معجزات امام هادى عليه السلام

حبيب الله اكبرپور

- ۲ -


حضرت امام هادى عليه السلام فرموده : بهتر از كار نيك ، انجام دهنده آن است و زيباتر از زيبايى گوينده آن است . بهتر از علم و دانش ، دارنده آن است و از شر بدتر كسى است كه آن را طلب مى كند و از ترس هراسناك تر، كسى است كه خود را در آن مى افكند.

بيمارى متوكل و تجويز داروى حضرت

على بن محمد طايفى روايت مى كند روزى متوكل به مرضى مبتلا شد و چيزى از بدنش بيرون زد كه بايد آن را بشكافند تا چرك از آن خارج شود و خليفه از آن درد رهايى يابد. ولى اطباء حاضر به شكافتن آن موضوع نبودند چون ممكن بود براى خليفه خطر داشته باشد. متوكل از درد و رنج زياد مشرف بر موت شده بود. مادرش چون اين حالت را مشاهده كرد، با خود گفت : اگر پسرم از اين درد خلاص شود و مرضش به صحت مبدل شود، ده هزار دينار از مال خالص خودم را نذر ابوالحسن على النقى عليه السلام مى نمايم . فتح بن خاقان كه از وكلاى متوكل بود گويد كه چون اطباء از معالجه عاجز شدند گفتند: ما شنيده ايم كه اين مرد يعنى ابى الحسن عليه السلام مستجاب الدعوه است و طب ايمنى مى داند. اگر كسى نزد او برود و از او چاره جويى كند شايد كه براى درد خليفه دوايى حاصل شود. پس ‍ شخصى را نزد آن حضرت فرستادند و از او خواستند كه خليفه را معالجه كند. هنگامى كه آن شخص بازگشت گفت : ابوالحسن مى فرمايد كه سرگين گوسفند را كوبيده و با گلاب بياميزند و بر آن موضع بگذارند تا نفع بخشد. فتح مى گويد: چون اطباء اين سخن را شنيدند مسخره كرده و گفتند: اين راه معالجه اصلا فايده ندارد. پرسيدم در آن چه ابوالحسن فرموده ، احتمال ضرر هست ؟ گفتند: احتمال ضرر نيست ولى يقين داريم كه نفعى نيز ندارد. گفتم : ما به سخن او عمل مى كنيم و اميد عافيت داريم . پس حسب الامر آن حضرت با سرگين گوسفند و گلاب معالجه نمودند و همان روز آن موضوع شكافته شد و مواد فاسده از آن بيرون آمد و مرض رفع شد و خليفه سلامت خود را بازيافت . چون بشارت سلامتى متوكل به مادرش رسيد، بسيار خوشحال و مسرور گرديد مبلغى را كه نذر كرده بود به خدمت امام على النقى عليه السلام فرستاد.

حضرت امام هادى عليه السلام فرمود: هر كس از خدا بترسد، هيبت او در دلها مى نشيند و هر كه خدا را فرمان برد، فرمانش ‍ مى برند. كسى كه آفريدگار را اطاعت كند از خشم آفريدگار باكى ندارد و هركس آفريدگار را به خشم آورد، يقين كند كه به خشم مخلوق دچار مى شود.

محاصره منزل حضرت در نيمه شب

روايت شده است كه چون مدتى بر اين واقعه گذشت و مرض متوكل به صحت تبديل شد. مرد بطحائى به مجلس متوكل آمد و گفت : اى خليفه ! امام على النقى (عليه السلام ) اموال بسيار و اسلحه بى شمار براى روزگار زار مهيا كرده و تو از اين كار غافلى . چون متوكل اين سخن را از آن مرد شنيد بى نهايت متوهم گرديده و سعيد حاجب را طلبيد، در همان ساعت جمع زيادى را همراه او كرده و مقرر كرد كه در شب اطراف خانه آن حضرت را محاصره كنند تا كسى از اهل آن ، قبل از داخل شدن ايشان به آن خانه از وجود آنها مطلع نگردند و آن چه از اموال و اسلحه به دست آمد نزد خليفه آوردند. سعيد گويد: طبق دستور خليفه به خانه آن معصوم هجوم برديم . نزديك نصف شب بود. نردبانها به اطراف خانه آن حضرت گذاشته و با همراهان به بالاى بام رفتيم ، اما نمى دانستيم كه از كدام راه به آن خانه داخل شويم . ناگاه حضرت امام على النقى عليه السلام ندا كرد كه اى سعيد حاجب ! صبر كن تا شمع بياورند تا بى رنج و اضطراب پايين بيايى و مواظب باشى . پس خادم آن حضرت شمعى روشن آورد تا از نردبان به درون خانه آن سرور پايين آمديم . ديديم كه آن حضرت جبه صوفى در بر كرده و پشمينه اى بر سر بسته و بر سجاده اى از حصير نشسته و رو به قبله براى عبادت الهى قيام مى نمايد. چون اطراف سراى آن حضرت گشتم ، چيزى از آنچه شنيده بودم ، نديدم به غير از يك بدره (3)

