قطام و نقش او در شهادت امام على (ع)

جرجى زيدان
ترجمه و تحقيق : ابراهيم خانه زرّين / ايرج متّقى زاده

- ۵ -


شناسائى قاتل امام على عليه السّلام
خوله در وسط صحبتهايش وقتى كه از ازدواج و خواستگارى سخن مى گفت شرم و حياء سراسر وجودش را فرا گرفت اما وقتى به سعيد نگاه كرد ديد او منتظر ادامه سخن مى باشد از اين رو ادامه داد: خوب است قبل از اينكه سخن به درازا بكشد به اصل مطلب بپردازم و آن اينكه ، من بر اين امورى كه گذشت صبر مى كردم تا اينكه فهميدم او براى حج به زيارت خانه خدا مى رود و از خدا خواستم كه او برنگردد، ولى چيزى نگذشت كه ديدم او از مكه برگشت . خوله اين را گفت و آهى كشيد، سعيد هم منتظر ادامه حرفهايش بود، سپس ادامه داد: بله مرادى باخبر مهمى برگشته بود كه اى كاش مى مُردم و آن خبر را نمى شنيدم ، ولى اگر كسى را پيدا نكنم كه جلوى تصميم او را بگيريد خودم به اين كار اقدام خواهم كرد. مرادى دومين روزى كه به فسطاط رسيده بود به خانه ما آمد و تمام شب را با پدرم گذراند و من نمى دانستم كه در چه موردى با هم صحبت مى كردند بعد فهميدم كه او به پدرم سفارش شمشير تيزى را داد و در مقابلش هم هزار درهم به پدرم پرداخت كرده است و پدرم هم به مدت صد روز در ساختن و تيز كردن آن صرف كرد، ولى علت اين همه محكم كارى را نفهميدم و سعى در فهميدن آن هم نكردم . بعد از اينكه شمشير را آماده و مهيا كرد پدرم را وادار ساخت كه آن شمشير را با سمّ زهرآلود آب دهد و براى اينكار هم به پدرم هزار درهم ديگر پرداخت كرد، پس واى بر بدنى كه با اين شمشير زخمى شود، حتى اگر زخم اندك باشد.
سعيد نگران شد و نتوانست صبر كند و قدرت شنيدن اسم آن شخص را نداشت و نگران بود كه مبادا آن شمشير زهرآلود براى قتل على عليه السّلام ساخته شده باشد؟ ولى اين مطلب را مى خواست از دهان اين دختر بشنود، از اينرو بى صبرانه گفت : اسم آن مرد چه بود؟ خوله گفت : نام او عبدالرحمن بن ملجم مرادى است . سعيد او را نمى شناخت ، اما خوله آهى كشيد و گفت : وقتى من او را با اين آمادگى ديدم متوجه شدم كه حيله و نيرنگى انديشيده است و وقتى ديروز صبح براى عزيمت به سوى كوفه به خانه ما آمد و از پدرم خداحافظى كرد به خودم گفتم : بزودى او به كوفه مى رود ولى من هنوز از اسرار او آگهى ندارم . از اينرو تظاهر به عجيب و خارق العاده بودن شجاعت و جراءت ابن ملجم كردم و غيرت او را درباره اسلام ستودم و ستايش و مدح فراوانى نسبت به او انجام دادم و از او خواستم كه شمشير را به من نشان دهد، بى درنگ او شمشيرش را از غلاف بيرون آورد و به من توصيه كرد كه به آن دست نزنم چون كه با اندك خراشى انسان را مى كشد، پس آهسته آن را از غلاف كشيدم ، درخشندگى آن آنقدر خيره كننده بود كه بدنها را به لرزه مى انداخت سرتاپايم به لرزه افتاد، ولى خودم را كنترل كرده و گفتم : مى بينم كه هزينه زيادى براى تيز كردن آن پرداخته اى ، اين مقدار تيزى و درخشندگى چه فايده اى براى تو دارد؟ خنده تمسخرآميزى كرد و گفت : تو فكر مى كنى كه همه پولم را براى تيزكردن و براق نمودن آن صرف كردم ؟ گفتم : خرج ديگر چيست ؟ من كه به غير از تيزى و درخشندگى چيزى نمى بينم . مرادى گفت : آن را با سمّ خطرناكى آب داده ام . من اظهار ترس و تعجب كرده و به او گفتم : براى چه كسى شمشيرت را اينگونه مسموم كرده اى ؟ اواول قصد گفتن نداشت ولى من با طرفندهاى متعدد و عشوه گرى ، او را فريفتم ، از اين رو به من گفت : اى خوله ! بدان كه من با اين شمشير بزودى مردى را خواهم كشت كه ادعا مى كند بهترين انسان در اسلام و پسرعموى رسول خداصلّى اللّه عليه و آله است .
ابن ملجم در حالى اين سخنان را مى گفت ، كه شرّ و خشم تمام وجودش را دربرگرفته و چشمانش سرخ و صورتش زرد شده بود و تبسم مكارانه اى هم به لب داشت . وقتى اين سخنان را از او شنيدم بدنم به لرزه افتاد و قلبم فرو ريخت ، مثل اين بود كه همه اين حرفها بر عليه من است ، چگونه اين حرفها به من مربوط نباشد در حالى كه او قصد كشتن على عليه السّلام را داشت ؟ بهرحال طورى وانمود كردم كه او را نمى شناسم از اين رو از او پرسيدم : آن مرد كيست كه اينقدر مصمم بر كشتن او هستى ؟ ابن ملجم گفت : آيا او را نمى شناسى ؟ آيا كسى كه اين مملكت اسلامى را متفّرق كرده نمى شناسى ؟ اگر هنوز هم با اين همه توضيحات نشناختى بگذار برايت بگويم كه او ((على بن ابيطالب )) است كه پيروانش او را اميرالمؤ منين خطاب مى كنند. اين را گفت و چشمهايش سرخ شد و آثار خشم و غضب در صورتش نمايان شد، سپس ‍ ادامه داد كه : مبادا اين راز را با كسى در ميان بگذارى كه در غير اينصورت جزاى تو، زخمى از اين شمشير خواهد بود.
سخنانش بگونه اى بود كه شوخى با حرف جدّى با هم درآميخته بود. اما برايم روشن شده بود كه او مى تواند مرا بكشد و از اين عمل باكى ندارد. كسى كه جرئت و توانايى بر كشتن على عليه السّلام را داشته باشد كشتن دخترى مثل من براى او آسان خواهد بود، من چيزى نگفتم كه مبادا از علاقه و محبت من به امام على عليه السّلام چيزى بفهمد ولى تمام سعى و كوشش من بر اين بود كه اين خبر را هر چه زودتر به اميرالمؤ منين على عليه السّلام برسانم چون روز كشتن امام عليه السّلام نزديك است و فكر مى كنم در هفده رمضان باشد، او خيلى زياد اين روز و نام كوفه را تكرار مى كرد و قبلا وقتى اين كلمات را به زبان مى آورد چيزى نمى فهميدم ولى الان مى فهمم كه او براى كشتن على عليه السّلام در هفده ماه رمضان مصمم است . هم اكنون نيمه هاى ماه شعبان است و مى ترسم كه اين مرد در اين ايام باقى مانده به آنجا برسد و مى ترسم قبل از اينكه خبر اين واقعه به على عليه السّلام برسد او به هدف شوم خود برسد اى كاش پرنده اى بودم تا اين خبر را به امام عليه السّلام مى رساندم .
