شرح صد و ده كلمه از كلمات اميرالمؤمنين‏ (ع)

حجت هاشمى خراسانى

- ۴ -


كلمه 20

العادة طبع ثان

ترجمه

عادت طبيعت دوم است يعنى هر گاه بشى عادت كند طبع دوم است كه در او حاصل شده و طبيعت اوليه را تغيير داده و بر حال دوم استمرار و دوام دارد.

اعراب

العادة: بمعناى ديدن و آنچه باو خو گرفته و جمعش عاد و عيد است گفته مى‏شود اعتاده و اعاده و استعاده يعنى جعله من عادته و عوده اياه يعنى جعله يعتاده و بو على سينا گفته من تعوّد ان يصدّق بغير دليل فقد انسلخ من الفطرة الانسانية و شاعر گفته:

قنافذ هدا جون حول بيوتهم *** بما كان ايّاهم عطيّة عوّدا

و گفته شد (اعط مزاجك ما اعتاد) يعنى آنچه باو خوى گرفته از خواب و خوردن در وقت معين و امر خاص و گويند اين امر بر طبق عادت است و فلان امر خرق عادتست و از كلام امير عليه السلام است: (العادات قاهرات فمن اعتاد شيئا في سرّه فضحه في علانيته) و گفته‏اند (عادات السادات سادات العادات) مثل اين كه عادت يكى خيانت يا كذبست روزى رسوا مى‏شود.

طبع: بر وزن فلس بمعناى طبيعت و طبيعت چيزى است كه بر او آفريده شده و عجين با فطرت اوست و امر طبيعى بر دو قسم است: 1- اولى و اصلى و فطرى مثل آنكه از ابتداء جود يا بخل يا جبن دارد.

2- عارضى و ثانوى مثل آنكه از آغاز بخيل بوده بعد خود را بر جود وادار كرده بدرجه كه اكنون از او جود حاصل مى‏شود بدون تكلف يا از ابتداء پر خور بوده و اكنون بر حسب قهر و جبر اندك خور شده و اندكى از او حاصل مى‏گردد بدون مشقت.

ثان: در اصل ثانى بوده مرفوع صفت طبع و مجموع خبر العاده و اكنون اعلال قاضى شده و در حال رفع و جر بحذف ياء و منون و در حال نصب با يا و مفتوح استعمال مى‏گردد.

معنى

مراد آنستكه بسا صفاتى در آدمى حاصل مى‏گردد بر حسب اعتياد بدرجه كه امر طبيعى مى‏شود و طبيعت ثانويه محسوب مى‏گردد كه طبيعت اوليه فطريه است و طبيعت دوم عارضيه كه اول را غريزه و خلق هر دو گويند و دوم را خلق گويند و غريزه‏اش نخوانند كه در هر دو افعال حاصل مى‏شود بدون تكلف و عادت نيك و خلق حميد آن فطريش نيكو است نه عارضى حسان بن ثابت در وصف اصحاب رسول گويد:

قوم اذا حاربوا ضرّوا عدوّهم *** او حاولوا النفع في اشياعهم نفعوا

سجيّة تلك منهم غير محدثة *** انّ الخلائق فاعلم شرّها البدع‏

و حاصل آنكه عادت به شي‏ء طبيعت اوليه را عوض مى‏كند و براى‏ آدمى طبيعت ثانيه حاصل مى‏گردد اگر طبيعت نيكوست بر او مستمر باشد و اگر زشت بر خلاف او نفس را وادار كند تا او عادت نفس گردد و طبيعت دوم او مثل اين كه طبع اول آدمى ظلم و ستم است، بكوشد تا عدالت طبع او گردد و به او عادت پيدا كند و از اين رو گفته شده: (تخلّقوا باخلاق اللّه).

كاتب حروف گويد:

هر گاه كنى تو صفتى عادت خويش *** كان وصف ترا نبوده حاصل در پيش‏

در عرف طبيعت دوم خوانندش‏ *** زنهار نباشدت از آن عادت نيش‏

استاد خاورى گفته:

آزاده كسى كه دل بعادات نيست *** وربست دگر ز بند عادات نرست‏

رسم و ره آدمى چو ناحق چه بحق‏ *** عادت چو شود طبيعت ثانويست‏

كلمه 21

اللّجاج عنوان العطب

ترجمه

ستيزه علامت هلاكت است.