زر سر به مهر مادر متوكل ، پس آن را برداشتم و در همان شب به مجلس خليفه رفتم و آن بدره را پيش ‍ متوكل بر زمين گذاشتم و گفتم : در تمامى خانه على بن محمد عليه السلام گشتم و غير از اين چيز ديگرى نديدم . متوكل چون نگاه كرد، كيسه پول به مهر مادر خود ديد. تعجب كرد و از مادرش كيفيت ارسال بدره را پرسيد. مادر گفت : آن هنگام كه تو بيمار بودى ، من اين بدره را جهت سلامتى تو نذر حضرت امام على النقى عليه السلام كردم و بعد از رفع مرض تو، براى او فرستادم . متوكل از اين سخن خوشحال شده و گفت : تا بدره ديگر با آن بدره به خدمت آن حضرت ببرم و خيلى معذرت خواهى كنم . پس هر دو بدره را گرفتم و به خدمت آن حضرت آمدم . ولى خيلى از آن كار زشتى كه نسبت به آن حضرت كرده بودم و بدون اجازه از بام به منزل حضرت رفته بودم ، شرمنده و خجالت زده بودم . گفتم : يابن رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم ) اميدوارم كه مرا عفو كنى كه بى ادبانه و بى اجازه به خانه شما آمدم . حضرت تبسم نمود و فرمود: و سيعلم الذين ظلموا اى منقلب ينقلبون .

حضرت امام هادى عليه السلام فرمود: زمانى كه عدل و داد در جامعه ، بيش از ظلم و ستم باشد در آن موقع حرام است كه آدمى به كسى گمان بد ببرد مگر وقتى كه آن بدى از وى معلوم و مشهود گردد، و زمانى كه ظلم و بيدادگرى بر عدل و داد غلبه داشته باشد سزاوار نيست احدى گمان خوب به كسى ببرد مگر وقتى كه خوبى از او معلوم شود.

حقتعالى به تو و اسب تو قوت بدهد

ابو هاشم جعفرى روايت مى كند كه بعد از حضرت امام رضا عليه السلام و امام محمد تقى عليه السلام رجوع من به خدمت امام على النقى عليه السلام بود. چون در بغداد خانه داشتم و شوق خدمت آن حضرت بسيار بر من چيره مى شد. روزى خدمت آن حضرت عرض كردم ، من پير شده ام و به كشتى نمى توانم سوار شوم ، قوت پياده آمدن هم ندارم و مركب سوارى نيست كه بتواند مرا زود به خدمت شما بياورد. از بغداد تا سامره سى فرسخ راه است و اين اسبى هم كه دارم پير و ناتوان است . نمى دانم چاره چيست كه بتوانم زود خدمت شما برسم . حضرت به زبان مبارك جارى ساخت كه قواك الله يا اباهاشم و قوى بر زونك يعنى حقتعالى به تو و اسب تو قوت بدهد. ابو هاشم مى گويد: بعد از دعاى حضرت ، بسيار وقتها بود كه در بغداد نماز صبح خوانده ام و هنگام چاشت در خدمت آن حضرت بوده ام و بعد از نماز ظهر سوار شدم و نماز شام را در بغداد اقامه كرده ام و از بركت آن دعا من و اسبم از سوارى خسته نمى شويم .

ابن سكيت از حضرت امام هادى عليه السلام درباره معجزات موسى عليه السلام و عيسى عليه السلام و رسول اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) سؤ الاتى كرد و حضرت جوابهايى داد. در پايان ابن سكيت از حضرت سؤ ال كرد: امروز حجت قاطع و دليل قوى بر نبوت پيامبر اكرم چيست ؟ حضرت فرمود: عقل .

