یک پلک تحیر

محبوبه زارع

- ۶ -


6. ميراث‏ دار زخم

آسمان به تيرگى نشست. از زمين غبار حيرت برخاست. سراپاى غيرتم مى‏لرزيد. يقين دارم، زمين مى‏خواست از شرم دهان بگشايد و خويش را ببلعد. چنين جسارتى به ساحت على(ع)! چه رذالتى است زمانى كه سيف‏اللَّه دروغين، مقابل اسد اللَّه محض، چنين گستاخى كند. شايد روى لشكر خود حساب مى‏كرد كه چنين بى پروا، بى‏شرمى خود را دور خود مى‏ريخت.

ناگهان غيرت خدا از سينه‏ات جارى شد. از اسب پياده‏اش كردى. او را كشان كشان به طرف آسياى «حارث بن كلده» بردى. با نيروى يدالّلهى‏ات، ميله آهنين سنگ آسيا را بيرون كشيدى و آن را مثل طوقى بر گردنش آويختى. لشكرش در هراس، به دست و پا افتاد. خالد كه مرگ را در يك‏قدمى خويش نظاره مى‏كرد، به التماس نشست. تو را قسم داد كه رهايش كنى. قسم به مقدّساتى كه خود، اعتقادى به آن‏ها نداشت. امّا ايمان عميق و كرامت والاى تو، سطح استغاثه او را اجابت كرد. رهايش كردى. درحالى‏كه ميله آهنين بر گردنش آويزان بود. با ذلّتى كه برازنده قامت آلوده‏اش بود. قلّاده بر گردن، نزداوّلى رفت. ابوبكر به آهنگران شهر دستور داد، تا آن حلقه را بيرون بياورند. ولى آنان گفتند: «غير ممكن است. جز اين كه با آتش بسوزانيم و خالد تاب اين آتش را ندارد...»

دلم مى‏خواست بگويم پس چگونه اين اندازه آتش دوزخ براى خود جمع مى‏كند و واهمه‏اى ندارد؟ بعد از آن تا مدّت‏ها، قلّاده آهنين در گردنش بود و مردم با ديدن او در آن وضع مى‏خنديد. از سفر برگشتى. مردم به نزد تو آمدند. از تو تمنّا كردند كه او را ببخشايى. از بلنداى سخاوت تو، شفاعت خالد را ملتمس شدند و باز هم تو، كرامت محض! از گناه او گذشتى. آن طوق آهنين را مثل خمير با انگشتان اعجازت قطعه قطعه كردى و بر زمين ريختى.(1)

امّا پدر جان! اين شجاعت تو را وقتى كنار علم بى انتهايت مى‏گذارم، مى‏بينم تو وسيع‏ترين ابعاد الهى را در خويش جا داده بودى. اصلاً خودت تمام زواياى خدا بودى. از هر زاويه‏اى به تماشايت مى‏نشستم، وسعت محض خدا را مى‏ديدم.

آن روز را هرگز از ياد نمى‏برم. مسجد كوفه نيز از ياد نخواهد برد. برفراز منبر، خطبه مى‏خواندى. سراسر مسجد در فصاحت سخنت غرق مانده بود. ديوارها در ركوع بود و سقف در سجده، و روح مسجد مبهوت بلاغت تو. ناگهان مارى بزرگ، كنار منبر ظاهر شد. با اشاره تو، به بالاى منبر آمد. مردم ترسيدند. هياهو و همهمه مسجد را پر كرد. دل خلق خالى شد. مى‏خواستند آن اژدها را از مسجد فرارى دهند. آهسته اشاره كردى: «آرام‏باشيد!»

همه چشم‏ها به منبر خيره مانده بود. از هيچ كس صدايى برنمى‏خواست. همه در حيرت محو شده بودند. مار نزديك تو ايستاد. سرت را به طرف او بردى. دهانش را بر گوش تو نهاد. صيحه‏اى كشيد و ازجاى خود پايين آمد. مردم در تحيّر و سكوت، غرق تماشا بودند. تولب‏هاى مليحت را حركت دادى. اژدها، پايين‏تر رفت و از ديده‏ها مخفى‏شد. طورى كه حس كرديم زمين او را بلعيد. تو، بى باك‏تر از هميشه و بى‏توجه به اطراف، به خطبه خويش برگشتى. در ادامه آن، مردم را تا ملكوت علم بردى. پس از خطبه‏ات از منبر پايين آمدى. مردم دورت حلقه زدند و از حقيقت آن اژدها پرسيدند. فرمودى: «او حاكمى از قبيله جنّ بود كه در مسأله‏اى دچار شبهه شده بود. پيش من آمد تا واقعيت را بگيرد. من حقيقت را به او فهماندم. او دعا كرد و رفت.(2)»

