با کاروان نور

استاد حسين انصاريان

- ۲ -


خير و شر

در سرزمين الهى كربلا دو جمعيّت مقابل يك ديگر قرار گرفتند :

* يك جمعيت نماينده حقّ و حقيقت ، شرف و كرامت ، ايمان و فضيلت ، درستى و صداقت ، عبادت و طاعت و در يك كلمه نماينده خير به معناى مطلق آن بودند .

آنان با تمام وجود مجسّمه قدس و تقوا ، صفا و وفا ، قرب و لقا و مصداق عينى كتاب اللّه و معارف آل اللّه بودند .

سلمان محمّدى معروف به سلمان فارسى كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم)در حقّ او فرمود :

خدا مرا به محبت داشتن بر چهار نفر امر فرموده : علىّ بن ابيطالب ، مقداد بن اسود ، ابوذر غفارى و سلمان فارسى

سلمان فارسى كه اميرالمؤمنين (عليه السلام)در حقّ او فرمود :

اى ابوذر ! سلمان ، باب حقّ در زمين است ، كسى كه به او معرفت پيدا كرده مؤمن ، و هركس به انكار او برخيزد كافر است

شخصيتى كه متكلم بزرگ شيعه و مؤلف كم نظير ، فضل بن شاذان ، در حقّ او گفته :

ما نَشَأَ فِى الاِْسْلامِ رَجُلٌ مِنْ كافَّةِ النّاسِ كانَ اَفْقَهُ مِنْ سَلْمان الفارسى

در اسلام در ميان تمام مردم مردى به دانايى و فهم سلمان فارسى بوجود نيامد .

سلمانى كه رسول حقّ (صلى الله عليه وآله وسلم) و حضرت باقر (عليه السلام)در حقّ او فرمودند :

اِنَّ سَلْمانُ مِنّا أَهْلِ الْبَيْت

يقيناً سلمان از ما اهل بيت است .

سلمانى كه امام صادق (عليه السلام)در حقّ او فرمود :

سَلْمانُ عَلِمَ الاِْسْمُ الاَْعْظَمَ

سلمان اسم اعظم را يافته بود .

اين سلمان با اين عظمت و دانش و بصيرت و نورانيّت و ايمان ، زمانى كه در طريق سفر به مدائن ، در زمين عراق به كربلا رسيد اشاره به زمين فرمود و گفت :

اين قتلگاه برادران من است . اين جاى زمين نهادن بنيه آن هاست ، و اين خوابگاه سواران آنان است . شتران خود را در آن براى ابد خواهند خوابانيد . اين محلّ ريزش خون آنان است در اينجا پسر بهترين پيامبران « كه خود از بهترين خوبان است » كشته مى شود ، و در اين منطقه بهترين بازماندگان از انسان ها به قتل مى رسد

* جمعيّت ديگر نماينده كفر و شر ، خسران و ضرر ، پستى و دنائت ، شرك و نفاق ، كبر و حرص ، بخل و منيّت ، تجاوز و غارت ، ظلم و ستم و فساد و بيداد بودند .

گروهى از آنان رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) را ديده بودند ، و معجزات آن حضرت را مشاهده كرده بودند ، ولى عملا به انكار نبوّت برخاستند ، و بر حرم او تاختند ، فرزندانش را سر بريدند ، و پرده نشينان عصمت و عفت را به اسارت گرفتند .

گروه ديگر ايّام مولاى عاشقان ، امام عارفان ، اسوه صادقان امير مؤمنان و حضرت مجتبى (عليهما السلام) را درك كرده بودند ، ولى با كار و كردار و افعال و اخلاقشان نشان دادند كه با بودن منبع نور جز با ظلمت سر و كار نداشتند ، و از هر خيرى مهجور و محجوب بودند .

آنان عملا به انكار وحى برخاستند و به جاى توحيد و نبوّت و امامت و توجّه به قيامت ، يزيد شرابخوار ، سگ باز ، ميمون باز و منافق ، و ابن زياد بى مادر را انتخاب كردند تا با تمام وجود منبع شرّ شوند ، و مصداق بدترين مردم روزگار و پليدترين موجودات جهان هستى گردند .

آرى ، آنان با تمام وجود نماينده شرّ شدند ، به طورى كه در هر كجا و در هر موقعيت بخواهيم از شرّ سخن بگوييم بايد شرّ را بوجود آنان ترجمه كنيم .

آرى ، موجود زنده اى كه استعدادهاى خود را در مسير ضلالت بكار گيرد ، تحصّل عقل را تعطيل كند و وجدان را سركوب نمايد ، خلاف واقعيّات حركت كند و به جنگ حقّ و حقيقت برود ، بدترين موجود است .

إِنَّ شَرَّ الدَّوَابِّ عِندَ اللّهِ الصُّمُّ الْبُكْمُ الَّذِينَ لاَ يَعْقِلُونَ

قطعاً بدترين جُنبندگان نزد خدا ، كرانِ ]از شنيدن حق [ و لالانِ ] از گفتن حق [هستند كه ] كلام حق را [نمى انديشند !

إِنَّ شَرَّ الدَّوَابِّ عِنْدَ اللّهِ الَّذِينَ كَفَرُوا فَهُمْ لاَ يُؤْمِنُونَ

يقيناً بدترين جنبندگان نزد خدا كسانى هستند كه كافرند و ] به سبب لجبازى و عنادشان [ ايمان نمى آورند .

اين جمعيت از خدا بى خبر ، تمام امكاناتى را كه در اختيار داشتند در راه غير خدا ، يعنى : در مسير هوا و هوس و شيطان و طاغوت و نظام شرك و جاهلى قرار دادند ، و نفهميدند ، يا فهميدند و خود را به نفهمى زدند كه در كوير و شوره زار بذر افشانى كردند ، كوير و شوره زارى كه بذر را در دل تاريك خود فرو مى برد و مى پوشاند و مى پوساند ، و هيچ محصولى به دست صاحب بذر نمى دهد !

مسؤوليت عظيم ما در برابر حادثه كربلا

مسؤوليت ما

دو جمعيتى كه در سرزمين كربلا گرد آمدند ، يكى نماينده تمام خير ، و ديگرى نماينده تمام شرّ براى ما درس و عبرتند .

بر ما وظيفه و لازم و واجب است كه از ياران حضرت حسين (عليه السلام) درس ايمان و درستى و فضيلت و اخلاق بگيريم ، و خود را از آنچه ياران يزيد به آن آلوده بودند حفظ كنيم .

آرى ، از بى ادب هم مى توان درس گرفت كه :

مرد بايد كه گيرد اندر گوش   ور نوشته است پند بر ديوار
باطل است آنچه مدّعى گويد   خفته را خفته كى كند بيدار

معروف است كه به لقمان گفتند ادب از كه آموختى ؟ گفت : از بى ادبان . گفتند : چگونه ؟ گفت : آنچه در آن ديدم همه شرّ و نادرستى و ضلالت بود ، و اين همه براى مردم جز رنج و زحمت فراهم نمى آورد ، سعى كردم آنچه در آنان است در عرصه گاه حيات خود نپذيرم و به ميدان زندگى راه ندهم .