اعراب

اللّجاج بفتح لام به معناى ستيزه كردن، و در شعر لج به معناى استمرار و لزوم آمده:

اذا ما نهى النّاهى فلجّ بى الهوى *** اصاخت الى الواشى فلجّ بها الهجر

عنوان: بضم بر وزن غفران و بكسر بر وزن انسان و عينان نيز گفته مى‏شود بمعناى علامت و نشانه و سرنامه گويند عنوان الكتاب و بالجمله آنچه كه باو استدلال مى‏شود بچيز ديگر چنانچه از عنوان كتاب، پى بحشو او مى‏برد در حديث است: عنوان صحيفة المؤمن حبّ علىّ بن ابي طالب عليه السلام ابو حنيفه اسكافى گويد:

نامه نعمت ز شكر عنوان دارد *** بتوان دانست حشو نامه ز عنوان‏

و ناصر خسرو گفته:

دل تو نامه عقل و سخنت عنوانست *** بكوش سخت و نكو كن ز نامه عنوان را

و شريف بن ابراهيم گفته:

فالاديب الاريب يعرف ما *** ضمّن طىّ الكتاب بالعنوان‏

العطب: بر وزن فرس بمعناى هلاك گفته مى‏شود عطب بر وزن فرح يعنى هلك و گفته مى‏شود اعطبه يعنى اهلكه.

معنى

مراد آن است كه ستيزه كردن در امور نشانه هلاكت است، يعنى از لجاجت شخص استدلال كن بر هلاكت او كه از قبول حق اعراض دارد، و متمادى در باطل، و متوغل در ضلالت است و امير عليه السلام گويد: (و اياك ان تجمع بك مطية اللّجاج) و اينهم يكى از صفات ذميمه، و اخلاق نكوهيده است. عصمنا اللّه و ايّاكم منها، و طهّرنا من دنس الاخلاق الرذيلة، و الخصال السّيّئة. كاتب حروف گويد:

پرهيز كن اى پسر تو از خوى لجاج *** در معركه جدال منماى هياج‏

عنوان هلاك تو لجاج تو بود *** بنيوش تو ماء عذب و منيوش اجاج‏

استاد خاورى گفته:

در مذهب عاقل از مناهى است لجاج *** ميدان جدال را سپاهى است لجاج‏

شيرازه دفتر تباهى است لجاج‏ *** عنوان كتاب روسياهى است لجاج‏

كلمه 22

البغى يخرب الدّيار

ترجمه

ستم خراب ميكند خانه‏ها را.

اعراب

البغى: بر وزن فلس بمعناى ستم گفته مى‏شود بغى عليه يعنى عدا و ظلم و شاعر گفته:

لا يأمن الدّهر ذو بغى و لو ملكا *** جنوده ضاق عنها السّهل و الجبل‏

يخرب: بر وزن يضرب هويدا است. الديار: بر وزن كتاب جمع دارو در اصل دوار بوده و دار اصلش دور بوده، بدليل تصغيرش بر دويرة، و جمعش بر ادور و غير آن نيز آمده.

معنى

مراد آن است كه ظلم و ستم مايه خراب ديار، و يباب بلاد است، ستم خانه‏ها را ويران سازد، و جنان را نيران گرداند، و گفته‏اند نيت سلطان ستم را در رعيت باعث خرابى، و ويرانى و كمى ارزاق گردد تا چه رسد بفعل او. و قصه نوشروان و انار معروف است، و از كلام امير عليه السلام است: (البغى آخر مدة الملوك) و گفته شده: (الملك يبقى مع الكفر، و لا يبقى مع الظّلم) و استاد اديب هروى اشاره باين كلام دارد آنجا كه گفته:

ملك پايد لا جرم با كفر ليكن گفته‏اند *** مى‏نپايد ملك با ظلم و ستم كارى و كين‏

و از نامه امير عليه السلام است به معاويه: (و ان البغى، و الزّور يذيعان بالمرء في دينه و دنياه، و يبديان خلله عند من يعيبه) و در مذمت بغى سخن بى اندازه است و ما و ترا نياز به تفصيل نيست. كاتب حروف گويد:

