پيشگوئيهاى امير المؤمنين عليه السلام

سيد محمد نجفى يزدى

- ۳ -


ابن عباس با لشكر بصره گفتگو كرد

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

در آغاز نبرد جمل ، حضرت امير عليه السلام سه روز به آنها مهلت داد تا از طغيان خويش برگردند، سپس در روز پنجشنبه دهم جمادى الاولى ، با سپاه خود بر آنها وارد شد، ميمنه لشكر را به مالك اشتر و ميسره را به عمار ياسر و پرچم را به فرزندش محمد حنفيه داد و در ميان مردم صدا زد: عجله نكنيد تا اين گروه را ديگر عذرى نباشد، آنگاه عبدالله بن عباس ‍ را خواست و قرآن را به او داد و فرمود: با اين قرآن نزد طلحة و زبير و عايشه برو و آنها را به قرآن دعوت كن ، و به طلحة و زبير بگو: مگر شما دو نفر با اختيار با من بيعت نكرديد؟ چرا بيعت شكنى كرديد؟ اين كتاب خداست ميان من و شما.
ابن عباس رفت و با زبير و طلحة مباحثه و استدلال نمود كه خلاصه جواب آنها چنين بود: زبير گفت : ما به زور بيعت كرديم ! طلحة گفت : من براى خونخواهى عثمان قيام كرده ام ، عايشه كه شترش را با زره پوشش ‍ داده بودند گفت : نزد صاحبت برگرد و بگو: ميان ما و تو فقط شمشير حاكم است ، اطرافيان او نيز صدا زدند: اى پسر عباس زود برگرد تا خونت ريخته نشده است !
عبدالله بن عباس گويد: نزد اميرالمؤمنين عليه السلام آمدم و جريان را گزارش كردم و گفتم : منتظر چه هستيد؟ بخدا كه اينان جز شمشير چيزى بما نخواهند داد، بر آنها حمله كن قبل از آنكه بر شما يورش برند.
حضرت امير عليه السلام فرمود: از خدا بر عليه آنها كمك مى گيريم ، ابن عباس گويد: هنوز از جاى خود حركت نكرده بودم كه تيرهاى آنها همانند ملخ ‌هاى پراكنده نمايان شد، عرض كردم : نظر شما چيست يا اميرالمؤمنين ؟ فرمان بده دفاع كنيم ، حضرت فرمود: صبر كنيد تا بار دوم براى آنها عذرى بياورم (فرصتى به آنها بدهم ).

پيشگوئى حضرت در مورد شهادت فرستاده دلاور خويش

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

سپس فرمود: كيست كه اين قرآن را بگيرد و آنها را به قرآن دعوت كند در حاليكه (بر اثر انجام اين رسالت ) كشته خواهد شد، و من ضامنم بر خداوند بهشت را براى او!
هيچكس برنخاست جز جوانى كم سن و سال بنام مسلم ، از قبيله عبدالقيس كه قباى سفيدى بر دوش داشت ! برخاست و عرض كرد: يا اميرالمؤمنين من قرآن را بر آنها عرضه مى كنم و جانم را به حساب خدا مى گذارم !
حضرت به او توجهى نكرد، گويا بر او دلسوزى نمود و براى بار دوم ندا در داد: كيست كه اين قرآن را بگيرد و بر اين گروه عرضه كند و بداند كه كشته خواهد شد و بهشت براى اوست !
آن نوجوان دوباره برخاست و گفت : من مى برم و عرضه مى كنم .
اميرالمؤمنين عليه السلام براى بار سوم ندا نمود ولى جز آن جوان كسى برنخاست ! حضرت امير عليه السلام قرآن را به او داد و فرمود: برو بطرف آنان و قرآن را بر آنها عرضه كن و آنها را به حكم قرآن دعوت نما. آن جوان (برومند و سعادتمند) آمد تا در مقابل صفهاى لشكر قرار گرفت ، قرآن را گشود و گفت : اين كتاب خداست ، اميرالمؤمنين شما را به آنچه در اين كتاب است دعوت مى كند.
در اين هنگام عايشه : صدا زد با نيزه بر او حمله كنيد، خدا او را زشت گرداند، لشكريان از هر طرف او را مورد هدف نيزه قرار دادند.
مادر آن جوان در آنجا حاضر بود، با ديدن اين صحنه دلخراش فريادى زد و به طرف جوانش رفت ، خود را بر او انداخت و او را از معركه بيرون كشيد، در اين لحظه گروهى از لشكريان حضرت امير عليه السلام به كمكش آمدند و او را آورده و مقابل حضرت على عليه السلام بر زمين نهادند، مادرش گريست و با اشعارى بر او مرثيه مى خواند.(88)
و به دنبال اين حادثه بود كه چون حجت بر آنها تمام شد، حضرت فرمان جنگ را صادر نمود.
مؤ لف گويد: حضرت در اين حديث شريف نه تنها به نيت شوم آن دو خبر داد، بلكه سرانجام شوم آنها را نيز اطلاع داد كه هر دو در اثر اين آشوب و فتنه گرى به قتل خواهند رسيد و چنين شد كه حضرت خبر داده بود.

