مقتل بهلول

شيخ محمد تقى بهلول
تنظيم كننده : حسين محمدى گل تپه

- ۵ -


در آن بزم شقاوت   همه هستند دعوت
نشسته دور و نزديك   همه كُر ديپلماتيك
چو مجلس شد مهيا   بياوردند اسارى
به آن آشفته حالى   كه اندر بزم والى
بيان آن شنيدى   به كنه آن رسيدى
رسيد آن جمع مظلوم   به پاى تخت آن شوم
يزيد شوم جاهل   از آنها بود غافل
و يا عمدا تغافل   نموده و تجاهل
به شرب و لهو پرداخت   گهى برد و گهى باخت
يكى دو جام مى خورد   ز سر عقل و خرد برد
ز بعد يك دو جامى   به مستى تمامى
طلب كرد از اميران   سر شاه شهيدان
چو آوردند آن سر   ميان طشتى از زر
گرفت او چوب در دست   به پاى قهر بنشست
بر آن لبها كه احمد   مكيده بود بى حد
به رخسار دل آرا   كه مى زد بوسه زهرا
به دندان منور   كه مى بوسيد حيدر
به قدرى چوب خود آخت   كه زينب قلب خود باخت
سپند آسا ز جا خواست   به خطبه مجلس آراست
خطبه حضرت زينب در مجلس يزيد لعنة الله عليه
كه اى مردود بى شرم   ندارى از چه آزرم
دمى شرم از خدا كن   ز پيغمبر حيا كن
از اين لب چوب بردار   مده ما را تو آزار
براى او بود بس   كه كشته گشته بى كس
كفايت هستش اى دون   جفاى شمر ملعون
به جز تو اى منافق   كه هستى خصم خالق
بگو اين ظالم ننگ   كه با مرده كند جنگ ؟!
كنى اين فكر ظالم   كه بر مايى تو حاكم
چو بينى ما اسيريم   بچشم ات ما اسيريم
گمان كردى ز نخوت   براى خويش عزت
ولى واقع نه اين است   خدا باريك بين است
به اصحاب ضلالت   بسى حق داده مهلت
نبوده اند در آن خير   كه آن شر بوده لا غير
درنگ و مهلت حق   مدان از غفلت از حق
كه حكمت ها در آن است   بس اسرار نهان است
بود مهلت موقت   سپس از بعد مهلت
عذابى بس اليم است   شررهاى جحيم است
ايا كان جهالت   بود آيا عدالت
كه پوشانى به پرده   كنيز زشت جربه
ولى آل پيمبر   بدون ستر و معجر
رود شهرى به شهرى   از اين دارى چه بهرى
تو را از اين چه مقصود   كه محبوبات معبود
روان باشند بى يار   برهنه سر به بازار
تو اكنون پادشاهى   بكن هر كار خواهى
كه زينب را خدايى است   بحق اش اتكائى است
تو نتوانى كه سازى   به ما گردن فرازى
نه نام ما توانى   كه از دلها برانى
خدا سردار ما است   معين و يار ما است
مرا جدى بود راد   كه او فرمود آزاد
به روز جنگ بطحا   ز بعد فتح دعوا
گروهى كفر كيشان   كه جدت بود از ايشان
تو آن احسان وافى   عجب كردى تلافى
بقدرى گفت زينب   سخن هاى معذب
كه كرد آن ظالم خس   ز فعل زشت خود بس
كنيز خواستن
دگر احوال مجلس   ماءل حال مجلس
بگفتى نيست لايق   كه دانندش خلايق
ولى يك حرف بايد   كه ناگفته نپايد
امان از آن زمانى   كه يك نادان جوانى
ز جهل از جاى برخاست   كنيز از آن زنان خواست
اشاره كرد آن شوم   به دخت شاه مظلوم
چه گويم من كه آن دم   چه حالى شد مجسم
چه فرياد و نوا شد   چه سان تازه عزا شد
چه سان زينب فغان كرد   چو خون از دل روان كرد
كه اى ختم رسولان   ببين بر اين جهولان
كه مى خواهند آل ات   بنات خوش خصالت
كنيز خود بسازند   و ز آن بر خود بنازند
يزيد اين حال چون ديد   ز خجلت آب گرديد
بكرد آن شامى دون   ز بزم خويش بيرون
چو زينب باخبر شد   كه دفع اين خطر شد
لب از آه و فغان بست   به جاى خويش بنشست
ولى با قلب پردرد   نهفته گريه مى كرد
به صد رنج و الم جفت   ز سوز سينه مى گفت
حسين اى يار زينب   گل بى خار زينب
فدايت زينب تو   به قربان لب تو
فداى آن لب خوب   كه شد كوبيده با چوب
فداى آن سر پاك   كه شد بسته به فتراك
قال الله يا محمد...
