اسيران و ادامه رسالت
اسيران كربلا، پيام آوران حماسه عاشورا، احياگران خون شهيدان، حافظان و نگهبانان و
مروّجان قيام عاشورا بودند و مى توان گفت: اگر كاروان اسيران به حركت در نمى آمد،
حركت عاشورا در همان عصر و همان سرزمين بهوسيله دشمن، همراه اجساد مطهر آنها دفن
شده بود.
1 ـ مهم ترين وظايف كاروان
الف ـ نشان دادن اهميت قيام; زيرا
دشمن مى كوشيد كه قيام عاشورا به ديگران و يا نسل هاى بعد معرفى و شناسانده نشود.
و سعى مى كرد قيام و حركت تاريخ ساز شخصيتى همچون سيدالشهدا را كم رنگ، معمولى و
عادى جلوه دهد و زمينه فراموشى آن را فراهم سازد و زينب سردار و رهبر كاروان اسيران
بود كه با خطبه هايى در كوفه و شام و موضع گيرى هاى حكيمانه، اهميت آن را به نمايش
گذارد. زينب در كوفه نه تنها با خطبه خود مردم را بيدار كرد و عمق فاجعه را براى
عموم آشكار ساخت، بلكه زنان كوفه را عليه مردانشان بسيج كرد.
ب ـ پيشگيرى از تحريف ها و بدلكارى ها; دشمن
سعى مى كرد از آشكار شدن قيام حق عليه باطل پيشگيرى كند و خود را حق و حسين را باطل
بشناساند; از اين رو، اسيران را خارجى (شورشى) لقب داده بود.
ج ـ انتقال صحيح جريان تاريخى قيام; اين
كاروان توانست حقيقت تاريخى قيام
و گردانندگان اصلى آن و جزئيات واقعه را به طور صحيح به نسل هاى بعد از خود و يا
براى غايبان صحنه روشن سازد.
همسر امام حسين، سرِ جدا از بدن آن حضرت را در مجلس عبيدالله به آغوش كشيد و گفت:
حسين من! فراموشت نمى كنم و به چشم خود ديدم كه شمشيرهاى ناپاكان تو را در ميان
گرفته بودند.
د ـ انتقال اهداف و پيام هاى قيام; اين
كاروان اسيران بود كه هدف و پيام نهضت كربلا را به دنيا رساند و بايد گفت: اين است
فلسفه آن سخن معروف امام از زبان جدش كه: «اِنَّ
اللهَ شاءَ أن يراهُنَّ سَبايا».(1)«خداوند
مى خواهد شما را اسير ببيند.»
2 ـ اُسرا در شام
وقتى نخستين مرحله مأموريت تاريخ سازان عاشورا در كربلا پايان يافت، تداوم آن، قيام
تازه اى بود كه به رهبرى امام سجاد (عليه السلام) و
زينب كبرى (عليه السلام) انجام
گرفت و كاروان اسيران هجوم عاشورايى عليه اهريمنان شام و كوفه را آغاز كرد.
* * *
اهل بيتِ در بند را روز يازدهم از كربلا به سوى كوفه حركت دادند. ابن زياد آنان را
در كوفه زندانى كرد و نامه اى براى يزيد فرستاد و از او كسب تكليف كرد. پاسخ
نامه از سوى يزيد، پس از چندى دريافت شد كه در آن آمده بود: اسرا وسرهاى كشتگان را
به شام بفرستيد (2) و
ابن زياد با همراهى چهل مأمور مسلّح، اسرا و سرهاى شهدا را روانه شام كرد.(3)
شيخ بهايى و محدث كاشانى، روز ورود اهل بيت عصمت و طهارت به شام را اول ماه صفر
دانسته اند.(4)
مسجد السِّقْط يادآورِ خاطره اى تلخ !
هنگام ورود اسرا به شام، شهر را آذين بسته، جشن عمومى برگزار كردند. سرها را بالاى
نيزه زده، همراه كاروان حركت مى دادند. در پيشاپيش سرها، سرِ عباس بن على قرار
داشت، پس از آن سرِ حضرت حسين بن على (عليهم السلام) بود
كه به آسمان مى نگريست و نور ويژه اى از آن تلألؤ مى كرد.
عباس بن على در كربلا پرچمدار و پيش مرگ برادش امام حسين (عليه السلام)
بود; از اين رو در مسير
حركت به شام نيز سرِ مباركش به رسم پرچمدارى، پيشاپيش قافله قرار داشت.
از ميان تماشاگران پير زنى، با كينه خاصى، سنگى به طرف سر حسين پرتاب كرد.
3 ـ دربار يزيد
پيشتر دربار يزيد را براى ورود اسرا، مهيّا كرده، سفرا، رجال و شخصيّت هاى داخلى را
دعوت نموده بودند. جمعيت در صحن و سالن كاخ موج مى زد. يزيد عبايى بردوش انداخته،
با قيافه اى شادمان در جايگاه ويژه قرار گرفت.(5)
به دستور دربار، اهل بيت امام را با ريسمانى بستند و آنان را با وضعيتى رقّت بار به
مجلس يزيد وارد كردند.
امام سجاد (عليه السلام) در
حضور همگان، رو به يزيد كرده، فرمود: «ما
ظَنّكَ بِالْرَّسُولِ لَوْ يَرانا عَلى هذا الحال؟»; «اگر
پيامبر (صلى الله عليه وآله) ما
را در چنين حالتى ببيند، با تو چه خواهد كرد؟»
سؤال امام سجاد (عليه السلام) با
گريه شديد حضار روبه رو شد. وقتى يزيد صحنه را برخلاف
خواستِ خود ديد، دستور داد تا ريسمان را از دست و گردن آنان گشودند.(6)
وضعيت حضور اسرا مطابق ميل يزيد پيش نرفت، بهويژه آنگاه كه يزيد به «نعمان بن بشير»
ـ كه در كنارش نشسته بود ـ گفت: «اَلْحَمْدُ
للهِِ الَّذِي قَتَلَهُ»; «حمد
و سپاس خدا را كه او (حسين) را كشت.»
نعمان گفت: «اگر معاويه زنده بود، هيچ گاه دست به چنين كارى نمى زد».(7)
اين پاسخ نيز انبساط خاطر يزيد را برهم زد.
آنگاه تشتى در برابر يزيد قرار دادند كه سر حسين (عليه السلام)
در آن بود. يزيد دست به
عصاى دستىِ تشريفاتى اش برد و به دندان پيشين امام (عليه السلام)
كوبيد و گفت: «يَوْمٌ
بِيَوْمِبَدْر»;(8) «امروز،
عوض روز بدر!»
