فصل چهارم:از مكه تا كربلا (2)
13 - ثعلبيه(59)
ورود امام حسين عليهالسلام در اين منزل روز سه شنبه بيست و دوم ذى الحجة الحرام بوده است(60).
خبر شهادت مسلم عليهالسلام
عبدالله بن سليمان و منذرين بن مشمعل اسدى روايت كردهاند كه: چون مناسك حج را بجا آورديم هيچ هدفى جز ملحق شدن به امام حسين در راه را نداشتيم، تا از امر او اطلاع حاصل كنيم، پس بسرعت راه را طى نموده تا آنكه در منزلى به نام «زرود» بار افكنديم، ناگاه مردى از اهل كوفه در گرد و غبار راه پديدار شد و هنگامى كه حسين عليهالسلام را ديد از راه اصلى كناره گرفت و امام هم لحظهاى توقف كرد گويا مىخواست كه او را ملاقات كند، ولى چنين نشد و امام به راه خود ادامه داد، ما با خود گفتيم كه: نزد اين مرد برويم و از حوادث كوفه پرس و جو كنيم، پس نزد او رفته و سلام كرديم او پاسخ سلام را گفت
h,
گفتيم: از كدام قبيله هستى ؟
گفت: اسدى.
گفتيم: ما هم اسدى هستيم، نام تو چيست ؟
گفت: بكر بن فلان(61).
ما هم نام و كسب خود را گفتيم و پرسيديم: از كوفه چه خبر ؟
گفت: در حالى از كوفه بيرون آمدم كه مسلم بن عقيل سفير امام و هانى بن عروه را كشته بودند و ديدم كه آن دو را از پاهايشان گرفته در بازار مىكشيدند.
پس به اتفاق او روى به امام حسين عليهالسلام آورديم و همراه آن حضرت ركاب مىزديم تا اينكه امام شب هنگام در منزل «ثعلبيه» فرود آمد، ما به خدمت امام شرفياب شديم و سلام گفتيم و سلاممان را پاسخ گفت: عرض كرديم: يرحمك الله! ما خبرى داريم كه اگر خواهى آشكار و اگر نه پنهان به عرض برسانيم.
امام عليهالسلام نظرى به جانب ما و اصحاب خود كرد و گفت: من از اينان چيزى را پنهان نمى كنم.
گفتيم: آن سوار را كه ديشب رو بسوى ما مىآمد، ديديد ؟
فرمود: آرى.
گفتيم: او مردى است از قبيله ما (اسدى) صاحب رآى و راستگو و خردمند، مىگفت كه: مسلم بن عقيل و هانى بن عروه را كشته بودند و به چشم خود ديدم كه آنان را از پاهايشان در بازار مىكشيدند!
حضرت فرمود: انا لله و انا اليه راجعون، رحمة الله عليهما، و چند بار اين كلام را تكرار كرد.
بعد عرض كرديم: تو را بخدا با اهل بيت خود از همين مكان باز گرد كه در كوفه يار و ياورى ندارى، مىترسيم كه مردم كوفه به دشمنى تو برخيزند.
آن حضرت به فرزندان عقيل نگاهى كرد و پرسيد: اكنون كه مسلم كشته شده است نظر شما چيست ؟
گفتند: بخدا سوگند كه ما باز نمى گرديم مگر آنكه انتقام او را بگيريم يا ما نيز به فيض شهادت برسيم.
امام عليهالسلام روى به جانب ما كرد و فرمود: بعد از اينها خيرى در زندگانى دينا نيست(62)
؛ پس چون دانستيم كه آن حضرت عزم رفتن دارد، گفتيم: از خداوند براى تو طلب خير مىكنيم.
فرمود: رحمكما الله!
سپس ياران امام عرض كردند: بخدا سوگند كه موقعيت شما در كوفه با مسلم فرق مىكند، اگر به كوفه برويد مردم بسوى شما بيشتر خواهند شتافت و امام سكوت كرد و سخنى نفرمود(63).
و برخى نوشتهاند: چون خبر شهادت مسلم بن عقيل به امام رسيد، گروهى از همراهان حضرت كه به طمع مال و مقام دنيا با امام بودند، از آن حضرت جدا گشته و او را تنها گذاردند و فقط اهل بيت و چند تن از اصحاب باقى ماندند(64).