بر ما لازم است با بكارگيرى فضايل ياران حضرت حسين (عليه السلام) و تكرار و تمرين آن واقعيّات ، خود را در مدار حقّ قرار دهيم ، و با تداوم دادنِ تركِ آنچه در گروه يزيدى بوده خود را به روح تقوا و پرهيز از پليدى آراسته كنيم .

ما در نزديك شدن به واقعيّات ، و دور شدن از رذايل نفسى گرچه همانند و هم عرض ياران حسين نخواهيم شد ، ولى در طول آنان قرار خواهيم گرفت و بدون شك جزء كاروان نور محسوب خواهيم شد ; و چه كارى در اين دنيا بهتر و بالاتر از اين كه در ايمان و اخلاق و عمل خود را به اين كاروان برسانيم .

استقامت ياران حسين (عليه السلام)

از جمله خصوصياتى كه در ياران حضرت سيد الشهداء (عليه السلام) بود و اين خصوصيت در حدّ اعلى جلوه داشت ، روح استقامت و پايدارى و ثبات قدم بود .

قواعد و قوانين نظامى و رزمى مى گويد : در هيچ شرايطى فرمانده نظامى نبايد با قول و عمل خود ، و اخبار واقعى و غير واقعى ، دل سربازان خود را خالى كند و قلب آنان را آلوده به ترس از دشمن كند .

فرمانده اگر عدد لشگر خود را كمتر از دشمن ديد ، و تداركات خود را ضعيف تر از دشمن مشاهده كرد ، و احتمال داد به وقت جنگ و درگيرى با شكست مواجه خواهد شد ، نبايد اين واقعيات را در اختيار نيروى تحت فرماندهى اش قرار دهد .

او بايد براى سربازان آن چنان سخن بگويد كه روحيه آنان تقويت شود ، و آنگونه وانمود كند كه فتح و پيروزى از آن ماست ، و شكست و افتضاح براى دشمن است .

ولى حضرت سيدالشهداء (عليه السلام) در شب عاشورا اين قاعده نظامى را بكار نگرفت و با توجّه به كمى عدد ياران خود و كثرت دشمن و تداركات و امكانات اندك خود و امكانات فراوان دشمن به ياران خود فرمود :

وإنّى لأظن أنّ آخرَ يوم لنا من هؤلاء

نه اين كه ترس بر قلوب ياران باوفايش حاكم نشد ، بلكه همه آنان از خبر كشته شدن خويش شاد شدند و به يك ديگر تبريك گفتند و پشت خيمه ها نشاط و سرور خود را از اين خبر به يك ديگر نشان دادند ، و همه آنان با شور و هيجان ، استقامت و ثابت قدمى خود را نسبت به حضرت ، اعلام ، و روز عاشورا همين معنا را عملا به اثبات رساندند .

آرى ، آنان حاضر نشدند يك لحظه بعد از امام زنده بمانند ، آنان شب عاشورا با صداى رسا اعلام كردند :

نَفْديكَ بِاَنْفُسِنا وَاَمْوالِنا وَاَهْلِنا وَنُقاتِلُ مَعَكَ حَتّى نَرِدَ مَورِدَكَ ، فَقَبَحَ اللّهُ اَلْعِيشَ بَعْدَكٌ

ما با جان و مال و زن و بچه خود را فداى تو مى كنيم ، در كنار تو و همراه تو تا رسيدن به مقام تو با دشمن مى جنگيم ، خداوند زندگى بدون تو را زشت گرداند ، و حيات بدون تو را هرگز براى ما نخواهد .

آن بزرگواران در چه شرايطى اين گونه اعلام وفادارى و استقامت و پايدارى كردند ؟ !

اين شرايط در هيچ زمانى براى يك بار ديگر براى قومى اتفاق نخواهد افتاد ، آنچه اتفاق بيفتد مادون شرايط آن روز است ، اگر مردم مسلمان در شرايطى مادون شرايط ياران حضرت حسين (عليه السلام)براى حفظ دين و كرامت انسانى و سركوب كردن دشمن استقامت نورزند و پايدارى نشان ندهند در دادگاه قيامت بدون شك محكومند .

آنان بر اين عقيده و باور بودند ، كه زندگى به اندازه يك چشم بهم زدن بعد از حضرت سيد الشهداء (عليه السلام)حرام است .

بنابراين اگر مأموم ، امام خود را تنها بگذارد ، و از او جدا شود ، آلوده به حيات حرام شده ، و در فضاى اين حيات بدون شك عبادات باطل و كار خير ، بى ثمر است .

اين حقيقتى است كه اصحاب روشن ضمير حضرت حسين (عليه السلام) با تمام وجود به آن معتقد بودند . ما بايد اين واقعيت را از آن بزرگواران درس بگيريم ، به اين معنا كه يك چشم بهم زدن زندگى را بدون امامت امام معصوم نگذرانيم ، كه حيات بدون امامت امام معصوم حرام ، و عبادت در فضاى آن حيات ، باطل ، و هر خيرى در عرصه گاه آن زندگى ، بى نتيجه و بدون اجر الهى است .

امام صادق (عليه السلام) به نقل شيخ صدوق به معلّى بن خنيس فرمود :

لَوْ اَنَّ عَبْداً عَبَدَ اللّهَ مِأَةَ عام بَيْنَ الرُّكْنِ وَالْمَقامِ يَصُومُ النَّهارَ وَيَقُومُ اللَّيْلَ حَتّى يَسْقُطَ حاجِباهَ عَلى عَيْنَيْهِ وَتَلْتَقى تَراقيهِ هِرَماً جاهِلا لِحَقِّنا لَمْ يَكُنْ لَهُ ثَوابٌ

اگر بنده اى يكصد سال ميان ركن و مقام خدا را عبادت كند به روزه گرفتنِ روزها و راز و نيازِ شب ها ، در حدّى كه از شدت پيرى ابروانش روى ديدگان قرار گيرد ، و استخوان هاى گردنش در سينه اش فرو رود امّا در شناخت حقّ ما جاهل باشد و امامت ما را نشناسد هرگز براى او ثوابى نخواهد بود .

دنيا دريايى است عميق و پر طوفان ، راه عبور از اين دريا راهى است بسيار خطرناك ، سالك اين راه اگر بدون دست گذاشتن در دست امام تعيين شده از جانب خدا و پيامبر اين راه را طى كند غرق شدنش در ميان امواج طوفان حتمى و قطعى است .

ياران حضرت حسين (عليه السلام) كه به مقام والاى آنان ، پيامبر اكرم (صلى الله عليه وآله)مى بالد ، در پرتو امامت حضرت حسين (عليه السلام) ، در اين راه پرخطر با تحمل همه مشكلاتش حركت كردند . و اين مسير را قدم به قدم دنبال طى كردند .

و اين است مهم ترين پيام زنده آنان به هم كيشان خود در بستر تاريخ ، كه : اى هم كيشان ما ! راه حيات را با در دست داشتن چراغ امامت طى كنيد تا در پايان اين راه به رضاى حقّ و جنّات نعيم برسيد .

