كرامات الحسينية جلد دوم
معجزات حضرت سيدالشهداء عليه السلام بعد از شهادت

على مير خلف زاده

- ۱ -


مقدمه

الحمدللّه ربّ العالمين و الصّلوة و السّلام على سيّدنا محمّد و آله (ص ) سيّما مولانا حجّة بن الحسن روحى و ارواح العالمين له الفداه .
مسئله كرامات و معجزمات طورى در اين دنياى قرن بيستم و علم جلب توجّه كرده كه بيشتر دانشمندان دنيا در اين باره مطالب و مسائل نوشته اند و معترف به معجزات و كرامات و خوارق عادات گرديده اند كه نمونه اى از آن را در مقدمه جلد اول اين كتاب مفصلا متذكر شده ام . ولى جالب اينجاست كه در اين دنياى پيشرفته امروز، دانشمندان روان شناسى ثابت كرده اند توسّل و دعا و طلب آمرزش و تلقينهاى معنوى موجب برطرف شدن بسيارى از امراض روحى و جسمى شده و به خاطر همين هم هست كه با گذشت زمان نه تنها اينگونه دعا و زيارت و توسل كهنه و فرسوده شده ، بلكه با كنار رفتن پرده هاى جهل و نادانى ، مفاهيم و آثار آن روشن و متوجه شدن به ذات اقدس حق مى گردد و از آن منبع فيض نيرو مى گيرد.
توسّل به درگاه ائمه عليهم السلام على الخصوص آقا سيّدالشّهداءع يعنى تمسك جستن ، سخن گفتن ، دعا كردن و توسل نمودن به پروردگار عالم است .
اينك بنده حقير با تشويق و تمجيد شما بزرگواران و به فضل خدا و عنايات حضرت ولى عصر عجّل اللّه تعالى فرجه الشريف دوباره به جمع آورى داستانهاى واقعى و آثار تمسّك به آقا امام حسين ع نمودم ، كه انسان با خواندن اين داستانهاى حقيقى ، متوسّل و متمسك به آن وجود پاك و مقدّس و مطهر خود را در يك فضاى ملكوتى و آسمان رحمت الهى به پرواز درآورد و با عقيده اى محكم و اراده اى قوى خود را در وادى توسّل و تمسّك اندازد و از فيوضات ربانى بهره مند گردد؛ لذا از تمام بزرگوارانى كه بنده را لسانا، يدا، قدما، فكرا، معنويا، ماديا، يارى و مساعدت نمودند تشكر و قدردانى مى نمايم .
على مير خلف زاده
تهران 1374