سعيد با شنيدن اين حرفها از جا برخاست و در اطاق شروع به قدم زدن كرد، غيرتش بجوش آمد و پشيمان شد كه چرا قبل از اينكه على عليه السّلام را با خبر كند از كوفه بيرون آمده است ولى يادش آمد كه تاآنروز نام آن شخص ‍ را نمى دانست و اگر هم قضيه را مى گفت فايده اى نداشت ، اما امروز ميتواند با خبر صحيح و با تمام مشخصات به كوفه رفته و امام را از توطئه قتل باخبر سازد. با اينكه از شنيدن خبرهاى خوله خيلى نگران و مضطرب شده بود، اما از صورت دل آرا و نيكوى او غافل نبود و از صراحت لهجه و محبت و علاقه اى كه به اميرالمؤ منين عليه السّلام داشت احساس مى كرد كه تمايل قلبى خاصى به او پيدا كرده ، اما از علاقه و محبتى كه به قطام داشت ، او را از دوست داشتن و علاقه به شخص ديگر بازمى داشت ، ناگهان به فكر گرفتارى عبدالله و سرنوشت نامعلوم او و علت تنهائى خوله در اين خانه افتاد، از اينرو به خوله گفت : اى خانم بزرگوار، من نمى دانم چه عاملى باعث شد كه بسوى تو بيايم تا از ملاقات با تو خوشوقت گردم ؟ ولى ناچارم كه علت آمدنم را به فسطاط برايت شرح دهم و چيزى را از تو پنهان نكنم . وقتى اطلاع پيدا كردم مردى كه قصد كشتن اميرالمؤ منين عليه السّلام ا دارد از اهالى فسطاط مى باشد فورا به اينجا آمدم ولى نه نام او را مى دانستم و نه او را مى شناختم ، من با رفيقى كه تا امروز صبح همراهم بود به اين شهر آمدم ولى او از من جدا شد و به ((عين الشمس )) كه محل اجتماع دوستداران على عليه السّلام است رفت به اين نيت كه نشانى آن محل را برايم بياورد و تا غروب منتظرش ماندم اما او برنگشت . بدنبال او حركت كردم ، چون راه را نمى دانستم آن را در تاريكى گم كردم تا اينكه بسوى تو آمدم و چقدر خوشحالم كه گم شدن من باعث ديدار با تو شد ولى تصور و گمانم بر اين است كه سوارانى كه در اول شب ديدم كسانى بودند كه از عين الشمس برمى گشتند و شايد ياران على عليه السّلام ا دستگير كرده باشند، آيا تو هم اينگونه فكر مى كنى ؟
پس از حرفهاى سعيد خوله رو به سعيد كرد و گفت : اگر صبر مى كردى تا حرفهايم تمام شود زحمت حدس و گمان را به خود نمى دادى ، من فكر مى كرم كه علت تنها بودن مرا در آن خانه و زندانى شدنم را مى خواهى بدانى ، پس بدان كه وقتى من حرفهاى ملجم مرادى را شنيدم ساكت شدم و خشم خودم را فرو خوردم ، او هم رفت و فكر مى كردم كه به طرف كوفه رفته باشد. من متحير مانده بودم كه چه كار كنم هر روز در حال فكر و انديشه در اين باره بودم و هر وقت كشته شدن امام عليه السّلام با شمشير اين مرد جتايتكار به خاطرم مى آمد تمام بدنم به لرزه مى افتاد، پدرم نيز هر روز صبح به دكانش ‍ مى رفت و تا غروب برنمى گشت و من از كودكى عادت داشتم كه با او كمتر حرف بزنم ، با اينكه او را دوست مى داشتم و احترامش مى گذاشتم . تا اينكه روزى بخاطرم رسيد، وقتى كه پدرم نيست از اين فرصت استفاده كرده و با غلامِ پدرم صحبت كنم تا شايد خبر جديدى بتوانم از او كسب كنم ، چون خبر ابن ملجم خيلى براى من ناراحت كننده و باعث سلب آسايش من شده بود ولى متاءسفانه محرم اسرارى نمى يافتم كه عقده هاى دلم را بگشايم . بناچار روزى از خانه خارج شدم و غلام را صدا كردم ولى پاسخى نشنيدم ، دوباره صدا كردم باز جوابى نيامد، از شكاف در به درون نگاه كردم ، او را با غلام ديگرى ديدم كه ظاهرا غريب به نظر مى رسيد و آهسته صحبت مى كردند و چون مرا ديد خجالت كشيد و بطرف من آمد. من به اطاق رفتم و اوهم به دنبالم آمد از ظاهرش فهميده مى شد كه خبر تازه اى شنيده و ميخواهد به من بگويد، از او پرسيدم وقتى صدايت كردم كجا بودى ؟ گفت : با غلامى كه از كوفه آمده و ماءموريتى محرمانه با عمروعاص داشت صحبت مى كردم . به او گفتم : آيا تو از آن خبر آگاهى پيدا كردى ؟ غلام از مهربانى من خشنود شد و خواست وفادارى خودش را براى من ثابت كند، پس گفت : آن غلام كوفى مرا به رازى آگاه ساخت كه فكر نمى كنم كسى در فسطاط به غير از امير و بعضى از نزديكان او باخبر باشند، اين غلام از كوفه براى امير خبرى آورد كه ياران على مخفيانه روزهاى جمعه در عين الشمس اجتماع مى كنند امير هم به عده اى از سربازان خود ماءموريت داد كه در موقع اجتماع آنها به آنجا رفته و همه را دستگير و در صورت لزوم به قتل برسانند.
وقتى من اين خبر را شنيدم از شدت ناراحتى بى اختيار گريستم و بر خودم لازم دانستم كه هر طورى شده بايد اين خبر را به طرفداران على عليه السّلام برسانم تا خودشان را براى مقابله آماده كنند، ولى كسى راقابل اعتماد نيافتم و خودم تصميم گرفتم كه در ساعت مشخصى به عين الشمس بروم ، تا اينكه امروز تصميم گرفتم با لباس مبدل و ناشناس به طرف عين الشمس بروم .پس ‍ منتظر خارج شدن پدرم از خانه و رفتن او به دكانش بودم ، ولى برخلاف روزهاى ديگر از خانه به بيرون نرفت و او را پريشان و مضطرب مى ديدم . مثل اينكه غلام خبر را به او رسانده بود و آگاهى مرا نسبت به اين قضيه به پدرم گفته بود، پدرم از ترس اينكه مبادا قبل از دستگيرى طرفداران على ، من اين خبر را به آنها برسانم تا ظهر از خانه خارج نشد و مواظب و مراقب من بود بعدازظهر هم از من خواست تا براى گشت و گذار از شهر فسطاط بيرون بروم و من هم پذيرفتم ، تا اينكه به اين خانه رسيديم ، اين خانه اى است كه كشاورزى با پدرم شريك است و كسى در آن سكونت ندارد، من اظهار تعجب نكرده و چيزى نگفتم ، زيرا مى دانستم كه پدرم از جمله كسانى است كه بطرف عين الشمس براى دستگيرى ياران على عليه السّلام ميرود، پس ‍ ناچار بود كه مرا اينجا گذاشته تا به شهر رفته و با سربازان عمروعاص به طرف عين الشمس بروند. با خود فكر مى كردم وقتى او به شهر رفت من هم خودم را به محل اجتماع ياران على عليه السّلام برسانم و آنها را از خطرى كه متوجه آنهاست آگاهى سازم ، ولى نمى دانستم او چه قصدى دارد، هنوز آفتاب به عصر نزديك نشده بود پدرم گفت : من براى كارى ضرورى مى روم و مى ترسم كه مردان غريب و رهگذر مزاحم تو شوند لذا در را به رويت قفل مى كنم . پدرم در را بست و فورا به طرف شهر حركت كرد. او خوب مى دانست كه من در اينجا توانايى داد و فرياد و كمك طلبيدن ندارم . من در آن اطاق بودم تا اينكه تو رسيدى و خودت اوضاع و احوال مرا ديدى اما درباره رفيقت بدان كه او هم با بقيه ياران و طرفداران على عليه السّلام در عين الشمس دستگير شده است .