اِنَّ الْحُسَيْنَ مِصْباحُ الْهُدى وَسَفينَةُ النَّجاةِ

آرى ، بياييم هم چون ياران حسين نيروى بدن و مالى ، اهل و فرزند ، علم و آبرو و قدرت و قوّت را همگام و همسو با امامت امام معصوم خرج كنيم تا دخل ابدى نصيب ما گردد ; و از انجام هر كارى كه همسويى با امامت امام ندارد بپرهيزيم كه حيات و زندگى گرچه يك چشم بهم زدن باشد بدون امامت امام حرام است .

اگر در گذشته از عمر اهل گناه بوديم ، و جداى از امامت امام زندگى مى كرديم ، هم اكنون مانند حرّ بن يزيدِ آزاده به امام برگرديم ، و با حضرتش پيمان توبه ببنديم ، و بر پيمان خود تا افتادن به كام مرگ وفادار باشيم ، كه هر توبه كننده اى توبه اش مانند حرّ باشد بدون ترديد مقبول درگاه حضرت حقّ است .
حر بن يزيد رياحى

حرّ توبه كرد ، يعنى به رهبرى يزيد و يزيديان پشت پا زد ، و امامت حضرت حسين و پدر و جدّش (عليهم السلام) را پذيرفت ، با اين كه يقين داشت دست برداشتن از يزيد و روى آوردن به حضرت حسين (عليه السلام)كه انقلابى كامل و جامع در حيات او بود ، به قيمت كشته شدنش تمام مى شود .

او توبه كرد و در كاروان نور قرار گرفت و مدال اولياء اللهى و اصفياء اللهى و احباء اللهى را به سينه جان گرفت ، و جزء انصار دين و انصار رسول اللّه و اميرالمؤمنين و فاطمه زهرا و امام مجتبى و حضرت سيد الشهداء (عليهم السلام)شد .

بر ما واجب است اگر در گذشته عمر آلوده بوديم همانند حرّ از رهبرى هوا و هوس و شهوات و اميال و بت بى جان و جاندار دست برداريم ، و به رهبرى امام معصوم گردن نهيم تا به سعادت دنيا و آخرت و آزادى از خزى دنيا و عذاب آخرت برسيم .

حرّ با اين كه از فرماندهان لشگر يزيد بود و اجير بنى اميه ، ولى در برخورد با حضرت حسين (عليه السلام) در دو مرحله ادب نشان داد ، و همين ادب كه بارقه الهى است ، براى او زمينه ساز توبه و انابه و جبران گذشته و روشنى آينده تا ابد شد .

اوّل ، امام به وقت ظهر به مؤذّن خود ـ حجّاج بن مسروق ـ فرمود : اذان بگو . امام به حرّ فرمود : آيا نمازت را به همراه ياران خود خواهى خواند ؟ حرّ گفت : نه ، بلكه نماز را با تو مى خوانم .

به هر حال با هزار گونه ملاحظات و حيثيّات مبارزه ، بايد خود و هزار نفر را به اين گونه تواضع رهبرى نمايد .

اين ادب بارقه اى است از توفيق و منشأ توفيق نيز خواهد شد ، چيرگى بر نفس ، توانايى هاى تازه به تازه به او خواهد داد ، و به اندازه اى او را نيرومند مى دارد كه هنگامى كه در بحران انقلاب است و سى هزار برابر قوّه خود را بر ما فوق خود مى بيند ، توانا باشد حيثيّت خود را نبازد ، و به توانايى اراده ، پيروز و چيره بر قواى خارج ، و ثقل و فشار آن ها گردد .

گويى در وجود حرّ دو حوزه قوه ـ يكى از قدرت ادب و ديگر از توانايى ـ ، فراهم است كه هر يك جامع جهان خود ، و هر يك به تنهايى صاحب خود را مجتمع و خداوندگار آن جهان مى كند ، و از اجتماع مجموع ، محيطى قهّار و زورمند به نظر مى آيد .

دوّم ، امام (عليه السلام) ، پس از نماز عصر رو به جانب مردم كرد و فرمود :

« اى مردم ! شما اگر خدا ترس باشيد و حقّ را براى خداوند حقّ بشناسيد خدا از شما بهتر خشنود خواهد بود . ما كه اهل بيت محمد (صلى الله عليه وآله وسلم) هستيم به ولايت اين امر اولى مى باشيم تا مردم ديگر ، كه ادّعا مى كنند آنچه را حقّ ندارند ، و در ميان شما به گناه و به ظلم و تعدّى رفتار مى كنند ، اما اگر حاضر نيستيد جز به كراهت و بى ميلى از ما و به جهالت حقّ ما و رأيتان اكنون غير از آن است كه فرستادگان شما به من رساندند و نامه ها و مراسلات شما براى من آمد ، اينك منصرف مى شوم و از پيش شما برمى گردم » .

حرّ مسئله مراسلات و نامه ها را منكر شد و گفت :

به خدا قسم ما نمى دانيم اين مراسلات كه ذكر مى كنى چيست ؟

حسين فرمود :

« اى عقبه بن سمعان ! آن خورجين را كه نامه ها و مراسلاتشان ميان آن است بيرون آر » .

او رفت و خورجين را بيرون آورد، مملوّ از نامه ها بود، همه را در مقابلشان ريخت.

حرّ عرض كرد :

ما از آن ها نيستيم كه مراسله به تو نوشته اند ، ما امر داريم كه همين كه تو را ملاقات كرديم از تو مفارقت نكنيم تا تو را به كوفه برده بر عبيد اللّه وارد كنيم .

امام فرمود :

« مرگ به تو از اين آرزو نزديك تر است » .

و بعد از آن رو به يارانش فرمود : و امر كرد سوار شويد . آن ها سوار شدند و منتظر ماندند تا زنها نيز سوار شوند . فرمود : برگردانيد . رفتند كه برگردند . سپاه حرّ جلو آمد و مانع از بازگشتن آنان به سوى مكّه يا مدينه شد .

امام به حرّ فرمود :

« مادرت به عزايت بنشيند چه مى خواهى ؟ »

حرّ گفت :

هان ، به خدا اگر ديگرى از عرب اين كلمه را به من مى گفت ، من واگذار نمى كردم و مادرش را به شيون و فرزند مردگى نام مى بردم . و حتماً پاسخ او را مى دادم هرچه باداباد و لكن به خدا من حقّ ندارم كه مادر تو را ذكر كنم مگر به نيكوترين وجه كه مقدور باشد .

در هر صورت حرّ با مانع شدن از حركت امام ، آن حضرت را به محاصره ارتش بنى اميّه انداخت . او در روز عاشورا با اندكى تأمّل به خود آمد و بر زشتى كار واقف شد و عزم بر ترك فرماندهى و سرورى و مال و منال و حكومت و زن و بچه و همه هستى خود جزم كرد و به خود گفت : به خدا قسم چيزى را بر مينوى بهشت اختيار نمى كنم و برنمى گزينم اگرچه قطعه قطعه شوم ، اگرچه سوخته شوم .

سيّد بن طاوس مى گويد : بسان آن كس كه روى به وادى ايمن برود مى رفت و مى ناليد و مى باليد .

در حالى كه قصدش رسيدن به حسين بود دست بر سر گذاشت و به ناله گفت : بار خدايا ! به سوى تو انابه دارم ، دست توبه بر سرم گذار كه من دل اولياى تو و اولاد دختر پيامبرت را آزردم .

