یک پلک تحیر

محبوبه زارع

- ۲ -


2. تفسير كعبه

چشمانش پر از ترس شد و نفسش در سينه حبس. دستش را فشردم. راستش من هم ترسيده بودم. دختر زبير هم. ولى او يك فرشته هفت‏ساله بود، فراتر از هفت آسمان صلابت. متوسل به اعماق چشمان او بوديم كه برفراز بيابان گم شده بود. صداى تو را كه شنيد، نفسش را آزاد كرد و مراشاد.

- «آرى، ابوسفيان! غلامت «اسود» را من به خاك سياه نشاندم. با اجازه كسى كه اجازه من دست اوست. چون مانع رفتنم شد.تو هم عبرت بگير و جانت را بردار و ببر، وگرنه تا لحظه ديگر تو هستى و شن‏هاى بيابان، كه به خونت رنگين شده...»(1)

تو، صدايت طوفان شد و در گوش ابوسفيان، زلزله. ادّعايش باد بود و حنجره‏اش، بيد. لرزيد و رفت. و تو، ساربان قهرمان من! به راهت ادامه دادى. چشمانش آرام شد. تبسّمى قدسى بر آستان گونه‏هايش به سجده نشست. نمى‏دانم چه شد. ولى شورى آسمانى، به شيرينى سه روز مهمانى در كعبه، يك لحظه وجودم را گرفت. آن‏چنان در دلم نشست كه حس كردم شما يكى هستيد. آخر از يك چشمه نشأت داشتيد و به يك سمت، -ختم كه نه- جهت و هجرت.

از هجرت گفتم. شبهاى مكّه را با تمامى بدبختى‏هايش پشت سر گذاشتيم. روزهاى مدينه را با همه سختى‏هايش پيش رو داشتيم. وقتى زادگاهت را پشت سر مى‏ديدم و پيش روى خود، يثرب را و بقيعش را، پاهاى شصت‏وشش ساله‏ام، گاهى توقّف مى‏كرد، و به دلم تعارف، كه: «فاطمه! بفرما! چرا در اين صحرا معطّلى؟ به سمت طراوت جنگلى شتاب‏كن كه تا چهار سال ديگر، برايت بارور خواهد شد.»

به سمت بقيع. پسرم! در تمام اين سفر، صدايى پر از راز، در گوشم طنين انداز بود. نمى‏دانم دلم زير سماع بود، يا اسير وداع. بغضى سنگين، گلويم را مى‏فشرد. تنها آرامشم، خاطراتم بود و آسايشم انديشه فردا. فكر مغشوشم به نگاه فاطمه مشتاق‏تر شد. نمى‏دانم آن چشم‏ها كجا را مى‏ديد. آيا او نيز به گذشته مى‏انديشيد؟ مگر بر گلبرگ‏هاى ذهن فاطمه يك‏نيلوفر هفت ساله، چه‏قدر شبنم خاطره، مى‏توانست بنشيند!؟

نه، چه مى‏گويم؟هفت سال او، بيش از شصت و شش سال من، صبر بود و درد.مى‏دانم مرهم زخمهاى اسلام او بود. حبشه، سه سال غربت در شعب، آن سال مرگبار، ولى زندگى بخش. در آن شكنجه دشمن...

آه! خون هر سنگى را كه به پيشانى پيامبر مى‏خورد، دستان كوچك همين فاطمه پاك مى‏كرد.«امّ ابيها» يك نام افلاكى است كه بشرى را جز رسول خدا كه خودش آن را آفريده بود، قدرت تحليل نبود.

عروس من! نه ... چه مى‏گويم؟ عروس خدا. من كجا و او كجا؟! همين كه همنام اويم از لياقتم فزون است و افتخار آن از قدرتم برون.

