شرح غررالحكم و دررالكلم ، جلد چهارم

جمال الدين محمد خوانسارى‏

- ۱۸ -


6281 عجبت لمن يقال: إنّ فيه الشّرّ الّذى يعلم انّه فيه كيف يسخط. عجب دارم از كسى كه گفته مى‏شود آنكه در اوست بديى كه ميداند آن در اوست‏ چگونه خشمناك مى‏شود. غرض تعجب است از كسى كه بديى داشته باشد و خود داند كه آن در اوست و اگر كسى بگويد كه آن دروست خشمناك شود و نفهمد اين معنى را كه هر گاه بودن آن در او بد باشد بايد كه آن را چاره كرد و از خود زايل كرد و خشمناك شدن بر كسى كه راستى گفته باشد وجهى ندارد بلكه آن هم بديى ديگرست.

6282 عجبت لمن يوصف بالخير الّذى يعلم انّه ليس فيه كيف يرضى. عجب دارم از كسى كه وصف كرده مى‏شود بنيكوييى كه او ميداند كه آن نيست در او، چگونه خشنود مى‏شود وجه تعجب اينست كه هر گاه آن خير در او نباشد و او را وصف كنند بآن بايد كه خجل و منفعل گردد نه اين كه خشنود شود بآن چنانكه شيوه اكثر مردم دنياست.

6283 عجبت لمن يتكلّم بما لا ينفعه فى دنياه و لا يكتب له اجره فى اخراه. تعجب دارم از كسى كه سخن گويد به آن چه سود ندهد او را در دنياى او، و نوشته نشود از براى او مزد آن در آخرت او. مراد تعجب است از كسى كه سخن گويد به آن چه نه نفع دنيوى در آن باشد و نه اجر اخروى مانند اكثر سخنان اكثر مردم در مجالس و محافل.

6284 عجبت لمن يتكلّم فيما ان حكى عنه ضرّه، و ان لم يحك عنه لم ينفعه. عجب دارم از كسى كه سخن گويد در آنچه اگر حكايت كرده شود آن از او ضرر كند او را، و اگر حكايت كرده نشود سودى ندهد او را. مراد اينست كه عاقل سخنى كه گويد بايد كه چيزى باشد كه اگر نقل كنند از او ضررى نكند باو، و اگر بالفرض ضرر كند بر آن تقدير چيزى باشد كه اگر نقل نكنند سودى دهد او را، تا اين كه‏ بجهت آن سود آنرا گويد، پس سخن گفتنى كه هيچ يك از آنها در آن نباشد كمال بى‏عقلى است و محلّ تعجب است.

6285 عجبت لمن يرجو فضل من فوقه كيف يحرم من دونه. عجب دارم از كسى كه اميد داشته باشد احسان كسى را كه بالاتر از اوست چگونه محروم مى‏سازد كسى را كه پست‏تر ازوست غرض اين است كه كسى كه احسان نكند بكسى كه پست‏تر ازو باشد احسان نكند باو نيز كسى كه بالاتر ازو باشد، پس كسى كه اميد احسان از بالاتر از خود داشته باشد و با وجود آن اميد احسان نكند بپست‏تر از خود محلّ تعجب است.

حرف عين بلفظ مطلق

از آنچه وارد شده از سخنان حكمت آميز حضرت أمير المؤمنين علىّ بن أبى طالب عليه السّلام در حرف عين بلفظ مطلق يعنى بألفاظ مختلف نه بلفظ واحد مانند فصلهاى سابق كه همه فقرات آنها مصدّر بيك لفظ بود. فرموده آن حضرت عليه السّلام:

6286 عودك الى الحقّ خير من تماديك فى الباطل. بر گشتن تو بسوى حقّ بهتر است از كشيدن تو در باطل. مراد اينست كه هر گاه كسى بر باطل باشد و ظاهر شود از براى او بطلان آن، برگشتن او بسوى حقّ و اعتراف بآن هر چند در آن خجالت و انفعالى باشد باعتبار اين كه اعترافى باشد از او ببطلان سابق يا اين كه عدم ثبات راى و انديشه او بر مردم ظاهر گردد، بهترست از تصلب بر آن باطل و كشيدن در آن با وجود علم ببطلان آن هر چند در آن خجالت و انفعال نباشد.

6287 عودك الى الحقّ و ان تعبت خير من راحتك مع لزوم الباطل. برگشتن تو بسوى حقّ و هر چند تعب كشى بهترست از آسايش تو با لازم بودن باطل و جدا نشدن از آن. اين نيز مضمون فقره سابق است و بمنزله تأكيد آنست‏ اگر هر دو را با هم فرموده باشند.