ملا عباس

دانشمند شهيد، واعظ شهير، مرحوم حضرت حجة الاسلام و المسلمين آقاى حاج شيخ احمد كافى خراسانى رضوان اللّه تعالى عليه فرمود: مرحوم حاج شيخ مهدى مازندرانى رضوان اللّه تعالى عليه در كربلا بود، پنجاه سال صبحها در رواق حرم امام حسين ع منبر مى رفت ، آدم خوب ومعروفى بود. چند جلد كتاب نوشته بنامهاى كوكب درّى ، معال السبطين ، شجره طوبى ، آثار الحسين ع در كتاب آثار الحسينش نوشته :
در آن مازندران ما يك نفر به نام ملا عباس چاوش بود، اين هر سال يك پرچم مى گرفت روى دوشش و مى رفت طرف كربلا، يك عده از مردم هم دنبال اين پرچم چاوشيش مى رفتند.
مى گويد: يك سال تصميم گرفت كربلا نرود چون يك گرفتارى برايش پيش آمده بود، سى و دو نفر از اين جوانهاى اطراف ده اش ‍ آمدند و گفتند: ملاعباس بيا برويم كربلا؟ گفت : من امسال يك گرفتارى دارم كه نمى توانم بيايم . گرفتاريش را بر طرف كردند.
ملاعباس چاوش پرچم را برداشت و گفت : هركه دارد هوس كربلا خوش باشد، ملاعباس چاوش براه افتاد، جمعيتى از مردم از اين ده و آن شهر جمع شدند و شهر به شهر آمدند تا رسيدند نزديكى هاى كربلا، منزلگاه منزل كردند دورهم نشتند، سر شب يك وقت ملاعباس گفت رفقا امشب چه شبى است ؟!
گفتند: امشب شب جمعه است . گفت : رفقا آن چراغها را مى بينيد؟ گفتند: آرى . گفت : آنها چراغهاى گلدسته هاى حرم امام حسين ع است يك منزل بيشتر نمانده ، مى دانم خسته و مانده وناراحتيد، امّا بياييد چون شب جمعه است اين منزل ديگر را هم برويم ، شب جمعه يك زيارتى از امام حسين ع بكنيم .
گفتند: باشد مى رويم همه راه افتادند آمدند آن وقتها مسافرخانه و هتل نبود سراهايى بود، اينها با اسبها و الاغها رفتند توى سراى ، اسب هايشان را بستند طبقه پائين ، خودشان هم بارها رفتند اطاقهاى بالا منزل كردند، اثاثها را گذاشتند. ملاعباس گفت : رفقا اثاثها را رها كنيد بايد تا صبح نشده برويم حرم آقا امام حسين ع .
همه آمدند توى صحن امام حسين ع كه رسيدند يك مشت جوانها آمدند دورش را گرفتند و گفتند: ملاعباس آن شبهاى جمعه اى كه ما مازندران بوديم توى ده مان مى آمديم دورت جمع مى شديم تو يك نوحه مى خواندى . ما براى امام حسين ع سينه مى زديم ، حالا شب جمعه آمديم كربلا توى صحن و حرمش .
گفت : چَشم . امشب هم برايتان نوحه مى خوانم .
ملاعباس مى گويد: من با خودم گفتم مى رويم توى حرم آقا امام حسين ع و زيارت مى خوانم برايشان . بعد مى رويم بالاى سر امام حسين ع اين دفترچه نوحه ام را در مى آورم لايش را باز مى كنم هر نوحه اى آمد همان نوحه را مى خوانم . گفت : آمدم بالاى سر امام حسين ع دفترچه را در آوردم لاى دفتر را باز كردم ديدم سرصفحه نوحه على اكبر ع آمد. فهميدم اين اشاره خود ابى عبداللّه ع است : گفت : نوحه على اكبر خواندم حالا شما مناسبتها را ببينيد. يك مشت جوان و سفر اول و توى حرم امام حسين ع و دل شب جمعه و نوحه على اكبر و يك حالى پيدا كردند. بعد صدا زد رفقا بس است برويم استراحت كنيم همه را برداشت آمد توى سرى . همه خسته ومانده افتاديم ، خوابمان برد.
ملاعباس مى گويد: تا خوابم برد، در عالم خواب يكوقت ديدم يك كسى در سرى را مى زند. مى گويد: من بلند شدم آمدم ببينم كيست ؟ ديدم يك غلام سياهى است . به من سلام كرد گفت : ملاعباس ‍ چاوش شمائيد؟! گفتم : بله . گفت : آقا فرمودند به رفقا بگوئيد مهيا بشويد ما مى خواهيم به ديدن شما بيائيم . گفتم . آقا كيه ؟!
گفت : آقا كيه ؟! آقا همانى است كه اين همه راه به عشق و علاقه او آمدى . گفتم آقا حسين ع را مى گوئى ؟! گفت : آرى .
گفتم : امام حسين ع مى خواهد بيايد اينجا؟! گفت : آرى .
گفتم : كجاست ما مى رويم براى پا بوسيش . گفت : نه آقا فرموده مى آيم .
ملا عباس مى گويد: آمدم تو عالم خواب رفقا را خبر كردم و همه مؤ دّب نشستيم كه الا ن آقا مى آيند. طولى نكشيد يك وقت ديدم دَرِ سرى باز شد مثل اينكه خورشيد طلوع كند، همچنين نورى ظاهر شد، يكدفعه من با رفقايم آمديم بلند شويم يكوقت ديديم آقا اشاره كرد و فرمود: ملاعباس تو را به جان حسين بنشينيد، شما خسته ايد تازه رسيده ايد راحت باشيد. يك يك احوال ما را پرسيد، يكوقت فرمود: ملاعباس ؟! گفتم : بله آقا جان . فرمود: مى دانى چرا من امشب اينجا آمدم ؟! گفتم : نه آقا جان . فرمود من سه تا كار داشتم گفتم : چيست آقا جانم ؟ فرمود: اولا بدان هر كس زائر ما باشد به ديدنش ‍ مى رويم مرحوم كافى فرمود: حسين جان هركس تو را زيارت كند بديدنش مى روى اگر اينجوره من الا ن امشب به همه اين مردم مى گويم بگويند السلام عليك يا اباعبداللّه . اى حسين ترا به خدا امشب يك پا بيا مهديه يك سرى به اين مردم بزن آى پسر فاطمه ... فرمود: ملاعباس كار دوم اين است كه شبهاى جمعه وقتى مازندران هستى و جلسه داريد دورهم مى نشينيد يك پى رمردى دَمِ در مى نشيند و كفش ها را درست مى كند سلام حسين را به او برسان اى حسين ... اى مردم هركارى از دست تان مى آيد براى امام حسين ع مضايقه نكنيد همه اش را منظور دارد. صدا زد ملاعباس كار سوّم هم اين است آمدم بِهِتْ بگويم اگر دو مرتبه رفقا را شب جمعه حرم آوردى . گفتم : بله آقا. يك وقت ديدم بغض راه گلويش را گرفت گفتم آقا چيه ؟! فرمود: ملا عباس اگر دومرتبه رفقايت را شب جمع حرم آوردى و خواستى نوحه بخوانى ديگر نوحه على اكبر نخوانى . گفتم : چرا نخوانم ، مگر بد خواندم ، غلط خواندم ؟! فرمود: نه گفتم : چرا نخوانم ؟!
صدا زد: ملا عباس مگر نمى دانى شبهاى جمعه مادرم فاطمه زهرا سلام اللّه عليها كربلا مى آيد.
خدا قسمت همه كند برويم كربلا شب هاى جمعه عده اى از طرف حرم ابى الفضل ع دسته سينه زنى در مى آورند و مى روند به حرم امام حسين ع و اين دو شعر را مى خواندند من هم براى شما بخوانم .
شبهاى جمعه فاطمه ، با اضطراب و واهمه
آيد به دشت كربلا گويد حسين من چه شد
گردد به دور خيمه گاه آيد ميان قتلگاه
گويد حسين من چه شدنور دوعين من چه شد