اسلام در خانه خديجه متولّد شد و در دامان فاطمه‏اش رشد كرد و تو پسرم! يادت هست سال‏هاى اوّل دعوت خويشان؟ تو -آبروى كعبه- مقابل ترديد قريش، بيرق يقين افراشتى. پيامبر دستان حماسى‏ات را بالا برد و فريادى وسيع برآورد، كه: «على برادر و وصىّ من است. بر شما باد اطاعت از او!» آن خويشان بيگانه از خويش، باطعنه به پدرت گفتند: «ابوطالب! محمّد مى‏گويد بايد از اين پس مطيع پسرت باشى!» و او لبخندى بزرگ بردلش جارى شد، كه يعنى بالاتر از اين ابوطالب را افتخارى نيست.

تصميم پدرت، براى قريش بسيار سنگين بود. نه تطميع آنان در شما اثر داشت و نه شكنجه‏شان. تا آنجا كه جبرئيل اذن هجرت آورد، كه: «سرزمين خدا پهناور است، به جايى كوچ كنيد كه توفيق پرستش يابيد.»(2) به تعقيب ما، قريش تا حبشه آمد. نجاشى، بلند مرد مسيحى، با درنگ و تأمّل، حقيقت ما را فهميد و نيرنگ عمروعاص و عبداللّه بن ربيعه، آن فرستاده‏هاى پر حيله قريش، شكست. برادرت، جعفر، آن‏چنان از رسالت پيامبر(ص) و مظلوميت حق گفت كه طوفان اشك، محصول نگاه آرام نجاشى شد.

هداياى قريش را جلوى آنان دور ريخت و گفت: «خدا موقع دادن اين قدرت، از من رشوه نگرفته كه اكنون من از اين طريق ارتزاق كنم.»(3)

پس از چندى آرامش، به مكّه برگشتيم كه آغاز دوباره سه سال غربت، در شعب پدرت بود؛ محاصره اقتصادى، غريبى، سرما، گرما، گرسنگى، رنج...

تا آنكه از مصدر وحى، خبر رسيد كه موريانه، عهدنامه باطل قريش را جز نام حقّ آن خورده است. محاصره شكسته شد، موقعى كه كفّار نيز تحمّل ادامه آن را از دست داده بودند. سال دهم بعثت بود كه آسمان زندگى ما و پيامبر(ص) و حتّى اسلام، ستاره پر فروغش را از دست داد و آن پدرت «ابوطالب» بود. خداى رحمتش كند كه همواره پشتيبان پيامبر(ص) و آيين الهى‏اش بود.

پس از پيمان دوّم عقبه، زمينه هجرت ما به يثرب، فراهم شد. دين جلو افتاد و پيامبر به دنبالش، قدم در وسيع‏ترين مسير رسالت گذاشت. پيامبر(ص) به دهكده «قبا» رسيده بود كه تو در نقطه بلندى از مكه ايستادى و فرياد برآوردى: «هر كس پيش محمّد امانت و سپرده‏اى دارد، بيايد از من بگيرد.»(4)

بعد از سه روز، خدا براى آخرين بار، فيض همسفر بودن با تو را نصيبم‏كرد. من نيز به سمت مدينة الرّسول به راه افتادم، منى كه از اوّل به‏خاطر تو، به حريم كعبه، جايى كه مريم هم اذن دخول نداشت، راهم‏دادند. سه‏روز در كعبه، خلوتى بود مرا با خدا و ملائك. وقتى بيرون آمدم، تو در آغوشم بودى. ناگاه هاتفى از غيب ندايم داد: «فاطمه! نام اين فرزند بزرگوار را على بگذار. به راستى كه من، خداوند علىّ اعلا خالق اويم. از قدرت و جلال خود و از عدالت خويش به او بخشيده‏ام. نامش را از اسم مقدّس خود مشتقّ كرده‏ام و به آداب خويش زينت داده‏ام. در خانه محترم من متولّد شده. او اوّل كسى است كه بر بام خانه‏ام اذان خواهد گفت و بُت‏ها را خواهد شكست و آن‏ها را به زير خواهد انداخت. اوست كه امام و پيشوا بعد از حبيبم محمّد(ص) است. خوشا به حال كسى كه دوستش بدارد و يارى‏اش كند. و واى بر كسى كه انكارش نمايد.»(5)

