شرح بر صد كلمه أمير المؤمنين

عبد الوهاب

- پى‏نوشت‏ها -


(1) - در حاشيه آمده است كه : « تصريف مصدر صرف به صورت مجهول و به معناى صرف است و تشديد براى مبالغه است و معنا اين است كه دلها از آنچه لايق و شايان شأن خدا نيست بر مى‏گردد و منع مى‏شود و كشانده و بر گردانده شدن به جهت شناخت او ، يعنى آنچه را كه براى ذات و صفات و افعال الهى كمال محسوب است بشناسد ، كارى نيست كه جز به توفيق و كمك نيكوى او حاصل شود از شارح كلمات » .
(2) - جناب : منظور از جناب الشى ، نزديك اوست همچنين است حضرت ، و در اين جا مقصود از جناب خود ذات حق است .
(3) - در حاشيه : « در اين سخن استعاره با الكنايه و استعاره تخييليّه و تبعيّه وجود دارد چون حضرت امور غيبى را كه در گنجينه‏هاى علم حق تعالى پنهان است به اشياى گرانبهايى كه در خانه‏هاى استوار و محكم نگهدارى و حفاظت مى‏شود ،
تشبيه فرموده است . مانند خانه‏هايى كه در دارد و محلهاى پنهانى كه در آن مالهاى گرانبها را حفظ مى‏كنند و براى آنها پرده‏اى كه از لوازم مشبّه به است اثبات كرده است و استعاره را نخست ميان كشف و بر طرف كردن به صورت اصلى لحاظ فرموده و ميان دو فعل آن به تبع اعتبار كرده است . از شارح » .
(4) - در حاشيه : « در رساله قشيريّه است . جنيد گويد : يقين عبارت از استقرار دانشى است كه در دل دگرگون و متحوّل نمى‏شود ، و گفته شده كه : يقين برطرف شدن امور معارض و مخالف است ، و بعضى از علما گفته‏اند : يقين همان مكاشفه است و نووى گفته است : يقين همان مشاهده است ، از شارح » .
(5) -  اين سؤال بر اساس برتر بودن پيامبران بر اوصياى پيامبران بطور مطلق مى‏باشد و اين اعتقاد مورد پسند و قبول شيعه بويژه متّاخران آنان نمى‏باشد چه آنها بطور اجماع معتقدند كه امامان دوازده گانه بطور كلّى بر پيامبران برترى دارند بويژه معتقد به برترى امير مؤمنان عليه السلام‏اند . چون اين مطلب مسلّم و قطعى و در نزد شيعيان و علما مفروغ عنه مى‏باشد پس بر اساس اعتقاد آنها اين اشكال وارد نيست تا نياز به پاسخ داشته باشد .
(6) - در حاشيه است : « چنان كه گفته مى‏شود : مشاهده نيكوكاران ميان تجلّى و استتار است يعنى براى خواص تجلّى دوام نمى‏يابد بلكه آنان ميان كشف و ستر قرار دارند ، از شارح » .
(7) - در حاشيه است : « يعنى بر حسب تحقيق و وجود نه بر حسب صدق و حمل چه آن دو به اين اعتبار با هم متباين‏اند چون فزونى و كاستى از قبيل كم و مقدار . و ناتوانى از قبيل كيف و حالت مى‏باشد ، دقّت كن ، از شارح » .
(8) - در حاشيه كتاب است : « و اصل ( اذا ) به معناى يقين كردن به واقع شدن فعل به اعتقاد متكلم است و به همان جهت لفظ ماضى به وسيله ( اذا ) قلب به مستقبل شده ، چون ماضى به خاطر وضعش به يقين نزديكتر است ، »
(9) - در حاشيه گفته است : « و مرگ ضد زندگى است در اين صورت عرضى موجود و مخلوق مى‏باشد چون خداوند فرموده :
مرگ و زندگى را بيافريد ، و اين سخن مردود است به اين كه خلق به معناى مقدّر كردن است و اعدام هم تقدير شده و اگر اين سخن را بپذيريم معنايش آن است كه خداوند مصّحح حيات و موت را بيافريده است و بر فرض قبول اين حرف ،
عدمهاى ملكات مانند ( عدم البصر ) نابينايى و غيره آفريده خداست چون بوى وجود در آن موجود است ، سعد الدين تفتازانى » .
(10) - يحقرونه ، در اصل با تشديد قاف است بنابر اين كه از باب تفعيل باشد و درست هم هست جز اين كه خواندن آن به صورت مجرّد ( و بدون تشديد ) هم صحيح است و بنابر همين قرائت است گفته شاعر كه گفته است :
« آموزگار و پزشك چون احترام نشوند ، خير خواهى نكنند ، اگر به پزشك ستم كردى بر بيماريت شكيبا باش ( چون معالجه‏ات نمى‏كند ) و اگر آموزگار را كوچك و خوار شمردى بايد به نادانى خود باقى بمانى ( چون چيزى به تو نمى‏آموزد ) .