همينكه نزديك شد بر حسين (عليه السلام) سلام كرد و گفت :

خدا مرا فدايت كند ، اى پسر رسول خدا ! من آن همراهت هستم كه تو را حبس كرده ، از مراجعتت مانع شدم ، در راه پا به پاى تو آمدم تا خود را به پناهگاهى نرسانى و بعد به تو سخت گرفتم تا پياده ات كردم و در اين مكان هم تو را دچار مضيقه كردم ، اما به حقّ خدايى كه جز او خدايى نيست گمان نمى كردم كه اين مردم سخن و پيشنهادهاى تو را قبول نكنند و كار را با مثل تويى به اين پايه برسانند . . .

اكنون براستى آمده ام ولى توبه كار و فداكار ، تا پيش رويت بميرم ، اكنون برنامه مرا توبه مى بينيد ؟

امام فرمود :

« آرى ، خداوند توبه پذير است ، توبه ات را قبول مى كند و تو را مورد عفو و آمرزش قرار مى دهد . تو همان حرّى چنان كه مادرت نامت نهاده تو حرّى در دنيا و آخرت » .

امام صادق (عليه السلام) مى فرمايد :

« حرّ به فرزندش بكير اشاره كرد كه در پى من باش .امام فرمود : كيست ؟ عرض كرد : فرزندم . فرمود : خدا از من به شما جزاى خير بدهد . آنگاه حرّ به فرزندش فرمان حمله داد و گفت : بر اينان كه جرثومه نفاقند و قاتل ذريّه پيامبر حمله كن « بارك اللّه فيك » كه من نيز در پى توام » .

پسر رشيدش پس از آن كه دست و پاى امام را بوسيد با امام و پدر وداع كرد و به دشمن حمله برد .

پدر ، خدا را شكر كرد و از پسر هم سپاسگذارى نمود ، كه خداوند توفيقشان داد از گروه ستمكاران جدا شدند .

پسر ، حمله شديدى كرد و تعدادى را به خاك انداخت ، سپس به پدر مراجعه كرد و طلب آب نمود . پدر گفت : صبر و شكيبايى پيشه كن ، برگرد به لشگرگاه . بازگشت تا به شرف شهادت رسيد . حرّ به كشته او نظر انداخت و گفت : خدا را حمد كه بر تو منّت نهاد شهيد پيش روى امام خود شدى و در كوى شهيدان آرميدى .

اين است آن درسى كه تمام مردم بايد از اين پدر و پسر بگيرند . اين است پند و موعظه اى كه براى تمام جهانيان عملا بيان شده است .

خود را با ياران حضرت حسين (عليه السلام) همراه و همسو و همراز كنيم ، تا به خير دنيا و آخرت برسم ، كه جدا زيستن از اين چهره هاى آسمانى ، غير خزى دنيا و عذاب آخرت براى انسان باقى نمى گذارد .

در اين مرحله از نوشتار چه نيكوست كه نمونه اى چند از آن عرشيان فرش نشين ، و ملكوتيان به صورت انسان ، و غرق شدگان در درياى عشق حضرت جانان ، معرّفى شوند .

لازم است قبل از تماشاى چهره معنوى آن فداكاران بى بديل ، و جانبازان بى نظير ، و آراستگان به تمام حسنات ، و به دور از همه سيّئات به آياتى چند از سوره مباركه صف كه اصول و اساس حيات آنان را تشكيل مى داد و مزدى كه حضرت دوست در برابر عمل به آن اصول وعده داده ، اشاره كنيم .

يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا هَلْ أَدُلُّكُمْ عَلَى تِجَارَة تُنجِيكُم مِنْ عَذَاب أَلِيم * تُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَرَسُولِهِ وَتُجَاهِدُونَ فِي سَبِيلِ اللَّهِ بَأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ ذلِكُمْ خَيْرٌ لَكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ

اى اهل ايمان ! آيا شما را به تجارتى راهنمايى كنم كه شما را از عذابى دردناك نجات مى دهد ؟ * به خدا و پيامبرش ايمان آوريد ، و با اموال و جان هايتان در راه خدا جهاد كنيد ; اين ] ايمان و جهاد [اگر ] به منافع فراگير و هميشگى آن [معرفت و آگاهى داشتيد ، براى شما ] از هر چيزى [ بهتر است .

از ايمان به خدا و رسول الهى ، و جهاد با مال و جان در راه خدا تعبير به تجارت شده ; زيرا در اين تجارت بهره و سود است ، آن هم بهره و سود ابدى و منفعت جاويد و هميشگى .

سود اين تجارت در دنيا حيات طيّبه و در آخرت جنّات نعيم است .

سود اين تجارت اصلاح عقيده و عمل و اخلاق در دنيا و خشنودى و رضاى حقّ در آخرت است . اين تجارتى است كه وجود مقدّس حضرت حقّ به آن دلالت فرموده ، و اصول آن را از باب رحمت و لطف در اختيار عباد و بندگان قرار داده است .

ايمان ، يعنى باور داشتن خدا و رسول ، آن باور داشتنى كه قيچى هيچ حادثه اى نتواند بين انسان و خدا و رسولش جدايى بيندازد .

ايمان ، يعنى نفى بت هوا ، و در هم شكستن بت وجود طاغوت ، و خلاصه تحقّق مفهوم لا اله الا اللّه در تمام شؤون حيات .

جهاد با مال و جان ، يعنى مال و ثروت و جان و روان را سخاوتمندانه در راه خدا در طبق اخلاص گذاشتن ، و با قدرت مال و جان ، از حقّ و حقيقت دفاع كردن .

اين چهار واقعيت يعنى يقين داشتن به حقّ و رسول حقّ و جهاد با مال و جهاد با جان ، كه معلول انصاف و بصيرت و كرامت و تواضع و خاكسارى و روشن بينى است ، در ياران حضرت سيد الشهداء (عليه السلام)جلوه كامل و جامع داشت .

امام و يارانش در ايمان و جهاد سرآمد مردم عالم و اسوه همه جهانيانند .

امام و اصحابش در ميدان امتحان و آزمايش ايمان و جهاد عالى ترين نمره قبولى از حضرت ذو الجلال گرفتند و در تمام برنامه هايى كه بر اساس قرآن داشتند سرافراز و پيروز شدند .

در نبرد حقّ و باطل سرفراز آمد حسين   عاقبت بر ظلمت شب چيره شد نور سحر
كاخ ايمان از شهامت هاى او شد استوار   نخل دين از جانفشانى هاى او شد بارور
مرد ميدان شجاعت آن كه در مردانگى   سينه سازد پيش تيغ و تير نامردان سپر
قامت مردانگى افراشت سبط مصطفى   تا بياموزد فداكارى به افراد بشر
فرق بين حقّ و باطل بين كه بعد از قرن ها   جلوه حقّ مانده جاويدان و باطل بى اثر
آستانش كعبه حاجات ارباب يقين   بارگاهش قبله گاه مردم صاحب نظر
خواست تا خاموش سازد نور يزدان را يزيد   كاخ بيدادش ز باد فتنه شد زير و زبر
گفت : من آزاد مردم يادگار حيدرم   ميوه بستان زهرا زاده خير البشر
مظهر ناموس و غيرت آيت مردانگى   كى شوم تسليم حكم غاصب بيدادگر
گر كند پيكان زهر آلود قلبم را نشان   گر بسوزد تشنه كامى تشنه كامان را جگر
من نه آن باشم كه آرم پيش دشمن سر فرود   كى ز جان بازى بود آزاد مردان را حذر
عزّت و مردانگى را ياد گيريد از حسين   تا چو جان گيريد در بر شاهد فتح و ظفر
خاك خوشبويش روان راخرّمى بخشد«رسا»   خرّم آن روزى كه خاكش راچو جان گيرم ببر

آرى ، اگر چشم بصيرت مردم باز باشد هم چون هفتاد و دو نفر كربلا شاهد ايمان و جهاد را به آغوش جان مى گيرند ، و همان راهى را در زندگى طى مى كنند كه آنان با يك جهان شور و نشاط و عشق و محبّت طى كردند .