پس از آن، پدرت تو را بر سينه خود فشرد. دست مرا گرفت. از آن اشعار وسيعش چند بيتى خواند، كه: «اى پروردگار شب تار و ماه روشن! نام اين كودك را چه بگذاريم؟»

ناگهان، همان لحظه، چيزى شبيه ابر، از زمين برخاست و به سوى ما آمد. پدرت او را گرفت و با تو، به سينه خود چسبانيد. به خانه برگشتيم. چه شب غريبى بود!

صبح شد، ديدم آن ابر ديشب، لوح سبزى است كه در آن نوشته شده: «نام اين بزرگ مرد، على است و خداوندِ علىّ اعلا نام او را از اسماء خود مشتقّ كرده است.»

پدرت، چنان‏كه خود مى‏خواستم، نامت را على گذاشت و آن لوح سبز را در زاويه راست كعبه آويخت.(6)

ابتداى سبزى در زمين داشتى. امّا در اين آسمان، چگونه انتهاى سرخت را نظاره گر باشم؟

با آنكه تو ابدى‏ترينى! تو سرا پا تاريخى پسرم! از همان سه سال دعوت مخفيانه، كه شما را با هر بهانه شكنجه مى‏دادند تا الآن ... تا فردا ... تاابد...، آه! هنوز صداى «اَحد،اَحد» بلال در گوش من -كه هيچ- حتّى در وجود سنگى كه روى سينه‏اش در حرارت عشق او گداخته مى‏شد باقى است.

آرى پسرم! هنوز داغ سميّه و ياسر، شهداى آغاز اين سفر، در ناله اكنون تو در بستر، جارى است. تو بلندترين توقّف خدا در زمينى.

مردم! به حالا نگاه نكنيد كه شير بيشه شجاعت در بستر به خود مى‏پيچد. او همان كسى است كه به بهانه‏اش شما خلق شديد. از تصدّق سراو، هستى را آفريدند. آسمان،آسمان شد و زمين، زمين.

و اى اهل زمين! آن قدر از على تهى هستيد كه پسرم، كرامت خدا برخاك، فقر شما را در چاه مى‏ريخت. خودم مى‏ديدم كه با عمق چاه از ايمان سطحى شما مى‏گفت.

مى‏دانم پسرم! باشد. سكوت مى‏كنم. مى‏ترسم آن‏قدر بگويم كه راز سه‏روزه ما در كعبه فاش شود. ولى مادر، اين زمينى كه من مى‏شناسم، حتّى اگر اسرار آغاز تو را بداند، از غفلتش كاسته نخواهد شد.

باشد. با خودت حرف مى‏زنم. آن روزها را يادت هست: پيامبر(ص) بسيار به ديدنم مى‏آمد. روزى از قيامت سخن مى‏گفت كه: «مردم در قيامت مانند روزى كه به دنيا مى‏آيند، برهنه محشور مى‏شوند.» اندوهى سنگين بر دلم نشست. رسول خدا كه نمى‏توانست غمگينى مرا تاب بياورد، رو به من، آرام فرمود: «من از خدا در خواست مى‏كنم، تو را پوشيده محشور كند.»

و ادامه داد از عذاب قبر گفتن را. باز حزنى شديد مرا گرفت. دوباره با اين مژده آرامشم داد كه: «من از خدا مى‏خواهم در تنگى قبر، تو را كمكى وسيع‏كند.»(7)

اين‏ها همه از بركت مادر تو بودن نصيبم شد. محترم بودم به احترام تو. عزير بودم به عزّت تو. تو به من همه چيز دادى. كدام مادر به اندازه من، ازفرزندش خير ديده است؟هر چند از ابتدا كه مؤمن به ابراهيم خليل بودم، بتها را از كعبه روحم زدودم،ولى با حضور تو بود كه «اشهد» محمّد(ص) را سرودم.