و در حاشيه است : « و احتمال مى‏رود كه معنا چنين باشد كه مردم در آوردن خلاف مقصود و آشكار ساختن فتنه و فساد به زمان شباهت دارند ، و اقتدار كردن به پدرانشان را در مروّت و نيكى ترك مى‏كنند و گويا از آب وجود پدرانشان آفريده نشده‏اند و از پشت زمانى كه بر خلاف مقصود در حركت است و به آن شهرت دارد بيرون آمده‏اند . »
(11) - شعر از سعدى عليه الرّحمه است و شعر بعدش اين است
هر پيسه گمان مبر نهالى است
باشد كه پلنگ خفته باشد
بنابر آنچه در گلستان تصحيح شده ، عبد العظيم قريب ( باب اول صفحه 19 ) آمده است به همين صورت است ، و گفته است ( قريب ) مصراع دوّم از بيت دوم در بيشتر نسخه‏ها همينطور است
« هر بيشه گمان مبر كه خالى است »
و تذكّر داده است كه « نهال » در فارسى به معناى شكار است و صريح عبارتش چنين است « نهال به كسر نون شكار يعنى هر سياه و سفيدى را كه در كوه بينى گمان مبر شكار است شايد پلنگ خوابيده باشد » .
محدّث ارموى گويد : اين بيت قرائت ديگرى هم دارد كه در بيشتر نسخه‏ها آمده چنان كه استاد قريب بدان اشاره كرده است و مشهور است
« هر بيشه گمان مبر كه خالى است
شايد كه پلنگ خفته باشد »
و چون شعر در متن نيامده بيش از آن درباره آن بحث نمى‏كنيم .
(12) - گوينده اين سخن ارزنده نيز امير مؤمنان عليه السلام است و در نهج البلاغه روايت شده است بلكه قسمت آغازين آن در شمار صد كلمه‏اى است كه جاحظ آن را از كلمات على ( ع ) برگزيده و با شرحش خواهد آمد ( به كلمه شماره 67 بنگريد ) .
(13) - حرم عن ثواب . . . و لا يحرم عن الثواب ، بهتر آن است كه در هر دو عبارت حرف ( عن ) نباشد چون فعل ( حرم ) خودش به دو مفعول متعدّى مى‏شود و احتياج به آوردن ( عن ) نيست .
(14) - مقصود ، مصابيح السنّة ، از بغوى شافعى است ( به جلد 2 صفحه 121 چاپ بولاق بنگريد ، جز اين كه در آن كتاب بجاى « ادخلته » « قذفته » آمده است .
(15) - . . . . قسمتى از آيه 2 سوره مائده ( 5 ) .
(16) - . . . قسمتى از آيه 31 سوره اعراف ( 7 ) .
(17) - شعر يا از عطار و يا عبد الرحمن جامى است .
(18) - نزديك به همين مطلب است آنچه از اسكندر در بعضى كتابها نقل شده است كه بدو گفته شد : « چرا مربّى و معلّمت را بيشتر از پدرت احترام مى‏كنى ؟ جواب داد : چون پدرم علّت حيات و زندگى فانى من ( جسم من ) است و مربّى من علت زندگى جاويد ( مربّى روح ) من است و نزديك به اين سخن است اين شعر پارسى :
اى بيخرد اگر پدرت نان و آب داد استاد در نهاد تو علم و ادب نهاد حقا كه آب و نان ندهد هيچ فايده تا علم دين و شرع نخوانى بر اوستاد و در حديث وارد شده است : « پدران سه‏اند : پدرى كه تو را به دنيا آورده ، و پدرى كه تو را دانش آموخته ، و پدرى كه به تو زن داده است » .
(19) - شعر در باب سوّم گلستان سعدى است به نسخه چاپى تصحيح عبد العظيم قريب صفحه 102 بنگريد و در پايين صفحه استاد قريب گفته است « در اكثر نسخه‏ها بجاى « يكسبها » : « تكسبها » نوشته شده » . و شارح در حاشيه كتاب گفته است : پوشيده نماند كه مصراع دوّم ، علّت نكوهش را بيان مى‏كند و معنى چنين است چه بد خوراكيهايى است آن خوراكيهايى كه تو با ذلّت و خوارى به دست مى‏آورى و چه بد خوراكيهاست موقعى كه خوارى آن را به دست آورد ، يعنى در هنگامى كه مرد با خوارى سؤال و پستى توقّع آن را به دست آورد چون اگر چه به چيزى برسد و با آن ديگش را بار كند و به جوش آيد ليكن به هر نسبت كه ديگش بلند شود و به جوش آيد ارزشش پايين مى‏آيد و على عليه السلام در اين مورد فرمايد : كشيدن سنگ از قلّه كوهها پيش من محبوبتر است از آن كه زير بار منّت مردان روم ، از شارح » .
