امير المؤمنين اسوه وحدت

علامه شيخ محمد جواد شرى
مترجم : محمد رضا عطائى

- ۲ -


فصل بيست و چهارم

افسانه توطئه

طبرى از سيف بن عمر از محمد و طلحه روايت كرده است كه على قعقاع بن عمرو (از فرماندهان اهل كوفه) را،پس از تسلط عايشه،طلحه و زبير بر بصره،نزد آنان،فرستاد و قعقاع با ايشان گفتگو كرد و آنان را قانع ساخت تا صلح كنند و هر دو گروه به خونخواهى از قاتلان عثمان و اقامه حد شرعى در مورد آنان،پس از استقرار كارها و باز گشت امنيت،توافق كردند. اين روايت مى‏گويد امام (ع) روى آن مطلب به موافقت رسيد.سپس،خطبه‏اى ايراد كرد و نعمتهاى خدا را بر اين امت‏به وسيله اجتماع و اتحاد بر خلافت پس از پيامبر،و كسانى كه پس از او مى‏آيند،برشمرد،آن‏گاه از«ذى قار»بيرون شد و گفت:«كسانى اين حادثه (قتل عثمان) را بر سر اين امت آوردند كه طالب دنيا بودند.از اين كه خداوند فضيلت را دوباره نصيب اين امت گردانيده است‏بخل ورزيدند و خواستند همه چيز را به قهقرا برگردانند.و ليكن فرمان خدا رساست و به هر كه خواهد پاداش دهد.

بدانيد كه من فردا حركت مى‏كنم،پس شما هم حركت كنيد.آگاه باشيد كه نبايد فردا با ما كسى بيايد كه در گوشه‏اى از كارهاى مردم بر ضد عثمان كمك كرده است.نادانان بايستى مرا از خويشتن بى‏نياز بدانند.»

اين روايت مى‏گويد جمعى بودند كه بر قتل عثمان كمك كرده بودند از آن جمله اشتر،علباء بن هيثم،عدى بن حاتم،سالم بن ثعلبه عبسى و شريح بن ضبيعة كه پس از جنگ بصره اجتماع سرى تشكيل داده بودند و عبد الله بن سوداء ملقب به ابن سوداء نيز باآنان بود (مى‏گويند:او اهل يمن از شهر صنعا،پدرش يهودى و مادرش اهل حبشه بود در ايام عثمان منافق گونه اسلام ظاهرى آورد و مردم را بر ضد عثمان شوراند) ،افراد اين اجتماع مخفيانه، نظر دادند،كه بهاى اين صلح را در آينده نزديك به قيمت جان خود بايد بپردازند،زيرا كه على نسبت‏به آنان از طلحه،زبير و عايشه سخت‏گيرتر خواهد بود،چون او به كتاب خدا آگاهتر و براى اقامه حدود الهى حريصتر است.

روايت ادامه مى‏يابد و در قالب خود به ما داستانى را يادآورى مى‏كند (چنان كه دكتر طه حسين مى‏گويد) كه بت‏پرستان قريش روزى عليه پيامبر (ص) دسيسه كردند و شيطان نيز با ايشان به صورت پيرمردى از اهل نجد حاضر بود،با اين تفاوت كه در داستان ايشان شيطان همان ابن سوداء بود.پس از اين كه ايشان نظرهاى مختلفى اظهار داشتند،ابن سوداء به آنان پيشنهاد كرد تا فرصت اتحاد را از دست دو طرف بگيرند و شب هنگام آتش جنگ را برافروزند. به اين ترتيب هر كدام از دو طرف،طرف ديگر را متهم به شروع جنگ خواهد كرد.همين روايت مى‏گويد،كه اين شوركنندگان با دقت نقش خود را بازى كردند و در بر افروختن آتش جنگ بصره پيروز شدند (1) .

بيشتر مورخان،كه بعد از طبرى آمده‏اند،اهميتى بدين روايت داده‏اند و على رغم اين كه طبرى خود،چندين روايت‏بر خلافت آن نقل كرده است،همين روايت منقول طبرى را برگزيده‏اند.