عدلست حيات ملك و آسايش خلق *** ظلم است ممات ملك و هم كاهش خلق‏

در عدل گراى و نيّت ظلم مكن‏ *** از عدل بساط آر و هم بالش خلق‏

استاد اديب خاورى گفته:

از عدل تو مملكت گلستان گردد *** وز ظلم تو ملتى پريشان گردد

از عدل چه شهرها كه آباد شود *** از ظلم چه كاخها كه ويران گردد

كلمه 23

البخيل ابدا ذليل، و الحسود ابدا عليل

ترجمه

شخص بخيل همواره خوار است، و شخص حسود هميشه بيمار است.

اعراب

البخيل: صفت مشبهه است و او در مقابل جواد است.

ابدا: منصوب بظرفيت است يعنى هميشه. ذليل: نيز صفت مشبهه است مشتق از ذلّ، بمعناى خوارى و حكيم ناصر گويد:

با سبكسار كس مكن صحبت *** تا نباشى حقير و خوار و ذليل‏

الحسود: بر وزن صبور فعول بمعناى فاعل و شرح آن پيش از اين گذشت. عليل: نيز صفت است يعنى بيمار.

معنى

مراد آن است كه شخص بخيل همواره خويش را خوار دارد زيرا زندگى او چون مستمندان و بى‏بضاعتان مى‏گذرد و خويش را در تنگنائى زندگى و تنگدستى وامى‏دارد، و در ملبس و مأكل بر خود تنگ مى‏گيرد، از اين رو امير عليه السلام گفته: (عجبت للبخيل يستعجل الفقر الّذى منه‏ هرب، و يفوته الغنى الذى ايّاه طلب، فيعيش في الدّنيا عيش الفقراء، و يحاسب في الآخرة حساب الاغنياء) و بخيل را خليل نيست بخلاف جواد، كه اخوان فراوان دارد شاعر گفته:

ارى النّاس اخوان الجواد و لا ارى *** بخيلا له في العالمين خليل‏

و انى رأيت البخل يرزى باهله‏ *** فاكرمت نفسى ان يقال بخيل‏

و حكيم ناصر در اين باب گويد:

جوانمردى سعادت را دليلست *** ز هر كس اين صفت نايد بخيلست‏

سخى طبع ايمنست از دوزخ و نار *** بخيل اندر سقر گردد گرفتار

و شخص حسود همواره بجهت حسد ورزى خود را در رنج دارد و رنجور و بيمار درونى است، و افسرده دل و پژمرده خاطر است و هميشه غمناك و اندوهناك است، و حسرت و اسف دارد و تاسف و تلهف از او پديدار است، و اين بخل و حسد اول در مرد بد و در زن نيكو است، و دوم در مرد و زن هر دو نكوهيده است و امير عليه السلام در مكانى فرموده: (خيار خصال النّساء شرار خصال الرّجال الزّهو و الجبن و البخل). كاتب حروف گويد:

خوار است و ذليل آنكه گرديده بخيل *** هر كس كه حسود زار و بيمار و نحيل‏

پرهيز ز بخل تا نگردى تو ذليل‏ *** بگريز ز حسد تا نباشى تو عليل‏

استاد خاورى گفته:

آن قوم كه فطرتا حسودند و بخيل *** در محنت و رنج بى‏نظيرند و عديل‏

آن كس كه بود حسود زار است و عليل‏ *** و آنكس كه بود بخيل خوار است و ذليل‏

كلمه 24

النّدم على الخطيئة يمحوها

ترجمه

پشيمانى بر گناه، محو و نابود ميكند گناه را.

اعراب

الندم: بر وزن فرس بمعناى پشيمانى و غصه داشتن و ندم يك نوع از غم و غصه است و آن غصه بر چيزى است كه واقع شده و آرزو ميكند كاش واقع نمى‏شد.

الخطيئة: بمعناى گناه در قرآن است: وَ مَنْ يَكْسِبْ خَطِيئَةً.