مرد نصرانى با دلايل روشن سعادت اسلام نداشت

ابن منصور موصلى روايت مى كند كه در ديار ربيعه شخصى به نام يوسف بن يعقوب نصرانى بود و با پدر من آشنايى داشت . روزى به خانه ما آمده بود و نقل نمود كه از من براى متوكل چيزى نقل كرده بودند و متوكل مرا به سامره طلبيده بود. چون از جان خود نا اميد شده بودم و احوال امام على النقى عليه السلام را شنيده بودم ، سه دينار نذر آن حضرت كردم و چون به پدرم گفتم ، گفت : كار خوبى كرده اى ، اگر چيزى تو را نجات دهد همين نذر خواهد بود. هنگامى كه به سامره رسيدم با خود گفتم : كسى كه از آمدن تو اطلاع ندارد، بهتر است كه به نذر خود وفا كنى و چون سامره را نديده بودم و با كسى آشنايى نداشتم ، بر چهارپاى خود سوار شدم و مى ترسيدم كه اگر از كسى نشانى خانه آن حضرت را بپرسم گرفتار شوم چون نصرانيت من مشخص بود. بنابراين چهارپا را آزاد گذاشتم كه به هر طرف كه مى خواهد برود. من متحير بودم و نمى دانستم كه آن مركب به كجا مى رود تا آنكه به در خانه اى رسيدم و چهارپا از حركت باز ايستاد. هر چه به او تازيانه زدم قدم از قدم بر نداشت . از شخصى پرسيدم كه اين خانه كيست ؟ گفت : اين خانه على بن محمد بن الرضا عليه السلام است . با خود گفتم : الله اكبر اين يك علامت است و هنوز لحظه اى توقف نكرده بودم كه خادمى بيرون آمد و گفت : يوسف بن يعقوب تويى ؟ گفتم : بلى ، گفت : پايين بيا و در اين دهليز بنشين . گفتم : الله اكبر اين نشانه ديگر، نام من و نام پدر من از كجا دانست ، حال آنكه در اين شهر كسى مرا نمى شناسد. خادم باز بيرون آمد و گفت : صد دينارى كه در آستين دارى بده ، دادم و با خود گفتم : الله اكبر اين دليل سوم . بعد از لحظه اى آن حضرت مرا طلبيد، ديدم كه تنها نشسته است . چون مرا ديد، فرمود كه خاطر جمع كردى ؟ گفتم : بلى ، فرمود: آيا وقت آن شد كه به دين اسلام بازگشت نمايى ، گفتم : ديگر احتياجى به دليل نمانده است . اگر كسى دليل خواهد. آن حضرت فرمود: هيهات تو مسلمان نخواهى شد و از اسلام نصيبى ندارى وليكن پسرت مسلمان مى شود و از شيعيان ما خواهد بود. اى يوسف ! همه گمان مى كنند كه تو دوستى ما نفعى ندارد به خدا كه دوستى ما نكوترين چيز است . برو كه ضررى از متوكل به تو نمى رسد و من به نزد متوكل رفتم و به خير و خوبى از او خلاص شدم . هيبه الله گويد: كه بعد از مدتى پسرش را ديدم كه شيعه بود و در اخلاص از اكثر شيعيان جلوتر و در اعتقاد و محبت از ايشان مقدم تر بود و به من خبر داد كه پدرم در دين نصارى بود كه از دنيا رفت و من بعد از پدر دولت ايمان نصيبم شد.

حضرت امام هادى عليه السلام فرمود: هيچ كس از شيعيان ما نيست كه خداوند او را به بليه اى مبتلا كند و او صبر و شكيبايى از خود نشان دهد مگر آن كه خداوند ثواب هزار شهيد براى او مقرر فرمايد.

صحرايى كه از اجساد مردگان پرشد

يحيى بن ثمه روايت مى كند كه روزى متوكل مرا نزد خود طلبيد و گفت : همراه با سيصد مرد نامى با اسباب گرامى به كوفه برو و از آنجا راهى مدينه شو و از راه باديه امام على النقى عليه السلام را نزد من آوريد و دقيقه اى از تعظيم و تكريم او فرو گذار نكنيد. ابن هرثمه گويد: طبق دستو خليفه راهى مدينه شدم و از سپهسالار و سرهنگان اين لشگر مردى با ما بود كه دائم حقيقت اهل بيت (عليهم السلام ) را انكار مى نمود.

كاتبى شيعه نيز همراه آن لشكر بود و من در آن وقت مذهب حشويه داشتم و آن سپهسالار هر وقت كه آن كاتب را مى ديد در طعن اهل تشيع بسيار آزار مى كرد و هميشه ميان ايشان مناظره بود و من ميان ايشان دخالت نمى كردم و از منازعه ايشان كنار مى كشيدم تا كه نزديك به نصف راه رفتيم و به صحراى وسيعى كه از هر طرف قريب به پنج شش روز راه مطلقا هيچ آبادانى نبود رسيديم . سپهسالار به كاتب گفت كه از صاحب شما يعنى حضرت امير عليه السلام روايت مى كند كه او فرموده در روى زمين جايى نيست كه در آن قبر نباشد يا قبر نشود، راست است ؟

كاتب گفت : بلى اين حديث از آن حضرت روايت شده است . سپهسالار گفت به اين صحرا نگاه كن كه اكنون آدمى نيست . كجاست آن تعداد مردم كه هميشه بميرند و در اين صحرا دفن شوند تا همه صحرا را قبر فرا گيرد؟

كاتب از جواب باز ماند. من گفتم : در واقع راست مى گويد. پر شدن اين صحرا از قبور امرى محال به نظر مى رسد. من و سپهسالار به كاتب خنديديم و مدتى او را مسخره كرديم . كاتب بسيار منفعل شد و از اين سخنان خيلى متاءثر و خجل گرديد.