6288 علم المنافق فى لسانه. علم منافق در زبان اوست، مراد به «منافق» كسيست كه باطن او با ظاهر موافق نباشد در ايمان. و مراد اينست كه بزبان چيزى چند گويد كه علم و دانش او از آن ظاهر شود امّا عمل به آنها نكند و از عمل او علمى ظاهر نشود بخلاف مؤمن كه از عمل او علم او ظاهر شود هر چند بزبان نگويد چنانكه فرموده:

6289 علم المؤمن فى عمله. علم مؤمن در عمل اوست.

6290 علم بلا عمل كشجر بلاثمر. علمى بى‏عمل مانند درختى است بى‏ميوه.

6291 علم بلا عمل كقوس بلا وتر. علمى بى‏عمل مانند كمانى است بى‏زه.

6292 علم لا ينفع كدواء لا ينجع. علمى كه نفع ندهد مانند دوائيست كه اثر نكند، مراد به «علمى كه نفع ندهد» علميست كه عمل بآن نشود.

6293 عزّ القنوع خير من ذلّ الخضوع. عزّت قنوع بهترست از خوارى خضوع، «قنوع» بمعنى راضى شدن بنصيب و بهره خودست از دنيا و «خضوع» بمعنى فروتنى كردن است و مراد اينست كه عزّتى كه با قنوع است هر چند با تعب و زحمت باشد بهترست از خواريى كه با خضوع و فروتنى كردن بمردم باشد هر چند سبب توسعه و فراخى گردد.

6294 علم لا يصلحك ضلال، و مال لا ينفعك وبال. علمى كه بصلاح نياورد ترا گمراهى است، و مالى كه سود ندهد ترا و بالى است، مراد به «علمى كه بصلاح نياورد» علمى است كه عمل بآن نشود، و «بودن آن گمراهى» باعتبار اينست كه سبب زيادتى و زر و وبال گردد زيرا كه گناه عصيان عالم زياده است از گناه عصيان جاهل، بلكه جاهل در بسيارى از امور معذور باشد كه عالم در آنها معذور نباشد چنانكه مكرّر مذكور شد، و مراد به «مالى كه سود ندهد» اينست كه نگاهداشته شود و در مصارف مشروعه كه سودى دهد در آخرت يا دنيا صرف نشود، و «بودن آن و بال» ظاهرست چه نفعى از آن نبرد و در دنيا تعب و زحمت حفظ و حراست آن بايد كشيد و در آخرت حساب آن بايد داد.

6295 عداوة العاقل خير من صداقة الجاهل. دشمنى عاقل بهترست از دوستى جاهل يعنى كم عقل بقرينه مقابله با عاقل، و اين مضمون مشهورست.

6296 علم بلا عمل حجّة للّه على العبد. علمى بى عمل حجتى است مر خدا را بر بنده، يعنى بآن حجت مى‏گيرد خدا بر بنده كه صاحب آن باشد و برهان مى‏سازد آن را بر استحقاق او عقاب و عذاب را با وجود آن، و ديگر عذرى باقى نمى‏ماند از براى او، بخلاف كسى كه عالم نباشد چه اگر او عصيانى كند جهل او عذرى مى‏تواند شد از براى او.

6297 عالم معاند خير من جاهل مساعد. عالمى دشمن بهترست از جاهلى يارى كننده، اين همان مضمون فقره سابق سابق است و مراد به «عالم» عاقل است و به «جاهل» كم عقل، و هر يك بر ظاهر نيز محمول مى‏تواند شد.

6298 عبد الشّهوة اذلّ من عبد الرّقّ. بنده خواهش خوارترست از بنده بندگى يعنى بنده مملوك، چه آن بندگى باعث خوارى در آخرت مى‏شود بخلاف اين بندگى و در دنيا نيز گاه هست كه خواريى كه بسبب آن حاصل مى‏شود زياده است از خوارى اين.

6299 عبد المطامع مسترقّ لا يجد ابدا العتق. بنده طمعها بنده گردانيده شده است كه نمى‏يابد هرگز آزادى را.

6300 عبد الشّهوة اسير لا ينفكّ اسره. بنده خواهش گرفتاريست كه جدا نمى‏شود گرفتارى او، يعنى هرگز از آن خلاصى نيابد.

6301 عار الفضيحة يكدّر حلاوة اللّذّة. عيب رسوائى تيره مى‏سازد شيرينى لذّت را، يعنى حرامى كه لذّت داشته باشد اگر چه لذّت آن شيرينى دارد امّا عار و عيب رسوائى آن شيرينى آنرا مكدّر و تيره مى‏سازد و آميخته بتلخى مى‏گرداند پس گذشتن از سر چنين شيرينى سهل باشد.