پسر مرده

ثقة عادل ملا عبدالحسين خوانسارى رحمة اللّه عليه كه در كربلاى معلى معروف بتربت پيچ بود زيرا تربت آقا ابى عبداللّه الحسين ع را از مواضع شريفه و با آداب ماءثوره برميداشت و بزوار عطا مى نمود. داستانى از اوائل مجاورتش در كربلا دارد كه مرحوم عراقى مى فرمايد من او را در مجلسى ملاقات كردم و در چهره اش حالت صلاح و تقوى را ديدم و متوجه شدم كه سالهاست موفق به مجاورت حضرت آقا ابى عبداللّه ع است و ملازم حرم مطهر بوده از او خواستم كه از عجايب و غرائب و كرامات و معجزاتى كه خود مشاهده نموده اى برايم نقل كن . از جمله غرائبى را كه نقل كرد اين بود كه گفت : مسقط الراءس من خوانسار است ولى در بعضى از قراى جابلق كه از توابع شهر بروجرد است مدتى توقف داشتم تا آنكه عشق و علاقه و شوق مجاورت قبرمطهر آقا امام حسين ع بسرم زد هواهم سرد بود مقدمات سفر هم جور نبود امّا عشق است چه مى شود كرد خلاصه دوتا الاغ تهيه كردم و بارها و بچه ها را روى الاغ بستم همينكه آمدم حركت كنم ملا محمد جعفر كه ملاى اين ده بود و خيلى آدم مهربان و خوبى بود اطلاع پيداكرد و آمد سر راه مرا گرفت و گفت : كجا مى خواهى بروى ؟ هوا به اين سردى نرو و از او ممانعت و از من اصرار تا آخر كه ماءيوس شد و با دست خود روى زمين خطى كشيد و گفت ميروى ولى بچه ها را بكشتن مى دهى خلاصه ما هم حركت كرديم و بفضل خدا و توجه عزيز زهراء سلام اللّه عليها همگى سالم وارد كربلا شديم و چند وقتى از آمدن ما گذشت تا اينكه موقع زيارتى آقا اباعبداللّه الحسين ع فرارسيد و چند نفر يكى از اهل همان ده كه يكى همشيره زاده ملا محمد جعفر مذكور بود كه با آنها آمده بود كه من باخودم گفتم خوبست آنها را مهمان كنم و يكى اينكه ببينند بحمد اللّه همه سالم رسيديم و زندگى خوبى داريم و خوف ملاجعفر هم درست در نيامد كه براى ما خطى كشيد. لهذا آنها را براى صبحانه به منزل دعوت نمودم كه در حال حرف زدن و خوردن بوديم كه فرزند بزرگم بنام حسن ميان حياط بازى ميكرد و از پله بالا مى رود و از آنجا آويزان مى شود كه ما را تماشا كند كه از طبقه سوم سقوط و روح از بدنش مفارقت ميكند چون خلاف مطلوب خود را ديدم و عيش و سرور مبدل بحزن و اندوه شد تا اين حالت را ديدم با سروپاى برهنه بسوى حرم آقا ابى عبداللّه الحسين ع دويدم و به محض ‍ ورود بصحن و حرم مطهر عرضكردم السلام عليك يا وارث عيسى روح اللّه و خود را به باب ضريح مطهر چسبانيدم و شال را از كمرم باز كردم يكسر آن را بقفل و سر ديگرش را بگردنم بستم و با صداى بلند صيحه زدم و گريه كردم و گفتم : كه نشد وبحق مادرت زهرا سلام اللّه عليها نخواهد شد كه خود را راضى كنم برآنكه خط ملامحمد جعفر بر من راست آيد و سخن او بر كرسى نشيند نشد و نخواهد شد، خدام و زوار و اهل حرم گرد من جمع شدند و از حالت من متعجب بودند و سبب عروض حالت مرا از هم مى پرسيدند كه چه چيز باعث اين كار شده بعضى خيال مى كردند كه من ديوانه و مجنون شده ام ...
يكى از همسايه هائى كه از اهل علم بود جهت تشييع جنازه دنبال من آمد كه مرا بلند كند و ببرد وبا زبان خوش مرا موعظه و نصيحت كرد كه اى آخوند تو مرد عالمى هستى و مُردن براى همه هست و با اين كارها مرده زنده نمى شود بيا تا برويم و اين طفل ميت رابرداريم مادرش خود را هلاك كرد هر قدر موعظه كرد در من مفيد واقع نشد. آخر الامر لسان و زبان ملامت بسوى من گشود و مردم گفتند بله راست مى گويد بلند شو من لجبازى مى كردم و با حالت ناراحتى به آنها گفتم به شماها ربطى ندارد برويد دنبال كارتان بعضى ها مرا مسخره كردند بعضى بر من خنديدند من قلبم شكست و گريه زيادى كردم و آقا امام حسين ع را به مادرش قسم مى دادم مى گفتم بحق مادرت زهرا سلام اللّه عليها دست از ضريحت نمى كشم و از حرمت خارج نمى شوم تا آنكه از خدا بخواهى يا مرگ مرابرساند يا بچه را شفا دهد اين حرف را زدم و گريبانم را چاك زدم و داد و فرياد كردم و بسرم مى زدم و اين كار نصف روز طول كشيد و من هنوز در ناله و گريه بودم كه نزديكيهاى ظهر بود كه ناگهان شنيدم صداى هلهله و ضجه و سروصدا مى آيد و مردم از توى حرم بسوى صحن تجمع كردند و ازدحامى شد من نمى دانستم چه شده تا اينكه مردم داخل حرم شدند و بطرف من مى آمدند خوب كه نگاه كردم ديدم حسن فرزندم كه مرده بود و آن همسايه اهل علم و مادرش باجمعى از زنان دنبال هم مى آيند و صداى صلوات همه فضا را پر مى كرد تا او را مشاهده كردم بزمين افتادم و سجده شكر را بجا آوردم بعد فرزندم را به آغوش گرفتم و سروچشمهايش را مى بوسيدم .
بعد چگونگى حال را پرسيدم آنشخص همسايه اهل علم گفت : بعد آنكه از تو ماءيوس شدم به منزلت برگشتم و مصلحت ديدم كه او را برداريم و غسل دهيم و كفن كنيم و دفن نمائيم لهذا او را در خارج از شهر به غسالخانه برديم و برهنه كرديم و همينكه كاسه را پر از آب كردم و بر رويش ريختم ناگهان ديدم پرهاى بينيش حركت مى كند گويا كسى آنرا ميمالد سپس سر خود را حركت داده و عطسه كرد و نشست و مانند كسى كه از خواب بيدار شود بلند شد نشست ماهم لباسش را بتنش كرده و به حرم آورديم .(1)
وادى رحمت به كربلاى حسين است
كرببلا خانه خداى حسين است
پيكر اسلام را حيات حسين است
دائره گردان كائنات حسين است
قائم قد قامت الصلاة حسين است
خوبترين كشتى نجات حسين است
باغ جهان رابهار عشق حسين است
دشت بلا را سوار عشق حسين است
نابغه روزگار عشق حسين است
حاصل دارو ندار عشق حسين است