از آن محل گذشتيم و بعد از چند روز به مدينه رسيديم . من نامه خليفه را خدمت امام على النقى عليه السلام بردم . حضرت بعد از خواندن نامه فرمود: شما فرود آئيد و سه روز جهت تهيه وسايل سفر من صبر نمائيد تا بعد از آن به اتفاق شما راهى حضور خليفه شويم .

پس آن روز از مجلس ابوالحسن عليه السلام بيرون آمديم . روز بعد به خدمت حضرت رفتيم . روزهاى گرم و نهايت شدت گرما بود. ديدم كه جمعى از خياطان را طلبيد و فرمود تا جامه هاى پر پنبه حاضر نمايند. با گرماى حجاز جهت پوشش خود و غلامان خود و به خياط گفت تا فردا اين جامه ها را بايد حاضر كنيد. بعد از آن فرمود: اى يحيى شما نيز كارهاى مهم خود را انجام دهيد كه فردا از مدينه بيرون مى رويم . من از مجلس آن حضرت بيرون آمده و با خود مى گفتم : آيا چه در خاطر اين مرد مى گذرد كه چنين جامه هاى پر پنبه ترتيب داده ، اين جامه ها با گرماى حجاز چه نسبتى دارد و در بيست روز سفر هوا چقدر تغيير خواهد كرد كه به چنين جامه هايى نياز باشد.

ظاهرا على النقى عليه السلام طريق سفر كردن را نمى داند و گمان مى كند كه در هر سفرى مانند اين وسايل لازم خواهد شد. و از رافضيان تعجب مى كنم كه اعتقاد به امامت چنين كسى دارند. روز بعد چون به مجلس او رفتيم ، ديديم كه خياطان جامه ها را حاضر كرده اند و آن حضرت به غلامان دستور بار كردن و سايل را داد و فرمود كه كپنك (4)

و كلاه بارانى بردارند. اين براى من عجيب و غريب تر بود از جامه هاى پنبه دار و با خود گفتم : گويا مى ترسد كه در نهايت گرماى حجاز زمستان بيايد. پس من نيز به رفقاى خود دستور دادم كه همگى از مدينه بيرون برويم و بعد از طى منازل به آن موضوع رسيديم كه ميان سپهسالار و كاتب مناظره شده بود.

ناگهان هوا متغير شده و ابرى سياه به امر الله با رعد و برق بسيار ظاهر گرديد. امام على النقى عليه السلام با غلامان و توابع خود كپنك و كلاه بارانى پوشيدند و به كاتب نيز دادند. سپس به خادم فرمود: از اين وسايل به يحيى هم بده . من نيز لباس و كلاه بارانى را گرفتم ، بعد از آن تگرگ شروع به باريدن كرد و ماند پاره سنگ تگرگ از آسمان فرو مى ريخت و به حدى شدت يافت كه هشتاد نفر از مردان ما در آن تگرگ و هواى سرد مردند و اول از همه سپهسالار بود.

بعد از آن ابر مرتفع گرديد و هوا مانند اول شد. پس آن حضرت رو به من كرد و فرمود: دستور بده تا آنچه از مردمان تو باقى مانده اند، مرده هاى خود را دفن كنند.

اى يحيى ! حقتعالى بر همه چيز قادر است و هم چنين اين باديه را پر از قبور آدميان خواهد كرد و چون اين سخن از آن حضرت شنيدم از مركب خود فرود آمدم و ركاب آن حضرت را بوسيدم و گفتم : اشهد ان لا اله الله و ان محمد محمد الرسول الله صلى الله عليه وآله و انكم خلفاء الله فى ارضه و حجته الله على عباده يابن رسول الله صلى الله عليه وآله قبل از اين كافر بودم و اكنون به دست تو مسلمان شدم و از آن روز محبت اهل بيت و متابعت ايشان را لازم دانسته و شيعه با اخلاص گرديدم .

حضرت امام هادى عليه السلام فرمود: انار شيرين بعد از حجامت خون را ساكن مى كند و خون اندرون را صاف مى كند.

عاقبت بى ادبى نسبت به حضرت

ابو يعقوب روايت مى كند كه روزى امام على النقى عليه السلام با احمد خضيب سوار بود. احمد گاهى پيش مى رفت و به عقب نگاه مى كرد و مى گفت : اى ابا الحسن جلوتر بيا حضرت فرمود: تو جلو باش ، اكنون تو مقدمى و چون چهار روز از اين واقعه گذشت ، ابن الخضيب را ديدم كه اثر دهق بر پاى او ظاهر شده بود.