او در حضور همگان به سرِ مبارك امام جسارت كرد و مستانه اين شعر را زمزمه كرد:(9)
لَيْتَ أَشْياخى بِبَدْر شَهِدُوا
تا آن جا كه گفت:
قَدْ قَتَلْنَا الْقِرْمَ مِنْ ساداتِهِمْ *** وَ عَدَلْناهُ
بِبَدْر فَاعْتَدَلْ
لَعِبَتْ هاشِمُ بِالْمُلْكِ فَلا *** خَبَرٌ جاءَ وَ لا
وَحْيٌ نَزَلْ
«ما بزرگان آنان (بنى هاشم) را كشتيم و ما از كشتگان خود در بدر، انتقام گرفتيم.
بنى هاشم دين و حكومت را به بازى گرفتند در حالى كه نه نبوّت در كار است و نه چيزى
به عنوان وحى نازل شده است.»
حامل سرِ امام حسين (عليه السلام) به
خاطر دريافت جايزه اينگونه سرود:
اَوْقِرْ رِكابي فِضّةً وَ ذَهَبًا *** اِنّي قتلت السّيِّد
المُحجّبا
قَتَلْتُ خَيرَالنّاسِ اُمّاً و أباً
«ركاب مرا از نقره و طلا كن; همانا من شخصيت پاكدامنى را از پاى درآوردم.
و كسى را كشتم كه از نظر پدر و مادر برترين انسان بود.»
يزيد پرسيد: تو كه او را بهترين مردم ياد مى كنى چرا كُشتى؟ گفت: كشتم تا جايزه
دريافت كنم.
وقتى چنين پاسخ شنيد، فرمان داد: گردن او را زدند.(10)
يزيد همچنان مشغول جسارت به سر و صورت امام بود كه ابو بَرَزَه اسلمى به او گفت: من
ديدم كه پيامبر (صلى الله عليه وآله) دندان هاى
پيشين او و برادرش را مى بوسيد و فرمود: شما دو تن ـ بزرگ جوانانِ بهشتيد و نيز
فرمود: «قَتَلَ
اللهُ قاتِلَكُما» يزيد
از حرف ابوبرزه خشمگين شد و دستور داد او را از مجلس بيرون كردند.(11)
4 ـ خطبه حضرت زينب (عليه السلام) در
مجلس يزيد
آنگاه كه يزيد گستاخى هاى بسيار كرد و از پيروزى خود دم زد، لازم بود كه
پاسخ دندان شكن بشنود و غرورش شكسته شود. او كه آيات قرآن را به غلط به نفع خود
تأويل مى كرد، لازم بود سرجايش بنشيند و مردم نيز بايد آگاه مى شدند و از گمراهى
به هدايت راه مى يافتند و از پيام شهيدان كربلا و هدف آنان آگاه مى شدند. از اين
رو، زينب قهرمان اين ميدان، كه صلابت و شجاعت را از پدر و مادر به ارث برده بود، و
در پرتو نورانيّت برادرش امام حسين (عليه السلام) رشد
كرده بود، از جا برخاست و خطبه خود را چنين آغاز كرد:
«اَلْحَمْدُ للهِ رَبِّ الْعالَمينَ وَصَلَّى اللهُ عَلى
مُحَمَّد وَآلِهِ أَجْمَعينَ، صَدَقَ اللهُ سُبْحانَهُ كَذلِكَ يَقُولُ: " ثُمَّ
كانَ عاقِبَةُ الَّذينَ أَساؤُا السُّوأى أَنْ كَذَّبُوا بِآياتِ اللهِ وَكانُوا
بِها يَسْتَهْزِؤُنَ "(12).
«حمد و سپاس از آن خداست كه پروردگار جهانيان است. درود خداوند بر جدّم كه سرور
انبيا است. چه راست گفت خداى متعال كه: «فرجام كسانى كه اعمال بد كردند، به جايى
رسيد كه آيات خدا را تكذيب كردند و آن را به تمسخر گرفتند.»(13)
أَظَنَنْتَ يا يَزيدُ ـ حَيْثُ أَخَذْتَ عَلَيْنا أَقْطارَ
الاَْرْضِ وَآفاقَ السَّماءِ فَأَصْبَحْنا نُساقُ كَما تُساقُ الاِْماء أَنَّ بِنا
هَواناً عَلَى اللهِ وَبِكَ عَلَيْهِ كَرامَةً؟ وَإِنَّ ذلِكَ لِعِظَمِ خَطَرِكَ
عِنْدَهُ فَشَمِخْتَ بِأَنْفِكَ وَنَظَرْتَ فى عِطْفِكَ جَذلاً مَسْرُوراً حينَ
رَأَيْتَ الدُّنْيا لَكَ مُسْتَوْثِقَةً وَالاُْمُورُ مُتَّسِقَةٌ وَحينَ صَفا لَكَ
مُلْكُنا وَسُلْطانُنا فَمَهْلاً مَهْلاً أَنَسيتَ قَوْلَ اللهِ تَعالى: "وَلا
يَحْسَبَنَّ الَّذينَ كَفَرُوا أَنَّما نُمْلى لَهُمْ خَيْرٌ لاَِنْفُسِهِمْ
إِنَّما نُمْلى لَهُمْ لِيَزْدادُوا إِثْماً وَلَهُمْ عَذابٌ مُهينٌ " .(14)
اى يزيد! مى پندارى كه چون اطراف زمين و آفاق آسمان را بر ما بستى، و راه چاره را
بر ما سد كردى و ما را همانند برده به هر سو كشاندى، ما نزد خدا خواريم و تو گرامى
و سرفراز؟! و اين غلبه (ظاهرىِ) تو بر ما از آبروى تو در پيشگاه خدا است؟ و از
اين رو بينى بالا كشيدى و تكبّر نمودى و به خود باليدى؟! شادمانى كه دنيا بر وفق
مراد تو است، و ملك و مقام رهبرى بر ما، براى تو صاف و همواره گشته! اندكى
آهسته تر، آيا سخن خداوند را از ياد برده اى كه فرمود:
«آنان كه كافر شدند (و راه طغيان پيش گرفتند) گمان نكنند كه اگر به آنان مهلت
مى دهيم، به سود آنها است، اين درنگ براى آن است كه بر گناهان خود بيفزايند، و عذاب
خواركننده اى در پيش دارند.