6302 علّة المعاداة قلّة المبالاة. علت دشمنى كمى باك داشتن است يعنى كمى باك داشتن از مردم و بى‏پروائى در رعايت حرمت ايشان سبب دشمنى ايشان مى‏گردد.

6303 عبد الحرص مخلّد الشّقاء. بنده حرص دايم بدبختى است، يعنى بدبختى او دائمى است. و مراد بدبختى دنيويست زيرا كه در دنيا هميشه در تعب و رنج است و هرگز راحتى ندارد و امّا بدبختى أخروى او پس بقدر و زر و باليست كه بسبب آن كسب كرده باشد.

6304 عبد الدّنيا مؤبّد الفتنة و البلاء. بنده دنيا پاينده فتنه و بلاست يعنى فتنه و بلاى او در دنيا پاينده و دائميست چنانكه در فقره سابق مذكور شد.

6305 علّموا صبيانكم الصّلوة، و خذوهم بها اذا بلغوا الحلم. بياموزيد كودكان خود را نماز، و مؤاخذه كنيد ايشان را بسبب آن هر گاه برسند باحتلام، مراد به «احتلام» در اينجا بيرون آمدن منى است از قبل خواه در بيدارى و خواه در خواب و چون اين يكى از علامات معروفه بلوغ است كه بسبب وجوب عبادات مى‏شود آن را مناط مؤاخذه فرموده‏اند و مراد مؤاخذه ايشان است بسبب آن بعد از بلوغ، خواه باين علامت معلوم شود و خواه بعلامت ديگر مثل سنّ كه پسر با كمال پانزده سال هلالى بالغ است و دختر با كمال نه سال هلالى بنا بر مذهب مشهور ميانه علما، و بعضى در دختر إكمال ده سال اعتبار كرده‏اند، و مراد به «مؤاخذه ايشان بسبب آن» اينست كه ايشان را تعزير و آزار كنند اگر نكنند آنرا بخشونت و درشتى و كتك و بالاتر از آن بتفصيلى كه در كتب فقهيه بيان شده.

پوشيده نيست كه پيش از بلوغ نيز گفته‏اند كه ايشان را بايد عادت فرمود بكردن نماز هر گاه شش ساله شوند و بعضى هفت ساله گفته‏اند، و هر دو در حديث‏ وارد شده و گفته‏اند كه: مى‏زنند ايشان را هر گاه ترك كنند آنرا در نه سالگى يا در ده سالگى بنا بر اختلاف احاديث. و ممكن است كه اينها بعنوان استحباب باشد، و ممكن است كه بر سبيل وجوب باشد نهايت تأكيد در مؤاخذه بعد از بلوغ بيشتر باشد و بآن اعتبار آن تخصيص يافته باشد بذكر درين فقره مباركه.

6306 عادة النّبلاء السّخاء و الكظم و العفو و الحلم. عادت نبيلان يعنى مردم نجيب يا تند فطنت سخاوت است و فرو خوردن خشم و در گذشتن از گناه مردم و بردبارى.

6307 عمى البصر خير من كثير من النظر. كورى ديده بهترست از بسيارى از نگريستن يعنى نگريستنهاى نامشروع.

6308 عزيمة الخير تطفئ نار الشّرّ. قصد كار خير فرو مى‏نشاند آتش شرّ را، يعنى گاه هست كه آتش شرّى كه متوجّه كسى باشد از بلائى يا مصيبتى فرو مى‏نشيند و دفع مى‏شود بمجرّد قصد كار خيرى كه او بكند يا اين كه آتش شرّ گناهى كه كرده باشد فرو مى‏نشيند بمجرّد قصد كار خيرى كه بكند و اين كفاره آن مى‏شود.

6309 عظم الجسد و طوله لا ينفع اذا كان القلب خاويا. بزرگى بدن و درازى آن سود نمى‏دهد هر گاه بوده باشد دل خالى. مراد اينست كه عمده در آدمى اينست كه با عقل و شعور باشد و هر گاه دل آن خالى باشد از آن هر چند بحسب جثه بزرگ باشد كارى ازو نمى‏آيد.

6310 عباد مخلوقون اقتدارا، و مر بوبون اقتسارا، و مقبوضون احتضارا. بندگانيند آفريده شده از روى قدرت، و تربيت كرده شده از روى قهر، و گرفته شده از براى حاضر شدن. ظاهر اينست كه مراد وصف مطلق بندگان خدا باشد باين كه‏ بندگانى‏اند كه حق تعالى ايشان را خلق ميكند از روى قدرت و توانائى خود، و تربيت ميكند از روى قهر و غلبه يعنى هر يك را بحدّ كمال خود مى‏رساند از روى قهر و غلبه خود بى مدخليت قدرت و اختيار او بلكه هر چند او نخواهد آنرا و آن مكروه او باشد و مى‏گيرد ايشان را و قبض روح ايشان مى‏نمايد از براى اين كه حاضر شوند در آن نشأه و بجزاى أعمال خود برسند نه اين كه معدوم شوند و ديگر بازگشتى نباشد چنانكه گمان منكران حشرست.