حضرت على عليه السلام زبير را متنبه كرد

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

در جريان جنگ جمل هنگاميكه دو سپاه در مقابل هم صف كشيده آماده نبرد مى شدند، حضرت على عليه السلام زبير را براى گفتگو دعوت كرد، حضرت چندين بار زبير را صدا زد تا اينكه زبير به نزد حضرت آمد در حاليكه سر تا پا مسلح بود، اما اميرالمؤمنين بدون سلاح و زره بود، حضرت به زبير فرمود: تو كه اسلحه را آماده كرده اى بسيار خوب ، آيا براى خودت نزد خداوند عذرى (در اين جنگ افروزى ) مهيا كرده اى ؟ زبير گفت : ما همگى نزد خداوند خواهيم رفت .
حضرت اين آيه را در جواب او تلاوت نمود: ((يومئذ يوفيهم الله دينهم الحق و يعلمون ان الله هو الحق المبين (89)؛ در آن هنگام خداوند به درستى و كامل كيفر آنها را مى دهد و خواهند فهميد كه خداوند همان حق آشكار است .))
زبير و حضرت على عليه السلام به يكديگر نزديك شدند بطوريكه گردن اسبهايشان به هم مى رسيد، حضرت به زبير فرمود: ترا خواستم تا حديثى را از پيامبر خدا صلى الله عليه و آله به تو يادآورى كنم ، آيا به ياد مى آورى روزى را كه تو مرا در آغوش گرفته بودى و پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله نگاه مى كرد و به تو فرمود: اى زبير آيا او را دوست دارى ؟ تو گفتى چرا او را دوست نداشته باشم ؟ با اينكه او برادر (دينى ) من و پسر دائى من است ! حضرت فرمود: بدان كه تو با او خواهى جنگيد و در آن جنگ تو ستم پيشه هستى .
زبير با شنيدن اين حديث گفت : ((انا لله و انا اليه راجعون )) حديثى را به من يادآورى كردى كه روزگار از يادم برده بود، و سپس با حالت ندامت و مبهوت به نزد سپاه خود برگشت ، حضرت على عليه السلام نيز با خوشحالى به طرف لشكر خويش آمد، پسر زبير كه نامش عبدالله بود و در حقيقت از مهره هاى اصلى اين آشوب به حساب مى آمد وقتى ندامت و سستى پدر را ديد گفت :
اى پدر! رخسارت هنگام برگشت ، به گونه ديگرى است غير از آنكه از نزد ما رفتى .
زبير گفت : على حديثى را به من يادآورى كرد كه روزگار آنرا از يادم برده بود، من هرگز با على نمى جنگم و همين امروز بر مى گردم و شما را رها مى كنم !
پسرش گفت : به نظر من تو از شمشيرهاى اولاد عبدالمطلب ترسيده اى ، (حق دارى ) آن شمشيرها بسيار تيز و در كف جوانان و شمشيرزنان دلاورى است !
زبير كه از اين تحقير به شدت رنجيده شده بود گفت : واى بر تو، مرا به جنگ با على تحريك مى كنى ، من سوگند خورده ام كه با او جنگ نكنم .
عبدالله گفت : (سوگند را بشكن و) كفاره مخالفت با سوگند را بده تا ترس ‍ تو زبانزد زنان قريش نگردد، تو كه ترسو نبودى !
با كمال تعجب ترفند و حيله عبدالله مؤ ثر افتاد و ناگهان زبير گفت : غلامم كه نامش مكحول است آزاد باد به جهت كفاره مخالفت با سوگند - آنگاه سر نيزه خود را از نيزه جدا كرد و با نيزه بدون سر بر لشكر على عليه السلام يورش برد (تا شجاعت خود را اثبات كند و از اين تهمت خود را تبرئه كند).
حضرت على عليه السلام كه يورش زبير را ديد فرمود: براى او راه باز كنيد (مزاحمش نشويد) او بيرون خواهد رفت .
زبير پس از جولان دادن نزد سپاه خود برگشت و اين كار را سه بار تكرار كرد و پس از آن به پسرش گفت : واى بر تو آيا ترسى در كار بود؟ پسرش ‍ گفت : نه .

سرانجام ناهنجار زبير و تاءسف اميرالمؤمنين عليه السلام بر او

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

بالاخره زبير از جنگ كناره گرفت و در ميان راه به وادى سباع رسيد، در آنجا مردى بنام احنف بن قيس با گروهى كه از شركت در جنگ امتناع كرده بودند حضور داشتند، وقتى احنف از حضور زبير مطلع شد با صداى بلند گفت :
من با زبير چه بايد بكنم ، دو لشكر مسلمين را به جان هم انداخته و چون شمشيرها به كار افتاده خود كناره گيرى كرده و آنها را رها نموده است ، بدانيد كه او سزاوار مرگ است .
مردى بنام عمرو بن جرموز كه در تاريخ به آدمكشى (ترور) معروف است با شنيدن اين سخنان (به طمع جايزه ) به تعقيب زبير پرداخت ، زبير با ديدن او ايستاد و از او پرسيد: چه مى خواهى ؟ گفت : آمده ام راجع به كار مردم (در مورد جنگ ) از تو بپرسم ، زبير گفت : آنها را در حاليكه سرگرم جنگ بودند و با شمشير بر يكديگر مى زدند، رها كردم .
عمرو بن جرموز با زبير به راه افتاد و هر يك از ديگرى واهمه داشت و مراقب بود، تا اينكه وقت نماز شد، زبير به ابن جرموز گفت : اى مرد، ما مى خواهيم نماز بخوانيم ، او گفت : من نيز مى خواهم چنين كنم ، زبير گفت : بيا به يكديگر امان دهيم (هيچيك با ديگرى كارى نداشته باشيم ) پاسخ داد: باشد.
زبير نشست و مشغول وضو شد و سپس به نماز ايستاد، كه ناگاه ابن جرموز در نماز بر او حمله كرد و او را كشت ، سر او را از بدن جدا كرد و به همراه انگشتر و شمشير او، به طرف احنف آمد، مقدارى خاك نيز بر روى بدن زبير ريخت ، وقتى خبر را به احنف داد او گفت :
بخدا نمى دانم كارى درست بوده يا خطا، برو به نزد على عليه السلام و جريان را به او بگو، قاتل زبير به نزد حضرت آمد و به دربان گفت : به حضرت بگو كه عمرو بن جرموز اجازه ورود مى خواهد و همراه اوست سر و شمشير زبير!
در برخى روايات آمده است كه شمشير زبير را آورد، حضرت به او فرمود: تو او را كشتى ؟ آرى ؟ فرمود: بخدا كه پسر حنيفه (يعنى زبير) ترسو و پست نبود ولى اجل است و مرگ ناگوار!
سپس فرمود: شمشير زبير را به من بده ، شمشير را در دست گرفت ، آنرا حركتى داد و فرمود: اين شمشيرى است كه مدتها با آن غم و غصه از رخسار رسول الله صلى الله عليه و آله زدوده بود.
اين جرموز گفت : اى اميرالمؤمنين عليه السلام جايزه من چه شد؟ حضرت فرمود: من از پيامبر خدا صلى الله عليه و آله شنيدم كه مى فرمود: قاتل زبير را به آتش جهنم بشارت ده ، ابن جرموز محروم از جايزه برگشت و سرانجام در جريان خوارج نهروان با نهروانيان بر عليه حضرت على عليه السلام به جنگ پرداخت و كشته شد.(90)
شيخ مفيد رحمة الله عليه نيز جريان كشته شدن زبير را بطور مشروح ذكر كرده است و اضافه نموده است كه حضرت على عليه السلام وقتى شمشير زبير را در دست گرفت و حركت داد فرمود: اين شمشيرى است كه زبير چه بسيار با آن همراه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله جنگيد ولى اجل است و مرگ ناهنجار(91)، سپس به صورت زبير خيره شد و فرمود: ترا با پيامبر خدا صلى الله عليه و آله مصاحبتى بود و با آن حضرت نسبت فاميلى نيز داشتى ولى شيطان به بينى تو وارد شد و ترا به اين جايگاه انداخت .(92)