اما انه سيد الشهداء من الاولين و الاخرين فى الدنيا و الاخرة و سيد شباب اهل الجنة من الخلق اجمعين و ابوه افضل منه و خير، فاقراءه السلام و بشّره بانه راية الهدى ، و منار اوليائى و حفيظى و شهيدى على خلقى ، و خازن علمى و حجتى على اهل السماوات و اهل الارضين و الثقلين الجن و الانس .

((كامل الزيارات ، ص 70))
خداوند فرمود: اى محمد، به حقيقت كه حسين آقاى شهيدان اولين و آخرين در دنيا و آخرت است ، آقاى جوانان تمام بهشتيان است و پدرش ‍ برتر و بهتر از اوست . او را سلام برسان و به او بشارت بده كه او پرچم هدايت ، و نشانه اولياء من و حفيظ حريم من ، و گواه بر خلق من ، و خزانه دار علم من ، و حجت من بر اهل آسمانها و زمين و دو گروه جن و انس ‍ است .
فصل هفتم : بازگشت به مدينه
حرم امن
يكى شهريست ماءمون   مبارك فال و ميمون
ز يمن اش بهره ور خلق   زيارتگاه هر خلق
مدينه است نامش   زياد است احترامش
چو كعبه منزل اوست   چه جنت خلوت اوست
از آفاتش خبر نيست   بلا را رهگذر نيست
چو مكه جاى امنيست   كسى خائف در آن نيست
مقر زهد و علم است   محلم صلح و سلم است
نه در آن خوف و حرب است   نه جاى طعن و ضرب است
محمد (ص ) را مقام است   جدل در آن حرام است
نبى داده است فرمان   كه باشد ساكن آن
چه اهلى چه مهاجر   چه زوار و مسافر
ز شر خصم محفوظ   ز عيش صاف محفوظ
نبى تا در جهان بود   همان فرمان روان بود
ز بعد مصطفى هم   نخورد اين امر بر هم
اگر مى كرد كس خون   به يثرب ملتجى چون
شر از كشتى امان بود   معينش مردمان بود
ز بعد مصطفى هم   نخورد اين امر بر هم
ز هجرت تا چهل سال   نشد اين حكم ابطال
اخراج از مدينه
يزيد شوم گمراه   چو شد بعد از پدر شاه
از او شد هتك اسلام   از او شد نقض احكام
نخستين كارش اين بود   كه كتبا امر فرمود
به والى مدينه   به قهر و خشم و كينه
كه از فرزند زهرا   امام اهل دنيا
بگيرد بيعت وى   و يا عمرش كند طى
حسين از اين خبر شد   كه هنگام خطر شد
دو كار اندر نظر هست   كه در هر يك خطر هست
اگر بيعت كند شاه   شود هر فرد گمراه
اگر سازد تبانى   كشندش بى تاءنى
امام عادل بر   چو خود را ديد مضطر
شبانه قلب پر خون   ز يثرب رفت بيرون
عجب پر حزن كارى   چه نكبت روزگارى
به شهر شاه بطحا   كه ايمن از خطرها
بود هر فرد مومن   حسين اش نيست ايمن
حسين از شهر رفته   دل مردم گرفته
همه مردم حزين اند   ز هجر او غمين اند
خروج او عجيب است   دل هر كس كعيب است
اهالى انتظارند   به هر ره گوش دارند
كه از آن سيد پاك   سليل شاه لولاك
بيايد اطلاعى   ز شمس آيد شعاعى
افواهات شايعه
خبرهاى وقايع   در اطراف است شايع
به گوش از رهگذرها   رسد موحش خبرها
يكى گويد كه شد شاه   به مكه كشته ناگاه
كند شخص دگر ردّ   كه مطلب نيست سند
يكى گويد كه حضرت   به دشمن داده بيعت
دگر گويد كه از اين   اكاذيب شياطين
نه اين مطلب صحيح است   فقط كذب صحيح است
كجا آل ابراهيم   بنمودند تسليم ؟
شد از يك سمت معلوم   كه آن مولاى معصوم
ز خوف دشمن دون   ز مكه رفته بيرون
يزيد بى مروت   عنيد بى فتوت
خيال كشتنش داشت   به حج آسوده نگذاشت
برفت از ترس دشمن   به سمتى نامعين
يكى را اعتقاد است   يمن شهر و مراد است