و نيز برخى نوشتهاند: امام عليهالسلام پس از شنيدن خبر شهادت مسلم بن عقيل فرمود: خدا مسلم را رحمت كند كه بسوى رحمت الهى و بهشت و رضوان خدا شتافت، او مسئوليتى را كه بر عهده داشت به نيكى انجام داد ولى هنوز مسئوليت ما باقى است (65).(66)
مردى در «ثعلبيه» نزد امام حسين عليهالسلام آمد و در مورد اين آيه كريمه سؤال نمود (يوم ندعوا كل اناس بامامهم)(67)
امام فرمود: يعنى پيشوا و امامى كه مردم را به راه راست هدايت كند و مردم هم او را اجابت كنند، و امامى كه مردم را به گمراهى و ضلالت دعوت كند و مردم نيز به دعوت او پاسخ مثبت دهند؛ گروه اول در بهشت و گروه دوم در آتش خواهند بود، و اين قول خداى متعال است كه «فريق فى الحنة و فريق فى السعير)(68).(69)
و نيز در همين مكان مردى از اهل كوفه خدمت امام عليهالسلام آمد و آن حضرت به او گفت: بخدا سوگند كه اگر تو را در مدينه ملاقات مىكردم اثر جبرئيل (70)
را در خانه خود و نزول او را براى وحى به جدم به تو نشان مىدادم، اى برادر كوفى! عموم مردم دانش را از ما برگرفتند و از سرچشمه علم خاندان ما سيراب شدند، آيا آنها مىدانند و ما نمى دانيم ؟ اين غير ممكن است(71).
شخصى از اهل «ثعلبيه» به نام بجير حديث كرده است كه: امام حسين بر ما در «ثعلبيه» گذشت و من طفل خردسالى بودم، برادرم به امام عليهالسلام گفت: اى پسر دختر رسول خدا! مردان كمى را در كنار شما مىبينم! امام عليهالسلام با تازيانهاش به خورچينى كه نزد مردى بود، اشاره كرد و فرمود: اين پر از نامههاى مردم كوفه است !(72)
ابوهرة ازدى
او كه از اهالى كوفه است هنگام صبح در «ثعلبيه» خدمت امام عليهالسلام شرفياب شد و عرض كرد: يابن رسول الله! چه كسى شما را از حرم خدا و حرم رسول خدا به اينجا كشانده است ؟!
امام حسين عليهالسلام فرمود: اى اباهرة! بنى اميه اموال ما را گرفتند و حرمت ما را شكستند و من صبر كردم، و حال در طلب خون من هستند كه از حرم امن الهى بيرون آمدم، بخدا سوگند كه اين گروه ظالم و طاغى مرا خواهند كشت، و خداوند لباس ذلت بر ايشان پوشانيده و شمشير بران را براى قتلشان فراهم خواهند كرد، و كسى را بر آنها مسلط خواهد نمود كه آنها را خوار گرداند تا از قوم سبا ذليلتر و پريشان احوالتر گردند، كه زنى بر آنها حكومت راند و بر اموال و خون آنها رحم نكرد(73).
دختر مسلم بن عقيل
دختر سيزده ساله مسلم بن عقيل در كنار دختران حسين عليهالسلام زندگى مىكرد و شب و روز با ايشان مصاحبت داشت، و چون امام حسين خبر شهادت مسلم را شنيد، به سراپرده خويش رفت و دختر مسلم را صدا كرد و با او ملاطفت و مهربانى بسيار ورزيد، آن دختر عرض كرد: يا بن رسول الله! با من همانند بى پدران و يتيمان رفتار مىكنى! مگر پدرم شهيد شده است ؟!
امام عليهالسلام گريست و فرمود: اندوهگين مباش، اگر مسلم نيست من پدر تو خواهم بود؛ و خواهرم، مادر تو ؛ و دخترانم، خواهران تو؛ و پسرانم در حكم برادران تو.
دختر مسلم فرياد بر آورد و گريست، پسران مسلم نيز گريستند، و اهل بيت در اين مصيبت با آنها همراهى كردند و به سوگوارى پرداختند، و امام حسين عليهالسلام از شهادت مسلم بشدت آزرده خاطر گشت(74).
اسلام آوردن نصرانى
در بعضى از مقاتل ذكر شده كه چون امام عليهالسلام به «ثعلبيه» رسيد، مردى نصرانى بهراه مادرش نزد آن حضرت آمدند و اسلام آوردند و همراه او رهسپار كربلا شدند(75).
14 - زباله(76)
امام عليهالسلام بهمراه كاروان خود صبح روز چهارشنبه از «ثعلبيه» حركت كردند(77)
، و در همان روز به منزل زباله رسيدند.