پدر جان! مى‏خواستم بگريم. بغض راه گلويم را بسته بود. مى‏خواستم عقده‏هاى غربت تو را بگشايم. جا داشت مردم از خجالت بميرند. چرا هيچ‏كس نفهميد چه اسرار الهى نزد تو نهفته است؟

چرا هيچ كس نخواست سينه سرشار از دانش تو را درك كند؟ چرا هيچ‏كس علوم آسمانى را كه در تو سرشار بود از تو جستجو نكرد؟ پدر! چرا؟...

آه! چه خاطره‏هايى از اين منبر دارم! به ياد مى‏آورى آن روز كه رو به من كردى و فرمودى: «حسن جان! پسرم! برفراز منبر برو و كلامى بگو كه بعد از من براى قريش، منزلت تو ناشناخته نباشد و نگويند حسن گفتار بليغ و فصاحت بيان ندارد.»

عرق بر پيشانى‏ام نشست. گفتم: «پدر جان!من چگونه و با چه رويى بر منبر بروم و صحبت كنم؛ درحالى‏كه شما در بين مردم نشسته باشيد و بشنويد و ببينيد؟»

لبخند زديد و فرموديد: «عزيزم! حَسنم! پدر و مادرم فداى تو! من خود را از تو پنهان مى‏كنم. گوش مى‏كنم و مى‏بينم؛ ولى تو مرا نخواهى ديد.»

من بر منبر رفتم. حمد و سپاس خدا را به جا آوردم و بر پيامبر ستوده‏اش، سلام فرستادم. پس از آن هر چه انديشيدم، سخنى بهتر از اين نيافتم. گفتم: «ايّها النّاس! من خودم از جدّم رسول‏اللَّه(ص) شنيدم كه فرمود: «اَنا مدينة العلم و علىٌ بابها...» و بى‏درنگ از منبر پايين آمدم.»(3)

چرا كه تمام حرف‏هاى روى زمين و آسمان از آن جمله، نشأت مى‏گرفت. امّا پدر! چه مى‏شود كرد با قومى كه خود را به نفهمى و نادانى بزنند؟ چه‏انتظارى مى‏توان داشت از خلقى كه خود را به خواب بزنند؟

قربان آن لحظه از زمان كه حقيقت از آن تابيد. وقتى آن شخص از معاويه مسأله‏اى پرسيد و او پاسخ داد: «بهتر است از على سؤال كنى.» اوبراى چاپلوسى به معاويه گفت: «من جواب شما را بهتر از جواب على مى‏دانم و بيشتر مى‏پسندم.»

معاويه، شايد تنها حرف حقّش را چنين آواز داد: «بد گفتى و اشتباه كردى اى مرد! زيرا در اين صورت، كسى را كه پيامبر(ص) هميشه دوستش داشت و علم و دانشش را مى‏ستود، انكار كرده‏اى.»(4)

امّا همين معاويه در انكار تو، چه حيله‏ها كه نريخت! چه جنگ‏ها كه نكرد! چه گناهانى كه مرتكب نشد! در صفين مقابل لشكرش، غرق نبرد بودم كه يارانت به سويم آمدند. مى‏كوشيدند مرا از ادامه جنگ بازدارند. درميان حرارت جنگ، همچنان كه شمشير بر سر كفر مى‏زدم، عرق سردى تنم را لرزاند. حيرت زده، پرسيدم: «چه مى‏كنيد؟ چرا من و برادرم، حسين، را از دفاع باز مى‏داريد؟»

يارانت ميان آن دغدغه‏ها فرياد برآوردند كه: «پدرتان على دستور داده، شما را از خطّ مقدم دور كنيم. اسلامِ رسول اللَّه در خطر است. مى‏ترسيم با شهادت شما نسل پيامبر(ص)، از بين برود...»(5)

پدر جان! امّا در صفين، ميان آن همه بى دردى و نامردى مردم، چگونه حسن مى‏توانست عقب نشينى كند؟ حال آنكه خودتان از همه جلوتر بوديد. صفين صف‏هايى بود حاصل صد فنّ مكّارانه. در مقابل، مناظرات و مبارزات شما با بنى‏اميّه، اتمام حجّت بالغى بود براى تاريخ شبهه ناك زمان.