يكى را در مذاق است   كه قصد شهر عاق است
ز يك اخبار پيداست   كه اندر كوفه غوغاست
ز يك منبع رسيده است   خبر مسلم شهيد است
خبرها بى شمار است   به هر شهر و ديار است
ولى اخبار منقول   عمومش نيست مقبول
منابع مستند نيست   سند معتمد نيست
اعلان حاكم مدينه
چو آن شاه معظم   دهِ ماهِ محرم
شهيد كربلا شد   سرش از تن جدا شد
ز قول حاكم شهر   بگوش مردم شهر
رسيد اين قصد ناگه   بر آمد از قلوب آه
وليكن اهل يثرب   شدند اكثر مذبذب
نه باور داشتندش   دروغ انگاشتندش
كه اين امر پر احوال   شده گفته به اجمال
نكرده حاكم افشا   تفاصيل خبر را
منابع مستند نيست   سندها معتمد نيست
رسيدن بشير
يكى روز غم افزاست   تاءثر حكمفرماست
دل هر فرد محزون   چكد از ديده ها خون
چنان يثرب فسرده   چنان دلها فشرده
كه احمد رفته گويا   همين ساعت ز دنيا
گروهى سوى هامون   شده از شهر بيرون
ستاده قلب پر آه   نظر دارند در راه
به ره پيشان غباريست   در آن پيدا سواريست
كه دارد شكوه از دهر   ز دشت آيد سوى شهر
سواره پيشتر شد   اهالى را خبر شد
كه مردى آمد از راه   كه از اخبارش آگاه
به دورش شد تهاجم   چو دانستند مردم
كه نام او بشير است   ز هر مطلب خبير است
جگر خون آن سوار است   غم او بيشمار است
سرافكنده به زير است   دلش از عمر سير است
نه بالا مى كند طرف   نه با كس مى زند حرف
چو گرديدند جويا   از او مردم خبرها
بگفت آييد يكسر   به محراب پيمبر
كه گردد گفته اخبار   هويدا گردد اسرار
افشاى خبر
چو آن افسرده قاصد   به مسجد گشت وارد
به يثرب تخم غم كاشت   ز مطلب پرده برداشت
بگفتا اى اهالى   ادانى و اعالى
ز ديده خون چكانيد   به منزلها نمانيد
حسين از دستتان شد   سر او بر سنان شد
تنش پا مال مركب   اسيرى ديد زينب
در اين دم آل طه   رسند از شام اينجا
اگر اهل صوابيد   سوى آن ها شتابيد
دل آن ها بجوييد   تسلى شان بگوييد
چو شايع اين خبر شد   ز دلها صبر در شد
به يثرب محشرى شد   عجايب منظرى شد
فغان از شهر برخاست   كه قتل شاه شد راست
اهالى از زن و مرد   به صحرا روى آورد
خطبه خواندن حضرت زين العابدين (عليه السلام )
به يك نقطه ز صحرا   كه شهر است آشكارا
از آن نقطه نمودار   فكنده كاروان بار
شكسته كاروانى   به ناله همرهانى
قرين غصه و آه   بدن كاهيده چون كاه
چو خلق آنجا رسيدند   اسيران را بديدند
امين رب معبود   كه نام او على بود
حسين را او پسر بود   در اين دم بى پدر بود
همان آقاى بيمار   كه نامش يافت اذكار
همان سردار اسلام   كه از كوفه الى شام
ز تب لرزان تنش بود   غل اندر گردن بود
به روى منبر ايستاد   ز دل برداشت فرياد
يكى خطبه ادا كرد   ستايش از خدا كرد
مصيبت هاى خود را   بيان كرد آشكارا
به نوعى كرد تبيين   مصائب را شه دين
كه از هر مرد و هر زن   بر آمد آه و شيون
سپس گشتند داخل   به شهر آن جمع خون دل
نوحه سرايى حضرت ام كلثوم سلام الله عليها
در آن دم ام كلثوم   دل افگار مغموم
چو باران گريه مى كرد   خروشان نوحه مى كرد
كه اى شهر دل آرا   مده ما را به خود جا
كه ما افسرده هستيم   برادر مرده هستيم
بسى شرم است ما را   اگر پرسى تو از ما
منوّر ماهتان كو؟   موقّر شاهتان كو؟
برادر را كه برديد   به دست كه سپرديد؟