و نيز در ذيل آن گفته است : « يعنى تو اين خوراكيها را به دست مى‏آورى و خطاب متوجّه هر كسى است كه شايستگى دارد مخاطب واقع شود و ذل به رفع نقل شده بنابر اين كه مبتدا باشد و يكسبها با « ى » تحتانى به صيغه غايب در محل رفع است بنابر اين كه خبر مبتدا باشد و جمله اسميّه در محلّ جر است براى اين كه حين ( ظرف زمان ) به آن اضافه شده است .
بنابر اين فاعل فعل يكسب ضميرى است كه مجازا به ذلّ بر مى‏گردد و محلّ ظرف منصوب است بر اين كه حال از مطاعم باشد » .
(20) - بئس المطاعم حين الذّل تكسبها
القدر منتصب و القدو مخفوض
(21) - در حاشيه است : « منصوب بودن « حين » بنابر اين است كه ظرف براى تكسب است كه به ذلّ اضافه شده است ، از شارح » .
(22) - دع الحرص على الدنيا
و فيها الرزق لا تطمع
فانّ الرزق مقسوم
و سوء الظنّ لا ينفع
فقير كلّ ذى حرص
غنّى كل من يقنع
(23) - در حاشيه است : « و گويند غبطه عملى نيكو و پسنديده است هر گاه آرزومند ، چيزى را آرزو كند كه با آن به خداى متعال نزديك شود مانند : طلب دانش به منظور به كار بستن آن و راهنمايى مردم ، و طلب مال كردن براى بخشيدن در راه خير ، و گويند : غبطه و رشك هر گاه در مورد امر مباحى باشد كه منجرّ به خطرى نشود عيبى ندارد ، در توضيح مقدّمه چنين آمده است ، » .
در عبارت : ان تيقى من الحسد نيازى به آوردن ( من ) نيست چون « اتّقى » خودش متعدّى است و احتياج به حرف جر ندارد و اين روشن است .
(24) -  سزاوارترين مثال براى اين مورد كارى است كه امير مؤمنان ( ع ) در غزوه احزاب كه معروف به غزوه خندق است با عمرو بن عبدود در موقع كشتن او انجام داد و آن داستان مشهور است و ملاّى رومى در كتاب خود كه جلاى ارواح است و معروف به مثنوى است به صورت ديگرى نقل كرده است و مانعى ندارد كه بدان اشاره شود چون مولوى تصريح كرده است آن كسى كه آب دهان خود را به صورت امير مؤمنان ( ع ) انداخت با پنجاه نفر از بستگانش ايمان و اسلام آوردند پس از آن كه سر تأخير در كشتن او را فهميدند و آن جريان در دفتر اوّل مثنوى ، چاپ كتابخانه اسلامى صفحه 97 ، تحت عنوان « خدو انداختن خصم بر روى امير المؤمنين عليه السلام و انداختن آن حضرت شمشير را از دست » بدين صورت نقل شده است
« از على آموز اخلاص عمل
شير حق را دان منزّه از دغل
در غزا بر پهلوانى دست يافت
زود شمشيرى بر آورد و شتافت
او خدو انداخت بر روى على
افتخار هر نبىّ و هر ولى
در زمان انداخت شمشير آن على
كرد او اندر غزايش كاهلى
گشت حيران آن مبارز زين عمل
از نمودن عفو و رحم بى محلّ
گفت بر من تيغ تيز افراشتى
از چه افكندى مرا بگذاشتى
تا مى‏رسد به اين جا : گفت امير المؤمنين با آن جوان
كه به هنگام نبرد اى پهلوان
چون خدو انداختى بر روى من
نفس جنبيد و تبه شد خوى من
نيم بهر حق شد و نيمى هوا
شركت اندر كار حق نبود روا
گر اين بشنيد و نورى شد پديد
در دل او تا كه زنادّى دريد
گفت من تخم جفا مى‏كاشتم
من تو را نوعى ديگر پنداشتم
عرضه كن بر من شهادت را كه من
مر تو را ديدم سرافرازى زمن
قرب پنجه كس زقوم و خويش او
عاشقانه سوى دين كردند رو
او به تيغ حلم چندين خلق را
وا خريد از تيغ چندين خلق را
كسانى كه شرح داستان را خواستارند به كتاب ياد شده ( صفحه 104 97 ) مراجعه كنند .