گفتم : سبحان الله ، آن مقدار بى ادبى كه از او نسبت به ابوالحسن واقع شد، اكنون مبتلا به دهق شده است . شخصى گفت : ابن خضيب منزل آن حضرت را از ايشان مطالبه مى نمود و در اين باب اصرار زيادى مى كرد و مى گفت : البته تو بايد از اين خانه به جاى ديگرى بروى و اين منزل را تسليم من كنى . حضرت فرمود: از حقتعالى مى خواهم كه تو را به جايى نشاند كه در آن هيچ نباشد. ابو يعقوب گويد: ابن خضيب به دهق و برص مبتلا شده بود و در همان چند روز مرد و به مقام لابدوا و لاشربا الا حميما و غساقا واصل گرديد.

حضرت امام هادى عليه السلام فرمود: هر كه از خود راضى است ، ناراضى و خشمناك بسيار دارد.

دعاى حضرت براى مردى كه مبتلا به برص بود

ابو هاشم جعفرى روايت مى كند كه مردى از اهل سامره به مرض برص ‍ گرفتار شده و از اين جهت زندگانى بر وى ناگوار گرديده بود. ابو على فهرى چاره او را در آن ديد كه خود را به ابوالحسن على النقى عليه السلام برساند و از آن والا جناب استدعاى دعا نمايد. پس روزى آن مرد به جهت رسيدن به اين خواسته بر سر راه آن حضرت نشست و چون ايشان را ديد، برخاست و به طرف او آمد. چون حضرت او را ديد، به او خطاب فرمود: دور شو، خدا به تو عافيت دهد و با دست مبارك به طرف او اشاره فرمود و اين عبارت را دو بار تكرار نمود.

آن مرد بر جاى خود ماند و نتوانست نزديك شود، پس بازگرديد و ابو على را ديد و كلام آن حضرت را براى او بيان نمود. فهرى گفت : پيش از آن كه سؤ ال كنى او براى تو دعا كرده است . برو كه به زودى عافيت خواهى يافت . آن مرد رفت و روز بعد سلامتى خود را باز يافت و آن علت و مرض از او برطرف شد.

حضرت امام هادى عليه السلام فرمود: هر كس ارزش خود را اهميت ندهد، كسى از شر او در امان نيست .

سخن گفتن اسب با حضرت

احمد بن هارون روايت مى كند كه من در خيمه عربى بودم و غلامى از غلامان امام على النقى عليه السلام را تعليم مى گفتم و چند نفرى نيز با من بودند، ناگاه ديدم كه آن حضرت سواره پيش آن خيمه رسيد. ما به استقبال آن سرور بيرون رفتيم و پيش از آن كه به خدمت آن حضرت برسيم ، خود از اسب پياده گرديد و عنان مركب را گرفته تا به در خيمه رسيد. سپس عنان مركب را بر طناب خيمه بست و بعد از آن با ما به درون خيمه آمد و نزديك به ستون نشست و به من رو كرد و پرسيد: چه وقت قصد سفر به مدينه را دارى ؟ گفتم : امشب مى خواهم بروم .

فرمود: مى خواهم نامه اى از من براى فلان تاجر ببرى . گفتم : سمعا و طاعه . به غلام فرمود تا قلم و دوات حاضر كند. غلام به دنبال قلم و دوات رفت . ناگهان ديدم كه اسب آن حضرت فريادى زد و دم خود را جنبانيد.

حضرت به زبانى كه من نفهميدم ، چيزى فرمود كه من از محتواى آن كلام چنان فهميدم كه به آن اسب خطاب نمود و سبب فرياد زدن او را پرسيد. بار ديگر آن اسب فرياد زد. باز آن حضرت با زبانى كه من متوجه نشدم چيزى فرمود، اما فهميدم كه به آن اسب چيزى گفت .

من ديدم كه اسب عنان را از سر خود بيرون كرد و به طرف باغ روان شد و آن قدر رفت كه از ديده پنهان شد. من از اين مكالمه چيزى در خاطرم گذشت و شيطان مرا وسوسه نمود. حضرت فرمود: اى احمد! زياد استبعاد نكن و امثال اين گونه چيزها را از ما بعيد ندان كه حقتعالى به آن چه به آل داود كرامت كرده ، بيشتر از آن به آل محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) كرامت فرموده است .