بعضى گفتهاند: در اين منزل، خبر شهادت عبدالله بن يقطر و مسلم بن عقيل و هانى بن عروه رسيد و آن حضرت آن خبر را براى اصحاب بيان كرد و فرمود: خبر ناگوار و جانسوزى به ما رسيده و آن اينكه مسلم بن عقيل و هانى بن عروه و عبدالله بن يقطر به شهادت رسيدهاند، و شيعيان كوفه ما را بى يار و ياور گذاشتهاند، هر كس از شما خواهد، مىتواند باز گردد و بر او ملامتى نيست چرا كه تعهدى نداشته است.
همراهان بيوفاى امام عليهالسلام از گرد او پراكنده شدند و از راست و چپ راه بيابان را پيش گرفتند و تنها همان كسانى كه از مدينه همراه امام عليهالسلام بودند با تعداد كمى از مردان ديگر كه در راه به امام ملحق شده بودند باقى ماندند.
امام عليهالسلام اين كار را براى آن كرد كه گروهى از اعراب مىپنداشتند كه عازم شهرى مىشوند كه مردم آن شهر تحت فرمان امامند، و امام عليهالسلام مىخواست كه همراهانش آگاهانه در اين مسير گام بردارند و بدانند كه با چه مشكلاتى مواجه خواهند شد(78).
پيك كوفه
چون امام عليهالسلام به «زباله» رسيد. فرستاده محمد بن اشعث و عمر بن سعد را ملاقات نمود و آن نامهاى را كه مسلم بعنوان وصيت از ايشان خواسته بود كه بنويسند و براى امام ببرند و شرح آن گذشت، تقديم امام كرد، امام عليهالسلام نامه را خواند و صحت خبر شهادت مسلم و هانى را تأييد شده ديد، سخت آزرده خاطر شد و اين رنجش وقتى شدت پيدا كرد كه قاصد خبر قتل قيس بن مسهر را نيز به اطلاع امام رساند(79).
عبدالله بن يقطر
امام حسين عليهالسلام برادر رضاعى خود عبدالله بن يقطر(80)
را بسوى مسلم - قبل از اطلاع از شهادت او - فرستاد، كه بدست حصين بن تميم گرفتار و به نزد عبيدالله بن زياد برده شده و او فرمان داد كه عبدالله بن يقطر را به بالاى قصر دارالاماره برده تا در منظر عام، حسين و پدرش را لعنت كند! هنگامى كه ابن يقطر، بالاى قصر رفت خطاب به مردم گفت: اى مردم! من فرستاه حسين فرزند دختر رسول خداى شما هستم، به يارى او بشتابيد و بر پسر مرجانه لعنة الله عليه بشوريد.
عبيدالله چون چنين ديد فرمان داد تا او را از بالاى قصر به زير انداختند و در حال جان دادن بود كه مردى آمد و او را به قتل رساند، به او گفتند: واى بر تو! چرا چنين نمودى ؟! گفت:مىخواستم او را راحت كنم(81).
اكثر نويسندگان، خبر شهادت عبدالله بن يقطر و قيس بن مسهر صيداوى - فرستادگان امام به كوفه - را در منزل زباله ذكر كردهاند، و بعضى در منازل ديگر يا بعد از ملاقات با حربن يزيد رياحى نقل كردهاند، ولى قول صحيح همان منزل زباله مىباشد، البته ممكن است كه خبر شهادت آنها در منازل ديگر نيز به امام داده شده باشد(82).(84)
15 - القاع (85)
روز پنجشنبه بيست و چهارم ذيحجه بود كه امام عليهالسلام وارد منزل «القاع» شدند(86).
طبرى از ابو مخنف نقل كرده و او از لوزان كه از قبيله بنى عكرمه است روايت نموده كه: يكى از خويشان او - كه شايد نامش عمرو بن لوزان(87)
باشد - از امام حسين عليهالسلام سؤال كرد: عزم كجا داريد؟
امام عليهالسلام فرمود: عازم كوفه هستم.
آن مرد به اما گفت: تو را بخدا سوگند كه از اين راه باز گرد زيرا تو به استقبال نيزهها و شمشيرها مىروى، اگر كسانى كه نامه و پيك نزد شما فرستادهاند، هزينه اين جنگ را بر عهدد مىگيرند و مقدمات كار را از هر جهت براى شما فراهم مي اورند، به نزد آنها برو، كه اين عزم پسنديدهاى است، ولى آنگونه كه شما بيان كرديد من مصلحت شما را در رفتن بسوى مردم كوفه نمى بينم.
