چهره درخشان حسين بن على (ع)

على ربانى خلخالى

- ۲۲ -


بخش دوازدهم : بازگشت كاروان اسرا به مدينه منوره 
فصل اول : خبر شهادت امام حسين عليه السلام و ياران آن حضرت به وسيله بشير
كاروان اسيران آرام آرام به شهر مقدس مدينه نزديك مى شد. همه اهل بيت رسول الله ناله و زارى مى كردند. خاطراتى كه برايشان بود در مدينه به نظرشان مى آمد، به زندگى شان لبخند مى زدند، لبخند تلخ ‌تر از گريه ، شاعر چه زيبا گفته :
خنده تلخ من از گريه غم انگيزتر است
كارم از گريه گذشته است بر آن مى خندم
آسايش خاندان وحى را غارتگران آرامش و وحشيان دستگاه حكومتى يزيد بن معاويه به يغما بردند، به مدينه مى رسيدند، به كانون آرامش كه در آن دين خدا را ترويج مى كردند.
آنان از خبر وحشتبار واقعه كربلا اطلاع چندانى نداشتند و جنايت ها و كشتارهاى عمال كثيف دستگاه حكومتى كه نسبت به پاك ترين مردان اسلام انجام شده بود از نظر آنها پوشيده بود. هم اكنون كه كاروان اسيران به مدينه باز مى گردد مردم بايد مصيبت جانسوز كربلا را از زبان صاحبان آن شنيده و انزجارى شديد از يزيد و عمال حكومتش در دل بپرورانند.
كاروان نزديك مى شد كه امام سجاد عليه السلام به منظور آن كه در شهر مدينه يك جنبش و انقلاب فكرى توليد كند تا از نهضت امام حسين بن على عليه السلام بهره بردارى شود، بشير بن جذلم را به حضور طلبيد و فرمود: اى بشير، خدا پدرت را رحمت كند، او مردى شاعر بود، آيا تو هم مى توانى شعر بگويى ؟ عرضه داشت : بلى يابن رسول الله ، من هم چون پدرم شاعرم . فرمود: به شهر برو و مردم را از شهادت پدرم امام حسين عليه السلام آگاه گردان . بشير مى گويد: بر اسب خود سوار شدم ، به سوى مدينه رفتم تا مردم را از قتل امام حسين عليه السلام آگا كنم . بشير ندا كرد:
يا اهل يثرب لا مقام لكم بها
قتل الحسين فادمعى مدرار
الجسم منه بكربلا مضرج
و الراس منه على القناه يدار (768)
اى اهل مدينه ! ديگر در مدينه نمانيد، زيرا حسين شهيد شد. به اين سبب سيلاب اشك از ديدگان من جارس است . بدن شريفش در كربلا در ميان خاك و خون افتاده و سر مقدسش بر سر نيزه ها در شهرها مى گردانند.
و آن وقت فرياد مى زند: اينك على بن الحسين با عمه ها و خواهرانش كنار شهر مدينه هستند من فرستاده او هستم كه خبر آمدن مسافران را به شما بگويم .
مراجعت ام كلثوم عليه السلام از شام به مدينه و مرثيه سرايى او
در جلد عاشر بحار (طبع كمپانى ) و غير آن مروى است كه چون يزيد خواست عيال الله را روانه مدينه نمايد اموال و اثقال و عطايا را بر زبر هم نهاد...تا آنجا كه گويد: آنگاه روى به مدينه نهادند، چون ديوارهاى مدينه نمودار گرديد، ام كلثوم با دلى پر از اندوه سيلاب اشك از ديده جارى ساخته به قرائت اين مرثيه پرداخت و زمين و آسمان را منقلب ساخت :
مدينه جدنا لا تقبلينا
فبا لحسرات و الاحزان جئنا
الا اخبر رسول الله عنا
بانا قد فجعنا فى اخينا
اين شعر منسوب به ام كلثوم سلام الله عليها در كتب مقاتل مفصل آمده ، براى تيمن و تبرك دو بيت از آن را زينت بخش اين مجموعه نموديم . آنگاه بر سر قبر مادرش ، فاطمه زهرا عليهاالسلام آمد و از بانگ ناله و عويل ، شور محشر برپا كرد. مردم گريباننها چاك زدند، صورتها خراشيدند، و ناله و احسيناه به چرخ برين رسانيدند. در آن وقت ام كلثوم عليهاالسلام ، با چشم پر آب و قلب كباب ، بر سر قبر مادر اين مرثيه را بگفت كه سنگ را آب و آب را كباب نمود:
افاطم لو نظرت الى السبايا
بناتك فى البلاد مشتتينا
افاطم لو نظرت الى الحبارى
و لو ابصرت زين العابدينا
افاطم لو رايت بتنا سهارى
و من سهر الميالى قد عيينا
افاطم ما لقيت من عداك
فلا قيرات مما قد لقينا
فلو دامت حياتك لم تزالى
الى يوم القيامه تندبينا
خبر شوم تا به دامنه كوه احد رسيد  
در اين مدت مدينه در خاموشى بهت آميزى فرو رفته بود و پيوسته متر صد بود كه بداند بر سر امام حسين ، سبط رسول الله صلى الله عليه و آله چه آمده ؟ حسينى كه در پى دعوت شيعيانش به كوفه رفته بود. ناگهان منادى ندا داد: على بن الحسين با عمه ها و خواهرانش آمده اند، پس امام حسين كجاست ؟ پس عموها و برادران كجايند؟ پسر عموها چه شدند؟ ستارگان زمين كه فرزندان زهرا و از دودمان عبدالمطلب بودند كجا رفتند و بر سر آنها چه آمده و كجا؟...و كجا؟