سعيد با شنيدن اين حرف با شدت ناراحتى گفت : آيا خطرى هم متوجه عبدالله خواهد بود؟ خوله گفت : فكر مى كنم او را زندانى مى كنند تا اطلاعات بيشترى از او كسب كنند، و بعد از آن اگر او را مستحق كشتن يافتند او را مى كشند و با ديگر دوستانش نيز همين كار را انجام مى دهند، ولى از خداوند مى خواهم كه كارها را بر او آسان گيرد و از اين مشكل رهايى پيدا كند. اما اكنون مى ترسم پدرم برگردد و وقتى مرا در خانه نبيند خشم و كينه اش نسبت به من زيادتر شود پس بهتر است كه به خانه ما در شهر فسطاط بروم و وانمود كنم كه از تنهايى در آن خانه تاريك مى ترسيدم و با شيوه هاى گوناگونى در را باز كردم و درباره همه اتفاقاتى كه گذشته ، خودم را به نادانى مى زنم ، اما بگو ببينم تو چه كار مى كنى ؟ سعيد گفت : من دوست دارم كه به سرعت به كوفه بروم تا ابن ملجم را پيدا كرده و او را از تصميمى كه گرفته منصرف سازم يا اينكه به امام عليه السّلام خبر بدهم .
خوله كلام سعيد را بريد و گفت : چگونه مى خواهى او را از تصميمش ‍ بازدارى در حالى كه او به اين كار راضى نمى شود؟ او شتابان براى كشتن امام مى رود پس بهتر است كه اين قضيه را به امام بگويى ، تا هر چه صلاح دانست همان كند. سعيد گفت : با رفيقم چكار كنم ، آيا او را در زندان بحال خودش ‍ واگذارم ؟ خوله گفت : مى ترسم اگر دير حركت كنى فرصت از دست برود چون از اينجا تا كوفه خيلى راه است ولى من تعجبم از اين است كه تو در كوفه بودى و از اين توطئه خبر داشتى ، چرا به امام عليه السّلام خبر ندادى ؟ سعيد نگران شد و گفت : ملامتم مكن ، گذشته ها گذشته است ، من گمان مى كردم كه اگر اين توطئه و راز را پوشيده بدارم مصيبت هم دور خواهم بود، اما فراموش كردم كه بتو بگويم كه اين توطئه فقط براى كشتن امام عليه السّلام نبود بلكه شامل معاويه و عمروعاص هم مى شود.
پس از آن سعيد بطور خلاصه آنچه كه ديده و شنيده بود براى خوله بازگو كرد. خوله از اين خبر به تعجب افتاد و گفت : ما را با اين دو (معاويه و عمروعاص ) چه كار؟ ما الان تمام هدفمان جلوگيرى از كشتن امام على عليه السّلام است ولى جاى تعجب در اينجاست كه در حالى تو اين اخبار را سرّى و مخفى مى پندارى كه خبر آمدن شما به اينجا فاش شده است ؟! سعيد با شنيدن سؤ ال خوله نزديك بود كه به قطام سوءالظن پيدا كند اما از آنجايى كه گفته اند دوست داشتن و عشق نسبت به چيزى انسان را كور و كر مى كند، اونيز دليل ديگرى را براى اين مسئله بيان كرد. و گفت : نمى دانم چرا؟
پس از آن به فكر سعيد رسيد كه قصه قطام را با او در ميان بگذارد ولى از عهدى كه با او بسته بود مانع اين كار شد. سعيد قلبى پاك و خالى از حيله و نيرنگ داشت و ديگران را هم مثل خودش مى پنداشت . او با اينكه خوله را از هر حيث زيبا و دلفريب و با كمال و هواخواه على عليه السّلام ى ديد جلو احساسات و عواطف و محبتى كه به خوله پيدا كرده بود را گرفت ، علاوه بر آن بخاطر اطلاعى كه از توطئه قتل على عليه السّلام اشت و اينكه تا حال از امام على عليه السّلام كتمان كرده پشيمان بود ولى اين را به حساب كم كارى قطام گذاشت و به خود القاء كرد كه از روى قصد و نيّت بد او نبوده است .
سعيد براى جبران گذشته تصميم گرفت بسرعت بطرف كوفه حركت كرده وخودش را بكوفه برساند تا شايد بتواند امام على عليه السّلام ا از نيّت شوم ابن ملجم باخبر كند. پس بخوله گفت : من هر چه زودتر بايد بطرف كوفه بروم ، اما با رفيقم چه كار كنم ؟ نمى دانم كه آيا او زنده است يا مرده ؟ خوله گفت : حقيقت را فردا مى فهميم ، حالا برويم به منزل ما در فسطاط و تا صبح هم در آنجا بمان . سعيد گفت : چگونه مى توانم اينجابمانم در حالى كه از رفيقم خبرى ندارم ؟ پس بهتر است كه به مسجد شهر فسطاط رفته تا از نمازگزاران درباره او پرس وجو كنم . خوله گفت : خودت مى دانى .
سپس از جاى برخاستند و هر دو با هم بيرون آمدند. خوله تانزديك منزل ، سعيد را همراهى و با او وداع كرد. سعيد بطرف خانه مرد غفارى رفت تا بقيه شب را در آنجا بسر ببرد، ولى نمى دانست كه آيا آن مرد را هم دستگير كرده انديا نه ؟ و آيا خانه او تحت نظر ماءموران هست يا نه ؟
سعيد بعد از دستگيرى عبدالله
و اما ماءموران پس از دستگيرى دوستداران على عليه السّلام در عين الشمس آنان را دست بسته به زندان بردند عمروعاص نيز منتظر رسيدن خبر دستگيرى آنان از طرف ماموران خودش بود، زمانيكه خبر دستگيرى آنها را شنيد، تا صبح صبر نكرد و دستور داد، آنها را به نوبت به حضورش بياورند، او در ميان دستگيرشدگان افرادى را مشاهده مى كرد كه هرگز فكر نمى كرد از طرفداران و ياران امام باشند، يكى از اينها همان مرد غفارى بود كه فكر نمى كرد از مخالفان بنى اميه باشد. يكى ديگر از دستگير شدگانى كه در ميان آنها حضور داشت عبدالله بود، عمروعاص با ديدن عبدالله او را شناخت و فهميد كه از بنى اميه و از خويشاوندان ابورحاب است ، ولى خودش را به نادانى زد و دستور داد كه هر كدام را در جاى مخصوصى زندانى كنند، و به منازل هر يك از دستگيرشدگان رفته و هر مردى را كه در آنجا ديدند بياورند تا شايد خبرهاى تازه ترى از آنها بدست آيد. عمروعاص ميخواست تا همه طرفداران و ياوران على را شناخته و به يكباره همه آنها را از بين ببرد. سپاهيان و ماءموران عمروعاص كه منتظر فرصت بودند به خانه ها و منازل پيروان على يورش برده هر چه را در آنجا مى يافتند براى خودشان حلال شمرده و از هيچ تاراج و بى رحمى نسبت به آنها كوتاهى نكردند.