على جانم! نه اين بستر برازنده توست و نه تو سزاوار آنى. ولى سال‏ها پيش در بسترى خوابيدى كه تاريخ به آن مباهات خواهد كرد. «ليلة المبيت» ليلةالقدر توست. اگر بگويم تو جلوه شجاعت خدا بر زمينى، يقين دارم خطا نكردم. كفّار به خانه توحيد ريختند. از بستر پيامبر برخاستى. چه‏قدر به تو كه از متن پيامبر(ص) بودى، مى‏آمد كه با آن متانت شگفت، مبهوتشان كنى. شمشير به دست، بالاى سرت ايستاده بودند. گفتند: «پس، محمّد كجاست؟»

جواب دادى: «مگر پيامبر خدا را به من سپرده بوديد؟»

قربان لهجه استوارت، پسرم! آنجا بود كه حنجره آسمان باز، برايت گشوده شد كه:

«و من الناسِ مَن يشرى‏ نفسَه ابتغاءَ مرضاتِ اللّه و اللّهُ رؤفٌ بالعِباد.»(8)

(بعضى از مردم با ايمان، جان خود را براى كسب خشنودى خدا مى‏فروشند و خدا نسبت به آنان مهربان است).

آسمان، ترانه زيبايى برايت سرود. تو شأن نزول ملائكه‏اى. شأن نزول سپيدى...

امّا. خداى من! نه. مى‏بينم چشم‏هايت سياهى مى‏رود. زينب، سبزترين آيه استقامت، سرخ‏ترين وارث صبر زهرا و تمام شكوه آسمان در خاك، سربه ديوار گذاشته و خدا خدا مى‏كند. امّا اين طرف، پسرم! نمى‏دانى چه‏شوقى از آمدنت در بهشت برپا شده است. فاطمه عروس بهشت، لبريز از شعف و پيامبر(ص) از نشاط سر شار شده است.

مى‏خواستم به اسرافيل بگويم، وقت دميدن در صور رسيده. آخر گمان‏مى‏كردم بعد از تو، زمين به پايان مى‏رسد. ولى الآن مى‏بينم، نگاه‏ممتدى به حسن دارى. او نيز غريب‏ترين سكوت را با بغض خود، آشنايى داده است. پسرم! تحمّل مادر، در اين لحظه‏ها چه‏قدر مى‏تواند باشد؟ درحالى‏كه فرزندش على، بلندترين امتداد ملكوت باشد.

مى‏ايستم كنار پيامبر و زهرايش. آغوش آسمان باز است و مهيّا. ملتمس بوسيدن توست.

برخيز! انتظار خدا را لبّيك بگو! بگذار آسمان طوافت كند. برخيز، پسرم!

*****

تا بر شانه‏هايم، گرمى دستانش را حس كردم، نگاهم را برگرداندم. اشك‏را از چشمانم پاك كرد. سرم را به سينه گرفت. شانه‏هايم را فشرد و آرام گفت: «خدا رحمتش كند! فاطمه براى من مادر بود و چون فرزندان خود، مرا بزرگ كرد...»(9)

بر تو نماز خواند. لحظه به لحظه در تشييع تو، سفارشت را به آسمان مى‏كرد. تو را به خاك بقيع سپرديم. اندوهى غريب مرا گرفت. بقيع، انگار بعد از تو، فاطمه او را هم ميزبان مى‏شود و من آرام مى‏شوم هرگاه به اين مى‏انديشم كه تو را پيامبر به خاك سپرد تا همسايه دخترش باشى.

