود كه پيغمبر اكرم در هنگام دفن آن حضرت حاضر بوده و همچنين امير المؤ منين و امام حسن و حضرت سيد العابدين عليهماالسّلام با جبرئيل و روح و فرشتگان كه در شب قدر بر زمين فرود مى آيند . ( 338 )
در مناقب از ابن عبّاس نقل شده كه رسول خدا را در عالم رؤ يا ديد بعد از كشته شدن سيّد الشهداء عليه السّلام در حالى كه گرد آلود و پابرهنه و گريان بود، وَقَدْ ضَمَّم حِجْزَ قَميصِه اِلى نَفْسِهِ؛ يعنى دامن پيراهن را بالا كرده و به دل مبارك چسبانيده مثل كسى كه چيزى در دامن گرفته باشد و اين آيه را تلاوت مى فرمود :
وَ لا تَحْسَبَنَّ اللّه غافِلا عَمّا يَعْمَلُ الظّالِمُونَ(339)
و فرمود رفتم به سوى كربلا و جمع كردم خون حسينم را از زمين و اينك آن خونها در دامن من است و من مى روم براى آنكه مخاصمه كنم با كشندگان او نزد پروردگار . (340)
روايت شده از سلمه : گفت داخل شدم بر اُمّ سَلَمَه رحمه اللّه در حالى كه مى گريست ، پس پرسيدم از او كه براى چه گريه مى كنى ؟ گفت : براى آنكه ديدم رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم را در خواب و بر سر و محاسن شريفش اثر خاك بود گفتم : يا رسول اللّه ! براى چيست شما غبار آلوده هستيد؟ فرمود: در نزد حسين بودم هنگام كشتن او و از نزد او مى آيم. ( 341 )
در روايت ديگر است كه صبحگاهى بود كه اُمّ سلمه مى گريست ، سبب گريه او را پرسيدند خبر شهادت حسين عليه السّلام را داد و گفت : نديده بودم پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم را در خواب مگر ديشب كه او را با صورت متغيّر و با حالت اندوه ملاقات كردم سبب آن حال را از او پرسيدم فرمود: امشب حفر قبور مى كردم براى حسين و اصحابش (342)
از جامع ترمذى ( 343 )و فضائل سمعانى (344) نقل شده كه امّ سلمه پيغمبر خدا را در خواب ديد كه خاك بر سر مبارك خود ريخته ، عرضه داشت كه اين چه حالت است ؟ فرمود: از كربلا مى آيم و در جاى ديگر است كه آن حضرت گرد آلود بود و فرمود: از دفن حسين فارغ شدم (345) . و معروف است كه اجساد طاهره سه روز غير مدفون در زمين باقى ماندند. و از بعضى كتب نقل شده كه يك روز بعد از عاشورا دفن شدند، و اين بعيد است ؛ زيرا كه عمر بن سعد روز يازدهم در كربلا بودند براى دفن اجساد خبيثه لشكر خود. و اهل غاضريّه شب عاشورا از نواحى فرات كوچ كردند از خوف عمر سعد و به حسب اعتبار به اين زودى جرئت معاودت ننمايند .
از مقتل محمّدبن ابى طالب از حضرت باقر از پدرش امام زين العابدين عليهماالسّلام روايت شده :
مردمى كه حاضر معركه شدند و شهداء را دفن كردند بدن جَون را بعد از ده روز يافتند كه بوى خوشى مانند مُشك از او ساطع بود (346) . و مؤ يد اين خبر است آنچه در تذكره سبط است كه زُهير با حسين عليه السّلام كشته شد، زوجه اش به غلام زُهير گفت : برو و آقايت را كفن كن ! آن غلام رفت به كربلا پس ديد حسين عليه السّلام را برهنه ، با خود گفت : كفن آقاى خود را و برهنه بگذارم حسين عليه السّلام را! نه به خدا قسم ، پس آن كفن را براى حضرت قرار داد و مولاى خود زهير را در كفن ديگر كفن كرد(347)
از امالى شيخ طوسى رحمه اللّه معلوم شود در خبر ديزج كه به امر متوكّل براى تخريب قبر امام حسين عليه السّلام آمده بود، كه بنى اسد بوريائى پاره آورده بودند و زمين قبر را با آن بوريا فرش كرده و جسد طاهر را بر روى آن بوريا گذارده و دفن نمودند(348) .

فصل سوم : در بيان ورود اهل بيت اطهار عليهماالسّلام به كوفه و ذكر خبر مسلم جصّاص
چون ابن زياد را خبر رسيد كه اهل بيت عليهماالسّلام به كوفه نزديك شده اند، امر كرد سرهاى شهدا را كه ابن سعد از پيش فرستاده بود باز برند و پيش روى اهل بيت سر نيزه ها نصب كنند و از جلو حمل دهند و به اتّفاق اهل بيت به شهر در آورند و در كوچه و بازار بگردانند تا قهر و غلبه و سلطنت يزيد بر مردم معلوم گردد و بر هول و هيبت مردم افزوده شود، و مردم كوفه چون از ورود اهل بيت عليهماالسّلام آگهى يافتند از كوفه بيرون شتافتند .
مرحوم محتشم در اين مقام فرموده :
شعر :

چون بى كسان آل نبى در به در شدند

در شهر كوفه ناله كنان نوحه گر شدند

سرهاى سروران همه بر نيزه و سنان

در پيش روى اهل حرم جلوه گر شدند

از ناله هاى پردگيان ساكنان عرش

جمع از پى نظاره بهر رهگذر شدند

بى شرم امّتى كه نترسيد از خدا

بر عترت پيمبر خود پرده در شدند

دست از جفا نداشته بر زخم اهل بيت

هر دم نمك فشان به جفاى دگر شدند

از مسلم گچكار روايت كرده اند كه گفت : عبيداللّه بن زياد مرا به تعميردار الا مارة گماشته بود هنگامى كه دست به كار بودم كه ناگاه صيحه و هياهوئى عظيم از طرف محلاّت كوفه شنيدم ، پس به آن خادمى كه نزد من بود گفتم كه اين فتنه و آشوب در كوفه چيست ؟ گفت : همين ساعت سر مردى خارجى كه بر يزيد خروج كرده بود مى آورند و اين انقلاب و آشوب به جهت نظاره آن است . پرسيدم كه اين خارجى كه بوده ؟ گفت : حسين بن على عليهماالسّلام !؟ چون اين شنيدم صبر كردم تا آن خادم از نزد من بيرون رفت آن وقت لطمه سختى بر صورت خود زدم كه بيم آن داشتم دو چشمم نابينا شود، آن وقت دست و صورت را كه آلوده به گچ بود شستم و از پشت قصر الا ماره بيرون شدم تا به كناسه رسيدم پس در آن هنگام كه ايستاده بودم ومردم نيز ايستاده منتظر آمدن اسيران و سرهاى بريده بودند كه ناگاه ديدم قريب به چهل محمل و هودج پيدا شد كه بر چهل شتر حمل داده بودند و در ميان آنها زنان و حَرَم حضرت سيّد الشهداء عليه السّلام و اولاد فاطمه بودند، و ناگاه ديدم كه على بن الحسين عليه السّلام را بر شتر برهنه سوار است و از زحمت زنجير خون از رگهاى گردنش جارى است و از روى اندوُه و حُزن شعرى چند قرائت مى كند كه حاصل مضمون اشعار چنين است :
اى امّت بدكار خدا خير ندهد شما را كه رعايت جدّ ما در حق ما نكرديد و در روز قيامت كه ما و شما نزد او حاضر شويم چه جواب خواهيد گفت ؟ ما را بر شتران برهنه سوار كرده ايد و مانند اسيران مى بريد گويا كه ما هرگز به كار دين شما نيامده ايم و ما را ناسزا مى گوئيد و دست برهم مى زنيد و به كشتن ما شادى مى كنيد، واى بر شما مگر نمى دانيد كه رسول خدا و سيّد انبياء صلى اللّه عليه و آله و سلّم جدّ من است .
اى واقعه كربلا! اندوهى بر دل ما گذاشتى كه هرگز تسكين نمى يابد .
مسلم گفت كه مردم كوفه را ديدم كه بر اطفال اهل بيت رقّت و ترحّم مى كردند و نان و خرما و گردو براى ايشان مى آوردند آن اطفال گرسنه مى گرفتند، امّ كلثوم آن نان پاره ها و گردو و خرما را از دست و دهان كودكان مى ربود و مى افكند، پس بانگ بر اهل كوفه زد و فرمود: يا اَهْلَ الْكُوفَة اِنَّ الصَّدَقَةَ عَلَيْنا حَرامٌ؛ دست از بذل اين اشياء بازگيريد كه صدقه بر ما اهل بيت روا نيست .
زنان كوفيان از مشاهده اين احوال زار زار مى گريستند، امّ كلثوم سر از محمل بيرون كرد، فرمود: اى اهل كوفه ! مردان شما ما را مى كشند و زنان شما بر ما مى گريند، خدا در روز قيامت ما بين ما و شما حكم فرمايد .
هنوز اين سخن در دهان داشت كه صداى ضجّه و غوغا برخاست و سرهاى شهداء را بر نيزه كرده بودند آوردند، و از پيش روى سرها(349)، سر حسين عليه السّلام را حمل مى دادند وآن سرى بود تابنده و درخشنده ، شبيه ترين مردم به رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم و محاسن شريفش سياهيش مانند شَبَه (350) مشكى بود و بن موها سفيد بود؛ زيرا كه خضاب از عارض آن حضرت جدا شده بود و طلعتش چون ماه مى درخشيد وباد، محاسن شريفش را از راست و چپ جنبش مى داد، زينب را چون نگاه به سر مبارك افتاد جبين خود را بر چوب مقدّم محمل زد چنانچه خون از زير مقنعه اش فرو ريخت و از روى سوز دل با سر خطاب كرد و اشعارى فرمود كه صدر آن اين بيت است :
شعر :

يا هِلالاً لَمَّا اسْتَتَمَّ كَمالاً

غالَهُ خَسْفُهُ فَاَبْدى غُروبا (351)

مؤ لف گويد: كه ذكر محامل و هودج در غير خبر مسلم جصّاص نيست ، و اين خبر را گرچه علاّمه مجلسى نقل فرموده لكن ماءخذ نقل آن منتخب طُريحى و كتاب نورالعين است كه حال هر دو كتاب بر اهل فن حديث مخفى نيست ، و نسبت شكستن سر به جناب زينب عليهاالسّلام و اشعار معروفه نيز بعيد است از آن مخدره كه عقيله هاشميين و عالمه غير مُعَلّمه و رضيعه ثدى نبوّت وصاحب مقام رضا و تسليم است .
و آنچه از مقاتل معتبره معلوم مى شود حمل ايشان بر شتران بوده كه جهاز ايشان پَلاس و رو پوش نداشته بلكه در ورود ايشان به كوفه موافق روايت حذام (يا حذلم ) ابن ستير كه شيخان نقل كرده اند به حالتى بوده كه محصور ميان لشكريان بوده اند چون خوف فتنه و شورش مردم كوفه بوده ؛ چه در كوفه شيعه بسيار بوده و زنهائى كه خارج شهر آمده بودند گريبان چاك زده و موها پريشان كرده بودند و گريه و زارى مى نمودند و روايت حذام بعد از اين بيايد .
بالجمله ؛ فرزندان احمد مختار و جگر گوشه حيدر را چون اُسراى كفّار با سرهاى شهداء وارد كوفه كردند، زنهاى كوفيان بر بالاى بامها رفته بودند كه ايشان را نظاره كنند. همين كه ايشان را عبور مى دادند زنى از بالاى بام آواز برداشت :
مِنْ اَىِّ الاُْسارى اَنْتُنَّ؟ شما اسيران كدام مملكت و كدام قبيله ايد؟ گفتند: ما اسيران آل محمّديم ، آن زن چون اين بشنيد از بام به زير آمد و هر چه چادر و مقنعه داشت جمع كرد و بر ايشان بخش نمود، ايشان گرفتند و خود را به آنها پوشانيدند( 352 ) .
مؤ لف گويد: كه شيخ عالم جليل القدر مرحُوم حاج ملا احمد نراقى - عطّر اللّه مرقده - در كتاب سيف الامّة از كتاب ارمياى پيغمبر نقل كرده كه در اخبار از سيّد الشهدا عليه السّلام در فصل چهارم آن فرموده آنچه خلاصه اش اين است كه چه شد و چه حادثه اى روى داد كه رنگ بهترين طلاها تار شد، و سنگهاى بناى عرش الهى پراكنده شدند، و فرزندان بيت المعمور كه به اولين طلا زينت داده شده بودند و از جميع مخلوقات نجيب تر بودند چون سفال كوزه گران پنداشته شدند در وقتى كه حيوانات پستانهاى خود را برهنه كرده و بچه هاى خود را شير مى دادند، عزيزان من در ميان امت بى رحم دل سخت چوب خشك شده در بيابان گرفتار مانده اند، و از تشنگى زبان طفل شيرخواره به كامش چسبيده ، در چاشتگاهى كه همه كودكان نان مى طلبيدند چون بزرگان آن كودكان را كشته بودند كسى نبود كه نان به ايشان دهد .
آنانى كه در سفره عزّت ، تنعّم مى كردند در سر راهها هلاك شدند، پس ‍ واى بر غريبى ايشان ، بر طرف شدند عزيزان من به نحوى كه بر طرف شدن ايشان از بر طرف شدنِ قوم سدوم عظيم تر شد؛ زيرا كه آنها هر چند بر طرف شدند امّا كسى دست به ايشان نگذاشت ، اما اينها با وجود آنكه از راه پاكى و عصمت مقدّس بودند و از برف سفيدتر و از شير بى غش تر و از ياقوت درخشانتر رويهاى ايشان از شدّت مصيبتهاى دوران متغيّر گشته بود كه در كوچه ها شناخته نشدند؛ زيرا كه پوست ايشان به استخوانها چسبيده بود (353)
فقير گويد: كه اين فقره از كتاب آسمانى كه ظاهرا اشاره به همين واقعه در كوفه باشد معلوم شد سِرّ سؤ ال آن زن مِنْ اَىّ الاُسارى اَنْتُنَ . و اللّه العالم .
شيخ مفيد و شيخ طوسى از حذلم بن ستير روايت كرده اند كه گفت : من در ماه محرم سال شصت و يكم وارد كوفه گشتم و آن هنگامى بود كه حضرت على بن الحسين عليهماالسّلام را با زنان اهل بيت به كوفه وارد مى كردند و لشكر ابن زياد بر ايشان احاطه كرده بودند و مردم كوفه از منازل خود به جهت تماشا بيرون آمده بودند؛ چون اهل بيت را بر آن شتران بى رو پوش و برهنه وارد كردند، زنان كوفه به حال ايشان رقّت كرده گريه و ندبه آغاز نمودند. در آن حال على بن الحسين عليه السّلام را ديدم كه از كثرت علّت مرض رنجور و ضعيف گشته و غل جامعه بر گردنش نهاده اند و دستهايش را به گردن مغلول كرده اند و آن حضرت به صداى ضعيفى مى فرمود كه اين زنها بر ما گريه مى كنند پس ما را كه كشته است ؟ !
و در آن وقت حضرت زينب عليهاالسّلام آغاز خطبه كرد، و به خدا قسم كه من زنى با حيا و شرم ، اَفْصَح و اَنْطَق از جناب زينب دختر على عليه السّلام نديدم كه گويا از زبان پدر سخن مى گويد، و كلمات امير المؤ منين عليه السّلام از زبان او فرو مى ريزد، در ميان آن ازدحام واجتماع كه از هر سو صدائى بلند بود به جانب مردم اشارتى كرد كه خاموش باشيد، در زمان نفسها به سينه برگشت و صداى جَرَسها ساكت شد( 354 )آنگاه شروع در خطبه كرد و بعد از سپاس يزدان پاك و درود بر خواجه لَوْلاك فرمود :
اى اهل كوفه ، اهل خديعه و خذلان ! آيا بر ما مى گرييد و ناله سر مى دهيد هرگز باز نايستد اشك چشم شما، و ساكن نگردد ناله شما، جز اين نيست كه مثل شمامثل آن زنى است كه رشته خود را محكم مى تابيد و باز مى گشود چه شما نيز رشته ايمان را ببستيد و باز گسستيد و به كفر برگشتيد، نيست در ميان شما خصلتى و شيمتى جز لاف زدن و خود پسندى كردن و دشمن دارى و دروغ گفتن و به سَبْك كنيزان تملّق كردن و مانند اَعدا غمّازى كردن ، مَثَل شما مَثَل گياه و علفى است كه در مَزْبَله روئيده باشد يا گچى است كه آلايش قبرى به آن كرده شده باشد پس بد توشه اى بود كه نفسهاى شما از براى شما در آخرت ذخيره نهاده و خشم خدا را بر شما لازم كرد و شما را جاودانه در دوزخ جاى داد از پس آنكه ما را كشتيد بر ما مى گرييد . سوگند به خدا كه شما به گريستن سزاواريد، پس بسيار بگرئيد و كم بخنديد؛ چه آنكه ساحت خود را به عيب و عار ابدى آلايش داديد كه لوث آن به هيچ آبى هرگز شسته نگردد و چگونه توانيد شست و با چه تلافى خواهيد كرد كشتن جگر گوشه خاتم پيغمبران و سيّد جوانان اهل بهشت و پناه نيكويان شما و مَفْزَع بليّات شما و علامت مناهج شما و روشن كننده محجّه شما و زعيم و متكلّم حُجَج شما كه در هر حادثه به او پناه مى برديد ودين و شريعت رااز او مى آموختيد. آگاه باشيد كه بزرگ وِزْرى براى حشر خود ذخيره نهاديد، پس هلاكت از براى شما باد و در عذاب به روى در افتيد و از سعى و كوشش خود نوميد شويد و دستهاى شما بريده باد و پيمان شما مورث خسران و زيان باد، همانا به غضب خدا بازگشت نموديد و ذلّت و مسكنت بر شما احاطه كرد، واى بر شما آيا مى دانيد كه چه جگرى از رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم شكافتيد و چه خونى از او ريختيد و چه پردگيان عصمت او را از پرده بيرون افكنديد، امرى فظيع و داهيه عجيب به جا آورديد كه نزديك است آسمانها از آن بشكافد و زمين پاره شود و كوهها پاره گردد و اين كار قبيح و نا ستوده شما زمين و آسمان را گرفت ، آيا تعجّب كرديد كه از آثار اين كارها از آسمان خون باريد؟ آنچه در آخرت بر شما ظاهر خواهد گرديد از آثار آن عظيم تر و رسواتر خواهد بود؛ پس بدين مهلت كه يافتيد خوشدل و مغرور نباشيد؛ چه خداوند به مكافات عجلت نكند، و بيم ندارد كه هنگام انتقام بگذرد و خداوند در كمينگاه گناهكاران است .
راوى گفت : پس آن مخدّره ساكت گرديد و من نگريستم كه مردم كوفه از استماع اين كلمات در حيرت شده بودند و مى گريستند و دستها به دندان مى گزيدند .
و پيرمردى را هم ديدم كه اشك چشمش بر روى و مو مى دويد و مى گفت :
شعر :

كُهُولُهُمْ خَيْرُ الْكُهُولِ وَنَسْلُهُمْ

اِذا عُدَّ نَسْلٌ لايَخيبُ وَلايَخْزى (355)

و به روايت صاحب احتجاج در اين وقت حضرت على بن الحسين عليه السّلام فرمود: اى عمّه ! خاموشى اختيار فرما و باقى را از ماضى اعتبار گير و حمد خداى را كه تو عالمى مى باشى كه معلم نديدى ، و دانايى باشى كه رنج دبستان نكشيدى ، و مى دانى كه بعد از مصيبت جزع كردن سودى نمى كند، و به گريه و ناله آنكه از دنيا رفته باز نخواهد گشت (356) .
و از براى فاطمه دختر امام حسين عليه السّلام و امّ كلثوم نيز دو خطبه نقل شده لكن مقام را گنجايش نقل نيست .
سيّد بن طاوس بعد از نقل آن خطبه فرموده كه مردم صداها به صيحه و نوحه بلند كردند و زنان گيسوها پريشان نمودند و خاك بر سر مى ريختند و چهره ها بخراشيدند و طپانچه ها بر صورت زدند و نُدبه به ويل و ثبور آغاز كردند و مردان ريشهاى خود را همى كندند و چندان بگريستند كه هيچگاه ديده نشد كه زنان و مردان چنين گريه كرده باشند .
پس حضرت سيّد سجاد عليه السّلام اشارت فرمود مردم را كه خاموش ‍ شويد و شروع فرمود به خطبه خواندن پس ستايش كرد خداوند يكتا را و درود فرستاد محمّد مصطفى صلى اللّه عليه و آله و سلّم را پس از آن فرمود كه :
ايّها النّاس ! هركه مرا شناسد شناسد و هر كس نشناسد بداند كه منم على بن الحسين بن على بن ابى طالب عليهماالسّلام منم پسر آن كس كه او را در كنار فرات ذبح كردند بى آنكه از او خونى طلب داشته باشند، منم پسر آنكه هتك حرمت او نمودند و مالش را به غارت بردند و عيالش را اسير كردند، منم فرزند آنكه او را به قتل صَبْر كشتند(357) و همين فخر مرا كافى است . اى مردم ! سوگند مى دهم شما را به خدا آيا فراموش كرديد شما كه نامه ها به پدر من نوشتيد چون مسئلت شما را اجابت كرد از در خديعت بيرون شديد، آيا ياد نمى آوريد كه با پدرم عهد و پيمان بستيد و دست بيعت فرا داديد آنگاه او را كشتيد و مخذول داشتيد، پس هلاكت باد شما را براى آنچه براى خود به آخرت فرستاديد، چه زشت است راءيى كه براى خود پسنديديد، با كدام چشم به سوى رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم نظر خواهيد كرد هنگامى كه بفرمايد شماها را كه كشتيد عترت مرا و هتك كرديد حرمت مرا و نيستيد شما از امّت من .
چون سيّد سجاد عليه السّلام سخن بدين جا آورد صداى گريه از هر ناحيه و جانبى بلند شد، بعضى بعضى را مى گفتند هلاك شويد و ندانستيد. ديگرباره حضرت آغاز سخن كرد و فرمود :
خدا رحمت كند مردى را كه قبول كند نصحيت مرا و حفظ كند وصيّت مرا در راه خدا و رسول خدا و اهل بيت او؛ چه ما را با رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم متابعتى شايسته و اقتدائى نيكو است .
مردمان همگى عرض كردند كه يابن رسول اللّه ! ما همگى پذيراى فرمان توئيم ونگاهبان عهد و پيمان و مطيع امر توئيم و هرگز از تو روى نتابيم و به هر چه امر فرمائى تقديم خدمت نمائيم و حرب كنيم با هر كه ساخته حرب تست و از در صلح بيرون شويم با هر كه با تو در طريق صلح و سازش است تا هنگامى كه يزيد را ماءخوذ داريم و خونخواهى كنيم از آنانكه با تو ظلم كردند و بر ما ستم نمودند حضرت فرمود :
هيهات ! اى غدّاران حيلت اندوز كه جز خدعه و مكر خصلتى به دست نكرديد ديگر من فريب شماها را نمى خورم مگر باز اراده كرده ايد كه با من روا داريد آنچه با پدران من به جا آورديد، حاشا و كلاّ به خدا قسم هنوز جراحاتى كه از شهادت پدرم در جگر و دل ما ظاهر گشته بهبودى پيدا نكرده ؛ چه آنكه ديروز بود كه پدرم با اهل بيت شهيد گشتند .
و هنوز مصائب رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم و پدرم و برادرانم مرا فراموش نگشته و حُزن و اندوه بر ايشان در حلق من كاوش مى كند و تلخى آن در دهانم و سينه ام فرسايش مى نمايد، و غصّه آن در راه سينه من جريان مى كند، من از شما همى خواهم كه نه با ما باشيد و نه برما، و فرمود :
شعر :