چاله پرآتش

مرحوم فاضل در بندى رضوان اللّه تعالى عليه در كتاب اسرار از سيد اجل فاضل متقى و كامل صالح نقى سيد محمد على مولوى هندى دكنى كه از اجله احباب و اوثق اصحاب اوبوده و در اول عمر در شهر دكن و بعد در قريه حيدر آباد هند زندگى مى كرد نقل مى نمود: در قريه دكن كه از توابع حيدر آباد هند است در شب هفتم ماه محرم گودال بزرگى مدور حفر مى كنند كه عمق آن گودال تقريبا پنجاه متر مى شود سپس درختان بزرگى از اشجار تمر هندى كه استقامت در آتش و سوزندگى آن غير قابل وصف است از ريشه ميكنند و آنرا تكه تكه مى كنند و بآن گودال مى اندازند و آنرا در همانشب آتش مى زنند و از شب هفتم تا شب دهم آنرا مى سوزانند تا آنكه آنگودال مانند دريائى از آتش شعله ور و موج مى زند.
چون نصفهاى شب عاشورا نزديك مى شود اهل آن قريه از پير و جوان بزرگ و كوچك از منزلهاى خود بيرون مى آيند در چاهى كه در آن نزديكى است و بنام بيت العاشورا است غسل مى كنند و هر يك لنگى براى ستر عورت بر كمر مى بندند باپاى برهنه فرياد زنان و نوحه كنان شاه حسين شاه حسين گويان بسوى آن گودال روانه مى شوند و علمها و پرچمها را در جلوى آنها برده مى شود. تا آنكه كنار آن گودال مى رسند در كنار اين گودال افرادى ايستاده اند و با بادبزنهائى كه در دست دارند آتش را باد ميزنند كه خاكستر و غبار از روى آن برود و شعله هاى آتش سوزان ترگردد و حرارت آن طورى مى باشد كه ده متر به بالا پرنده را در هواى مقابل مى سوزاند و آتش ‍ آن چوبها هم در اصل طبيعت بطوريستكه اگر ذره اى از آن بر بدن انسان افتد تا استخوانش را مى سوزاند. شاه حسين گويان بر آن آتش وارد مى شوند اول بزرگ ايشان با نيزه بلندى كه در دست خود دارد، داخل گودال مى شود و سايرين شاه حسين شاه حسين گويان همگى بر روى آتش مانند روى زمين راه مى روند بدون آنكه پاهاى آنها در آتش فرو رود يا آنكه بربدن ياپاى آنها آتشى افتد و اين عادت هر سال در ميانشان جاريست و من بچشم خود كرارا ديده ام .(2)
من به قربون تو و محبت و وفات حسين
جان ناقابل من كاشكى بشه فدات حسين
آنقدر دوست دارم هيچوقت زِيادم نميرى
اشك حسرت ميريزم بياد لاله هات حسين
هر كى ميميره ازم يواش يواش يادم ميره
اما يادم نميره مصيبت و عزات حسين
وقتى عزرائيل بياد براى جان گرفتنم
باتمام قدرتم هى ميزنم صدات حسين
منكه يك عمرى برات به سينه و سر ميزنم
چى ميشه اگر بِدى منو زغم نجات حسين


عشق حسين ع

يكى از بزرگان هند براى مجاورت آقا ابى عبداللّه الحسين ع به كربلا آمد، در اين مدت شش ماهى را كه در كربلا بود اصلا از منزل بيرون نيامد حتى به صحن و سراى و حرم مطهر حضرت سيدالشهداء ع هم قدم نگذاشت و هر وقت كه اراده زيارت عزيز زهرا سلام اللّه عليها داشت مى رفت بالاى بام خانه و از آنجا بحضرت سلام ميداد و زيارت مينمود.
اين خبر به گوش عالم بزرگوار و برجسته آن عصر مرحوم سيد مرتضى رضوان اللّه تعالى عليه رسيد، حضرت سيد مرتضى رضوان اللّه تعالى عليه بمنزل آن بنده خداى هندى آمد و او را ملامت و سرزنش نمود، و فرمود: از آداب زيارت در مذهب اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام اينستكه داخل حرم شوى و عتبه و ضريح را ببوسى و اين طريقه اى كه تودارى از براى كسانى است كه در شهرهاى دور دست هستند و راهى به اين حرم مطهر ندارند و دستشان از اينجا كوتاه است .
آن بنده خداى هندى وقتى اين حرفها را شنيد گفت : اى سيد هر چه از مال و منال دنيا ميخواهى بتوميدهم ولى اين خواهش را از من مكن و مرا از رفتن به صحن و حرم معاف دار، سيد مرتضى از اين سخن متغير شد و فرمود: من براى مال دنيا اين حرف را نزدم و اگر كسى اين عمل را انجام ندهد بدعت كرده و كسى را كه دستور مرا اجرا نكند. منكر ميدانم .
آن بنده خداى هندى وقتى اين حرف را شنيد آه سردى از جگر پردرد كشيد سپس از جا حركت كرد و به حمام رفت غسل زيارت كرد وبهترين لباسهاى خود را پوشيد و از خانه باپاى برهنه باسكينه و وقار بيرون آمد و باخشوع و خضوع تمام و باناله و گريه متوجه حرم حضرت ابى عبداللّه الحسين ع شد تا اينكه به در صحن مطهر آقا سيد الشهداءع رسيد به خاك افتاد و عتبه شريف را بوسيد سپس ترسان و لرزان برخواست مانند جوجه گنجشكى كه آن را در هواى سرد در آب انداخته باشند بارنگ و روى زرد و مانند كسى كه ثلث روحش خارج شده باشد تا آنكه وارد كفشدارى مطهر گرديد باز مقابل درب حرم بسجده افتاد و زمين را بوسيد مثل كسيكه در حال نزع جان و احتضار باشد برخواست خود را بر طرف ايوان مقدس حضرت كشيد و با تمام مشقت و سختى خود را به در رواق رسانيد و تا چشمش به قبر مطهر حضرت سيد الشهداء ع افتاد آه اندوهناكى كشيد و ناله جانسوزى مثل كسيكه بچه مرده داشته باشد زد، سپس باصداى بلند و دلگداز گفت اَهذا مَصْرَعَ سَيدالشهداء اَهذا مَقتل سيد الشهداء يعنى اينجاست جاى افتادن حسين
است ؟ آيا اينجا جاى كشته شدن حسين ع است سپس فريادى زد و افتاد و جان بجان آفرين تسليم نمود و بشهداى آن زمين ملحق گرديد رحمة اللّه عليه .(3)
من به قربان تو و گلهاى پرپرت حسين
من به قربان تو و قاسم و اكبرت حسين
من به قربان تو و ناله يارب ياربت
من به قربان تن بخون شناورت حسين
من به قربان تو و با خون وضو گرفتنت
من به قربان تو و نماز آخرت حسين
بميرم برات كه لب تشنه تو را سر بريدند
مگر آب نبود از اول مهر مادرت حسين
بميرم برات كه خم شد كمرت تو علقمه
وقتى ديدى غرقه خون نعش برادرت حسين
شنيدم كه كوفيان به بچه هات آب ندادند
تيرزدند بجاى آب بحلق اصغرت حسين
شنيدم زمانيكه سر از تنت شمر مى بريد
مى آمد تو قتلگه صداى مادرت حسين