يمحوها: مضارع محى در قرآنست: يَمْحُوا اللَّهُ ما يَشاءُ وَ يُثْبِتُ وَ عِنْدَهُ أُمُّ الْكِتابِ فاعل مستتر به ندم، و مفعول بارز به خطيئه راجع است، و ممكن است از باب افعال باشد يعنى و يمحيها.

معنى

مراد آن است كه پشيمانى بر گناه و غصه داشتن بر ارتكاب عصيان باعث محو شدن سيّئه و پاك شدن خطيئه است زيرا آنكه از روى صدق از گناه پشيمان گردد و بداند چه ضررى را مرتكب شده و چگونه شخصى را مخالفت كرده، و از گناه خود استغفار كند و پوزش طلبد، خدا را گناه او مى‏گذرد، و قلم عفو بر نامه سياهش مى‏كشد، و البته پشيمانى جزء به علت براى محو سيّئه است مگر در بعضى از خطايا و گفته شده: (النّدم توبة) و حكيم ناصر خسرو گفته:

درد گنه را نيافتند حكيمان *** جز كه پشيمانى اى برادر درمان‏

چيست پشيمانى آنكه باز نگردد *** مرد بكارى كزان شدست پشيمان‏

نيست پشيمان دلت اگر تو بر آنى *** تات چگويد فلان فقيه ز بهمان‏

كاتب حروف گويد:

اى دوش تو سنگين ز گناه بسيار *** اى روح تو گشته از خطايت بيمار

از كرده پشيمان شو و تكرار مكن‏ *** تا محو شود گناه و بخشيده عثار

استاد خاورى عليه الرحمة گفته:

اى غرق گناه روح فرسوده تو *** وى جفت عدم وجود بيهوده تو

اشكى ز سر ندامت از ديده بريز *** تا پاك شود دامن آلوده تو

كلمه 25

المودّة نسب مستفاد

ترجمه

دوستى نسبت استفاده شده است.

اعراب

المودة بر وزن و معناى محبت و به كسر ميم نيز صحيح است و مودوده و ودار، و ودّ همه بمعناى دوستى است و در قرآن است: وَ مِنْ آياتِهِ أَنْ خَلَقَ لَكُمْ و نيز گفته: ذلِكَ الَّذِي يُبَشِّرُ اللَّهُ عِبادَهُ الَّذِينَ آمَنُوا وَ.

نسب: بر وزن سبب بمعناى نسبت معروف مستفاد: اسم مفعول بمعناى استفاده شده.

معنى

بدانكه نسبت بر دو قسم است:

1- اصلى چون دو برادر و دو خواهر، كه اين خويشاوندى نسبى خوانده مى‏شود و در اختيار شخص نيست و به اين معنى است: (الرّضاع لحمة كلحمة النسب) و اين در مقابل خويشاوندى سببى است مانند نسبت شخص با برادر زن و پدر زن و جز اينها كه به شخصى گفتند اين شخص چكاره تو است و او برادر زن او بود، گفت: اگر زنم بميرد هيچ كاره و بيگانه.

2- فرعى و عارضى كه حاصل مى‏گردد از مودت، و دوستى بين دو نفر كه از جهت محبت بيكديگر انتساب مى‏يابند. گويا دو برادر يا دو خواهرند و اين قسم در اختيار شخص است و آدمى بواسطه مودت مى‏تواند كسب نسبت كند، و از راه محبت براى خويش صاحب نسبت دست بياورد.

پس قسم اول نسبى است حصولى و قسم دوم نسبى است تحصيلى، از اين رو گفته‏اند:

گرگى كه دهد شير مرا ميش من است *** بيگانه كه نيكى بكند خويش من است‏

و پرسيد: برادر بهتر است يا دوست گفت: اگر برادر رفيق باشد برادر.

كاتب حروف گويد:

گر شيمه و عادت محبت دارى *** با خلق جهان خوى مودت دارى‏

گر باب و امّ و اخ و عمّ و خالت نيست‏ *** افسرده مشو زياده نسبت دارى‏

اديب خاورى گفته:

خواهى كه ز دشمنان نبينى آزار *** از دامن دوست دست كوتاه مدار

كز دوستى و مودت و مهر و وفا *** بيگانه چو خويش مى‏شود غير چو يار

كلمه 26

الحقّ انهج سبيل، و العلم خير دليل

ترجمه

حق آشكارتر راه و دانش بهتر راهنما است.