لا غَرْوَ اِنْ قُتِلَ الحُسَيْنُ فَشَيْخُهُ

قَدْ كانَ خَيْرا مِنْ حُسَيْنٍ وَاَكْرَما

فَلا تَفْرَحُوا يا اَهْلَ كُوفانَ بِالَّذى

اُصيبَ حُسَيْنٌ كانَ ذلِكَ اَعْظَما

قَتيلٌ بِشَطِّ النَّهْرِ رُوحى فِداؤُهُ

جَزَاءُ الَّذى اَرْداهُ نارُجَهَنَّما

ثُمَّ قالَ :
شعر :

رَضينا مِنْكُمْ رَاءْسا بِرَاءْسٍ

فَلا يَوْمٌ لَنا ولايَوْمٌ عَلَيْنا (358)

يعنى ما خشنوديم از شما سر به سر، نه به يارى ما باشيد ونه به ضرر ما

فصل چهارم : در بيان ورود اهل بيت عليهماالسّلام به دارالا ماره
عبيداللّه زياد چون از ورود اهل بيت به كوفه آگه شد، مردم كوفه را از خاصّ و عام اذن عامّ داد لاجرم مجلس او از حاضر و بادى ( 359 ) انجمن آكنده شد، آنگاه امر كرد تا سر حضرت سيّد الشهداء عليه السّلام را حاضر مجلس كنند، پس آن سر مقدّس را به نزد او گذاشتند، از ديدن آن سر مقدّس سخت شاد شد و تبسّم نمود، و او را قضيبى در دست بود كه بعضى آن را چوبى گفته اند و جمعى تيغى رقيق دانسته اند، سر آن قضيب (360) را به دندان ثناياى جناب امام حسين عليه السّلام مى زد و مى گفت : حسين را دندانهاى نيكو بوده . زيد بن ارقم كه از اصحاب رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم بوده در اين وقت پيرمردى گشته در مجلس آن مَيْشوم حاضر بود، چون اين بديد گفت : اى پسر زياد! قضيب خود را از اين لبهاى مبارك بردار، سوگند به خداوندى كه جز او خداوندى نيست كه من مكرّر ديدم رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم را بر اين لبها كه موضع قضيب خود كرده اى بوسه مى زد، اين بگفت و سخت بگريست . ابن زياد گفت : خدا چشمهاى ترا بگرياند اى دشمن خدا، آيا گريه مى كنى كه خدا به ما فتح و نصرت داده است ؟ اگر نه اين بود كه پير فرتوت (سالخورده و خرف شده ) گشته اى وعقل تو زايل شده مى فرمودم تا سرت را از تن دور كنند. زيد كه چنين ديد از جا برخاست و به سوى منزل خويش شتافت آنگاه عيالات جناب امام حسين عليه السّلام را چو اسيران روم در مجلس آن مَيْشوم وارد كردند .
راوى گفت : كه داخل آن مجلس شد جناب زينب عليهاالسّلام خواهر امام حسين عليه السّلام متنكره و پوشيده بود پست ترين جامه هاى خود را و به كنارى از قصر الا ماره رفت و آنجا بنشست و كنيزكان در اطرافش در آمدند و او را احاطه كردند .
ابن زياد گفت : اين زن كه بود كه خود را كنارى كشيد؟ كسى جوابش نداد، ديگر باره پرسيد پاسخ نشنيد، تا مرتبه سوّم يكى از كنيزان گفت : اين زينب دختر فاطمه دختر رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم است ! ابن زياد چون اين بشنيد رو به سوى او كرد و گفت : حمد خداى را كه رسوا كرد شما را و كشت شما را و ظاهر گردانيد دروغ شما را. جناب زينب عليهاالسّلام فرمود: حمد خدا را كه ما را گرامى داشت به محمّد صلى اللّه عليه و آله و سلّم پيغمبر خود و پاك و پاكيزه داشت ما را از هر رجسى و آلايشى همانا رسوا مى شود فاسق و دروغ مى گويد فاجر و ما بحمد اللّه از آنان نيستيم و آنها ديگرانند .
ابن زياد گفت : چگونه ديدى كار خدا را با برادر و اهل بيت تو؟ جناب زينب عليهاالسّلام فرمود: نديدم از خدا جز نيكى و جميل را؛ چه آل رسول جماعتى بودند كه خداوند از براى قربت محلّ و رفعت مقام حكم شهادت بر ايشان نگاشته بود لاجرم به آنچه خدا از براى ايشان اختيار كرده بود اقدام كردند و به جانب مضجع خويش شتاب كردند ولكن زود باشد كه خداوند ترا و ايشان را در مقام پرسش باز دارد و ايشان با تو احتجاج و مخاصمت كنند، آن وقت ببين غلبه از براى كيست و رستگارى كراست ، مادر تو بر تو بگريد اى پسر مرجانه .
ابن زياد از شنيدن اين كلمات در خشم شد و گويا قصد اذّيت يا قتل آن مكرمه كرد. عَمْرو بن حُرَيْث كه حاضر مجلس بود انديشه او را به قتل زينب عليهاالسّلام دريافت از در اعتذار بيرون شد كه اى امير! او زنى است وبر گفته زنان مؤ اخذه نبايد كرد، پس ابن زياد گفت كه خدا شفا داد دل مرا از قتل برادر طاغى تو و متمرّدان اهل بيت تو. جناب زينب عليهاالسّلام رقّت كرد و بگريست و گفت : بزرگ ما را كشتى و اصل و فرع ما را قطع كردى و از ريشه بركندى اگر شفاى تو در اين بود پس شفا يافتى ، ابن زيادگفت : اين زن سَجّاعه (361) است يعنى سخن به سجع و قافيه مى گويد. و قسم به جان خودم كه پدرش نيز سَجّاع و شاعر بود. جناب زينب عليهاالسّلام جواب فرمود كه مرا حالت و فرصت سجع نيست (362) .
و به روايت ابن نما فرمود كه من عجب دارم از كسى كه شفاى او به كشتن ائمّه خود حاصل مى شود و حال آنكه مى داند كه در آن جهان از وى انتقام خواهند كشيد(363) .
اين وقت آن ملعون به جانب سيّد سجاد عليه السّلام نگريست و پرسيد: اين جوان كيست ؟ گفتند: على فرزند حسين است ، ابن زياد گفت : مگر على بن الحسين نبود كه خداوند او را كشت ؟! حضرت فرمود كه مرا برادرى بود كه او نيز على بن الحسين نام داشت لشكريان او را كشتند، ابن زياد گفت : بلكه خدا او را كشت ، حضرت فرمود:(اَللّه يَتَوَفَّى الاَْنْفُسَ حينَ مَوْتِه ( ( 364 ) خدا مى ميراند نفوس را هنگامى كه مرگ ايشان فرا رسيده . ابن زياد در غضب شد و گفت : ترا آن جراءت است كه جواب به من دهى و حرف مرا رد كنى ، بيائيد او را ببريد و گردن زنيد .
جناب زينب عليهاالسّلام كه فرمان قتل آن حضرت را شنيد سراسيمه و آشفته به آن جناب چسبيد و فرمود: اى پسر زياد! كافى است ترا اين همه خون كه از ما ريختى و دست به گردن حضرت سجاد عليه السّلام در آورد و فرمود: به خدا قسم از وى جدا نشوم اگر مى خواهى او را بكشى مرا نيز با او بكش .
ابن زياد ساعتى به حضرت زينب و امام زين العابدين عليهماالسّلام نظر كرد و گفت : عجب است از علاقه رحم و پيوند خويشاوندى ، به خدا سوگند كه من چنان يافتم كه زينب از روى واقع مى گويد و دوست دارد كه با او كشته شود، دست از على باز داريد كه او را همان مرضش كافى است. و به روايت سيّد بن طاوس ، حضرت سجاد عليه السّلام فرمود كه اى عمّه ! خاموش باش تا من او را جواب گويم به ابن زياد، فرمود: كه مرا به كشتن مى ترسانى مگر نمى دانى كه كشته شدن عادت ما است و شهادت كرامت و بزرگوارى ما است ( 365 )
نقل شده كه رباب دختر امرءالقيس كه زوجه امام حسين عليه السّلام بود در مجلس ابن زياد سر مطهّر را بگرفت و در بر گرفت و بر آن سر بوسه داد و آغاز ندبه كرد و گفت :
شعر :

واحُسَينا فَلا نَسيتُ حُسَيْنا

اَقْصَدَتْهُ اَسِنَّةُ الاَدْعِياء

غادَروهُ بِكَرْبَلاءَ صَريعا

لا سَقَى اللّهُ جانِبَىْ كَرْبلاء

حاصل مضمون آنكه : واحُسَيناه ! من فراموش نخواهم كرد حسين را و فراموش نخواهم نمود كه دشمنان نيزه ها بر بدن او زدند كه خطا نكرد، و فراموش نخواهم نمود كه جنازه او را در كربلا روى زمين گذاشتند و دفن نكردند، و در كلمه لاسَقَى اللّهُ جانِبَى كَربلاء اشاره به عطش آن حضرت كرد و اَلحَقّ آن حضرت را فراموش نكرد چنانچه در فصل آخر معلوم خواهد شد .
راوى گفت : پس ابن زياد امر كرد كه حضرت على بن الحسين عليه السّلام را با اهل بيت بيرون بردند و در خانه اى كه در پهلوى مسجد جامع بود جاى دادند .
جناب زينب عليهاالسّلام فرمود كه به ديدن ما نيايد زنى مگر كنيزان و مماليك ؛ چه ايشان اسيرانند و ما نيز اسيرانيم ( 366 ) .
قُلْتُ وَ يُناسِبُ في هذَا الْمَقامِ اَنْ اَذْكُرَ شِعْرَ اَبى قَيْسِ بْنِ الاَْسلَتِ اْلاَوْسى :
شعر :

وَيُكْرِمُها جاراتُها فَيَزُرْنَها

وَتَعْتَلُّ عَنْ اِتْيا نِهِنَّ فَتُعْذَرُ

وَلَيْسَ لَها اَنْ تَسْتَهينَ بِجارَةٍ

وَلكِنَّها مِنْهُنَّ تَحْيى (367) وَ تَخْفَرُ

پس امر كرد: ابن زياد كه سر مطهّر را در كوچه هاى كوفه بگردانند .
ذكر مقتل عبداللّه بن عفيف اَزْدى رحمه اللّه
شيخ مفيد رحمه اللّه فرموده : پس ابن زياد از مجلس خود برخاست و به مسجد رفت و بر منبر بر آمد و گفت : حمد و سپاس خداوندى را كه ظاهر ساخت حق و اهل حق را و نصرت داد امير المؤ منين يزيد بن معاويه و گروه او را و كشت دروغگوى پسر دروغگو را و اتباع او را. اين وقت عبداللّه بن عفيف ازدى كه از بزرگان شيعيان امير المؤ منين عليه السّلام و از زُهّاد و عبّاد بود و چشم چپش در جنگ جمل و چشم ديگرش در صفيّن نابينا شده بود و پيوسته ملازمت مسجد اعظم مى نمود و اوقات را به صوم و صلات به سر مى برد، چون اين كلمات كفر آميز ابن زياد را شنيد بانگ بر او زد كه اى دشمن خدا! دروغگو تويى و پدر تو زياد بن ابيه است و ديگر يزيد است كه ترا امارت داده و پدر اوست اى پسر مرجانه . اولاد پيغمبر را مى كشى و بر فراز منبر مقام صدّيقين مى نشينى و از اين سخنان مى گوئى ؟
ابن زياد در غضب شد بانگ زد كه اين مرد را بگيريد و نزد من آريد، ملازمان ابن زياد بر جستند و او را گرفتند، عبداللّه ، طايفه اَزْد را ندا در دادكه مرا در يابيد هفتصد نفر از طايف اَزْد جمع شدند و ابن عفيف را از دست ملازمان ابن زياد بگرفتند .
ابن زياد را چون نيروى مبارزت ايشان نبود صبر كرد تا شب در آمد آنگاه فرمان داد تا عبداللّه را از خانه بيرون كشيدند و گردن زدند، و امر كرد جسدش را در سَبْخَه (368) به دار زدند، و چون عبيداللّه اين شب را به پايان برد روز ديگر شد امر كرد كه سر مبارك امام عليه السّلام را در تمامى كوچه هاى كوفه بگردانند و در ميان قبايل طواف دهند .
از زيد بن ارقم روايت شده كه هنگامى كه آن سر مقدّس را عبور مى دادند من در غرفه خويش جاى داشتم و آن سر را بر نيزه كرده بودند چون برابر من رسيد شنيدم كه اين آيه را تلاوت مى فرمود :
) اَمْ حَسِبْتَ اَنَّ اَصْحابَ الْكَهْفِ وَالرَّقيمِ كانُوا مِنْ آياتِنا عَجَبا)(369) .
سوگند به خداى كه موى بر اندام من برخاست و ندا در دادم كه يابن رسول اللّه امر سر مقدّس تو واللّه از قصّه كهف و رقيم اَعجب و عجيبتر است ( 370 ) .
روايت شده كه به شكرانه قتل حسين عليه السّلام چهار مسجد در كوفه بنيان كردند. نخستين را مسجد اشعث خوانند، دوّم مسجد جرير، سوّم مسجد سِماك ، چهارم مسجد شَبَث بن ربِعْى لَعَنَهُمُ اللّهُ، و بدين بنيانها شادمان بودند(371) .

فصل پنجم : در ذكرمكتوب ابن زياد به يزيد
عبيداللّه زياد چون از قَتْل و اَسْر و نَهْب بپرداخت و اهل بيت را محبوس ‍ داشت ، نامه به يزيد نوشت و صورت حال را در آن درج نمود و رخصت خواست كه با سرهاى بريده و اُسراى مصيبت ديده چه عمل آورد، و مكتوبى ديگر به امير مدينه عمرو بن سعيد بن العاص رقم كرد و شرح اين واقعه جانسوز را در قلم آورد، و شيخ مفيد متعرّض مكتوب يزيد نشده بلكه فرموده :
بعد از آنكه سر مقدّس حضرت را در كوچه هاى كوفه بگردانيدند ابن زياد او را با سرهاى سايرين به همراهى زَحْر بن قيس براى يزيد فرستاد(372) .
بالجمله ، پس از آن عبدالملك سلمى را به جانب مدينه فرستاد و گفت : به سرعت طىّمسافت كن و عمرو بن سعيد را به قتل حسين بشارت ده . عبدالملك گفت كه من به راحله خود سوار شدم و به جانب مدينه شتاب كردم و در نواحى مدينه مردى از قبيله قريش مرا ديدار كرد و گفت : چنين شتاب زده از كجا مى رسى و چه خبر مى رسانى ؟ گفتم : خبر در نزد امير است خواهى شنيد آن را، آن مرد گفت : اِنّا لِلّه وَاِنَّا اِلَيْهِ راجعُون . به خدا قسم كه حسين عليه السّلام كشته گشته . پس من داخل مدينه شدم و به نزد عمرو بن سعيد رفتم ، عمرو گفت : خبر چيست ؟ گفتم : خبر خوشحالى است اى امير! حسين كشته شد. گفت بيرون رو و در مدينه ندا كن و مردم را به قتل حسين خبر ده ، گفت : بيرون آمدم و ندا به قتل حسين دردادم ، زنان بنى هاشم چون اين ندا شنيدند چنان صيحه و ضجّه از ايشان برخاست كه تاكنون چنين شورش و شيون و ماتم نشنيده بودم كه زنان بنى هاشم در خانه هاى خود براى شهادت حضرت امام حسين عليه السّلام مى كردند. آنگاه به نزد عمرو بن سعيد رفتم ، عمرو چون مرا ديد بر روى من تبسّمى كرد و شعر عمرو بن معدى كرب را خواند :
شعر :

عَجَّتْ نِساءُ بَنى زِيادٍ عَجَّةً

كَعَجيجِ نِسْوَتِنا غَداةَ الاَْرْنَبِ (373)

آنگاه عمرو گفت : هذِهِ واعِيَةٌ بِواعَيةِ عُثمانَ؛ يعنى اين شيونها و ناله ها كه از خانه هاى بنى هاشم بلند شد به عوض شيونها است كه بر قتل عثمان از خانه هاى بنى اميّه بلند شد. آنگاه به مسجد رفت و بر منبر آمد و مردم را از قتل حسين عليه السّلام آگهى داد(374) .
و موافق بعضى روايات عمرو بن سعيد كلماتى چند گفت كه تلويح و تذكره خون عثمان مى نمود، و اراده مى كرد اين مطلب را كه بنى هاشم سبب قتل عثمان شدند و او را كشتند حسين نيز به قصاص خون عثمان كشته شد. آنگاه براى مصلحت گفت : به خدا قسم دوست مى داشتم كه حسين زنده باشد و احيانا ما را به فحش و دشنام ياد كند و ما او را به مدح و ثنا نام بريم ، و او از ما قطع كند و ما پيوند كنيم چنانچه عادت او و عادت ما چنين بود، اما چه كنم با كسى كه شمشير بر روى ما كشد و اراده قتل ما كند جز آنكه او را از خود دفع كنيم و او را بكشيم .
پس عبداللّه بن سايب كه حاضر مجلس بود برخاست و گفت : اگر فاطمه زنده بود و سر فرزند خويش مى ديد چشمش گريان و جگرش بريان مى شد! عمرو گفت : ما با فاطمه نزديكتريم از تو اگر زنده بود چنين بود كه مى گويى ، لكن كشنده او را كه دافع نفس بود ملامت نمى فرمود( 375 ) . آنگاه يكى از موالى عبداللّه بن جعفر خبر شهادت پسران او را به او رسانيد عبداللّه گفت : اِنّا للّهِ وَاِنّا اِلَيْهِ راجِعُونَ .
پس بعضى از مواليان او و مردم بر او داخل شدند و او را تعزيت گفتند، اين وقت غلام او ابواللّسلاس يا ابوالسلاسل گفت :
هذا مالَقينا مِنَ الحُسين بْن علىٍ؛ يعنى اين مصيبت كه به ما رسيد سببش حسين بن على بود عبداللّه چون اين كلمات را
شنيد در خشم شد و او را با نَعْلَين بكوفت و گفت : يَابْن اللَّخْناءِ اَلِلْحُسيْنِ تَقُولُ هذا؟ !
اى پسر كنيزكى گنديده بو آيا در حق حسين چنين مى گوئى ؟ به خدا قسم من دوست مى داشتم كه با او بودم و از وى مفارقت نمى جستم تا در ركاب او كشته مى گشتم ، به خدا سوگند كه آنچه بر من سهل مى كند مصيبت فرزندانم را آن است كه ايشان مواسات كردند با برادر و پسر عمّم حسين عليه السّلام و در راه او شهيد شدند. اين بگفت و رو به اهل مجلس كرد و گفت : سخت گران و دشوار است بر من شهادت حسين عليه السّلام لكن الحمدللّه اگر خودم نبودم كه با او مواسات كنم فرزندانم به جاى من در ركاب او سعادت شهادت يافتند .
راوى گفت : چون اُمّ لقمان دختر عقيل قصّه كربلا و شهادت امام حسين عليه السّلام را شنيد با خواهران خود اُمّ هانى و اسماء و رَمْلَه و زينب بى هوشانه با سر برهنه دويد و بر كشتگان خود مى گريست و اين اشعار را مى خواند :
شعر :