به دنبال تحقق ايمان و جهاد است كه حضرت حقّ وعده مى دهد :

يَغْفِرْ لَكُمْ ذُنُوبَكُمْ وَيُدْخِلْكُمْ جَنَّات تَجْرِي مِن تَحْتِهَا الأَنْهَارُ وَمَسَاكِنَ طَيِّبَةً فِى جَنَّاتِ عَدْن ذلِكَ الْفَوْزُ الْعَظِيمُ * وَأُخْرَى تُحِبُّونَها نَصْرٌ مِنَ اللَّهِ وَفَتْحٌ قَرِيبٌ وَبَشِّرِ الْمُؤْمِنِينَ

تا گناهتان را بيامرزد ، و شما را در بهشت هايى كه از زير ] درختان [آن نهرها جارى است و خانه هاى پاكيزه در بهشت هاى جاويدان درآورد ; اين است كاميابى بزرگ . * و نعمت هاى ديگرى كه آن را دوست داريد ] و به شما عطا مى كند [يارى و پيروزى نزديك از سوى خداست . و مؤمنان را مژده ده .

آرى ، آن چهره هاى جاودانه و هميشه زنده ، با ايمان و جهاد همه جانبه به فوز عظيمى كه حضرت حقّ در آيات سوره مباركه صف وعده داده رسيدند و ميلياردها نفر در بستر تاريخ در پيشگاه خود آرزومند رسيدن به آن درجه اختصاصى شدند ، چنان كه در جملات آخر زيارت وارث مى خوانند :

يا لَيْتَنا كُنّا مَعَكُمْ فَنَفُوزَ فَوْزاً عَظيماً

ابتلاء آزمايش الهى

آنان به آزمايشى بسيار سخت و ابتلايى جانكاه مبتلا شدند ، ولى محض ايمان و بصيرتى كه داشتند در آن طوفان آزمايش و ابتلا كه چون آنان كسى در همه تاريخ به آن كيفيت امتحان نشده بود ، دشمن را با شكست سختى روبرو كردند ، و خود به فتح و پيروزى ابدى رسيدند .

عارفى صمدانى و حكيمى فرزانه در زمينه ابتلا مى فرمايد :

اى عزيز ! قدم در نه كه آدمى صنيع خداست و قوّتى در او هست كه روى به هر چه آورد و سست نشود از پيش برد

اسير لذّت تن گشته اى و گرنه ترا   چه عيش هاست كه در ملك تن مهيّا نيست

و تا به بلا و آلام و مصايب او را امتحان ننمايند و خالص نگرداند به آن لذّات روحانيّه نمى رسد .

طلا با آتش آزموده مى شود ، و بنده صالح با بلا . حكمت آزمايش خداى متعال بندگان صالح خود را اظهار صدق و كذب ادّعايى است كه در باطن دارند .

امام صادق (عليه السلام) بنا به نقل باب 94 مصباح الشريعه مى فرمايد :

و مدعى ناگزير از وى دليل خواهند ، و چون از داشتن دليل تهيدست است رسوا خواهد شد ، ولى به راستگو نمى گويند دليلت چيست ؟

به اين خاطر گفته اند : هر كس خدا را بر بساط رنج و گرفتارى عبادت كند برتر است از كسى كه او را بر بساط نعمت عبادت نمايد ; زيرا پيامبران از نظر مرتبه و منزلت برتر و بالاتر از ديگران بودند ، و خداوند همه آنان را با انواع گرفتارى ها و بلاها آزمايش فرموده است .

و نيز به دليل اين فرمايش رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) كه : شديدترين بلاها براى انبياست ، سپس براى هر كه بهتر داراى منزلتى بالاتر است .

وهب بن منبه گويد : ما در كتاب هاى آسمانى مى يابيم كه : بندگان صالح خدا چنين بودند كه چون خداوند آنان را به راه نعمت و آسايش مى برد اندوهگين شده و دلهره داشتند ، و از غافلگيرى خداوند مى هراسيدند ، و چون آنان را به راه بلا و سختى ببرد خوشحال و مسرور شده مى گفتند : اكنون پروردگارمان به سراغ ما آمده و از ما تفقّد مى كند ! ! روى اين حساب اگر ناملايم به انسان نرسد خام است و خام بماند و شايسته بساط خداوندى نگردد ، و اگر گوشت خام بى حرارت آتش پخته شود شايد كه آدمى نيز بى تعب مصايب پخته گردد .

گاه هست كه به شخصى مكروهى رسد و او دعا كند كه : خدايا ! بر من رحم كن و اين مكروه را از من بگردان و خداى عزّ و جل فرمايد : « از رحم من است كه اين مكروه را بر تو گماشته ام » ; پس بايد مكروه را با نشاط و خوشى و عشق و محبّت بپذيرد كه عارف را ادّعا و محب را شكايتى نباشد .

اينك به ابتلاى ياران امام بنگريد ، و عظمت روح و ثابت قدمى آنان را در راه حقّ تماشا كنيد .

منبع و مأخذ ما در شرح مختصر حيات نورانى و زندگى ملكوتى بعضى از اصحاب حضرت سيدالشهداء (عليه السلام)كه در كتب مختلف كمتر از آنها نامى برده شده است عبارتند از : رجال كشى ، اعيان الشيعه ، ارشاد شيخ مفيد ، ابصار العين ، بصائر الدرجات ، مقتل خوارزمى ، مقتل ابو مخنف ، تاريخ طبرى ، رجال مامقانى ، عنصر شجاعت علامه كمره اى و فرسان الهيجاء محدث خبير شيخ ذبيح اللّه محلاتى و . . .

نافع بن هلال

نافع سيد و سرور و آقا ، از اشراف ، شجاع ، قارى قرآن ، نويسنده معارف ، از حَمَله حديث محمد و آل محمد ، از اصحاب اميرالمؤمنين (عليه السلام) ، و در جنگ هاى سه گانه حضرت حاضر در معركه و در اوج جهاد فى سبيل اللّه بود .

پيش از كشته شدن مسلم بن عقيل ، از كوفه رو به حسين (عليه السلام) آورد . سفارش كرده بود كه اسبش را به نام كامل غلامش از دنبال او بياورد . آن عاشق وارسته با پاى پياده چندين فرسخ راه به استقبال امام آمد تا به امام رسيد ، و به همراه حضرت برگشته به كربلا آمد .