أمِنَ الْعَدْلِ يَابْنَ الطُّلَقاءِ تَخْديرُكَ حَرائِرَكَ
وَإِماءَكَ، وَسَوْقُكَ بَناتِ رَسُولِ اللهِ (صلى الله عليه وآله) سَبايا؟ قَدْ هَتَكْتَ سُتُورَهُنَّ،
وَأَبْدَيْتَ وُجُوهَهُنَّ تَحْدُو بِهِنَّ الاَْعْداءُ مِنْ بَلَد إِلى
بَلَد، وَيَسْتَشْرِفُهُنَّ أَهْلُ الْمَناهِلِ
وَالمَنافِلِ، وَيَتَصَفَّحُ وُجُوهَهُنَّ الْقَريبُ وَالْبَعيدُ وَالدَّنِيُّ
وَالشَّريفُ، لَيْسَ مَعَهُنَّ مِنْ رِجالِهِنَّ وَلِيٌّ، وَلا مِنْ حُماتِهِنَّ
حَمِيٌّ، وَكَيْفَ يُرْتَجى مُراقَبَةُ مَنْ لَفِظَ فُوهَ أَكْبادَ الاَْزْكِياءِ
وَنَبَتَ لَحْمُهُ مِنْ دِماءِ الشُّهَداءِ؟ وَكَيْفَ يَسْتَبِطِئُ في بَغْضاءِ
أَهْلِ الْبَيْتِ، مَنْ نَظَرَ إِلَيْنا بِالشَّنَفِ وَالشَّنَآنِ وَالاِْحَنِ
وَالاَْضْغانِ؟ ثُمَّ تَقُولُ غَيْرَ مُتَأَثِّم وَلا مُسْتَعْظِم:
لاََهَلُّوا وَاسْتَهَلُّوا فَرَحاً *** ثُمَّ قالُوا يا
يَزيدُ لا تُشَلْ
مُنْتَحِياً عَلى ثَنايا أَبي عَبْدِاللهِ (عليه السلام) سَيِّدِ
شَبابِ أَهْلِ الْجَنَّةِ تَنْكُتُها بِمِخْصَرَتِكَ.
اى پسرِ آنان كه جدّمان (پيامبر (صلى الله عليه وآله) در
فتح مكّه) اسيرشان كرد و سپس آزادشان نمود، آيا اين از عدالت است كه زنان و كنيزان
خود را در پشت پرده بنشانى و دختران پيامبر (صلى الله عليه
وآله)را به صورت اسير به اين
سو و آن سو بكشانى؟! پرده آنان را بدرىّ و صورت هاشان را بگشايى تا دشمنان آنان را
از شهرى به شهرى ببرند و بومى و غريب، چشم به آنها دوزند و نزديك و دور، و شريف و
غير شريف، چهره آنها را ببينند، آن هم در وضعيتى كه از مردان آنها، نه سرپرستى
مانده و نه يار و نگهدارى. به راستى چگونه توقّع و اميد دلسوزى باشد از كسى كه
دهانش جگر پاكان را جويد و بيرون ريخت و گوشتش از خون شهيدان بروييد! چرا به دشمنى
با ما برنخيزد خانواده اى كه با نظر كينه و دشمنى به ما مى نگرد! بى آنكه خود را
گنهكار بدانى و بزرگى اين گناه را درك كنى، مى گويى:
«كاش پدرانم بودند و شادى سر مى دادند و مى گفتند: اى يزيد، دستت شل مباد...»
در حالى كه چوب خيزران به دندان هاى ابا عبدالله، سرور جوانان اهل بهشت (عليه السلام) مى زنى؟!
وَكَيْفَ لا تَقُولُ ذلِكَ؟ وَقَدْ نَكَأَتِ الْقُرْحَةَ
وَاسْتَأْصَلَتِ الشَأْفَةَ بِإِراقَتِكَ دِماءَ ذُرِّيَّةِ مُحَمَّد (صلى الله عليه وآله) وَنُجُومَ الاَْرْضِ مِنْ آلِ
عَبْدِالْمُطَّلِبِ، تَهْتِفُ بِأَشْياخِكَ، زَعَمْتَ أَنَّكَ تُناديهِمْ!
فَلَتَرِدَنَّ وَشيكاً مَوْرِدهم وَلَتَوَدَّنَّ أَنَّكَ شُلِلْتَ وَبُكِمْتَ
وَلَمْ تَكُنْ قُلْتَ ما قُلْتَ وَفَعَلْتَ ما فَعَلْتَ.
اَللّهُمَّ خُذْ لَنا بِحَقِّنا وَانْتَقِمْ مِمَّنْ
ظَلَمَنا وَاحْلُلْ غَضَبَكَ بِمَنْ سَفَكَ دِماءَنا وَقَتَلَ حُماتَنا! فَوَاللهِ
ما فَرَيْتَ إِلاّ جِلْدَكَ، وَلا حَزَزْتَ إِلاّ لَحْمَكَ، وَلَتَرِدَنَّ عَلى
رَسُولِ اللهِ (صلى الله عليه وآله) بِما
تَحَمَّلْتَ مِنْ سَفْكِ دِماءِ ذُرِّيَّتِهِ، وَاَنْتَهَكْتَ مِنْ حُرْمَتِهِ في
عِتْرَتِهِ وَلَحْمَتِهِ، وَحَيْثُ يَجْمَعُ اللهُ شَمْلَهُمْ وَيَلُمُّ شَعْثَهُمْ
وَيَأْخُذَ بِحَقِّهِمْ " وَلا
تَحْسَبَنَّ الَّذينَ قُتِلُوا فى سَبيلِ اللهِ أَمْواتاً بَلْ أَحْياءٌ عِنْدَ
رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ "(15).
وَحَسْبُكَ بِاللهِ حاكِماً، وَبِمُحَمَّد (صلى الله عليه وآله) خَصيماً،
وَبِجِبْرِئيلَ ظَهيراً.
چرا چنين نگويى، تو پوست از زخم دل ما برداشتى و شكفتى و با اين خونى كه از خاندان
محمّد (صلى الله عليه وآله) و
ستارگان درخشانش، از فرزندان عبدالمطّلب بر زمين ريختى، ريشه كردى، حال پدرانت را
صدا مى زنى؟! به گمانت كه صدايت به گوش آنان مى رسد؟! به همين زودى نزد آنان خواهى
رفت و آنگاه است كه آرزو كنى: اى كاش دستت شل بود و زبانت لال كه چنين سخنى
نمى گفتى و مرتكب چنين كارى نمى شدى.
خدايا! حقّ ما را بستان از آنكه بر ما ستم روا داشت. انتقام ما را بگير و خشم خود
را بر كسى كه خون هاى ما را ريخت و ياران ما را كشت فرود آر.
اى يزيد! سوگند به خدا كه ندريدى مگر پوست خود را و نبريدى مگر گوشت خود را، و بدان
با همين بار گناهى كه از ريختن خون خاندان پيامبر (صلى الله عليه وآله) و هتك حرمت او
در مورد خاندان و خويشانش بردوش دارى، بر آن حضرت وارد خواهى شد، آنگاه كه پروردگار
همه را جمع خواهد كرد و پراكندگى آنان را گرد خواهدآورد و حقّ آنان را باز مى گيرد.
(خداوند مى فرمايد:) «هرگز آنان را كه در راه خدا كشته شده اند، مرده مپندار، بلكه
آنها زنده اند و در پيشگاه خداوند از مواهب و نعمت ها برخوردارند.»(16)
و براى تو همين بس كه خداوند حاكم است، و محمّد (صلى الله عليه وآله) طرف دعوا، و جبرئيل
پشتيبان او.