هنوز صفّين لباس حادثه نپوشيده بود كه معاويه به عمرو دستور داد: «نزديك بيا تا راز درونم را با تو بگويم.»

عمرو نزديك رفت. گوش خود را مقابل دهان معاويه قرار داد؛ تا رازش را بشنود. ناگهان معاويه گوش او را به دندان گزيد و گفت: «حالا ديدى كه من مى‏توانم تو را هم فريب دهم؟ مصر مثل عراق بزرگ است. چگونه تو مصر را از من مى‏طلبى؟!»

عمروعاص گفت: «مى‏دانم. ولى عراق وقتى مال توست كه مصر از آن من باشد. درحالى‏كه مردم عراق امروز به اطاعت على سرنهاده‏اند و در ركاب او آماده نبردند.»(6)

آن‏چنان بحث بالا گرفت كه معاويه رذالت جاويد خويش را با وعده سپردن حكومت مصر به عمرو امضا كرد. از آن لحظه، توطئه‏هاى شيطانى و تهمت‏ها به حريم تو، از شام به جريان افتاد. نماينده تو دستِ خالى برگشت. امّا برخى ياران باوفايت، در «نُخيله»، چنان زيبا سخن گفتند كه روح نبرد درميان لشكرت زنده شد. خودت نيز با بلاغت شگفت خويش، به ارتش جهت‏دادى. نمى‏توانم از ياد ببرم، آن لحظه‏اى كه ميان خطبه‏شيوايت، «اربد» از قبيله «بنى فراز» برخاست و فرياد زد: «على! تومى‏خواهى ما را به شام روانه كنى تا با برادران خود بجنگيم. همان‏طور كه ما را روانه بصره كردى و با برادران بصرى به جنگمان انداختى!؟ نه. به‏خدا چنين كارى انجام نمى‏دهيم.»

نمى‏دانم چه شد. مالك - خدا رحتمش كند - از جا برخاست. گفت: «گوينده اين سخن كه بود؟» همين كه صداى مالك بلند شد، همه سرها را به طرف آن مرد برگرداندند و او از ترس هجوم مردم پا به فرار نهاد و به بازار مال فروشان پناه برد. مردم، سيل آسا در تعقيب او دويدند و با مشت و لگد و قبضه شمشير، آن قدر او را زدند تا سرانجام جان از تنش بيرون رفت. همين كه خبر مرگ او را به تو رساندند، از خشم به خويش لرزيدى. اندوهگين شدى. فرمودى: «قاتل او گروه زيادى‏اند. بايد ديه او را از بيت‏المال پرداخت. سزاى او چنين مرگ وحشتناكى نبود. حال آن‏كه قاتل مشخصى هم ندارد».(7)

سپاه آماده بود و در انتظار فرمان. دستور حركت دادى؛ از كوفه به‏سمت صفين. ميان راه، از سرزمين كربلا عبور كرديم. خوب به ياد دارم، در آنجا نماز خواندى. وقتى سلام نماز را دادى، مقدارى از تربت كربلا را برداشتى، بوييدى و گفتى: «خوشا به حالت اى خاك كربلا! گروهى از تو محشور مى‏شوند و بى‏حساب وارد بهشت مى‏گردند.»

به تو نگاه كردم. با دست به اطراف اشاره مى‏كردى و مى‏گفتى: «اين‏جا و آن‏جا...»

پريشان بودى. سعيدبن وهب از من متحيّرتر، پرسيد: «مقصودتان چيست، يا على؟»

جواب دادى. درحالى‏كه بغضى تاريخى بر گلويت نشسته بود: «خاندان عزيزى در اين سرزمين فرود مى‏آيند. واى بر آنان از مردمى كه قاتلشانند و واى بر مردم از آنان، كه به سبب قتل اين دودمان، وارد آتش خواهندشد.»(8)

كم كم از «مداين» گذشتيم و از «انبار» هم. مردم خواب آلود «رقّه» باهشدار مالك، پلى بر فراز فرات زدند و ما از آن گذشتيم. همان موقع، معاويه آب را به روى ما بست. شايد اولين بار بود كه فرات، خود را به روى خاندان ما بسته مى‏ديد. به برادرم حسين نگاه غريبى داشتى، بردبارتر ازهميشه.