(25) - دو شعر فوق از شيخ سعدى است ( به گلستان چاپ عبد العظيم قريب باب سوّم صفحه 101 ، بنگريد ) .
(26) - ذيل آيه 38 سوره زخرف ( 43 ) و در حاشيه كتاب است كه : « بعد المشرق ، يعنى دورى مشرق از مغرب ، پس مشرق را بر مغرب غلبه داده و مثنّا آورده شده و بعد به آن دو اضافه شده است ، در تفسير قاضى چنين آمده است » .
(27) - و لم يجره . با ( راى ) بدون نقطه از جار يجور است هر گاه از جهت استوا و برابرى مايل شود .
(28) - در حاشيه است : « از اين سخن تفاوت ميان صاب و اصاب معلوم شد و امّا خطأ و اخطاء با هم فرقى ندارند بلكه دو لغت به يك معنايند ، شاهد بر آن چيزى است كه در مثل واقع شده است : مع الخواطى سهم صائب ، اين مثل براى كسى زده مى‏شود كه فراوان اشتباه مى‏كند و گاهى هم كار صحيح انجام مى‏دهد ، صورت استشهاد به آن اين است كه تير متصف به تعمد به آنچه سزاوار نيست نمى‏شود با آن كه به خطا كردن موصوف مى‏گردد چون خواطى جمع خاطئ است نه مخطى پس دقت كن ، و ارموى ميان آن فرق گذاشته و گفته است : مخطئ كسى است كه قصد صواب كرده پس به غير حق رفته است و خاطئ كسى است كه عمدا به آنچه سزاوار نيست گراييده در حاشيه شرح مطالع چنين آمده است .
(29) - سوره آل عمران ( 3 ) آيه 159 .
(30) - قسمتى از آيه 159 . آل عمران ( 3 ) .
(31) - در كلمه أعز هر سه وجه ( فتح ، رفع ، نصب ) جايز است چنان كه ابن مالك گفته است :
« و مفردا نعتا لمبنّى يلى فافتح او ارفع و انصبنّ تعدل ، اسم مفردى كه صفت است و بعد از اسم مبنى مى‏آيد آن را فتحه يا رفع يا نصب بده تا عدالت كرده باشى » هر كس شرح بيشترى مى‏خواهد به كتب نحوى مراجعه كند .
(32) - ما تستحبون كه در متن عربى آمده است در رساله قشيريّه « تستحون » آمده است . و هر دو لغت صحيح از استحى ( به حذف ( ى ) اوّل ) مى‏باشند و استحيا ( با دو يا ) هم خوانده شده دانشمندان علم لغت به جايز بودن هر دو قرائت و استعمال آن تصريح كرده‏اند .
(33) - به رساله قشيريه ، چاپ مصر سال 1367 ، باب ورع صفحه 55 53 ، رجوع كنيد .
(34) - در حاشيه آمده است : « اگر انجح را افعل تفضيل از باب افعال بگيريم بر خلاف قياس است چون اسم تفضيل از ثلاثى مزيد بر وزن افعل نمى‏آيد . چنان كه در گفتار ايشان بر خلاف قياس آمده و گفته‏اند : اعطاهم و اولاهم به معناى كسى كه عطايش از همه بيشتر است ، از شارح » .
(35) - در حاشيه آمده است : « يعنى توبه در ميان شفيعان بيشتر به حاجت خود دست مى‏يابد و به مقصود خويش مى‏رسد و در رهايى كسى كه شفاعت او را كرده موفّقتر است و همچنين است باقى شفيعان زيرا گاهى رهايى را كه خواسته‏اند به دست مى‏آيد و گاهى به دست نمى‏آيد ، از شارح » .
(36) - سوره بقره ( 2 ) آخر آيه 222 .
(37) - قسمتهاى مهمّ شرح اين كلمه از رساله قشيريّه گرفته شده است به اين رساله « چاپ مصر سال 1367 ، باب توبه صفحه 48 45 ، بنگريد » .
(38) - سوره نوح ( 71 ) آيه 6 .
(39) - از فرموده خدا و اللَّه رَوُفٌ باالعباد اقتباس شده است ( . . . آخر آيه 207 سوره بقره ( 2 ) و همچنين آخر آيه 30 سوره عمران ( 3 ) .
(40) - يموت الفتى من عثرة بلسانه
و ليس يموت المرء من عثرة الرّجل
و عثرته بالفمّ ترمى براسه
و عثرته با الرّجل تبرى على مهل
(41) - نوح ( 71 ) آيه 14 .