وقتى سعيد به خانه مرد غفارى رسيد از صاحبخانه خبر گرفت ، به او گفتند كه : او نزديك ظهر از خانه خارج شده ولى هنوز هم برنگشته است . او به فكرش خطور نمى كرد كه او هم از جمله دستگيرشدگان باشد، بنابر اين وارد اتاقى شد كه لباسهايش را در آنجا گذاشته بود، آنگاه خود را براى استراحت و خوابيدن آماده كرد، اما هنوز سرش را به بالين نگذاشته بود كه ناراحتى و فكرهاى مشوش بر او هجوم آورده ، بفكر عبدالله افتاد كه چگونه مى تواند به او كمك برساند، از طرفى هم فكر مى كرد اگر دير به كوفه برسد ابن ملجم تصميمش را انجام خواهد داد و تمام سعى و كوشش او بيهوده خواهد بود.
سعيد در همين افكار غوطه ور بود كه سروصدائى از حيات خانه شنيده شد و هر لحظه اين سروصداها بيشتر و بيشتر مى شد سعيد بلند شد و گوش ‍ فرا داد و فهميد كه ماءموران عمروعاص براى غارت و چپاول به آنجا آمده اند و هر كسى را هم ببيند مورد آزار و اذيت قرار خواهند داد و به يقين مى دانست كه اگر جاى او را بدانند به اطاق خواهند آمد و او را خواهند كشت ، لذا شمشيرش را به كمر بست و به چپ و راست نگاهى انداخت ، تا شايد راه فرارى يافته و خودش را نجات دهد. در اين وقت صداى شنيد كه به نظرش ‍ آشنا بود و فهميد كه صداى خوله است ، هيچ راهى بجز پنجره بلندى كه در اطاق قرار داشت نبود و آن هم احتياج به نردبان داشت .
سعيد با هر وسيله اى كه مى توانست دستش را به پنجره رساند و خود را بالا كشيد و با وجود تاريكى ، سايه شخصى را در آنطرف پنجره ديد او صداى خوله را شنيد كه ميگفت : ماءموران حكومتى هر مردى را در اين خانه ببينند مى كشند پس بناچار اين لباسها و نقاب را بپوش تا فكر كنند كه تو زن هستى و مزاحمتى براى تو ايجاد نكنند. سعيد دستش را دراز كرد و نقاب و لباس زنانه را از او گرفت و پوشيد، او مى ترسيد مبادا قبل از خارج شدن از خانه ، ماءموران وارد خانه شده و او را بكشند، بى درنگ از خانه بيرون آمد و به شكل و هيئت زنانه طورى راه مى رفت كه كسى خيال نمى كرد او مرد باشد، از اين رو كسى مزاحمتى براى او ايجاد نكرد. وقتى از آنجا بيرون آمد نفس راحتى كشيد ولى هنوز سروصداى ماءموران حكومتى كه مشغول غارت خانه مردغفارى بودند شنيده مى شد.
سعيد از كوچه اى كه به طرف پنجره بود حركت كرد و در دل به شجاعت و جوانمردى خوله آفرين گفت ، ناگاه چشمش به او افتاد كه منتظرش بود، وقتى كه خوله سعيد را با آن لباس مشاهده كرد حركت كرد و سعيد نيز به دنبال او حركت كرد تا اينكه به جاى خلوتى رسيدند، آن وقت خوله ايستاد و گفت : سپاس خداى را كه به تو و اميرالمؤ منين عليه السّلام سلامتى داد. سعيد مقصود او را نفهميد. خوله گفت : از سخن من تعجب مكن زيرا زندگى اميرالمؤ منين عليه السّلام به زندگى تو وابسته است چون هيچكس به جز تو از خطرى كه آن حضرت را تهديد مى كند آگاه نيست . سعيد گفت : بلى من آگاهم ولى قدرت رفتن به خدمت او را ندارم و به هيچ كس اعتماد نمى كنم تا اين كار را به او واگذارم ، ولى دلم مى خواهد زنده بمانم تا در نجات او قيام كنم ، اما در حقيقت ثواب اين كار از آن تو مى باشد، حال به من بگو چطور دانستى كه جان من در خطر است و به نجاتم شتافتى ؟
خوله گفت : پدرم گفت كه عمروعاص فرمان داده تا منازل دوستان على را غارت كنند و هر مردى كه در آنجا ببينند مى كشند همچنين اوگفت كه غفارى از جمله دستگيرشدگان است و همچنين از تو شنيده بودم كه ، توو رفيقت در خانه او منزل داريد، از اينرو تدبيرى را كه ديدى بكار بستم و بحمدالله ، تو به سلامت ماندى .
وقتى سعيد فداكارى خوله را مشاهده كرد، در دلش تمايلى به او پيدا كرد اما عشق و علاقه به قطام چنان بر او احاطه كرده بود كه جايى براى محبت خوله باقى نمى گذاشت . سعيد با اندكى درنگ گفت : من بايد هر چه زودتر به كوفه بروم ، ولى نمى دانم چه بلايى بر سر عبدالله آمده و كارش چه مى شود، آيا از او خبرى دارى ؟ خوله حرف سعيد را نشنيده گرفت و به تمييز كردن لباسش مشغول شد كه گويا نمى خواهد در اين باره چيزى به سعيد بگويد و خودش را به نفهمى زد. ولى سعيد فكر كرد كه خوله حرفش را نشنيده ، از اينرو دوباره از وى پرسيد. خوله گفت : از آينده فقط خدا باخبر است . سعيد از اين جواب قانع نشد و گفت : از عبدالله هر خبرى دارى به من بگو. خوله گفت : همين اندازه مى دانم كه عمروعاص دستور داده كه در سحرگاه امروز همه طرفداران و دوستداران على عليه السّلام را بقتل برسانند ولى باز از عاقبت كار كسى ، نمى توان باخبر شد. سعيد از شنيدن اين خبر قلبش به تپش ‍ افتاد، مثل اينكه آب داغى بر سرش ريخته اند. پس گفت : چه گفتى اى خوله ! آيا عبدالله را هم خواهند كشت ؟ حال چه بايد بكنيم ؟ خوله گفت : كارَت را به خدا واگذار كن و مرا معذور بدار كه بيش از اين نمى توانم پيش تو بمانم زيرا مى ترسم پدرم از غيبت من باخبر شود و آنوقت جان سالم از دستش بدر نخواهم برد. اما تو اى سعيد! زندگيت در خطر است و همين الان بايد از فسطاط خارج شوى . سعيد كلام خوله را قطع كرد و گفت : چگونه از شهر خارج شوم ؟ چگونه عبدالله را ترك كنم در حالى كه او را خواهند كشت ؟ او پسرعموى من و عزيزتر از برادر من است ، چكار كنم ؟
خوله گفت : كارى نمى توان كرد ولى اينقدر مى دانم كه تحمل يك مصيبت بهتر از دو تا است ، وقت تنگ است و چاره جوئى براى نجات عبدالله كار بيهوده و عبثى است و خداوند مقدر كرده كه او امشب به قتل برسد. الان هم نصف شب است و چيزى به طلوع فجر نمانده است .