فشار عطش، همراه با خطبه شورانگيز تو و رجزهاى سربازان، دوازده‏هزار مرد را آماده تسخير شريعه فرات كرد. چيزى نگذشت كه فرات از آن ما شد. معاويه كه از عظمت روح تو آگاه بود، گفت: «من، فكر نمى‏كنم، على بن ابى‏طالب، آب را به روى ما ببندد.»

شعله‏هاى مرگ بر لشكر معاويه زبانه مى‏كشيد. معاويه درست فكر كرده بود. از بلنداى طبع تو محال بود كه آب، مهريه مادرم زهرا(س) را حتّى بر روى گنهكاران و روسياهان امّت ببندى. فرات را آزاد ساختى. مدّتى گذشت. محرّم از راه رسيد. نمايندگانت به سوى معاويه رفتند تا او را از ادامه نبرد منصرف سازند. او نيز براى دامن زدن به آتش بيشتر، نمايندگانى به سوى تو فرستاد. امّا تو مظهر استقامت زمين! در مقابل اين مخالفت‏ها، پر از انعطاف بودى و آن‏ها مصمّم به جنگ. اگر چه خودت هم مى‏خواستى هر چه زودتر اين غدّه سرطانى را از روح جامعه مسلمانان جداسازى. با اين وجود، با لشكر سخن گفتى، كه مبادا آغازگر جنگ باشند. سپاه، منظم و آماده بود. هشت روز از حملات موضعى و حركت ستون‏هاى زرهى مى‏گذشت. مى‏خواستى با كمترين ضايعه به هدف برسى. به ياد دارم در پرتو ماه، شب هشتم صفر، با ياران خود چنان با فصاحت سخن گفتى كه فرداى همان روز حمله سراسرى آغاز شد و تا شب ادامه پيدا كرد. با آن‏كه هر دو طرف، بى نتيجه به اردوگاه خود برگشتند، امّا فرداى آن روز، نماز صبح را در تاريكى به جا آوردى. پس از خواندن دعايى شورانگيز، حمله را آغاز كردى. ابتدا براى اتمام حجّت به سربازان خود فرمودى: «كيست كه اين قرآن را بگيرد و شاميان را به آن دعوت كند؟» دو مرتبه در جواب تو «سعيد» از جا برخاست، جوان پاكى كه خدا بهشت را بر او گوارا سازد! قرآن را به او سپردى. او رفت و هرگز برنگشت.

جنگ ادامه داشت. شدت نبرد، عرصه را بر شاميان تنگ ساخت. آتش افروزان براى تسكين ديگران خود نيز به ميدان پا نهادند. تا آن‏جا كه «عمرو عاص» نيز براى حفظ جان خود، مجبور شد به پست‏ترين عمل دست بزند و تو چشمان خود را از او برگيرى و دست از جان ناپاكش بكشى.

از ياد نمى‏برم، ابرهه، فرمانده معاويه، به قدرى از فزونى كشتگان رنج برده و از نبرد خسته شده بود، كه فرياد زد: «واى بر شما اى مردم يمن! اين دونفر (على و معاويه) را به حال خود بگذاريد، تا با هم بجنگند، هركدام پيروز شدند، ما هم از او پيروى مى‏كنيم.»

وقتى سخنان او را به گوش تو رساندند، پدر جان! فرمودى: «سخن بسيار استوارى گفته است. من از روزى كه وارد اين سرزمين، (شام) شده‏ام، سخنى به اين خوبى نشنيده‏ام.»(9)

وقتى معاويه تنها راه نجات را صلح ديد، دست به پافشارى زد. جنگ به نفع اسلام در جريان بود، تا آن‏كه ميان نيرنگ مكّاران، مسأله حكميّت آغاز شد. قرآن ساكت را بر سر نيزه كردند، تا قرآن ناطق پايمال گردد! حَكَمينى را برگزيدند كه تو قبولشان نداشتى. تو را در فشار قرار دادند؛ تاپيمان حكميت بر ما تحميل شد و در نهايت، صلح اجبارى. از آنجا خوارج، داخل تاريخ مظلوميت تو شدند، تا آنجا كه در نهروان نيز، رذالت خويش را به اثبات رساندند. امّا آنان و جزاى كارشان را به خدا بسپاريم. بگذريم از اين نامردمى‏ها، پدر جان!