طبرى از عمار دهنى نقل كرده است كه على (ع) روز جنگ جمل قرآن را روى دست گرفت و آن را ميان اصحابش گرداند و فرمود:كيست كه اين قرآن را بگيرد و آن مردم را به حكم قرآن دعوت كند و خود نيز كشته شود؟آن گاه،جوانى از مردم كوفه برخاست و گفت:من حاضرم. سپس امام از او رو برگرداند و دوباره ندا در داد و كسى جز آن جوان حاضر به گرفتن قرآن نشد.امام قرآن را به او داد،آن گاه،آن جوان را كشتند،على (ع) ،سپس،فرمود:اكنون پيكار با ايشان مباح شد (2) .و نيز طبرى از زهرى روايت كرده است كه چون على (ع) به جايى در بصره رسيد كه هفتاد تن از قبيله بنى عبد القيس كشته شده بودند،جلو رفت تا به آن جا رسيد، سپس فرمود:چقدر متاسفم براى ربيعه،آن ربيعه كه شنوا و فرمانبردار بود.بيش از آنان،گزند و آفت جنگ به من رسيد.همين كه ايستادند زبير بر اسبش سوار شد،على (ع) زبير را صدا زد، هر دو ايستادند،على (ع) فرمود:چه چيز باعث آمدن تو شد؟زبير جواب داد:«تو،در حالى كه من تو را شايسته امر خلافت نمى‏بينم و تو از ما سزاوارتر نيستى‏».على (ع) به زبير گفت:آيا تو به خونخواهى عثمان آمده‏اى در حالى كه خود او را كشتى؟خداوند امروز بر هوادارترين افراد نسبت‏به او چيزى را مسلط كرده است كه خوش ندارد.على (ع) گفتار پيامبر خدا (ص) را به خاطر زبير آورد كه او با على خواهد جنگيد در حالى كه نسبت‏به او ظالم است.در نتيجه زبير با قولى كه به امام داد كه با او نجنگد،بازگشت.

امام به طلحه گفت:تو همسر پيامبر خدا (ص) را آورده‏اى تا به وسيله او پيكار كنى و حال آن كه همسر خود را در خانه پنهان داشته‏اى.آيا تو با من بيعت نكردى؟طلحه جواب داد:با تو بيعت كردم ولى بر من است تا در عداوت با تو پافشارى كنم.سپس،على (ع) به يارانش فرمود: كدام يك از شما اين قرآن و محتواى آن را عرضه مى‏كند و خود نيز كشته شود؟جوانى از اهل كوفه گفت:من...امام (ع) فرمود:اين قرآن را بر آنان عرضه كن و بگو;اين قرآن از آغاز تا پايان كار ميان من و شما باشد و خدا ناظر بر خونهاى ما و خونهاى شماست آن جوان فرموده امام (ع) را انجام داد و كشته شد و على (ع) فرمود:اكنون شمشير زدن بر شما گواراست.پس با آنان بجنگيد.و آن روز هفتاد مرد كه همه لگام شتر را مى‏گرفتند از پا در آمدند (3) .

اين روايت مانند روايت قبلى صراحت دارد كه نبرد پس از اعلام صلح و مراجعه به كتاب خدا از سوى امام آغاز شد و اين مسائل پس از آن بود كه امام و دشمنانش طلحه وزبير با هم ايستادند و به گفتگو پرداختند.

تمام اينها در مقابل مردم و جلو چشم هر دو سپاه در روز روشن روى داد.پس،در آن‏جا توطئه‏اى سرى و جنگى كه توطئه گران شب هنگام آغاز كرده باشند در كار نبوده است.

با همه اين‏ها گروهى از مورخان پس از طبرى اين روايات را با اين كه با منطق رويدادها و قابل قبول بودن آنها هماهنگى دارد و با اين كه مطلبى قابل لمس و مشهود را نقل مى‏كند، نپذيرفته‏اند.زيرا،اين روايتها،آن گونه كه مى‏نمايد،رهبران سه گانه را مديون مى‏داند و مسؤوليت جنگ را به گردن ايشان مى‏اندازد.