انعكاس اين خبر شوم همه جا را فراگرفت . تا به دامنه كوه احد رسيد و از آن جا به بقيع رفت و از آن جا به مسجد قبا، خبرى بود آرام ولى جانگداز و جگر خراش و ديرى نپاييد كه اين خبر در ميان ناله هاى گريه كنندگان و شيون هاى ضجه زنندگان نابود شد، در مدينه بانويى پرده نشين نماند، مگر آن كه از پرده بيرون آمد و به نوحه گرى و ناله و زارى پرداخت . زينب دختر عقيل بن ابى طالب ، خواهر مسلم بن عقيل از خانه بيرون شتافت و خود را در پيراهن پيچيده بود و همراه او زنان و كنيزكانش بودند. زينب دختر عقيل بن ابى طالب ، خواهر مسلم بن عقيل از خانه بيرون شتافت و خود را در پيراهن پيچيده بود و همراه او زنان و كنيزكانش بودند. زينب مى ناليد و مى گفت : چه جواب مى دهيد اگر پيغمبر از شما بپرسد كه بعد از من با فرزندان و اهل بيت من چه كرديد؟ دسته اى را اسير كرديد و دسته اى را آغشته به خون . آيا پاداش خير خواهى من اين بود كه با بستگان من اين گونه رفتار كنيد. صدايى از دور شنيده مى شد كه با ناله مى گفت : اى كسانى كه حسين را از روى نادانى ، كشتيد، مژده باد شما را كه عذاب و شكنجه الهى در انتظار شماست . همه آسمانيان ، پيغمبران و فرشتگان و فرمانبران حق به شما نفرين مى كنند. شما بر زبان سليمان و موسى و عيس لعنت شده ايد؟ كاروان مصيبت كشيده در ميان دستجات مردمى كه به استقبال آمده بودند قرار داشت . مدينه پيغمبر صلى الله عليه و آله منظره اى دردناك تر از آن روز نديده بود و تا آن روز به اين اندازه مرد و زن اشك ريز و گريان نبودند. مدينه شبى را به ياد مى آورد كه اين كاروان به سوى مكه روانه شد. آن شب از شب هاى ماه رجب بود كه كاروانى مجلل از مدينه بيرون رفته ، و قافله سالارش زينب جوانان اهل بهشت در ميان خرمنى از ستارگان درخشان قرار داشت كاروانيان مى رفتند تا يزيد پسر معاويه را كه براى خلافت شايسته اش ‍ نمى دانستند. از تخت سرنگون سازند. اكنون بيش از چند ماه نگذشت كه كاروان از سفر خود باز مى گردد، پناه بر خدا كه روزگار با آنها چه كرد! آنان را با شتاب به سوى قتلگاه ببرد، هنگامى كه به دره مرگ رسيدند، دره اى كه آن را دره آرزو مى پنداشتند، داس اجل يكايكشان را درو كرد و جز اين باقى مانده محنت كشيده كه عبارتند از كودكانى يتيم و زنانى داغديده كسى نماند و از مردان بزرگ و جوانان رشيد كاروان هيچ مسافرى بازنگشت . مدينه رسول شب ها و روزها شاهد مجالس ماتم و سوگوارى بود و به نوحه هاى جانسوز نوحه گران گوش مى داد و زمين پاكش سرشك گريه كنندگان را در بر مى گرفت . در اين وقت عبدالله جعفر شوهر زينب كبرى عليهاالسلام را مى بينم كه در خانه مى نشيند و تسليت دهندگان به حضورش مى روند و او را براى شهادت عون و اكبر و محمد، و پسر عمويش حسين عليه السلام و ديگر شهيدان از فرزندان جعفر و عبدالمطلب تسليت مى گويند. و مى شنويم غلامى از غلامانش احمقانه مى گويد: اين مصيبت را از حسين داريم . عبدالله خشمگين شده و كفش خود را به سوى غلامش پرتاب كرده مى گويد: اى پسر زن گنده تن ، آيا درباره حسين عليه السلام اين سخن را مى گويى ؟ به خدا اگر در خدمتش مى بودم دوست مى داشتم كه از او جدا نشوم تا با او كشته شوم ! به خدا آرزو داشتم كه خود به جاى فرزندانم در راه حسين جانبازى كنم ، چيزى كه مصيبت مرا درباره اين دو پسر تخفيف مى دهد آن است كه آنها در راه برادرم و پسر عمويم كشته شدند و تا آخرين نفس يارى اش كردند. سپس به مجلسيان رو كرده مى گويد: مصيبت حسين عليه السلام بر من بسيار سخت و ناگوار است ، هر چند دو دستم او را يارى نكردند ولى دو فرزندم يارى اش كردند.
مجالس ماتم و سوگوارى پايان مى پذيرد، ولى سوز دل زنان بيوه شده و داغ ديده پايان ندارد و مى سوزند و مى سازند و هر روز بر سر قبرستان مى روند و براى عزيزانى كه در كربلا شهيد شده اند مى نالند و نوحه سرايى مى كنند. طنين ناله و شيو نشان به مدينه مى آمد و دوست و دشمن بر آنها مى گريست .
ملاقات ام البنين عليهاالسلام با بشير  
فرزندان ام البنين - همگى - در زمين كربلا شهيد شدند و نسل ام البنين عليهاالسلام از طريق عبيدالله بن قمر بنى هاشم بسيار مى باشند. چون بشير به فرمان امام زين العابدين عليه السلام وارد مدينه شد تا مردم را از ماجراى كربلا و بازگشت اسراى آل الله با خبر سازد، در راه ام البنين عليهاالسلام او را ملاقات كرد و فرمود: اى بشير، از امام حسين عليه السلام چه خبر دارى ؟ بشير گفت : اى ام البنين ، خداى تعالى ترا صبر دهد كه عباس تو كشته گرديد.