اعراب

الحق: مبتدا و او خلاف باطل است و حق و باطل دو راهند كه اول آخرش بهشت، و دوم انجامش دوزخ است، و اول يكى و دوم متعدد است چنانچه الان ملت اسلام هفتاد و سه فرقه و هر فرقه خود را مسلمان حقيقى مى‏داند، از آنها هفتاد و دو تا باطل است و يكى حق، اگر چه هر يك خود را حق و غير را باطل شمارد، و آن حق فرقه ناجيه شيعه اثنى عشريه است.

انهج: اسم تفضيل نهج بمعناى واضحتر و روشن‏تر. سبيل: بمعناى راه و بر سبل جمع بسته مى‏شود. و العلم: واو عاطفه و شرح علم گذشت. خير: اسم تفضيل است و در اصل اخير بوده بواسطه نقل حركت و حذف همه خير شده و استعمال اصل او در كلام تازى اندك است و آن اندك در كثير مندكست،

دليل: بمعناى دلالت كننده، حكيم ناصر گويد:

گر ندانى تو يار قابيلى *** مانده جاويد در عذاب وبيل‏

اندر افتى بچاه نادانى‏ *** چون نيابى بسوى علم دليل‏

معنى

مراد آن است كه راهى روشنتر و واضح‏تر از حق نيست و دليل بسوى تو راه و خيرات از دانش پديدارتر نيست پس از راه برو اگر چه حق تلخ است و دليل راهت را دانش قرار داده اگر چه دشوار است بى‏علم طى طريق نكن و در غير طريق حق با راهنماى علم برو، راه حق، راه ولايت و دليل آن راه، علم رسول و باب مدينه علم و على و آل اوست. كاتب حروف گويد:

در راه خدا برو نه در راه هوا *** با هادى و رهنما برو نه از روى عمى‏

از راه خدا و رهنما ار پرسى‏ *** حق راه خدا و دانشت راهنما

و استاد خاورى گفته:

از راه خدا اگر كه راه تو جداست *** هر راه كه مى‏روى همه راه خطاست‏

در جاده حق كه بهترين راه بود *** با علم برو كه بهترين راهنماست‏

كلمه 27

الفتنة ينبوع الاحزان

ترجمه

فتنه چشمه اندوههاست.

اعراب

الفتنه: بر وزن غلمه، داراى معانى متعدد است: 1- امتحان 2- ضلال 3- هرج و مرج. در قرآن است: وَ اعْلَمُوا أَنَّما أَمْوالُكُمْ وَ وَ مِنْهُمْ مَنْ يَقُولُ- وَ اخْتارَ مُوسى‏ قَوْمَهُ ينبوع: بفتح ياء بمعناى چشمه و بر ينابيع جمع بسته مى‏شود. الاحزان: جمع حزن بضم و سكون چون قفل و اقفال يا جمع حزن به دو فتح، چون فرس و افراس بمعناى اندوهها.

معنى

مراد آن است كه فتنه چون چشمه مى‏جوشد و اندوهها از او پديدار مى‏گردد زيرا در فتنه مالها غارت مى‏شود، و آبروها ريخته مى‏شود، و عورتها كشف مى‏گردد، و حرمتها هتك مى‏شود و خونها هدر مى‏رود. از اين رو در قرآن در موردى گفته: وَ اقْتُلُوهُمْ حَيْثُ ثَقِفْتُمُوهُمْ و در موضعى گفته: (الفِتنَة اكْبَرُ مِنْ القَتْل) بويژه فتنه كه آسيبش همگانى است كه فرمود: وَ اتَّقُوا فِتْنَةً لا تُصِيبَنَّ الَّذِينَ ظَلَمُوا مِنْكُمْ خَاصَّةً و نيز گفته: لا يَفْتِنَنَّكُمُ الشَّيْطانُ و خلوص از فتنه ممكن نيست يعنى امتحان، پس بايد از خدا نيكوئى امتحان را تمنى كرد.