و ممكن است كه مراد وصف ملائكه باشد يا ائمه صلوات اللّه عليهم و غرض ردّ بر جمعى باشد كه گمان ألوهيت ايشان كرده‏اند باين كه چنين نيست بلكه ايشان بندگانيند آفريده شده بقدرت و اختيار حق تعالى، و تربيت كرده شده از روى قهر و غلبه بهمان معنى كه مذكور شد، يا باين معنى كه تربيت كرده شده‏اند بر وجهى كه معصوم باشند از گناه و باز داشته شده باشند از آن بعنوانى كه گويا مجبور و مقهورند بر نكردن آن، و «گرفته شده‏اند از براى احتضار» يا بعنوان احتضار يعنى موت يا جان كندن و كسى كه آفريده شود و تربيت كرده شود و بميرد چگونه إله مى‏تواند بود و ممكن است كه وصف باحتضار بر تقديرى كه كلام در وصف ملائكه باشد اشاره باشد به جسمانيت ايشان بنا بر اين كه ملائكه همه جسمانى باشند، يا اين كه كلام در وصف طايفه از ايشان باشد كه جسمانى باشند و اللّه تعالى يعلم.

6311 عرّجوا عن طريق المنافرة، و ضعوا تيجان المفاخرة. ميل كنيد از راه منافرت، و بگذاريد تاجهاى مفاخرت را. «منافره» بمعنى پراكندگى و دورى كردنست و مراد تحريص مؤمنانست بر موافقت و التيام با يكديگر، و عدول از جدائى و دورى كردن از يكديگر. و مراد به «گذاشتن تاجهاى مفاخرت» اينست كه بفضايل و مزايائى كه داشته باشيد مفاخرت مى‏كنيد، چون كسى كه مفاخرت ميكند آنرا زينت خود ميداند و بمنزله تاجى ميداند كه بر سر گذاشته باشد، پس «گذاشتن‏ تاج مفاخرت، يعنى برداشتن آن از سر» كنايه است از ترك آن.

6312 عاشر اهل الفضل تسعد و تنبل. آميزش كن با اهل فضل تا نيكبخت گردى و نبيل يعنى نجيب يا تند فطنت.

6313 عمارة القلوب فى معاشرة ذوي العقول. آبادى دلها در آميزش با صاحبان عقلهاست.

6314 عين المحبّ عميّة عن معايب المحبوب، و اذنه صمّاء عن قبح مساويه. ديده دوست كورست از عيبهاى دوست، و گوش او كرست از زشتى بديهاى او، يعنى دوستى چنان چشم و گوش دوست را مى‏گيرد كه عيبهاى دوست خود را نمى‏بيند و گويا چشم او كورست از ديدن آنها، و زشتى بديهاى او را هر گاه بگويند نمى‏شنود چنانكه گويا گوش او كرست از شنيدن آنها، پس هر گاه كسى خواهد كه بر عيبها و بديهاى خود خوب آگاه شود از كسى استفسار كند كه دوست او نباشد، و همچنين اگر خواهد كه بر خوبى و بدى كسى مطلع شود استفسار أحوال او از غير دوست او كند.

6315 عرف اللّه سبحانه بفسخ العزائم و حلّ العقود و كشف الضّرّ و البليّة عمّن اخلص له النّيّة. شناخته شده است خداى سبحانه بفسخ عزيمتها و واشدن گرهها، و گشودن سختى و بلا از كسى كه خالص گرداند از براى او نيت را، يعنى از جمله دلايل از براى شناخت خداى سبحانه فسخ عزيمتهاست، چه بسيارست كه كسى عزيمتى دارد يعنى عزم جزم بر كردن كارى يا نكردن آن دارد ناگاه فسخ آن عزيمت ميكند بى‏حدوث سببى كه مقتضى آن فسخ باشد يا زوال امرى از جمله اسباب آن عزيمت، و ظاهرست كه اين را از سببى ناچارست پس سبب آن بايد مجرّدى باشد عالم بما فى لضمائر قادر بر آنچه خواهد و آن خداى سبحانه است، و همچنين از جمله دلايل آن اينست كه بسيار مشاهده مى‏شود كه كار بر كسى بسته مى‏شود و در گره مى‏افتد يا در سختى و بلائى مى‏افتد و همين كه متوسّل مى‏شود بدرگاه او و خالص ميكند از براى او نيت را و قطع اميد خود از ديگران ميكند و از روى اخلاص طلب گشايش يا رفع آن سختى و بلا از او مى‏نمايد چنان مى‏شود، پس بتكرّر مشاهده امثال اينها ظاهر و روشن مى‏گردد وجود او و علم او بهر چيز و هر حال، و قدرت او بر هر چه خواهد.