گفتم : يابن رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم ) فداى تو شوم ، راست فرمودى . اما مى خواهم بدانم آن اسب چه مى گفت و شما به او چه خطاب فرموديد؟ حضرت فرمود: اولين بار اسب به من گفت : اى مولاى من ! سوار شو تا به سوى خانه برويم . گفتم : اضطراب نكن كه من در اين جا كارى دارم و مى خواهم نامه اى براى مدينه بنويسم . بار دوم گفت : حال من به سبب بول و روث كردن تنگ شده و در حضور تو نمى خواهم اين كار را انجام دهم . گفتم : لجام از سر خود بيرون كن و در اطراف بستان قضاى حاجت خود نما و به همين مكان باز گرد.

من ديدم كه آن اسب از جانب بستان بازگشت و در جاى خود ايستاد و بعد از زمان كوتاهى غلام ، دوات و قلم حاضر كرد. در آن هنگام آفتاب غروب كرده بود و تاريكى و ظلمت شب مانع ديدن بود. من به غلام گفتم : شمعى حاضر كن تا مولاى من هنگام نوشتن ببيند. حضرت فرمود: من به چراغ نيازى ندارم .

پس قلم را گرفت و نامه اى نوشت و تا هنگام خوابيدن نامه نوشتن آن حضرت ادامه يافت . بعد از آن نامه را مهر كرد و به من داد و فرمود: اى احمد! در مدينه نماز شام و خفتن در مسجد رسول (صلى الله عليه و آله و سلم ) ادا كن و بعد از آن در مسجد صاحب اين نامه را طلب كن كه او را خواهى يافت . احمد بن هارون گويد: وقتى به مسجد رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم ) آمدم ، مؤ ذن اذان مى گفت : نماز شام و خفتن خواندم و آن مرد تاجر را در همان مكانى كه آن حضرت نشان داده بود، يافتم .

نامه را گرفت و منسوخ ساخت به من داد. در نور چراغ آن نامه را براى او خواندم ، همه حروفش به جاى خود و سطرها در كمال صافى و درستى و هيچ حرفى به حرف ديگر نچسبيده بود. پس آن مرد به من گفت : در همين مكان باش تا جواب نامه آن حضرت را بنويسم . روز ديگر به مكان موعود رفتم و نامه را از آن مرد گرفتم و بعد از آن به خدمت آن حضرت آمدم .

حضرت فرمود: اى احمد! در مكانى كه گفته بودم آن مرد را ديدى ، گفتم : بلى يابن رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم ).

حضرت امام هادى عليه السلام فرمود: هر كس دوستى و كمك فكرى خود را از تو دريغ نكرد از او پيروى كن .

عاقبت خنده و سخن بيهوده

روايت شده است كه يكى از اولاد خلفا قصد دادن وليمه اى را داشت و جمع كثيرى را دعوت نمود. هركس در آن مجلس بود، تعظيم و اجلال حضرت امام على النقى عليه السلام را به جاى مى آورد به جز يك جوان كه سخنان بيهوده مى گفت و بيهوده مى خنديد. حضرت فرمود: اين جوان چنان از ذكر خدا غافل است كه اين گونه مى خندد و نمى داند كه بيش از سه روز ديگر زنده نخواهد بود. دو نفر از اهل مجلس به هم گفتند: اين دليل خوبى براى شناختن امام على النقى عليه السلام است چون روز سوم شد، آن جوان فوت كرد.

حضرت امام هادى عليه السلام فرمود: كسى كه از پروردگار اطاعت مى كند، از خشم مردم باك ندارد.

مصيبت بعد از خوشى

يكى از اهل سامره نيز وليمه داشت در مجلس او نيز همه به حضرت على النقى عليه السلام احترام مى گذاشتند، به جز شخصى به نام جعفر كه شوخى و مزاح زيادى مى كرد. حضرت فرمود: جعفر از اين طعام نمى خورد و خبرى به او مى رسد كه خوشحالى او ضايع مى شود. چون سفره حاضر شد و مردم براى غذا خوردن ، دست خود را شستند. يكى گفت : ببينيم بعد از اين چه خبرى مى رسد. جعفر دست خود را شست ، اما هنوز غذايى نخورده بود كه غلامش با گريبان چاك رسيد و گفت : مادرت را درياب كه از بام افتاده و نزديك است بميرد. جعفر با عجله تمام به خانه رفت و از آن طعام نصيبش نشد.

حضرت امام هادى عليه السلام فرمود: هر كس كه خدا را به خشم آورد، بايد بداند كه خدا خشم مردم را بر او وارد سازد.