امّا من. مادر! پسر غريب تو، بعد از پيغمبر و دخترش، از دنيا چيزى به‏جز خيانت نديد. كاش همه رنج‏ها بود و كاش روزى صد مرتبه ماجراى ابن‏ملجم تكرار مى‏شد، ولى پيامبر(ص)، سايه سرم، پيشم بود. كاش او در تشييع جنازه امشبم حضور داشت. تا بعد از دفن، سر بچّه‏هاى مرا به سينه بگيرد و آرامشان كند.

مادر! از من نمى‏پرسى، پس از تو چه كشيدم، كه از خاكستر صدايم، دود آه بر مى‏خيزد؟!

مادر! به راستى چرا هيچ كس از على نمى‏پرسد؟ غريبى تا چه‏قدر!؟ آن‏قدر «سَلونى» را تكرار كردم كه ستون‏هاى مسجد، به لرزه در آمد. ولى پرسشى از كسى برنخاست.

مى‏گفتم: «از من بپرسيد! تا از دست شما نرفته‏ام، بپرسيد! چرا كه من به راه‏هاى آسمان داناتر و واردترم، از راه‏هاى زمين...»(10)

ولى مردم زمين را چه به راه‏هاى آسمان و جستجوى آن!

مادر! اصحاب رسول خدا از ايشان مى‏پرسيدند و براى فهم پاسخ او آن‏قدر كنجكاو بودند كه آرزو داشتند باديه نشينى از راه برسد و از پيامبر(ص) باز هم بپرسد، تا آنان دوباره بشنوند. امّا در اين مورد، هيچ چيز بر من نگذشت، مگر اين كه از پيغمبر(ص) پرسيدم و آن را حفظ كردم. اين كه از على مردم پس از پيامبر(ص) ديگر چيزى نمى‏پرسند، سبب اصلى اختلاف آنان و پريشان ماندنشان در روايات و سردرگمى‏شان در زندگانى است.(11)

از رفتن تو، چند سالى نگذشته بود، كه پيامبر خدا نيز به ملكوت پروردگار پيوست، درحالى‏كه سرش بر سينه من بود. من او را غسل دادم. فرشتگان نيز مرا يارى مى‏كردند. اطراف خانه‏ام به ناله در آمده بود. فرشتگان دسته دسته فرود مى‏آمدند و نماز مى‏گزاردند و عروج مى‏كردند. من صداى آنها را مى‏شنيدم. معلوم است با آن همه شكيبايى آن لحظه‏ها، چه داغى بر دلم بود.(12)

امّا در اين ميان، قريش با خود كامگى، خويش را بر ما مقدّم شمردند و مرا از حقّ خود باز داشتند. نگاه كردم و ديدم صبر و بردبارى بر اين كار بهتر از ايجاد تفرقه ميان مسلمين و ريختن خون آنان است. آخر، مردم به‏تازگى اسلام را پذيرفته بودند. دين مثل مشك سرشار از شيرى بود كه كف كرده باشد. در اين حال، كمترين سستى آن را فاسد مى‏كرد و كوچكترين فرد، آن را واژگون مى‏ساخت.(13)

امّا مادر! اين كه از پيوندم با عصاره وحى، سخن گفتى، درست است مادر! روزى پروردگارم با زبان جبرئيل، با هستى سخن مى‏گفت و مى‏باليد، كه: «اوست كه دو درياى علم و حلم، على و زهرا را به هم پيوند داد و از التقاى اين دو دريا، لؤلؤ شاهوار حسين و مرجان حسن را پديد آورد.»(14)

پيشترها پيامبر برايم تعريف مى‏كرد كه وقتى او را به آسمان بردند، جبرئيل دستش را گرفت و او را روى فرشى از فرش‏هاى بهشت نشاند. سپس بِهى را به دست حضرتش داد. پيامبر مى‏گفت: «من، آن به را دردست خود مى‏چرخاندم، كه ناگهان شكافته شد و از ميان آن، حوريه‏اى بيرون آمد كه از آن نيكوتر نديده بودم. رو به من گفت: السلام عليك يارسول‏اللّه.