امام عليهالسلام فرمود: اى بنده خدا! آنچه را كه تو گفتى بر من پوشيده نيست و رأى همان است كه تو ديدهاى ولى بر مقدرات الهى كسى غالب نخواهد شد(88).
16 - عقبة البطن(89)
روز جمعه بيست و پنجم ذى الحجة الحرام، امام حسين عليهالسلام به اين موضع رسيده است(90).
ابن عبدربه از امام صادق عليهالسلام نقل كرده كه آن حضرت فرمود: چون حسين بن على عليهالسلام از «عقبة البطن» بالا رفت به ياران خود فرمود: نمى بينم خود را جز اينكه كشته خواهم شد.
اصحاب گفتند: يا ابا عبدالله! علت چيست ؟!
فرمود: به سبب آنچه كه در خواب ديدم.
اصحاب از خواب امام پرسش كردند.
فرمود: در خواب ديدم سگانى به من يورش مىبرند كه در ميان آنها سگى دو رنگ بود كه از همه درندهتر به نظر مىرسيد(91).
طلحة بن زيد از امام صادق عليهالسلام روايت كرده كه امام حسين عليهالسلام فرمود: سوگند به خدايى كه جانم بدست اوست، حكومت بنى اميه براى آنها گوارا نخواهد شد مگر اينكه مرا بكشند، و اينها قاتل من خواهند بود(92).
17 - شراف(93)
امام روز شنبه بيست و ششم ذيحجه وارد منزل «شراف» شدند(94).
كسى كه از مكه به طرف كوفه مىآيد، بعد از «عقبه» به منزل ديگرى مىرسد به نام «واقصه»، ولى چون در «شراف»، امكانات و خصوصا آب بيشتر بوده، لذا امام عليهالسلام در «واقصه» كه آن را «واقصة الحزون» نيز گويند، توقف نكردند و در «شراف» منزل گزيدند(95).
ابو مخنف از عبدالله بن سليم و مردى ديگر از قبيله بنى اسد نقل كرده است كه: امام حسين عليهالسلام در منزل «شراف» فرود آمدند، و سحر گاهان به جوانان دستور دادند كه آب زياد بردارند(96)
و از اين منزل حركت كرده و صبح را تا هنگام غروب آفتاب طى طريق نمودند، گويا اما تصميم داشتند در «قرعاء» كه منزل ديگرى است از منازل حجاج، منزل كنند(97)
، و بعد از آنجا تا «مغيثه» كه آخرين منزل حجاز است، و از مغثيه تا «قادسيه» كه ابتداى عراق است، كوچ كنند(98).
عبيدالله بن زياد چون از حركت امام حسين عليهالسلام بسوى كوفه آگاه شد، حصين بن تميم را - كه رئيس شرطه او بود - به «قادسيه» فرستاد و او لشكرش را در فاصله «قادسيه» تا «خفان» و «قطقطانيه» تا «لعلع» و نيز از «واقصه» تا راه شام و راه بصره مستقر كرد تا راهها را دقيقا زير نظر بگيرند بطورى كه اگر كسى از آن محدوده خارج و يا پا در آن محدوده بگذارد، اطلاع يابند.
امام عليهالسلام بسوى عراق مىآمد تا اينكه گروهى از اعراب را در راه ملاقات كرد و از آنها سؤال فرمود، گفتند: ما چيزى جز اين نمى دانيم كه ما نمى توانيم وارد و خارج شويم. امام عليهالسلام در همان مسير، ادامه راه دادند.
گفتهاند كه: حصين بن تميم با چهار هزار نفر مرد نظامى به منطقه اعزام شده بود كه از جمله آنها حر بن يزيد رياحى بود كه نزديك به هزار نفر همراهش بودند.
و در روايت ديگرى آمده است كه: حر بن يزيد رياحى به همراه هزار سواره از كوفه جدا گانه به منطقه اعزام شده بود.
ابو مخنف از آن د و مرد اسدى نقل كرده است: در ميانه راه هنگام ظهر ناگهان مردى فرياد زد: الله اكبر! امام حسين عليهالسلام نيز تكبير گفت و فرمود: براى چه تكبير گفتى ؟
آن مرد گفت: درخت خرما در اين مكان مشاهده مىكنم!
آن دو مرد اسدى گفتند: در اين مكان درخت خرمايى وجود ندارد!
امام عليهالسلام به آنها فرمود: شما چه مىپنداريد؟
گفتند: اينها طلايه داران لشكر دشمن و گردنهاى اسبان آنهاست.