طلحة سياستمدار بوقلمون صفت

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

طلحه نيز طبق پيشگوئى حضرت امير در آتشى كه خود برافروخته بود كشته شد، و تعجب آنجاست كه قاتل او شخص نابكارى است بنام مروان بن حكم ، زيرا طلحة گرچه خون عثمان و مظلوميت او را بهانه شورش بر حضرت على كرده بود ولى حقيقت اين بود كه خود او يكى از عوامل موثر در كشته شدن عثمان بود! طلحة در هنگام محاصره عثمان و ممنوعيت او از آب ، فرمانده نگهبانانى بود كه خانه عثمان را محاصره كرده و از آب او را منع ميكردند، حتى حضرت امير نيز كه مى خواست براى عثمان آب ببرد منع كرد، و او اولين كسى است كه به خانه عثمان تيراندازى كرد،(93) مروان بن حكم كه خود شاهد اين ماجرا بود، در گرماگرم جنگ جمل ، وقتى آثار شكست در سپاه بصره نمايان شد، اقدام به ترور طلحة كرد، مروان گويد: وقتى ديدم مردم در جنگ جمل مغلوب شدند با خود گفتم : انتقام خون خود (عثمان ) را خواهم گرفت ، سپس تيرى بطرف طلحه انداختم كه به رگ پاى او برخورد كرد، خون فوران كرد، تير دوم را هم بطرفش انداختم ، او را آوردند و زير درختى گذاردند آنقدر از او خون آمد تا مرد.

طلحة و بهانه اى ننگين و دروغ آشكار

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

شخصى بنام عمير گويد: به طلحة گفتم : چرا به اين جا آمدى ؟ (آتش ‍ جنگ را برافروختى ) مگر تو در مدينه از روى ميل و اختيار و بدون اجبار با على بيعت نكردى ؟
جواب داد: مرا رها كن بخدا سوگند من در حالى بيعت كردم كه شمشير بر روى گردن من بود!
(مؤ لف گويد: و اين سخن از طلحة نيز كلامى عجيب و دروغى آشكار بود، چرا كه او و زبير از اولين افرادى بودند كه با حضرت امير عليه السلام بيعت كردند و حتى طبق پاره اى روايات او قبل از زبير و قبل از تمامى مسلمانان با حضرت بيعت كرد).
زيد بن اسلم گويد: (پس از كشته شدن عثمان ) طلحة و زبير به نزد حضرت على عليه السلام كه در يكى از باغستانهاى مدينه رفته بود، آمدند و گفتند: دستت را بگشا تا با تو بيعت كنيم ، مردم هيچكس جز شما را قبول ندارند.
حضرت فرمود: من نيازى به اين (حكومت ) ندارم من اگر براى شما وزير باشم ، براى شما بهتر از آن است كه امير باشم ...
گفتند: مردم ديگران را بر تو ترجيح نمى دهند و به ديگرى راءى نمى دهند، دستت را بازكن تا ما اولين نفرى باشيم كه با تو بيعت مى كنيم .
حضرت فرمود: بيعت با من مخفيانه نخواهد بود، صبر كنيد تا به مسجد روم (و در حضور مردم باشد). گفتند: ما اينجا با تو بيعت مى كنيم ، در مسجد نيز دوباره (علنى ) بيعت خواهيم كرد، و سپس به عنوان اولين نفرات با حضرت بيعت كردند و چون حضرت به مسجد و بر منبر رفت ، همراه مردم نيز بيعت كردند.
طلحة اولين نفرى بود كه بر منبر بالا رفت ، او كه يك دستش آسيب ديده بود، بر بالاى منبر به اميرالمؤمنين عليه السلام دست داد و بيعت كرد.
مردى از قبيله بنى اسد كه فال بد ميزد وقتى اين صحنه را ديد گفت : ((انا لله و انا اليه راجعون ))، اولين دستى كه بيعت كرد، دست شل بود، معلوم نيست اين بيعت به انجام رسد.)(94)
عبدالملك بن مروان مى گفت : اگر نه اين بود كه پدرم طلحة را كشت ، زخم دلم تا امروز باقى مى ماند، از پدرم (مروان ) شنيدم كه مى گفت :
در جنگ جمل نگاهم به طلحة افتاد كه كلاهخود و زرهى دربرداشت بطوريكه جز چشمهاى او معلوم نبود، با خود گفتم : چه راهى براى نفوذ در اوست ، كه چشمم به شكافى در زره او افتاد، با تير او را هدف قرار دادم به رگ پاى او خورد، و آنرا قطع كرد، غلامش او را برداشت و از صحنه بيرون برد، اندكى بعد مرد، در روايتى آمده است : وقتى طلحة مجروح شد، بر استرى سوار شد و به غلام خود گفت : برايم جائى (امن ) پيدا كن ، غلام گفت : من جائى براى بردن شما سراغ ندارم ! طلحة گفت : روزى ضايع كننده تر براى خون بزرگى چون من ، همچو امروز نديده ام .
به هر حال خون ريزى آنقدر زياد بود كه وقتى آنرا مى بستند، زانويش ورم مى كرد، فرياد زد: رها كنيد، اين تيرى است كه خداوند فرستاده ! خونريزى آنقدر ادامه يافت تا جان داد و در كنار فرات به خاك سپرده شد(95)