ما ذا تَقُولونَ اِذْ قالَ النَّبىُّ لَكُمْ

ما ذا فَعَلْتُم وَاَنتُمْ آخِرُ الاُْمَمِ

بِعِتْرَتي وَ بِاَهْلي بَعْدَمُفْتَقَدي

مِنْهُمْ اُسارى وَقَتْلى ضُرِّجُوا بِدَمٍ

ماكانَ هذا جَزائى اِذْ نَصَحْتُ لَكُم

اَنْ تَخْلُفُونى بسُوءٍ فى ذَوى رَحم

خلاصه مضمون آنكه : اى كافران بى حيا! چه خواهيد گفت در جواب سيّد انبياء هنگامى كه از شما بپرسد كه چه كرديد با عترت و اهل بيت من بعد از وفات من ، ايشان را دو قسمت كرديد قسمتى را اسير كرديد و قسمت ديگر را شهيد و آغشته به خون نموديد، نبود اين مزد رسالت و نصيحت من شماها را كه بعد از من با خويشان و ارحام من چنين كنيد( 376 ) .
شيخ طوسى رحمه اللّه روايت كرده كه چون خبر شهادت امام حسين عليه السّلام به مدينه رسيد اءسماء بنت عقيل با جماعتى از زنهاى اهل بيت خود بيرون آمد تا به قبر پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم رسيد پس ‍ خود را به قبر آن حضرت چسبانيد و شهقه زد و رو كرد به مهاجر و انصار و گفت :
شعر :

ما ذا تَقُو لُون اِذْ قالَ النَّبىُّ لَكُم

يُومَ الْحِسابِ وَصِدْقُ الْقَولِ مَسمُوعٌ

خَذَلْتُمْ عَتْرتى اَو كُنتُمْ غَيَبا

وَالْحَقُّ عِنْدَ وَلِىِّ الاَْمْرِ مَجْمُوعٌ

اَسْلَمْتَمُو هُمْ بِاَيْدى الظّالمينَ فَما

مِنْكُمْ لَهُ الْيَومَ عِندَ اللّهِ مَشْفُوعٌ (377)

راوى گفت : نديدم روزى را كه زنها و مردها اينقدر گريسته باشند مثل آن روز پس چون آن روز به پايان رسيد اهل مدينه در نيمه شب نداى هاتفى شنيدند وشخصش را نمى ديدند كه اين اشعار را مى گفت :
شعر :

اَيُّها الْقاتِلوُنَ جَهْلاً حُسَيْنًا

اَبْشِرُو بِالْعَذابِ وَ التَّنْكيلِ

كُلُّ اَهْلِ السَّماءِ يَدْعُوا عَلَيْكُمْ

مِنْ نَبِىٍ وَ مُرْسَلٍ وَ قَبيلٍ

قَدْ لُعِنْتُمْ عَلى لِسانِ ابْنِ داوُدَ

وَ مُوسى وَصاحبِ الاِْنْجيلِ ( 378 )

فصل ششم : در فرستادن يزيد جواب نامه ابن زياد را
چون نامه ابن زياد به يزيد رسيد و از مضمون آن مطلع گرديد در جواب نوشت كه سرها را با اموال و اثقال ايشان به شام بفرست .
ابو جعفر طبرى در تاريخ خود روايت كرده كه چون جناب سيّد الشهداء عليه السّلام شهيد شد و اهل بيتش را اسير كردند و به كوفه نزد ابن زياد آوردند ايشان را در حبس نمود در اوقاتى كه در محبس بودند، روزى ديدند كه سنگى در زندان افتاد كه با او بسته بود كاغذى و در آن نوشته بود كه قاصدى در امر شما به شام رفته نزد يزيد بن معاويه در فلان روز، و او فلان روز به آنجا مى رسد و فلان روز مراجعت خواهد كرد. پس هرگاه صداى تكبير شنيديد بدانيد كه امر قتل شما آمده و به يقين شما كشته خواهيد شد، و اگر صداى تكبير نشنيديد پس امان براى شما آمده ان شاء اللّه . پس دو يا سه روز پيش از آمدن قاصد باز سنگى در زندان افتاد كه با او بسته بود كتابى و تيغى و در آن كتاب نوشته بود كه وصيّت كنيد و اگر عهدى و سفارشى و حاجتى به كسى داريد به عمل آوريد تا فرصت داريد كه قاصد در باب شما فلان روز خواهد آمد. پس قاصد آمد و تكبير شنيده نشد و كاغذ از يزيد آمد كه اسيران را به نزد من بفرست ، چون اين نامه به ابن زياد رسيد آن ملعون مُخَفّر بن ثَعلَبه عائذى را طلبيد كه حامل سرهاى مقدّس ، او بوده باشد با شمر بن ذى الجوشن (379) . و به روايت شيخ مفيد سر حضرت را با ساير سرها به زحربن قيس داد و ابو برده اَزدى و طارق بن ابى ظبيان را با جماعتى از لشكر كوفه همراه زحر نمود(380) .
بالجمله ؛ بعد از فرستادن سرها تهيّه سفر اهل بيت را نمود و امر كرد تا سيّد سجاد عليه السّلام را در غُل و زنجير نمودند و مخدّرات سرادق عصمت را به روش اسيران بر شترها سوار كردند و مُخَفّر بن ثعلبه را با شمر بر ايشان گماشت و گفت ، عجلت كنيد و خويشتن را به زحربن قيس ‍ رسانيد؛ پس ايشان در طى راه سرعت كردند و به زحربن قيس پيوسته شدند .
مقريزى (381) در خُطَط و آثار گفته كه زنان و صبْيان را روانه كرد و گردن و دستهاى على بن الحسين عليه السّلام را در غُل كرد و سوار كردند ايشان را بر اقتاب (382)
در كامل بهائى است كه امام و عورات اهل البيت با چهارپايان خود به شام رفتند؛ زيرا كه مالها را غارت كرده بودند امّا چهارپايان با ايشان گذارده بودند، و هم فرموده كه شمر بن ذى الجوشن و مُخفّر بن ثَعْلَبه را بر سر ايشان مسلّط كرد و غل گران بر گردن امام زين العابدين عليه السّلام نهاد چنانكه دستهاى مباركش بر گردن بسته بود. امام در راه به حمد خدا و تلاوت قرآن و استغفار مشغول بود و هرگز با هيچ كس سخن نگفت الاّ با عورات اهل البيت عليهماالسّلام انتهى(383)
بالجمله ؛ آن منافقان سرهاى شهداء را بر نيزه كرده و در پيش روى اهل بيت رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم مى كشيدند و ايشان را شهر به شهر و منزل به منزل با تمام شماتت و ذلّت كوچ مى دادند و به هر قريه و قبيله مى بردند تا شيعيان على عليه السّلام پند گيرند و از خلافت آل على عليه السّلام ماءيوس گردند و دل بر طاعت يزيد بندند، و اگر هر يك از زنان و كودكان بر كشتگان مى گريستند نيزه دارانى كه بر ايشان احاطه كرده بودند كعب نيزه بر ايشان مى زدند و آن بى كسان ستمديده را مى آزردند تا ايشان را به دمشق رسانيدند .
چنانچه سيّد بن طاوس رحمه اللّه در كتاب اقبال نقلاً عن كتاب مصابيح النّور از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده كه پدرم حضرت باقر عليه السّلام فرمود كه پرسيدم از پدرم حضرت على بن الحسين عليه السّلام از بردن او را به نزد يزيد، فرمود: سوار كردند مرا بر شترى كه لنگ بود بدون روپوشى و جهازى و سَر حضرت سيدالشهداء عليه السّلام بر نيزه بلندى بود و زنان ما پشت سر من بودند بر استران پالاندار وَالْفارِطَةُ خَلْفَنا و حَوْلَنا .
فارطة يعنى آن جماعتى كه از قوم ، پيش پيش مى روند كه اسباب آب خود را درست كنند، يا آن كه مراد آن جماعتى است كه از حدّ درگذشتند در ظلم و ستم . و به هر معنى باشد يعنى اين نحو مردم پشت سَر ما و گرد ما بودند با نيزه ها، هر گاه يكى از ما چشمش مى گريست سر او را به نيزه مى كوبيدند تا آنگاه كه وارد دمشق شديم ، و چون داخل آن بلده شديم فرياد كرد فرياد كننده اى كه : يا اهل الشام ! هُؤُلاُءِ سَبايا اَهْلِ الْبَيْتِ الْمَلْعُون(385)
و از تِبْرمُذاب ( 386 ) و غيره نقل شده : عادت كفّارى كه همراه سرها و اسيران بودند اين بود كه در همه منازل سر مقدّس را از صندوق بيرون مى آوردند و بر نيزه ها مى زدند و وقت رحيل عود به صندوق مى دادند و حمل مى كردند در اكثر منازل مشغول شُرب خَمر مى بودند و در جمله از آنها بود: مُخفّر بن ثعلبه و زحر بن قيس و شمر و خولى و ديگران لعنهم اللّه جميعاً .
مؤ لف گويد: كه ارباب مَقاتل معروفه معتمده ترتيب منازل و مسافرت اهل بيت عليهماالسّلام را از كوفه به شام مرتّب نقل نكرده اند إلاّ وقايع بعضى منازل را ولكن مفردات وقايع در كتب معتبره مضبوط است .
و در كتاب (387) منسوب به ابى مِخْنَف اسامى منازل را نامبرده و گفته كه سرها و اهل بيت عليهماالسّلام را از شرقى حَصّاصه بردند و عبور دادند ايشان را به تكريت پس از طريق برّيّه عبور دادند ايشان را بر اعمى پس از آن بر دير اَعْوُر پس از آن بر صَليتا و بعد به وادى نخله و در اين منزل ، صداهاى زنهاى جنّيه را شنيدند كه نوحه مى خواندند و مرثيه مى گفتند براى حسين عليه السّلام ، پس از وادى نخله از طريق ارمينا رفتند و سير كردند تا رسيدند به لِبا و اهل آنجا از شهر بيرون شدند و گريه و زارى كردند و بر امام حسين و پدرش و جدّش ، صلوات اللّه عليهم ، صلوات فرستادند و از قَتَلَه آن حضرت برائت جستند و لشكر را از آنجا بيرون كردند، پس عبور كردند به كَحيل و از آنجا به جُهَيْنَه و از جُهَيْنه به عامل موصل نوشتند كه ما را استقبال كن همانا سر حسين با ما است . عامل موصل امر كرد شهر را زينت بستند و خود با مردم بسيار تا شش ميل به استقبال ايشان رفت ، بعضى گفتند: مگر چه خبر است ؟ گفتند: سر خارجى مى آورند به نزد يزيد برند، مردى گفت : اى قوم ! سر خارجى نيست بلكه سر حسين بن على عليهماالسّلام است همين كه مردم چنين فهميدند چهار هزار نفر از قبيله اَوس و خَزرج مهيا شدند كه با لشكر جنگ كنند و سر مبارك را بگيرند و دفن كنند، لشكر يزيد كه چنين دانستند داخل موصل نشدند و از تلّ اعفر عبور كردند پس به جبل سنجار رفتند و از آنجا به نصيبين وارد شدند و از آنجا به عين الوردة و از آنجا به دعوات رفتند و پيش از ورود كاغذى به عامل دعوات نوشتند كه ايشان را استقبال كند، عامل آنجا ايشان را استقبال كرد و به عزّت تمام داخل شهر شدند و سر مبارك را از ظهر تا به عصر در رَحْبه نصب كرده بودند، و اهل آنجا دو طايفه شدند كه يك طايفه خوشحالى مى كردند و طايفه ديگر گريه مى كردند و زارى مى نمودند .
پس آن شب را لشكر يزيد به شُرب خَمر پرداختند روز ديگر حركت كردند و به جانب قِنَّسرين رفتند، اهل آنجا به ايشان راه ندادند و از ايشان تبرى جستند و آنها را هدف لعن و سنگ ساختند .
لاجرم از آنجا حركت كردند و به مَعَرَّةُ النُّعمان رفتند و اهل آنجا ايشان را راه دادند و طعام و شراب براى ايشان حاضر كردند، يك روز در آنجا بماندند و به شَيْزر رفتند و اهل آنجا ايشان را راه ندادند، پس از آنجا به كفر طاب رفتند و اهل آنجا نيز به ايشان راه ندادند و عطش بر لشكر يزيد غلبه كرده بود و هر چه خولى التماس كرد كه ما را آب دهيد گفتند: يك قطره آب به شما نمى چشانيم همچنان كه حسين و اصحابش ‍ را عليهماالسّلام لب تشنه شهيد كرديد. پس از آنجا رفتند به سيبور جمعى از اهل آنجا به حمايت اهل بيت عليهماالسّلام با آن كافران مقاتله كردند، جناب امّكلثوم در حقّ آن بلده دعا فرمود كه آب ايشان گوارا و نرخ اجناسشان ارزان باشد و دست ظالمين از ايشان كوتاه باشد، پس از آنجا به حَماة رفتند اهل آنجا دروازه ها را ببستند و ايشان را راه ندادند .
پس از آن جا به حِمْص رفتند و از آنجا به بعلبك ، اهل بعلبك خوشحالى كردند و دف و ساز زدند، جناب امّكلثوم بر ايشان نفرين نمود به عكس ‍ سيبور، پس از آنجا به صومعه عبور كردند و از آنجا به شام رفتند(388)
اين مختصر چيزى است كه در كتاب منسوب به اَبى مِخْنَف رحمه اللّه ضبط شده ، و در اين كتاب و كامل بهائى و روضة الاحباب و روضة الشهداء و غيره قضايا و وقايع متعدّده و كرامات بسيار از اهل بيت عليهماالسّلام و از آن سر مطهّر در غالب اين منازل نقل شده ، و چون نقل آنها به تفصيل منافى با اين مختصر است ما در اينجا به ذكر چند قضيّه قناعت كنيم اگر چه ابن شهر آشوب در مناقب فرموده :
وَ مِنْ مَناقبِهِ ما ظَهَرَ مِنَ الْمَشاهِدِ الّذَى يُقالُ لَهُ مَشْهَدُ الرّاءسِ مِنْ كَرْبَلاء الى عَسْقَلان وَ ما بَيْنَهما وَ الْمُوصِل وَ نَصيبين و حَماةِ وَ حِمْص وَ دِمَشْق وَ غيرِ ذلِكَ(389)
و از اين عبارت معلوم مى شود كه در هريك از اين منازل مشهد الراءس ‍ بوده و كرامتى از آن سر مقدّس ظاهر شده .
بالجمله ؛ يكى از وقايع و كرامات آن چيزى است كه در روضة الشهداء فاضل كاشفى مسطور است كه چون لشكر يزيد نزديك موصل رسيدند و به آنجا اطّلاع دادند اهل موصل راضى نشدند كه سرها و اهل بيت وارد شهر شوند، در يك فرسخى براى آنها آذوقه و علوفه فرستادند و در آنجا منزل كردند و سر مقدّس را بر روى سنگى نهادند قطره خونى از حلقوم مقدس به آن سنگ رسيد و بعد از آن همه سال در روز عاشورا خون تازه از آن سنگ مى آمد و مردم اطراف آنجا مجتمع مى شدند و اقامه مراسم تعزيه مى كردند و همچنين بود تا زمان عبدالملك مروان كه امر كرد آن سنگ را از آن جا كندند و پنهان نمودند و مردم در محل آن سنگ گُنبدى بنا كردند و آن را مشهد نقطه نام نهادند(390)
و ديگر وقعه حَرّان است كه در جمله اى از كتب و هم در كتاب سابق مسطور است كه چون سرهاى شهداء را با اُسراء به شهر حران وارد كردند و مردم براى تماشا بيرون آمدند از شهر، يحيى نامى از يهوديان مشاهده كرد كه سر مقدّس لب او حركت مى كند نزديك آمد، شنيد كه اين آيت مبارك تلاوت مى فرمايد :
(وَ سَيَعْلَمُ الَّذينَ ظَلَمُوا اَىَّ مُنْقَلَبٍ يَنْقَلِبونَ) (391)
از اين مطلب تعجّب كرد، داستان پرسيد براى وى نقل كردند. ترحّمش ‍ گرفت ، عمامه خود را به خواتين علويات قسمت كرد و جامه خزى داشت با هزار درهم خدمت سيّد سجاد عليه السّلام داد، موكّلين اُسراء او را منع كردند او شمشير كشيد و پنج تن از ايشان بكشت تا او را كشتند بعد از آنكه اسلام آورد و تصديق حقيقت مذهب اسلام نمود و قبر او در دروازه حرّان است و معروف به قبر يحيى شهيد است و دعا نزد قبر او مستجاب است(392)
و نظير وقعه يحيى است وقعه زرير در عَسْقَلان كه شهر را مزّين ديد و چون شرح حال پرسيد و مطلع شد، جامه هايى براى حضرت على بن الحسين و خواتين اهل بيت عليهماالسّلام آورد و موكّلين او را مجروح كردند .
و هم از بعض كتب نقل شده كه چون به حَماة آمدند اهل آنجا از اهل بيت عليهماالسّلام حمايت كردند، جناب امّ كلثوم عليهاالسّلام چون بر حمايت اهل حماة مطّلع شد فرمود :
ما يُقالُ لِهذِهِ الْمَدينَةِ؟ قالوُا: حَماةٌ، قالَتْ: حَماهَا اللّهُ مِنْ كُلِّ ظالِم ؛
يعنى آن مخدّره پرسيد كه نام اين شهر چيست ؟ گفتند: حماة ، فرمود: نگهدارد خداوند او را از شرّ هر ستمكارى .
و ديگر واقعه سقط جنين است كه در كنار حَلَب واقع شده .
حَمَوىّ در مُعجم الْبُلدان گفته است : جوشن كوهى است در طرف غربى حلب كه از آنجا برداشته مى شود مس سرخ و آنجا معدن او است لكن آن معدن از كار افتاده از زمانى كه عبور دادند از آنجا اُسراى اهل بيت حسين بن على عليهماالسّلام را؛ زيرا كه در ميان آنها حسين را زوجه اى بود حامله ، بچّه خود را در آنجا سقط كرد. پس طلب كرد از عمله جات در آن كوه خُبْزى يا آبى ؟ ايشان او را ناسزا گفتند و از آب و نان منع نمودند پس آن زن نفرين كرد بر ايشان پس تا به حال هر كه در آن معدن كار كند فائده و سودى ندهد و در قبله آن كوه مشهد آن سقط است و معروف است به مشهد السّقط و مشهد الدّكة و آن سقط اسمش مُحسن بن حسين عليهماالسّلام است(393)
مؤ لف گويد: كه من به زيارت آن مشهد مشرّف شده ام و به حلب نزديك است و در آنجا تعبير مى كنند از او شيخ مُحَسِّن (بفتح حاء و تشديد سين مكسوره ) و عمارتى رفيع و مشهدى مبنى بر سنگهاى بزرگ داشته لكن فعلاً خراب شده به جهت محاربه اى كه در حلب واقع شده .
و صاحب نسمة السّحر از ابن طىّ نقل كرده كه در تاريخ حلب گفته كه سيف الدّولة تعمير كرد مشهدى را كه خارج حلب است به سبب آنكه شبى ديد نورى را در آن مكان هنگامى كه در يكى از مناظر خود در حلب بود، پس ‍ چون صبح شد سوار شد به آنجا رفت و امر كرد آنجا را حفر كردند پس ‍ يافت سنگى را كه بر آن نوشته بود كه اين مُحَسِّن بن حسين بن على بن ابى طالب است ، پس جمع كرد علويّين و سادات را و از ايشان سؤ ال كرد. بعضى گفتند كه چون اهل بيت را اسير كردند ايّام يزيد از حلب عبور مى دادند يكى از زنهاى امام حسين عليه السّلام سقط كرد بچه خود را، پس تعمير كرد سيف الدولة آن را(394)
فقير گويد: كه در آن محل شريف ، قبرهاى شيعه واقع است و مقبره ابن شهر آشوب و ابن منير و سيّد عالم فاضل ثقة جليل ابوالمكارم بن زهره در آنجا واقع است بلكه بنى زهره كه بيتى شريف بوده اند در حلب تربت مشهورى در آنجا دارند .
ديگر واقعه اين است كه در دير راهب اتّفاق افتاده و اكثر مورخين و محدّثين شيعه و سنى در كتب خويش به اندك تفاوتى نقل كرده اند و حاصل جميع آنها آن است كه چون لشكر ابن زياد ملعون در كنار دير راهب منزل كردند سر حضرت حسين عليه السّلام را در صندوق گذاشتند و موافق روايت قطب راوندى آن سر را بر نيزه كرده بودند و بر دور او نشسته حراست مى كردند، پاسى از شب را به شرب خمر مشغول گشتند و شادى مى كردند آنگاه خوان طعام بنهادند و به خورش و خوردنى بپرداختند ناگاه ديدند دستى از ديوار دير بيرون شد و با قلمى از آهن اين شعر را بر ديوار با خون نوشت :
شعر :

اَتَرجُو اُمَّةٌ قَتَلَتْ حُسَيْناً

شَفاعَةَ جَدِّهِ يَوْمَ الحِسابِ (395)



؛يعنى آيا اميد دارند امّتى كه كشتند حسين عليه السّلام را شفاعت جدّ او را در روز قيامت . آن جماعت سخت بترسيدند و بعضى برخاستند كه آن دست و قلم را بگيرند ناپديد شد، چون بازآمدند و به كار خود مشغول شدند ديگر باره آن دست با قلم ظاهر شد و اين شعر را نوشت :
شعر :