6316 عداوة الاقارب امرّ من لسع العقارب. دشمنى اقارب يعنى خويشان تلخ‏ترست از گزيدن عقارب، يعنى عقربها، مراد اينست كه گاه هست كه اقارب چنان شديد العداوة باشند كه گزنده‏تر از عقارب‏ باشند، يا اين كه چون دشمنى از ايشان خلاف متوقّع است هر گاه دشمنى كنند آن بدتر از گريدن عقرب نمايد، و اوّل ظاهرترست.

6317 عاودوا الكرّ، و استحيوا من الفرّ، فانّه عار فى الاعقاب و نار يوم الحساب. عادت كنيد حمله كردن را، و شرم كنيد از گريختن، پس بدرستى كه آن عيبى است در أعقاب، و آتشى است در روز حساب. مراد تحريص بر حمله كردن در جهادست و منع از گريختن در آن، و «عيبى است در اعقاب» يعنى عيبى است كه بأولاد و أحفاد نيز سرايت ميكند و ايشان نيز بآن سرزنش كرده ميشوند.

و فرموده است آن حضرت عليه السّلام در باره كسى كه مذمّت مى‏فرموده او را:

6318 عاش ركّاب عشوات، جاهل ركّاب جهالات، عاد على نفسه، مزّيّن لها سلوك المحالات و باطل التّرّهات. كورى است بسيار سوار شونده تاريكيها، نادانى است بسيار سوار شونده نادانيها، ستم كننده است بر نفس خود، زينت دهنده است از براى آن سلوك محالات و باطل ترّهات را. مراد به «كور بودن او» بودن او بر ضلالت و گمراهى است كه كورى معنويست، و مراد به «تاريكيها» تاريكيهاى جهالات و ضلالات است، و «بسيار سوار شونده آنهاست» يعنى در اكثر بر آنها قرار گرفته مانند كسى كه بر اسبى سوار باشد، و «نادانى است بسيار سوار شونده نادانيها» بمنزله تأكيد سابق است، و «محالات» بضمّ ميم جمع «محال» است بمعنى چيزى كه از حالى بحالى گشته باشد و از صورتى‏ بصورت ديگر تغيير يافته و مراد اينست كه زينت دهنده است از براى نفس خود سلوك شبهه‏ها را كه در نظر نادانان از صورت باطل خود گشته‏اند و بصورت حق در آمده‏اند و مراد به «سلوك آنها» پيمودن آنها و رفتن براه آنهاست، و «ترّهات» بضمّ تا و تشديد راء و فتح آن سخنان باطل بى‏طايل را گويند و در اصل بمعنى بيابانهاى خشك بى‏آب و علف است و استعمال آنها در آن سخنان باعتبار تشبيه آنها بآن بيابانهاست و اضافه «باطل» به «ترّهات» از براى تأكيد است يا مراد اينست كه: زينت مى‏دهد از براى آن سلوك باطل‏ترين سخنان باطل بى‏طايل را.

6319 علّة الكذب شرّ علّة، و زلّة المتوقّى اشدّ زلّة. بيمارى دروغگوئى بدترين بيماريى است، و لغزش متوقّى سخت‏ترين لغزشى است، يعنى دروغگوئى بيماريى است نفسانى بدترين بيماريها، زيرا كه در دنيا باعث خوارى و رسوائى گردد و در آخرت سبب عذاب اليم و عقاب وخيم، و چه بيمارى بآن مى‏رسد و ظاهر اينست كه مراد به «متوقّى» كسى باشد كه اظهار نگاهدارى خود از گناهان ميكند و خود را متقى مى‏نمايد. و «بودن لغزش او يعنى گناه او سخت ترين لغزشى» باعتبار اينست كه فضيحت و رسوائى آن زيادترست از گناهى كه كسى كند كه خود را چنين ننموده باشد. و ممكن است كه جمع ميانه اين دو كلام باعتبار اين باشد كه اظهار تقوى با ظاهر شدن خلاف آن دروغگوئى است قولى يا فعلى كه خلاف آن ظاهر شود و باعث خوارى و رسوائى گردد پس از قبيل ذكر خاصّ بعد از عامّ باشد. و ممكن است كه مراد بمتوقّى كسى باشد كه مبالغت زياد و اهتمام تمام در حفظ و نگاهدارى خود كند و مراد اين باشد كه چنين كسى گاه هست كه‏ لغزشى ميكند سخت‏ترين لغزشى، و غرض اين باشد كه مبالغه زياد در آن خوب نيست بلكه بايد كه ميانه روى كرد در آن و توكل بر حفظ و حراست حق تعالى كرد و بنا بر اين كلامى است عليحده، و مربوط بسابق نيست و اين فقره مباركه در فصل زاى نيز نقل شد و در آنجا چنين بود «زلّة المتوقّى أشدّ زلّة و علّة اللؤم اقبح علّة» و در آنجا ترجمه و شرح شد.