ام البنين عليهاالسلام فرمود: از حسين عليه السلام مرا خبر ده . بدينگونه ، بشير خبر قتل يك يك فرزندانش را به او داد، اما ام البنين عليهاالسلام پياپى از امام حسين عليه السلام خبر مى گرفت وى گفت : فرزندان من و آنچه در زير آسمان است ، فداى حسينم باد! و چون بشير خبر قتل آن حضرت را به او داد صيحه اى كشيد و گفت : اى بشير، رگ قلبم را پاره كردى ! و صدا به ناله و شيون بلند كرد. مامقانى گويد: اين شدت علاقه ، كاشف از بلندى مرتبه او در ايمان و قوت معرفت او به مقام امامت است كه شهادت چهار جوان خود را كه نظير ندارند در راه دفاع از امام زمان خويش سهل مى شمارد. به نوشته علامه سماوى در ابصار العين : ام البنين عليهاالسلام همه روزه ه بقيع مى رفت و مرثيه مى خواند، به نوعى كه مروان - با آن قساوت قلب - از ناله و گريه ام البنين عليهاالسلام به گريه مى افتاد و اشكهاى خود را با دستمال پاك مى كرد. نيز هنگامى كه زنها او را با عنوان ام البنين خطاب كرده و به وى تسليت مى داده اند، اين ابيات را سرود:
لاتدعونى ويك ام البنين
تذكرينى بليوث العرين
كانت بنون لى ادعى بهم
و اليوم اصبحت و لا من بنين
اربعه مثل نسور الربى
قد و اصلوا الموت بقطع الوتين
تنازع الخرصان اشلائهم
فكلهم امسوا صريعا طعين
يا ليت شعرى اكما اخبروا
بان عباسا مقطوع اليدين
يعنى اى زنان مدينه ، ديگر مرا ام البنين نخوانيد و مادر شيران شكارى ندانيد، مرا فرزندانى بود كه به سبب آنها ام البنينم مى گفتند، ولى اكنون ديگر براى من فرزندى نمانده و همه را از دست داده ام . آرى ، من چهار باز شكارى داشتم كه آنها را هدف تير قرار دادند و رگ گردن آنها را قطع نمودند و دشمنان با نيزه هاى خود ابدان طيبه آنها را از متلاشى كردند و در حالى روز را به پايان بردند كه همه آنها با جسد چاك چاك بر روى خاك افتاده بودند. اى كاش مى دانستم آيا اين خبر درست است كه دستهاى فرزندم قمر بنى هاشم عليه السلام را از تن جدا كردند؟
مخوان جانا دگر ام البنينم
كه من با محنت دنيا قرينم
مرا ام البنين گفتند، چونمن
پسرها داشتم ز آن شاه دينم
جوانان هر يكى چون ماه تابان
بدندى از يسار و از يمينم
ولى امروز بى بال و پرستم
نه فرزندان ، نه سلطان مبينم
مرا ام البنين هر كس كه خواند
كنم ياد از بين نازنينم
به خاطر آورم آن مه جبينان
زنم سيلى رخسار و جبينم
به نام عبدالله و عثمان و جعفر
دگر عباس آن در ثمينم
يا من راى العباس كر
على جماهير النقد
و وراه من ابنا حيدر
كل ليث ذى لبد
نبئت ان ابنى اصيب
براسه مقطوع يد
ويلى على شبلى و مال
براسه ضرب العمد
لو كان سيفك فى
يديك لما دنى منك احد
حاصل مضمون اين ابيات جانسوز آنكه : هان اى كسى كه فرزند عزيزم ، عباس ، را ديده اى كه با دشمن در قتال است و آن فرزند حيدر كرار، پدر وار حمله مى كند و فرزندان ديگر على مرتضى ، كه هر يك نظير شير شكارى هستند، در پيرامون وى رزم مى كنند، آه كه به من خبر داده اند كه بر سر فرزندم عباس عمود آهن زدند در حاليكه دست در بدن نداشته است . اى واى بر من ! چه بر سرم آمد و چه مصيبتى بر فرزندانم رسيد؟ اگر فرزندم عباس دست در تن داشت ، كلام كس را جرات بود كه به وى نزديك شود؟
فضل بن محمد بن فضل بن حسن بن عبيدالله بن عباس بن اميرالمومنين عليه السلام نيز، كه از تبار قمر بنى هاشم است ، مرثيه ذيل را در سوگ جد خود سروده است :
انى لا زكر للعباس موقفه
بكربلا و هام القوم يختطف
يحمى الحسين و يحميه على ظما
و لا يولى و لا يثنى فيختلف
و لا ارى مشهدا يوما كمشهده
مع الحسين عليه الفضل و الشرف
اكرم به مشهد ابانت فضيلته
و ما اضاع له افعاله خلف (769)
و چه زيبا سروده است شاعر بزرگ اهل بيت عليهم السلام مرحوم سيد جعفر حلى ره در مدح حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام :
وقع العذاب على جيوش اميه
من باسل هو فى الوقايع معلم
ما راعهم الا تقحم ضيغم
غير ان يعجم لفظه و يدمدم
عبست وجوه القوم خوف الموت
و العباس فيهم ضاحك متبسم
قلب اليمين على الشمال و غاص فى
الاوساط يحصد للرووس و يحطم
بطل تورث من ابيه شجاعه
فيها انوف بنى الضلاله ترغم
حامى الظعينه اين منه ربيعه
ام اين من عليا ابيه مكدم
فى كفه اليسرى السقا يقله
و بكفه اليمنى الحسام المخذم
حسمت يديه المرهقات و انه
و حسامه من حدهن لاحسم
فغدا يهم بان يصول فلم يطق
كالليث اذا اظفاره تتقلم
امن الردى من كان يحذر بطشه
امن البغات اذا اصيب القشعم
و هوى بجنب العلقمى فلينه
للشاربين به يدان العلقم (770)
كميت شاعر چه خوش سروده است :
و ابوالفضل ان ذكر هم الحلو
شفاء النفوس من اسقام
قتل الادعياء اذقتلوه
اكرم الشاربين صوب الغمام (771)
يعنى : و ابوالفضل (يكى از جوانمردان بود) كه ياد شيرين آنها شفاى درد هر دردمندى است .
آن كه زنازادگان را كشت در آن هنگامى كه او را كشتند، و بزرگوارترين كسى كه از آب باران آشاميد. شاعرى ديگر درباره عباس بن على عليه السلام چنين سروده است :
احق الناس ان يبكى عليه
فتى ابكى الحسين بكربلا
اخوه و ابن والده على
ابوالفضل المضرج بالدماء
و من واساه لا يثنيه شى
و جادله على عطش بماء
يعنى : شايسته ترين كسى كه سزاوار است مردم بر او بگريند آن جوانى است كه (شهادتش ) حسين عليه السلام را در كربلا به گريه انداخت . يعنى برادر و فرزند پدرش على عليه السلام كه همان ابوالفضل بود و به خون آغشته گشت . و كسى كه با او مواسات كرد و چيزى نتوانست جلوگير او (در اين مواسات ) گردد، و با اينكه خود تشنه آب بود، (آب نخورد و) به آن حضرت كرم كرد.