فَلا وَاللّهِ لَيْسَ لَهُمْ شَفيعٌ

وَ هُمْ يَومَ الْقيامةِ فى الْعَذابِ

؛يعنى به خدا قسم كه شفاعت كننده نخواهد بود قاتلان حسين عليه السّلام را بلكه ايشان در قيامت در عذاب باشند. باز خواستند كه آن دست را بگيرند همچنان ناپديد شد چون باز به كار خود شدند ديگر باره بيرون شد و اين شعر را بنوشت :
شعر :

قد قَتَلُوا الْحُسَينَ بِحُكْمِ جَوْرٍ

وَ خالَفَ حُكْمُهُمْ حُكْمَ الْكِتابِ

يعنى چگونه ايشان را شفاعت كند پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم و حال آنكه شهيد كردند فرزند عزيز او حسين عليه السّلام را به حكم جور، و مخالفت كرد حكم ايشان با حكم كتاب خداوند. آن طعام بر پاسبانان آن سر مطهّر آن شب ناگوار افتاد و با تمام ترس و بيم بخفتند. نيمه شب راهب را بانگى به گوش رسيد چون گوش فرا داشت همه ذكر تسبيح و تقديس الهى شنيد، برخاست و سر از دريچه دير بيرون كرد ديد از صندوقى كه در كنار ديوار نهاده اند نورى عظيم به جانب آسمان ساطع مى شود و از آسمان فرشتگان فوجى از پس فوج فرود آمدند و همى گفتند :
اَلسّلامُ عَلَيْكَ يَابْنَ رَسولِ اللّهِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللّهِ، صَلَواتُ اللّهِ وَ سَلامُهُ عَلَيْكَ .
راهب را از راه مشاهده اين احوال تعجب آمد و جَزَعى شديد و فَزَعى هولناك او را گرفت ببود تا تاريكى شب بر طرف شد و سفيده صبح دميد، پس از صومعه بيرون شد و به ميان لشكر آمد و پرسيد كه بزرگ لشكر كيست ؟ گفتند: خَوْلى اَصْبَحى است . به نزد خولى آمد و پرسش نمود كه در اين صندوق چيست ؟ گفت : سر مرد خارجى است و او در اراضى عراق بيرون شد و عبيداللّه بن زياد او را به قتل رسانيد گفت : نامش ‍ چيست ؟ گفت : حسين بن على بن ابى طالب عليهماالسّلام .
گفت : نام مادرش كيست ؟ گفت فاطمه زهراء دختر محمّدالمصطفى صلى اللّه عليه و آله و سلّم ، راهب گفت : هلاك باد شما را بر آنچه كرديد، همانا اَحْبار و علماى ما راست گفتند كه مى گفتند: هر وقت اين مرد كشته شود آسمان خون خواهد باريد و اين نيست جز در قتل پيغمبر و وصىّ پيغمبر! اكنون از شما خواهش مى كنم كه ساعتى اين سر را با من گذاريد آنگاه ردّ كنم ، گفت ما اين سر را بيرون نمى آوريم مگر در نزد يزيد بن معاويه تا از وى جايزه بگيريم ، راهب گفت : جايزه تو چيست ؟ گفت : بدره اى كه ده هزار درهم داشته باشد، گفت : اين مبلغ را نيز من عطا كنم . گفت : حاضر كن . راهب هميانى آورد كه حامل ده هزار درهم بود، پس ‍ خولى آن مبلغ را گرفت و صرافى كرده و در دو هميان كرد و سر هر دو را مُهر نهاد و به خزانه دار خود سپرد و آن سر مبارك را تا يك ساعت به راهب سپرد .
پس راهب آن سر مبارك را به صومعه خويش بُرد و با گُلاب شست و با مُشك و كافور خوشبو گردانيد و بر سجاده خويش گذاشت و بناليد و بگريست و به آن سر مُنوّر عرض كرد: يا ابا عبداللّه به خدا قسم كه بر من گران است كه در كربلا نبودم و جان خود را فداى تو نكردم ، يا ابا عبداللّه هنگامى كه جدّت را ملاقات كنى شهادت بده كه من كلمه شهادت گفتم و در خدمت تو اسلام آوردم . پس گفت: (396)
اَشهَدُ اَنْ لا اِلهَ الاّ اللّهُ وَحْدَهُ لاشَريكَ لَهُ وَ اَشْهَدُ اَنَّ مُحَمّداً رَسُولُ اللّهَ وَ اَشْهَدُ اَنَّ عليِاً وَلىُّ اللّهِ .
پس راهب سر مقدس را ردّ كرد و بعد از اين واقعه از صومعه بيرون شد و در كوهستان مى زيست و به عبادت و زهادت روزگارى به پاى برد تا از دنيا رفت .
پس لشكريان كوچ دادند و در نزديكى دمشق كه رسيدند از ترس آنكه مبادا يزيد آن پولها را از ايشان بگيرد جمع شدند تا آن مبلغ را پخش كنند خولى گفت تا آن دو هميان را آوردند چون خاتم برگرفت آن درهم ها را سفال يافت و بر يك جانب هر يك نوشته بود: ( لاتَحْسَبَنّ اللّهَ غافِلاً عَمّا يَعْمَلُ الظّالِمُونَ ) (397)
و بر جانب ديگر مكتوب بود: وسَيَعْلَمُ الَّذينَ ظَلَموا اَىَّ مُنقَلَبٍ يَنْقَلِبون(398)
خولى گفت : اين راز را پوشيده داريد و خود گفت : اِنّا للهِ وَ اِنّا اِلَيْهِ راجَعُونَ خَسِرَ الدُّنيا وَ الا خِرة ؛ يعنى زيانكار دنيا و آخرت شدم و گفت آن سفالها را در نهر بَرَدى كه نهرى بود در دمشق ، ريختند(399)

فصل هفتم : ورود اُسراء و رؤ س شهداء به شام
شيخ كَفْعَمى و شيخ بهايى و ديگران نقل كرده اند كه در روز اوّل ماه صفر سر مقدس حضرت امام حسين عليه السّلام را وارد دمشق كردند، و آن روز بر بنى اميه عيد بود و روزى بود كه تجديد شد در آن روز اَحزان اهل ايمان(400)
قُلْتُ وَيَحِقُّ اَنْ يُقالَ :
شعر :

كانَتْ مَاتِمُ بَالْعِراقِ تَعُدُّها

اَمَوِيَّةٌ بِالشّامِ مِنْ اَعْيادِها

سيّد ابن طاوس رحمه اللّه روايت كرده كه چون اهل بيت رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم را با سر مُطهّر حضرت سيدالشهداء عليه السّلام از كوفه تا دمشق سير دادند چون نزديك دمشق رسيدند جناب امّ كلثوم عليهاالسّلام نزديك شمر رفت و به او فرمود: مرا با تو حاجتى است . گفت : حاجت تو چيست ؟ فرمود: اينك شهر شام است ، چون خواستى ما را داخل شهر كنى از دروازه اى داخل كن كه مردمان نَظّاره كمتر باشند كه ما را كمتر نظر كنند و امر كن كه سرهاى شهدا را از بين محامل بيرون ببرند پيش دارند تا مردم به تماشاى آنها مشغول شوند و به ما كمتر نگاه كنند؛ چه ما رسوا شديم از كثرت نظر كردن مردم به ما. شمر كه مايه شرّ و شقاوت بود چون تمنّاى او را دانست بر خلاف مراد او ميان بست ، فرمان داد تا سرهاى شهدا را بر نيزه ها كرده و در ميان مَحامل و شتران حَرم بازدارند و ايشان را از همان دروازه ساعات كه انجمن رعيت و رُعات بود درآوردند تا مردم نظّاره بيشتر باشند و ايشان را بسيار نظر كنند(400)
علاّمه مجلسى رحمه اللّه در جَلاءُ العُيُون فرموده كه در بعض از كتب معتبره روايت كرده اند كه سهل بن سعد گفت : من در سفرى وارد دمشق شدم . شهرى ديدم درنهايت معمورى و اشجار و اَنهار بسيار و قصُور رفيعه و منازل بى شمار و ديدم كه بازارها را آئين بسته اند و پرده ها آويخته اند مردم زينت بسيار كرده اند و دفّ و نقاره و انواع سازها مى نوازند. با خود گفتم مگر امروز عيد ايشان است ، تا آنكه از جمعى پرسيدم كه مگر در شام عيدى هست كه نزد ما معروف نيست ؟ گفتند: اى شيخ ! مگر تو در اين شهر غريبى ؟ گفتم : من سهل بن سعدم و به خدمت حضرت رسالت صلى اللّه عليه و آله و سلّم رسيده ام . گفتند: اى سهل ! ما تعجّب داريم كه چرا خون از آسمان نمى بارد و چرا زمين سرنگون نمى گردد. گفتم : چرا؟ گفتند: اين فرح و شادى براى آن است كه سر مبارك حسين بن على عليه السّلام را از عراق براى يزيد به هديه آورده اند . گفتم : سبحان اللّه ! سر امام حسين عليه السّلام را مى آورند و مردم شادى مى كنند ! پرسيدم كه از كدام دروازه داخل مى كنند؟! گفتند: از دروازه ساعات . من به سوى آن دروازه شتافتم چون به نزديك دروازه رسيدم ديدم كه رايت كفر و ضلالت از پى يكديگر مى آوردند، ناگاه ديدم كه سوارى مى آيد و نيزه در دست دارد و سرى بر آن نيزه نصب كرده است كه شبيه ترين مردم است به حضرت رسالت صلى اللّه عليه و آله و سلّم پس زنان و كودكان بسيار ديدم بر شتران برهنه سوار كرده مى آورند، پس من رفتم به نزديك يكى از ايشان و پرسيدم كه تو كيستى ؟ گفت : من سكينه دختر امام حسين عليه السّلام . گفتم : من از صحابه جدّ شمايم ، اگر خدمتى دارى به من بفرما. جناب سكينه عليهاالسّلام فرمود كه بگو به اين بدبختى كه سر پدر بزرگوارم را دارد از ميان ما بيرون رود و سر را پيشتر برد كه مردم مشغول شوند به نظاره آن سر منوّر و ديده از ما بردارند و به حرمت رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم اين قدر بى حرمتى روا ندارند .
سهل گفت : من رفتم به نزد آن ملعون كه سر آن سرور را داشت ، گفتم : آيا ممكن است كه حاجت مرا بر آورى و چهار صد دينار طلا از من بگيرى ؟ گفت : حاجت تو چيست ؟ گفتم : حاجت من آن است كه اين سر را از ميان زنان بيرون برى و پيش روى ايشان بروى آن زر را از من گرفت و حاجت مرا روا كرد(401)
و به روايت ابن شهر آشوب چون خواست كه زر را صرف كند هر يك سنگ سياه شده بود و بر يك جانبش نوشته بود :
و لاتَحْسَبَنّ اللّهَ غافِلاً عَمّا يَعْمَلُ الظّالِمُونَ(402)
و بر جانب ديگر: (وسَيَعْلَمُ الَّذينَ ظَلَموا اَىَّ مُنقَلَبٍ يَنْقَلِبون) (403) (404)
قطب راوندى از منهال بن عمرو روايت كرده است كه گفت : به خدا سوگند كه در دمشق ديدم سر مبارك جناب امام حسين عليه السّلام را بر سر نيزه كرده بودند و در پيش روى آن جناب كسى سوره كهف مى خواند چون به اين آيه رسيد :
(اَمْ حَسِبْتَ اَنَّ اَصْحابَ الْكَهْفِ وَالَّرقيمِ كانُوا مِنْ آياتِنا عَجَبا) (405)
به قدرت خدا سر مقدس سيدالشهداء عليه السّلام به سخن درآمد و به زبان فصيح گويا گفت : امر من از قصّه اصحاب كهف عجيبتر است . و اين اشاره است به رجعت آن جناب براى طلب خون خود(406) .
پس آن كافران حرم و اولاد سيّد پيغمبران را در مسجد جامع دمشق كه جاى اسيران بود بازداشتند، و مرد پيرى از اهل شام به نزد ايشان آمد و گفت : الحمدللّه كه خدا شما را كشت و شهر ما را از مردان شما راحت داد و يزيد را بر شما مسلّط گردانيد. چون سخن خود را تمام كرد جناب امام زين العابدين عليه السّلام فرمود كه اى شيخ ! آيا قرآن خوانده اى ؟ گفت : بلى ، فرمود: كه اين
آيه را خوانده اى :
) قُلْ لا اَسْئَلُكُم عَلَيْهِ اَجْرا إ لا الْمَوَدَّةَ فِى الْقُرْبى (. (407)
گفت : بلى ، آن جناب فرمود: آنها مائيم كه حقّ تعالى مودّت ما را مُزد رسالت گردانيده است ، باز فرمود كه اين آيه را خوانده اى ؟ (وَاتَ ذَاالْقُربى حَقَّهُ) (408)
گفت : بلى ، فرمود كه مائيم آن ها كه حقّ تعالى پيغمبر خود را امر كرده است كه حق ما را به ما عطا كند، آيا اين آيه را خوانده اى ؟
(وَاعْلَمُوا اَنَّما غَنِمْتُم مِنْ شَىٍ فَاِنَّ للّهِ خُمُسَهُ وَ لِلرَّسُولِ وَ لِذِى الْقُرْبى ) . (409)
گفت : بلى ، حضرت فرمود كه مائيم ذوى القربى كه اَقربَ و قُرَباى آن حضرتيم . آيا خوانده اى اين آيه را .
(اِنَّما يُريدُ اللّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ اَهْلَ الْبَيتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهيرا) (410)
گفت : بلى ، حضرت فرمود كه مائيم اهل بيت رسالت كه حقّ تعالى شهادت به طهارت ما داده است . آن مرد پير گريان شد و از گفته هاى خود پشيمان گرديد و عمامه خود را از سر انداخت و رو به آسمان گردانيد و گفت : خداوندا! بيزارى مى جويم به سوى تو از دشمنان آل محمّداز جن و انس ، پس به خدمت حضرت عرض كرد كه اگر توبه كنم آيا توبه من قبول مى شود؟ فرمود: بلى ، آن مرد توبه كرد چون خبر او به يزيد پليد رسيد او را به قتل رسانيد(411) .
از حضرت امام محمّدباقر عليه السّلام مروى است كه چون فرزندان و خواهران و خويشان حضرت سيّد الشهداء عليه السّلام را به نزد يزيد پليد بردند بر شتران سوار كرده بودند بى عمارى و محمل ، يكى از اشقياى اهل شام گفت : ما اسيران نيكوتر از ايشان هرگز نديده بوديم ، سكينه خاتون عليهاالسّلام فرمود: اى اشقياء! مائيم سَبايا و اسيران آل محمد صلى اللّه عليه و آله و سلم انتهى (412) .
شيخ جليل و عالم خبير حسن بن على طبرى كه معاصر علامه و محقق است در كتاب كامل بهائى كه زياده از ششصد و شصت سال است كه تصنيف شده در باب ورود اهل بيت امام حسين عليه السّلام به شام گفته كه اهل بيت را از كوفه به شام دِه به دِه سير مى دادند تا به چهار فرسخى از دمشق رسيدند به هر ده از آنجا تا به شهر نثار بر ايشان مى كردند. و بر هر در شهر سه روز ايشان را باز گرفتند تا به شهر بيارايند و هر حلى و زيورى و زينتى كه در آن بود به آئينها بستند به صفتى كه كسى چنان نديده بود. قريب پانصد هزار مرد و زن با دفها و اميران ايشان باطبلها و كوسها و بوقها و دُهُلها بيرون آمدند و چند هزار مردان و جوانان و زنان رقص كنان با دف و چنگ و رباب زنان استقبال كردند، جمله اهل ولايت دست و پاى خضاب كرده و سُرمه در چشم كشيده روز چهار شنبه شانزدهم ربيع الاول به شهر رفتند از كثرت خلق ، گويى كه رستخيز بود چون آفتاب بر آمد ملاعين سرها را به شهر در آوردند از كثرت خلق به وقت زوال به در خانه يزيد لعين رسيدند .
يزيد تخت مرصّع نهاده بود خانه و ايوان آراسته بود و كرسيهاى زرّين و سيمين راست و چپ نهاد حُجّاب بيرون آمدند و اكابر ملاعين را كه با سرها بودند به پيش يزيد بردند و احوال بپرسيد، ملاعين گفتند: به دولت امير دمار از خاندان ابوتراب درآورديم .و حالها باز گفتند و سرهاى اولاد رسول عليهماالسّلام را آنجا بداشتند و در اين شصت و شش روز كه ايشان در دست كافران بودند هيچ بشرى بر ايشان سلام كردن نتوانست (413) .
و هم نقل كرده از سهل بن سعد السّاعدى كه من حجّ كرده بودم به عزم زيارت بيت المقدس متوجّه شام شدم چون به دمشق رسيدم شهرى ديدم كه پر فرح و شادى و جمعى را ديدم كه در مسجد پنهان نوحه مى كردند و تعزيت مى داشتند. و پرسيدم : شما چه كسانيد؟ گفتند: ما از مواليان اهل بيتيم و امروز سر امام حسين عليه السّلام واهل بيت او را به شهر آورند. سهل گويد كه به صحرا رفتم از كثرت خلق و شيهه اسبان و بوق و طبل و كوسات و دفوف رستخيزى ديدم تا سواد اعظم برسيد، ديدم كه سرها مى آورند بر نيزها كرده .اوّل سر جناب عباس عليه السّلام (414) را آوردند ودر عقب سرها، عورات حسين عليه السّلام مى آمدند. و سر حضرت امام حسين عليه السّلام را ديدم با شكوهى تمام و نور عظيم از او مى تافت با ريش مدوّر كه موى سفيد با سياه آميخته بود و به وسمه خضاب كرده و سياهى چشمان شريفش نيك سياه بود و ابروهايش ‍ پيوسته بود و كشيده بينى بود، و تبسّم كنان به جانب آسمان ، چشم گشوده بود به جانب افق و باد محاسن او را مى جنبانيد به جانب چپ و راست ، پنداشتى كه امير المؤ منين على عليه السّلام است .
عمرو بن منذر همدانى گويد: جناب امّ كلثوم عليهاالسّلام را ديدم چنانكه پندارى فاطمه زهراء عليهاالسّلام است چادر كهنه بر سر گرفته و روى بندى بر روى بسته ، من نزديك رفتم و امام زين العابدين عليه السّلام و عورات خاندان را سلام كردم مرا فرمودند: اى مؤ من ! اگر بتوانى چيزى بدين شخص ده كه سر حضرت حسين عليه السّلام را دارد تا به پيش برد كه از نظاره گيان ما را زحمت است ، من صد درهم بدادم بدان لعين كه سر داشت كه سر حضرت حسين عليه السّلام را پيشتر دارد و از عورات دور شود بدين منوال مى رفتند تا نزد يزيد پليد بنهادند. انتهى(415)
فصل هشتم : در ورود اهل بيت عليهماالسّلام به مجلس يزيد پليد
يزيد ملعون چون از ورود اهل بيت طاهره عليهماالسّلام به شام آگهى يافت مجلس آراست و به زينت تمام بر تخت خويش نشست و ملاعين اهل شام را حاضر كرد، از آن سوى اهل بيت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم را به سرهاى شهداء عليهماالسّلام در باب دارالا ماره حاضر كردند در طلب رخصت بازايستادند. نخستين ، زَحْر بن قيس كه مامور بردن سر حضرت حسين عليه السّلام بود رخصت حاصل كرده بر يزيد داخل شد، يزيد از او پرسيد كه واى بر تو خبر چيست ؟
گفت : يا امير المؤ منين بشارت باد ترا كه خدايت فتح و نصرت داد همانا حسين بن على عليهماالسّلام با هيجده تن از اهل بيت خود و شصت نفر از شيعيان خود بر ما وارد شدند ما بر او عرضه كرديم كه جانب صلح و صلاح را فرو نگذارد و سر به فرمان عبيداللّه بن زياد فرود آورد و اگر نه مهيّاى قتال شود ايشان طاعت عبيداللّه بن زياد را قبول نكردند و جانب قتال را اختيار نمودند. پس بامدادان كه آفتاب طلوع كرد با لشكر بر ايشان بيرون شديم و از هر ناحيه و جانب ايشان را احاطه كرديم و حمله گران افكنديم و با شمشير تاخته بر ايشان بتاختيم و سرهاى ايشان را موضع آن شمشيرها ساختيم ، آن جماعت را هول و هرب پراكنده ساخت چنانكه به هر پستى و بلندى پناهنده گشتند بدانسان كه كبوتر از باز هراسنده گردد، پس سوگند به خدا يا امير المؤ منين به اندك زمانى كه ناقه را نحر كنند يا چشم خوابيده به خواب آشنا گردد تمام آن ها را با تيغ درگذرانيد و اوّل تا آخر ايشان را مقتول و مذبوح ساختيم . اينك جسدهاى ايشان در آن بيابان برهنه و عريان افتاده با بدنهاى خون آلوده و صورتهاى بر خاك نهاده همى خورشيد بر ايشان مى تابد، و باد، خاك و غبار برايشان مى انگيزاند و آن بدنها را عقابها و مرغان هوا همى زيارت كنند در بيابان دور .
چون آن ملعون سخن به پاى آورد يزيد لختى سر فرو داشت و سخن نكرد پس سر برآورد و گفت: اگر حسين را نمى كشتيد من از كردار شما بهتر خشنود مى شدم و اگر من حاضر بودم حسين را معفوّ مى داشتم و او را عرضه هلاك و دمار نمى گذاشتم .
بعضى گفته اند كه چون زحر واقعه را براى يزيد نقل كرد آن بسيار متوحّش شد و گفت : ابن زياد تخم عداوت مرا در دل تمام مردم كشت و عطائى به زحر نداد و او را از نزد خود بيرون كرد .
و اين معجزه بود از حضرت سيدالشهداء عليه السّلام ؛ چه آنكه در اثناء آمدن به كربلا به زُهيْر بن قَين خبر داد كه زَحر بن قيس سر مرا براى يزيد خواهد برد به اُميد عطا و عطائى به وى نخواهد كرد، چنانچه محمّدبن جرير طبرى نقل كرده (416)
پس مُخَفّر بن ثَعْلَبه كه ماءمور به كوچ دادن اهل بيت عليهماالسّلام بود از درِ دارالا ماره در آمد و ندا در داد و گفت :
هذا مُخَفّر بن ثَعْلَبه اَتى اَميرَ المُؤ منينَ بِالِلّئامِ الْفَجَرة ؛
يعنى من مُخَفّر بن ثعلبه هستم كه لئام فَجَره را به درگاه امير المؤ منين يزيد آورده ام .
حضرت سيّد سجّاد عليه السّلام فرمود: آنچه مادر مُخَفّر زائيده شرير تر و لئيم تر است . و به روايت شيخ ابن نما اين كلمه را يزيد جواب مُخَفّر داد (417) و شايد اين اَوْلى باشد؛ چه آنكه حضرت امام زين العابدين عليه السّلام با اين كافران كه از راه عناد بودند كمتر سخن مى كرد .
شيخ مفيد رحمه اللّه فرموده در بين راه شام با احدى از آن كافران كه همراه سر مقدّس بودند تكلّم نكرد (418) و گفتن يزيد اين نوع كلمات را گاهى شايد از بهر آن باشد كه مردم را بفهماند كه من قتل حسين را نفرمودم و راضى به آن نبودم .
و جمله اى از اهل تاريخ گفته اند كه در هنگامى كه خبر ورود اهل بيت عليهماالسّلام به يزيد رسيد آن ملعون در قصر جيرون و منظر آنجا بود و همين كه از دور نگاهش به سرهاى مبارك بر سر نيزه ها افتاد از روى طَرَب و نشاط اين دو بيت انشاد كرد :
شعر :