كاتب حروف گويد:

پرهيز پسر كه فتنه برپا نكنى *** موجى تو فزون بموج دريا نكنى‏

درياى جهان پر است از موج بلا *** سر چشمه فتنه را دگر وا نكنى‏

استاد خاورى گفته:

فتنه است به بحر زندگى گردابى *** آشوب طناب تيرگى را تابى‏

سرچشمه هر مصيبتى آشوب است‏ *** هش دار كزين چشمه ننوشى آبى‏

كلمه 28

العلم ينجيك، و الجهل يرديك

ترجمه

دانش نجات مى‏دهد ترا و نادانى هلاك مى‏سازد ترا.

اعراب

العلم مراد مطلق دانش است بويژه علم دين ينجيك: مضارع انجى يعنى نجات مى‏دهد ترا. يرديك: مضارع اردى مشتق از ردى بمعناى هلاك مى‏سازد ترا و در اين كلام صنعت طباق و موازنه و مقابله هر سه موجود است.

معنى

مراد آن است كه دانش مايه نجات، و باعث ايمنى از هر زحمت و رنج، و نادانى سبب هلاك و دچار شدن بهر شدت و كلفت است و هر رحمت و راحت و سعادت و نعمت ناشى از دانش است و هر زحمت و شدت و شقاوت و نقمت حاصل از نادانى است. پس براى نجات از هر غرقاب، در طوفان عالم بايد دانش آموخت، و براى دورى از هر گونه هلاك و وبال، جهل را بايد از خود دور كرد. زيرا جهان چون دريا و شخص در او چون غوّاص است. علم چون دانستن غواصى و جهل چون ندانستن اوست از اين رو در لسان شريعت به تحصيل علم تأكيد و اصرار و تحريص فراوان شده، و گفته: اطلبوا العلم من المهد الى اللّحد يا طلب العلم فريضة على كلّ مسلم- يا اطلبوا العلم و لو بالصّين- يا العلم حياة القلوب من الجهل، و نور الابصار من العمى و قوة الابدان من الضعف ينزل اللّه حامله منازل الابرار، و يمنحه مجالسة الاخيار في الدّنيا و الاخرة و بالعلم يطاع اللّه و يعبده، و بالعلم يعرف اللّه و يوحّد، و بالعلم توصل الارحام، و به يعرف الحلال و الحرام، و العلم امام العقل، و العقل تابعه يلهمه السعداء و يحرمه الاشقيا،... و ترا اين مقدار كافى است. كاتب حروف گويد:

گيتى كه سراى علل و اسبابست *** دانائى و جهل تو همى زين بابست‏

علمت سبب نجات از طوفانست‏ *** جهلت سبب هلاك در غرقابست‏

استاد خاورى گفته:

علم است كه عقل و روح را بنوازد *** جهل است كه جان و جسم را بگدازد

علم است و عمل كه رستگارت سازد *** جهل است كه در تباهيت اندازد

كلمه 29

التّواضع، يرفع، و التّكبّر يضع

ترجمه

فروتنى بلند مى‏كند و تكبر پست مى‏سازد يعنى فروتنى آدمى را بلند مرتبه مى‏سازد و از فرود به فراز مى‏آورد، و تكبر و منيت انسانى را پست ميكند و از فراز به نشيب مى‏كشاند، و از اوج به حضيض و از اعلى باسفل مى‏برد.

اعراب

التواضع بر وزن تكامل مصدر تواضع بمعناى تذلل و تخشع يعنى اظهار ذلت و خشوع كردن و خود را بفرود آوردن و خويش را به نشيب كشاندن، و آن از اوصاف پسنديده و ممدوح است.

يرفع: مضارع رفع يعنى بلند ميكند در قرآن است: وَ إِذْ يَرْفَعُ إِبْراهِيمُ الْقَواعِدَ و رفع بر دو قسم است معنوى و ظاهرى و براى او قسم سومى نيز هست.

و التكبر: مصدر تكبر يعنى اظهار كبر و انانيت كردن و خويش را كبير و بلند دانستن و اين از اوصاف نكوهيده است. يضع: يعنى مى‏نهد و پست ميكند و او ضد يرفع است و درين جمله صنعت مقابله است.