گفتم: تو كيستى؟

گفت: من راضيه مرضيه‏ام، كه خداوند از سه نوع كافور و عنبر و مشك، با آب حَيَوان، خمير و خلق كرده و مرا براى همراهى پسر عمويت على آفريده است.(15)

و به راستى كه همراه و همسفر شگفتى برايم بود. تو نيز مادر! در هجرت با من حضور داشتى. از آن رو كه به حجّت رسيده بودى. زيرا هجرت بر كسى نهاده نمى‏شد، مگر با شناخت حجّت خدا بر روى زمين. پس هر كس حجّت الهى را بشناسد و به او معترف شود، مهاجر مى‏گردد. ولى معرفت و شناخت كارى بسيار سنگين بود كه كسى بر آن دست نمى‏يافت، مگر بنده مؤمنى كه به خدا و پيامبرش ايمان آورده بود.(16)

ولى افسوس، كه من در هجرت تو، راه نيافتم. افسوس كه تقدير الهى، روزگار پس از تو و پيامبر(ص) را براى تقويم غربتم نوشت. امّا به خدايم سوگند، اگر من به تنهايى با همه دشمنانم رو به رو شوم، باكى ندارم و هرگز نمى‏هراسم. من در مورد گمراهى آنان كه به نفس خويش گرفتار شدند و درباره هدايت و رستگارى خود، از جانب خويش بينايم و از طرف پروردگارم يقين و باور دارم. به ملاقات خدايم مشتاق ترينم و انتظار پاداش نيكويش را اميدوار. ولى مادر! تمام اندوه من از اين است كه بى‏خردان، ولايت اين امّت را به دست گيرند و بيت‏المال مسلمين را ميان خود، دست به دست كنند و حق را پايمال. سخت پريشانم از اين كه بندگان خدا را بردگان خود سازند و دشمنان او را، ياران خود. آخر ميان حاكمان كسى را مى‏بينم كه بين مردم مسلمان، شراب مى‏نوشد و به حدّ اسلام تازيانه مى‏خورد. در اين ميان، حكومت طلبى حضور دارد كه پيشترها مسلمان نمى‏شد تا آن‏كه براى اسلام آوردنش، به او از دنيا بخشيدند. به خدا اگر از ترس والى شدن بر امّت اسلام نبود، مردم را به جهاد نمى‏خواندم، سستى‏هايشان را سرزنش نمى‏كردم، در گرد آورى نيرو و ترغيب مسلمين، اين قدر نمى‏كوشيدم. به خدا قسم اگر از حكومت كفر بر جامعه دين نمى‏هراسيدم، وقتى مردم زير بار جنگ نمى‏رفتند و شانه خالى مى‏كردند، آنان را به حال خود رها مى‏كردم. تعجب مى‏كنم چگونه اين مردم نمى‏بينند اطرافشان خلوت شده و دشمنشان پيروز؟ چطور نمى‏فهمند كه آنچه حقّ آنان بوده، اكنون در تصرّف واليان بى‏كفايتشان است؟ چگونه جنگ داخل شهرشان را لمس نمى‏كنند؟...(17)

بگذريم. بگذار به خاطراتمان برگرديم كه آتش از درونم زبانه مى‏كشد. هجرت را به ياد دارى؟ يادت هست وقتى خبر آن به گوش عمويم عباس رسيد، چه مضطربانه نزدم آمد و گفت: «با آن‏كه محمّد(ص) مخفيانه مكّه را ترك كرد، قريش در جستجوى او تمام مكّه و اطراف آن را زير پا نهادند. تو چگونه از مكّه با اين عايله در مقابل چشم دشمن، آن هم ميان روز روشن، عبور مى‏كنى؟ نمى‏ترسى جلوى كاروانت را بگيرند و...»عمو نگران بود و حق داشت. آخر او كه در غار ثور همراه با من به حضور پيامبر نرسيده بود. آن شب را مى‏گويم كه با رسول خدا در غار ثور ملاقات كردم، درحالى‏كه به من دستور داد با زنان هاشمى از مكّه هجرت كنم. عمو خبر نداشت آن شب همراه با اين فرمان، چه نويدى از پيامبر گرفتم. نمى‏دانست كه پيامبر(ص) به من فرمود: «از اين پس هيچ آسيبى به شما نخواهد رسيد.»