ابن شهر آشوب مى گويد : وقتى كه حرّ بن يزيد كار را بر حضرت حسين سخت گرفت ، آن حضرت در برابر يارانش به سخن ايستاد و فرمود :

امّا بعد ، پيش آمد كار اين شد كه مى بينيد ، با آن كه باور كردنى نبود ، دنيا خود را به ناشناسايى زده ، روى گرداند و اين روش ناستوده ، خود را ادامه خواهد داد ، از عمر ما هم چيزى باقى نمانده ، زندگانى جز پشيزى نمى ماند ، يا جز چراگاهى پر وزر و وبال و زهرآگين نيست .

آيا نمى بينيد حقّ را كه به آن عمل نمى شود ، و باطل را كه از آن جلوگيرى نمى گردد ; پس مؤمن بايد به ديدار خدا رغبت داشته باشد . من مرگ را سعادت مى دانم و بس ! و زندگى با ستمگران را خستگى مى دانم و بس .

اِنّى لا اَرى الْمَوْتَ اِلاّ سَعادَةً وَلا الْحَياةَ مَعَ الظّالِمينَ اِلاّ بَرَماً .

نافع ، در برابر سخنان امام سخنى مى پردازد كه شعاعى مانند برق از آن مى جهد . تيره گى ها و كدورت هايى را كه در آن هامون هولناك زندگى ، همراهان را احاطه نموده از بين مى برد ، راه و روش بزرگان جهان و خط سير آزاد مردان را مى نمايد و مى گويد : بايد اين راه را بى دغدغه پيش گرفت و رفت . چون معنى و معنويّت در بنيان آن شخص شريف كامل بود ، در ابراز و پرداخت سخن ، او را در رديف اوّل قرار مى داد .

براى تسليت دل سردار ، از ناحيه يك تن فداكار ، تنها اين گونه گفتار مى بايد كه كدورت ها را از خاطر محو كند و اطمينان بدهد ، و در عين آن كه رشادت و شجاعت به درجه خلاّقيت در آن يافت شود ، لطافت نيز از آن ، قطره قطره بچكد و مهر و عاطفه در آن موج زند .

نافع بدينگونه داد سخن داد :

اى فرزند رسول خدا ! تو خود آگاهى و مى دانى كه جدّ تو رسول خداى مقدورش نشد شهد محبّتش را به اين مردم بنوشاند ، و به آن پايه كه دوست داشت به امر و فرمان او برگشت كنند . تحقيقاً كسانى از اين مردم دو دل و منافق بودند كه به يارى ، وعده اش مى دادند ، و در دل خيال غدر و مكر مى داشتند ، پيش رو مى آمدند با سخنانى و قيافه اى شيرين تر از عسل ، و در پشت سر به رفتارى مى پرداختند تلخ تر از حنظل ، تا اين كه خداى او را از ميان ما براى خويشتن برگرفت و برد . و باز ميدانى و آگاهى كه پدر تو على كه ما در ركابش بوديم ، تا بود ، در گرفتارى هايى بمانند اين گرفتارى ها بود ، به همان تفصيل كه مردمانى جدّاً به ياريش برخاسته به اتّفاق ، يك دل و يك جهت شدند ، و به همراهش با پيمان شكنان جمل « ناكثين » و كجروان صفّين « قاسطين » و از بيرون شدگان نهروان « مارقين » جنگيدند ، و مردم ديگر خلاف ورزيدند تا اين كه اجل به سراغش آمد و به سوى رحمت و رضوان خدا رفت و تو امروز نزد ما ، به چنان وضع گرفتارى ، لكن هر كس پيمان خود را شكست و نيّت و اراده را كه لباس مردانگى است از خود دور كرده و از قامت خود بدر آورده ، با جان خود دشمنى كرده و جز به نفس خود ضرر نمى زند ، و خدا ما را از او بى نياز مى كند « تو با چنين كس كارى ندارى و بمانند او نيازمند نيستى » . اينك ما را بردار و با رشد و سربلندى بى درد سر و منّت ، بى سنگينى و زحمت ببر اگر خواستى به مشرق و اگر هم خواستى به مغرب ; زيرا به خداوندى خدا ما از مقدّرات خدا هراسى نداريم ، و از ديدار خدا روگردان نيستيم ، بد نكرده ايم كه روى ديدار نداشته باشيم ; بنابراين بر سر نيّات خود ايستاده و به پاى بينش خود استواريم . طرح دوستى مى ريزيم با هر كه با تو سر دوستى داشته باشد ، دشمنى مى كنيم با هر كه با تو دشمنى كند .

نافع در روز عاشورا با شور و شوقى خاص به دشمن حمله برد ، علاوه بر تعدادى زخمى دوازده تن از مردان عمر سعد را كشته و بر زمين انداخت و به خاك مذلّت كشيد .

لشگر به قصد جان او از جا كنده شدند ، بر سرش ريختند ، به دورش چرخيدند ، سنگ اندازها سنگباران و تيراندازها تير بارانش كردند ، تا آن كه دو بازوى او را شكستند ، پس از آن او را دستگير كرده به اسارت گرفتند ، شمر او را نگاه داشت و با همراهى ياران آلوده اش او را خواهى نخواهى بردند تا نزد عمر سعد رساندند .

عمر به او گفت : اى نافع ! خدايت بفرياد رسد چه وادارت كرده كه با خود چنين كردى ؟ به چه خيال و براى چه اين وضع را به روزگار خود آوردى ؟

نافع با رشادت گفت : پروردگار مى داند كه چه مراد و مقصودى داشتم .

مرد ديگرى از همراهان عمر سعد چون نگاه كرد به خون هايى كه سيل آسا بر صورت و موى نافع روان بود ، به طور دلسوزى گفت : آيا خودت را نمى بينى كه چه به سرت آمده ؟

نافع ، آن مرد رشيد ، گويى عجز را نمى فهميد و رقّت دشمن را به خود نمى ديد ، غيرتمندانه به پاسخ او گفت : به خدايم قسم كوشش خودم را كرده ام ، دوازده مرد از شما كشته ام به جز آنان كه زخمى كرده ام ، خودم را در كوشش ملامت نمى كنم ، اگر بازو و دست برايم باقى مانده بود اسيرم نمى گرفتيد .

شمر به عمر سعد گفت : اصلحك اللّه او را به قتل برسان .

عمر گفت : تو او را آورده اى اگر مى خواهى تو بكش .

شمر شمشير از غلاف كشيد . نافع به او گفت : هان به خدا قسم اگر تو از مسلمانان بودى البته بر تو بزرگ مى آمد كه نزد خدا قاتل ما باشى ، خداوند را سپاس مى گويم كه مرگ ما را به دست اشرار خلقش قرار داد . سپس به دست شمر آن رو سياه ازل و ابد شهيد شد !

داستانى بسيار عجيب از نافع بن هلال

خبرى است از شيخ مفيد ، آن فقيه بزرگ و متكلّم برجسته و شخصيت كم نظير :

وقتى كه حضرت حسين (عليه السلام) در كربلا نزول اجلال كرد ، در ميان يارانش نافع بن هلال بيشتر از همه به ملازمت حضرت اختصاص داشت ، به ويژه در مواقعى كه بيم غافل گيرى مى رفت ; زيرا آن سرو بينا ، احتياط كار و آگاه به سياست مى بود.