امام عليهالسلام فرمود: من نيز آنها را مىبينم
پس امام عليهالسلام فرمود: آيا در اين منطقه پناهگاهى وجود دارد كه ما بدانجا رويم و اين پناهگاه در پشت سر ما قرار گيرد و دشمن در روبروى ما تا با آنها فقط از يك جانب روبرو شويم ؟
گفتند: آرى، در ناحيه چپ، منزلى است به نام «ذو حسم».
پس امام عليهالسلام به قسمت چپ جاده به طرف «ذو حسم» روى آورد، سپاه دشمن نيز به طرف اين منزل مىتاخت ولى امام عليهالسلام و همراهان زودتر به اين منزل رسيدند.
18 - ذو حسم(99)
روز يكشنبه مطابق با بيست و هفتم از ماه ذيحجه، امام عليهالسلام وارد اين منزل شد و دستور داد كه خيمهها را در اين مكان بر پا كردند.
حر بن يزيد با هزار سوار هنگام ظهر از گرد راه فرا رسيد و برابر امام عليهالسلام با لشكريانش قرار گرفت(100)
، امام رو به اصحاب خود كرد و فرمود: اين گروه را سيراب كنيد و اسبابن آنان را نيز آب دهيد!
ياران امام عليهالسلام فرمان بردند و لشكريان دشمن حتى اسباب آنان را نيز سيراب كردند!(101)
على بن طعان مىگويد: من از جمله ياران حربن يزيد بودم كه در آخرين لحظات به او پيوستم، امام چون تشنگى من و اسبم را مشاهده كرد، فرمود: «انخ الرواية» و راويه نزد ما مشگ آب را گويند، و من مراد حضرت را متوجه نشدم، سپس فرمود: شتر را بخوابان(102)
، پس من آن شتر كه مشگ آب را حمل مىكرد، خواباندم. امام فرمود: آب بنوش، من چون خواستم آب بنوشم، آب از دهانه مشگ مىريخت و نمى توانستم به راحتى آب بياشامم. امام فرمود: دهانه مشگ را جمع كن، من نتوانستم، ناگهان امام از جاى بر خاست و دهانه مشگ را جمع كرد تا من و اسبم آب نوشيديم! (103)
هنگام نماز ظهر فرا رسيد. اما به حجاج بن مسروق جعفى(104)
دستور داد تا اذان بگويد، او اذان گفت، و چون هنگام اقامه نماز شد امام حسين عليهالسلام در حالى كه ردائى بر دوش به پيراهنى بر تن داشت از خيمه بيرون آمد و پس از حمد و ثناى الهى فرمود: اى مردم! با معذرت به پيشگاه پرودگار شما، من بسوى شما نيامدم تا اينكه نامههاى شما به من رسيد و فرستادگان شما نزد من آمدند و از من خواستند كه به نزد شما آيم و گفتيد كه ما امام ندايم، باشد كه بوسليه من خدا شما را هدايت كند، پس اگر بر سر عهد و پيمان خود هستيد من به شهر شما مىآيم و اگر آمدنم را ناخوش مىداريد، من باز گردم.
آن گروه همچنان در سكوت معنى دار خود فرو رفته بودند، پس امام به مؤذن دستور داد كه اقامه بگويد، او اقامه نماز ظهر را گفت، و امام عليهالسلام به حر فرمود: تو با اصحاب خود نماز مىگزارى ؟
حر در پاسخ گفت: خير! ما به شما اقتدا خواهيم كرد!
پس امام حسين عليهالسلام نماز ظهر را خواند و به جايگاه خود باز گشت، و حر بن يزيد به خيمهاى كه برايش افراشته بودند وارد شد.
در آن آفتاب سوزان، هر سوارى لجام اسب خود را گرفته و در سايه آن به زمين نشست تا هنگام عصر شد و امام دستور داد كه اعلان نماز عصر نمودند و نماز عصر را بجاى آورد و روى به مردم كرده و پس از حمد ثناى الهى فرمود: اى مردم! اگر تقوى را پيشه سازيد و حق را براى كسانى كه اهليت آن را دارند بشناسيد، خدا را خشنود مىسازيد، ما اهل بيت سزوارتر به ولايت بر شما هستيم از مدعيانى كه ادعاى حقى را مىكنند كه مربوط به آنها نيست و رفتارشان با شما بر اساس عدالت نيست و در حق شما جفا روا مىدارند، اگر شما براى ما چنين حقى را قائل نيستيد و تمايلى به اطاعت از ما نداريد و نامههاى شما با گفتارتان و آرائتان يكى نيست، من از همين جا باز خواهم گشت.