6320 عزّ اللّئيم مذلّة، و ضلال العقل اشدّ ضلّة. عزّت لئيم خواريى است و گمراهى عقل سخت‏ترين گمراهى است. مراد به «لئيم» چنانكه مكرّر مذكور شد شخص دنى پست مرتبه است يا بخيل. و «بودن عزّت اوّل خوارى» باعتبار اينست كه پست مرتبه هر گاه عزيز گردد و اقتدارى بهم رساند كارى چند كند كه سبب خوارى او گردد در دنيا و آخرت بخلاف اين كه عزيز نگردد كه بسبب عدم اقتدار چندان كارى نتواند كرد كه سبب آن گردد، و «بودن عزّت دوّم خوارى» باعتبار اينست كه بخيل هر گاه عزيز و روشناس گردد بخيلى او ظاهر گردد و بسبب آن خوار گردد، بخلاف اين كه عزيز و روشناس نباشد كه بخيلى او معلوم نشود، و «بودن گمراهى عقل سخت‏ترين گمراهى» باعتبار اينست كه گمراهيى كه با عقل و خرد باشد يقين باعتبار كمال تقصير صاحب آنست در طلب- كردن راه حق و با وجود آن معذور نباشد بخلاف گمراهى كسى كه كم عقل باشد كه او ممكن است كه چندان تقصيرى نداشته باشد و بآن اعتبار معذور باشد.

6321 عنوان العقل مداراة النّاس. عنوان عقل و خرد مدارا كردن با مردم است «عنوان» چنانكه مكرّر مذكور شد بمعنى دليل يا سر سخن است.

6322 عنوان النّبل الاحسان الى النّاس. عنوان نبل احسان كردن بمردم است، «نبل» بضمّ نون و سكون باء يك نقطه بمعنى نجابت است يا تندى فطنت.

6323 عضّوا على النّواجذ، فانّه انبا للسّيوف عن الهام. دندان بگيريد نواجذ را پس بدرستى كه اين كند كننده‏ترست مر شمشيرها را از سرها، اين از جمله كلاميست كه فرموده‏اند بأصحاب خود در بعضى از روزهاى جنگ صفين مشتمل بر بعضى از آداب جنگ، و «نواجذ» دندانهاى آخرين است بعد از دندانهاى آسيا و آن چهارتاست در هر طرفى دوتا. و بعضى گفته‏اند كه: همه دندانها را «نواجذ» گويند و مراد اينست كه در وقتى كه شمشير حواله شما كنند دندانها را يا آن دندانها را كه مذكور شد بر روى يكديگر سخت بگذاريد كه اين باعث اين مى‏شود كه شمشير كه بر سر بيايد كندى كند و چندان نبرد. و ممكن است كه وجه آن اين باشد كه گفته‏اند كه: هر گاه دندانها را چنين كند متصلب مى‏شود اعصاب و عضلات متصله بدماغ و زايل مى‏شود استرخاى آنها پس مقاومت آنها با شمشير بيشتر باشد و تأثير شمشير در آنها كمتر گردد.

6324 عقوبة الكرام احسن من عفو اللّئام. عقوبت كردن كريمان نيكوترست از عفو كردن لئيمان. مراد به «كريمان» مردم بلند مرتبه است و به «لئيمان» مردم دنى پست مرتبه. و «بودن عقوبت آنها نيكوتر از عفو اينها» باعتبار اينست كه در عقوبت آنها چندان خفت و خوارى نباشد بخلاف عفو اينها، كه ممنون شدن از آنها كمال خفت و خوارى دارد.

6325 عقوبة الغضوب و الحقود و الحسود تبدأ بأنفسهم. عقوبت خشمناك و كينه‏ور و حسود ابتدا كرده مى‏شود بنفسهاى ايشان. مراد مذمّت اين اخلاق است باين كه ضرر و آزار آنها اوّل بصاحب آنها مى‏رسد باعتبار كدورت و غصه كه لازم آنها باشد پس ارتكاب آن باميد اين كه شايد بعد از آن ضررى بآن طرف رسانند كمال سفاهت است، و ممكن است كه مراد اين باشد كه اوّل صاحب آنها ابتدا ميكند بعقوبت خود بر آنها، باعتبار غم و غصه كه بخود راه مى‏دهد و رنج و ألمى كه از آن راه مى‏كشد تا بعد از آن ديگر حق تعالى او را عقوبت كند بر آنها.