مقررى گوشت

مرحوم فاضل نبيل وثقه جليل آخوند ملا على محمد طالقانى رضوان اللّه تعالى عليه از يكى از طلابى كه ساكن صحن مطهر حاير آقا ابى عبداللّه الحسين ع بود نقل مى فرمود: يك روزى از روزهائى كه در حجره صحن بوديم و درس مى خوانديم و در اوئل دوران طلبگيم بود امر معاش بر من تنگ شد بقدرى كه تمكن بر خريد قدرى گوشت كه يك شب بپزم و صرف كنم نداشتم و بوى گوشت كه از همسايه هم حجره ايم كه غذا مى پخت بر مشامم مى رسيد بدنم مى لرزيد، يك روز به اين فكر افتادم كه كبوترهاى زياد به صحن و حجره مى آيند و اينها هم كه صاحب و مالكى ندارند زيرا از صحراها مى آيند و صيد كردن حيوان صحرائى هم جايز است . چطور است ، ما از اين كبوترها بجاى گوشت استفاده كنيم و دلى از عزا در آوريم پس تصميم گرفتم كبوترها را صيد كنم ، ريسمانى به در حجره بستم و كبوترى به عادت سابقشان وارد حجره شد و من ريسمان را كشيدم در بسته شد و كبوتر را گرفتم سر آن را بريدم و پرهايش را كنده و او كبوتر را زير ظرفى گذاشتم . كه بعد آن را بپزم و بخورم نزديكيهاى ظهر بود گفتم باخيال راحت يك خواب قيلوله كنم و بعد آن را پخته و بخورم با همين خيال به خواب رفتم يك وقت در عالم رؤ يا ديدم آقا حضرت ابى عبداللّه الحسين ع وارد حجره شد و با حالت خشم آلود و غضبناك به من نگاه مى كند، فرمود: چرا كبوتر را گرفتى و كُشتى ؟! يعنى اين كبوترها هم در پناه من و من صاحبان آنها هستم من از كار زشتى كه كرده بودم از خجالت سرم را زير انداختم و حرفى نزدم ، دوباره حضرت فرمود مگر باتو نيستم چرا كبوتر را گرفتى كشتى ؟! من باز سكوت كردم . حضرت فرمود: دلت گوشت مى خواست كه اين كار را كردى ؟ ديگر اين كار را مكن من روزى يك وُقيه گوشت به تو مى دهم .
من از خواب بيدار شدم در حاليكه از زيادى خجالت لرزان و هراسان و از عمل خود نادم و پشيمان بودم ، پس برخواستم وضوگرفتم و به حرم مقدس آقا حضرت ابى عبداللّه الحسين سيدالشهدا ع رفتم ، و فريضه ظهرين را بعد از زيارت ادا كردم و از عمل خود توبه نمودم بعد به اراده حرم شريف حضرت عباس ع از حرم خارج شدم از بازار كه مى رفتم عبورم به دكان قصابى افتاده تا از در دكان قصابى گذشتم ناگهان قصاب مرا صدا زد اول اعتنائى نكردم دوباره صدا زد گفتم : بله آقا بفرمائيد با بنده كارى داشتيد. گفت بيا گوشت بگير گفتم نمى خواهم گفت چرا؟ گفتم پول ندارم گفت از تو پول نمى خواهم گوشت را در ترازو گذاشت و وزن كرد و گفت از امروز به بعد روزى يك وُقيه گوشت پيش من دارى مى توانى بيايى ببرى و چند بار تاكيد كرد.
گوشت را گرفته آوردم حجره پختم و يكى از همسايگان حجره را هم دعوت نمودم و باهم خورديم و بعد از من سؤ ال كرد از كجا آوردى به او گفتم يك نفر روزى يك وقيه گوشت قرار داده و كه به من بدهد و آن هم براى من زياد است . گفت : ما كه باهم همسايه هستيم گوشت از تو و ساير چيزها مثل نان و مخلفات ديگر پاى من و باهم سر يك سفره مى نشينيم . گفتم مانعى ندارد و تا مدتها زندگى ما بر اين منوال مى چرخيد و كم كم قضيّه گوشت را همه دوستان و آشنايان فهميدند و من هم هواى مسافرت به ايران بسرم افتاد با خود گفتم كه مقررى گوشت خود را تا يكسال بفروشم و پولش را خرج راه كنم .
رفتم يكى از طلبه ها را پيدا كردم و مقررى گوشت را به او فروختم كه سيصدوشصت وقيه گوشت كه نود حقه كربلا مى شد و هر حقه پنج چارك من تبريز مى شد كه مجموع آن يكصد و دوازده من تبريزى و نصف من مى شود فروختم به قيمت معين و معلوم پس آن طلبه را در مغازه آن قصاب بردم و به او گفتم : آن يك وقيه گوشت مقررى را تا مدت يكسال به اين مرد بده . قصاب تا اين حرف را از من شنيد خنديد و گفت آنكس كه مرا امر به اين كار كرده بود منع نمود. تا اين حرف را شنيدم آه سردى از دل پر درد كشيده و برگشتم . چون شب شد مهموم و متفكر خوابيدم مولاى خود آقا حضرت سيد الشهداء ع را در خواب ديدم كه به من نظر مى كنند و فرمود خيال رفتن به ايران را دارى ؟
از خجالت حرفى نزدم و سرم را زير انداختم سپس فرمود خوب خوددانى اگر خواستى بمانى اينجا نان و ماستى پيدا مى شود، اين را فرمود و از خواب بيدار شدم و از عمل خود نادم و پشيمان شدم كه چرا دست خود را از خوان و عطاى آن بزرگوار بريدم .(4)
بهتر زنوكرى تو نبود سعادتى
برتر ز دوستى تو نبود عيادتى
ازجان و دل غلامى توكردم اختيار
باكسى مرا به غيرتو نبود ارادتى
شاها اگر مرا نپذيرى به نوكرى
نبود مرا دگر به جهان هيچ حاجتى
باشم مريض وصل تو در بستر وصال
آيا شود زمن بنمايى عيادتى ؟
من دامنت رهانكنم تا بروز حشر
باشد مرا بسوى تو چشم شفاعتى
خواهم به وقت مرگ به فريادمن رسى
آسان كنى تومشكل من با اشارتى