لَما بَدَتْ تِلْكَ الْحُمُولُ ( 419 ) وَ اَشْرَقَتْ

تِلْكَ الشُّمُوسُ عَلى رُبى جَيْرونِ

نَعَبَ الْغُرابُ قُلْتُ صِحْ اَوْ لاتَصِحْ

فَلَقَدْ قَضَيْتُ مِنَ الْغَريمِ دُيُونى (420)

مراد آن ملحد اظهار كفر و زندقه و كيفر خواستن از رسول اكرم صلى اللّه عليه و آله و سلّم بوده يعنى رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم پدران و عشيره مرا در جنگ بدر كشت من خونخواهى از اولاد او نمودم ، چنانچه صريحاً اين مطلب كفر آميز را در اشعارى كه بر اشعار ابن زبعرى افزود در مجلس ورود اهل بيت عليهماالسّلام خوانده :
شعر :

قَدْ قَتَلْنا الْقَوْمَ مِن ساداتِهِمْ

وَعَدَلْنَا قَتْلَ بَدْرٍ فَاعْتَدَلَ (421)

) الى آخره (
بالجمله ؛ چون سرهاى مقدّس را وارد آن مجلس شوم كردند سر مبارك حضرت امام حسين عليه السّلام را در طشتى از زر به نزد يزيد نهادند و يزيد كه مدام عمرش به شُرب مدام مى پرداخت اين وقت از شُرب خَمْر نيك سكران بود و از نظاره سر دشمن خود شاد و فرحان گشت ، و اين اشعار را گفت :
شعر :

يا حُسنَهُ يَلْمَعُ بِاليَدَينِ

يَلْمَعُ فى طَسْتٍ مِنَ اللُّجَيْنِ

كاَنّما حُفّ بِوَرْدَتَيْنِ

كَيْفَ رَاَيْتَ الضَّربَ يا حُسَيْنُ

شَفَيْتُ غِلّى مِنْ دَمِ الْحُسَينِ

يا لَيْتَ مَن شاهَدَ في الحُنَيْنِ

يَرَوْنَ فِعْلِى الْيَومَ بِالحُسَيْنِ .
و شيخ مفيد رحمه اللّه فرموده كه چون سر مطهّر حضرت را با ساير سرهاى مقدّس در نزد او گذاشتند يزيد ملعون اين شعر را گفت :
شعر :

نُفَلِّقُ هاماً مِنْ رِجال اَعِزَّةٍ

عَلَيْنا وَهُمْ كانوا اَعَقَّ وَاَظْلَما

يحيى بن حكم - كه برادر مروان بود و با يزيد در مجلس نشسته بود - اين دو شعر قرائت كرد :
شعر :

لَهامٌ بِجَنْبِ الطَّفّ اَدْنى قَرابَةً

مِنِ ابْنِ زِيادِ الْعَبْدِ ذِى النَّسَبِ الْوَغْلِ

سُمَيَّةُ اَمْسى نَسْلُها عَدَدَ الْحَصى

وَ بِنْتُ رَسُول اللّهِ لَيْسَتْ بِذى نَسْلِ

يزيد دست بر سينه او زد و گفت ساكت شو يعنى در چنين مجلس ‍ جماعت آل زياد را شناعت مى كنى و بر قلّت آل مصطفى دريغ مى خورى (422) .
از معصوم عليه السّلام روايت شده كه چون سر مطهّر حضرت امام حسين عليه السّلام را به مجلس يزيد در آوردند مجلس شراب آراست و با نديمان خود شراب زهرمار مى كرد و با ايشان شطرنج بازى مى كرد و شراب به ياران خود مى داد و مى گفت : بياشاميد كه اين شراب مباركى است كه سر دشمن ما نزد ما گذاشته است و دلشاد و خرّم گرديده ام و ناسزا به حضرت امام حسين و پدر و جدّ بزرگوار او عليهماالسّلام مى گفت .
و هر مرتبه كه در قمار بر حريف خود غالب مى شد سه پياله شراب زهرمار مى كرد و تَهِ جرعه شومش را پهلوى طشتى كه سر مقدّس آن سرور در آن گذاشته بودند مى ريخت .
پس هر كه از شيعيان ما است بايد كه از شراب خوردن و بازى كردن شطرنج اجتناب نمايد و هر كه در وقت نظر كردن به شراب يا شطرنج صلوات بفرستد بر حضرت امام حسين عليه السّلام و لعنت كند يزيد و آل زياد را، حقتعالى گناهان او را بيامرزد هر چند به عدد ستارگان باشد (423)
در كامل بهائى از حاويه نقل كرده كه يزيد خمر خورد و بر سر حضرت امام حسين عليه السّلام ريخت ، زن يزيد آب و گلاب برگرفت و سر منوّر امام عليه السّلام را پاك بشست ، آن شب فاطمه عليهاالسّلام را در خواب ديد كه از او عذر مى خواست .
بالجمله ؛ چون سرهاى مبارك را بر يزيد وارد كردند، اهل بيت عليهماالسّلام را نيز در آوردند در حالتى كه ايشان را به يك رشته بسته بودند و حضرت على بن الحسين عليه السّلام را در غُل جامعه بود و چون يزيد ايشان را به آن هيئت ديد گفت ، خدا قبيح و زشت كند پسر مرجانه را اگر بين شما و او قرابت و خويشى بود ملاحظه شما ها را مى نمود و اين نحو بد رفتارى با شما نمى نمود و به اين هيئت و حال شما را براى من روانه نمى كرد(424)
و به روايت ابن نما از حضرت سجّاد عليه السّلام دوازده تن ذكور بودند كه در زنجير و غل بودند، چون نزد يزيد ايستادند، حضرت سيّد سجاد عليه السّلام رو كرد به يزيد و فرمود: آيا رخصت مى دهى مرا تا سخن گويم ؟ گفت : بگو ولكن هذيان مگو. فرمود: من در موقفى مى باشم كه سزاوار نيست از مانند من كسى كه هذيان سخن گويد، آنگاه فرمود: اى يزيد! ترا به خدا سوگند مى دهم چه گمان مى برى با رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم اگر ما را بدين حال ملاحظه فرمايد؟ پس جناب فاطمه دختر حضرت سيّد الشهداء عليه السّلام فرمود : اى يزيد! دختران رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم را كسى اسير مى كند! اهل مجلس و اهل خانه يزيد از استماع اين كلمات گريستند چندان كه صداى گريه و شيون بلند شد، پس يزيد حكم كرد كه ريسمانها را بريدند و غلها را برداشتند(425)
شيخ جليل على بن ابراهيم القمى از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده كه چون سر مبارك حضرت سيّد الشهداء را با حضرت على بن الحسين و اسراى اهل بيت عليهماالسّلام بر يزيد وارد كردند على بن الحسين عليه السّلام را غلّ در گردن بود يزيد به او گفت : اى على بن الحسين ! حمد مر خدايى را كه كشت پدرت را!؟ حضرت فرمود كه لعنت خدا بر كسى باد كه كشت پدر مرا. يزيد چون اين بشنيد در غضب شد فرمان قتل آن جناب را داد، حضرت فرمود: هر گاه بكشى مرا پس ‍ دختران رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم را كه برگرداند به سوى منزلگاهشان و حال آنكه محرمى جز من ندارند. يزيد گفت : تو بر مى گردانى ايشان را به جايگاه خودشان . پس يزيد سوهانى طلبيد و شروع كرد به سوهان كردن غل جامعه كه بر گردن آن حضرت بود، پس از آن گفت : اى على بن الحسين ! آيا مى دانى چه اراده كردم بدين كار؟ فرمود: بلى ، خواستى كه ديگرى را بر من منّت و نيكى نباشد، يزيد گفت : اين بود به خدا قسم آنچه اراده كرده بودم . پس يزيد اين آيه را خواند :
(ما اَصابَكُمْ مِن مُصيبَةٍ فَبِما كَسَبَتْ اَيْديكُمْ وَ يَعْفُو عَنْ كثيرٍ) (426)
حاصل ترجمه آن است كه : گرفتاريها كه به مردم مى رسد به سبب كارهاى خودشان است و خدا در گذشت كند از بسيارى .
حضرت فرمود: نه چنين است كه تو گمان كرده اى اين آيه درباره ما فرود نيامده بلكه آنچه درباره ما نازل شده اين است .
(ما اَصابَكُمْ مِنْ مُصيبَةٍ فىِ الاَرْضِ وَ لا فى اَنْفُسِكُمْ اَلا فى كتابٍ مِنْ قَبْلِ اَنْ نَبْرَاَها) (427)
مضمون آيه آنكه : نرسد مصيبتى به كسى در زمين و نه در جانهاى شما آدميان مگر آنكه در نوشته آسمانى است پيش از آنكه خلق كنيم او را تا افسوس نخوريد بر آنچه از دست شما رفته و شاد نشويد براى آنچه شما را آمده . پس حضرت فرمود: مائيم كسانى كه چنين هستند(428) .
بالجمله ؛ يزيد فرمان داد تا آن سر مبارك را در طشتى در پيش روى او نهادند و اهل بيت عليهماالسّلام را در پشت سر او نشانيدند تا به سر حسين عليه السّلام نگاه نكنند، سيّد سجّاد عليه السّلام را چون چشم مبارك بر آن سر مقدّس افتاد بعد از آن هرگز از سر گوسفند غذا ميل نفرمود، و چون نظر حضرت زينب عليهاالسّلام بر آن سر مقدس افتاد بى طاقت شد و دست برد گريبان خود را چاك كرد و با صداى حزينى كه دلها را مجروح مى كرد نُدبه آغاز نمود و مى گفت : يا حُسَينا و اَىْ حبيب رسول خدا واى فرزند مكه و مِنى ، اى فرزند دلبند فاطمه زهراء و سيده نساء، اى فرزند دختر مصطفى ! اهل مجلس آن لعين همگى به گريه در آمدند و يزيد خبيث پليد ساكت بود .
شعر :

وَ مِمّا يُزيلُ الْقَلبَ عَنْ مُسْتَقِرّها

وَ يَتْرُكُ زَنْدَ الْغَيْظِ فى الصَّدر وارِيا (429)

وُقُوف بَناتِ الْوَحى عِنْدَ طَليقِها

بِحالٍ بِها تَشْجينَ (430) حَتّى الاَْعادِيا



پس صداى زنى هاشميّه كه در خانه يزيد بود به نوحه و ندبه بلند شد و مى گفت : يا حبيباه يا سيّد اَهْلَبيْتاه يابن محمّداه ، اى فرياد رس بيوه زنان و پناه يتيمان ، اى كشته تيغ اولاد زناكاران . بار دگر حاضران كه آن ندبه را شنيدند گريستند و يزيد بى حيا هيچ از اين كلمات متاءثر نشد و چوب خيزرانى طلبيد و به دست گرفت و بر دندانهاى مبارك آن حضرت مى كوفت و اشعارى (431) مى گفت كه حاصل بعضى از آنها آنكه اى كاش ‍ اشياخ بنى اميّه كه در جنگ بدر كشته شدند حاضر مى بودند و مى ديدند كه من چگونه انتقام ايشان را از فرزندان قاتلان ايشان كشيدم و خوشحال مى شدند و مى گفتند اى يزيد دستت شَل نشود كه نيك انتقام كشيدى (432)
چون ابوبَرْزَه اَسلمى كه حاضر مجلس بود و از پيش يكى از صحابه حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم بوده نگريست كه يزيد چوب بر دهان مبارك حضرت حسين عليه السّلام مى زند گفت : اى يزيد! واى بر تو آيا دندان حسين را به چوب خيزران مى كوبى ؟! گواهى مى دهم كه من ديدم رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم دندانهاى او را و برادر او حَسَن عليه السّلام را مى بوسيد و مى مكيد و مى فرمود: شما دو سيّد جوانان اهل بهشت ايد، خدا بكشد كشنده شما را و لعنت كند قاتِل شما را و ساخته از براى او جهنم را .
يزيد از اين كلمات در غضب شد و فرمان داد تا او را بر زمين كشيدند و از مجلس بيرون بردند(433)
اين وقت جناب زينب دختر امير المؤ منين عليهماالسّلام برخاست و خطبه خواند كه خلاصه آن به فارسى چنين مى آيد :
حمد و ستايش مختص يزادن پاك است كه پروردگار عالمين است و درود و صلوات از براى خواجه لولاك رسول او محمّد و آل او عليهماالسّلام است . هر آينه خداوند راست فرموده هنگامى كه فرمود :
(ثُمَّ كانَ عاقِبَةَ الّذينَ اَساؤُ السُّوى اَنْ كَذَّبُوا بآياتِ اللّه وَ كانُوا بِها يَسْتَهْزِؤُنَ) (434)
حضرت زينب عليهاالسّلام از اين آيه مباركه اشاره فرمود كه يزيد و اتباع او كه سر از فرمان خداى برتافتند و آيات خدا را انكار كردند بازگشت ايشان به آتش دوزخ خواهد بود . آنگاه روى با يزيد آورد و فرمود :
هان اى يزيد! آيا گمان مى كنى كه چون زمين و آسمان را بر ما تنگ كردى و ما را شهر تا شهر مانند اسيران كوچ دادى از منزلت و مكانت ما كاستى و بر حشمت و كرامت خود افزودى و قربت خود را در حضرت يزدان به زيادت كردى كه از اين جهت آغاز تكبّر و تنمّر نمودى و بر خويشتن بينى بيفزودى و يك باره شاد و فرحان شدى كه مملكت دنيا بر تو گرد آمد و سلطنت ما از بهر تو صافى گشت ؟ نه چنين است اى يزيد، عنان بازكش و لختى به خود باش مگر فراموش كردى فرمايش خدا را كه فرموده :
البته گمان نكنند آنانكه كفر ورزيدند كه مهلت دادن ما ايشان را بهتر است از براى ايشان ، همانا مهلت داديم ايشان را تا بر گناه خود بيفزايند و از براى ايشان است عذابى مُهين ( 435 ) .
آيا از طريق عدالت است اى پسر طُلَقاء كه زنان و كنيزان خود را در پس ‍ پرده دارى و دختران رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم را چون اسيران ، شهر به شهر بگردانى همانا پرده حشمت و حرمت ايشان را هتك كردى و ايشان را از پرده بر آوردى و در منازل و مناهل به همراهى دشمنان كوچ دادى و مطمح نظر هر نزديك و دور و وضيع و شريف ساختى در حالتى كه از مردان و پرستاران ايشان كسى با ايشان نبود و چگونه اميد مى رود كه نگاهبانى ما كند كسى كه جگر آزادگان را بخايد ( 436 ) و از دهان بيفكند و گوشتش به خون شهيدان برويد و نموّ كند؛ كنايه از آن كه از فرزند هند جگر خواره چه توقع بايد داشت و چه بهره توان يافت . و چگونه درنگ خواهد كرد در دشمنى ما اهل بيت كسى كه بغض و كينه ما را از بَدْر و اُحد در دل دارد و هميشه به نظر دشمنى ما را نظر كرده پس بدون آنكه جرم و جريرتى بر خود دانى و بى آنكه امرى عظيم شمارى شعرى بدين شناعت مى خوانى :
شعر :

لاََهَلُّووا وَاسْتَهَلُّوا فَرَحا

ثُمَّ قالُوا يا يَزيدُ لاتَشَلّ

و با چوبى كه در دست دارى بردندانهاى ابوعبداللّه عليه السّلام سيّد جوانان اهل بهشت مى زنى و چرا اين بيت را نخوانى و حال آنكه دلهاى ما را مجروح و زخمناك كردى و اصل و بيخ ما را بريدى از اين جهت كه خون ذريّه پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم را ريختى و سلسله آل عبدالمطّلب را كه ستارگان روى زمين اند گسيختى و مشايخ خود را ندا مى كنى و گمان دارى كه نداى تو را مى شنوند، و البته زود باشد كه به ايشان ملحق شوى و آرزو كنى كه شل بودى و گنگ بودى و نمى گفتى آنچه را كه گفتى و نمى كردى آنچه را كه كردى ، لكن آرزو و سودى نكند، آنگاه حقّ تعالى را خطاب نمود و عرض كرد: بار الها! بگير حق ما را و انتقام بكش از هر كه با ما ستم كرد و نازل گردان غضب خود را بر هر كه خون ما ريخت و حاميان ما را كشت .
پس فرمود: هان اى يزيد! قسم به خدا كه نشكافتى مگر پوست خود را و نبريدى مگر گوشت خود را، و زود باشد كه بر رسول خدا وارد شوى در حالتى كه متحمّل باش وِزر ريختن خون ذريّه او را و هتك حرمت عترت او را در هنگامى كه حقّ تعالى جمع مى كند پراكندگى ايشان را و مى گيرد حق ايشان را و گمان مبر البتّه آنان را كه در راه خدا كشته شدند مُردگانند بلكه ايشان زنده و در راه پروردگار خود روزى مى خوردند و كافى است ترا خداوند از جهت داورى ، و كافى است محمّد صلى اللّه عليه و آله و سلّم ترا براى مخاصمت و جبرئيل براى يارى او و معاونت و زود باشد كه بداند آن كسى كه تو را دستيار شد و بر گردن مسلمانان سوار كرد وخلافت باطل براى تو مستقر گردانيد و چه نكوهيده بدلى براى ظالمين هست و خواهيد دانست كه كدام يك از شما مكان او بدتر و ياوَر او ضعيفتر است و اگر دواهى روزگار مرا باز داشت كه با تو مخاطبه و تكلّم كنم همانا من قدر ترا كم مى دانم و سرزنش ترا عظيم و توبيخ ترا كثير مى شمارم ؛ چه اينها در تو اثر نمى كند و سودى نمى بخشد، لكن چشمها گريان و سينه ها بريان است چه امرى عجيب و عظيم است نجيبانى كه لشكر خداوندند به دست طُلَقاء كه لشكر شيطانند كشته گردند و خون ما از دستهاى ايشان بريزد و دهان ايشان از گوشت ما بدوشد و بنوشد وآن جسدهاى پاك و پاكيزه را گرگهاى بيابانى به نوبت زيارت كنند و آن تن هاى مبارك را مادران بچّه كفتارها بر خاك بمالند .
اى يزيد! اگر امروز ما را غنيمت خود دانستى زود باشد كه اين غنيمت موجب غرامت تو گردد در هنگامى كه نيابى مگر آنچه را كه پيش ‍ فرستادى و نيست خداوند بر بندگان ستم كننده و در حضرت او است شكايت ما و اعتماد ما، اكنون هر كيد و مكرى كه توانى بكن و هر سعى كه خواهى به عمل آور و در عداوت ما كوشش فرو مگذار و با اين همه ، به خدا سوگند كه ذكر ما را نتوانى محو كرد و وحى ما را نتوانى دور كرد، و باز ندانى فرجام ما را و درك نخواهى كرد غايت و نهايت ما را و عار كردار خود را از خويش نتوانى دور كرد و راءى تو كذب و عليل و ايّام سلطنت تو قليل و جمع تو پراكنده و روز تو گذرنده است در روزى كه منادى حق ندا كند كه لعنت خدا بر ستمكاران است .
سپاس و ستايش خداوندى را كه ختم كرد در ابتدا بر ما سعادت را و در انتها رحمت و شهادت را و از خدا سؤ ال مى كنم كه ثواب شهداى ما را تكميل فرمايد و هر روز بر اجر ايشان بيفزايد و در ميان ما خليفه ايشان باشد و احسانش را بر ما دائم دارد كه اوست خداوند رحيم و پروردگار ودود، و كافى است در هر امرى و نيكو وكيل است (437) .
يزيد را موافق نمى افتد كه جناب زينب عليهاالسّلام را بدين سخنان درشت و كلمات شتم آميز مورد غضب و سخط دارد، خواست كه عذرى بر تراشد كه زنان نوائح بيهُشانه سخن كنند، و اين قسم سخنان از جگر سوختگان پسنديده است لاجرم اين شعر را بگفت :
شعر :