(42) - در حاشيه آمده است : « شايد اين سخن از اين گفتار معصوم گرفته شده باشد كه فرمود : من كان فى حاجة أخيه كان اللّه في حاجته : هر كه در فكر ( بر آوردن ) حاجت برادرش باشد خداوند حاجتش را بر آورد ، اين حديث در مشارق آمده است حال چرا نفرمود : من قضى حاجة اخيه ، ؟ براى اين كه بفهماند كه بر آوردن حاجت منحصرا از آن ذات حق است و از سوى بنده جز مباشرت و بودن در آن ( به فكر آن بودن ) كار ديگرى انجام نمى‏شود پس مقصود در اين جا توضيح اين مطلب است كه انجام كار اول ( بر آوردن حاجت برادر دينى ) سبب براى دوّم ( بر آوردن خدا حاجت او را ) است . چون سبب و علّت كه مكرّر شد مسبّب و معلول هم تكرار مى‏شود و گرنه خير ، پس اين اشكال بر حديث ( من كان ) وارد نمى‏شود كه لفظ ( كان ) در اين جا صلاحيّت ندارد كه براى استمرار يا انقطاع و يا كان زايده باشد . و نيازى نيست كه در رفع آن ايراد گفته شود كه ( كان ) نخست به معناى ( سعى بكوشد ) و ( كان ) دوّم به معناى ( قضى بر آورد ) مى‏باشد كه در اين صورت معنى چنين است هر كه در بر آوردن حاجت برادرش بكوشد خدا حاجتش را بر آورد ، با اين كه خالى از تعسّف هم نيست چون تخصيص ( عام ) است كه همان بودن در قضاى حاجت است به هر صورتى كه باشد با كوشش كه با اعضا و جوارح بدن است يا بهره رسانى عمومى به صورت همگانى است در مشارق چنين آمده است » .
(43) - در حاشيه آمده است كه « بر سر لفظ ترنج دو فعل به نزاع پرداختند ، يكى فعل [ يابد ] به معناى ( يجد ) است كه مفعول مى‏خواهد و دوم فعل [ اوفتاد ] به معناى ( وقع ) است و او نيز فاعل مى‏خواهد .
(44) - در حاشيه آمده است كه « شلنج با ( ش ) بر وزن ترنج به تركى [ يلمه ] است و اين طور شنيده شده است ، و بعضى از افراد كامل گفته‏اند كه معناى آن : دهان گنديده است و گفته شده : اصل عبارت سكنج به كسر ( سين ) بى نقطه و فتح ( كاف ) عربى است . و اسم مار رقشاء است و آن مارى است كه سرعت و شدّت تأثير زهرش مشهور مى‏باشد » .
محدّث ارموى گويد : اين دو بيت از سعدى است كه در اواخر باب اول گلستان آورده ولى در بعضى از نسخه‏ها نيست از جمله نسخه عبد العظيم قريب مى‏باشد و در صورتى كه اهل لغت و شارحان كتاب گلستان سعدى تصريح كرده‏اند كه اين دو بيت از سعدى است و در بيشتر نسخه‏ها هم موجود است ، نبايد به چند نسخه‏اى كه اين دو بيت را ندارد اعتنايى كرد و اهميّت داد . صاحب فرهنگ آنندراج چنين گويد : سكنج به ضمّ اوّل و دوّم ( فارسى ) است و به معناى گنده دهان و بوى دهان آمده است ، شيخ سعدى گفته : سپس دو بيت ياد شده را نقل كرده است ( گفتار مورد نظر ما ، از آنندراج تمام شد ) مرحوم دهخدا در كتاب امثال و حكم ، تصريح كرده كه اين دو بيت از سعدى است ( به صفحه 809 كتاب امثال و حكم نگاه كنيد ) .
شيخ ولى محمد اكبر آبادى در ( شرح گلستان فارسى ) ( چاپ لكهنو صفحه 129 ، گويد ) : « گفته سعدى : كوزه بگذشته بر دهان اشكنج ، در نسخه معيوبى شكنج بى همزه نوشته شده است و مير نور اله با توجه به اين نسخه از فرهنگ جهانگيرى نوشته كه شكنج به ضمّ اول و دوّم گنده دهان باشد ، تمام شد سخن اكبر آبادى پس بر فرض با همزه بودن ، دهان اشكنج لفظ مركّب مى‏باشد با تجريد بعضى معنى چه اشكنج را كه به معناى گنده دهن است از دهن مجرّد ساخته و با دهان تركيب دادند » . و غير از افراد ياد شده نيز تصريح كرده‏اند كه اين دو بيت از سعدى است ، در اين جا مطلبى باقى ماند و آن اين كه آخرين كلمه از بيت دوّم در بعضى نسخه‏ها : سلنج با ( لام ) است و ابن خلف تبريزى در ( برهان قاطع ) چنين گويد : « سلنج به كسر اول و ضم دوّم و سكون ( نون و جيم ) مخفّف و سبك شده سه لنج يعنى سه لب مى‏باشد چه آن كه لنج به معناى ( لب ) هم آمده است و نيز كسى را گويند كه لب زبرين و لب زيرين او چاك باشد » .