وَ سَيَعْلَمُ مَنْ سَوَّلَ لَكَ وَمَكَّنَكَ مِنْ رِقابِ
الْمُسْلِمينَ، بِئْسَ لِلظّالِمينَ بَدَلاً وَأَيُّكُمْ شَرٌّ مَكاناً وَأَضْعَفُ جُنْداً، وَلَئِنْ جَرَتْ عَلَيَّ
الدَّواهي مُخاطَبَتَكَ إِنّي لاََسْتَصْغِرُ قَدْرَكَ، وَأَسْتَعْظِمُ تَقْريعَكَ،
وَأَسْتَكْثِرُ تَوْبيخَكَ، لكِنَّ الْعُيُونَ عَبْرى، وَالصُّدُورَ حَرّى.
أَلا فَالْعَجَبُ كُلُّ الْعَجَبِ لِقَتْلِ حِزْبِ اللهِ
النُّجَباءِ، بِحِزْبِ الشَّيْطانِ الطُّلَقاءِ، فَهذِهِ الاَْيْدى تَنْطُفُ مِنْ
دِمَائِنا، وَالاَْفْواهُ تَتَحَلَّبُ مِنْ لُحُومِنا، وَتِلْكَ الْجُثَثُ
الطَّواهِرُ الزَّواكي تَتَناهَبُها الْعَواسِلُ وَتُعَفِرُّها أُمَّهاتُ
الْفَراعِلِ،
در آينده اى نه چندان دور، آنكه فريبت داد و بردوش مردم سوارت كرد، خواهد فهميد كه
ستمكاران را بد نصيبى است و خواهد فهميد كه كداميك از شما جايگاهش بدتر و سپاهش
ناتوان تر است. گر چه پيش آمدهاى ناگوارِ روزگار، مرا به سخن گفتن با تو واداشت،
ليكن در عين حال، ارزش تو در نظر من ناچيز و سرزنشت بزرگ، و ملامتت بيشمار است.
چه كنم كه چشم ها پر از اشك است و سينه ها سوزان. بدان، بسى مايه شگفتى است و بسيار
شگفت آور است كه انسانهاى پاك و حزب خدا در جنگ با احزاب شيطان كه بردگان آزاد شده
بودند، كشته مى شوند و خون ما از سر پنجه هاى شما مى ريزد و گوشتهايمان از دهن هاى
شما بيرون مى افتد و اين پيكرهاى پاك، پيوسته خوراك گرگ هاى درّنده شما گشته و در
زير چنگال بچه كفتارها به خاك آلوده شده است.
وَلَئِنِ إِتَّخَذْتَنا مَغْنَماً; لَتَجِدُنا وَشيكَاً
مَغْرَماً حِيْنَ لا تَجِدُ " إِلاّ
ما قَدَّمَتْ يَداكَ وَما رَبُّكَ بِظَلاّم لِلْعَبيدِ "(17)فَإِلَى
اللهِ الْمُشْتَكى وَعَلَيْهِ الْمُعَوَّلُ.
فَكِدْ كَيْدَكَ، وَاسْعَ سَعْيَكَ، وَناصِبْ جُهْدَكَ،
فَوَاللهِ لا تَمْحُو ذِكْرَنا، وَلا تُميتُ وَحْيَنا، وَلا تُدْرِكُ أَمَدَنا،
وَلا تَرْحَضُ عَنْكَ عارَها، وَهَلْ رَأْيُكَ إِلاّ فَنَداً، وَأَيَّامُكَ إِلاّ
عَدَدٌ، وَجَمْعُكَ إِلاّ بَدَدٌ، يَوْمَ يُنادِي الْمُنادِي: أَلا لَعْنَةُ اللهِ
عَلَى الظّالِمينَ، فَالْحَمْدُ لِلّهِ الَّذي خَتَمَ لاَِوَّلِنا بِالسَّعادَةِ
وَالْمَغْفِرَةِ، وَلآخِرِنا بِالشَّهادَةِ وَالرَّحْمَةِ، وَنَسْأَلُ اللهَ أَنْ يُكْمِلَ لَهُمُ الثَّوابَ، وَيُوجِبُ
لَهُمُ الْمَزيدَ، وَيُحْسِنُ عَلَيْنَا الْخِلافَةَ، إِنَّهُ رَحيمٌ وَدُودٌ،
وَحَسْبُنَا اللهُ وَنِعْمَ الْوَكيلُ».(18)
اگر امروز ما را براى خود غنيمتى مى دانى، به همين زودى خواهى ديد كه مايه زيانت
بوده ايم! و آن، هنگامى است كه هر چه از پيش فرستاده اى، آن را خواهى ديد و
پروردگار تو بر بندگان ستم نمى كند. شكايت نزد خدا برم و به او توكّل كنم.
هر نيرنگى كه مى خواهى به كارگير و هر اقدامى كه توانى بكن و هر كوشش كه دارى دريغ
مدار، سوگند به خدا كه نه نام ما را محو توانى كرد، و نه قدرت آن دارى كه نور وحى
را خاموش كنى و به غايت ما نخواهى رسيد و ننگ اين ستم را نتوانى زدود. رأى تو سست
است و شماره ايّام دولتت اندك و جمعيّتت پراكنده شوند. آن روز منادى فرياد زند:
«آگاه باشيد، لعنت خدا بر گروه ستمگر باد!» حمد و سپاس خداوندى را كه اوّلِ ما را
به سعادت و مغفرت ختم كرد و آخر ما را به شهادت و رحمت فائز گردانيد. از درگاهش
مى خواهيم كه پاداش آنها (شهدا) را كامل كند و بر آن بيفزايد و ما را بازماندگان
نيك آنها گرداند كه او مهربان و پر مهر است، و خداوند ما را بس است و وكيل نيكويى
است.»(19)
آرى، زينب (عليه السلام) در
مجلس شام بر يزيد برآشفت و در ضمن بيان شورانگيز خود از ماهيت
زشت خاندان بنى اميه پرده برداشت وباگفتن «يَابْنَ الطُّلَقاء»(20)به تحقيرآنان
پرداخت. اين عتاب و خطاب را زينب از بيان پدرش على (عليه السلام)
الهام گرفته بود كه در
نامه اى به معاويه نوشت: «وَ
مَا لِلطُّلَقَاءِ وَ أَبْنَاءِ الطُّلَقَاءِ»(21)و
اين هر دو از سخن پيامبر (صلى الله عليه وآله) در
فتح مكه حكايت دارد كه آن حضرت به اهل مكه خطاب كرد و فرمود: «إذْهَبُوا
أنْتُمُ الطُّلَقاءِ» .(22)
خاطره اى از حضرموتى
جاحظ دركتاب تاريخى خود «الأسخياء» در شرح حال عبدالله جعفر مى نويسد:
سليمان حَضرموتى(23)مى گويد:
از يمن وارد مدينه شدم. پس از چندى شترم مرد و چون زاد و توشه بازگشت هم نداشتم،
بسيار اندوهگين گشتم، يكى از دوستان مرا به خانه عبدالله جعفر راهنمايى كرد، بدانجا
رفتم اما خبردار شدم كه او به سفر رفته و هفتاد روز ديگر باز مى گردد. همانجا روى
خاك نشستم و گريه مجالم نداد، زنى مجلّله، مرا به درون خانه عبدالله دعوت كرد و پس
از پذيرايى گفت: من زينب دختر اميرالمؤمنين (عليه السلام) همسر
عبدالله هستم. حاجت تو چيست؟ سرگذشت خويش را باز گفتم. گفت: گله شتر عبدالله در
فلان منطقه است، برو آنجا و خود را معرفى كن و هرشترى را كه مورد نظر تو است انتخاب
كن و به عنوان عطيّه، از ما بپذير. سليمان مى گويد: زمانى زينب را ديده بودم كه
وضعيت مالى آنان خوب بود و لباس هاى مناسب برتن داشت.