سخنان حضرت امير عليه السلام بر سر جنازه طلحة

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

در روايتى آمده است : بعد از شكست اهل بصره ، اميرالمؤمنين عليه السلام بر استر رسولخدا صلى الله عليه و آله بنام شهباء سوار شد و در ميان كشته ها مى گشت ، از كنار لعب بن سور قاضى بصرة كه كشته شده بود گذشت ، حضرت فرمود: او را بنشانيد، نشاندند فرمود: واى به مادرت اى كعب ، ترا دانشى بود اى كاش برايت سود مى داد! ولى شيطان گمراهت كرد و به لغزشت انداخت و ترا سريع به جهنم رساند، رهايش كنيد، سپس ‍ از كنار طلحة بن عبيدالله كه كشته شده بود گذشت و فرمود: او را بنشانيد، ابومخنف گويد: حضرت به او فرمود: واى بر مادرت اى طلحة ، ترا اقداماتى (مثبت در پيشبرد اسلام ) بود، اى كاش برايت سودمند بود ولى شيطان گمراهت كرد و به لغزش انداخت و ترا سريعا به جهنم رساند.(96)
روايت است كه چون اميرالمؤمنين عليه السلام از كنار طلحة در ميان كشته ها عبور كرد، فرمود: او را بنشانيد، او را نشاندند، به او فرمود: تو داراى سابقه اى با پيامبر بودى (يعنى در اول اسلام خدماتى داشتى ) ولى شيطان وارد بينى تو شد (به فكر رياست و بلند پروازى افتادى ) و ترا به آتش وارد كرد.
در روايت ديگرى به او فرمود: اين همان است كه با من بيعت شكنى كرد و در ميان امت ، فتنه گرى كرد و براى قتل من و خانواده ام نيرو بسيج كرد، بنشانيد طلحة را، سپس فرمود: اى طلحة بن عبيدالله ، من آنچه خداوند به من وعده داده حق يافتم ، آيا تو هم آنچه را خدايت به تو وعده داده بود حق يافتى ؟ آنگاه فرمود: طلحة را بخوابانيد، يكى از همراهان حضرت گفت :
اى اميرالمؤمنين آيا با طلحة بعد از كشته شدن سخن مى گوئى ؟ حضرت فرمود: به خدا سوگند او سخن مرا شنيد همچنانكه اهل چاه بدر (كه پيامبر اجساد مشركين را در آن انداخت و با آنان سخن گفت ) كلام پيامبر صلى الله عليه و آله را در جنگ بدر شنيدند.
سپس از كنار كعب بن سور قاضى بصره گذر كرد كه در ميان كشته ها بود و او را نشاند و فرمود: اين مرد همان است كه بر ما شورش كرد در حاليكه قرآنى به گردن آويخته بود، مى پنداشت كه به يارى مادرش (عايشه ) آمده است ، مردم را به آن جريان دعوت ميكرد و خودش نميدانست در چه (منجلابى ) است ، به كتاب خدا تفاءل زد ((و خاب كل جبار عنيد)) ((او از خداوند خواست مرا بكشد، خداوند خودش ‍ را كشت ))(97)

تقسيم عجيب و محاسبه دقيق بيت المال بصرة

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

ابوالاءسود دئلى گويد: وقتى حضرت على عليه السلام بر اهل جمل پيروز شد، وارد بيت المال بصره شد همراه با عده اى از مهاجرين و انصار كه من هم با آنها بودم .
وقتى زيادى اموال را ديد فرمود: (اى پولها) ديگرى را فريب دهيد، اين سخن را چند بار تكرار كرد، سپس به آن پولها نگاه كرده در آنها دقيق شد و فرمود: اينها را ميان ياران من تقسيم كنيد و به هر كدام پانصد درهم بدهيد.
ابوالاسود گويد: سوگند به آنكه محمد صلى الله عليه و آله را به حق مبعوث كرد، نه يك درهم كم آمد و نه زياد، گويا او مقدار اموال را دقيق ميدانست ، در بيت المال شش هزار درهم بود و تعداد افراد دوازده هزار نفر.(98)
شخصى بنام حبة العرنى گويد: على عليه السلام بيت المال بصرة را ميان يارانش تقسيم كرد و به هر كدام پانصد درهم داد، و خودش نيز پانصد درهم برداشت ، در اين ميان شخصى كه در جنگ شركت نداشت آمد و گفت :
يا اميرالمؤمنين من دلم با شما بود گر چه بدنم غايب بود، از اين غنائم بمن نيز عطا فرما، حضرت سهم خود را تماما كه پانصد درهم بود به او داد و خودش چيزى بهره نبرد!(99)

ما هم با اميرالمؤمنين بوديم انشاءالله

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

و در همين ميان بود كه يكى از ياران حضرت به او گفت : اى كاش برادرم حاضر بود تا نصرت خدا را نسبت به شما بر دشمنانت مى ديد، حضرت فرمود:
آيا دل برادرت با ما بود؟ عرض كردم : آرى ، فرمود: پس با ما بوده است ، و همانا با ما بوده اند در اين لشكرگاه جماعتهائى كه در پشت مردان و رحم زنهايند و روزگار در آينده آنها را بيرون خواهد نمود و دين به وسيله آنها نيرو مى گيرد.(100)

عفو عمومى و اعتراض لشكريان

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

هنگامى كه سپاه عايشه شكست خورد، حضرت امير عليه السلام دستور داد تا با باقيمانده ها و خانواده هاى آنها و اموال آنها كه در بيرون ميدان رزم است كسى كارى نداشته باشد.
كلبى گويد: به ابوصالح گفتم : چرا على عليه السلام وقتى بر اهل جمل پيروز شد، شمشير در ميان آنها نگذاشت ؟ گفت : او از آنها گذشت و بر آنها منت نهاد همچنانكه پيامبر هنگام فتح مكه ، با اهل مكه انجام داد، او مى خواست آنها را از دم تيغ بگذراند، ولى بر آنها منت نهاد، چون دوست مى داشت خداوند آنها را هدايت كند.(101)
اين تدبير و عفو و گذشت حضرت ، مورد اعتراض بسيارى از سربازان حضرت قرار گرفت ، آنها به حضرت مى گفتند: سربازان اسير دشمن را نيز ميان ما بعنوان برده تقسيم كن ، حضرت فرمود: خير، گفتند: چگونه است كه كشتن آنها (در جنگ حلال بود) اما اسيران آنها بر ما حلال نيست ؟ حضرت فرمود: چگونه براى شما حلال باشد خانواده ضعيف ايشان در دارالهجرة و مملكت اسلام ، هر چه آنها به لشكرگاه آورده اند بر شما حلال است ولى آنچه در خانه هايشان است و درها را بر آن بسته اند، براى اهل آن است و شما را در آن بهره اى نيست ،
اما سپاهيان به اين پاسخ قانع نشدند و همچنان پافشارى مى كردند وقتى بر حضرت زياد اصرار كردند حضرت فرمود: قرعه بيندازيد تا ببينم عايشه نصيب چه كسى مى شود تا به او بدهم ؟ مردم با شنيدن اين سخن استغفار كردند و منصرف شدند.(102)
و در روايتى آمده است حضرت فرمود: كداميك از شما ام المؤمنين را در سهم خود مى گيرد؟!(103)