به دريا پا نهاد و تشنه برگشت
ام البنين مضطر نالد چو مرغ بى پر
گويد به ديده تر، ديگر پسر ندارم
زنها! مرا نگوييد ام البنين از اين پس
من ام بى بنينم ، ديگر پسر ندارم
مرا ام البنين ديگر مخوانيد
به آه وناله ام يارى نماييد
بنالم بهر عباسم شب و روز
شده آهم به جانم آتش افروز
به دشت كربلا آن مه جبينم
شنيدم بود سقاى حسينم
به دريا پا نهاد و تشنه برگشت
حسينش تشنه بود، از آب لب بست
گذشت از آب و كسب آبرو كرد
به سوى خيمه ها با آب رو كرد
ز نخلستان چو بر سوى خيم شد
به دست اشقيا دستش قم شد. (772)
رباب همسر امام حسين عليه السلام  
ابوالفرج از عوف بن خارجه نقل كرده است كه : نزد عمر بن الخطاب بودم كه مردى پيش او آمد و سلام كرد. عمر، نام او را پرسيد
گفت : مردى نصرانى هستم و نام من امرء القيس است ، آمده ام تا اسلام اختيار كنم و آداب را بدانم
اسلام را بر او عرضه كردند و مسلمان شد و امارت قبيله قضاعه را - كه در شام بودند - به او پيشنهاد كردند، پذيرفت .
چون او از نزد عمر بيرون آمد حضرت اميرالمومنين عليه السلام او را ملاقات كرد و حسن و حسين عليه السلام همراه پدر بودند. حضرت به او فرمود: من على بن ابى طالب پسر عموى رسول خدا و داماد اويم ، و اينان فرزندان منند كه مادرشان فاطمه دختر رسول خداست ، ما را به پيوند با تو رغبت است .
امرء القيس گفت : يا على ! دخترى دارم به نام محياه او را به عقد تو در آوردم ، و دختر ديگرم سلمى را به فرزندت حسن و سومين دخترم را به نام رباب به حسين دادم .
صاحب كتاب اغانى مى گويد: آن روز به شب نرسيد كه اميرالمومنين عليه السلام رباب دختر امرء القيس را براى فرزندش حسين عقد فرمود. رباب از حسين عليه السلام دو فرزند آورد به نامهاى عبدالله و سكينه . هشام بن سائب كلبى مى گويد كه : رباب از زنان برگزيده بود و پدر او امرء القيس از اشراف و خانواده هاى بزرگ عرب بشمار مى رفت و رباب در نزد امام حسين عليه السلام منزلتى بسزا داشت و همواره نظر عنايت امام حسين عليه السلام به او معطوف بود، و اين اشعار را امام حسين عليه السلام درباره او و فرزندش سكينه انشاء فرمود:
لعمرك اننى لاحب دارا
تكون بها سكينه و الرباب
احبهما و ابذل جل مالى
و ليس لعاتب عندى عتاب
به جان تو سوگند كه من دوست دارم خانه اى را كه در آن سكينه و رباب باشد، آن دو را دوست مى دارم و مالم را بذل مى كنم ، و عتاب كننده را نزد من حق عتاب نيست
روايت شده است كه : بعد از شهادت امام حسين عليه السلام ، رباب تا زنده بود، پيوسته مى ناليد و مى گريست .
ابن اثير مى گويد: رباب هم با قافله اسيران به شام رفت و چون به مدينه بازگشت اشراف قريش او را به همسرى طلبيدند، رباب گفت : من هرگز پس ‍ از رسول خدا كه همسر فرزندش بودم ، همسر فرزند ديگرى نخواهم شد، و تا يك سال همچنان مى گريست و از زير آسمان به پناه هيچ سقفى نرفت تا از فرط اندوه ، جان سپرد!
و بعضى گفته اند: حضرت رباب يك سال در كنار قبر امام حسين عليه السلام ماند، آنگاه به مدينه مراجعت نمود و از شدت اندوه در گذشت . و اين اشعار را در مرثيه امام حسين عليه السلام سروده بود:
ان الذى كان نورا يستضاءبه
بكربلا قتيل غير مدفون
سبط النبى جزاك الله صالحه
عنا و جنبت خسران الموازين
قد كنت لى جبلا صعبا الوذ به
و كنت تصحبنا بالرحم و الدين
من لليتامى و من للسائلين و من
يعنى و ياوى اليه كل مسكين
و الله لا ابتغى صهرا بصهركم
حتى اغيب بين الرمل و الطين (773)
ورود عليا مخدره زينب عليهاالسلام به مدينه طيبه  
به گفته مولف طراز المذهب : چون اهل بيت عليهم السلام در بازگشت از شام ، به مدينه نزديك شدند و سواد شهر نمايان گرديد، عليا مخدره زينب عليهاالسلام فرمود: اى خواهران ، از محملها پياده گرديد كه اينك ، روضه منور جدم رسول خدا صلى الله عليه و آله نمايان گرديد. سپس فرمود: اى ياران ، اين محملها را دور، و اين شتران را به يك سوى بريد كه ما را تاب ديدن نمانده است . در آن وقت ، چنان آهى بركشيد كه مى خواست روح مباركش از قالب تن بيرون تازد. پس همگى فرود آمدند و لواى غم و مصيبت بر افراشته و خروش محشر نمايان ساختند و اسبابى كه از شهداى كربلا با خود داشتند بگستردند و خيمه حضرت سيد الشهدا عليه السلام را كه در هيچ منزلى بر سر پا نكرده بودند در بيرون مدينه بر پا كردند و مسند آن حضرت را گستردند. چون عليا مخدره اين بديد، چنان ناله بركشيد كه بيهوش به روى زمين افتاد. چون به هوش آمد با ناله جگر شكاف فرياد بركشيد: وافرقتاه اين الكماه ؟ اين الحماه ؟ و الهفتاه
فما لى لا اوارى الحمام المهجته
و كنت يحى نور عين و عزتى
يا اخى يا حسين ، هولاء جدك و امك و اخوك الحسن و هولاء اقربائك و مواليك ينتظرون قدومك يا نور عينى قد قضيت نحبك و اورثتنى حزنا طويلا مطولا ليتنى مت و كنت نسيا منسيا.