دليل منطقى و جريان رويداد با آن سازگار است زيرا رهبران سه گانه براى گردش و تبليغ اسلام به بصره نيامده بودند،بلكه براى افروختن آتش جنگ بر ضد امام (ع) آمده بودند، جنگ را پيش از رسيدن امام به بصره آغاز كردند و صدها تن از مردم را كشتند و بر آن شهر تسلط يافتند.

البته اين مورخان گفته طبرى از سيف بن عمر را در مورد توطئه‏اى كه روايت‏بر آن اشاره دارد،پذيرفته‏اند برابر آن،توطئه،مخفيانه شكل گرفت و عبد الله بن سبا در آن حضور يافت و از جمله نتايج آن شروع جنگ،شب هنگام،بر طبق تصميم ايشان بود.رمز يافتن اين روايت‏به وسيله آن دسته از مورخان آن است كه اين روايت آنان را از انديشه مسؤوليت رهبران سه‏گانه در مورد شروع جنگ آسوده مى‏كند.براى همين است كه روايت‏به تعدادى از سران ياوران امام تهمت اطاعت از شخصى تازه مسلمان و منافق مى‏زند،اينان اين روايت را برگزيده‏اند.و اگر چه محمد و طلحه،راويان آن روايت، (كه سيف از ايشان روايت كرده است) مدعى نشده‏اند كه خود شاهد آن توطئه بوده‏اند تا به زعم آن دو مخفيانه تشكيل شده باشد و خود نيز از اعضاى آن نبوده‏اند،با اين همه،اهميت زيادى به آن روايت داده‏اند.كسانى كه اين روايت را انتخاب كرده‏اند از يكديگر راجع به طريقى كه راويان به وسيله آن از جريان اين توطئه اطلاع يافته‏اند هيچ پرسشى نكرده‏اند.تاريخ تنها مى‏گويد مشركان قريش در دار الندوه اجتماع سرى تشكيل دادند تا راجع به پيامبر (ص) با هم مشورت كنند و پيامبر (ص) از توطئه آنان اطلاع يافت.اما پيامبر (ص) به وسيله وحى از آن آگاه شد.

اما اين توطئه امكان نداشت‏به وسيله وحى دانسته شود،زيرا محمد و طلحه،كه سيف روايت را از آن دو نقل كرده است،وحيى دريافت نكرده‏اند.اين راويان نيز نقل نكرده‏اند كه كسى از افراد توطئه‏گر جريان توطئه را براى ايشان نقل كرده است‏يا نه.ظاهرا مورخان اين روايت را از آن رو انتخاب كرده‏اند كه دوست مى‏داشته‏اند مضامين آن در شمار حقايق تاريخى در آيد.

اكنون كه به اين روايت تا اين اندازه اهميت داده شده است،بايستى دقت كنيم تا ببينيم چه چيز انگيزه اين همه اهتمام بوده است.دوست دارم به موارد زير توجه شود:

(1) روايت مسلم مى‏دارد كه ام المؤمنين و زبير در خونخواهى عثمان،مصر بودند،هر چند تحريك اين سه تن بر ضد عثمان متواتر تاريخى است و اقرار خود ايشان به اين مطلب نيز متواتر است ولى با اين همه،خونخواهى عثمان چيزى جز بهانه براى جنگ با امام (ع) نبود.آيا قابل تصور است كه در صورت توافق در اقامه حد بر قاتلان عثمان،از جنگ دست‏بردارند،با اين كه هدف ايشان على (ع) بوده نه قاتلان عثمان؟

(2) روايت مى‏گويد كه امام (ع) پيش از حركت از محل‏«ذى قار»فرمود:«بدانيد كه من فردا حركت مى‏كنم.شما هم آماده حركت‏باشيد!آگاه باشيد كه فردا،هر كس در اندك كارى بر ضد عثمان به مردم كمك كرده است نبايد حركت كند،و گمراهى و جهالت نادانان ما را از ايشان بى‏نياز مى‏سازد»اگر امام (ع) اين سخن را به زبان آورده باشد.پس،روشن است كه به شركت كنندگان در قتل عثمان توجه نداشته است،و هيچ كسى از ايشان به همراه او ميان سپاهش نبوده است.