حضرت حسين (عليه السلام) شبى از خيمه گاه بيرون آمده به سوى هامون قدم مى زد تا دور شد . نافع ، شمشير خود را به خود آويخته و پياده شتاب كرد تا خود را از پشت سر به حضرت رسانيد ، ديد كه امام پيچاپيچ صحرا و گردنه ها و تپه و ماهورى كه بر اطراف خيمه گاه مشرف است رسيدگى مى كند .

نافع مى گويد : آن حضرت به پشت سر نگاهى كرد مرا ديد فرمود : كيست اين مرد ، هلالى ؟

گفتم : آرى ، خدايم به قربانت كند بيرون آمدن تو اين نابهنگام ، رو به سمت لشگرگاه اين ياغى سركش ، مرا بيقرار ساخت .

فرمود : نافع ! من بيرون آمدم كه به اين تل ها رسيدگى كنم ، مباد آن روزى كه شما به آن ها و آن ها به شما حمله مى كنند ، از اين برآمدگى ها كمين گاهى براى خيمه گاه ما و هجوم دشمن شود .

سپس مراجعت كرد با وضعى كه دست چپ مرا ميان دست خود گرفته بود و همى فرمود : همانست ، همانست به ذات خدا سوگند ، وعده اى است كه خُلف در آن نيست .

سپس فرمود : اى نافع ! آيا اين راه را نمى گيرى و بروى ؟ مابين اين دو كوه را بگير و جان خود را نجات ده ، از همين وقت شروع كن .

نافع خود را در قدم هاى امام انداخت و گفت : در اين صورت بايد مادر براى نافع شيون كند . يعنى مگر نافع مرده باشد و زنده نباشد ، آقاى من اين شمشير و اين اسب كه با من است از اين كار سرپيچ است ، من به حقّ آن خدايى كه به وجودت بر سرم منّت گذاشته از تو مفارقت نمى كنم و جدا نخواهم شد تا شمشير و اسب من از سرد و گرم من هر دو خسته و وامانده شوند .

سپس امام از من جدا شده و در سراپرده خواهرش داخل شد . من پهلوى چادر ايستادم به اميد اين كه زود از آنجا بيرون آيد . خواهرش از او استقبال كرده برايش متكّايى گذاشت . آن حضرت نشست و به گفت وگوى آهسته و سخن سرّى با او شروع كرد ، اما قدرى نگذشت كه گريه گلوگير خواهرش شد ، و به او گفت : اى واى برادرم ! من قربانگاه تو را مشاهده كنم و به پاسبانى اين زنان ضعيف مبتلا باشم ؟ ! اين مردم را مى شناسى و آگاهى كه چه كينه ديرينه با ما دارند ؟ اين پيش آمد امر بس بزرگى است ، به من سنگين است قربانگاه اين جوانان و ماه هاى بنى هاشم .

بعد گفت : اى برادر ! آيا از اصحاب خود نيات آنان را استعلام كرده اى ؟ من از آن مى ترسم كه در هنگام از جا جستن و اصطكاك سر نيزه ، تو را وا گذارند .

امام به گريه افتاد و فرمود : آگاه باش ! هان به خدايم قسم ! آن كه مى بايد در آن ها هست ، رسيدگى كرده ام ، در آنان جز مردان مرد ، سرفراز ، سربلند ، پُر غيرت ، بى اعتنا به مظاهر دنيوى ، مملوّ از غضب به دشمن ، خورده بين ، دورانديش ، پُر عمق ، گردن فراز ، سينه سپر كن نيست ! به آن اندازه پيش پاى من به مرگ مأنوسند كه طفل به پستان مادر .

وقتى كه نافع اين را شنيد از سوز به گريه افتاد و برگشت . راه خود را به سمت خيمه حبيب بن مظاهر قرار داد ، حبيب را ديد نشسته ، به دستش شمشيرى است كه از غلاف كشيده .

به حبيب سلام داد و بر در خيمه او نشست .

حبيب گفت : نافع ! چه تو را از منزل بيرون آورده ؟ مى گويد : آنچه شده بود براى حبيب بازگو كردم .

حبيب گفت : آرى ، به خدايم سوگند اگر انتظار فرمان خودش در بين نبود ، اين لشگر را هر آينه مهلت نمى دادم و همين امشب با اين شمشير به چاره آن ها مى پرداختم .

نافع گفت : اى حبيب ! من از حسين جدا شدم با وضعى كه وى نزد خواهرش مى بود و خواهرش در رنج و اضطراب بود ، گمان مى كنم زن ها متوجّه شده باشند ، و در فغان و ناله با او در همراهى اند ، آيا تو راهى دارى كه همين امشب يارانت را جمع آورى كنى و روبروى زنان حرم سخنانى به دلدارى آنان بگويى كه دل آنان آرام گيرد ؟ زيرا من چنان از دختر على بى قرارى ديدم كه من نيز بى قرارم .

حبيب گفت : مطيعم هر چه خواهى .

پس حبيب از ميان چادر بيرون آمده و به يك ناحيه ايستاد كه هويدا باشد . نافع پهلويش ايستاد . همراهان را صدا زد . آنان نيز از منزل هايشان سر بيرون آوردند . وقتى كه جمع شدند به بنى هاشم گفت : چشم شما بيدار مباد .

پس ياران را مخاطب كرده و گفت :

اى اصحابِ حميّت ، شيران روز سختى ! اين نافع است كه همين ساعت مرا با خبر از چنين و چنان كرده ، خواهر و اهل حرم و باقى عيالات آقاى شما را به اين وضع ديده كه اشك مى ريخته و گريه مى كرده اند ، و گذاشته آمده ، خبرم كنيد شما به چه خياليد ؟

آنان شمشيرها را برهنه كرده ، عمّامه ها را بر زمين زدند و گفتند : اى حبيب ! آگاه باش هان به حقّ آن خدايى كه به واسطه اين مهبط ، ما را اسير منّت خود كرده ، اگر اين مردم بخواهند خود را پيش بِكشند سرهاشان را درو مى كنيم ، و آنان را با خوارى به مرده هاى گذشته شان ملحق مى نماييم ، و وصيّت پيامبر را درباره پسران و دخترانش حفظ مى كنيم .

حبيب گفت : بنابراين از پى من بياييد .

خود روان شده و زمين را نديده و ديده در نورديد ، همى زير پاى گذاشت و آنان به دنبالش مى دويدند ، تا مابين طناب هاى خيمه هاى حرم ايستاده صدا برداشت :

اى اهل حرم پيامبر ! اى بانوان ما ! اى معاشر آزادگان پيامبر خدا ! اين است شمشيرهاى برّان ، جوانمردان شما عهد و پيمان بسته اند كه غلاف نكنند مگر در گردن هر كس كه خيال اذيّت شما را داشته باشد ، و اين است سر نيزه هاى غلامان شما ، قسم خورده اند جاى ندهند مگر در سينه آن كه بخواهد انس شما را بهم زند.

حضرت حسين (عليه السلام) فرمود : يا آل اللّه ! شما هم براى تشكّر از آنان در برابر ايشان قرار بگيريد .