حر بن يزيد گفت: من از اين نامه هايى كه شما فرموديد، اطلاعى ندارم!
امام حسين عليهالسلام به عقبة بن سمعان(105)
فرمود: آن دو خورجين كه نامههاى اهل كوفه در آن است بياور.
عقبه آن دو خورجين را كه پر از نامه بود آورد و نامهها را بيرون آورده و نزد حر گذاشت. حر گفت: ما از جمله نويسندگان نامهها نبوديم، و ما مأموريت داريم به محض روبرو شدن، شما را به نزد عبيدالله بن زياد ببريم.
امام حسين عليهالسلام فرمود: مرگ به تو از اين پيشنهاد، نزديكتر است (106)
. سپس به يارانش فرمود: برخيزيد و سوار شويد، پس آنها سوار شدند و اهل بيت نيز سوار گشتند، پس امام به همراهانش فرمود: باز گرديد! و چون خواستند باز گردند، حر و همراهانش مانع شدند. امام حسين عليهالسلام به حر فرمود: مادرت به سوگت بگريد! چه مىخواهى ؟
حر گفت: اگر جز شما در اين حال با من چنين سخنى مىگفت در نمى گذشتم! ولى بخدا سوگند كه نمى توانم نام مادر شما را جز به نيكى ببرم(107).
امام عليهالسلام باز فرمود: چه مىخواهى ؟
حر گفت: شما را بايد نزد عبيدالله بن زياد ببرم!
امام فرمود: بخدا سوگند به دنبال تو نخواهم آمد.
حر گفت: بخدا سوگند هرگز شما را رها نكنم. و تا سه مرتبه اين سخنان رد و بدل گرديد.
حر گفت: من مأمور به جنگ با شما نيستم ولى مأمورم از شما جدا نگردم تا شما را به كوفه برم، پس اگر شما از آمدن خوددارى مىكنيد راهى را انتخاب كنيد كه به كوفه ختم نشود و به مدينه هم پايان نيابد، تا من نامهاى براى عبيدالله بنويسم و شما هم در صورت تمايل نامهاى به يزيد بنويسيد! تا شايد اين امر به عافيت و صلح منتهى گردد و در پيش من اين بهتر است از آنكه به جنگ و ستيز به شما آلوده شوم.
امام حسين عليهالسلام از ناحيه چپ راه «عذيب» و «قادسيه» حركت كردند در حالى كه فاصله آنها تا «عذيب» سى و هشت ميل بود، و حر هم با آن حضرت حركت مىكرد(108).
عتبة بن ابى العيزار گويد: امام حسين عليهالسلام در «ذو حسم» ايستاد و پس از حمد و ثناى الهى و درود بر پيامبر فرمود:
انه قد نزل من الامر ما قد ترون و ان الدنيا قد تغيرت و تنكرت و ادبر معروفها و استمرت جدا(109)
فلم يبق منها الا صبابة كحصبابه الاناء و خسيس عيش كالمرعى الوبيل، الا ترون ان الحق لا يعمل به و ان الباطل لا يتناهى عنه، ليرغب المؤمن فى لقاء الله محقا فانى لا ارى الموت شهادة و لا الحياة مع الظالمين الا برما(110).
آنچه را كه روى داد و پيش آمده است مىبينيد، و دنيا دگرگون شد، آنچه نيكو بود از آن روى گردانده و از آن نمانده است مگر ته ماندهاى همانند آن آب كه در ته ظرفى بماند و آن را دور ريزند؛ و زندگى پست و ناچيز است مثل چرا گاه ناگوار، مگر نمى بينيد كه به حق عمل نمى شود و از باطل پرهيز نمى كنند، مؤمن بايد حق طلب و مايل به لقاى پرودگار باشد؛ مرگ را من جز شهادت نمى يابم و زندگانى با ستمگران را غير از ننگ و خفت نمى دانم.
پس از ايراد خطبه فوق كه در غايت فصاحت است، زهير بپاخاست و روى به ياران كرد و گفت: شما مىگوييد يا من بگويم ؟
گفتند: تو سخن آغاز كن.
پس زهير خدا را حمد و ثنا گفت و به امام عرض كرد: يا بن رسول الله! ما فراز و بلندى كه در گفتار شما بود، شنيديم ؛ اى پسر رسول خدا! بخدا سوگند كه اگر ما مىتوانستيم براى هميشه در اين دنيا زندگى كنيم و تمام دنيا و امكانات آن را در اختيار داشتيم، باز هم شمشير زدن در ركاب تو را انتخاب مىكرديم.