يا صَيْحَةً تُحْمَدُ مِنْ صَوائح

ما اَهْوَنَ المَوْتُ عَلىَ النّوائحِ

آنگاه يزيد با حاضرين اهل شام مشورت كرد كه با اين جماعت چه عمل نمايم . آن خبيثان كلام زشتى گفتند كه معنى آن مناسب ذكر نيست و مرادشان آن بود كه تمام را با تيغ در گذران .
نعمان بن بشير كه حاضر مجلس بود گفت : اى يزيد! ببين تا رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم با ايشان چه صنعت داشت آن كن كه رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم كرد(438)
و مسعودى نقل كرده : وقتى كه اهل مجلس يزيد اين كلام را گفتند: حضرت باقر عليه السّلام شروع كرد به سخن ، و در آن وقت دو سال و چند ماه از سن مباركش گذشته بود پس حمد و ثنا گفت خداى را پس رو كرد به يزيد و فرمود: اهل مجلس تو در مشورت تو راءى دادند به خلاف اهل مجلس فرعون در مشورت كردن فرعون با ايشان در امر موسى و هارون ؛ چه آنها گفتند : اَرْجِهْ وَاَخاهُ و اين جماعت راءى دادند به كشتن ما و براى اين سببى است . يزيد پرسيد سببش چيست ؟ فرمود: اهل مجلسِ فرعون اولاد حلال بودند و اين جماعت اولاد حلال نيستند و نمى كشد انبياء و اولاد ايشان را مگر اولادهاى زنا، پس يزيد از كلام باز ايستاد و خاموش گرديد(439)
اين هنگام به روايت سيّد و مفيد، از مردم شام مردى سرخ رو نظر كرد به جانب فاطمه دختر حضرت امام حسين عليه السّلام پس رو كرد به يزيد و گفت : يا امير المؤ منين ! هَبْ لى هذِهِ الْجارِيَة ؛ يعنى اين دخترك را به من ببخش . جناب فاطمه عليهاالسّلام فرمود: چون اين سخن بشنيدم بر خود بلرزيدم و گمان كردم كه اين مطلب از براى ايشان جايز است . پس به جامه عمّه ام جناب زينب عليهاالسّلام چسبيدم و گفتم : عمّه يتيم شدم اكنون بايد كنيز مردم شوم ( 440 ) ! جناب زينب عليهاالسّلام روى با شامى كرد و فرمود: دروغ گفتى واللّه و ملامت كرده شدى ، به خدا قسم اين كار براى تو و يزيد صورت نبندد و هيچ يك اختيار چنين امرى نداريد .
يزيد در خشم شد و گفت : سوگند به خداى دروغ گفتى اين امر براى من روا است و اگر خواهم بكنم مى كنم .
حضرت زينب عليهاالسّلام فرمود: نه چنين است به خدا سوگند حقّ تعالى اين امر را براى تو روا نداشته و نتوانى كرد مگر آنكه از ملّت ما بيرون شوى و دينى ديگر اختيار كنى .
يزيد از اين سخن خشمش زيادتر شد و گفت : در پيش روى من چنين سخن مى گويى همانا پدر و برادر تو از دين بيرون شدند .
جناب زينب عليهاالسّلام فرمود: به دين خدا و دين پدر و برادر من ، تو و پدر و جدّت هدايت يافتند اگر مسلمان باشى .
يزيد گفت : دروغ گفتى اى دشمن خدا .
حضرت زينب عليهاالسّلام فرمود: اى يزيد! اكنون تو امير و پادشاهى هر چه مى خواهى از روى ستم فحش و دشنام مى دهى و ما را مقهور مى دارى . يزيد گويا شرم كرد و ساكت شد، آن مرد شامى ديگر باره سخن خود را اعاده كرد، يزيد گفت : دور شو خدا مرگت دهد، آن مرد شامى از يزيد پرسيد ايشان كيستند؟
يزيد گفت : آن فاطمه دختر حسين و آن زن دختر على است ، مرد شامى گفت : حسين پسر فاطمه و على پسر ابوطالب ؟ يزيد گفت : بلى ، آن مرد شامى گفت : لعنت كند خداوند ترا اى يزيد عترت پيغمبر خود را مى كشى و ذريّه او را اسير مى كنى ؟! به خدا سوگند كه من گمان نمى كردم ايشان را جز اسيران روم ؛ يزيد گفت : به خدا سوگند ترا نيز به ايشان مى رسانم و امر كرد كه او را گردن زدند(441) .
شيخ مفيد رحمه اللّه فرمود: پس يزيد امر كرد تا اهل بيت را با على بن الحسين عليهماالسّلام در خانه عليحدّه كه متّصل به خانه خودش بود جاى دادند و به قولى ، ايشان را در موضع خرابى حبس كردند كه نه دافع گرما بود و نه حافظ سرما چنانكه صورتهاى مباركشان پوست انداخت ، و در اين مدتى كه در شام بودند نوحه و زارى بر حضرت امام حسين عليه السّلام مى كردند(442) .
و روايت شده كه در اين ايّام در ارض بيت المقدس هر سنگى كه از زمين بر مى داشتند از زيرش خون تازه مى جوشيد. و جمعى نقل كرده اند كه يزيد امر كرد سر مطهّر امام عليه السّلام را بر در قصر شُوْم او نصب كردند و اهل بيت عليه السّلام را امر كرد كه داخل خانه او شوند، چون مخدّرات اهل بيت عصمت و جلالت عليهن السلام داخل خانه آن لعين شدند زنان آل ابوسفيان زيورهاى خود را كندند و لباس ماتم پوشيدند و صدا به گريه و نوحه بلند كردند و سه روز ماتم داشتند و هند دختر عبداللّه بن عامر كه در آن وقت زن يزيد بود و پيشتر در حباله حضرت امام حسين عليه السّلام بود پرده را دريد و از خانه بيرون دويد و به مجلس آن لعين آمد در وقتى كه مجمع عام بود گفت : اى يزيد! سر مبارك فرزند فاطمه دختر رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم را بر در خانه من نصب كرده اى ! يزيد برجست و جامه بر سر او افكند و او را برگرداند و گفت : اى هند! نوحه و زارى كن بر فرزند رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم و بزرگ قريش ‍ كه پسر زياد لعين در امر او تعجيل كرد و من به كشتن او راضى نبودم (443) .
علاّمه مجلسى رحمه اللّه در جلاءُ العُيون پس از آنكه حكايت مرد سرخ روى شامى را نقل كرده فرموده : پس يزيد امر كرد كه اهل بيت رسالت عليهماالسّلام را به زندان بردند، حضرت امام زين العابدين عليه السّلام را با خود به مسجد برد و خطيبى را طلبيد و بر منبر بالا كرد، آن خطيب ناسزاى بسيارى به حضرت امير المؤ منين و امام حسين عليهماالسّلام گفت و يزيد و معاويه عليهما اللعنة را مدح بسيار كرد، حضرت امام زين العابدين عليه السّلام ندا كرد او را كه :
وَيْلَكَ اَيُّهَااْلخاطِبُ اِشْتَرَيْتَ مَرْضاةَ اْلمَخْلوُقِ بِسَخَطِ الخالقِ فَتَبَوَّء مَقْعَدُكَ مِنَ النّارِ؛
يعنى واى بر تو اى خطيب ! كه براى خشنودى مخلوق ، خدا را به خشم آوردى ، جاى خود را در جهنم مهيّا بدان (444) .
پس حضرت على بن الحسين عليه السّلام فرمود كه اى يزيد! مرا رخصت ده كه بر منبر بروم و كلمه اى چند بگويم كه موجب خشنودى خداوند عالميان و اجر حاضران گردد، يزيد قبول نكرد، اهل مجلس ‍ التماس كردند كه او را رخصت بده كه ما مى خواهيم سخن او را بشنويم ، يزيد گفت : اگر بر منبر برآيد مرا و آل ابوسفيان را رسوا مى كند، حاضران گفتند: از اين كودك چه بر مى آيد، يزيد گفت : او از اهل بيتى است كه در شيرخوارگى به علم و كمال آراسته اند، چون اهل شام بسيار مبالغه كردند يزيد رخصت داد تا حضرت بر منبر بالا رفت و حمد و ثناى الهى اداء كرد و صلوات بر حضرت رسالت پناهى و اهل بيت او فرستاد و خطبه اى در نهايت فصاحت و بلاغت ادا كرد كه ديده هاى حاضران را گريان و دلهاى ايشان را بريان كرد (445)
قُلْتُ اِنّى اُحِبُّ فى هذا الْمَقامِ اَنْ اَتَمَثَّلَ بِهذِهِ الاَْبياتِ الّتى لايَسْتَحِقُّ اَنْ يُمْدَحَ بِها اِلاّ هذَاالامامُ عليه السّلام
شعر :

حتّى انَرْتَ بِضَوْءِ وَجْهِكَ فَانْجَلى

ذاكَ الدُّجى وَانْجابَ ذاكَ الْعَثيرُ

فَافْتَنَّ فيكَ النّاظروُنَ فَاِصْبَعٌ

يُومى اِلَيكَ بِها وَعَيْنٌ تَنْظُرُ

يَجِدُونَ رُؤ يَتَكَ الّتى فازُوا بِها

مِنْ انْعُمِ اللّهِ الّتى لاتُكْفَرُوا

فَمَشَيْتَ مَشْيَةَ خاضِعٍ مُتواضِعٍ

للّهِ لايُزْهى ولايَتَكَبَّرُ

فَلَوْ اَنَّ مُشْتاقاً تَكَلَّفَ فَوقَ ما

فى وُسْعِهِ لَسَعى اِلَيْكَ الْمِنْبَرُ

اَبْدَيْتَ مِنْ فَصْل الخِطابِ بِحِكْمَةٍ

تُبنى عَنِ الْحَقّ الْمُبينِ و تُخْبِرُ

پس فرمود كه ايّها الناس حقّ تعالى ما اهل بيت رسالت را شش خصلت عطا كرده است و به هفت فضيلت ما را بر ساير خلق زيادتى داده ، و عطا كرده است به ما علم و بردبارى و جوانمردى و فصاحت و شجاعت و محبت در دلهاى مؤ منان . و فضيلت داده است ما را به آنكه از ما است نبىّ مختار محمّدمصطفى صلى اللّه عليه و آله و سلّم ، و از ما است صدّيق اعظم على مرتضى عليه السّلام ، و از ما است جعفر طيّار كه با دو بال خويش در بهشت با ملائكه پرواز مى كند، و از ما است حمزه شير خدا و شير رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم ، و از ما است دو سبط اين امّت حسن و حسين عليهماالسّلام كه دو سيّد جوانان اهل بهشت اند (446) هر كه مرا شناسد شناسد و هر كه مرا نشناسد من خبر مى دهم او را به حسب و نسب خود .
ايّها الناس ! منم فرزند مكّه و مِنى ، منم فرزند زَمْزَم و صَفا. و پيوسته مفاخر خويش و مدائح آباء و اجداد خود را ذكر كرد تا آنكه فرمود: منم فرزند فاطمه زهراء عليهاالسّلام ، منم فرزند سيّده نساء، منم فرزند خديجه كبرى ، منم فرزند امام مقتول به تيغ اهل جفا، منم فرزند لب تشنه صحراى كربلا، منم فرزند غارت شده اهل جور و عنا، منم فرزند آنكه بر او نوحه كردند جنّيان زمين و مرغان هوا، منم فرزند آنكه سرش را بر نيزه كردند و گردانيدند در شهرها، منم فرزند آنكه حَرَم او را اسير كردند اولاد زنا، مائيم اهل بيت محنت و بلا، مائيم محلّ نزول ملائكه سما، و مهبط علوم حقّ تعالى .
پس چندان مدائح اجداد گرام و مفاخر آباء عِظام خود را ياد كرد كه خُروش از مردم برخاست و يزيد ترسيد كه مردم از او برگردند مؤ ذّن را اشاره كرد كه اذان بگو، چون مؤ ذّن اللّهُ اكبرُ گفت ، حضرت فرمود: از خدا چيزى بزرگتر نيست ، چون مؤ ذّن گفت : اَشْهَدُ اَنْ لااِلهَ الا اللّهُ حضرت فرمود كه شهادت مى دهند به اين كلمه پوست و گوشت و خون من ، چون مؤ ذن گفت : اَشْهَدُ اَنَّ مُحمداً رَسُولُ اللّه صلى اللّه عليه و آله و سلّم حضرت فرمود: كه اى يزيد! بگو اين محمد صلى اللّه عليه و آله و سلّم كه نامش را به رفعت مذكور مى سازى جدّ من است يا جدّ تو؟ اگر مى گويى جدّ تواست دروغ گفته باشى و كافر مى شوى ، و اگر مى گويى جدّ من است پس چرا عترت او را كشتى و فرزندان او را اسير كردى !؟ آن ملعون جواب نگفت و به نماز ايستاد .
مؤ لف گويد: كه آنچه از مقاتل و حكايات رفتار يزيد با اهل بيت عليهماالسّلام ظاهر مى شود آن است كه يزيد از انگيزش فتنه بيمناك شد و از شماتت و شناعت اهل بيت عليهماالسّلام خوى برگردانيد و فى الجمله به طريق رفق و مدارا با اهل بيت رفتار مى كرد و حارسان و نگاهبانان را از مراقبت اهل بيت عليهماالسّلام برداشت و ايشان را در حركت و سكون به اختيار خودشان گذاشت
و گاه گاهى حضرت سيّد سجاد عليه السّلام را در مجلس خويش مى طلبيد و قتل امام حسين عليه السّلام را به ابن زياد نسبت مى داد و او را لعنت مى كرد بر اين كار و اظهار ندامت مى كرد و اين همه به جهت جلب قلوب عامّه و حفظ ملك و سلطنت بود نه اينكه در واقع پشيمان و بدحال شده باشد؛ زيرا كه مورّخين نقل كرده اند كه يزيد مكرّر بعد از قتل حضرت سيّد الشهداء عليه آلاف التحيه و الثناء موافق بعضى مقاتل در هر چاشت و شام سَرِ مقدّس آن سرور را بر سرخوان خود مى طلبيد، و گفته اند كه مكرّر يزيد بر بساط شراب بنشست و مغنّيان را احضار كرد و ابن زياد را به جانب دست راست خود بنشانيد و روى به ساقى نمود و اين شعر مَيْشوم را قرائت كرد :
شعر :

اَسْقِنى شَرْبَةً تُرَوّى مُشاشى

ثُمَّ مِلْ فَاسْقِ مِثلَهَا ابْنَ زيادٍ

صاحِبَ السِّرّ وَالاَْمانَةِ عِنْدى

وَلِتَسْديدِ مَغْنمى وَ جِهادى

قاتِلَ الخارِجِىّ اَعْنى حُسَيْناً

وَ مُبيدَ الاَْعداءِ وَ الْحُسّادِ

سيّد ابن طاوس رحمه اللّه از حضرت سيّد سجّاد عليه السّلام روايت كرده است كه از زمانى كه سر مطهر امام حسين عليه السّلام را براى يزيد آوردند يزيد مجالس شراب فراهم مى كرد و آن سر مطهّر را حاضر مى ساخت و در پيش خويش مى نهاد و شُرب خمر مى كرد (447)
روزى رسول سلطان روم كه از اشراف و بزرگان فرنگ بود در مجلس آن مَيشوم حاضر بود از يزيد پرسيد كه اى پادشاه عرب ! اين سر كيست ؟ يزيد گفت : ترا با اين سر حاجت چيست ؟ گفت : چون من به نزد ملك خويش باز شوم از هر كم و بيش از من پرسش مى كند مى خواهم تا قصّه اين را بدانم و به عرض پادشاه برسانم تا شاد شود و با شادى تو شريك گردد. يزيد گفت : اين سر حسين بن على بن ابى طالب است .
گفت : مادرش كيست ؟ گفت : فاطمه دختر رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم . نصرانى گفت : اُف بر تو و بر دين تو، دين من از دين شما بهتر است ؛ چه آنكه پدر من از نژاد داود پيغمبر است و ميان و من داود پدران بسيار است و مردم نصارى مرا با اين سبب تعظيم مى كنند و خاك مقدم مرا به جهت تبرّك برمى دارند و شما فرزند دختر پيغمبر خود را كه با پيغمبر يك مادر بيشتر واسطه ندارد به قتل مى رسانيد! پس اين چه دين است كه شما داريد پس براى يزيد حديث كنيسه حافر را نقل كرد. يزيد فرمان داد كه اين مرد نصارى را بكشيد كه در مملكت خويش مرا رسوا نسازد .
نصرانى چون اين بدانست گفت : اى يزيد آيا مى خواهى مرا بكشى ؟ گفت : بلى ، گفت : بدان كه من در شب گذشته پيغمبر شما را در خواب ديدم مرا بشارت بهشت داد من در عجب شدم اكنون از سِرّ آن آگاه شدم ، پس كلمه شهادت گفت : و مسلمان شد پس برجست و آن سر مبارك را برداشت و به سينه چسبانيد و مى بوسيد و مى گريست تا او را شهيد كردند (448) .
و در كامل بهائى است (449) كه در مجلس يزيد ملك التّجار روم كه عبدالشّمس نام داشت حاضر بود گفت : يا امير! قريب شصت سال باشد كه من تجارت مى كردم ، از قسطنطنيّه به مدينه رفتم و ده بُرد يمنى و ده نافه مِشك و دو من عنبر داشتم به خدمت حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم رفتم او در خانه اُمّسلمه بود، انس بن مالك اجازت خواست من به خدمت او رفتم واين هدايا كه مذكور شد نزد او بنهادم از من قبول كرد و من هم مسلمان شدم ، مرا عبدالوّهاب نام كرد ليكن اسلام را پنهان دارم از خوف ملك روم ، و در خدمت حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم بودم كه حسن و حسين عليهماالسّلام در آمدند و حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم ايشان را ببوسيد و بر ران خود نشانيد، امروز تو سر ايشان را از تن جدا كرده اى قضيب به ثناياى حسين عليه السّلام كه بوسه گاه رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم است مى زنى ! در ديار ما دريائى است و در آن دريا جزيره اى و در آن جزيره صومعه اى و در آن صومعه چهار سُم خر است كه گويند عيسى عليه السّلام روزى بر آن سورا شده بود آن را به زر گرفته در صندوق نهاده ، سلاطين و امراى روم و عامّه مردم هر سال آنجا به حجّ روند و طواف آن صومعه كنند و حرير آن سُمها را تازه كنند و آن كهنه را پاره پاره كرده به تحفه برند، شما با فرزند رسول خود اين مى كنيد؟! يزيد گفت : بر ما تباه كرد، گفت تا عبدالوّهاب را گردن زنند .
عبدالوّهاب زبان برگشود به كلمه شهادت و اقرار به نبوّت حضرت محمّد صلى اللّه عليه و آله و سلّم و امامت حسين عليه السّلام كرد و لعنت كرد بر يزيد و آباء و اجداد او، بعد از آن او را شهيد كردند(450) .
و سيّد روايت كرده كه روزى حضرت امام زين العابدين عليه السّلام در بازارهاى دمشق عبور مى كرد كه ناگاه منهال بن عمرو، آن حضرت را ديد و عرض كرد كه يابن رسول اللّه ! چگونه روزگار به سر مى برى ؟ حضرت فرمود: چنانكه بنى اسرائيل در ميان آل فرعون كه پسران ايشان را مى كشتند و زنان ايشان را زنده مى گذاشتند و اسير و خدمتكار خويش ‍ مى نمودند، اى منهال ! عرب بر عجم افتخار مى كرد كه محمّداز عرب است و قريش بر ساير عرب فخر مى كرد كه محمد صلى اللّه عليه و آله و سلّم قرشى است و ما كه اهل بيت آن جنابيم مغضوب و مقتول و پراكنده ايم پس راضى شده ايم به قضاى خدا و مى گوئيم اِنّاللّه وَاِنّا اِلَيْهِ راجِعُونَ(451)
شيخ اجلّ على بن ابراهيم قمّى در تفسير خود اين مكالمه امام را در بازارهاى شام با منهال نقل كرده با تفاوتى . و بعد از تشبيه حال خويش به بنى اسرائيل فرموده كار خير البريّه (452) به آنجا رسيده كه بعد از پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم در بالاى منابر ايشان را لعن مى كنند و كار دشمنان به آنجائى رسيده كه مال و شرف به آنها عطاء مى شود و امّا دوستان و محبّان ما حقير و بى بهره اند و پيوسته كار مؤ منان چنين بوده يعنى بايد ذليل و مقهور دولتهاى باطله باشند. پس فرمود: و بامداد كردند عجم كه اعتراف داشتند به حق عرب به سبب آنكه رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم از عرب بوده و عرب اعتراف داشتند به حق قريش به سبب آنكه رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم از ايشان بوده و قريش ‍ بدين سبب بر عرب فخر مى كرد و عرب نيز به همين سبب بر عجم فخر مى كرد، و ما كه اهل بيت پيغمبريم كسى حقّ ما را نمى شناسد، چنين است روزگار ما(453)
از سيّد محدّث جليل سيّد نعمة اللّه جزايرى در كتاب انوار نعمانيه اين خبر به وجه ابسطى نقل شده و آن چنان است كه منهال ديد آن حضرت را در حالتى كه تكيه بر عصا كرده بود و ساقهاى پاى او مانند دو نِى بود و خون جارى بود از ساقهاى مباركش و رنگ شريفش زرد بود، و چون حال او پرسيد، فرمود: چگونه است حال كسى كه اسير يزيد بن معاويه است و زنهاى ما تا به حال شكمهايشان از طعام سير نگشته و سرهاى ايشان پوشيده نشده و شب و روز به نوحه و گريه مى گذرانند، و بعد از نقل شطرى از آنچه در روايت تفسير قمّى گذشت ، فرمود: هيچ گاهى يزيد ما را نمى طلبد مگر آنكه گمان مى كنيم كه اراده قتل ما دارد و به جهت كشتن ، ما را مى طلبد اِنّاللّه وَاِنّا اِلَيْهِ راجِعُونَ. منهال گفت : عرضه داشتم اكنون كجا مى رويد؟ فرمود: آن جائى كه ما را منزل داده اند سقف ندارد و آفتاب ما را گداخته است و هواى خوبى در آنجا نمى بينيم ، الحال به جهت ضعف بدن بيرون آمده ام تا لحظه اى استراحت كنم و زود برگردم به جهت ترسم بر زنها. پس در اين حال كه با آن حضرت تكلّم مى كردم ديدم نداى زنى بلند شد و آن جناب را صدا زد كه كجا مى روى اى نور ديده و آن جناب زينب دختر على مرتضى عليهماالسّلام بود(454) .
در مثير الاحزان است كه يزيد اهل بيت عليهماالسّلام را در مساكنى منزل داده بود كه از سرما و گرما ايشان را نگاه نمى داشت تا آنكه بدنهاى ايشان پوست باز كرد و زرداب وريم جارى شد، و هذِهِ عِبارتُهُ :
وَاُسكِنَّ فى مَساكِنَ لا يَقينَ مِنْ حَرٍّ وَلا بَردٍ حَتّى تَقَشرَّتِ الجُلُودُ وَسالَ الصَّديدُ بَعدَ كِنِّ الخُدوُرِ وَظِلِّ السُّتوُرِ(455)
از بعضى از كتب نقل شده كه مسكن و مجلس اهل بيت عليهماالسّلام در شام در خانه خرابى بوده و مقصود يزيد آن بود كه آن خانه بر سر ايشان خراب شود و كشته شوند(456) .
در كامل بهائى از حاويه نقل كرده كه زنان خاندان نبوّت در حالت اسيرى حال مردانى كه در كربلا شهيد شده بودند بر پسران و دختران ايشان پوشيده مى داشتند و هر كودكى را وعده مى دادند كه پدر تو به فلان سفر رفته است باز مى آيد تا ايشان را به خانه يزيد آوردند، دختركى بود چهار ساله شبى از خواب بيدار شد گفت : پدر من حسين عليه السّلام كجا است ؟ اين ساعت او را به خواب ديدم سخت پريشان بود، زنان و كودكان جمله در گريه افتادند و فغان از ايشان برخاست . يزيد خفته بود از خواب بيدار شد و حال تفحّص كرد، خبر بردند كه حال چنين است . آن در حال گفت : كه بروند و سر پدر را بياورند و در كنار او نهند، پس آن سر مقدّس ‍ را بياوردند و در كنار آن دختر چهار ساله نهادند .
پرسيد اين چيست ؟ گفتند: سر پدر تو است ، آن دختر بترسيد و فرياد برآورد و رنجور شد در آن چند روز جان به حق تسليم كرد. و بعضى اين خبر را به وَجه اَبسط نقل كرده اند (457) و مضمونش را يكى از اعاظم رحمه اللّه به نظم آورده و من در اين مقام به همان اشعار اكتفا مى كنم . قال رَحِمَهُ اللّه :
شعر :