تدبير حكيمانه اميرالمؤمنين براى امنيت شيعيانش در آينده

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

امام صادق عليه السلام فرمودند: سيره و روش على در مورد اهل بصره (دشمنان شكست خورده كه حضرت آنها را آزاد نمود و به اسيران و فراريان و خانواده و اموال ديگر ايشان متعرض نشد) براى شيعيان على بهتر بود از آنچه خورشيد بر آن مى تابد.
او (حضرت على ) مى دانست كه اين گروه (مخالفين بعد از او) داراى دولت و حكومت خواهند شد، اگر او آنها را اسير مى كرد، آنها شيعيان او را اسير مى كردند!
راوى گويد: پرسيدم : آيا قائم عليه السلام نيز مثل حضرت على (با مخالفين ) برخورد مى كند؟ فرمود: نه همانا على عليه السلام چون مى دانست آنها دولتى خواهند داشت با آنها با منت عمل كرد، ولى چون مخالفين (در آن زمان ) حكومتى ندارند، او با آنها با آن روش عمل نمى كند.(104)

دو روش مختلف از حضرت امير در دو جنگ !

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

در جنگ جمل وقتى لشكر عايشه شكست خورد حضرت دستور داد ندا كردند: فراريان را تعقيب نكنيد، مجروحان را نكشيد، هر كه درب خانه را بست در امان است .
اما در جنگ صفين حضرت مهاجمان و فراريان و مجروحان را مى كشت ، در روايات آمده است كه از علت اين دو روش گوناگون سؤ ال مى كردند و چه بسا برخى مخالفين اعتراض هم مى نمودند، يحيى بن اكثم از امام هادى همين را پرسيد حضرت فرمود:
اما نسبت به اهل جمل ، آنها چون پيشوايانشان (طلحة و زبير) كشته شده بودند و ديگر كانونى نداشتند كه در آن محور اجتماع كنند، هنگام عقب نشينى فقط به منازل خود مى رفتند و از جنگ كناره گيرى مى كردند، لذا حكم آنها اين است كه نبايد با آنها كار داشت .
اما سپاه معاويه وقتى عقب نشينى مى كردند، دوباره گرداگرد پيشواى خود و لشكريان آماده مى رفتند و او براى آنها اسلحه و مهمات تدارك مى ديد و به آنها جايزه مى داد، مجروحين و بيماران را مداوا مى كرد و آنها را دوباره به جنگ مى فرستاد، لذا حكم آن دو و با هم يكسان نبود.الحديث .(105)

خلاصه جريان حكمين و پيدايش خوارج

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

جنگ چهارده ماهه صفين به لحظات پايانى نزديك مى شد، آثار شكست در لشكر معاويه نمايان شده بود، لشكر اميرالمؤمنين عليه السلام به فرماندهى مالك اشتر كه جبهه راست لشكر را داشت مى رفت تا پيروزى نهائى را جشن بگيرد.

فريب مردم با قرآن

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

معاويه احساس كرد خطر بسيار جدى است به سياستمدار حيله گر خود عمروعاص گفت : اى پسر عاص از حيله هايت استفاده كن و حكومت مصر را (كه اميد آن دارى ) به يادآور، كه ما در آستانه نابودى قرار داريم .
عمروبن عاص گفت : اى مردم هر كه قرآنى با خود دارد بر سر نيزه بلند كند، قرآنهاى بسيارى بلند شد و صداى ناله ها برخاست كه : كتاب خدا ميان ما و شما باشد، چه كسى بايد از مرز شام حفاظت كند بعد از (نابودى ) اهل شام ، براى مرز عراق بعد از اهل عراق چه خواهد ماند؟
چه كسى با روم و كفار جنگ كند؟
حدود پانصد قرآن در سپاه معاويه بر سر نيزه بلند شد.
اهل عراق (لشكريان حضرت امير عليه السلام ) كه اين صحنه ها را ديدند فريب خورده گفتند:
ما به كتاب خدا پاسخ مى دهيم ، و در خواست ترك جنگ را داشتند، به على عليه السلام گفتند:
معاويه به حق برگشته و به كتاب خدا دعوت مى كند، بپذير! و از همه سرسخت تر در اين جريان اشعث بن قيس بود.
حضرت در ضمن جملاتى فرمود: من ديروز امير شما بودم و امروز ماءمور شده ام و شما مشتاق زنده ماندن شده ايد. و فرمود: اينها اين قرآنها را جز براى مكر و حيله بلند نكرده اند.
صلح طلبان گفتند: ما نمى توانيم دعوت به قرآن را رد كنيم !
حضرت فرمود: واى بر شما من با اينها جنگيدم كه به حكم قرآن تن دهند، اينها فرمان خدا را عصيان كرده اند، برويد و بر حق خود پابرجا باشيد و جنگ را با دشمن خود ادامه دهيد، معاويه و ابن عاص و ابن ابى معيط و حبيب بن مسلمة و ابن النابغة و عده اى ديگر، اينها طرفداران دين و قرآن نيستند، من اينها را مى شناسم ، از زمان كودكى آنها تا بزرگسالى ، آنها بدترين كودكان و بزرگسالانند.
ولى آن عافيت طلبان نادان نه تنها به سخنان حضرت توجهى ننمودند بلكه حضرت را تهديد كردند كه اگر به جنگ ادامه دهد، با او همانند عثمان رفتار خواهند كرد (يعنى حضرت را خواهند كشت ) اشعث گفت : اگر بخواهى نزد معاويه روم و از او بپرسم منظورش چيست ؟ حضرت فرمود: خودت اگر مى خواهى برو، اشعث نزد معاويه آمد و در اين مورد از او پرسيد، معاويه گفت :
مى خواهم ما و شما به كتاب خدا و فرمان او تن دهيم ، مردى از طرف شما و مردى از طرف ما انتخاب شوند و از آنها عهد و پيمان بگيريم كه به كتاب خدا حكم كنند (و در مورد خلافت تصميم بگيرند) و ما همگى بر حكم خدا كه آن دو توافق كرده اند رضايت دهيم .
اشعث كه اين نظر را پسنديده بود، نزد حضرت على عليه السلام آمد و جريان را بازگو كرد اكثريت لشكريان حضرت نيز اينرا پسنديدند و گفتند: قبول است و ما همين را مى پسنديم (زيرا برخى از آنها تحريك شده معاويه بودند و عده بسيار ديگرى در اثر طولانى شدن جنگ و دورى از خانه و خانواده و تلفات و خسارات فراوان از ادامه جنگ خسته شده بودند و به صلح تمايل نشان دادند، و واى بر امتى كه در گرماگرم جنگ فريب دشمن زخم خورده و رو به زوال خود را بخورد و استقامت خود را از دست داده و با اينكه دشمن نابكار و باطل خود را مى بيند كه استقامت مى كند، اما او اظهار عجز كند و امام خود را به صلح تحميلى بكشاند)