و من از آن‏جا كه به پروردگارم اعتماد داشتم و به گفته رسولش اعتقاد، در روز و دربرابر ديد قريش از مكّه سفر كردم. ولى شما، مضطرب بوديد. بيش از همه خودت، كه حسّ غريبى داشتى. مى‏فهميدم حسّ جدايى از وطن، حسّ فراق از تمام گذشته‏ها، چيزى كه ساليان وسيعى است من درگير آنم.

شتربان قافله را به ياد مى‏آورى؟ «ليثى» را مى‏گويم. ترس وجودش را سرشار كرده بود. مى‏خواست هر چه زودتر، كاروان را از تيررس چشم قريش بيرون ببرد. نگران بود. عجله داشت. مى‏ترسيد. به ياد مى‏آورى؟ ازاو خواستم درنگ كند و كاروان را آرام حركت دهد. شما سكوت كرده و متحيّر مانده بوديد كه على چرا در گيرودار اين خطر بزرگ اين‏قدر خونسرد و عادى برخورد مى‏كند؟ به او گفتم: «آرام باش! پيامبر(ص) به من فرموده است در اين راه هيچ گزندى به ما نمى‏رسد.»

مبهوت مانده بود، باورش نمى‏شد. افسار شتر را گرفتم و خود هدايت آنان را بر عهده گرفتم. رجز مى‏خواندم. بيابان نفسش را در سينه حبس كرده بود، تا عبور كاروان ما را در خويش ضبط كند.(18)

ده سال با همه جريان‏هايش گذشت. پيامبر(ص) مرا با گروهى از مسلمين به يمن فرستاد. مأمور بودم در بازگشت از يمن، پارچه‏هايى را كه مسيحيان نجران در روز مباهله تعهّد كرده بودند، بگيرم و به پيامبر برسانم. وقتى پارچه‏ها را دريافت كردم، به من خبر رسيد كه پيامبر(ص) رهسپار مكّه شده است. من نيز راهى مكّه شدم. اين بار وقتى از بيابان‏هاى حجاز مى‏گذشتم، به‏ياد تو افتادم. به ياد آرامش ده سال پيش در هجرت. اين‏بار امّا، با شتاب مى‏رفتم. تا به‏حضور رسول‏اللّه برسم. پارچه‏ها را به‏يكى از افسران خود سپردم و بى‏درنگ خود را و سپس گزارش مأموريت خويش را به پيامبر رساندم. پيامبر از ديدارم غرق در سرور شد. فرمان داد به سوى سربازانم بروم و همراه آنان به مكّه باز گردم. باز از همان صحرا، باشتاب عبور كردم. وقتى به لشكر رسيدم، با كمال حيرت ديدم كه نماينده‏ام، تمام پارچه‏ها را بين سربازان تقسيم كرده است و لشكر پارچه‏ها را به جاى لباس احرام بر تن نموده‏اند.

چه مى‏توانستم انجام دهم؟ حال آن‏كه عدالت را در اسارت مى‏ديدم! به‏قدرى ناراحت شدم كه با سنگينى گلويم، گفتم: «چرا پيش از آن‏كه پارچه‏ها را به رسول خدا تحويل دهيم،آن‏ها را بين لشكر تقسيم كرده‏اى؟»

افسر گفت: «سربازان اصرار كردند كه پارچه‏ها را به عنوان امانت قسمت كنم و پس از حج همه را باز گيرم.»