سليمان مى افزايد: روزى هم وارد شام شدم و ديدم شهر را آذين بسته اند. معلوم شد
اسراى كربلا وارد شام مى شوند. قضيه را از مردم پرسيدم، گفتند: زينب دختر على همراه
اسيران وارد مى شوند، خود را به اسيران نزديك ساختم و به كنار زينب رسيدم وضعيت
ظاهرى او مرا تكان داد; زيرا مندرس ترين لباس ها را بر تن داشت; «وَ
عَلَيها أَرْذَلُ ثِيابِها»وقتى
خود را معرفى كردم و تقاضا كردم تا از من چيزى بخواهد، فرمود: پارچه اى فراهم كن تا
زنان ما صورت هاى خود را
بپوشانند و من
چنين كردم.
5 ـ خطبه امام سجاد (عليه السلام)
روايت شده كه يزيد لعنة الله عليه ـ فرمان داد منبرى آوردند و از خطيب خواست بر
فراز آن رفته، در ذمّ حسين بن على و على بن ابى طالب (عليهما
السلام)سخن بگويد. خطيب بر
منبر رفت و بعد از ستايش و سپاس خدا، مطالبى بر ضدّ على و حسين (عليهما
السلام)گفت و در
توصيف و شأن معاويه و يزيد لعنة الله عليهم ـ سخن راند و از آنان بسيار تجليل
كرد.
در اين هنگام، امام سجّاد (عليه السلام) فرياد
برآورد: واى بر تو! رضايت مخلوق (يزيد) با خشم و غضب خداوند معامله كردى؟!
نشيمنگاهت پر از آتش باد! آنگاه رو به يزيد كرده، فرمود:
«يا يَزِيد إِئْذَنْ لِي حَتّى أَصْعَدَ هذِهِ اْلأَعْوادَ
فَأَتَكَلَّمَ بِكَلِمات للهِِ فِيهِنَّ رِضاً وَ لِهؤُلاءِ الْجُلَساءِ فِيهِنَّ
أَجْرٌ وَ ثَوابٌ.
«اى يزيد، فرصتى در اختيارم بگذار تا بالاى اين چوب ها روم، و مطالبى بگويم كه در
آن خشنودى خدا باشد و نيز براى حاضران موجب اجر و پاداش است.
أَيُّهَا النّاسُ أُعْطِينا سِتّاً وَ فُضِّلْنا بِسَبْع;
أُعْطِينا الْعِلْمَ وَ الْحِلْمَ وَ السَّماحَةَ وَ الْفَصاحَةَ وَ الشَّجاعَةَ وَ
الْمَحَبَّةَ فِي قُلُوبِ الْمُؤْمِنِينَ، وَ فَضَّلْنا بِأَنَّ مِنّا النَّبِيُّ
الْمُخْتارُ مُحَمَّداً وَ مِنّا الصِّدِّيقُ وَ مِنّا الطَّيّارُ وَ مِنّا أَسَدُ
اللهِ وَ أَسَدُ رَسُولِهِ وَ مِنّا سَبْطا هذِهِ اْلأُمَّةِ، مَنْ عَرَفَنِي
فَقَدْ عَرَفَنِي وَ مَنْ لَمْ يَعْرِفْنِي أَنْبَأْتُهُ بِحَسَبِي وَنَسَبِي .
اى مردم، به ما شش چيز داده شد و به هفت چيز، ما بر ديگران برترى يافتيم .
آن شش چيز كه بر ما عطا شد عبارتند از: علم، حلم، جوانمردى (بخشش)، فصاحت، شجاعت و
دوستى (كه در دل مؤمنان جاى گرفتيم).
و امّا آن هفت چيز كه ما با آن ها برديگران برترى داده شديم، عبارتند از اينكه:
ـ پيامبرِ برگزيده، حضرت محمّد (صلى الله عليه وآله) از
ما است.
ـ صدّيق (نخستين كسى كه به او ايمان آورد; يعنى على (عليه السلام) ) از ما است.
ـ جعفر طيّار از ما است.
ـ شير خدا و شير پيامبر خدا (صلى الله عليه وآله) (حضرت
حمزه) از ما است.
ـ از ما است دو سبط پيامبر (صلى الله عليه وآله) در
اين اُمّت (حسن و حسين(عليهما السلام)).
هر كس مرا شناخت كه شناخت و آن كس كه نشناخت، او را به حسب و نسبم خبر مى دهم:
أَيُّهَا النّاسَ، أَنَا ابْنُ مَكَّةَ وَ مِنى، أَنَا ابْنُ
زَمْزَمَ وَ الصَّفا، أَنَا ابْنُ مَنْ حَمَلَ الرُّكْنَ بِأَطْرافُ الرِّداءِ،
أَنَا ابْنُ خَيْرُ مَنْ ائْتَزَرَ وَ ارْتَدى، أَنَا ابْنُ خَيْرُ مَنْ انْتَعَلَ
وَ احْتَفى، أَنَا ابْنُ خَيْرُ مَنْ طافَ وَ سَعى، أَنَا ابْنُ خَيْرُ
مَنْ حَجَّ وَ لَبّى، أَنَا ابْنُ مَنْ حَمَلَ عَلَى الْبُراقِ فِي الْهَواءِ،
أَنَا ابْنُ مَنْ أُسْرِىَ بِهِ مِنَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ إِلَى الْمَسْجِدِ
اْلأَقْصى، أَنَا ابْنُ مَنْ بَلَغَ بِهِ جَبْرَئِيلُ إِلى سِدْرَةِ الْمُنْتَهى،
أَنَا ابْنُ مَنْ " دَنا
فَتَدَلّى فَكانَ قابَ قَوْسَيْنِ أَوْ أَدْنى " ،
أَنَا ابْنُ مَنْ صَلّى بِمَلائِكَةِ السَّماءِ، أَنَا ابْنُ مَنْ أَوحى إِلَيْهِ
الْجَلِيلُ ما أَوحى، أَنَا ابْنُ مُحَمَّد الْمُصْطَفى.