براستى، ديشب چه شب غريبى بود! ديشب مهمان خواهرم بودى. از اوّل‏شب تا صبح، مضطرب و مشوّش. گاه به آسمان نظر مى‏كردى و حركت ستاره‏ها را دنبال. هر چه طلوع فجر نزديك‏تر مى‏شد، تشويش تو نيز بيشتر مى‏نمود. صدايت در دل كوفه پيچيده بود: «به خدا قسم، نه من دروغ مى‏گويم و نه وعده پروردگارم دروغ است. اين همان شبى است كه مرا وعده داده‏اند.»(10)

آن شب هولناك به پايان رسيد. در روشنىِ بى سوى سحر، براى نماز به مسجد كوفه رفتى. مرغابيان كه در خانه بودند، به دنبال تو مى‏دويدند و خود را به جامه‏ات مى‏آويختند. خواستيم آن‏ها را از تو دور كنيم، فرمودى: «آن‏ها را به حال خود بگذاريد. براستى اينان فريادكنندگانى هستند كه نوحه‏گرانى درپى‏دارند.»

گفتم: «پدر جان! اين چه فال بدى است كه مى‏زنى؟!»

نگاه غريبى داشتى. فرمودى: «پسرم! فال بد نمى‏زنم. دل من گواهى مى‏دهد كه كشته خواهم شد.»

خواهرم پريشان شد. گفت: «پدر! دستور دهيد «جعدِه» به مسجد برود و با مردم نماز بخواند.»

سرت را تكان دادى. به آسمان نگاه كردى و فرمودى: «از قضاى الهى نمى‏توان گريخت.»(11)

كمر بند خود را محكم بستى، درحالى‏كه با خود زمزمه مى‏كردى: «على!كمربند خود را براى مرگ محكم ببند! زيرا مرگ، تو را ملاقات خواهد كرد.»(12)

به مسجد رفتى. پست‏ترين ضربه زمين بر فراز سرت فرود آمد و خون‏از فرق شكافته‏ات بر محراب پاشيد. محاسنت رنگين شد. صدايت درسكوت ملكوت پيچيد: «فُزتُ و ربّ الكعبة!» مردم، ابن ملجم را گرفتند. اورا نزد تو آوردند. رو به من، فرمودى: «مواظب دشمنت باش، پسرم! اسيرخود را سيربدار! اگر از اين ضربت شهيد شدم او را به من ملحق كن، تا در نزد پروردگارم، با او احتجاج كنم و اگر زنده ماندم، يا او را مى‏بخشايم، ياقصاص مى‏كنم.»(13)

پدر جان!به من حق مى‏دهى بگويم، ديشب غريب‏ترين شب زمين بود؟ با برادرم حسين به‏همراهى بنى‏هاشم، تو را در گليم گذاشتيم و به خانه آورديم.

امّا پدر! ... پدر جان! برخيز! چگونه تو را در بستر تماشا كنم، حال آنكه تو قهرمان عرصه‏هاى بشريت بودى. حال آنكه در هر ميدانى، شير شجاعت و تيغ بلاغت بودى. پدر جان! برخيز! نمى‏توانم بيش از اين، استغاثه‏ات كنم. من به تماشاى چشمانت نشسته‏ام تا لحظه‏اى كه برخيزى، كه ديگر نمى‏توانم پس از تو ميان دشمنان تو، به زندگى بنشينم. زندگى بى تو براى شيعه ننگ است و من اولين شيعه‏ات خواهم ماند. پدر! چه قدر چشمانت كم سو شده است؟! چه قدر پيش التهابم، خون از پيشانى‏ات جارى است!؟ چه التماسى در آسمان پيچيده! گويا صداى هميشه جارى مادرم و دعوت رسول اللَّه به گوشم مى‏رسد. پدر! مى‏دانم آن‏طرف براى تو سزاوارتر است. آنجا تو را مى‏شناسند. آنجا قدر تو را مى‏دانند. آنجا شب قدر هم تو را درك مى‏كند.