نبود اين كارتان خوب   كه چون اولاد يعقوب
سپرديد اى بزرگان   برادر را به گرگان
مپرس از ما مدينه   كه رخ ‌هاى برهنه
چه سان رفتيد در شام   ميان مجلس عام
نه آسان مشكل ماست   پر از غم ها دل ماست
غم ما گفتنى نيست   غبارش رفتنى نيست
حضرت زينب در سر قبر حضرت فاطمه سلام الله عليها
ز صوت ام كلثوم   تمام خلق مغموم
كه از نو محشر آمد   عزاى ديگر آمد
رسيدند از بيابان   گروه دل كبابان
به دلهاى مكدر   به نهر، آب پيمبر
فغان و آه از آن دم   كه زينب قلب پر غم
ز راه افكند خود را   به روى قبر زهرا
زمين از گريه گل كرد   بيان درد دل كرد
كه مادر بين به حالم   به قلب پر ملالم
ز هجران تلخ كامم   به تو بادا سلامم
ز تو اى با جلالت   مرا باشد خجالت
كه بردم نور عينت   گل باغت حسين ات
ز يثرب سوى بطحا   نياوردم پس او را
حسين از سر جدا شد   قتيل اشقيا شد
ز دنيا تشنه لب رفت   به صد رنج و تعب رفت
بناتت گشته پامال   به دست قوم جهال
به كوفه رفته بوديم   بسى ره طى نموديم
مشقت ها كشيديم   بيابانها دويديم
به شهر شام رفتيم   به بزم عام رفتيم
به سرها سنگ خورديم   فراوان رنج برديم
به پاها خار ديديم   هزار آزار ديديم
رخت خونين
همى گفت آن عفيفه   ستم هاى خليفه
كه از اعداى بدخو   رسيده بود بر او
چو هر رنج و مَهَن گفت   در آخر اين سخن گفت
كه مادر گر حسين را   نياوردم ز صحرا
بود ز آن يار جانى   به همراهم نشانى
نشانى را كه دارم   به تو اكنون سپارم
قيامت گشت ظاهر   چو از ما بين چادر
كشيد او قلب محزون   يكى رخت پر از خون
فكند آن بى برادر   به روى قبر مادر
جاى خالى
پس از زارى بسيار   كه شرحش هست دشوار
شدند آنها روانه   از آنجا سوى خانه
ز دهر آورده زينب   ز هجر افسرده زينب
به خانه چون در آمد   ز دل دودش بر آمد
كه خالى ديد ظاهر   مصلاى برادر
ز وحشت پاش لرزيد   به روى خاك غلطيد
جبين بر خاك ماليد   ز قلب چاك ناليد
كه اى آرام جانم   كه اى روح و روانم
شفيق جسم و جانم   رفيق مهربانم
سر و جانم فدايت   كه خالى مانده جايت
تو را خالى مصلاست   مرا دو ديده درياست
كجايى اى برادر!   كه بينى حال خواهر
ز هجران تو چون است   دلش لبريز خون است
پس از قدرى سخن ها   به زحمت خاست از جا
چو مرغ پر شكسته   دل از اندوه خسته
در آن اندوه خانه   كه بودش آشيانه
همى مى گشت حيران   به هر سو اشك باران
برادر را همى جست   برادر كو كه مى گفت
به آن دل ريش حيران   مشو همشيره گريان
خاتمة الكتاب
چو محبوبى كه بذل مال و جان از يار مى خواهد   هميشه دين حق از مومنين ايثار مى خواهد
نگهدارى قرآن نيست كار سهل و آسانى   حسين بن على سر حلقه احرار مى خواهد
نه دست هر كسى تيغ بلاها را سپر گردد   زمين كربلا عباس بيرقدار مى خواهد
سپهبد هست لازم در خور خود هر سپاهى را   سپاه حق ابوالفضل سپه سالار مى خواهد
براى حفظ دين حق فداكارى از آن بايد   كه انسان نعمت جنت خلاص از نار مى خواهد
جهاد اكبر ما چيست بنياد هوس كندن   كند دندان مار آن كس نجات از مار مى خواهد
نه اصلاح جهان آيد ز روس و نه ز آمريكا   كه اصلاح جهان مهدى خوش ‍ اطوار مى خواهد
ظهور حضرت مهديست اصلاح همه عالم   همين اصلاح ((بهلولش )) خدا بسيار مى خواهد