«اى مردم، من فرزند مكّه و منايم. فرزند زمزم و صفايم، فرزند كسى هستم كه حجرالأسود
را در ميان عباى خود گذاشت و به جايش نهاد. منم فرزند بهترين انسان ها، كه لباس
احرام پوشيد. منم فرزند بهترين انسان ها كه كفش پوشيد و (براى طواف) پا برهنه شد.
من پسر بهترين انسان ها هستم كه طواف كرد و سعى صفا و مروه نمود. فرزند بهترين كسى
هستم كه حج بجا آورد و لبّيك گفت. من پسر كسى هستم كه از مكّه به مسجد اقصى سير
داده شد و (در شب معراج) به سِدرَة المُنتهى رسيد. من پسر كسى هستم كه آنقدر به خدا
نزديك و نزديك شد، تا آنكه فاصله او به اندازه دو كمان يا نزديكتر بود. من پسركسى
هستم كه فرشتگان آسمان به او اقتدا كردند و نماز گزاردند. من پسر آن كسى هستم كه
خداى بزرگ به او وحى كرد آنچه را كه وحى كرد. من پسر محمد برگزيده خدا هستم.»
أَنَا ابْنُ عَلِىّ الْمُرْتَضى، أَنَا ابْنُ مَنْ ضَرَبَ
خَراطِيمَ الْخَلْقِ حَتّى قالُوا لا إِلهَ إِلاَّاللهُ، أَنَا ابْنُ مَنَ ضَرَبَ
بَيْنَ يَدَيْ رَسُولِ اللهِ سَيْفَيْنِ وَ طَعَنَ بِرُمْحَيْنِ وَ هاجَرَ
الْهِجْرَتَيْنِ وَ بايَعَ الْبَيْعَتَيْنِ وَ قاتَلَ بِبَدْر وَ حُنَيْنِ وَ لَمْ
يَكْفُرْ بِاللهِ طَرْفَةَ عَيْن، أَنَا ابْنُ صالِحِ الْمُؤْمِنِينَ وَ وارِثِ
النَّبِيِّينَ وَ قامِعِ الْمُلْحِدِينَ وَ يَعْسُوبِ الْمُسْلِمِينَ وَ نُورِ
الْمُجاهِدِينَ وَ زَيْنِ الْعابِدِينَ وَ تاجِ الْبَكّائِينَ وَ أَصْبَرُ
الصّابِرِينَ وَ أَفْضَلُ الْقائِمِينَ مِنْ آلِ ياسِينَ، رَسُولِ رَبِّ
الْعالَمِينَ، أَنَا ابْنُ اْلمُؤَيَّدِ بِجَبْرَئِيلِ الْمَنْصُورِ بِمِيكائِيل،
أَنَا ابْنُ الْمُحامِي عَنْ حَرَمِ الْمُسْلِمِين وَ قاتِلِ الْمارِقِينَ وَ
النّاكِثِينَ وَ الْقاسِطِينَ وَ الْمُجاهِدِ أَعْداءَهُ النّاصِبِينَ وَ أَفْخَرِ
مَنْ مَشى مِنْ قُرَيش أَجْمَعِين وَ أَوَّلُ مَنْ أَجابَ وَ اسْتَجابَ للهِِ وَ
لِرَسُولِهِ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ وَ أَوَّلُ السّابِقِينَ وَ قاصِمِ الْمُعْتَدِينَ وَ مُبِيدِ الْمُشْرِكِينَ وَ سَهْم مِنْ مُرامِي اللهِ
عَلَى الْمُنافِقِينَ وَ لِسانِ حِكْمَةِ الْعابِدِين وَ ناصِرِ دِينِ اللهِ وَ
وَلِيِّ أَمْرِ اللهِ وَ بُسْتانِ حِكْمَةِ اللهِ وَ عَيْبَةِ عِلْمِهِ
سَمِحٌ سَخِىٌّ بَهِيٌّ بُهْلُولٌ زَكِيٌّ أَبْطَحِيٌّ
رَضِيٌّ مِقْدامٌ هَمّامٌ صابِرٌ صَوّامٌ مُهَذَّبٌ قَوّامٌ، قاطِعُ اْلأَصْلابِ وَ
مُفَرِّقُ اْلأَحْزابِ، أَرْبَطُهُمْ عِناناً وَ أَثْبَتُهُمْ جِناناً وَ
أَمْضاهُمْ عَزِيْمَةً وَ أَشَدُّهُمْ شَكِيمَةً أَسَدٌ باسِلٌ يُطْحِنُهُمْ فِي
الْحُرُوبِ إِذَا ازْدَلَفَتِ اْلأَسِنَّةِ وَ قَرُبَتِ اْلأَعِنَّةِ طَحْنَ
الرِّحى وَ يَذَرُوهُمْ فِيها ذَرْوَ الرِّيحِ الْهَشِيمِ، لَيْثُ الْحَجازِ وَ
كَبْشُ الْعِراقِ، مَكِّيٌّ مَدَنِيٌّ خِيفِيٌّ عَقَبِيٌّ بَدْرِيٌّ أُحُدِيٌّ
شَجَرِيٌّ مُهاجِرِيٌّ مِنَ الْعَرَبِ سَيِّدُها وَ مِنَ الْوَغى لَيْثُها، وارِثُ
الْمُشْعَرَينِ وَ أَبُو السِّبْطَيْنِ الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ ذاكَ جَدِّي
عَلِيُّ بْنُ أَبِي طالِب.
«من فرزند علىّ مرتضى هستم; كسى كه سران مشرك را كوبيد تا گفتند: معبودى جز خداى
يكتا نيست. من پسر كسى هستم كه در پيشاپيش رسول خدا (صلى الله عليه وآله) با دو شمشير با
دشمن مى جنگيد و با دو نيزه نبرد مى كرد، و دوبار هجرت كرد. من پسر كسى هستم كه
دوبار بيعت كرد و در جنگ بدر و حُنين با دشمن جنگيد. او حتى يك لحظه و به اندازه يك
چشم به هم زدن كافر نشد. من پسر صالح مؤمنان و وارث پيامبران و نابود كننده ملحدان
و پيشواى مسلمانان و مايه روشنى چشم مجاهدان و زينت پرستش كنندگان خدا و سرور
مناجات كنندگان بسيار گريه
كننده درگاه خدا و با استقامت ترين استقامت كنندگان و بهترين برخاستگان براى عبادت
از آل ياسين، رسول پروردگار جهانيان هستم; آن كس كه با خارج شدگان از دين جنگيد و
با بيعت شكنان و ياغيان نبرد كرد و با دشمنان ناصبى جهاد كرد. من پسر كسى هستم كه
سرافرازترين فرد قريش و نخستين مؤمن و تصديق كننده خدا و رسول و پيشتاز پيشگامان و
كوبنده متجاوزان و نابود كننده مشركان و تيرى از تيرهاى خدا بر منافقان و زبان
شناخت عابدان و حامى دين خدا و ولىّ امر خدا و باغ حكمت الهى و مخزن علم خدا است.