صلح تحميلى و نماينده تحميلى !!

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

به هر حال وقتى حضرت سستى و عافيت طلبى ياران خود را ديد به اجبار تن به حكمين داد، اهل شام براى داورى عمرو بن عاص را انتخاب كردند، ولى عافيت طلبان و سست عنصران لشكر حضرت على عليه السلام اجازه ندادند در اين مرحله نيز امام آنها تصميم بگيرد، اشعث و همراهان او گفتند: ما ابوموسى اشعرى را قبول داريم !
حضرت فرمود: شما در اول كار (ادامه جنگ ) نافرمانى مرا كرديد، الان نافرمانى مرا نكنيد، من با فرستادن ابوموسى اشعرى به عنوان داور موافق نيستم .
اشعث و طرفداران او گفتند: ما جز به ابوموسى اشعرى راضى نمى شويم .
حضرت فرمود: واى بر شما او مورد اعتماد نيست ، او از من جدا شد و مردم را از اطراف من پراكنده كرد و مقدارى از كارهاى ابوموسى را ذكر نمود، سپس فرمود: او ماهها فرارى بود تا اينكه به او امان دادم ،
ليكن من عبدالله بن عباس را نماينده خود مى كنم ، اشعث و طرفداران او گفتند: بخدا كه دو نفر از طايفه مضر براى ما داورى نمى كنند.
حضرت فرمود: پس (مالك ) اشتر باشد، گفتند: آيا اين جنگ جز به تحريك اشتر بود؟
حضرت فرمود: الان (كه حرف مرا نمى پذيرد) هر چه خواستيد انجام دهيد.
آنها براى ابوموسى نامه نوشتند و جريان را گفتند و به او گفته شد: مردم صلح كردند، گفت : الحمدلله ، گفتند: ترا داور كرده اند گفت : ((انالله و انا اليه راجعون )).
در نوشتارى كه ميان حضرت على عليه السلام و معاويه قبل از حكميت مقرر شد آمده بود:
دو داور بايد قرآن را احياء كنند و از هوى متابعت نكنند و در هيچ موردى از اجراء حكم الله سستى نكنند، و گرنه داورى آنها ارزش ندارد و مسلمانان از داورى آنها بيزارند.

سرآغاز تفرقه و پشيمانى خوارج همچنانكه حضرت خبر داده بود

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

قرار شد حكمين در ماه رمضان در مكانى ميان كوفه و شام (دومة الجندل ) اجتماع كنند.
در اين فرصت عروة بن اذية اعتراض كرده و به اشعث گفت :
آيا در دين خدا داور قرار مى دهيد، ((لا حكم الا لله )) و او اولين نفرى بود كه اين شعار را سرداد و با شمشير بر اشعث حمله كرد و شمشير در اثر حركت اسب اشعث به او نخورد و به پشت اسب اصابت كرد و اين آغاز حركت خوارج بود.
كم كم ميان سپاهيان حضرت اختلاف و دشمنى افتاد و از يكديگر بيزارى مى جستند، برادر از برادر و پسر از پدر بيزارى مى جست ، مردم به جان هم افتاده دعوا مى كردند و همديگر را در اين عمل سرزنش ميكردند.
حضرت على عليه السلام به كوفه برگشت و معاويه نيز به دمشق بازگشت .
وقتى حضرت به كوفه آمد، دوازده هزار نفر از او جدا شدند و در روستائى از روستاهاى كوفه بنام حروراء جمع شدند به رهبرى شبيب بن ربعى و امام جماعت آنها عبدالله بن كوّا بود، حضرت با آنها مناظره هاى متعددى داشت .

جلسه نهائى و فريب خوردن ابوموسى اشعرى

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

در سال 38 هجرى در دومة الجندل ، عبدالله بن عباس با چهارصد نفر همراه ابوموسى اشعرى و از طرف معاويه نيز شرحبيل بن سمط با چهارصد نفر همراه عمروعاص ، جمع شدند ابن عباس ، ابوموسى را نصيحت كرد و به فضائل حضرت على عليه السلام تذكر داد.
آن دو با هم به مشورت پرداختند، ابوموسى پذيرفت كه على و معاويه هر دو بركنار باشند و پسر عمر، عبدالله ، كه داماد ابوموسى بود خليفه شود.
آنگاه عمروعاص به منبر رفت و معاويه و على عليه السلام را خلع و اعلام كرد كه معاويه را نصب مى كنم ، ابوموسى اعتراض كرد و گفت : حيله و نامردى كردى و فاجر شدى و يكديگر را ناسزا گفتند. و از هم جدا شدند، ابوموسى با خوارى به مكه رفت و به كوفه برنگشت و عمرو عاص ‍ به شام رفت .