افراد مورد نظر امام با اين كلمات-اگر آن كلمات را به زبان آورده باشد-همان كسانى بودند كه بر ضد عثمان شوريدند و مردم را نيز عليه وى شوراندند و بويژه كسانى كه مردم را به كشتن او برانگيختند و يا در محاصره او همكارى كردند.چنين كسانى در ميان سپاه امام بودند.اگر امام (ع) چنين فرمانى صادر كرده بود،پس،مى‏بايستى مرتكبين آن اعمال از حركت‏به همراه وى خوددارى مى‏كردند.اما امام جلو حركت محمد بن ابى بكر را نگرفت هر چند يقين داشت كه او نه تنها از جمله بزرگان اين افراد تحريك كننده قتل عثمان و شركت جوينده در محاصره اوست;بلكه از كسانى است كه كمى پيش از قتل عثمان از روى ديوار وارد خانه او شدند-اگر چه عملا در قتل شركت نداشت.مورخان اجماع دارند كه محمد بن ابى بكر ريش عثمان را گرفت و به او توهين كرد و او را پير نادان خواند و به وى گفت:چقدر معاويه و پسر ابى سرح تو را بى‏نياز كردند...؟با همه آگاهى امام به اين مسائل،پسر ابو بكر در همراهى امام باقى ماند و نه تنها از جمله نزديكترين افراد به او بود،بلكه بعدها يكى از فرزندان او به شمار آمد.محمد هنگامى كه از سوى امام استاندار مصر بود كشته شد.

براى امام مانند روز روشن بود كه مالك اشتر از جمله كسانى بود كه بر ضد عثمان كمك كرده،مردم را بر او شورانده بوده است هر چند از دعوت كنندگان به قتل او نبود.البته عثمان دو بار او را از عراق به شام تبعيد كرده بود.پس از آن،اشتر براى جلوگيرى از بازگشت‏سعيد بن عاص،نماينده عثمان به كوفه،گروهى از مردم را رهبرى كرد و از جمله رهبران مردم كوفه بود كه در محاصره عثمان شركت داشتند.اشتر از سران افرادى بود كه پس از قتل عثمان مردم را به بيعت‏با على (ع) دعوت مى‏كردند.اشتر با امام ماند و با او در حالى كه مردم كوفه همراهش بودند،به‏«ذى قار»رفت.هنگامى كه امام (ع) رهسپار بصره شد،اشتر همراه او و از سران سپاهش بود.پس چگونه امام (ع) ،پس از آن كه فرمان داد ياريگران بر ضد عثمان همراه او حركت نكنند،پذيرفت تا اشتر با او بماند و با او راهى شود و از جمله سران سپاه او باشد؟از متواترات تاريخ اسلامى است كه اشتر تا دم مرگش در طول خلافت امام،از همه كس به او نزديكتر بوده است.او در جنگهاى جمل و صفين بازوى راست امام (ع) بود.

اشتر در حالى كه از سوى امام براى استاندارى مصر راهى آن كشور بود،در راه،با زهرى كه به همدستى و توطئه معاويه به او خوراندند،جهان را بدرود گفت.عدى بن حاتم راوى اين روايت كه از جمله افراد شركت كننده در توطئه با ابن سبا بود نيز از جمله نزديكان امام (ع) و ياوران بزرگ وى در تمام جنگهايى بود كه امام در طول خلافتش درگير آنها شد.

او با امام (ع) از«ذى قار»به بصره رفت،در صورتى كه امام (ع) -پس از صدور فرمان خود مبنى بر حركت نكردن كسانى كه بر ضد عثمان همدست‏شده بودند،چنان كه اين روايت پنداشته است-جلو حركت او را نگرفت.