كسى كه جوانمرد، بخشنده، زيبا، هوشمند، پاك، از سرزمين حجاز، مرضىّ خدا، پيشگام،
پيشواى بلند همّت، صابر، بسيار روزه گير، تهذيب شده، بسيار عبادت كننده، قطع كننده
پشت هاى مشركان و پراكنده كننده حزب هاى كفر، از همگان پر
جرئت تر و قوى دل تر و با صلابت تر و خلل ناپذيرتر در برابر كافران و شيرِ
دلاور بود.
آن كه در جنگ ها هنگام به هم خوردن نيزه ها و نزديك شدن پيشتازان جنگ، كافران را
مانند سنگ آسيا، خرد مى كرد و مى كوبيد و مانند طوفان توفنده و در هم كوبنده، كه
خار و خاشاك را در هم مى ريزد، دشمنان را در هم مى ريخت.
آن كه شير حجاز و يكّه سوار عراق، سردار مكّه و مدينه و خيف و منا و عقبه، بدر و
اُحد بود.
آن كه يكّه تاز بيعت (تحت شجره رضوان) و هجرت و آقاى عرب و پهلوان جنگ و وارث مشعر
و عرفات و پدر دو نبيره رسول خدا (صلى الله عليه وآله) ;
حسن و حسين(عليهما السلام)بود.
و اوست جدّم على بن ابى طالب (عليه السلام) .
أَنَا ابْنُ فاطِمَةُ الزَّهْراءِ، أَنَا ابْنُ سَيِّدَةُ
النِّساءِ، أَنَا ابْنُ خَدِيْجَةُ الْكُبْرى، أَنَ بْنُ الْمَقْتُولُ ظُلَماً،
أَنَا ابْنُ الْمَجْزُورِ الرَّأْسِ مِنَ الْقَفاءِ، أَنَا ابْنُ الْعَطْشانِ حَتّى
قَضى، أَنَ ابْنُ طريح كَرْبَلاءِ، أَنَا ابْنُ مَسْلُوبِ الْعَمامَةِ وَ
الرِّداءِ...
من فرزند فاطمه زهرايم. من فرزند خديجه كبرايم. من فرزند كسى هستم كه از روى ظلم
كشته شد. فرزند كسى هستم كه سرش از قفا بريده شد. فرزند تشنه كامى هستم كه با لب
تشنه به شهادت رسيد و پيكرش در زمين كربلا افتاده. فرزند كسى هستم كه عمامه و عبايش
ربوده شد و...
حضرت سجاد (عليه السلام) پيوسته
سخن مى گفت و مردم مى گريستند. صداى ضجّه و گريه بلند شد. يزيد از ترس اينكه مبادا
آشوب به پا شود، به مؤذّن گفت: اذان بگو.
مؤذّن فرياد زد: الله اكبر، الله اكبر.
امام سجّاد (عليه السلام) فرمود:
«لا شَىْءَ أَكْبَرُ مِنَ اللهِ»;«هيچ
چيزى بزرگتر از خدا نيست.»
مؤذّن گفت: «اَشهَدُ
أَنْ لا اِلَهَ إلاَّ اللهُ».
امام سجّاد (عليه السلام) گفت:
«شَهِدَ بِها شَعْري وَ بَشَري وَ لَحْمِي وَ دَمِي».
«مو و پوست و گوشت و خونم به يكتايى خدا گواهى دهد.»
مؤذّن گفت: «اَشْهَدُ
اَنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اللهِ».
امام سجّاد (عليه السلام) خطاب
به مؤذّن گفت: تو را به حقّ محمّد ساكت باش تا من سخنى بگويم. از بالاى منبر متوجّه
يزيد شد و فرمود:
«يا يَزِيدُ! مُحَمَّدٌ هذا جَدّي أمْ جَدُّكَ؟ يا يَزيد
فَإنْ زَعَمْتَ أَنَّهُ جَدّكَ فَقَدْ كَذِبْتَ وَ كَفَرْتَ وَ إنْ زَعَمْتَ أنَّهُ
جَدِّي فَلِمَ قَتَلْتَ عِتْرَتَهُ؟».
«اى يزيد، اين محمّد جدّ من است يا جدّ تو؟ اگر بگويى جدّ تو است، دروغ گفته اى و
كفر مىورزى. اگر بر اين باورى كه جدّ من است، پس چرا عترت و خاندان او را كشتى؟»
اين سخن را گفت و دست به گريبان برد و جامه خود را چاك زد و گريست، سپس خطاب به
مردم فرمود:
«اى مردم، آيا در ميان شما كسى هست كه جدّ و پدرش، رسول خدا (صلى الله عليه وآله) باشد؟!»
صداى شيون و گريه از مجلس برخاست.
آنگاه فرمود: به خدا سوگند در جهان جز من كسى نيست كه جدّش رسول خدا (صلى الله عليه وآله) باشد. پس چرا اين شخص (يزيد) پدر مرا كشت و ما را مانند
روميان اسير كرد. اى يزيد، اين كارها را مى كنى باز مى گويى محمّد (صلى الله عليه وآله) رسول خدا است؟
و رو به قبله مى ايستى؟ واى بر تو كه در روز قيامت، جدّم و پدرم طرف دعواى تو
هستند.
يزيد فرياد زد: مؤذن! اقامه بگو، هياهو و صداى اعتراض از مجلس برخاست. بعضى با يزيد
نماز خواندند و بعضى پراكنده شدند.(24)
* * *
6 ـ رقيه در شام
درباره دختر مظلوم حضرت سيّد الشهدا در شام چند مسأله قابل ترديد نيست:
1 ـ قبرى منسوب به حضرت رقيّه در شام مى باشد.
2 ـ در آنجا كودكى از اسراى كربلا آرميده است.
3 ـ آن كودك از فرزندان امام حسين سيّد الشهد (عليه السلام)
است.
4 ـ بسيارى از تاريخ نويسان و سيره نگاران، به ويژه مقتل گويان از حضرت رقيّه، نامى
به ميان نياورده اند و راز اين مسأله بسيار آشكار است; زيرا آنان غالباً از معاريف
و و تاريخ سازان حماسه عاشورا در كربلا سخن به ميان آورده اند و از عرصه هاى ديگر
اين حماسه، چندان سخنى نگفته اند. بر اين اساس نام و تاريخ زندگى حضرت رقيّه در كتب
بزرگ تاريخى مشاهده نمى شود.