پدر! برخيز! باشد. اگر مى‏خواهى به فراسو بروى برو! سلام مرا به آسمان برسان و به جاى من، پهلوى شكسته مادرم را ببوس؛ و بر شانه‏هاى پيامبر(ص) غربت ما را پس از خودت، ببار! اى جارى هميشه مظلوميت. واى سبزترين سرو استقامت!

*****

شگفتا از اين روزگار! اين روزگار عجيب. مرا در زمانى قرار داده و كسى را مقابل من گذارده كه براى يارى دين، هيچ‏گاه مثل من كوشش نكرده، سابقه پيشى گرفتن مرا در ايمان و اسلام نداشته، سابقه‏اى كه هيچ‏كس به مانند آن دسترسى ندارد، مگر آنكه ادّعا كند، آنچه را كه من نمى‏دانم و فكر نمى‏كنم خدا هم آن ادّعا را بشناسد! و امّا پسرم! در مورد آنچه از من طلبيد، يعنى فرستادن قاتلان عثمان به سويش، بسيار فكر كردم. ديدم فرستادن آنان به سوى معاويه يا غير معاويه، در عهده من نيست.

آخر تعداد آنان و قدرتشان بسيار است. سوگند مى‏خورم، اگر او از گمراهى و دشمنى دست برندارد؛ چيزى نمى‏گذرد كه همه قاتلان را خواهد شناخت. درحالى‏كه معاويه را صدا مى‏زنند و در دريا و كوه و دشت و بيابان‏ها، به‏دنبال او خواهند گشت كه او بهتر مى‏داند، قاتل عثمان كيست!(14)

فرزندم! از نگاه من امّا، حديث اندوهم را درست خواندى. دلم‏مى‏خواهد بدانم زمانى كه پرده‏هاى دنيايى از مقابل چشمان معاويه برداشته شود، چه‏خواهد كرد؟ پرده‏هايى كه با آرايش، خود را براى او خوش نما جلوه‏داده و به عيش و عشرت فريبش. وقتى پيشروش گشت، او در پى‏اش رفت. به او فرمان داد، پيروى كرد. دعوتش نمود، پذيرفت. نزديك است كه مرگ او فرا رسد. درحالى‏كه هيچ نجات بخشى نتواند نجاتش دهد. اى‏كاش پسرم! دست از اين ادّعا كه دروغ مسلّم است، برمى‏داشت و خودرا براى روز حساب و بازپرسى آماده مى‏كرد. شيطان را مى‏بينم كه در او جاى گرفته و به آرزوى خود رسيده و در او مثل روان‏شدن جان و خون، جارى شده است. مى‏خواهم بدانم او كى لياقت حكمرانى بر رعيت و زمامدارى مسلمين را داشته، و از كجا پيدا كرده‏است؟ بدون هيچ سابقه خير و بزرگوارى، مرا به جنگ خواند و مجبورم كرد. دلم مى‏خواست مردم را يك طرف بگذارند و خودش تنها، به‏سوى من بيايد. مقابل هم بايستيم تا دانسته شود معصيت بر دل كداممان غلبه يافته و پرده غفلت جلوى بينايى كداممان آويخته. درحالى‏كه من ابوالحسن هستم. قاتل جدّش «عُتبه» و كشنده دايى‏اش «وليد» و برادرش «حنظله»، كه آنان را در بدر، به‏دوزخ جاويد كشاندم.(15)

براستى دنيا چه جاى غريبى است. ما را مقابل چه قومى قرار داد! پيغمبر از قبيله ما بود و دروغگوى تكذيب كننده، از آنان. اسد اللَّه، حمزه سيد الشهدا، از ما بود و اسد الأحلاف، از آنان. دو جوان بهشتى تو و حسين از منيد، درحالى‏كه از آنانند كودكان اهل آتش. مادرت، بهترين زنان عالم، از ماست و زن هيزم كش از آنان. ما هم از جهت خويشاوندى سزاوارتريم و هم از نظر طاعت و پيروى. خوب مى‏دانم كه او گمان مى‏كند، من بر همه خلفاء حسادت ورزيده و بر آنان ستم كرده‏ام.

پسرم! مى‏دانى كه اگر حدس او درست باشد، بازخواستى بر او نيست و به او ارتباطى ندارد و گرنه... و شنيده‏ام كه پشت سر من گفته است: «مثل شترى كه چوب در بينى‏اش كرده باشند، على را مى‏كشيدند تا بيعت كند.»