معجزه حضرت در بارگاه متوكل

سهل بن زياد روايت مى كند كه ابوالعباس احمدبن اسرائيل از پدرش نقل نمود كه او گفت : من كاتب منتصر بودم ، روزى نزد متوكل رفتم ، ديدم كه بر تخت نشسته است . سلام كردم و عقب منتظر ايستاده بودم و هر بار كه او را مى ديدم ، مرحبا مى گفت و اجازه نشستن مى داد ولى اين بار چون مرا ديد حالش متغير شد و اجازه نشستن نداد و لحظه به لحظه بر غضبش افزوده مى شد. به قبح بن خاقان مى گفت : اين است كه در حق او چنين و چنان مى گويند. من كسى را كه در دولت من اخلال مى كند، نمى بخشم و هر چه قبح او را آرام مى كرد و مى گفت : اين گفته ها دروغ و افترا است ، فايده اى نداشت .

پس امر كرد كه جمعى از اخلاف خود را طلبيد و چون ايشان آمدند، گفت : شمشيرها بركشيد و منتظر باشيد تا شخصى را كه خواسته ام ، چون داخل شود او را پاره پاره كنيد و به كشتنش راضى نيستم و دستور مى دهم تا او را بسوزانيد.

غرض متوكل ملعون از آن شخص حضرت امام على النقى عليه السلام بود. راوى مى گويد من ديدم كه آن حضرت با آرامش و بشاشيت وارد شد و اصلا اثرى از ملال و اضطراب بر چهره مباركش ديده نمى شد و لب مباركش تكان مى خورد و دعايى مى خواند. هنگامى كه متوكل آن حضرت را ديد، خود را از تخت پايين انداخت ، دويد و در پاى آن حضرت افتاد. دست حضرت را به دست گرفته و مى گفت : ياسيدى ،يابن رسول الله و يا خير خلق الله و يابن عمى يا مولاى يا اباالحسن ، حضرت او را آرام كرد. متوكل خدمت آن حضرت عرض كرد كه اى مولاى من ! دچار درد سرى شدى چرا شما خود را به رنج انداختى ؟

حضرت فرمود: تو به دنبال من فرستادى . گفت : آن مادر به خطا دروغ گفته است ، برگرد اى آقاى من . سپس فرياد زد: يا قبح ، يا عبدالله يا منتصر شيعوا سيد كم و سيدى ، يعنى اى قبح ، اى عبدالله اى منتصر، آقاى خود و آقاى مرا مشايعت كنيد. سپس همه در خدمت آن حضرت روانه شدند و در آن وقت كه آن حضرت داخل خانه شد، آن گروهى كه شمشيرها به دست گرفته بودند، چون چشمشان به آن حضرت افتاد، همه يكباره به سجده افتادند. هنگامى كه متوكل آن حضرت را به خانه فرستاد، آن جماعت را طلبيد و گفت : شما خلاف امر من عمل كرديد، كافى نبود كه او را هم سجده نموديد. گفتند: مگر تو آن گروهى را كه دور او را گرفته و با شمشيرهاى آماده مى آمدند، نديدى ؟

به خدا كه از صد شمشير بيشتر بود و ما به خاطر ترسى كه از او در دلمان پديد آمد، بى اختيار آن اعمال را انجام داديم . هنگامى كه قبح از مشايعت آن حضرت برگشت ، متوكل به او خنديد و گفت : حق تعالى اين چنين آقايى به شما داده ، الحمدلله كه حجت او ظاهر شد و باعث روسفيدى شما شد.

حضرت امام هادى عليه السلام فرمود: هر كس از خدا بترسد، داراى آبرو و جلال شود كه مردم از او به بزرگى ياد كنند و هر كه از خدا اطاعت كند، ديگران پيرو او گردند.

قتل پنجاه غلام به دستور متوكل و زنده شدن آنها به معجزه حضرت

ابراهيم بن بلطون از پدرش روايت مى كند كه او گفت : من حاجب متوكل بودم . براى او پنجاه غلام از خزر به عنوان هديه آورده بودند. به من دستور داده بود كه آنها را تربيت كنم و به ايشان خوبى نمايم تا هنگامى كه به آنها نياز داريم . يك سال گذشت ، روزى من در خدمت متوكل ايستاده بودم كه امام على النقى عليه السلام به آنجا آمد و بر جاى خود نشست . متوكل به من گفت : تا آن غلامان را به مجلس بياورم ، من نيز به دستور عمل كردم .

هنگامى كه چشم غلامان بر آن حضرت افتاد، همه به يكباره به سجده افتادند. چون متوكل اين حالت را ديد، ناراحت شده و به خود مى پيچيد. از مجلس برخاست و با عصبانيت پاى بر زمين مى كشيد و به پشت پرده رفت . امام على النقى عليه السلام چون اين حالت را مشاهده نمود، برخاست و از مجلس بيرون رفت .