كبوترها

نتيجة العلماء الاعلام حاج ميرزا اسماعيل بن الحاج ميرزا لطفعلى بن ميرزا احمد مجتهد تبريزى فرمود: يكى از رفقاى اهل تبريز كه برادر مشهدى حسين ساعت ساز تبريزى كه در صحن و سراى حاير آقا ابى عبداللّه الحسين ع بود و در يكى از حجرات آن ساعت سازى ميكرد و از اعتبار خوبى هم در اين باب برخوردار بود، اتفاقى مبتلا به فلج شد و مدتى هم معالجه كرد ولى نتيجه اى نگرفت ديگر به دكترها مراجعه نكرد و از عافيت مايوس ‍ گرديد مردم او را سرزنش كردند كه چرا معالجه نمى كنى با اينكه اين مرض قابل معالجه است و اميد بهبودى هست .
گفت من از شفا ماءيوسم . سبب ياءس را پرسيدند؟ گفت : من در اين حجره ساعت سازى ميكردم و اين كبوترها خيلى به حجره مى آمدند و اسباب و اثاثيّه مرا مى شكستند و مرا اذيت مى كردند. يك روز باخود خيال كردم كه اين كبوترها بلا صاحب و صحرايى هستند و صيد كردن آنها جايز است ، روزى يك جفت از آنها مى گرفتم و با عيال و اهل بيتم مى خورديم ، و اين كار دو سود داشت يكى اينكه گوشت رايگان خورده ايم دوم اينكه اذيت آنها كمتر مى شود، پس ‍ دامى براى آنها پهن كرده و آنها را صيد كردم و به اين ترتيب روزى دوتا كبوتر صيد مى نمودم مدتها از اين كارگذشت . يك شب در عالم خواب آقا سيدالشهداءع را زيارت نمودم كه ناراحت به من نگاه كرده و فرمود اين كبوترها از تو شكايت دارند، آنها را اذيت مكن ، تا اين حرف را شنيدم ترسيدم و هراسان از خواب برخواستم و از كرده خود پشيمان و تائب گرديدم مدتى اين كار را رها كردم تا آنكه نفس مرا اغواء نمود كه به خواب اعتبارى نيست و در اين باب شرعا جايز است باز شروع به صيد كبوترها نمودم و مى خورديم تا آنكه باز يك شب ديگر عزيز زهرا آقا سيد الشهداء عليهماالسلام را در خواب ديدم كه تندتر از دفعه قبل به من نظر مى كند و فرمود اين كبوترها به من پناه آورده اند مگر نگفتم آنها را اذيت مكن و الا تو را اذيت مى كنم باز ترسان و هراسان از خواب بيدار شدم نادم و تائب شدم . دوباره پس از مدتى باز نفس اماره در مقام وسوسه برآمد كه اين خواب بوده و معلوم نيست صحيح باشد و ما هم مجاورين در خانه آن حضرت هستيم و پناه به او آورده ايم و چطور مى شود كه كبوتر صحرايى را از ما منع نمايند و ما را به جهت آنها اذيت كنند باز به عمل سابق برگشتم دامى گذاشتم و دوباه مشغول صيد شدم و اين ناخوشى عارضم شد كه جزاى آن كار است .(5)
بينش اهل حقيقت چو حقيقت بين است
در تو ببينند حقيقت كه حقيقت اين است
من اگر جاهل گمراهم اگر شيخ طريق
قبله ام روى حسين است و همينم دين است
ماسوا عاشق رنگند سواى تو حسين
كه جبين و كَفَنت از خون سرت رنگين است
نه همين روى تو در خواب چراغ دل ماست
هر شبم نور تو شمعيست كه بر بالين است
يادم از پيكر مجروح تو آيد همه شب
تا دم صبح كه چشمم به رخ پروين است