به خدا قسم، مى‏خواست نكوهش كند، امّا با اين بيان ستايشم كرد. مى‏خواست رسوايم كند، خودش رسوا شد. زيرا با اين سخن، مظلوميت مرا ثابت كرد.(16)

در صفين هم، ديدى كه ما را به حكم قرآن دعوت كرد، با آنكه هرگز اهل قرآن نبوده است. (17)

مرا تهديد كرده است كه براى من و يارانم، جزايى جز شمشير، نزد او نخواهد بود. پسرم! حسن جان! با اين جمله، خودت ديدى كه پس از گريستن، مرا خنداند. مرا از اين سخن ژاژ به شگفت آورد. تا به حال، چه كسى ديده و در كجاى دنيا اتّفاق افتاده كه فرزندان عبدالمطّلب از دشنه و دشمن بترسند؟!(18)

امّا تو فرزندم! پدرى را كه مرگش نزديك است و اعتراف به گذشت زمان دارد، پدرى را كه به زندگى پشت كرده، تسليم روزگار شده، و بد بين به دنيا، درياب و گوش كن. فرزند عزيز و بزرگم كه آرزو مى‏كنى، آنچه را كه مردم در نمى‏يابند و رونده طريقتى و گروگان روزگار. تو كه آماج مصيبت‏ها و اندوه‏ها خواهى بود و اسير دنيا و همدم رنج‏ها و همنشين غربت‏ها.

پسرم! خوب فهميده‏اى كه دردهاى من منحصر به خودم است و شباهتى با آلام مردم دنيا ندارد. پس انديشه‏ام، مرا درست درك كرد كه از آرزو و خواهش نفس، برحذرم داشت و حقيقت كارم را برايم آشكار ساخت و به تلاش و كوششى واداشت كه در آن بازيچه‏اى نيست و به درستى كه به دروغ آميخته نمى‏باشد.

من تو را، حسن جانم!پاره‏اى از خود، كه هيچ، تمام خودم مى‏بينم. آن‏سان كه اگر چيزى به تو رو بياورد، گويا به من روى آورده و اگر مرگ تو را دريابد گويى مرا دريافته است. فرزندم! اكنون كه خود را پير و ناتوان مى‏بينم، كوله‏بار وصيت خويش را مقابل ادراك جوانت مى‏گشايم؛ مى‏ترسم پيش از آن‏كه مرگ مرا با خود به فرا سو ببرد، آنچه را در انديشه‏ام جارى است، به تو نرسانم. اگر چه عمرم بسيار نبود، ولى در حالات گذشتگان بسيار نگريستم. چنانچه انگار، از اوّل زمان تا پايانش زيسته‏ام. فرزندم! كسى كه مرگ در اختيارش باشد، زندگى هم زير سلطه اوست. اگر از زندگى بگذرى، همواره زنده خواهى ماند. هميشه آفريننده ميراننده است و همواره گرفتار كننده، منجى.(19)

من براى تو، دنيا و نحوه گذشتن از آن را آشكار كردم و از آخرت و آنچه براى اهلش آماده است، خبر دادم. براى انسان در امر دنيا و آخرت مثل‏ها زدم تا عبرت بگيرد. چه بسا چيزهايى كه از خدا درخواست مى‏كنى و به تو نمى‏دهد. امّا در ازاى آن بهتر از آن در دنيا و آخرت به تو عطا خواهد شد. كمى صبر كن و به زمان مهلت بده، تا تاريكى‏ها برطرف شود، كه تمام تلخى‏ها به حلاوت خواهد پيوست. مى‏دانى، پسرم! روزى دو قسم است: يكى آنكه تو آن را مى‏جويى و ديگر آن رزقى است كه دنبال توست، حتى اگر تو در پى‏اش نباشى.(20) پس از دنيا بگذر كه براى طبع بلند خاندان ما ننگ است.

پسرم! مى‏بينم شانه‏هايت مى‏لرزد. ديگر اين كاسه شير را به دهانم نزديك مكن، كه من ديگر فقط تشنه آسمانم. بگذار خون بيش از اين ازسرم بجوشد. دوست دارم طراوت آن، محاسنم را معطّر كند. ديشب مى‏خواستم در آغوشت بگيرم و تمام مظلوميت تو را پس از خودم بگريم. ديشب كه مى‏خواستم از خانه بيرون بروم، پشت سرم آمدى و گفتى: «پدر! مى‏خواهم با شما باشم.»