امام عليهالسلام در حق او دعا كرد و او را پاسخى نيكو داد(111).
حر بن يزيد رياحى پيوسته همراه امام حسين عليهالسلام ركاب مىزد و هنگامى كه مجال مىيافت به امام عرض مىكرد: از براى خدا حرمت جان خويش را پاس دار كه من بر اين باورم كه اگر گرم ستيز شوى، كشته گردى.
امام عليهالسلام فرمود: مرا از مرگ مىترسانى ؟ آيا اگر مرا بكشيد، ديگر مرگ گريبان شما را نمى گيرد ؟ من همان را مىگويم كه آن مرد از قبيله اوس با پسر عم خود گفت هنگامى كه مىخواست رسول خدا را يارى كند:
سامضى و ما بالموت عار على الفتى
اذا ماترى حقا و جاهد مسلما
و واسى الرجال الصالحين بنفسه
و فارق مثبورا و خالف مجرما
فان عشت لم اندم و ان مت لم الم
كفى بك ذلا ان تعيش و ترغما(112)
چون حر اين اشعار را از امام شنيد، كناره گرفت و با همراهان خود با فاصله كمى از امام، مسير ديگرى را انتخاب كرد(113).
19 - البيضة(114)
امام حسين عليهالسلام در اين منزل اصحاب حر بن يزيد را مخاطب قرار داد، و بعد از حمد و ثناى الهى گفت:
ايها الناس! ان رسول الله قال: من رأى سلطانا جائرا مستحلا لحرام الله ناكثا عهده مخالفا لسنة رسول الله يعمل فى عباد الله بالاثم و العدو ان فلم يغير عليه بفعل و لا قول، كان حقا على الله ان يدخله مدخله، الا و ان هولاء قد لزموا طاعة الشيطان و تركوا طاعة الرحمن و اظهروا الفساد و عطلوا الحدود و استاثروا بالفىء و احلوا حرام الله و حرموا حلاله و انا احق ممن غير، و قد اتتنى كتبكم و قدمت على رسلكم ببيعتكم انكم لا تسلمونى و لا تخذلونى، فان اتممتم على بيعتكم تصيبوا رشدكم، فانا الحسين بن على و ابن فاطمة بنت رسول الله نفسى مع انفسكم و اهلى مع اهليكم ولكم فى اسوة، و ان لم تفعلوا و نقضتم عهدكم و خلعتم بيعتى من اعناقكم فلعمرى ما هى لكم بنكر لقد فعلتموها بابى و اخى و ابن عمى مسلم، فالمغرور من اغتر بكم فحظكم اخطاتم و نصيبكم ضيعتم و من نكث فانما ينكث على نفسه و سيغنى الله عنكم و السلام عليكم و رحمه الله و بركاته(115).
اى مردم! رسول خدا فرمود: هر كس سلطان ستم پيشهاى را كه محرمات الهى را حلال و پيمان خداوندى را شكسته و با سنت من مخالفت كرده و ستم بر بندگان خدا روا داشته باشد، تأييد كند و به انكار او برنخيزد، جايگاهش آتش و عذاب الهى باشد. بنى اميه به فرمان شيطان از اطاعت خدا سرپيچى نموده و فساد كردند، حدود خدا را حرام كردند، و من سزوارترين مردم هستم به نهى كردن و بازداشتن آنها از اينگونه اعمال زشت و نكوهيده. شما به من نامه نوشتيد و فرستادگان خود را نزد من فرستاديد و گفتيد كه با من بيعت كردهايد و مرا در اين قيام تنها نمى گذاريد! اكنون اگر بر بيعت و پيمان خود پايداريد كه راه صواب هم همين است من كه حسين پسر على و فرزند فاطمه دختر رسول خدا (صلوات الله عليهم) هستم، با شمايم و خاندان من با خاندان شما خواهد بود، و من پيشوائى شما را مىپذيرم، و اگر چنين نكنيد و بر عهد خود استوار نباشيد و پيمانى را كه بستهايد بشكنيد و بيعت با مرا ناديده بگيريد، بجان خودم قسم كه از شما عجيب نيست، چرا كه با پدر و برادر و پسر عمم مسلم همين گونه رفتار كرديد. هر كس فريب شما خورد، مردى نا آزموده است، شما از بخت خود رويگردان شديد
و بهره خود را از دست داديد، هر كس پيمان شكند از زيان پيمان شكنان برخوردار خواهد بود و خداوند بزودى مرا از شما بى نياز خواهد كرد، و السلام عليكم رحمة الله و بركاته.