عزادارى حضرت زهرا س

فاضل برغانى در كتاب محزن از مرحوم حضرت علامه مقدس ‍ اردبيلى رضوان اللّه تعالى عليه نقل كرده كه علامه فرمود: در خزينه يكى از پادشاهان كه علامه نخواسته اسم آن پادشاه را بگويد كتابى ديدم كه اين حديث را در آن كتاب با آب طلا نوشته بودند كه يحيى برمكى گفت با جابر بن عبداللّه انصارى براى زيارت آقا سيد الشهداء ع به كربلا رفتم ، شب نوزدهم ماه صفر بود كه به يك منزلى كربلا رسيديم و در آنجا فرود آمديم ، و منزل كرديم . هَمسرم خديجه در آن سفر همراهم بود، لهذا از براى او چادر و خيمه اى برپا نموديم و من با جابر در گوشه اى نشسته بودم و باهم گفتگوى فردا را كه وارد كربلا مى شويم و به زيارت آقا و مولاى خود حضرت سيدالشهداء ع فايز گرديم چه كنيم ... در اين صحبت ها بوديم كه ناگهان صداى ناله و گريه همسرم را باصداى بلند شنيدم تا صداى او را شنيدم مضطربانه بسوى خيمه او دويدم خديجه را سر برهنه و بر سينه كوبان و موپريشان مثل آدمهائى كه مصيبتى به آنها وارد شده باشد ديدم ، پريشان خاطرتر شدم سبب گريه را پرسيدم ؟ گفت يحيى بنشين تا برايت بگويم ، وقتى نشستم ، گفت : اى يحيى خواب بودم الا ن در عالم رؤ يا حضرت فاطمه زهرا سلام اللّه عليها را ديدم كه لباس سياه پوشيده و موهايش پريشان بود و گريه و ناله كنان با چهار هزار حوريه وارد زمين كربلا شدند و چون چشم حضرت زهرا سلام اللّه عليها بر قبر فرزندش مظلوم كربلا افتاد خود را بربالاى قبر آن سرور انداخت و نوحه و گريه سرداد و از سوزدل مى فرمود: اى نور ديده مادر، اى فرزند برگزيده مادر، اى شهيد بى مادر، اى غريب بى مادر، اى لب تشنه مادر، فداى حلقوم بناحق بريده ات شوم ، بعد از من اين مردم بى وفا بر تو رحم نكردند و از جد بزرگوارت شرم ننمودند، اى فرزندم ترا با فرزندان و برادران و برادرزادگان و ياورانت لب تشنه مانند گوسفندان سر بريدند، اى عزيز گرامى بعد از تو فرزندان خوردسالت را كى غمخوارى نمود و خواهرانت را چه بر سر آمد، اى فرزند بدن بى سرت را در ميان خاك و خون چگونه ببينم .
اى يحيى آن مظلومه پس از گريه و زارى بسيارى پيش كسوت حوريان كه طيبه نام داشت احضار نمود، و فرمود اى طيبه برو سر قبر پدر بزرگوارم حضرت رسول اللّه ص و بگو كه فاطمه بر سر قبر فرزندش حسين آمده كه فردا روز اربعين تعذيه دارى و عزادارى كند و انتظار قدوم شما را مى كشند به حوريه ديگر فرمود: برو نجف اشرف و پدر حسين آقا اميرالمؤ منين ع را خبردار كن ، چون آن حوريه ها رفتند باز بى بى عالم فاطمه زهرا سلام اللّه عليها خود را بر سر قبر فرزندش حسين ع انداخت و شروع به گريه و نوحه كرد، كه در اين هنگام ، ناگهان مرد محاسن سفيدى بسرعت تمام آمد و بعد از آن يك بزرگوار ديگر رسيد.
من از حوريه اى پرسيدم كه آنها چه كسانى هستند، حوريه گفت آنكه اول آمد آقا رسول اللّه ص است و آن ديگرى آقا اميرالمؤ منين على ع است و آن سبز پوش حضرت امام حسن ع مى باشد، سپس ديدم كه رسولخدا ص تا پاره جگرش فاطمه زهرا سلام اللّه عليها را ديد كه خود را روى قبر فرزندش حسين ع انداخته وآنطور نوحه و زارى و بيقرارى ميكند، فرمود: اى فاطمه اينقدر گريه وزارى مكن زيرا كه ساكنان ملاء اعلى را به گريه و نوحه و خروش آوردى .
حضرت زهرا سلام اللّه عليها از شدت پريشانى خاطر ملتفت كلام پدر بزرگوار خود نشد، پس حضرت رسول اللّه ص متوجه فرزندش امام حسن ع شد و فرمود اى فرزندم به مادرت بگو كه از سر قبر برادرت برخيزد و كمتر گريه كند، پس آن مظلوم و مهموم خدمت مادر آمد و فرمود: اى مادر منم فرزندت حسن كه جگرم را پاره پاره كردند و از گلويم بيرون آمد، اى مادر ديگر بس ‍ است از روى قبر برادرم سر بردار آن بى بى عالم سر از قبر برداشت و در حاليكه شيشه پر از آب در دست داشت . فرمود: اى فرزندم فداى جگر پاره پاره ات و حلقوم بناحق بريده برادرت شوم سپس آن شيشه را بدست امام حسن ع داد و فرمود: اى فرزندم اين شيشه را نگهدار كه آب چشم عزادران برادرت را در آن جمع كرده ام ، در اين وقت ارواح پيغمبران و رسولان و مؤ منان گروه گروه باهودجها حاضرشدند و من از حوريه اى پرسيدم كه اينها چه كسانى هستند، آن حوريه گفت آنهائى كه جلو هستند ارواح پيغمبران و آنان كه پشت سر آنها هستند ارواح مؤ منين است و آنها كه در هودجها هستند ارواح زنان مؤ منه هستند كه بخاطر كمك و يارى بى بى عالم فاطمه زهرا سلام اللّه عليها در عزادارى فرزندش حسين ع آمده اند. سپس زنان از هودجها بيرون آمدند و در برابر بى بى زهرا سلام اللّه عليها ايستادند بر آن مظلومه سلام كردند و عزادارى و تعزيت گفتند و بر دور قبر آن مظلوم حلقه ماتم زدند و مشغول عزادارى شدند و من از خواب بيدار شدم .(6)
ديده بريز اشك غم بهرعزاى حسين
فاطمه نوحه سرا گشته براى حسين
به هركجائى عزا شود برايش بپا
بال ملايك شود فرش عزاى حسين
آتش غم شعله ور مراشود از جگر
ياد كنم هركجا زنينواى حسين
ناله كنم هاى هاى گريه كنم زارزار
بربدن بى سرو بر شهداى حسين
ختم رسول مبين گفت به صوت حزين
اى پدر و مادرم باد فداى حسين