6326 عثرة الاسترسال لا تستقال. لغزش استرسال طلب فتح كرده نمى‏شود، «استرسال» بمعنى أنس و آرام گرفتن بكسى است و اعتماد كردن بر او در آنچه نقل شود باو از أسرار. و مراد اينست كه درين باب كمال احتياط بايد كرد كه اگر لغزشى بشود در آن و سرّى نقل شود بكسى كه اهل آن نباشد ديگر چاره آن نتوان كرد و طلب فسخ آن و در گذشتن از آن نتوان نمود بخلاف لغزشهاى ديگر كه در اكثر آنها طلب در گذشتن از آن توان كرد.

6327 عمل الجاهل وبال، و علمه ضلال. عمل جاهل و بال است و علم او ضلال است، «جاهل» در اينجا بمعنى كم عقل است، و «وبال» بمعنى سخنى و گرانى است و عذاب و هر امر مكروه ناخوشى را «وبال» گويند، و «بودن عمل جاهل وبال» باعتبار اينست كه غالب اينست كه كم عقل آنچه كند زيان و ضررى در آن باشد بحسب آخرت يا دنيا، و «صلال» بمعنى گمراهى است، و «بودن علم كم عقل گمراهى» باعتبار اينست كه كم عقل كم است كه خطا نكند و براه راست برود.

6328 عقوبة العقلاء التّلويح. عقوبت عاقلان تلويح است.

6329 عقوبة الجهلاء التّصريح. عقوبت جاهلان تصريح است. مراد به «تلويح» اينست كه چيزى را بعنوان اشاره و تعريض و كنايه بگويند و تصريح بآن نكنند و مراد اينست كه در زجر و منع عاقلان تلويح ببدى آنچه كرده و منع از آن كافى است و حاجت بتصريح نيست بلكه نبايد كرد، زيرا كه آن از براى او ايذاى زيادى است كه حاجت بآن نيست بخلاف جاهل يعنى كم عقل كه از براى او تصريح بايد كرد زيرا كه او تلويح نمى‏فهمد و بر تقديرى كه فهمد ممنوع نمى‏شود بآن.

6330 عقبى الجهل مضرّة، و الحسود لا تدوم له مسرّة. عاقبت جهل ضرر و زيان است، و حسود پاينده نمى‏ماند از براى او شادمانيى.

مراد به «جهل» كم عقلى است يا نادانى، و «پاينده نماندن شادمانيى از براى حسود» باعتبار اينست كه كم وقتى است كه نعمتى بكسى رسد كه او از ديدن يا شنيدن آن حزين و غمگين نگردد و شادمانيى كه داشته باشد زايل نشود.

6331 عدل السّلطان حياة الرّعيّة و صلاح البريّة. عدل پادشاه زندگانى رعيت و صلاح حال خلق است، يعنى باعث اين مى‏شود كه برفاهيت زندگانى كنند و احوال ايشان منتظم و شايسته باشد.

6332 عاقبة الكذب ملامة و ندامة. عاقبت دروغ ملامت و ندامت است يعنى سرزنش و پشيمانى.

6333 عاقبة الصّدق نجاة و سلامة. عاقبت راستى رستگارى است و سلامتى.

6334 عاص يقرّ بذنبه خير من مطيع يفتحز بعمله. گناهكارى كه اقرار كند بگنهكارى خود بهترست از اطاعت كننده كه افتخار كند بعمل خود. اين مضمون در أحاديث ديگر نيز وارد شده.

6335 عقل المرء نظامه، و ادبه قوامه، و صدقه امامه، و شكره تمامه. عقل مرد نظام اوست، و ادب او قوام اوست، و راستى او امام اوست، و شكر او تمام اوست.

يعنى عقل مرد باعث انتظام احوال دنيوى و اخروى اوست، و ادب داشتن او بر پاى دارنده اوست كه نگاه مى‏دارد او را از لغزشها و افتادنها، و راستى او پيشواى اوست كه در هر باب بايد كه پيرو و تابع آن باشد، و شكر كردن او باعث تمامى او و كامل شدن نعمتهاى اوست.