يكى نوغنچه اى از باغ زهرا

بجست از خواب نوشين بلبل آسا

به افغان از مژه خوناب مى ريخت

نه خونابه كه خون ناب مى ريخت

بگفت اى عمّه بابايم كجا رفت ؟

بُدانيدم در برم ديگر چرا رفت ؟

مرا بگرفته بود اين دم در آغوش

همى ماليد دستم بر سر و گوش

به ناگه گشت غايب از بر من

ببين سوز دل و چشم تر من

حجازى بانوان دل شكسته

به گرداگرد آن كودك نشسته

خرابه جايشان با آن ستمها

بهانه طفلشان سر بار غمها

ز آه و ناله و از بانگ و افغان

يزيد از خواب بر پاشد هراسان

بگفتا كاين فغان و ناله از كيست ؟

خروش و گريه و فرياد از چيست ؟

بگفتش ازنديمان كاى ستمگر

بُود اين ناله از آل پيمبر

يكى كودك ز شاه سر بريده

در اين ساعت پدر درخواب ديده

كنون خواهد پدر از عمّه خويش

وزاين خواهش جگرها را كند ريش

چون اين بشنيد آن مَردُوديزدان

بگفتا چاره كار است آسان

سر بابش بَريد اين دم به سويش

چه بيند سر بر آيد آرزويش

همان طشت و همان سر قوم گمراه

بياوردند نزد لشكر آه

يكى سرپوش بُد بر روى آن سر

نقاب آسا به روى مهر انور

به پيش روى كودك سر نهادند

زنو بر دل غم ديگر نهادند

به ناموس خدا آن كودك زار

بگفت اى عمّه دل ريش افكار

چه باشد زير اين منديل مستور

كه جُز بابا ندارم هيچ منظور

بگفتش دختر سلطان والا

كه آن كس را كه خواهى هست اين جا

چو اين بشنيد خود برداشت سرپوش

چُه جان بگرفت آن سر را در آغوش

بگفت اى سرور و سالار اسلام

زقتلت مر مرا روز است چون شام

پدر بعد از تو محنتها كشيدم

بيابانها و صحراها دويدم

همى گفتندمان در كوفه و شام

كه اينان خارجند از دين اسلام

پرستارى نَبُد جُز تازيانه

مرا بعد از تو اى شاه يگانه

زكعب نيزه و از ضرب سيلى

تنم چون آسمان گشته است نيلى

بدان سر جمله آن جور و ستمها

بيابان گردى و درد و اَلَمها

بيان كرد و بگفت اى شاه محشر

تو برگو كى بريدت سر زپيكر

مرا در خُردسالى در بدر كرد

اسير و دستگير و بى پدر كرد

همى گفت و سر شاهش در آغوش

به ناگه گشته از گفتار خاموش

پريد از اين جهان و در جنان شد

در آغوش بتولش آشيان شد

خديو بانوان در يافت آن حال

كه پريده است مرغ بى پر و بال

به بالينش نشست آن غم رسيده

به گرد او زنان داغ ديده

فغان برداشتندى از دل تنگ

به آه و ناله گشتندى هم آهنگ

از اين غم شد به آل اللّه اطهار

دوباره كربلا از نو نمودار (458)

انتهى ملخّصا
شيخ ابن نما روايت كرده است كه حضرت سكينه عليهاالسّلام در ايّامى كه در شام بود، و موافق روايت سيّد در روز چهارم از ورود به شام ، در خواب ديد كه پنج ناقه از نور پيدا شد كه بر هر ناقه پيرمردى سوار بود و ملائكه بسيار بر ايشان احاطه كرده بودند و با ايشان خادمى بود مى فرمايد پس آن خادم به نزد من آمد و گفت : اى سكينه ! جدّت ترا سلام مى رساند، گفتم : بر رسول خدا سلام باد اى پيك رسول اللّه تو كيستى ؟ گفت : من خدمتكارى از خدمتكاران بهشتم ، پرسيدم اين پيران بزرگواران كه بر شتر سوار بودند چه جماعت بودند؟ گفت : اوّل آدم صفى اللّه بود، دوّم ابراهيم خليل اللّه بود و سوّم موسى كليم اللّه بود و چهارم عيسى روح اللّه بود، گفتم : آن مرد كه دست بر ريش خود گرفته بود و از ضعف مى افتاد و بر مى خاست كه بود؟ گفت : جدّ تو رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم بود، گفتم : كجا مى رود؟ گفت : به زيارت پدرت حسين عليه السّلام مى روند. من چون نام جدّ خود شنيدم دويدم كه خود را به آن حضرت برسانم وشكايت امّت را به او بكنم كه ناگاه ديدم پنج هودجى از نور پيدا شد كه ميان هر هودج زنى نشسته بود، از آن خادم پرسيدم كه اين زنان كيستند؟ گفت : اوّل حوّا امّ البشر است ، و دوّم آسيه زن فرعون ، و سوّم مريم دختر عمران و چهارم خديجه دختر خُوَيلد است ، گفتم ، اين پنجم كيست كه از اندوه دست بر سر گذاشته است و گاهى مى افتد و گاه بر مى خيزد؟ گفت : جده تو فاطمه زهرا عليهاالسّلام است .
من چون نام جدّه خود را شنيدم دويدم خود را به هودج او رسانيدم ودر پيش روى او ايستادم و گريستم و فرياد بر آوردم كه اى مادر به خدا قسم كه ظالمان اين امّت انكار حقّ ما كردند و جمعيّت ما را پراكنده كردند و حريم ما را مباح كردند، اى مادر به خدا سوگند حسين عليه السّلام پدرم را كشتند. حضرت فاطمه عليهاالسّلام فرمود: اى سكينه ! بس است همانا جگرم را آتش زدى و رگ دلم را قطع كردى ، اين پيراهن پدرت حسين عليه السّلام است كه با من است و از من جدا نخواهد شد تا خدا را با آن ملاقات نمايم ، پس از خواب بيدار شدم (459) .
خواب ديگرى نيز از حضرت سكينه عليهاالسّلام در شام نقل شده كه براى يزيد نقل كرده و علاّمه مجلسى رحمه اللّه آن را در جلاء العيون نقل نموده (460)، پس از آن فرموده كه قطب راوندى از اَعمش روايت كرده است كه من بر دور كعبه طواف مى كردم ، ناگاه ديدم كه مردى دعا مى كرد و مى گفت : خداوندا! مرا بيامرز دانم كه مرا نيامرزى . چون از سبب نا اميدى او سوال كردم مرا از حرم بيرون
برد و گفت : من از آنها بودم كه در لشكر عمر سعد بوديم و از چهل نفر بودم كه سر امام حسين عليه السّلام را به شام برديم و در راه ، معجزات بسيار از آن سر بزرگوار مشاهده كرديم و چون داخل دمشق شديم روزى كه آن سر مطهّر را به مجلس يزيد مى بردند قاتل آن حضرت سر مبارك را برداشت و رَجَزى مى خواند كه ركاب مرا پر از طلا و نقره كن كه پادشاه بزرگى را كشته ام و كسى را كشته ام كه از جهت پدر و مادر از همه كس بهتر است . يزيد گفت : هر گاه مى دانستى كه او چنين است چرا او را كشتى ؟ و حكم كرد كه او را به قتل آورند، پس سر را در پيش خود گذاشت و شادى بسيار كرد و اهل مجلس ‍ حجّتها بر او تمام كردند و فايده نكرد چنانچه گذشت .
پس امر كرد كه آن سر منوّر را در حجره اى كه برابر مجلس عيش و شُرب او بود نصب كردند و ما را بر آن سر موكّل نمودند و مرا از مشاهده معجزات آن سر بزرگوار دهشت عظيم رو داده بود و خوابم نمى برد، چون پاسى از شب گذشت و رفيقان من به خواب رفتند ناگاه صداهاى بسيار از آسمان به گوشم رسيد، پس شنيدم كه منادى گفت : اى آدم ! فرود آى ، پس حضرت آدم عليه السّلام از جانب آسمان به زير آمد با ملائكه بسيار، پس نداى ديگر شنيدم كه اى ابراهيم ! فرود آى ، و آن حضرت به زير آمد با ملائكه بى شمار، پس نداى ديگر شنيدم كه اى موسى ! به زير آى ، و آن حضرت آمد با بسيارى از ملائكه ، و همچنين حضرت عيسى عليه السّلام به زير آمد با ملائكه بى حدّ و اِحصا، پس غلغله عظيم از هوا به گوشم رسيد و ندائى شنيدم كه اى محمّد صلى اللّه عليه و آله و سلّم !به زير آى ناگاه ديدم كه حضرت رسالت صلى اللّه عليه و آله و سلّم نازل شد با افواج بسيار از ملائكه آسمانها و ملائكه بر دور آن قبّه كه سر مبارك حضرت امام حسين عليه السّلام در آنجا بود احاطه كردند و حضرت رسالت صلى اللّه عليه و آله و سلّم داخل آن قبّه شد، چون نظرش بر آن سر مبارك افتاد ناتوان شد و نشست ، ناگاه ديدم آن نيزه كه سر آن مظلوم را بر آن نصب كرده بودند خم شد و آن سر در دامن مطهّر آن سرور افتاد، حضرت سر را بر سينه خود چسبانيد و به نزديك حضرت آدم عليه السّلام آورد و گفت : اى پدر من آدم ، نظر كن كه امّت من با فرزند دلبند من چه كرده اند! در اين وقت من بر خود بلرزيدم كه ناگاه جبرئيل به نزد حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و گفت : يا رسول اللّه ! من موكّلم به زلزله زمين ، دستورى ده كه زمين را بلرزانم و بر ايشان صدائى بزنم كه همه هلاك شوند، حضرت دستورى نداد، گفت : پس رخصت بده كه اين چهل نفر را هلاك كنم ، حضرت فرمود كه اختيار دارى ، پس ‍ جبرئيل نزديك هر يك كه مى رفت و بر ايشان مى دميد آتش در ايشان مى افتاد و مى سوختند، چون نوبت به من رسيد من استغاثه كردم حضرت فرمود كه بگذاريد او را خدا نيامرزد او را، پس مرا گذاشت و سر را برداشتند و بردند، و بعد از آن شب ديگر كسى آن سر مقدّس را نديد .
و عمر بن سعد لعين چون متوجّه إ مارت رى شد در راه به جهنم واصل شد و به مطلب نرسيد(461)
مترجم گويد: بدان كه در مدفن سَرِ مبارك سيّد الشهداء عليه آلاف التحيه و الثناء خلاف ميان عامّه بسيار است و ذكر اقوال ايشان فايده ندارد و مشهور ميان علماى شيعه آن است كه حضرت امام زين العابدين عليه السّلام به كربلا آورد با سر ساير شهداء و در روز اربعين به بدنها ملحق گردانيد، و اين قول به حسب روايات بسيار بعيد مى نمايد .
و احاديث بسيار دلالت مى كند بر آنكه مردى از شيعيان آن سر مبارك را دزديد و آورد در بالاى سر حضرت امير المؤ منين عليه السّلام دفن كرد و به اين سبب در آنجا زيارت آن حضرت سنّت است و اين روايت دلالت كرد كه حضرت رسالت صلى اللّه عليه و آله و سلّم آن سر گرامى را با خود برد(462)
و در آن شكى نيست كه آن سر و بدن به اشرف اماكن منتقل گرديده و در عالم قدس به يكديگر ملحق شده هر چند كيفيّت آن معلوم نباشد.(تمام شد كلام علاّمه مجلسى رحمه اللّه ) (463)
فقير گويد: كه آنچه در آخر خبر مروى از اَعْمَش است كه عمر سعد در راه رى هلاك شد درست نيايد؛ چه آنكه آن را مختار در منزل خودش در كوفه به قتل رسانيد و مستجاب شد دعاى مولاى ما امام حسين عليه السّلام در حق او :
وَسَلَّطَ عَلَيْكَ مَنْ يَذْبَحُكَ بَعْدى عَلى فِراشِكَ .
ابو حنيفه دينورى از حُمَيْد بن مسلم روايت كرده كه گفت : عمر سعد رفيق و دوست من بود پس از آمدنش از كربلا و فراغتش از قتل حسين عليه السّلام به ديدنش رفتم و از حالش سؤ ال كردم گفت : ازحال من مپرس ؛ زيرا كه هيچ مسافرى بدحالتر از من به منزل خود برنگشت ، قطع كردم قرابت نزديك را و مرتكب شدم كار بزرگى را(464)
درتذكره سِبط است كه مردم از او اعراض كردند و ديگر اعتنا به او نمى نمودند و هرگاه بر جماعتى از مردم مى گذشت از او روى مى گردانيدند، و هرگاه داخل مسجد مى شد مردم از مسجد بيرون مى شدند، و هر كه او را مى ديد بد مى گفت و دشنام مى داد لاجرم ملازمت منزل اختيار كرد تا آنكه به قتل رسيد.اَلا لَعْنَةُ اللّهَ عَلَيْهِ


پاورقي ها :
319.

اى داغ تو روان خون دل از ديده و حور

بى تو عالم همه ماتمكده تا نفخه صور

تا جهان باشد و بوده است كه داده است نشان

ميزبان خفته به كاخ اندر و ميهمان به تنور

سَر بى تن كه شنيده است به لب آيه كهف

يا كه ديده است به مشكاة تنور آيه نور (شيخ عباس قمّى رحمه اللّه )

320. تاريخ طبرى 247/9، تحقيق : صدقى جميل العطّار
321. معراج المحّبة ص 9، چاپ محمّدعلى انصارى
322. آتشكده نيرّ تبريزى ص 130، چاپ فردوسى ، تبريز، 1364 ش
323. ديوان محتشم كاشانى ص 284، با مختصر تفاوت ، چاپ سنائى ، تهران
324. بدان كه (جامعه) اسم يك نوع از (غُل) است و وجه اين تسميه آن است كه جمع مى كند دستها را به سوى گردن و غُل طوقه آهنى است در گردن گذارند و از دو طرف زنجير دارد كه به اختلاف از دو طرف آن طوقه خارج مى شود، يعنى از طرف راست به سمت دست چپ و از طرف چپ به سمت دست راست مى رود دو دستها بسته مى شود دو طرف زنجير پس از بسته شدن دستها به وسيله گداختن يا كوبيدن به هم وصل مى شود كه ديگر جدا نشود و از اين جهت هنگامى كه يزيد پليد خواست غُل را گردن آن حضرت بردارد سوهان خواست (شيخ عبّاس ‍قمّى (ره))
325. معراج المحبّة ص 97
326. اين كلمات حضرت زينب عليهاالسّلام اشاره باشد به آنچه ظاهر شد از هارون الرشيد و متوكل لعين و در محو آثار آن قبر شريف چنانچه در (تتمّة المنتهى) در حال متوكّل به شرح رفته به آنجا مراجعه شود (شيخ عبّاس قمّى (ره))
327. كامل الزيارات ص 273 و 274، باب 88
328. سوگنامه كربلا (ترجمه لهوف)، ص 245
329. ديوان محتشم كاشانى ص 283 و 284
330. بحارالانوا ر 58/45
331. بحار الانوار 59/45
332. بحارالانوار 59/45
333. مصباح كفعمى، ص 967، اءعلمى ، بيروت .
334. مناقب ابن شهر آشوب 4/121
335. ارشاد شيخ مفيد 114/2
336. كامل بهايى 287/2
337. الدروس الشرعيّه11/2، (چاپ انتشارات اسلامى ، قم )
338. ناسخ التواريخ ) زندگانى امام حسين عليه السّلام 3/34، چاپ اسلاميه (
339. سوره ابراهيم(14)، آيه 42
340. مناقب ابن شهر آشوب 4/91 و 92
341. بحار الانوار 232/45
342. بحارالانوار 230/45
343. (ترمذى) هو الشيخ الحافظ ابو عيسى محمّدبن عيسى بن سوره المتوفى سنه 275 و جامِعُ اَحَدِالصَحاح السِّت و ترمذ قرية قديمة على طرف نهر بلخ (شيخ عبّاس قمّى(ره))
344. (والسّمعانى) هو ابوسعد عبدالكريم بن محمّدالمروزى الشّافعى صاحب كتاب الانساب و فضايل الصحابه و غير هما توفّى بمرو سنه 562 (شيخ عبّاس قمّى (ره))
345. صحيح ترمذى 428/5، حديث 3796، دارالفكر، بيروت
346. بحار الانوار 45/23 از (مقتل محمّدبن ابى طالب) نقل كرده است .
347. تذكرة الخواص ص 230
348. امالى شيخ طوسى ص 326، مجلس 11، حديث 653
349. در كامل بهائى 290/2 است كه چون ابن زياد حكم كرد كه سر مقدّس را در كوچه هاى كوفه بگردانند در جميع كوچه ها و قبايل صد هزار خلق در نظاره آن سر جمع شدند بعضى به تعزيت و بعضى به تهنيت (شيخ عبّاس قمّی (ره))
350. (شَبَه) مهرهُ سياه است معرّبش (سَبَج) است .
351. بحار الانوار 114/45 و 115
352. بحارالانوار 108/45
353. (سيف الاُمّة ( ردّ رساله پادرى، نسخه خطّى كتابخانه مسجد اعظم، به شماره 368
354. يعنى چون مردم ديدند كه جناب زينب 3 اشاره به سكوت كرده خواست تكلم فرمايد، سكوت اختيار كردندو از رفتن توقف نمودند تا گوش دهند چه مى فرمايد و چون مردم از رفتن باز ايستادند لاجرم زنگها از صدا افتاد، امّا بيانات وارده بعضى از اهل خبر كه اين را يكى از كرامات جناب زينب 3 شمرده اند از اجتهادات است . و براى جلالت قدر آن مخدّره محتاج به نقل اين كرامتها نيست (شيخ عبّاس قمّى(ره))
355. امالى شيخ مفيد ص 324-321، مجلس 38، حديث 8 امالى شيخ طوسى، ص 91 - 93، مجلس سوم، حديث 142
356. احتجاج طبرسى 2/31
357. فى الْحَديثِ نَهى عَنْ قَتْل شَيْى ءٍ مِنَ الدَّوابَ صَبْرا هُوَ اَنْ يُمْسَكَ شَيْى ءٌ مِنْ ذَواتِ الرُّوحِ حَيّا ثُمَّ يُرْمى بشَيْى ءٍ حَتى يَمُوتَ. كذا فى النِّهاية . (شيخ عبّاس قمّى (ره))
358. سوگنامه كربلا ترجمه لهوف ابن طاوس، ص 287 - 291
359. حاضر مجاور، بادى = صحرانشين .
360. و شايد همين قضيب بوده كه از بابت تجسم اعمال به صورت مار برزخى شده كه در جمله اى از كتب علماى تاريخ نقل شده كه در زمان مختار سر نحس اين كافر را در ميان سر قَتَله بود و بر زمين انداخته بودند و مردم تماشا مى نمودند كه مارى در سوراخ بينى و دهان او داخل ود و بيرون مى آيد و مردم مى گفتند: قَدْجائَتْ قَدْجائَتْ، يعنى مار باز آمد و اين عمل مكرّر واقع شد و از تاريخ طبرى مستفاد مى شود كه ابن زياد ملعون يك ساعت آن قضيب را به دندانهاى نازنين آن حضرت مى زد مكرّر و متوالى مثل باران كه بر زمين مى بارد .