20 - الرهيمة(116)
در «رهميه» مردى از اهالى كوفه كه او را ابو هرم مىناميدند به خدمت حضرت رسيد و گفت: اى پسر رسول خدا! چه عاملى شد كه از حرم جدت بيرون آمدى ؟!
امام عليهالسلام فرمود: اى ابا هرم! بنى اميه بى حرمتم داشتند صبورى كردم، اموالم را گرفتند تحمل نمودم، و حال به دنبال ريختن خون من هستند، لذا از حرم امن خداوندى خارج شدم و بخدا سوگند مرا خواهند كشت، و چون چنين كنند، خداوند لباس ذلت را بر اندامشان مىپوشاند و شمشير برندهاى را براى آنها مهيا مىكند و كسى را بر آنها مسلط كند كه آنان را به خاك مذلت بنشاند(117).
21 - عذيب الهجانات(118)
روز دوشنبه بيست و هشتم ماه ذيحجه امام عليهالسلام بر اين منزل وارد شدند(119)
كه ناگهان چهار سوار به نامهاى نافع بن هلال و مجمع بن عبدالله و عمرو بن خالد و طرماح در حالى كه اسب نافع بن هلال را - كه «كامل» نام داشت - يدك كرده بودند، از راه رسيدند، و راهنماى آنها طر ماح بن عدى بود. هنگامى كه بر امام حسين عليهالسلام وارد شدند، حر روى بدانها كرد و گفت: اين چندتن از مردم كوفهاند، من آنها را باز داشت كرده و يا به كوفه بر مىگردانم.
امام عليهالسلام فرمود: من اجازه چنين كارى را به تو نمى دهم، و همانطورى كه خود را از گزند تو حفظ مىكنم از آنان نيز محافظت خواهم كرد، زيرا اينها ياران منند همانند اصحابى كه با من از مدينه آمدند، پس اگر بر آن پيمان كه با من بستى، استوارى، آنها را رها كن، و گرنه با تو مىجنگم.
حر از بازداشت آنها صرف نظر كرد.
امام حسين عليهالسلام به آنها فرمود كه: از كوفه برايم سخن بگوييد.
مجمع بن عبدالله عايذى گفت: به اشراف كوفه رشوه هايى گزاف دادند و چشم مال پرست آنها را پر كردند تا دلهاى آنان را نسبت به بنى اميه نرم كرده باشند، و اينك يك دل و يك زبان با تو دشمنى مىورزند، اما ساير مردم دلشان با توست ولى فردا شمشيرهايشان به روى تو كشيده خواهد شد!
آنگاه امام عليهالسلام درباره رسول خود، قيس بن مسهر صيداوى، پرسيد.
گفتند: او را حصين بن تميم گرفت و نزد ابن زياد فرستاد و او دستور داد كه قيس تو و پدرت را ناسزا گويد، اما قيس بر منبر رفت و بر تو و پدرت درود فرستاد و ابن زياد و پدرش را لعنت كرد و مردم را به يارى تو خواند و آنان را از آمدنت باخبر كرد؛ ابن زياد دستور داد تا او را از بالاى قصر به زير افكندند.
در اين هنگام اشك در چشمان امام حسين عليهالسلام حلقه زد و بر گونهاش جارى شد و اين آيه را قرائت كرد (فمنهم من قصبى نحبه و منهم من ينتظر و ما بدلوا تبديلا)(120)
و گفت: خدايا بهشت را جايگاه ما و شيعيانمان قرار ده و ما را با ايشان در سراى رحمت خود جمع كن(121).(122)
سپس امام عليهالسلام روى به يارانش نمود و گفت: كسى از شما راه ديگرى را غير از اين راه مىشناسد ؟
طرماح گفت: آرى، اى پسر رسول خدا! من از راه آگاهم.
امام حسين عليهالسلام فرمود: پيش رو.
طرماح در جلو افتاد و آن حضرت در پى او رفتند و او شروع به خوان اين رجز نمود:
يا ناقتى لا تذعرى من زجرى
و امضى بنا قبل طلوع الفجر
بخير فتيان و خير سفر
آل رسول الله آل الفخر
السادة البيض الوجوه الزهر
الطاعنين بالرماح السمر
الضاربين بالسيوف البتر
حتى تحلى بكريم الفخر
الماجد الجد رحيب الصدر
اثابه الله لخير امر