توبيخ مردم به خاطر نافرمانى از حضرت

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

وقتى خبر به حضرت على عليه السلام رسيد فرمود:
من راجع به اين داورى با شما سخن گفته بودم و شما را از آن نهى كردم ولى شما جز به نافرمانى من رضايت نداديد، الان سرانجام كار خود را چگونه ديديد با مخالفت من ؟
بخدا كه من مى شناسم آنكه شما را به نافرمانى من وادار كرد، اگر بخواهم انجام مى دهم ولى خداوند به دنبال اوست منظور حضرت اشعث بود.
سپس فرمود: هر كه به اين داورى دعوت كرد او را بكشيد، خدا او را بكشد هر چند زير عمامه من باشد،
آگاه باشيد كه اين دو مرد خطا پيشه كه براى داورى انتخاب كرديد، حكم خدا را رها كرده و به هواى خود بدون دليل و به غير حق حكم كردند. آنها آنچه را قرآن احيا كرد كنار گذارده و آنچه قرآن كنار گذارده زنده كردند، اختلاف كردند و خداوند آنها را هدايت نكرد، خداوند و رسول او و افراد شايسته از مؤمنين از آن دو بيزارند، اكنون آماده جهاد شويد و مهياى حركت گرديد و در پادگانها حضور يابيد.(106)

اعتراض فريب خوردگان به اميرالمؤمنين عليه السلام

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

همينكه اين سخن از حضرت على عليه السلام صادر شد، بيست هزار نفر از جنگجويان سپاه حضرت ، در حاليكه غرق در اسلحه بوده با شمشيرهاى كشيده و صورتهاى سياه شده در اثر سجده كه در مقدم ايشان مسعر بن فدكى و زيد بن حصين و گروهى از قاريان قرآن كه بعدا از خوارج شدند، پيش حضرت آمدند و حضرت را با اسم نه به عنوان اميرالمؤ منين صدا زده گفتند: يا على دعوت اين قوم را قبول كن ، وگرنه ما با تو همان كار را مى كنيم كه با عثمان كرديم ، به خدا قسم اگر قبول نكنى حتما اين كار را خواهيم كرد.
حضرت فرمود: واى بر شما من اول كسى هستم كه (مردم را) به كتاب خدا دعوت كردم ، و اول كسى هستم كه آنرا پذيرفتم ، بر من حلال نيست و در دين من سزاوار نيست كه به كتاب خدا دعوت شوم و قبول نكنم .
جنگ من با ايشان بخاطر گردن نهادن به حكم قرآن است ، ايشان نافرمانى خدا را كرده و عهد او را شكستند و كتابش را پشت پا انداختند.
من شما را آگاه كردم كه فريبتان داده اند و منظور اينها عمل به قرآن نيست ، هر چه حضرت امير عليه السلام به آنها تذكر داد سودى نبخشيد، آنها گفتند: بفرست تا مالك اشتر (جنگ را قطع كند و) بيايد.

اميرالمؤمنين به ناچار مالك را احضار كرد

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

مالك اشتر سردار رشيد لشكر اميرالمؤمنين عليه السلام به سختى مشغول نبرده بود، جنگ به لحظات حساسى رسيده بود و علائم فتح و پيروزى در سپاه حضرت على عليه السلام نمايان گشته بود، با اصرار اين فريب خوردگان ، اميرالمؤ منين شخصى به نام يزيد بن هانى را به طرف مالك فرستاد و فرمود: به مالك بگو: نزد من بيا.
مالك در گرماگرم جنگ بود و متوجه حساسيت امر و آنچه در پشت صحنه مى گذشت نشد به فرستاده حضرت گفت : به حضور بگو، الان وقت احضار من و بيرون آوردن من از موقعيت (حساس ) نيست ، اميدوارم خداوند فتح و پيروزى را (به زودى ) نصيب من گرداند، عجله نفرما!
يزيد بن هانى برگشت و پيغام مالك را رساند. اندكى نگذشته بود كه از لشكر شام ناله ها برخواست و صداها درهم پيچيد و آثار پيروزى در لشكر عراق و آثار شكست در لشكر شام ظاهر شد.
اما آن قوم نادان به حضرت على عليه السلام گفتند: تو (عمدا) به مالك دستور ادامه جنگ داده اى ! حضرت فرمود: شما آيا فرستاده مرا نديديد؟ آيا من در مقابل شما آشكار صحبت نكردم و شما شنيديد؟
گفتند: بفرست تا مالك برگردد وگرنه بخدا سوگند كه ترا بركنار خواهيم كرد!!
حضرت به فرستاده خود فرمود: واى بر تو اى يزيد برو به مالك بگو بيا نزد من كه فتنه محقق شد، وقتى فرستاده حضرت پيغام را به مالك داد، مالك گفت : آيا بخاطر اين قرآنها (ى بر نيزه ) فتنه واقع شد؟ گفت : آرى . مالك گفت : به خدا سوگند كه فكر مى كردم فتنه واقع شود، اين كار، حيله عمرو عاص است .
سپس به فرستاده حضرت گفت :
آيا نمى بينى (علائم شكست اهل شام را، نمى بينى آنچه خداوند (از پيروزى ) نصيب ما كرده است ؟ سزاوار است كه اين (موقعيت ) را رها كرده از دست بدهيم ؟
فرستاده حضرت گفت : آيا دوست دارى تو در اينجا بر اين گروه پيروز شوى اما اميرالمؤمنين در جاى خود گرفتار شده او را به دشمن تسليم كنند؟
مالك گفت : سبحان الله ، نه بخدا قسم ، اين را دوست ندارم .
فرستاده حضرت گفت : آنها به حضرت گفته اند يا بفرست اشتر را كه برگردد يا حتما تو را با شمشيرهاى خود مى كشيم همچنانكه عثمان را كشتيم و يا تو را تسليم دشمن مى كنيم !
مالك كه شرائط پشت جبهه را به شدت نگران كننده يافت ، با يك دنيا خشم برگشت و صدا زد: اى گروه سست عنصر و پست ، آيا اينها در اين زمان كه شما پيروز شديد و آنها نااميد شدند، قرآنها را بر سر نيزه كرده شما را به قرآن دعوت مى كنند؟
مرا به مقدار دوشيدن شتر مهلت دهيد كه من پيروزى را احساس ‍ مى كنم .
آن گروه نادان و كوردل گفتند: نمى شود.
مالك گفت : مرا به مقدار دوانيدن يك اسب مهلت دهيد كه اميد دارم پيروز شوم .
گفتند: اگر اينگونه باشد ما هم در گناه تو شريك خواهيم بود.
و سرانجام آن شد كه كار به حكميت كشيد و در تاريخ مضبوط است .(107)