اهل حرم بيرون آمدند . ندبه مى كردند و همى مى گفتند : اى پاكان و پاك مردان ! اگر دست از حمايت دختران فاطمه بكشيد چه عذر داريد ؟ آن وقتى كه ما به ديدار جدّمان پيامبر برسيم و به او از اين پيش آمدى كه بر ما نازل شده شكايت كنيم ، و او بپرسد كه : آيا حبيب و ياران حبيب حاضر نبودند ، نشنيدند ، نديدند ؟

گفت : قسم به خدا كه جز او خدايى نيست اصحاب آماده شدند كه اگر موقع سوارى است سوار شدند و اگر جنگ ، جنگ كنند !!

اصحاب گويا با زبان حال به اهل بيت (عليهم السلام)عرضه مى داشتند :

از مناى كعبه گر امروز رخ برتافتيم   وعده گاه كربلا را چون منا خواهيم كرد
گر وداع از زمزم و ركن و صفا بنموده ايم   كربلا را ركن ايمان از صفا خواهيم كرد
تا كه بشناسند مخلوق جهان خلاّق را   خويش را آيينه ايزد نما خواهيم كرد
از پى درمان درد جهل ابناى بشر   نينواى خويش را دار الشفّا خواهيم كرد
از پى آزادى نوع بشر تا روز حشر   پرچم آزاد مردى را بپا خواهيم كرد
ظلم را معدوم مى سازيم و پس مظلوم را   با شهامت از كف ظالم رها خواهيم كرد
كاخ استبداد را با خاك يكسان مى كنيم   پس بناى عدل را از نو بنا خواهيم كرد
انقلاب مذهبى تا در جهان آيد پديد   از نداى حقّ جهان را پُر صدا خواهيم كرد

يزيد بن ثبيط عبقسى

او از شيعيان پاك دل و از دوستان ابو الاسود دوئلى و در قبيله خود از بزرگان بوده و مورد سلام حضرت مهدى ( عج ) در قائميّات است .

ماريّه سعديّه دختر سعد ، در شهر بصره از شيعيانى بود كه در تشيّع سخت و استوار بود . همواره خانه او مجمعى براى شيعه بود كه در آن گرد آمده الفت مى گرفتند و حديث بازگو مى كردند و سخن مى شنودند و مى سرودند .

به پسر زياد در كوفه خبر رسيد كه : حسين آهنگ عراق دارد و اهالى عراق با او در مكاتبه اند .

به كارگزار خود در بصره فرمان داد كه ديده بانان بگمارد و راه را بر آينده و رونده بگيرد .

ابن ثبيط عبقسى تصميم گرفت كه به قصد حضرت حسين (عليه السلام) از بصره بيرون بيايد . ده پسر داشت ، آن ها را دعوت كرد كه با او همراه شوند و فرمود : آيا كدام يك از شما با من پيشاپيش بيرون خواهيد آمد ؟

دو نفر از آن ها « عبداللّه و عبيداللّه » دعوت او را پذيرفتند . پس با ياران و همگنان خود كه با او در خانه ماريّه سعديّه بودند گفت : من عزم جزم كرده ام و خواهم رفت . از شما كه با من خواهد آمد ؟

آنان گفتند : ما از اصحاب پسر زياد هراس داريم .

اين مرد بزرگ به آنان فرمود : امّا من به خدا قسم همين كه ببينم پاى شترم به سر زمين سخت استوار و آشنا شود ديگر باكى از تعقيب نخواهم داشت ، هر كه خواهد گو مرا دنبال كند .

اين بزرگ مرد با ادهم بن اميّه و بلند همّتان ديگر از بصره بيرون شتافتند ، و به سوى مكه رفتند . محبوب خود را آنجا نديدند . از مكّه بيرون آمده راه بيابان هاى دور دست را پيش گرفته تا خود را به حضرت حسين (عليه السلام)رساندند .

يزيد بن ثبيط پس از استراحت در بنه خود ، قصد ديدار امام كرد و به كوى حضرت حسين روان شد . از طرف ديگر امام هم به جستجوى او رفته تا در بنه و آسايشگاه او وارد شد ، و آنجا به انتظار او نزول اجلال فرمود . به عرض حضرت رساندند كه يزيد به ديدن شما رفته . امام در بنه او به انتظار بازگشت وى نشست « زهى مهر و يگانگى ، زهى بزرگى و بزرگوارى » .

بارى ابن ثبيط به منزل حضرت كه رسيد و شنيد كه امام به سراغ او بيرون رفته است به منزل خود باز گشت تا وقتى به منزل رسيد و چشمش به جمال كشتى نجات افتاد اين آيه را خواند .

بِفَضْلِ اللَّهِ وَبِرَحْمَتِهِ فَبِذلِكَ فَلْيَفْرَحُوا . . . ) .

] اين موعظه ، دارو ، هدايت و رحمت [ به فضل و رحمت خداست ، پس بايد مؤمنان به آن شاد شوند كه آن از همه ثروتى كه جمع مى كنند ، بهتر است .

خواندن اين آيه بدان ماند كه به خود گويد : من و اين دولت !

باور از بخت ندارم كه تو مهمان منى   خيمه سلطنت آنگاه سراى درويش

خلاصه اين كه نه از بخت ماست ، بلكه فقط از فضل خداست كه يار در منزل ماست .

پس از قرائت آيه به امام سلام كرد و روبروى حضرت نشست و قصدش را از آمدن كه جان فشانى در محضر حضرت است بيان كرد .

امام او را دعاى خير فرمود سپس بنه و خرگاهش را ضميمه خيمه هاى حسينى كرد .

از امام جدا نشد تا در فضاى ملكوتى جانبازى قرار گرفت . دو پسرش در حمله اول شهيد شدند و خودش در مبارزه تن به تن به وصال جانان رسيد .

اين مرد بزرگ از دعوتى كه در ابتدا از هم قطاران كرد و از پافشارى خود و سر بر شتافتن از كوى حقيقت و از سفر دور و دراز خود به سوى حضرت حسين (عليه السلام) و از تربت آرام خود پيامى مى دهد كه : من چون منش اشرافيّت را در درياى حقيقت انداختم ، به دولت هم قطارى با شهيدان كوى حسين رسيدم . در راه قدر دانى از آن سرچشمه نور و منبع فضيلت آن قدر كوشيدم كه هفت نفر را به همراه خود به توفيق دولت شهادت رساندم . هان اى مردم ! نبايد هراس و وحشت جلوگير راه مقصد شود ، بيابان دور و دراز و بى آب و آبادانى را در راه حقيقت بزرگ مشماريد .

و بمانند سروشى مى گويد : براى موقع شناسى موقعى بهتر از فداكارى و صدق در راه حقيقت نيست .

سر غيرت فرو نارند مردان پيش نامردان   اگرچه از قفا از من جدا سازند آن سر را
زهى مردان كه اندر بيعت فرزند پيغمبر   گر افتد دستشان از تن دهند آن دست ديگر را
زهى اصحاب باهمّت كه پيش نيزه و خنجر   براندازند از تن جوشن و از فرق مغفر را
نهنگانى كه بهر تشنه كامان تا برند آبى   شكافند از دم شمشير صد درياى لشگر را
شهادت بود صهبايى درون ساغر خنجر   زهى مستان كه بوسيدند و نوشيدند ساغر را