خوله اين را گفت و مقدارى سكوت كرد. سعيد حرفهاى خوله را بريد و گفت : آيا به نظر تو بهتر نيست كه پيش عمروعاص رفته و او را از خطرى كه جانش را تهديد مى كند باخبر سازم تا او مواظب خودش باشد؟ آنوقت در مقابل اين خبر آزادى عبدالله را از او تقاضا مى كنم . خوله گفت : شايد از اين خبر خوشحال شده و عبدالله را آزاد كند و شايد هم از دشمنى و حيله و تزويرى كه در او وجود دارد از اين سخن بدگمان شده و ترا هم دستگير سازد و مجازات عبدالله را تا هفدهم رمضان به تاءخير اندازد، تا ببيند گفتهايت راست است يا نه و اگر اتفاقى نيفتاد، هم تو و هم عبدالله را خواهد كشت ، آيا تو اطمينان دارى كسى كه متعهد كشتن عمروعاص شده به موقع كارش را انجام خواهد داد؟ شايد هم وقتى آگاهى پيدا كرد كه عمروعاص از توطئه باخبر است صرفنظر كرده و جانش را بخطر نيندازد. و نتيجه اين خواهد شد كه تو با پاى خودت به قتلگاه رفته اى ، من نظرم اين است كه اين كارها را به من واگذارى تا راهى پيدا كنم و بى خبر از پدرم خود را به عمروعاص رسانده و او را از اين راز آگاه سازم ، اما تو قبل از اينكه وقت از دست برود بطرف كوفه حركت كن و به سرعت خودت را به آنجا برسان . من هم فرصت حرف زدن بيش از اين را با تو ندارم و بايد قبل از اينكه پدرم از غيبت من باخبر شود بخانه برگردم . تو اينك به همان صومعه و دير برگرد و منتظر باش تا من جريان را به تو اطلاع دهم و قبل از رفتن اين لباسهاى زنانه را از تن بيرون آورده و با لباس مردانه به آنجا برو، چون رئيس دير تو را مى شناسد و به تو مشكوك نخواهد شد. خوله پس از اين حرف حركت كرد و با سرعت به طرف منزلش رفت . اما سعيد دوست مى داشت كه بيشتر با او باشد و از او جدا نشود، وقتى خوله رفت او هم بى اراده و نگران حركت كرد كه ناگهان خود را در خارج شهر فسطاط در كنار درياچه اى ديد. هوا بشدت تاريك شده بود، سعيد مدتى در آنجا ايستاد و فكرش متوجه عبدالله و عاقبت كار او بود. بار ديگر به ياد قطام و وعده هاى او افتاد، به نظرش رسيد كه صبح شده و عبدالله را با ديگران به قتلگاه مى برند، در دل ترديد داشت كه آيا به كوفه رفته و براى نجات جان اميرالمؤ منين سعى نمايد يا خود را به عمرو عاص برساند؟ و در مقابل ارائه اطلاعات ، نجات جان عبدالله را از او بخواهد. با اين افكار حركت مى كرد، او تاريخچه احداث اين درياچه را در زمان اتحاد مسلمانان بياد آورد و با امروز مقايسه مى كرد كه چگونه مردم گروه گروه شده و براى كشتن خلفاى خود عهد و پيمان بسته اند خصوصا كشتن اميرالمؤ منين على عليه السّلام كه پسر عم رسول خداصلّى اللّه عليه و آله و نيكوترين و شجاعترين سرداران اسلام است و او گناهى جز تاءييد و ترويج كتاب خدا ندارد.
با يادآورى اين مطالب بغض گلويش را گرفت و اشكش سرازير شد، نمى دانست بر بيچارگى عبدالله بگريد يا بر تفرقه جامعه اسلامى و يا بر اميرالمؤ منين على عليه السّلام و يا به بدبختى خود كه به شهر فسطاط كشيده شده بود. ناگهان رو به درياچه كرد و گفت : آيا تو همان درياچه اى نيستى كه خليفه دوم براى حفر كردن تو دستور داد؟ تو را قسم به همين آبى كه در تو جارى است به من بگو آيا وقتى خطاب (عمر) اين دستور را صادر كرد، هيچ مى دانستى كه امروز اسلام به اين وضع دچار مى شود و با اين همه تفرقه و جدائى بسر برند؟ مردم براى كشتن خليفه نقشه مى كشند و مى خواهند ممالك اسلامى را تقسيم كنند؟ آيا روزى كه عمربن عاص به سرزمين نيل آمد و اين قلعه محكم بابل را محاصره كرد بخاطرش خطور مى كرد روزى برسد كه او شمشير بر روى برادران دينى خود بكشد و محمدبن ابى بكر را در آتش ‍ بسوزاند، سپس خلافت را با مكرو حيله از دست پسرعموى پيامبرصلّى اللّه عليه و آله يرون آورد؟ شهر مدينه كه پايتخت رسالت و خلافت بود تقسيم شود و نااهلان بر آن مستولى گردند؟ آه اى خداى من اين چه وضعى است كه مى بينم اى كاش قبل از اين مى مُردم و اينگونه حوادث جامعه اسلامى را نمى ديدم . خوشا به حالت اى ابورحاب كه استخوانهايت در خاك قرار دارد و روحت منتظر لقاى رحمت پروردگار در روز قيامت است ، اما منِ بيچاره پس ‍ از مرگ تو سرگردان و گمراه در مواجهه با خيالات مختلف غرق شده ام و نمى دانم عاقبت كار من چه خواهد شد آيا به كوفه رفته و امام بر حق را از اين توطئه شُوم باخبر كنم يا در اينجا منتظر سرنوشت عبدالله باشم ؟
ناگهان در اين هنگام صدايى را از دور شنيد، به طرف صدا پيش رفت ، با نهايت تعجب در دهانه خليج ، آنجاى كه متصل به رود نيل بود كشتى بزرگى را ديد و گويا دزدانى با هم به آهستگى صحبت مى كردند و سعى داشتند كسى آنها را نشناسد. سعيد كه تا آن زمان با لباس زنانه بود ترسيد كه اگر او را با چنان وضعى ببينند نسبت به او بدگمان گردند، بناچار از درختى بالا رفت و در ميان شاخ و برگ ، خودش را پنهان كرد و با دقت مشغول تماشا شد، عده اى كه بيش ‍ از بيست نفر بودند عده اى ديگر را كه در غل و زنجير بودند محاصره كرده بودند.