6336 علامة العىّ تكرار الكلام عند المناظرة، و كثرة التّبجّح عند المحاورة. علامت عاجز بودن كسى مكرّر گفتن سخن است نزد مناظره، و بسيارى شادى نمودن نزد مجاوره، «مناظره» بمعنى بحث كردن با يكديگرست، و «محاوره» بمعنى سخن گفتن با يكديگرست، و مراد به «بسيارى شادى نمودن نزد محاوره» اينست كه نزد آن بسيار اظهار شادمانى كند بسخنانى كه مى‏گويد و افتخار و مباهات كند به آنها، و «بودن هر يك از مكرّر گفتن سخن و مباهات كردن بآن نشانه عاجزى» باعتبار اينست كه غالب چنانكه مشاهده مى‏شود اينست كه كسى كه عاجز شد ملجأ مى‏شود بمكرّر گفتن كلام يا تحسين سخنان خود و اظهار شادمانى به آنها. و ممكن است كه مراد به «عجر» أعمّ از عاجز شدن در آن گفتگو و عجز و فرومايگى فى نفسه باشد و بنا بر اين «بودن آن شادمانى نشانه عاجزى» ظاهرست.

تعزيت فرمود آن حضرت عليه السّلام مردى را كه مرده بود فرزندى از او، و داده شده بود فرزند ديگر، پس فرمود:

6337 عظّم اللّه اجرك فيما اباد، و بارك لك فيما افاد. بزرگ گرداند خدا مزد ترا در آنچه هلاك كرده، و بركت دهد از براى تو در آنچه بخشيده.

6338 عزيمة الكيّس و جدّه لا صلاح المعاد و الاستكثار من الزّاد. عزم مرد زيرك و كوشش او از براى اصلاح آخرت است و بسيار فرا گرفتن توشه از براى آن.

6339 عقول الفضلاء فى اطراف اقلامها. عقلهاى فضلا در كنارهاى قلمهاى ايشان است يعنى مرتبه عقل هر يك از نوشته‏هاى او ظاهر مى‏شود.

6340 عود الفرصة بعيد مرامها. برگشتن فرصت دورست رسيدن بآن. يعنى هر گاه فرصتى فوت شود دورست عود و برگشتن آن، پس فرصت را نبايد فوت كرد و هر گاه فرصت كار خيرى بشود بايد غنيمت شمرد و تأخير نكرد از آن، زيرا كه اگر فوت شود ديگر عود فرصت آن بعيد است و كم رو مى‏دهد.

6341 عامل الدّين للدّنيا جزاؤه عند اللّه النّار. كار كننده دين از براى دنيا پاداش او نزد خدا آتش است يعنى آنچه از امور دينى كرده شود بايد كه از براى رضاى خدا باشد نه از براى طلب دنيا، و اگر نه جزاى آن جهنم باشد.

6342 عامل سائر النّاس بالانصاف و عامل المؤمنين بالايثار. كار كن با همه مردمان بانصاف، و كار كن با مؤمنان بايثار. مراد به «انصاف» چنانكه مكرّر مذكور شد عدل است و مراد اينست كه معامله كن با همه كس بانصاف و عدل، و حيف و جور مكن با هيچ كس از هر ملتى كه باشد، و با خصوص مؤمنان زياده بر آن معامله كن بايثار يعنى عطا و بخشش، يا برگزيدن ايشان بر خود و عطا كردن چيزى بايشان با وجود احتياج خود بآن، و اين بنا بر اينست كه «سائر» بمعنى همه آمده باشد چنانكه بعضى از اهل لغت گفته‏اند نهايت بعضى از ايشان غلط شمرده‏اند آن را و گفته‏اند كه «سائر» بمعنى باقى است نه بمعنى همه، و بنا بر اين ترجمه اينست كه: كار كن با باقى مردم يعنى غير خود هر كه باشد بانصاف، و با مؤمنان زياده بر آن بايثار، يا اين كه كار كن با باقى مردم يعنى غير مؤمنان بانصاف و با مؤمنان بايثار كه زياده از انصاف است.

6343 عنوان فضيلة المرء عقله و حسن خلقه. عنوان فضيلت مرد عقل اوست و نيكوئى خلق او. «عنوان» چنانكه مكرّر مذكور شد بمعنى دليل است يا سر سخن، و مراد اينست كه دليل افزونى مرتبه مرد عقل او و نيكوئى خلق اوست، و از آنها معلوم مى‏شود افزونى مرتبه او و قدر آن.

6344 علامة رضا اللّه سبحانه عن العبد رضاه بما قضى به سبحانه، له و عليه. علامت و نشانه خشنودى خداى سبحانه از بنده اينست كه راضى باشد او به آن چه حكم كرده بآن خداى سبحانه، از براى او و بر او، مراد به «آنچه حكم كرده از براى او» اينست كه نفع او در آن باشد و به «آنچه تقدير كرده بر او» اينست كه ضرر او در آن باشد.