پس از آن روى به مدينه آورد و آن شهر را مخاطب ساخته فرمود: اى مدينه جدى فاين يومنا الذى قد خرجنا منك بالفرح و مسره و الجمع و الجماعه و لكن رجعنا اليك بالاحزان و الالام من حوادث الزمان فقدنا الرجال و البنين و تفرقت شملنا آنگاه به سوى روضه منور جدش ‍ روان گرديد. چون به روضه رسيد هر دو طرف درب مسجد را گرفت و چنان ناله از جگر بر آورد كه مسجد را متزلزل گردانيد. سپس رسول خدا را سلام داد و گفت : السلام عليك يا جداه ، يا رسول الله ، اين ناعيه اليك اخى الحسين ابو مخنف گويد: در اين وقت ، ناله اى بلند از قبر مطهر برخاست و مردمان از شدت بكا و نحيب به لرزه در آمدند، و آن مخدره فرمود: كاش مرا به خويش وا مى گذاشتيد تا سر به صحرا گذاشته خاك بيابانها را با سرشگ ديده تر مى كردم ، زيرا چگونه داخل مدينه شوم و سوال و جواب نمايم . در آن وقت ، زنان مدينه و هاشميات به استقبال زينب شتافته و آن مخدره را در بدو حال نشناختند، چون حوادث روزگار چهره آن مخدره را ديگر گون كرده بود. زنان مهاجر و انصار و قريشيان چون آن حالت بديدند، خود را بر خاك و خاره بينداختند، گريبانها چاك كردند، صورتها بخراشيدند و چون ديوانگان گريستند، به گونه اى كه سنگ را آب و آب را كباب مى ساختند، و تماما مبهوت و متحير بودند، چون شخص صاعقه زده يا امواتى كه در عرصه عرصات از قبور بيرون آيند. پس زنان اطراف آن مخدره را فرا گرفتند تا او را به خانه برند و پيوسته او را تسليت مى دادند. فرمود: چگونه به خانه بروم و به كدام خانه داخل بشوم كه صاحب ندارد و مردان آن همه كشته و در خون آغشته مى باشند؟ و كلماتى فرمود كه دلهاى حاضران را از تن آواراه ساخت . (774)
ملاقات ام البنين با زينب كبرى عليهاالسلام  
آورده اند: وقتى كه اهل بيت عليهم السلام وارد مدينه شدند، ام البنين عليه السلام كه كنار قبر پيامبر صلى الله عليه و آله با زينب كبرى عليه السلام ملاقات كرد و به وى گفت : اى دختر اميرالمومنين ، از پسرانم چه خبر؟
زينب عليه السلام فرمود: همگى كشته شدند. ام البنين عرض كرد: جان همه به فداى حسين عليه السلام ، بگو از حسين عليه السلام چه خبر؟ زينب فرمود: حسين عليه السلام را با لب تشنه كشتند. ام البنين عليه السلام تا اين سخن را شنيد، دستهاى خود را بر سر كوفت و با صداى بلند و حال گريان گفت : واحسيناه ! زينب عليه السلام فرمود: اى ام البنين ، از پسرت عباس يك يادگارى آورده ام . ام البنين گفت : آن يادگار چيست ؟
زينبت عليه السلام سپر خونين حضرت عباس عليه السلام را از زير چادر بيرون آورد، و ام البنين عليه السلام تا آن را ديد، آنچنان دلش سوخت كه نتوانست تحمل كند و بيهوش به زمين افتاد. (775)
طبيب دردمندان
صدا در سينه ها سكت كه اينك يار مى آيد
ز راه شام و كوفه عابد بيمار مى آيد
غبار راه بس بنشسته بر رخسار چون ماهش
به چشم آيينه ايزد نمايى تار مى آيد
الا اى دردمندان مدينه با دو صد حسرت
طبيب دردمندان با دل تبدار مى آيد
الا اى بانوان اهل يثرب پيشواز آييد
كه زينب بى برادر بادل غمخوار مى آيد
بيا ام البنين با ديده گريان تماشا كن
كه اردوى حسينى بى سپهسالار مى آيد
زينب عليهاالسلام كنار قبر رسول خدا صلى الله عليه و آله
بانوى بانوان زينب را در مجالس عزا سوگوارى كه عبدالله جعفر براى دو فرزندش بر پا كرده نمى بينيم . به گمان ما مى رسد كه بيدار خوابى و رنج مصيبت و فرسودگى بر او فشار آورده و در اثر ناتوانى به خواب رفته است . ولى چيزى نمى گذرد كه او را مى بينيم از اشك خود دارى كرده و در پى انجام كارى شده و چيزى را جست و جو مى كند.
امروز براى زينب به جز گريه و زارى وظيفه ديگرى است .
اين خون پاك نبايد به هدر رود و به خدا اين شهيدان بزرگوار سزاوار نيست كه از صفحه گيتى محو شوند. (776)
مردم دسته دسته به خارج شهر، آن جا كه جاده خاكى به كربلا منتهى مى شد پيش مى رفتند، از خبر ورود اهل بيت رسول خدا صلى الله عليه و آله بين مردم همهمه اى شد، مدينه يك پارچه عزا و ماتم بود، شيعيان على مرتضى عليه السلام چون مردان جوان مرده اشك مى ريختند و زنان ضجه و شيون مى كردند، مقابل مسجد رسول خدا صلى الله عليه و آله جمعيت انبوه ترى ضجه و شيون مى كردند. زينب وارد مدينه مى شود. با ديدن زينب صداى ضجه و شيون بلند شد. شتر آن بانوى شجاع كه از مبارزه بيدادگرانه مردم خواب رفته و شام و كوفه باز مى گشت ، در مقابل مسجد توقف نمود، بانوان بر گرد وجودش حلقه زدند. ولى ناگهان به جاى ضجه و شيون سكوت همه جا را فراگرفت .