(تاريخ طبرى 248/6 ( شيخ عبّاس قمّى (ره)
361. همين معناى ترجمه (سجّاعه) به سين مهمله است و محتمل است كه (شجاعه) به شين معجمه باشد يعنى زن پر دل و دلير و شجاع است چنانچه در (منتهى الارب) شجاعه بالتّثليث زن پر دل و دلاور در شدّت .
فقير گويد: كه كافى است در پر دلى جناب زينب عليهاالسّلام كه در آن مجمع بزرگ آن دبّ اكبر را تعيير و سرزنش كرد به مادرش مرجانه و آن كنيزكى بود زانيه مشهوره به زنا .
وَقَدْ اَشارَاِلَيهاامير المُؤ منين عليه السَّلامُ فى قَوله لِلْميثَم التمّار لَيَاْ خُذَنَّكَ الْعُتُلُّ الزَّنيم ابْنُ الاَْمَةِ الْفاجِرَةِ عُبَيدُ اللّه بنُ زياد وَاَشارَ اِلَيها اَيْضا الشّاعرُ فى هذا الْبَيتِ :

لَعَنَ اللّهُ حَيْثُ حَلَّ زِيادا

وَابْنَهُ والْعَجُوزَ ذاتَ الْبَعوُلِ .

شيخ عبّاس قمّى (ره)
362. تاريخ طبرى 248/6 و 249
363. مثير الاحزان ص 91
364. سوره زُمر (39)، آيه 42
365. سوگنامه كربلا ص 297
366. بحار الانوار 118/45
367. يعنى حيا و شرم مى كنيد از ايشان
368. (سبخه) يعنى زمين شوره زار و اسم موضعى است در بصره و شايد در كوفه شوره زارى بوده كه عبداللّه را در آنجا به دار زدند، و بعضى به جاى سبخه، مسجد ذكر كرده اند. واللّه العالم، (شيخ عبّاس قمّى(ره)) .
از كتاب (درّ النّظيم) معلوم مى شود كه خبر قتل امام حسين عليه السّلام به مدينه بعد از بيست و چهار روز از روز عاشورا رسيد و اللّه العالم، (شيخ عبّاس قمّى(ره))
369. سوره كهف (18)، آيه 9
370. ارشاد شيخ مفيد، 117/2
371. بحار الانوار189/45، حديث 35
372. ارشاد شيخ مفيد 118/2
373. ارشاد شيخ مفيد 2/123، (اَلاَرْنب) وقعةٌ كانَتْ لبنى زُبَيد عَلى بنى زياد من بنى الحرث بن كعب و هذا البيت العمرو بن معدى كرب، (شيخ عبّاس قمّى (ره))
374. همان ماءخذ
375. بحار الانوار 122/45
376. ارشاد شيخ مفيد 2/124
377. امالى شيخ طوسى ص 90، مجلس سوّم، حديث 139
378. بحارالانوار199/45، تاريخ طبرى 255/6
379. تاريخ طبرى252/6، تحقيق : صدقى جميل العطار
380. ارشاد شيخ مفيد، 2/118
381. المقريزى تقى الدين احمد بن على المورّخ صاحب الكتب الكثيرة منها تاريخ مصر المسمى (المواعظ و الاعتبار بذكر الخطط و الا ثار)، اصله من بعلبك و يعرف بالمقريزى نسبة الى حارة كانت تعرف بحارة المقازرة توفّى سنه 845 (شيخ عبّاس قمّى(ره))
382. الخطط و الا ثار 430/1
383. كامل بهائى عماد الدين طبرى 2/291
384. اقبال الاعمال ص59، اعلمى ، بيروت
385. (تِبْر مُذاب ) ( تِبْر) به تقديم تاء مكسوره بر موحدّه ساكنه يعنى طلا و (مُذاب) يعنى آب شده (شيخ عبّاس قمّى(ره))
مخفى نماند كه ابو مِخْنف لوط بن يحيى الا زْدى از بزرگان محدّثين و معتمد ارباب سِيَر و تواريخ است و مقتل او در نهايت اعتبار؛ چنانچه از نقل اعاظم علماى قديم از آن و از ساير مؤ لّفاتش معلوم مى شود ولكن افسوس و آه كه اصل مَقْتَل بى عيب او در دست نيست و اين مقتل موجود و منسوب به او مشتمل است بر بعضى مطالب مُنْكره كه بايد اَعادى و جهّال آن را به جهت پاره اى از اغراض فاسده در آن كتاب نقل كرده باشند و از اين جهت از درجه اعتبار افتاده و بر مفردات آن شيخ وثوقى نيست ، لكن آن چه در باب سِيَر اهل بيت از كوفه و شام از قضاياى ه نقل كرده كه ملخّص آن را ما نقل كرديم نشود گفت تمام آن از دسّ وضّاعين باشد سِيّما كه در بعضى از آنها داعى بر وضع نيست و علاوه بر آن شواهد بسيار بر صدق غالب از قضايا در كتب معتبره يافت مى شود: مثل قضيّه دير راهب قِنِّسْرين كه در يك منزلى حَلَب بوده و در سنه 351 به جهت غارت روم خراب شده و قصّه يهودى حرانى كه سيّد عطاءاللّه بن سيّد غياث الدين در (روضة الاحباب) نقل كرده و ابن شهر آشوب قضاياى بسيار نقل كرده و عالم جليل خبير عماد الدين حسن بن على طبرسى در (كامل السقيفه) تصريح كرده بر آن كه در اين سِيَر به اَمَد و موصل و نصيبين و بعلبك و ميافارقين و شَيْزَر عبور كردند. فاضل المعى ملاّ حسين كاشفى قضاياى متعدده در بين عبور از بسيارى منازل در (روضة الشهدا) نقل كرده و از مجموع ، اطمينان حاصل مى شود كه مسير از آن راه بوده و خلاف آن نيز از اصل و كلمات اصحاب تا كنون به نظر نرسيده .واللّه العالم (شيخ عبّاس قمّى(ره))
387. همانا به اين گردانيدن اهل بيتِ خَيْرُالانام در ديار اسلام ، اشاره فرموده حضرت زينب عليهاالسّلام در خطبه خود در مجلس يزيد :
اَمِنَ العَدْلِ يَابْنَ الْطُلَقاء تَحْذيرُكَ حَرائرَكَ وَ إ ماءكَ و سَوْقَكَ بَناتِ رَسول اللّهَ سَبايا؟! قَدْ هَتَكْتَ سُتُورَهُنَّ و اَبْدَيْتَ وُجُوهَهُنَّ تَحْدوُبِهِنَّ الاَْعْداءُ مِنْ بَلَدٍ الى بلدٍ و يَسْتَشْرِفُهُنَّ اَهل الْمَناهِلِ و الْمَناقِلِ الخ . (سوگنامه كربلا ص 330)
و اشاره فرموده به اشهار راءس مقدس ، اين شاعر :

رَاءسُ ابْن بنتِ محمَّدٍ وَ وَصيّهِ

لِلْمُسلمينَ عَلى قَناةٍ يُرْفَعُ

وَالْمُسلمونَ بِمَنظَرٍ و بِمَسمَعٍ

لا جازعٌ مِنْهُمْ وَلا مُتَوَجَّعٌ

اَيْقَظْتَ اَجْفاناً وَ كُنْتَ لَها كِرىً

وَ اَنَمْتَ عَيْناً لَمْ تَكُنْ بِكَ تَهْجَعُ

كَحَلَتْ بِمَنْظَرِكَ الْعُيُونُ عِمايَةً

وَاَصَمَّ رُزْؤُكَ كُلَّ اُذُنٍ تَسْمَعُ

ما رَوْضَةٌ إ لاّ تَمَنَّتْ انّها

لَكَ مَضْجَعٌ وَلِخَطِّ قَبْرِكَ مَوضِعٌ

سوگنامه كربلا ترجمه لهوف ص 298 (شيخ عبّاس قمّى(ره))
388. مناقب ابن شهر آشوب 4/89 و90
389. روضة الشهداء ص386، تصحيح : علامه شعرانى
390. سوره شعراء (26)، آيه 227
391. روضة الشهداء ص 367
392. معجم البلدان186/2، چاپ دارصادر، بيروت
393. تاريخ حلب 253/1
394. سوگنامه كربلا ترجمه لهوف ص 315، 316
395. و در روايت (تذكرة سبط) است كه گفت : اَشْهَدُ اَنْ لا اِلهَ اِلاّ اللّه وَ اَنّ جَدَّكَ مُحَمّداً رَسُولُ اللّهِ صَلّى اللّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ وَ اَشْهَدُ اءنّنى موْلاكَ و عَبْدُكَ پس ‍از دير فرود آمد و خدمت اهل بيت مى كرد.(شيخ عبّاس قمّى (ره))
396. سوره ابراهيم (14)، آيه 42
397. سوره شعرا (26)، آيه 227
398. بحارالانوار 185-184/45

399. (مصباح) كفعمى ص676، اءعلمى ، بيروت
400. سوگنامه كربلا ترجمه لهوف ص 317
400. جلاء العيون ص 729
401. سوره ابراهيم (14)، آيه 42
403. سوره شعراء (26)، آيه 227
404. مناقب ابن شهر آشوب 4/68
405. سوره كهف (18)، آيه 9
406. خرائج راوندى 577/2
407. سوره شورى (42)، آيه 23
408. سوره اسراء (17)، آيه 26
409. سوره انفال (8)، آيه41
410. سوره احزاب (33)، آيه 33
411. سوگنامه كربلا (ترجمه لهوف ) ص 318 - 323
412. جلاء العيون ص 731
413. كامل بهائى 293 – 292/2
414. در نفس المهموم بعد از سر حضرت عبّاس عليه السّلام ذكر كلمه كَاَنَّهُ يَضْحَك ظاهرا از سهو قلم است ، (شيخ عبّاس قمّى (ره))
415. كامل بهائى297 – 296/2
416. تاريخ طبرى250/6، تحقيق : صدقى جميل العطّار
417. مثير الا حزان ص 97
418. ارشاد شيخ مفيد، 2/119
419. (حُمُول) بالضم هودج ها و شتران كه بر آنها هودج بسته باشند. در بعضى نسخه ها به جاى (الحُمول)، (الرؤ س) ذكر شده .
420. بحار الانوار 199/45
421. بحار الانوار167/45
422. ارشاد شيخ مفيد 2 / 119 ، 120
423. بحار الانوار 176/45
424. كامل بهائى 259/2
425. مثير الا حزان ص 98
426. سوره شورى (42)، آيه 30
427. سوره حديد (57)، آيه 22 - 23
428. تفسير قمّى 352/2
429. وارياً يعنى آتش زننده
430. تشْجينَ يعنى اندوهگين
431. ذكر اشعار يزيد پليد كه در آن مجلس شُوْم خوانده – از(ناسخ التواريخ136/6)، چاپ اسلاميه

لَيتَ اَشياخى بِبَدْرٍ شَهِدُوا

وقعة الخزرج مَعَ وقع الا سلِ

لَعِبَتْ هاشمُ بِالْمُلْكِ فَلا

خَبَرٌ جاءَ وَلا وحىٌ نَزَلَ

لَسْتُ مِنْ خِنْدَفٍ اِنْ لَمْ اءنْتَقِمْ

مِنْ بنى احمدَ ما كان فَعَلَ

قد اَخَذْنا مِنْ علي ثارَنا

وَقَتَلْنا الْفارِس اللَّيْثَ البَطَلَ

وَ قَتَلنا الْقَومَ مِنْ ساداتِهم

وعَدَلْناهُ بِبَدرٍ فَانْعَدَلَ

فَجَزَيْناهُمْ بِبَدرٍ مِثْلها

وَ بِاُحدٍ يَوْمَ اُحدٍ فَاعْتَدَلَ

لورَاَوْهُ فاسْتَهلُّوا فَرَحاً

ثُمَّ قالوا يا يزيدُ لاتَشَلُّ

و كَذاكَ الشيخ اَوْصانى بِهِ

فَاتَّبَعْتُ الشيخَ فيما قد سَئَل

اين اشعار را ذكر نكرده اند و آنچه را كه ذكر كرده اند جماعتى كمى را نسبت به يزيد داده اند و بعضى آن را به ابن زبعرى داده اند و هيچ كس تصريح ننموده كه از يزيد كدام است و از ابن زبعرى كدام ، پس واجب مى كند كه اشعار ابن زبعرى را كه در جنگ احد گفته ذكر كنيم تا معلوم شود كه شعر يزيد كدام است و شعر ابن زبعرى كدام ، اشعار ابن زبعرى اين است :

يا غُرابَ الْبَيْن ما شِئْتَ فَقُلْ

اِنَّما تَنْعِقُ اَمْراً قَدْ فُعِلَ

اِنَّ لِلْخَيْرِ وَلِلشَّرِ مَدى

وَ سَواءٌ قَبْرُ مُثْرٍ و مُقلّ

كُلُّ خَيْرٍ وَ نَعيمٍ زائلٌ

وَ بَناتُ الدَّهْرِ يَلْعَبْنَ بِكُلِّ

اَبْلِغا حَسَّانَ عَنىً آيَةً

فَقريضُ الشِّعْر يَشْفي ذَا الْعِلَل

كَمْ تَرى فِى الْحَرْبِ مِنْ جُمْجُمَةٍ

وَاَكُفٍ قُدْ اُبينَتْ وَ رَجل

وَ سَرابيلَ حِسانٍ سُلِبَتْ

عَنْ كُماةٍ غُوْدِ رُوْفى الْمُنْتَزَل

كَمْ قَتَلْنا مِنْ كريمٍ سَيّدٍ

ماجدِ الجَدَّيْنِ مِقْدامٍ بَطَلٍ

صادقِ النَّجْدَة قَرْم بارِعٍ

غَيْرِ رِعْديدٍ لَدى وَقْع الاسل

فَسَل الْمِهْراسَ مِنْ ساكنِهِ

مِنْ كراديس وَهامٍ الْحَجَل

لَيْتَ اشياخى بِبَدْرٍ شَهِدُوا

جَزَعَ الْخَزرج مِنْ وَقْع الا سل

حينَ ضَلَّتْ بِقباءٍ بَرْكُها

وَاسْتَحَرَّ الْقَتْلُ في عَبْدِالاْ شَل

حينوَ ضَلَّتْ بِقباءٍ بَرْكُها

وَاسْتَحَرَّ الْقَتْلُ في عَبْدِ الا شَل

ثُمَّ حَفّوا عِنْدَ ذاكُمْ رُقَّصا

رَقَصَ الْحَفّانِ تَعْدُوا في الجَبَلِ

فَقَتَلنا النِّصْفَ مِنْ ساداتِهِمْ

وَعَدَلْنا مِثْلَ بَدْر فَاعْتَدَلَ

لا اءَلُومُ النَّفْسَ اِلاّ انَّنا

لَو كَرَرْنا لفَعَلْنا المُفْتَعل

بِسُيُوفِ الْهِنْدِ تَعْلُوها مَهُمْ

تُبْرِدُ الْغَيْظَ وَ يَشْفينَ الْعِلَل

اكنون از اين اشعار توان دانست كه كدام يك را يزيد تمثيل آورده است و كدام را خود انشاء كرده يا به اندك بينونتى قرائت كرده و هم در آنجا نقل كرده كه چون سرهاى شهدا را نزد يزيد پليد آوردند بانگ غُرابى گوشزد او گشت اين كفر را كه بر او سجلّى بود انشاء كرد :

لمّا بَدَتْ تِلك الرُّؤُس وَ اَشْرَقَت

تِلْكَ الشُّموُس عَلى رُبى جَيْرُون

صاحَ الغُرابُ فَقُلتُ صِحْ اَوْ لا تَصِح

فَلَقَدْ قَضَيْتُ مِنَ النَّبى دُيُونى

و چون بانگ غُراب را بروى نابهنگام افتاد به حكم تطيّر دلالت بر زوال ملك مى كرد و به دو شعر از اشعار ابن زبعرى متمثّل شد و غراب را مخاطب ساخت :

كُلُّ مُلْك وَ نَعيم زائل

و بَناتُ الدَّهرِ يَلْعَبْنَ بكلِّ .

432. بحار الانوار167/45
433. بحار الانوار133/45
434. سوره روم (30)، آيه 10
435. سوره آل عمران (3)، آيه 178
436. خائيدن : جويدن
437. سوگنامه كربلا ترجمه لهوف، ص 329 - 337
438. همان ماءخذ
439. اثبات الوصيّه مسعودى ، ص /170 و 171
440. وَلَنِعْمَ ما قيل :

آن كس كه اسير بيم گردد

چون باشد چون يتيم گردد

نوميد شده ز دستگيرى

با ذِلّ غريبى واسيرى

چندان ز مژه سرشك خون ريخت

كاندام زمين به خود در آميخت

گفت اى پدر اى پدر كجايى

كافسر نه بسر نمى نمائى

من بى پدرى نديده بودم

تلخ است كنون كه آزمودم

441. ارشاد21/2، سوگنامه كربلا ص 339
442. ارشاد شيخ مفيد 122/2
443. بحار الانوار142/45 و 143
444. جلاء العيون ص 739
445. و در كامل بهائى است كه آن حضرت فرمود :
الحَمْدُ للّهِ الذى لابَدايةَ لَهُ و الدّائِمُ الذى لانفادَلَهُ وَالاَوَّلُ الّذى لا اَوَّلَ لاَِوَليَّتِهِ والا خِرُ الذى لامُوخِّرَ لا خِريّته و الْباقى بَعدَ فَناءِ الْخَلْقِ قَدَّرَ اللَّيالى و الاَْيّامَ و قَسَّمَ فيما بَيْنَهُمُ الاَْقسامَ فَتَبارَكَ اللّهُ الْمَلِكُ العَلاّ مُ. (شيخ عبّاس قمّى (ره))
446. در اين روايت ذكر نشده و ظاهراً به ملاحظه اى ذكر نشده و هفتم حضرت مهدى صاحب الزمان عليه السّلام است كه مى كشد دجّال را و در روايت (كامل بهائى) ذكر شده. واللّه العالم (شيخ عبّاس قمّى(ره))
447. محتمل است كه خبر مروىّ از حضرت سجّاد عليه السّلام در اينجا تمام شود و بقيه از خبر نباشد. (شيخ عبّاس قمّى(ره))
448. سوگنامه كربلا ترجمه لهوف ص 345
449. كامل بهائى 296- 295/2
450. فقير گويد: كه حديث كنيسه حافر و حكايتى كه از (كامل بهايى) نقل شده هر دو در نظر من بعيد و محلّ اعتماد من نيست . واللّه العالم. (شيخ عبّاس قمّى (ره))
451. سوگنامه كربلا ترجمه لهوف ص 351
452. اينكه در حديث شريف فرموده : خَيْرُ البَرِيَّة يُلعَنُ عَلَى الْمَنابر :
اشاره به سيره معاويه و اشاعه سبّ امير المؤ منين عليه السّلام است در منابر اسلام،
ولقد اجاد ابن سَنان الخفاجى :

يا اُمَّة كَفَرَتْ وَ فى اَفْواهِها

الْقُرآن فيه ضَلالُها و رَشادُها

اَعْلَى الْمَنابِر تُعْلِنُونَ بِسَبِّه

وَبسَيْفهِ نُصِبَتْ لَكُمْ اعْوادُها

تِلكَ الخَلائِق فيكُمْ بَدْرِيَّةٌ

قُتِلَ الْحُسينُ وَماخَبَتْ اَحْقادُها

و بر اين وضع منابر و مساجد اسلام گذشت سالهائى كه در خُطَب جمعه و اعياد سبّ امير المؤ منين عليه السّلام مرسوم بود تا زمان خلافت عمر بن عبدالعزيز كه به لطايف الحيل رفع آن عمل شنيع نمود و به جاى سبّ آن جناب آيه اِنَّ اللّه يَاْمُرُ بالعَدلِ وَ الاحسانِ را قرار داد. (شيخ عبّاس قمّى(ره))


453. تفسير قمّى 143/2
454. انوار النعمانيّه 252/3
455. مثير الاحزان ص 103
456. بصائر الدرجات، ص 338
457. روضة الشهداء ص 389، تصحيح: علاّمه شعرانى
458. معراج المحبّه ص 120، چاپ 1357 شمسى
459. سوگنامه كربلا ترجمه لهوف ص 343
460. جلاءالعيون ص 745
461. خرائج ( راوندى 587/2)
462. فقير گويد: كه قول يزيد به حضرت على بن حسين عليه السّلام كه هرگز نخواهى ديد سَر پدرت را چنانچه بعد از اين خواهد آمد تاءييد مى كند اين روايت را. (شيخ عبّاس قمّى(ره))
463. جلاء العيون ص 747 ، 748
464. الا خبار الطّوال دينورى ص 260


منبع: شبكه labbaik.ir