پشيمان مى شويد ولى سودى نخواهد داشت

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

شيخ مفيد عالم بزرگوار شيعه روايت كند: وقتى آن گروه از سپاهيان فريب معاويه را خوردند، حضرت فرمود:
از خدا بترسيد و دست از جنگ برنداريد، اگر به اين توصيه من عمل نكنيد، راههاى تفرقه هويدا گشته و به سختى پشيمان خواهيد شد ولى برايتان سود نخواهد داد، و حوادث دقيقا همانطور شد كه حضرت بيان فرمود: بود.(108)

گويا مى بينم او را كه فريب خورده است

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

هنگامى كه ابوموسى اشعرى نماينده تحميلى حضرت على عليه السلام مى خواست جهت داورى در مورد حضرت على عليه السلام و معاويه ، حركت كند، حضرت به او فرمود: بر كتاب خدا حكم كن و از آن تجاوز مكن و چون ابوموسى پشت كرد حضرت فرمود: گويا او را مى بينم كه نيرنگ خورده است ، راوى گويد: به حضرت گفتم : يا اميرالمؤمنين اگر مى دانيد او را فريب مى دهند چرا او را فرستاديد؟
حضرت (با اينكه به نمايندگى ابوموسى راضى نبود و مالك اشتر و ابن عباس را پيشنهاد نموده بود اما در اثر اكراه مردم او را فرستاد) فرمود.
اى پسرم اگر خداوند درباره خلق خود به علم خود رفتار مى نمود ديگر با پيامبران بر مردم احتجاج نمى كرد(109) (يعنى پيامبران را نمى فرستاد براى امتحان مردم ، زيرا امتحان براى تشخيص نيك از بد است و حضرت حق نيازى به آزمودن مردم ندارد تا عاقبت كار آنها را بداند، بلكه او از هر چيزى آگاه است و اينكه پيامبران را مى فرستد براى اين است كه حجت بر مردم تمام شود و نگويند اگر براى ما رهبرى بود، اطاعت مى كرديم .)

خوارج نهروان و اشتباه بزرگ دوم

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

وقتى جريان تحكيم واقع شد و قرار شد نمايندگان دو طرف در مورد خلافت به بحث بنشينند، چون اشعث بن قيس متن آتش بس را براى لشكر شام خواند، آنها قبول كردند و چون براى لشكر عراق خواند، صداهاى اعتراض برخواست كه مى گفتند: ((لا حكم الا لله ؛ حاكم فقط خداست .))
دامنه اعتراض به تدريج گسترش يافت تا اينكه چندين گروه اين شعار را سر دادند. اشعث به نزد حضرت على عليه السلام آمد و گفت :
من نتيجه را بر دو سپاه عرضه كردم ، همه راضى شدند جز طائفه بنى راسب و عده اى ديگر كه شعار لا حكم الا لله سر داده معتقدند بايد به هر دو سپاه عراق و شام حمله كرده آنها را بكشيم !
حضرت فرمود: آيا اينها يكى و دو پرچم و گروهى اندكند؟ اشعث گفت : آرى .
حضرت فرمود: اكنون كه تعدادشان اندك است رهايشان كن ، كه ناگاه از هر جهت و هر طرف شعار لا حكم الا لله بلند شد (و معلوم گشت تعداد معترضين بسيار است ) كه مى گفتند: حكومت براى خداست نه براى تو يا على ، ما راضى نيستيم كه در دين خدا مردم داورى كنند!
حكم خدا در مورد معاويه و ياران او اين است كه يا كشته شوند و يا تسليم ما شوند، و ما كه پيشنهاد حكميت و داورى داديم (و جنگ را متوقف نموديم ) اشتباه كرديم !! ما از خطاى خود توبه مى كنيم ، تو هم يا على توبه كن وگرنه از شما بيزارى مى جوئيم !
حضرت على عليه السلام سخن (واهى ) آنها را نپذيرفت و فرمود:
آيا بعد از آنكه عهد و پيمان بسته ايم برگرديم در حاليكه خداوند به وفاى عهد فرمان داده است ، ولى آنها اصرار كرده و از حضرت بيزارى جستند، حضرت نيز از آنان بيزارى جست .(110)
مؤ لف گويد: اكنون مى توان به حقانيت سخن حضرت پى برد كه به آن كوردلان فرمود: اى مردم از اين خدعه معاويه و بالا بردن قرآن ، فريب نخوريد و دست از جنگ برنداريد كه اگر تسليم شويد بعدا پشيمان مى شويد و پشيمانى سودى ندارد.
بارى اميرالمؤمنين عليه السلام همواره با اهل نهروان و پرخاشهاى آنها مدارا نمود تا اينكه گستاخى را از حد گذرانده بر حضرتش شورش ‍ كردند، مردم را مورد ضرب و قتل قرار دادند، آنگاه حضرت على عليه السلام به دفع آنان اقدام فرمود و آنها را قلع و قمع كرد.

اطلاع حضرت از تعداد كشته هاى جنگ قبل از جنگ

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

در آن هنگام كه به حضرت امير عليه السلام خبر دادند؛ خوارج لشكرى مهيا كرده و به جنگ حضرت شتافته اند و از نهر عبور كرده اند، فرمود: ايشان اين سمت آب است .
به خدا قسم ده نفر از آنجا نجات نمى يابند و ده نفر از شما هلاك نمى شود!(111)
بعد از جنگ مشاهده كردند كه از سپاه دشمن فقط نه نفر موفق به فرار شده اند و از اصحاب آن حضرت نيز فقط هشت نفر به شهادت رسيده اند.
جريان پيشگوئى حضرت در مورد كشته هاى جنگ نهروان مورد اتفاق مورخين است ، و شارح نهج البلاغة ابن ابى الحديد گويد: اين خبر به حدّ تواتر(112)نزديك شده است .(113)

next page

fehrest page

back page