حضرت زينب عليه السلام به كمك آنان كه افتخار خدمتگزارى اش را داشتند از كجاوه پياده شد و به در مسجد تكيه داده و به سكوت مردم خيره خيره نگاه مى كرد. ناگهان دختر على مرتضى سكوت را در هم شكست ، خطاب به تربت مطهر جد بزرگوارش چنين فرمود:
اى جد بزرگوار! من خبر شهادت برادر عزيزم حسين را برايت آورده ام (777)
به دنبال اين سخن كوتاه چنان ضجه كشيد كه مردم با او همصدا شدند. كمى سكوت كرد، ولى مردم همچنان ضجه مى زدند و بر قاتلان زاده رسول خدا صلى الله عليه و آله لعن نفرين مى فرستادند. ولى باز زينب به اطراف نگاهى افكنده با ناله سوزان و ملايمى كه از اعماق قلب مى كشيد، همهمه اى ديگر به وجود آورد و آنگاه دوباره چنين آغاز سخن فرمود: اى حسين ، برادرم ، اين قبر جد و مادر و برادر تو است ، اينها همه قوم و خويشان و دوستان تو هستند كه منتظر قدوم تو هستند.
اى برادر، اى نور چشم من ! تو رفتى آيا مرا به غم و اندوه هميشگى مبتلا ساختى و اى كاش من مرده بودم و چنين روز تلخى را به خود نمى ديدم ! و آنگاه خطاب به مردم مدينه چنين فرمود: اى مدينه رسول خدا صلى الله عليه و آله ، چه شد آن روز كه ما دسته جمعى با شادى و خوشحالى خارج مى شديم ، ولى امروز در اثر حوادث زمان ، مردان و فرزندان خود را از دست داده ايم و با غم و اندوه وارد مى شويم ؟
فصل دوم : مجالس عزادارى در مدينه  
پس از اين آگاهى دردناك و رنج آفرين كه مدينه را در ضجه و شيون فرو برده بود هر جا را كه نظرى افكندند سياه پوش شده و پاسخ هر سخنى كه با اهل مدينه در ميان مى نهادند جز اشك و آه و حسرت چيزى نمى شنيدند، مجالس عزادارى برقرار شد تا يادى از شهيدان راه خدا نموده باشند، در آن مجالس سخن از شهادت حسين بن على عليه السلام جگر گوشه رسول خدا صلى الله عليه و آله و جنايت هاى يزيد و عمال او به ميان مى آمد، يكى از افرادى كه مجلس عزادارى منعقد نموده بود عبداله بن جعفر طيار بود كه براى سوگوارى عموزاده اش حضرت حسين بن على عليه السلام و ديگر شهيدان به ويژه دو فرزندش مجلسى تشكيل داده بود.
مردم دسته دسته براى عرض تسليت و جويا شدن از حقايقى كه به وسيله ماموران كثيف يزيد تحريف شده بود به آن مجلس مى آمدند، هر كس وارد مى شد سراغ زينب دختر رشيد على مرتضى عليه السلام را مى گرفت ، ولى همه مى گفتند كه او در مجلس حضور ندارد.
البته در اين هنگام دو پاسخ به گوشها مى رسيد. عده اى مى گفتند: زينب در اين سفر بى نهايت رنج و عذاب كشيده و چنان فرسوده و ناتوان گشته كه از شركت در مجلس عزا او را منع كرده اند (778) ولى در پاسخ اين نوع سخنان مى توان گفت كه مقام استقامت زينب از اين بالاتر است ، بلكه اگر حضرت هم شركت نكرده علتش پايه گذارى يك انقلابى است كه در مدينه بايد پياده مى شد.
مدينه نبايد خاموش شود!  
اين فكر پى در پى زينب عليهاالسلام بود، هر جا كمى تنها مى نشست و به آينده و مسووليتى كه به عهده او گذاشته اند مى انديشيد بى نهايت رنج مى برد و پيش خود مى فرمود: مدينه نبايد خاموش شود اهالى مدينه بايد روح انقلابى داشته باشند و هميشه در تدارك نهضت عليه يزيد باشند.
اين آگاهى و شورش عليه ظالمان انجام شدنى نيست مگر اين كه من برنامه اى دقيق داشته باشم .
ولى چگونه بايد شروع كرد؟ در شام و كوفه زمينه براى سخنرانى هاى انقلابى عليه يزيد بن معاويه آماده بود، ولى در اين جا چه كنم ؟ با شركت نكردن در اين جلسات يك انقلاب فكرى در همه طبقات حتى مزدوران يزيد به وجود آوردم و بايد از آن بهره بردارى كنم و نگذارم مردم به زودى جنايات اين دزدان انسانيت را فراموش كنند، بايد به هر نحوى شده برنامه اى را طرح و پياده كنم .
تا اين كه پس از ساعت ها انديشيدن ، بهترين راه را انتخاب كرد كه جلوس ‍ نموده و زنان مدينه را به حضور پذيرفته فجايع و ستم ها و شكنجه ماموران دژخيم بنى اميه را بازگو كند. اين بهترين راهى بود كه مى توانست با وضع خفقان مدينه كه ماموران يزيد به وجود آورده بودند انتخاب كند. خوب تشخيص داده بود، پس از چندى كه اين برنامه را اجرا كرد، قبايل و عشاير در فكر خونخواهى بر آمدند. (779)
نامه فرماندار مدينه  
جاسوسان و ماموران مخفى فرماندارى كه در مجالس سوگوارى شركت داشتند و اين بار با دست زنان كه در مجلس زينب عليهاالسلام حضور مى يافتند براى زينب دختر فاطمه زهرا عليهاالسلام پرونده سازى كرده و فرماندار را آگاه كردند كه اگر به اين صورت پيش برود در آينده نزديك نه تنها زنان قيام مى كنند بلكه شوهران خود را به شورش عليه يزيد دعوت خواهند نمود.
خبرهاى پى در پى ماموران مخفى فرماندار، عمر بن سعيد الاشراق فرماندار مدينه را واداشت كه نامه اى به يزيد نوشته و وقايع را پيش از اين كه حادثه اى رخ دهد شرح داده ، كسب تكليف كند.