درد چشم

فاضل بزرگوار صاحب كتاب دارالسلام مرحوم شيخ محمود عراقى رضوان اللّه تعالى عليه در كتاب دارالسلام فرموده : در سال هزار و دويست و هفتادو دوم هجرى كه اوائل مجاورتم به نجف اشرف بود، حقير را رَمَدى درد چشم شديدى عارض شد كه تابحال مثل آن درد چشم را نديده بودم كه تقريبا شش روز طول كشيد و شايد در اين مدت نخوابيدم ، روزهاى زيارتى مخصوصه آقا ابى عبداللّه الحسين ع هم نزديك بود، جمعى از طلاب بعيادتم آمدند يكى از آنها شمسيه حقير را از براى سفرخواست ، گفتم خودم نياز دارم ، گفت تو با اينحال چگونه مى توانى بيائى ، گفتم هنوز ماءيوس نشده ام و بعد هم آنها رفتند اتفاقا منزل خالى بود و عيال هم نبود تنهائى و طول چشم درد و تنگى وقت زيارت و رفتن رفقا به كربلا باعث رقت قلبم شد، بر خواستم و متوجه كربلا شدم عرض كردم السلام عليك يا ابا عبداللّه شنيده بودم در روز عاشورا در وقت اشتغال به غزوه جنگ كربلا سلطان قيس هندى در هندوستان به چنگال شير مبتلا شد و استغاثه به جانب اقدست كرد او را دريافتى ، من كه اراده زيارتت را دارم ... اين را گفتم و گريه گلويم را گرفت پس سر خود را بر پشتى گذاشتم خوابم برد و در اثناى خواب ديدم آقا حضرت سيد الشهداء ابا عبداللّه الحسين ع بر بالاى تل بلندى تشريف دارد و حقير در وسط آن تل ايستاده ام پس آن حضرت با صداى بلند فرمود: بيا حقير به زبان حال نه مقال گويا عرض كردم با اين چشم رمد آلود چگونه بيايم .
ناگاه آن بزرگوار به سرعت از بالاى آن تل به نزد من آمد و انگشت مبارك را بر پشت چشم من نهاده مانند كسى كه حفته دست گذاشته كه بيدار شود از خواب بيدار شدم چشمم را باز كردم هيچ دردى در آن احساس نكردم و عرصه اطاق و فضاى خانه را روشن ديدم شكر خدا را به جا آوردم ، زود بر خواستم وضو گرفتم و خود را به حرم رساندم آن طلابى را كه به عيادتم آمده بودند در حرم ديدم كه براى وداع از آقا اميرالمؤ منين ع آمده بودند چون مرا ديدند تعجب كردند و گفتند تو يك ساعت پيش به آن حالت بودى چطور شد كه اين طور شدى گفتم شنيديد كه ماءيوس نيستم الحمد لله خداوند به من عافيت داد پس از حرم بيرون آمديم آنها در همان روز از راه آب رفتند و حقير فرداى آن روز از راه خشك رفتم و يك روز زودتر از آنها وارد كربلا شدم .(7)
به قربان جود و سخايت حسين
نظر كن به من از عنايت حسين
بسوى تو دست نيازم بود
تو سلطانى و من گدايت حسين
شهيد توام اى شهيد خداى
دهم جان به شوق لقايت حسين
غم بى كسى را زخاطر برم
دمى بشنوم گر صدايت حسين
اميد دل نا اميدان ببين
چسان ميدهم جان برايت حسين
برى از همه آرزوهاى خود
هر آن دل كه شد آشنايت حسين


حاج شيخ جعفر شوشترى ره

علامه محقق حاج شيخ محمد تقى شوشترى در كتاب آياتٌ بيّنات فى حقيقة بعض المنامات صفحه صدو چهل و سه مى نويسد: مرحوم آية اللّه العظمى حاج شيخ جعفر شوشترى نور اللّه مرقد، الشريف صاحب كتاب خصائص الحسينيه كه خود به حق نابغه عصر و زمان خويش بوده مى فرمايد: يك روز كه از تحصيلات علمى در نجف اشرف فارغ شدم و به وطن خويش شوشتر مراجعت نمودم با تمام وجود دريافتم كه مى بايستى در هرچه بيشتر آشنا كردن و مردم با معارف حقه اسلام انجام وظيفه بنمايم لذا روزهاى جمعه و بعدها با رسيدن ماه مبارك رمضان به خاطر اين مهم ، تفسير صافى را به دست مى گرفتم و از روى آن مردم را موعظه مى كردم و در آخر گفتار براى اينكه به قول مشهور هر غذائى نياز به نمك دارد و نمك مجالس وعظ و ارشاد، ذكر مصائب مولى الكونين حضرت ابى عبداللّه الحسين ع است ، ناچار بودم از كتاب روضة الشهداء كاشفى نيز مقدارى مرثيه بخوانم . ماه محرم را هم كه در پيش ‍ بود بدين طريق گذرانيدم متاسفانه به هيچ وجه تحمل جدائى از كتاب را در وقت منبر نداشتم ، يعنى بدون در دست داشتن كتاب نمى توانستم مردم را موعظه كنم . از طرفى مردم هم بهره كافى نمى بردند، تا اينكه يكسال به همين منوال گذشت ، سال بعد نزديكى ماه محرّم با خود گفتم تا كى مى بايستى كتاب در دست بگيرم و از روى آن صحبت كنم و نتوانسته باشم از حفظ منبر بروم بايد انديشه اى بنمايم و خود را از اين مخمصه نجات دهم ، هرچه در اين باره فكر كردم به جائى نرسيدم و راه چاره اى نديدم و در اثر فكر كردن خستگى سر تا سر وجودم را فرا گرفت ، در اين حال از شدت نگرانى به خواب رفتم و در عالم رؤ يا ديدم كه در زمين كربلا هستم . آنهم درست در موقعى كه موكب آقا ابى عبداللّه الحسين ع آنجا نزول اجلال كرده چشمم به خيمه اى كه بر افراشته بودند متوجه دشمنان كه با صفوفى فشرده مقابل آن خيمه ايستاده اند جلورفتم و داخل خيمه شدم . ديدم حضرت در آنجا نشسته اند بعد از سلام و معانقه آن حضرت مرا در نزديكى خود جاى دادند و به حبيب بن مظاهر رحمة اللّه عليه فرمودند فلانى اشاره به من كردند مهمان ما مى باشد از مهمان مى بايستى پذيرائى كرد. آب در نزد ما پيدا نمى شود و لكن آرد و روغن موجود است برخيزيد با آنها بر ايشان طعامى درست كن ، حبيب بن مظاهر حسب الامر حضرت از جاى بر خواست و بعد ازچند لحظه به داخل خيمه آمدند و طعامى با خود آوردند و آن را در پيش روى من گذاشتند فراموش نمى كنم كه قاشقى هم در ظرف طعام بود چند لقمه از آن طعام بهشتى صفت خوردم سپس بلافاصله از خواب بيدار شدم دريافتم كه از بركت زيارت آن حضرت مُلْهِم به نكات و لطائف و كناياتى در آثار اهلبيت معصومين صلوات اللّه عليهم اجمعين شده ام كه تا به حال به هيچ كس بر فهم آنها از من پيشى نگرفته و دليل بر اين گفتار كتاب خصائص الحسينيه و شصت مجلس و سى مجلس و چهار مجلس ‍ همه از ترشحات و قلمى ايشان هستند.(8)
اى حسين جانم ، جان به قربانت
جان به قربان لطف و احسانت
اى عزيز فاطمه دستم به دامانت
اى عزيز فاطمه دستم به دامانت
من به قربان كربلاى تو
يار و انصار با و فاى تو
اشك غم ريزم از براى تو
غرقه خون شد پيكر پاك جوانانت
من به قربان شاهدان تو
و آن همه اشك عاشقان تو