يكى از اسرا پرسيد: ما را به كجا خواهيد برد؟ شايد تصميم داريد ما را در اين درياچه غرق كنيد. يكى از ماءموران سيلى به او زد و گفت : شما مستحق عذابى سختر هستيد زيرا شما انسانهاى شرور و ظالمى هستيد كه دوستدار قاتلان عثمان شده ايد. يكى ديگر از اسرا فرياد زد و گفت : اين هم از كارهاى عمروعاص است كه مردم بيگناه و اسير را به قتل مى رساند، آيا براى او كافى نبود كه خلافت را به حيله و نيرنگ براى اربابش معاويه فراهم آورده و امروز هم مى خواهد ياران حق را در آب غرق كند؟ آيا از عمل خود در پيشگاه حق تعالى شرم و حيا نداريد؟ آيا از روز قيامت كه به اعمالتان رسيدگى مى شود نمى ترسيد؟ يكى از ماءموران فرياد زد و گفت : ما ماءمورانى هستيم كه وظيفه داريم شما را به جزيره روضه ببريم تا در آنجا بمانيد.
سعيد دانست كه ايشان ياران على هستند كه در عين الشمس گرفتار شده اند و ممطئن شد كه عمروعاص دستور داده تا آنها را در آبهاى نيل غرق كنند، پس در حالى كه بدنش مى لرزيد خواست از درخت پايين آيد تا بتواند به آنها كمك كند ولى چون اسلحه اى با خود نداشت ترسيد كه با آن ماءموران ، مسلح روبرو شود، بنابراين در جاى خود ايستاد و گوش داد شايد صداى عبداللّه را بشنود يا خودش را بين آن جمع ببيند، ولى متاءسفانه تاريكى بقدرى شديد بود كه او صورتشان را تشخيص نمى داد. لحظه اى بعد ماءموران آن جمعيت را به كشتى كوچكى نشانده ، لنگر برداشتند و حركت كردند. سعيد با تمام اشتياقى كه براى كمك به آنها داشت به علت تنهايى و دست خالى بودن جرئت نكرد خود را آشكار سازد. در آن محل آن قدر باقى ماند تا كشتى در وسط آبهاى نيل از چشمش پنهان گرديد، با خود گفت اگر عبداللّه هم جزو اين دسته باشد چيزى نخواهد گذشت كه خوراك ماهيان نيل مى شود.
سعيد مدتى صبر كرد و بر حال و روز خود و رفيقش اشك ريخت و خودش را سرزنش كرد كه آيا سزاوار است من مشاهده كنم كه رفيق و برادرم را به قتلگاه مى برند و به او كمك نكنم ؟ اى ترسو! اى خيانتكار! آيا شايسته است كه زنده باشم تا رفيقى ، فداى دوستى من گردد. اگر به خاطر من نبود هرگز به اين سرزمين نمى آمد و به اين مصيبت دچار نمى شد، آه اى خداى بزرگوار و توانا، پس از اين زنده ماندن من چه ثمرى دارد؟ نه !! من لياقت زندگى بعد از عبداللّه را ندارم ، بهتر است من هم خودم را به آب بياندازم شايد روح عبداللّه را ملاقات كنم و جسدمان را با هم از آب بگيرند. با اين فكر به كنار رودخانه نيل رفت و خواست خودش را در آب بيافكند در آن هنگام احساس كرد كه دستى قوى جلوى او را گرفته و نمى تواند خود را در آب اندازد، يكباره افكارش متوجه اميرالمؤ منين عليه السّلام و خطرى كه آن حضرت را احاطه كرده بود گرديد، پس با خود گفت : اگر من خودكشى كنم ، على عليه السّلام ا هم با خودم كشته ام و در حقيقت قاتل او من خواهم بود، چون اگر من نتوانم خود را به كوفه برسانم و از توطئه ابن ملجم ، على عليه السّلام ا مطلع سازم ، به يقين او با آن شمشير زهرآلود امام عليه السّلام را خواهد كشت . آه اى ! خوله پس چه شد آن وعده هاى كه براى نجات عبداللّه به من داده بودى ، ولى تو تقصيرى نخواهى داشت ، زيرا نمى دانستى كه اين جنايتكاران منتظر صبح نخواهند ماند و قبل از طلوع صبح در غرق كردن آنها اقدام خواهند كردند، اين هم يكى از نيرنگهاى ناجوانمردانه عمروعاص ‍ است ، بالاخره او هم بدست يكى از اين افراد كشته خواهد شد. اى كاش ‍ عمروعاص را از اين خطر آگاه مى كردم تا شايد عبداللّه را در برابر پاداش اين عمل آزاد كند، اما افسوس كه وقت گذشته و بر گذشته تاءسف نبايد خورد.
سعيد خواست به همانجاى كه قبلاً نشسته بود برود، ناگاه سياهى را از دور ديد كه به طرفش مى آيد، از ديدن او ترسيد و خودش را آماده دفاع كرد، امّا وقتى سياهى نزديك شد معلوم شد كه زنى است ، از آمدنش در آن وقت شب آن هم به تنهايى تعجّب كرد. ولى همين كه كاملاً به او توجه كرد، معلوم شد كه كسى جز خوله نيست قلبش به تپش افتاد و عرق شرم به رويش نشست و از اين كه دختر جوانى در آن وقت شب تنها به آنجا آمده در دلش به او آفرين گفت ، تاءملى كرد، تا به نزديكى او رسيد، سعيد او را به نام صدا كرد و خوله صداى او را شناخت و با عجله پرسيد: بگو ببينم عبداللّه چه شد؟ سعيد همين كه خواست پاسخش را دهد گريه امانش نداد و اشكش جارى شد.
خوله صدايش را آرام كرد و پرسيد: آيا كسى را نديدى كه به اينجا بيايد؟ سعيد گفت : بله ماءموران حكومتى را ديدم كه اسيران را با كشتى مى بردند. خوله گفت : بگو ببينم حالا آنها كجا هستند؟ آنها را كجا بردند؟ آيا عبداللّه را با آنها ديدى ؟ سعيد گفت : آنها در كشتى نشستند و رفتند و نمى دانم عبداللّه با آنها بود يا نه ، چون نه او را ديدم و نه صدايش را شنيدم . خوله دست بر دست خود زد و گفت : به يقين عبداللّه هم جزو آنها بود، آه حالا چاره چيست ؟ من فكر نمى كردم كه عمروعاص به اين زودى آنها را بكشد، چرا از آنها دفاع نكردى ؟ سعيد با آن كه آثار شرمندگى از سر و صورتش پيدا بود گفت : من توجه پيدا نكردم كه عبداللّه هم جزو آنهاست ، به فرض هم ميدانستم كه او با آنهاست نمى توانستم عبداللّه را از بند آنها آزاد كنم ، چون آنها مسلح بودند و من اسلحه اى نداشتم .