فصل سوم : دستور تبعيد حضرت زينب كبرى عليهاالسلام  
به دنبال گزارش هاى تكان دهنده عمرو بن سعيد الاشراق فرماندار مدينه كه موجب ناراحتى بى نهايت يزيد شده بود با مشورت هاى پى در پى با اطرافيان بى خبر از خدا دستور داد تا فرماندار مدينه زينب را به هر جا كه تمايل دارد تبعيد كند، تا از شورشى كه پيش بينى مى شد جلوگيرى نمايند. (780)
فرماندار كه انتظار دريافت دستور يزيد دقيقه شمارى مى كرد، با رسيدن دستور يزيد بى نهايت خوشحال شد كه از شورش داخلى جلوگيرى به عمل خواهد آورد و چند روز ديگر پست و مقامش محفوظ ماند. ولى پس از لحظاتى كه در اين دستور فكر كرد، در اين انديشه فرو رفت كه چه كسى مامور ابلاغ باشد و آيا حضرت زينب به همين سادگى مدينه را ترك مى كند يا استقامت خواهد نمود. از طرفى پس از او چه خواهد شد؟ مردم آرام مى گيرند يا عليه يزيد قيام مى كنند؟ فكرها كرد تا اين كه تصميم گرفت شخصا به زينب ابلاغ نمايد.
اگر ما را آتش بزنند!  
فرماندار مدينه به حضور زينب شرفياب شده دستور يزيد بن معاويه را به عرض حضرت رسانيد. ولى با انقلاب روحى زينب مواجه شد. زينب فرمود: تو خيال مى كنى ما آنچه كه يزيد مرتكب شده است را فراموش ‍ كرده ايم ؟ شما فكر كرده ايد شكنجه هاى روحى و جسمى يزيد را از ياد برده ايم ؟
هنوز خون هايى كه بنا حق ريخته شده است در مقابل چشم ما مى جوشد و نمى دانيد كه چقدر سوزش دارد.
به خدا قسم ، اگر ما را آتش بزنند از سر قبر جدم رسول خدا صلى الله عليه و آله بيرون نخواهم رفت .
زينب دختر عقيل و ديگر دختر عموها بر گرد وجود نازنين او حلقه زده ، عرض كردند: شما راست مى گويى ولى خدا خلف وعده نفرموده و زمين را به ميراث به شما داده تا هر كجا ميل داشته باشيد زندگى كنيد و به زودى خداوند از تبه كاران و ستمگران انتقام خواهد كشيد. پس بهتر است كه شهر امنى را انتخاب كنى .
كجا را انتخاب كنم ؟  
حال كه من را به تبعيد تهديد كرده اند كجا بروم ؟ فرستاده فرماندار زينب را به تبعيد و ترك مدينه تهديد كرد و به او گفت : بايد از اين سرزمين بيرون بروى ولى زينب فرمود: كجا بروم ؟
گفتند: به هر كجا كه مى خواهى برو، شام يا كوفه
نه ...نه ... هرگز از شام و كوفه دل خوشى ندارم و پيش خود مى انديشيد آنجا را روشن كرده هنوز طنين سخنانش در شام و كوفه پيچيده است ، حالا كه بنا شده مدينه را ترك كند بهتر است جايى را انتخاب كند كه مردم آن نياز به بيدارى داشته باشند. ولى عمال كثيف اين حكومت چنان حقايق را واژگون كرده اند كه هر كجا روى آسمان همان رنگ است .
زينب ، بايد از اجتماع مسلمين دور باشى ...بايد به نقاط دور دست بروى ، تو مردم را عليه يزيد مى شورانى ...و اين جرم تو است . در هر صورت جايگاه خود را انتخاب كن .
تبعيد به سوى مصر  
مصر آماده شو...
آماده شو تا قهرمانى را كه به سوى تو مى آيد بپذيرى ...آماده شو...زنى به سوى تو مى آيد كه در سنگينى و وقار چون كوه هاى استوار بر زمين سايه انداخته است ....
آماه شو...تا مقدم مهمان عزيزت را گرامى بدارى ...مهمانى كه يك عمر از ميزبانان روى ترش ديده است . اكنون تو او را گرامى بدار، گرامى بدار، چون خدا و رسول ، على مرتضى و فاطمه زهرا عليهاالسلام او را گرامى داشته اند. گرامى بدار، تا براى اولين بار شايد در زندگى پر ماجرايش براى يك بار هم كه شده است آسوده بخوابد...
مهمانى گرانقدر...مهمانى كه هيبت نامش كاخ ‌ها را به هم ريخت . مهمانى كه بيان قاطع او انقلاب حسين بن على عليهاالسلام را به تكامل رسانيد. مهمانى عالى قدر كه فريادش يزيد را لرزاند و مجلس شاهانه او را درهم كوبيد. مهمانى بت شكن كه چون اجداد گرامى اش بت هاى ساختگى را درهم شكست و بر دل هايى كه شادى و سرور مى كردند و آنها را خارجى مى دانستند پرچم ضد يزيد را نصب كرد.
مهمانى خراب كننده كاخ ‌ها كه زرق و برق ها را ناديده گرفت ، چنان اوضاع و احوال كاخ نشين ها را پريشان كرد كه گويى كاخ ‌ها بر سرشان كوبيده شد. مهمانى مدافع محرومان ، مهمانى حامى رنجبران و زحمتكشان .
زينب قهرمان موسس اسلام ...زينب پيكار جوى دلير، انديشورى شجاع مصر، آماده شو، اين كاروان حركت مى كند.
حركت كاروان به تبعيدگاه  
سرانجام زينب بى گناه به جرم پاكدامنى بدون محاكمه و بدون پرونده يا با پرونده جعلى عازم تبعيد شد، مدينه را براى فرماندار آلوده و مزدوران بى غيرت و زن پرست و دنيا خوار وى گذاشت . در نظر فاطمه و على عليه السلام تبعيد بهتر از كاخ آلوده بود و زندگى در تبعيد با پاكى نيكوتر و شرافتمندانه تر از زندگى در كاخ ‌هاى شهرى با ناپاكى بود. فرزند على مرتضى ، مدينه را براى مدت نامعلومى وداع كرد و رهسپار تبعيد شد و دور از برادر زاده دلسوخته اش بدون گناه در رديف جنايتكاران قرار گرفت .