هنگامى كه متوكل فهميد كه امام از مجلس بيرون رفت به آن جا باز گشت و گفت : ويلك يابن بلطون ، واى بر تو اى ابن بلطون ، اين چه حركتى بود كه از غلامان سر زد؟ گفتم : به خدا قسم كه نمى دانم . متوكل گفت : از آنها بپرس . چون پرسيدم ، گفتند: اين مردى است كه سالى يك بار نزد ما مى آيد و دين حق را بر ما عرضه مى كند و ده روز نزد ما مى ماند و بعد از آن مراجعت مى فرمايد. او وصى پيامبر مسلمانان است .

چون متوكل اين سخنان را شنيد، دستور داد تا گردن همه غلامان را بزنند. بلطون گفت : وقت نماز خفتن نزد امام عليه السلام رفتم . خادمى جلوى در بود، گفت : داخل شو. هنگامى كه داخل شدم ، حضرت فرمود: اى بلطون ، با غلامان چه كردند؟ گفتم : يابن رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم ) همه را به قتل رسانيدند. فرمود: اى بلطون ! هه را كشتند؟ گفتم : آرى يابن رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم ). حضرت فرمود: مى خواهى ايشان را ببينى ؟ گفتم : بلى يابن رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم )، پس با دست مبارك به من اشاره كرد كه به پشت اين پرده برو، چون پرده را كنار زدم ، همه آن غلامان را ديدم كه نشسته اند و جلوى آنها انواع ميوه ها چيده اند و آنها در حال خوردن ميوده هستند.

حضرت امام هادى عليه السلام فرمود: هر كس از مكر خدا و مؤ اخذه دردناكش ، بى پروا زندگى كند، اسير تكبر و خودپسندى مى شود و همان تكبر باعث مى شود تا قضاى الهى به او برسد.

تصميم بى احترامى به حضرت

محمدبن حسن اشتر علوى روايت مى كند كه روزى در خانه متوكل بودم كه حضرت امام على النقى عليه السلام آمدند. هر كه آن جا حاضر بود، از طالبين و عباسيين و لشكريان ، همگى با ديدن حضرت از اسبها پايين آمدند و با ادب ايستادند تا آن حضرت وارد خانه متوكل شد.

چون حضرت رفت ، به يكديگر گفتند او مقام بالاترى از ما ندارد و ما خيلى به او احترام گذاشتيم و همه قسم خوردند كه دفعه بعد، هنگامى كه آن حضرت آمد، احترامى براى او قائل نشوند. ابو هاشم جعفرى در آن جا حاضر بود و گفت : فكرهاى بيهوده و محال نكنيد، مطمئنم كه ذليل و زبون او خواهيد شد. هنگامى كه آن حضرت برگشت ، زودتر از جاى برخاستند و بيشتر به او تعظيم كرده و احترام گذاشتند. پس شخصى از ايشان پرسيد، شما كه شرط كرديد و قسم خورديد به آن حضرت احترام نگذاريد، پس چه شد؟ همه گفتند: به خدا كه هر چه كرديم به اختيار خود نكرديم .

حضرت امام هادى عليه السلام فرمود: و هر كس در خدا پرستى و توجه و روشندلى باشد، مصائب دنيا بر او سبك باشد، گر چه مقراض شود.

سخن گفتن به هفتاد و سه زبان با معجزه حضرت

ابو هاشم جعفرى روايت مى كند كه روزى در خدمت امام على النقى عليه السلام بودم و سخن از زبان هندى بود. حضرت با من چند كلمه به آن زبان صحبت نمود. چون ديد كه من از دادن جواب عاجزم و چيزى از آن زبان نمى دانم ، سنگريزه اى برداشت و در دهان مبارك انداخت و سه بار آن را مكيد و به من داد تا در دهانم بگيرم . به خدا قسم كه از نزد آن حضرت بيرون نرفته بودم كه به هفتاد و سه زبان مى توانستم صحبت كنم كه يكى از آنها، زبان هندى بود.

حضرت امام هادى عليه السلام فرمود: دنيا بازارى است ، دسته اى در اين بازار از كاسبى و كسب سود مى برند و برخى زيان مى بينند.

اطلاع از نام كودكى اشخاص

هم چنين ابو هاشم روايت مى كند كه در مدينه بودم ، روزى امام على النقى عليه السلام از جايى مى گذشت . تركى سوار بر اسب ايستاده بود. چون حضرت به نزديك او رسيد، سخنى فرمود.

آن ترك خود را از اسب پايين انداخت و سم اسبش را بوسيد و از من پرسيد كه اين پيغمبر است ، گفتم : نه ولى از اولاد پيغمبر است . تو را چه مى شود. گفت : مادر من در هنگام طفوليت مرا به نامى خوانده بود و به غير از من كسى آن را نشنيده بود. ولى اين مرد مرا به آن نام صدا كرد.