پس روشن شد كه آنچه شارح ( ابن ميثم ) در حاشيه كتاب ، در معناى اين كلمه نقل كرده است دور از حقيقت است .
(45) - معارج ( 70 ) آيه 1
(46) - بقره ( 2 ) اول آيه 263
(47) - در حاشيه است : « و گفته مى‏شود : صديقك من صدقك ( با تخفيف ) لا من صدقك ( با تشديد ) يعنى دوست تو كسى است كه به تو راست گويد نه آن كسى كه تو را تصديق كند » .
(48) -  نفسى الى ما ضرّنى داعى تكثير اوجاعى و اسقامى كيف احتيالى من عدوّى اذا كان عدوّى بين اضلاعى .
(49) - در حاشيه است : « پيامبر ( ص ) چنين تفسير فرموده است آن جا كه فرمود : اگر آنچه مى‏گويى در آن شخص مورد غيبت باشد او را غيبت كرده‏اى و اگر در او نباشد بدو بهتان زدى بهته به فتح ( ه ) مخفّف : يعنى او را بهتان زده‏اى بنابر اين فرق ميان غيبت و تهمت روشن است پس به آنچه در تعريف غيبت گفته‏اند كه : ياد كردن انسان است در حال غيب بودنش به آنچه كراهت دارد اعتنايى نمى‏شود و نيز اين كه بهتان آن است كه سخن نادرستى را در جلويش بگويى نادرست است چون مخالف با حديث است ، زيرا بهتان را مشروط و مقيّد نكرد كه در جلويش بگويى ، در توضيح مقدمه چنين آمده است » اين مطلب از شارح ( عبد الوهاب ) مى‏باشد » .
(50) - العبد حر ان قنع
و الحرّ عبد ان قنع
اقنع و لا تقنع فما
شئ يشين سوى الطمع
قنع در مصراع اول از بيت اول به كسر نون و به معناى قناعت است و قنع در مصراع دوّم از همان بيت به فتح ( نون ) و به معناى ذلت است .
(51) - سخنى است كه از امير مؤمنان عليه السلام رسيده و شهرت اين سخن از اشاره كردن به مدرك آن ما را بى نياز مى‏كند .
(52) -  اين شعر براستى معروف است و در بيشتر كتابهاى اهل تصوّف آمده است از جمله در رساله قشيريّه در باب مخالفت كردن با نفس و ذكر عيبهاى آن ياد شده است به صفحه 72 چاپ صبيح و اولاده سال 1367 رجوع شود . شارح در حاشيه گويد :
« يعنى كه هوى اصلش هوان بوده و لفظش با حذف شدن نون تغيير يافته و معنايش هم در هوى متغير شده است ، يكى از صوفيان گفته است ان الهوى لهوان النفس معبرة فلا قطعه و كن منه على حدر هوى گذرگاهى براى خوارى نفس است از هوى اطاعت نكن و از آن بپرهيز .
به يكى از أهل تصوف گفته شد : من مى‏خواهم حجّ تجريد بگزارم ، او گفت : نخست دلت را از اشتباه و نفست را از كار بيهوده و زبانت را از سخن لغو خالى كن سپس هر جا خواهى برو . و مردى ديده شد كه در هوا نشسته است از او سؤال شد :
به چه وسيله به اين مقام رسيدى ؟ جواب داد ترك هوى كردم پس هوا به فرمانم در آمد .
و گفته شده : اختيارات را به دست هوى نده كه تو را به تاريكى مى‏كشاند ، در رساله قشيريّه چنين آمده است . محدث ارموى گويد : آنچه در اين جا ابن ميثم نقل كرده است عينا در رساله قشيريّه موجود است .
( به باب مخالفت نفس و ذكر عيبهاى آن صفحه 72 چاپ صبيح و اولاده سال 1367 رجوع شود ) .
(53) - دو بيت بالا از سعدى است كه آن را در باب اول گلستان آورده است ( به گلستان نسخه چاپى تصحيح استاد عبد العظيم قريب صفحه 25 نگاه كنيد . )
(54) -  دو بيت بالا از سعدى است كه آن را در باب اوّل گلستان نقل كرده است و بعد از آن دو بيت اين بيت است كه « راست خواهى هزار چشم چنان كور بهتر كه آفتاب سياه » .
به گلستان نسخه چاپى تصحيح استاد عبد العظيم قريب صفحه 25 بنگريد » .
(55) - فاطر ( 35 ) اوّل آيه 8 .
(56) - بقره ( 2 ) قسمتى از آيه 216 .