زينب خبر دارد كه در دستگاه يزيد، جنايت كاران با اقتدار در كاخ ‌ها به سر مى برند و پاكان و نيكان به زندان و تبعيد مى روند.
زينب مى داند كه : تعيين سرنوشت مردم مسلمان بسته به هوس زنان قصر نشينى است و به ميل هوس خود عذاب مى نمايند و احسان مى كنند و به زندان و تبعيد مى فرستند و آزاد مى كنند. زينب مى داند او نيز از همان كسانى است كه هوس يك انسان آلوده و بى ايمان او را به جرم بى گناهى و روشن كردن افكار به خواب رفته به تبعيد فرستاد. زينب بلاكش فقط صبر و شكيبايى را اختيار كرده و به وعده الهى اميدوار است ، به انتظار آينده سعادتمند براى انسان ها روزگار مى گذراند.
ورود به مصر  
حضرت زينب عليهاالسلام با سكينه و فاطمه دختران برادر عزيزش حسين بن على عليه السلام و چند تن از زنان بنى هاشم وارد مصر شدند. مسلمه بن مخلد انصارى فرماندار مصر با جماعتى به استقبال آمده بودند و آن حضرت را در دار الحمراء كه قصر خود او بود، منزل دادند.
زينب عليهاالسلام پس از شهادت برادرش حسين عليه السلام ديگر در يك شهر نماند، بلكه از اين شهر به آن شهر منتقل مى شد و داستان كربلا را همه جا باز گو مى كرد و در راه جق و هدايت را براى اجتماع از راه باطل و گمراهى مشخص مى نمود و سرانجام بدين وسيله مردم را با حقيقت و فلسفه شهادت برادرش آشنا مى نمود. (781)
زينب با خاطرى افسرده به آينده در تبعيد ماوا گزيد و از فضاى وسيع و آزادى و از عمل و اراده آزاد محروم گشته ، قهرا با خود حديث نفس ها دارد: خدايا، آيا بايد اين روزگار دون پرور، كاخ نشينان مجرم را در ناز و نعمت بپروارند كه طغيان و سركشى كنند و برادران و عزيزانم را شهيد سازند؟ مرا سال ها از كنار مهر و محبت خانوادگى جدا كند و به غم فراق بگدازد و برادر زاده ستمديده ام را كه هيچ خبرى از احوال عمه اش در مصر ندارد به غصه جدايى من بسوزاند؟ بار الها! آيا با سه فرزند بى گناه فاطمه و على عليهم السلام به دست گناهكاران به تبعيد بيفتد و چون ديگر تبعيديان صبح و شام دقيقه و ساعتى كه از او مى گذرد با ماموران خشن و تند خوى دستگاه دژخيمانه يزيد بر خورد داشته باشد.
پروردگارا! آيا بايد سرانجام گناه بر بى گناهى و ناپاكى بر پاكى چيره شود؟ در اين كار چه مصلحتى است ؟ تو خود بهتر مى دانى . زينب ، دختر على مرتضى عليه السلام و فاطمه زهرا عليهاالسلام با اين قبيل حديث نفس ها به انتظار آينده سعادتمندى كه ملاقات برادران و جدش و پدر و مادرش است به سر مى برد.
سوز دل  
پس از واقعه جانگداز كربلا رنج مى برد و خون دل مى خورد. بيشتر باعث غم و اندوه او اين بود: پس از بردار ناظر باشد كه عمال كثيف دستگاه يزيد با احكام اسلامى بازى كنند.
تو گويى حسين عزيز زينب با همان قيافه ملكوتى و معصومش شب و روز در پيش چشمش مجسم بود و اين دختر عزيز كرده فاطمه زهرا عليهاالسلام با صورت خيالى برادر سر و سرى داشت و زمزمه ها مى كرد، ناله هاى مى زد و اشك ها مى ريخت . حسينم ! تو آرام دل بى قرار خواهر بودى ، پس چه شد دل آرام من كه از نظرم پنهان شدى ، دل بيقرارم را بيقرار كردى ؟
ماه من ! حسين عزيزتر از جانم ، تو كه پيوسته در كلبه احزانم طلوع مى كردى و نه تنها كلبه تاريك مرا بلكه خانه دل افسرده ام را روشن مى كردى و از صفاى روح معصوم و كودكانه ات قلب و روح مرا صفا مى بخشيدى ، ديدى چگونه عمال كثيف يزيد كلبه خرابه من و دل افسرده من و روح ناتوان و قلب مجروح مرا از آن صفا و سرور و از آن نور و فروغ محروم كرد.
اى مهر درخشانم ! تو همواره در افق كاشانه من طلوع و غروب مى نمودى و باطلوع خود كاشانه ويرانه خواهرت و نهان خانه دل غمديده مرا بعد از شهادت مادر و پدر و برادرم روشن مى كردى . خدا لعنت كند آنهايى را كه روشنى بخش كلبه و دلم را خاموش كردند.
عزيزم ، برادرم ! حتما از دل غمزده و قلب شكسته من خبر دارى ، حتما مى دانى كه دور از تو آفاق عالم در نظرم تيره و تار گشته و قيافه زندگى در چشم من چون قيافه غول سياه و مهيب شده است .
حسين عزيزتر از جانم ، مى دانم آگاهى خواهر بلاكش تو كه شب و روز در كنارش به سر مى بردى ، محبت و عشق تو تا اعماق قلب و ريشه جانش نفوذ كرده و سراپاى وجودش را تصرف كرده . اين خواهر در فراق تو چه تلخى كشنده و تحمل ناپذيرى را در كام جان خود احساس مى كند و به صورت قطرات اشك از چشمان منتظر و مشتاقش جارى مى سازد.
نور ديده ام ، فرزندان تو مثل خواهر دل خسته ات پس از شهادتت مى سوزند و مى گذارند و اشك مى ريزند.
حسين عزيزم ، در خرابه شام شب كه مى شد دلبندان و خواهران تو غريبانه سر به بالش خاك مى نهادند و آن را از آب چشم خود گل مى كردند.
عزيزم ! غصه غربت و بى كسى و فراق ، گلوى آنان را مى فشرد، و چشمان جذاب و معصومانه آن ها را مى آزارد و خونابه دل را از ديده فرو مى ريزند.

next page

fehrest page

back page