خوله لحظه اى سكوت كرد و سپس گفت : كار خوبى كردى كه خود را به خطر نينداختى ، چون وظيفه مهمترى داشتى و آن هم رفتن تو به سوى كوفه و با خبر كردن امام عليه السّلام از جريان ابن ملجم بود. سعيد گفت : اما چه چيز باعث شد كه تو به اينجا بيايى ؟ چگونه از حركت آنها با خبر شدى ؟ خوله پاسخ داد: من به واسطه يكى از غلامان خود با خبرشدم ، اول تصميم گرفتم پيش عمروعاص رفته و او را از جريان توطئه آگاه كنم ، تا در كشتن عبداللّه تعجيل نكند كه ناگهان ديدم غلام آمد و گفت : ياران على را بردند تا شبانه در رود نيل غرق كنند چون عمروعاص مى ترسيد كه مردم از دستگيرى ياران على با خبر شده فتنه اى برپا گردد، چه اين كه به جز افرادى كه دستگير شده اند عده اى ديگر از ياران و طرفداران على در شهر فسطاط هستند. وقتى من اين خبر را شنيدم به سرعت خودم را به اينجا رساندم تا شايد بتوانم او را نجات بدهم ، ولى قضا و قدر يارم نبود. افسوس اى عبداللّه ! آه از دست ستمگران ، واى بر تو اى عمروعاص كه با حيله و نيرنگ (درحكميت ) بر على پيروز شدى و از نادانى و حماقت ابوموسى اشعرى استفاده كرده ، خلافت را از مسير حقش جدا كردى ، اما عمروعاص هم از دست كسى كه قصد جانش را كرده جان سالم بدر نخواهد برد.
سپس خوله نزديك سعيد رفت و گفت : از دست دادن عبداللّه مصيبت بزرگى برماست چون او جوان دلير و آزاده اى بود وفداى اعتقادات خود گرديد، اميدوارم كه به جبران مصيبت عبداللّه بتوانيم امام عليه السّلام را از خطر نجات دهيم ، پس لازم است تو فورا به سوى كوفه حركت كنى و ماءموريتى را كه به خاطر آن به اينجا آمدى ، هر چه زودتر به انجام برسانى ، مبادا فرصت از دست برورد.
سعيد از هول و هراسى كه جريان آن شب براى او فراهم ساخته و شجاعتى كه از خوله ديده بود محبتش نسبت به او زيادتر شد و بر شجاعت و رشادت او آفرين گفت . خوله باز رو به او كرد و گفت : بدان اى سعيد كه من امشب با آن كه خودم را در معرض كشته شدن مى ديدم از خانه پدرم بيرون آمدم و بر حسب قرارى كه داشتيم خواستم در صومعه به ملاقات تو آمده تو را وادار سازم كه هر چه زودتر به جانب كوفه حركت كنى سپس نزد پدرم برگردم و دليلى براى غيبت چند ساعته ام پيدا كنم ، ولى اينك كه تو را در اين مكان ديدم ، تو را به خدا مى سپارم و تنها خواهشى كه از تو دارم اينست كه هر چه زودتر به كوفه حركت كنى و شتر چابكى همراه با غلام خودم برايت مى فرستم و به او مى گويم تا كوفه همراه تو باشد.
سعيد از اين نقشه و تدبير خوله درشگفت ماند و نتوانست مخالفتى كند و گفت : به زودى روز نمايان مى شود. من به طرف كوه ((مُقَطّم ))(25) ميروم اگر ممكن باشد غلامت را با شتر بفرست تا در آنجا به من ملحق شود خوله گفت : تو برو و او هم به زودى به تو خواهد رسيد باز هم به تو توصيه مى كنم كه فرصت را از دست ندهى ، مبادا ابن ملجم قبل از تو به كوفه برسد. اين بگفت و دست خود را دراز كرد و دست سعيد را گرفت ، سعيد از تماس دستش با دست او وحشت كرد و لحظه اى خودش را در عالم ديگرى احساس كرد كه جز صفا و صميميت چيزى در آن نبود، سپس به خودش آمد و كار مهمى كه در پيش داشت بياد آورد ولى هنوز به قطام علاقه داشت و عشقش تمام وجودش را دربرگرفته بود، در پيش خود فكر كرد، كه اگر ماءموريت خودش ‍ را انجام داد خوله را فراموش نكند زيرا براى او هم حساب مخصوص در قلبش باز كرده بود از اينرو گفت : اميدوارم كه مرا از دعاى خير فراموش نكنى . خوله كه با هوش سرشار و احساس زنانه خود منظورش را فهميده بود در جوابش گفت : برو و مطمئن باش كه من همه جا با تو خواهم بود، اگر چه ظاهرا در فسطاط از تو دورم ولى اميدوارم روزى فرارسد كه امام عليه السّلام از دست ستمكاران نجات يافته و در خلافت مستقل گشته وما هم با هم باشيم .
سعيد از اين گفتار خوله بوى عشق و محبت احساس كرد و تا خواست چيزى بگويد خوله از او خداحافظى كرد و گفت : مطمئن باش ساعتى بعد غلام را با شتر در كنار كوه مقطم ملاقات خواهى كرد اين بگفت و به سرعت از سعيد دور شد وقتى سعيد تنها ماند، رو به طرف رودخانه نيل كرد به همان طرفى كه دوستداران و طرفداران على عليه السّلام را با كشتى برده بودند، سپس آه پر دردى كشيد و گفت : ترا به خدا سپردم اى دوست مهربان ! واى برادر عزيزم ! خوشا به سعادتت كه فداى محبت اميرالمؤ منين عليه السّلام گرديدى و با عزت از دنيا رفتى و در پيشگاه الهى با لبى پر خنده و دلى اميدوار حاضر خواهى شد، پس در حق من هم دعا كن كه خداى خود را در حالى ملاقات كنم كه بر اين ستمكاران پيروز شده باشم . سپس به كوه مقطم روانه شد. وقتى به آنجا رسيد هنوز هوا كاملاً روشن نشده بود كه غلام خوله را با شتر و ساير لوازم سفر در انتظار خود ديد.
در اينجا سعيد را به حال خود مى گذاريم در آن لحظه اى كه آماده حركت به سوى كوفه بود و به سراغ قطام زيبارو و مكار مى رويم كه چه حيله و نقشه هاى براى سعيد به كار برده است . قبلاً گفته شد كه قطام ، غلام خود ريحان را براى سخن چينى نزد عمروعاص به شهر فسطاط فرستاده بود تا عبداللّه و سعيد را گرفتار سازد، با رفتن غلام ، او با لبابه خلوت كرده و گفت : با خبرى كه غلام به عمروعاص مى دهد مرگ سعيد و عبداللّه حتمى است ولى آنچه كه براى ما مهم است اين است كه بفهميم چه كسى متعهد شده على را بكشد، وقتى او را شناختيم بايد او را تشويق كرده و به او بفهمانيم كه تمام قبيله من در اين كار يار و همراه او خواهند بود.
لبابه خنده اى كرد و گفت : اين كه كارى ندارد غلام تو ريحان در حيله و تزوير دست كمى از تو ندارد، يقين داشته باش وقتى كه پيش تو آمد از تمام اصل و نسب آن شخص تو را آگاه خواهد كرد، اما تشويق آن شخص براى كشتن على به اين صورت است كه اگر يكبار با تو روبرو شود و چشمش به زيبايى و جمال تو بيفتد طورى فريفته تو خواهد شد كه هر چه بگويى اطاعت كند، در آن وقت تنها كارى كه دارى آنست كه به او وعده دهى كه هر گاه على را بكشد بى چون و چرا با او ازدواج خواهى كرد، آيا تو غير از اين عقيده دارى ؟ قطام گفت : آفرين بر تو اى خاله جان ! من به آسانى مى توانم او را فريفته خود ساخته و به او وعده ازدواج دهم ، اما در خصوص آن شخص ‍ گمان نمى كنم جستجو كردن او چندان مشكل باشد چون به يقين براى تعهدى كه كرده به كوفه خواهد آمد و وقتى اينجا آمد، بستگان و ياران من ، مرا از اين خبر آگاه خواهند كرد، وقتى ما او را شناختيم همه كارها به خوبى انجام خواهد شد.