گفتم: «پسرم! تو را سوگند مى‏دهم به حق خودم كه برگرد!»

عزيزم! ديدم سرت را به زير انداختى، درحالى‏كه سنگينى عجيبى روى گلويت نشسته بود. در را بستى. درحالى‏كه مى‏دانستم كنار خواهرت محزون خواهى نشست و عقده‏هاى گلويت را خواهى گشود.

بوى گريه تو و خواهرت در كوچه پيچيده بود. پسرم! ديشب شب‏غريبى بود و امشب از آن غريب‏تر. امشب من تا فراسوى باور خواهم‏رفت، تا يك قدمى خدا، نه تا عمق سينه پروردگارم.

من در احوال مردم نظر كردم. هيچ كدام از جهانيان را نيافتم و نديدم كه بر سر چيزى تعصّب و گردنكشى كند، مگر از روى علّت و سببى غير از تعصّب اين قوم كه هر چه جستجو كردم، علّتى برايش نيافتم.(21)

تعجّب نمى‏كنى؟ اگر دنيا مى‏خواستند ما بوديم. اگر جاه و مقام مى‏طلبيدند، جز در نزد ما يافت نمى‏شد. اگر آخرت مى‏جستند تنها در زير سايه خورشيدى ما به آن مى‏رسيدند. هيهات! هيهات! واى از اين مردم!...

ولى ديگر تنها اندوه و نگرانى‏ام تو هستى و تاريخ پس از تو. تو با كسانى در خواهى افتاد كه از ايمان و معرفت بويى نبرده‏اند. پسرم! من سكوت طولانى داشتم و فريادى وسيع. تو نيز به زمان، خوب نگاه كن؛ كه امتداد حسّاسى خواهد بود.

باشد، پسرم! سلام تو را به مادرت خواهم رساند. اگر چه هميشه صداى شيرين سلامش را از جانب مدينه مى‏شنوم؛ كه بسيار بر احوال تو دعا مى‏كند.

صبور باش، فرزندم! همه چيز روزى به پايان مى‏رسد. دنيا را براى اهل آن واگذار و تمام خويش را براى پروردگارت قسمت كن. حتّى حنجره طوفانى‏ات را به خاطر او آرام نگه دار، تا روزى كه فريادت از گلوى فرزندم مهدى(عج) به پا خيزد؛ كه زمين را بندگان صالح خداوند به ارث مى‏برند.

صبر كن! بزودى روزگار پس از ما، حقيقت ما را خواهد شناخت و غبطه خواهد خورد. صبر كن كه بزودى زمين پاره‏هاى جگرش را براى فرزند آخرينم مهدى(عج) بيرون خواهد ريخت و كليدهاى خود را تسليم او خواهد كرد. اوست كه قرآن و سنّت متروك را زنده خواهد كرد.(22)

فرزندم! قرآن را بر سر بگير! اين شب قدر را درياب؛ كه بزودى قبر مرا در خواهد يافت.

پسرم! آسمان را آذين بسته‏اند. بيش از هميشه آن را گشوده‏اند؛ فقط براى من، ديگر از زمين چيزى نمى‏خواهم، جز رسيدن فرزندم كه انتقام عدالت را از بطلان تاريخ بگيرد.

پروردگارم آغوش بلندى گشوده است. وحى آيه سفر را از سينه جبرئيل مى‏چكد. گوش كن:

«انّا للَّه و انّا اليه راجعون»

پاورقى:‌


1. منتهى الآمال، ص 185.
2. همان، ص 187.
3. حسين عمادزاده، مجموعه زندگانى چهارده معصوم(ع)، ص 537.
4. همان، ص 599.
5. مهدى پيشوايى، سيره پيشوايان، ص 94.
6. جعفر سبحانى، فروغ ولايت، ص 494.
7. همان، ص 529.
8. همان، ص 556.
9. همان، ص 634 و 635.
10. همان، ص 774.
11. همان، ص 775.
12. همان، ص 776.
13. همان، ص 777.
14. نهج‏البلاغه، نامه 9.
15. همان، نامه 10.
16. همان، نامه 28.
17. همان، نامه 48.
18. همان، نامه 28.
19 20و. همان، نامه 31.
21. همان، خطبه 234.
22. همان، خطبه 138.