(57) - در حاشيه است كه : « و از نيكوترين گفته‏هايى كه در اين مورد گفته شده گفته كسى است كه گويد : « قدّر لرجلك قبل الخطو موضعها فمن علا زلقا عن غرة زلجا ، پيش از گام برداشتن جاى قدمت را معيّن كن پس هر كه بر لغزشگاه گام نهاد از روى غفلت بلغزد و نزديك به اين سخن است آنچه گفته شده : گام بيرون شدن پيش از وارد شدن است ، قدم به فتح ( ق ، د ) به معناى پاست و در ضرب المثل چنين خوانده شده ، و گاهى گفته شده : قدم به فتح ( قاف ) و كسر دال مشدّد بنابر اين كه فعل امر از قدّم يقدّم تقديما باشد ، و بنابر اين مناسبتر آن است كه به جاى قبل ( على ) گذاشته شود چنان كه بر ( أهل فن ) پوشيده نمى‏باشد ، از شارح » .
(58) -  در حاشيه علّت آن به گفته خود چنين بيان كرده است : « زيرا در نگريستن ترتيب لازم است ، و اعتبار چنان نيست بلكه هم با ترتيب و هم بى ترتيب يافت مى‏شود ، و اعتبار از جهت ديگرى هم خاص‏تر از نگريستن است چه آن هميشه در حالت دو شئ مغاير مى‏باشد مانند عالم با صانع و نظر از آن عامتر مى‏باشد ، توضيح از شارح است . »
(59) - شعر زير از متنبى ( شاعر معروف عرب ) است . و به منزله ضرب المثل مى‏باشد .
ما كلّ ما يتمنى المرء يدركه تجرى الرّياح بما لا تشتهى السّفن
(60) -  اذا شبع الكمّى يصول بطشا و خاوى البطن يبطش بالفرار ، اين شعر در باب اوّل گلستان سعدى آمده است جز اين كه من نمى‏دانم كه آيا شعر انشاى خود سعدى است يا از ديگرى است و او خوانده ( در ضمن اشعارش آورده ) به گلستان چاپى تصحيح استاد قريب صفحه 33 بنگريد .
مترجم گويد : با توجّه به اين كه سعدى به مناسبت حكاياتى كه در اين باب نقل مى‏كند اشعار عربى نيز مى‏آورد و غالب آن اشعار در كليله و دمنه و كتب ديگر كه قبل از سعدى بود آمده است مانند : اذا يئس الانسان طال لسانه كسّنور مغلوب يصول على الكلب و با بررسى كه من انجام دادم شعر به طور قطع از يكى از شعراى متقدّم عرب مى‏باشد .
(61) - در حاشيه است : « و گاهى حكمت به معناى خود مصلحت و فايده گفته مى‏شود چنان گفته مى‏شود : در اين كار حكمتى است يعنى فايده و مصلحتى است و بيهوده و ناقص نيست ، از شارح است » .
(62) - در اصل « ارباح » است .
(63) - شعر از سعدى است به گلستان چاپى تصحيح قريب باب 3 صفحه 36 ، بنگريد .
(64) - در حاشيه آمده است : ( با ) در به دريا زيادى و براى زينت است اسناد ( ره ) مى‏فرمود كه مثل : [ اندر ] و [ در ] چون به ( ب ) حرف وصل فارسى مقترن شود لازم است كه بعد از آن بيايد چنان كه گويند : [ بدين بنده در است ] و يا [ حسود را چه كنم كوز خود به رنج در است ] و يا [ به دريا در ] به معناى [ در دريا ] و [ در اين بنده است ] و [ از خود در رنج است ] در شرح گلستان سعدى ( ره ) چنين آمده است ، از شارح » . محدّث ارموى گويد : استاد عبد العظيم قريب ( ره ) در دستور زبان فارسى پس از آن كه معنيهاى ( ب ) را ذكر كرده گفته است : « در جايى كه حرف ( ب ) به معناى بر ، در ، اندر ، باشد جايز است اين الفاظ را براى تفسير بعد از متمّم ( ب ) در آورند مانند :
1
چون آلب ارسلان جان به جانبخش داد
پسر تاج شاهى بسر برنهاد
2
خويش نبود ديده به خوناب در
زنده و مرده به يكى خواب در
3
شنيدم در ايام حاتم كه بود
بخيل اندرش باد پايى چو دود
گاهى به جاى [ اندر ] [ اندرون ] در آيد چنان كه : « بدو گفت خسرو كه بدرود باش بداد اندرون تار و هم پود باش » .
و نيز : « به گنج اندرون ساخته ، خواسته به جنگ اندرون لشكر آراسته » آنچه قصد داشتيم از دستور زبان استاد قريب نقل كنيم پايان يافت .