هنوز ماه رمضان نيامده و اهل كوفه مى دانند كه چه حادثه وحشتناكى زندگى اميرالمؤ منين عليه السّلام را تهديد مى كند و هر كس به ديگرى مى رسد او را از اين خبر آگاهى مى دهد، مردم عاقل و باتجربه كوفه هم مى دانند با دشمنان زيادى كه على دارد انتظار هر حادثه اى را بايد داشت ، ولى چيزى كه هست كسى سوءقصد كننده را نمى شناسد، با اين حال اكثريت مردم اين سخنان را باور نداشته و آن را جزو شايعات به حساب مى آورند.
اما ماه رمضان به نيمه خود رسيد، باز خبرى نشد، قطام پيش خود فكر كرد كه به يقين توطئه گران از هيبت و بزرگى عمل ترسيده و از نيت و قصد خود صرفنظر كرده اند، بناچار به انتظار غلام خود ريحان ماند تا شايد خبر تازه اى براى او بياورد ولى ريحان هنوز برنگشته بود، اما همين كه روز پانزدهم رمضان رسيد قطام صداى كوبيدن در راه شنيد. لبابه كه شبها نزد قطام بود از جا برخواست و به سوى در شتافت و ديد ريحان همراه با شترى كه افسارش ‍ را به دست گرفته پشت در است ، ريحان دست لبابه را بوسيد و بالباس سفر به اطاق قطام رفت ، وقتى قطام او را ديد تبسم شيرنى كرد طورى كه ريحان تمام خستگى راه را فراموش كرد، ريحان زانو زد و دستهاى قطام را بوسيد. قطام گفت : از چهره سياهت آثار خوشحالى و پيروزى مى بينم ، زود باش هر آنچه كه اتفاق افتاده برايم بازگو كن .
ريحان گفت : به دستور تو از اينجا تا شهر فسطاط را به سرعت رفتم و يك روز قبل از ورود سعيد و عبداللّه به آنجا رسيدم ، فورا پيش امير، عمروعاص ‍ رفته خبر ورود آن دو نفر و اجتماع ياران على و محل اجتماعشان را به او دادم ، به دستور امير، ماءموران به عين الشمس رفته و سران ياوران على را در محل دستگير كردند اما سعيد در ميان آنها نبود ولى عبداللّه همراه دستگير شدگان بود. قطام پرسيد: هواداران على چند نفر بودند؟ ريحان گفت : حدود بيست نفر كه عبداللّه هم با آنها بود. قطام گفت سعيد چه شد؟ ريحان گفت : خيال مى كنم سعيد آن روز به عين الشمس نرفته باشد و به همين علت هم دستگير نشد. قطام گفت : با اسيران چه كردند؟ ريحان گفت : همه را به وسيله كشتى به رودخانه نيل برده و در آب غرق كردند اين اتفاق در همان شبى كه آنها را دستگير كرده بودند اتفاق افتاد.
قطام لحظه اى خوشحال شد ولى بعد آثار گرفتگى در چهره اش نمايان شد، لبابه اين تغيير ناگهانى را در قطام ديد و از او پرسيد تو را چه مى شود؟ چرا مكدر و پريشان شدى ؟ قطام گفت : علت پريشانى من زنده بودن سعيد است و مى ترسم كه تمام سعى و تلاش ما هدر رود. لبابه گفت : از سعيد ترسى نداشته باش ، چون او جوان ساده لوحى است كه زود فريب مى خورد و حيله ما در او اثر مى كند، ولى بر خلاف او عبداللّه جوانى زيرك و تيزهوش بنظر مى رسيد. خدا را شاكر هستيم كه او همراه با دستگير شدگان در نيل غرق شد و ما از دست او راحت شديم . قطام گفت : راست گفتى اما آيا نمى دانى كه سعيد از جريان قرار داد آن سه نفر (كه در مكه توطئه كرده بودند) آگاهى دارد؟ مى ترسم وقتى به كوفه آمد، على را از جريان باخبر كرده و در حفظ جان خود بكوشد و تمام سعى ما بيهوده شود، لبابه پس از اندكى سكوت رو به ريحان كرد و گفت : آيا آن شخص كه قصد كشتن على را دارد شناختى ؟ ريحان گفت : بله او از طايفه بنى مراد و نام او عبدالرحمن بن ملجم مرادى است (26). لبابه از شنيدن اين نام يكه خورد و فرياد زد: آيا اشتباه نكردى ، واقعا او ابن ملجم است ؟ اگر اين طور باشد كار ما خيلى آسان شده است . قطام گفت : آيا او را مى شناسى ؟ لبابه گفت : خيلى خوب مى شناسم ، او بسيار پر دل و جرئت است ، كمتر كسى مى تواند چنين كار بزرگى را انجام دهد، اگر واقعا او چنين تصميمى گرفته يقين بدان كه ما به مراد دلمان خواهيم رسيد، زيرا او مرده زنان زيبارو و صاحب جمال است و در راه خشنودى آنها از هيچ چيزى دريغ ندارد. آنگاه دهانش را به نزديك گوش قطام برد و گفت : يقين دارم وقتى كه چشمش به جمال دل آراى تو بيفتد شيدا و دلباخته ات خواهدشد. قطام به ريحان گفت : آيا پيش از آمدن او را ديدى ؟ ريحان گفت : او را نديدم ولى شنيدم به طرف كوفه حركت كرده است و تصور مى كنم به محض ورود به اينجا به نزد شما بيايد، زيرا در فسطاط هواخواهان ما مى دانند كه ما تا چه اندازه نسبت به على دشمنى داريم ، مطمئن باش وقتى به اينجا رسيد با بستگان تو تماس خواهد گرفت . قطام گفت : زود پيش قبيله و بستگان من برو و از آنان سؤ ال كن كه آيا چنين شخصى به ديدار آنها آمده يا نه ؟ بلافاصله خبرش را براى من بياور، ولى آن شخص نبايد متوجه اين باشد كه تو از جانب من به دنبالش رفتى .
ريحان برخاست و رفت تا لباس سفر را عوض كرده و در پى فرمان قطام حركت كند. پيرزن هم به دنبالش بيرون رفت و او را زير سايه درخت نخلى نگاه داشت و آهسته به او گفت : ((وقتى آن مرد را ديدى به او بگو خاله ات لبابه منتظر توست و مى خواهد براى كار مهمى تو را ديدار كند، ضمنا به او بگو من در خانه قطام هستم و هنگام صحبت كارى كن كه از حسن زيبايى و جمال قطام آگاه شود زيرا تمام مقصود ما همين است . من قدرت آن را دارم كه راهها و مقدّمات ازدواج او را با قطام فراهم كنم و مى دانم كه تو خيلى باهوش و فهميده هستى و به خوبى از عهده اين ماءموريت برمى آيى )) ريحان تبسمى كرد و از باغ خارج شد.

next page

fehrest page

back page