معنى

مراد آن است كه فروتنى شخص را عالى مقام و رفيع القدر مى‏سازد، و در مدح آن بسيار آمده امير عليه السلام گفته: (ثمرة القناعة الراحة، و ثمرة التواضع المحبة). و حكيم ناصر گويد:

تواضع مر ترا دارد گرامى *** ز كبر آيد بدى در نيك نامى‏

و شيخ شيراز گويد:

ز خاك آفريدت خداوند پاك *** پس اى بنده افتادگى كن چو خاك‏

حريص و جهانسوز و سركش مباش‏ *** ز خاك آفريدت چو آتش مباش‏

چو گردن كشيد آتش هولناك *** به بيچارگى تن بينداخت خاك‏

چون آن سرفرازى نمود اين كمى‏ *** از آن ديو كردند ازين آدمى‏

و گفته:

تواضع كند هوشمند گزين *** نهد شاخ پر ميوه سر بر زمين‏

و گفته شده: (التواضع نعمة لا يحسد عليها، و التكبر محنة لا يرحم منها) به بايزيد بسطامى گفتند: متى يكون الرّجل متواضعا قال اذا لم ير لنفسه مقاما و لا حالا و لا يرى في الخلق شرّا منه) و تكبر آدمى را پست مى‏سازد و در مذمت آن نيز كلمات بسيار آمده از آنها است كلام امير عليه السلام: الحمد للّه الذى لبس العزّ و الكبرياء، و اختارهما لنفسه دون خلقه، و جعلهما حرما و حمى على غيره و اصطفاهما لجلاله، و جعل اللّعنة على من نازعه فيهما من عبادة ثم اختبر بذلك ملائكته المقربين ليميز المتواضعين منهم من المستكبرين فقال سبحانه و هو العالم بمضمرات القلوب، و محجوبات الغيوب، انى خالق بشرا الاية اعترضته الحمية فافتخر على آدم‏ بخلقه و تعصب عليه لاصله فعدو اللّه امام المتعصبين، و سلف المستكبرين الذى وضع اساس العصبية و نازع اللّه رداء الجبرية و ادرع لباس التعزر و خلع قناع التذلل الا ترون كيف صغره اللّه بتكبره و وضعه الله بترفعه فجعله في الدنيا مدحورا و اعدله في الاخرة سعيرا، و امير عليه السلام نيز گفته ما لابن آدم و الفخر اوله نطفه و آخره جيفة و شاعر گفته:

قل لمن يدّعى الفخار دع *** الفخر لذى الكبرياء و الجبروت‏

و در تمام صفات كمال اللّه اتصاف بشر بآن ممدوح و مامور است جز بصفت تكبر كه خاص حق است و از او منهى است و شريك براى او نيست چون در او صادق و شايسته است و در غير كاذب و غير بايسته از اين رو استاد اديب نشابورى رحمة اللّه عليه گفته:

آنكه شده ساخته ز آب منى *** نيست سزاوار مقامش منى‏

لاف منيّت ز كسى در خور است‏ *** كو صمد است و همه جايش پر است‏

ممكن بيچاره كه جوفش تهى است *** لاف منيت ز وى از ابلهى است‏

و شيخ جامى گفته:

رو چو مردان منى از خويش فكن *** نه منى جوى و منى گير چو زن‏

هست اصل گهرت ماء منى‏ *** تا كى از بد گهرى ماء و منى‏

باد پندار برون كن ز دماغ *** كت ازين باد شود كشته چراغ‏

و ما در اين باب از خرمن خوشه، و از دريا قطره‏اى گفتيم شايد كه تو تواضع پيشه كنى، و ريشه تكبر را با تيشه علم از خود كنى تا آدم باشى و مقبول نه ابليس باشى و مردود.

كاتب حروف گويد:

گر طالب رفعتى تواضع پيش آر *** گر راغب ذلتى تكبر پيش آر

رفعت ز توئى حاصل و ذلت از منى‏ *** پس كبر بنه فروتنى را كيش آر

استاد خاورى گفته:

خودخواه چو كرد از در كبرو رود *** شد بر رخ او باب سعادت مسدود

ما بين تواضع و تكبر فرقى است‏ *** آن عزت و اين مذلت آرد بوجود