در لغت نامه دهخدا، ج26، ص588 ذيل ماده «رقى» آمده: رقيّه (به فتح را و قاف)
بنت الحسين بن على (عليهم السلام) كه
در خرابه شام شبى امام حسين (عليه السلام) را
در خواب ديد و بيدار شد و از حضرت زينب پدرش را خواست، همه اسرا در خرابه شام به
شيون در آمدند و يزيد آن ناله و گريه را شنيد و سبب پرسيد، جريان را گفتند: دستور
داد سر امام را به خرابه بردند. همين كه روپوش از سر مطهّر برداشتند و چشم دختر بر
سر پدر افتاد، چنان بى تاب و دگرگون گشت كه از شدّت گريه و اضطراب روح از تنش جدا
شد.
علامه طريحى در منتخب و علامه حائرى در معالى السبطين و نيز محدّث قمّى در
نفس المهموم و نيز در منتهى الآمال داستان ارتحال جانسوز حضرت رقيه در شام را با
اندك تغييرى نقل كرده اند. بعضى از اين نويسندگان مسأله جان دادن حضرت رقيّه را پس
از مريض شدن چند روزه آن حضرت مى دانند و بعضى مى نويسند كه آن حضرت با ديدن سرپدر،
جان داد و در باب كلمات و سخنان آن حضرت در كنار سر بريده پدر نيز اختلاف نظريه
جزئى ميان آنان به چشم مى خورد، ليكن در اصل وجود قبر حضرت رقيّه در شام و جان دادن
حضرت رقيه در خرابه شام در سالى كه اسيران كربلا را به شام برده بودند ترديدى نبايد
كرد.
از كاروان زينب، بر جاى مانده ام من *** كز قدرت الهى بر پاى
مانده ام من
من يادگار نورم از كربلاى طورم *** برگى ز شاخسار طوباى
مانده ام من
من خلق را بشيرم، از كربلا سفيرم *** گل قطره اى ز موج درياى
مانده ام من
كو شوكت يزيدى، كو دولت هريمن *** سرزنده در دو عالم، مولاى
مانده ام من
دشمن به نوبهارم باريد بس خزان ها *** پرپر، گلى به دشت
وصحراى مانده ام من
از كربلا به كوفه، تا شام غم رسيدم *** پر آبله است پايم، اى
واى مانده ام من
صد داغ جان گزا را دارم به سينه يا رب *** در انتظار روى
باباى مانده ام من
روزم، شب، از جفاى اعداى بى مروّت *** آلاله اى ز باغ زهراى
مانده ام من
پىنوشتها:
1 . ميلانى، قادتنا، ج 6 ص 61
2 . اللهوف، ص 74 . «...لَمّا وَصَلَهُ كِتابُ عُبَيْدِ اللهِ بْنِ زِياد وَ
وَقَفَ عَلَيْهِ، أَعادَ الجَوابَ إِلَيْهِ يَأْمُرُهُ فِيهِ بِحَمْلِ رَأْسِ
الحُسَيْنِ (عليه السلام) وَ رُؤُوسِ مَنْ قُتِلَ مَعَهُ وَ بِحَمْلِ أَثْقالِهِ وَ
نِسائِهِ وَ عِيالِهِ، فَاسْتَدْعى إِبْنُ زِياد بِمُحَفَّرِ بْنِ ثَعْلَبَةِ
العائِذي فَسَلَّمَ إِلَيْهِ الرُؤوُسَ وَ الأَسْرى وَالنِّساءَ فَسارَ بِهِمْ
مُحَفَّرٌ إِلى الشّامِ، كَما يُسارُ بِسَبايا الْكُفّارِ يَتَصَفَّحُ وُجُوهَهُنَّ
أَهْلُ الأَقْطارِ».
3 . عوالم، ص 399
4 . معالى السبطين، ج 2، مبحث ورود اهل بيت به شام نفس المهموم، ص 239
5 . همان عبايى كه پيامبر (صلى الله عليه وآله) در روز فتح مكه، جهت دلجويى و
اطمينان بيشتر به ابوسفيان بخشيد. معاويه در اعياد اين عبا را به عنوان فخر بردوش
مى افكند و يزيد براى اولين بار در آن مجلس به دوش افكند. (رياض القدس، ج 2، ص
355).
6 . مقتل الحسين، ص 350 ; نفس المهموم، ص 249
7 . همان.
8 . ابن شهرآشوب، مناقب، ج 2، ص 226
9 . نفس المهموم، ص 252. الاتحاف، ص 18 ; مقاتل الطالبين، ص 120 ; البداية
والنهايه، ص92، 197 و 240 ; البدء والتاريخ، ج 6، ص 12 ; سيره ابن هشام، ج 3، ص
144، باب ابن زهرى .
10 . نفس المهموم، ص 241 ; تاريخ طبرى، ج 4، ص 347 ; كامل، ج 4، ص 291
11 . فصول المهمه، ص 205 ; نفس المهموم، ص 252
12 . الروم، الآية 10.
13 . روم : 10
14 . آل عمران : 178
15 . آل عمران، الآية 168.
16 . آل عمران: 169
17 . حج : 10
18 . بلاغات النساء، ص21 ـ 23 ; جمهرة خطب العرب، ج1، ص129 ـ 126 ; أعلام النساء،
ج2، ص95 ـ 97
19 . ترجمه اللهوف، ص181 ـ 186، نفس المهموم، ص253 ـ 256، بحار، ج45، ص133 ـ 135.
20 . مقتل الحسين، ص 312 ; بحارالأنوار،ج45، ص134
21 . نهج البلاغه صبحى صالح، ص386، نامه 28
22 . كامل التاريخ، ج2، فتح مكه، ص202 ; واقدى، المغازى، ج2، ص83 ; البداية
والنهايه، ج4، ص300 چاپ دارالفكر بيروت نيز مى نويسد: در سال هشتم هجرى كه مكه به
دست سلحشوران همراه پيامبر (صلى الله عليه وآله) فتح شد و پيامبر اسلام پيروزمندانه
در كنار كعبه به مردم اهل مكه كه در آنجا بودند، گفتند: فكر مى كنيد كه درباره شما
چه تصميمى خواهم گرفت؟ پاسخ دادند: جز عفو و بزرگوارى انتظار نمى رود. پيامبر (صلى
الله عليه وآله) فرمود: «اِذْهَبُوا أَنْتُمْ الطُلَقاءُ».
23 . حضرموت، پيشتر جزو يمن بوده و امروزه جزو عمّان است.
24 . بحار، ج45، ص139 ـ 137 ; مناقب، ج4، ص168 ; نفس المهموم، ص 26 ـ 260 ; مقتل
خوارزمى، ج2، ص69