امّا مادر! مگر على بن ابى‏طالب مى‏توانست، كمترين تجاوز به حريم عدل، و حريم بيت المال را تحمّل كند؟ گفتم: «چنين كارى را هرگز اجازه‏نداشتى.» تمام پارچه‏ها را پس گرفتم، تا آنكه در مكّه به پيامبر(ص) تحويل دادم.(19)

مى‏دانم، مادر! مى‏دانم چه مى‏خواهى بگويى، حكم خداوند را كسى اجرا نمى‏كند، مگر آن‏كه در كارش رشوه نباشد، فروتنى مقابل باطل نكند و در پى طمع نباشد.(20)

آرى و چيزى نگذشت، همين عدالت‏هاى شيواى پسرت، او را به بيست‏وپنج سال، اسارت در سكوت كشاند. روزگارى بر من رسيد كه از ميراث محمّد(ص) اندكى به من مى‏دادند. مثل شيرى كه هنگام دوشيدن شتر، به بچه‏اش مى‏دهند. سوگند به خدا! اگر مسايلى در كار نبود كه اسلام را به خطر مى‏انداخت، همه آن‏ها را به دور مى‏ريختم. مثل گوشت‏فروشى كه پاره‏هاى جگر يا شكنبه خاك آلود را به دور مى‏اندازد.(21)

اكنون نيز، اگر پيشانى مرا آغشته به خون مى‏بينى، يقين بدان، ارتباطى است، بين كينه ديروز اين قومِ پيشانى پينه بسته، كه هرگز حق را سجده نكردند، با خون امشب، خونى كه از فرق سرم مى‏چكد. و فرقى هم‏هست، بين كسى كه براى خدا عدالت مى‏ورزد و آنكه كينه عدل را باشمشير زهرآگين خود بيرون مى‏ريزد.

مادر جان! آسمان باز است. امّا چشمان حَسنم بسته است. نمى‏گشايد تا بر گونه‏هايش باران اشك ننشيند.

مادر! كوير زمين را هيچ بارانى پس از ما پاسخ نخواهد گفت. زمين، كرامت مطلق را، امشب از دست خواهد داد. امّا يادش به خير! سه روز آغاز من. آغاز حقيقت، كه همدم با تو و همراز با ملايك بودم. سلامم را به پيامبر برسان و بگو، من نيز مشاق‏ترينم و دلتنگ‏ترين و بيش از چشمانم خسته. امّا بال‏هاى وسيعى به استقبالم مى‏آيند.

و من اشتياق پرواز را، لبّيك خواهم گفت.

پاورقى:‌


1. جعفر سبحانى، فروغ ولايت، ص 80.
2. عنكبوت (29) آيه 56.
3. جعفر سبحانى، فرازهايى از تاريخ پيامبر(ص)، ص 135.
4. همان، ص 204.
5. شيخ عباس قمى، منتهى الآمال، ص 171 - 172.
6. همان، ص 172.
7. احمد صادقى اردستانى، زنان دانشمند و راوى حديث، ص 203.
8. بقره (2) آيه 207.
9. احمد صادقى اردستانى، زنان دانشمند و راوى حديث، ص 204.
10. فيض الاسلام، نهج‏البلاغه، خطبه 231.
11. همان، خطبه 210.
12. همان، خطبه 193.
13. جعفر سبحانى، فروغ ولايت، ص 167.
14. الرّحمن (55) آيه 19.
15. حسين عماد زاده، مجموعه زندگانى چهارده معصوم(ع)، ص 410.
16. فيض الاسلام، نهج‏البلاغه، خطبه 231.
17. همان، نامه 62.
18. جعفر سبحانى، فروغ ولايت، ص 64 و 65.
19. همان، ص 112 - 113.
20. فيض الاسلام، نهج‏البلاغه، قصار 107.
21. همان، خطبه 76.