(65) - فقلت خلوا سبيلى لا ابا لكم
فكل ما قدّر الرحمن مفعول
كل ابن انثى و ان طالت سلامته
يوما على آلة حد باء محمول
(66) - در حاشيه است : « تقادير و تدابير را به صورت جمع آورده است با آن كه هر دو ( تقدير ، تدبير ) مصدر ( باب تفعيل ) مى‏باشند . جمع آوردن اين دو كلمه بر فرض قصد كردن اقسام آن دو به اعتبار متعلق تقدير و تدبير مى‏باشد ، دقت كن از شارح )
(67) - شعر از سعدى است و آن را در باب هشتم گلستان ذكر كرده است و شعر بعدش اين است
« هنر بنماى اگر دارى نه گوهر
گل از خار است و ابراهيم از آذر »
(68) - در حاشيه آمده است : « اين سخن بر حسب تركيب ظاهرش مشكل به نظر مى‏آيد چون درست نيست كه حمق و نادانى را به الفقر حمل كنيم ، و اضافه كردن افقر به فقر هم درست نمى‏باشد و اين مطلب روشن است ، مگر اين كه گفته شود كه افقر به معناى سخت‏تر است به صورتى كه به وسيله قرينه اضافه شدن به فقر ، آن را از معناى فقر تجريد كنيم در اين صورت اشكال به هر دو قسمش بر طرف مى‏گردد و تقدير و فرض سخن چنين مى‏شود :
اشد الفقر فقر هو الحمق ، سخت‏ترين فقر ، فقرى است كه نادانى است از شارح » .
(69) - در حاشيه است : « خوشخويى بهترين مناقب بندگى است كه گوهر مردان را ظاهر مى‏سازد و آدمى در اخلاقش پوشيده و بدان شهرت مى‏يابد ، و پيامبر ( ص ) فرمود : شما نمى‏توانيد با مالهايتان مردم را راضى و خشنود سازيد پس با خوشرويى و خوشخويى آنان را خشنود نماييد ، شاه كرمانى گفته است : نشانه خوشخويى آزار ندادن و تحمّل . . . كردن مى‏باشد و گويند :
اخلاق كوچك شمردن چيزى است كه تو بدو محتاجى ، و بزرگ شمردن چيزى است كه او به تو نيازمند است ، از شارح » .
محدث ارموى گويد : تمام مطالب ياد شده در رساله قشيريه باب حسن خلق ( چاپ مصر ، چاپخانه صبيح و پسران سال 1367 صفحه 110 آمده رجوع كنيد » .
(70) - قلم ( 68 ) آيه 4
(71) - مدثّر ( 74 ) آيه 4
(72) - در حاشيه آمده : « ظاهر اين است كه استعمال املاق به معناى افتقار ( تهيدستى ) بنابر هر دو تقدير به روش كنايه است و از باب ذكر لازم و اراده كردن ملزوم مى‏باشد زيرا مهربانى و ملايمت و صفاى دل و نرمى چنان كه مشاهده مى‏شود لازمه فقر است : از شارح » . و ملقه مفرد ملق و عبارت از صفحات نرم چسبيده به كوه مى‏باشد .
(73) - سوره بقره ( 2 ) آيه 245
(74) - اين معنى استوار و درست نيست و مقصود بردبارى ستوده و خوبى معاشرت و همنشينى است .
(75) - قسمتى از آيه 7 سوره ابراهيم ( 14 )
(76) - در حاشيه آمده : « به همين معنى فرموده حق متعال است : و كانَ وَرائهم مَلِكٌ ( اى امامهم ) ( يعنى در پيش روى آنان سلطانى بود ) در داستان موسى و خضر عليهما السلام در سوره كهف ، از شارح » .
(77) - در حاشيه آمده است كه : « صاحب تفسير كشاف در تفسير آيه : قل للمؤمنين يَغُضّوا من ابصارهم و يحفظوا فروجهم تا آخر آيه ، در توضيح مقدّم داشتن غض ( فرو بستن چشم ) بر نگاهدارى فرج مى‏گويد : چون نگاه كردن پيك گناه است و گرفتارى آن دشوارتر و بيشتر مى‏باشد ، تا اين جاى عبارت كشاف ( كه گويد ) ، و ترديدى نيست كه نگاه كردن پيك گناه است . معناى مناسبى است چون چشمى كه محلّ نگريستن است از طرف ديگر اعضاى ( بدن ) جاسوسى بر انجام گناهان است . از شارح » .
(78) - در حاشيه آمده است : « ضمير به متجسّس ياد شده در فعل تجسّس بر مى‏گردد نظير قول خداوند متعال : اعدلوا هو اقرب للتقوى عدالت كنيد كه آن به تقوا نزديكتر است ، از شارح كلمات است » .