بويژه از عمار بن ياسر ياد مى‏كنيم كه از صحابه مشهور بود.براستى كه او از سران مخالفان عثمان و از تحريك كنندگان بر ضد او بود،و بانگ انتقادش عليه روش او از همه اصحاب رساتر بود.نقل مى‏كنند كه او خون عثمان را حلال مى‏دانست و در اين نظر،با عايشه،طلحه و زبير هم‏عقيده بود.با اين همه،عمار برجسته‏ترين فرد از سران سپاه امام بوده است.كسانى كه در جنگ بصره و جنگ صفين حاضر بودند هر جا كه عمار مى‏رفت‏به دنبال او حركت مى‏كردند;گويى او پرچمى براى ايشان بود.از بديهيات تاريخ است كه حضور عمار در ميدان جنگ و در جبهه امام (ع) از عواملى بود كه زبير صحنه نبرد را ترك گفت،زيرا،زبير مى‏دانست كه پيامبر (ص) به عمار فرموده بود:«اى عمار!تو را گروه ستمكار خواهند كشت...»،اگر امام (ع) دستور داده بود كسانى كه بر ضد عثمان به نحوى كمكى كرده‏اند نبايد به همراه او از«ذى قار»حركت كنند،بى‏گمان عمار را از رفتن با خود باز مى‏داشت.

بدين گونه،مى‏بينيم،روايت‏سيف كه نقل كرديم علاوه بر مخالفتش با روايت زهرى و روايات ديگر،با متواترات تاريخ هم منافات دارد،يعنى همان همراه بودن عمار بن ياسر،محمد بن ابى بكر،مالك اشتر و عدى بن حاتم با امام تا بصره.البته اينان همراه و از جمله نزديكان امام بودند.هنگامى كه روايتى با مسلمات تاريخى تعارض داشته باشد،بايد آن را رد كرد و ساختگى به حساب آورد.

(3) گذشته از اين،امام (ع) به كسى نيازى نداشت تا او را به لزوم اقامه حد بر فردى كه مؤمنى را به ناحق كشته است،متوجه سازد.على كسى نبود كه منتظر بماند تابراى اقامه حد بر قاتلان عثمان با طلحه،زبير و ام المؤمنين اتفاق نظر پيدا كند،تا چه رسد به اين كه اقامه حد بر ايشان بهايى براى صلح با رهبران سه گانه شود.از بديهيات تاريخ است كه امام (ع) از همه مردم در مراقبت‏بر اقامه حدود الهى سخت‏گيرتر بود.هنگامى كه عثمان از اقامه حد درباره عبيد الله پسر عمر-كه هرمزان را بدون دليلى كه شركت وى در قتل پدرش عمر را ثابت كند كشت-خوددارى كرد،على (ع) به او اعتراض كرد.و در آن روزى كه على (ع) هنوز به حكومت نرسيده بود،به عبيد الله به خاطر آن عملش،وعده قصاص داد.

در حقيقت پايبندى بيشتر على (ع) به اصول اسلامى او را به نبرد با معاويه واداشت،نبردى كه تاريخ اسلام مانند آن را به خود نديده بود.چنانچه او به تثبيت معاويه در مقام استاندارى شام رضايت مى‏داد،مى‏توانست‏خود را از آن جنگ كوبنده كنار بكشد،ولى او فرمود من در امر دينم مسامحه نمى‏كنم.و در نتيجه،درگيرى در آن جنگ را كه از ناحيه خلافت‏بر او تحميل شد پذيرفت و آن را اختيار كرد،چون نمى‏خواست تا از اصول اعتقادى خود به اندازه جوى بگذرد.چنين كسى به اشخاص در خور قصاص،در اقامه حد مهلت روا نمى‏دارد و براى انجام آن نيازى به وحدت نظر با طلحه و زبير ندارد.اگر او مى‏ديد كه مى‏بايست‏بر محمد بن ابى بكر،اشتر و ديگرانى كه مردم را بر عثمان شورانده بودند،حد جارى شود،بدون معطلى،حد را بر ايشان جارى مى‏كرد.پس خلافت در نظر او وسيله‏اى بود براى اثبات عدالت و اجراى احكام شريعت و كمترين كارى كه امام (ع) انجام مى‏داد-اگر مستحق قصاصشان مى‏ديد-آن بود كه آنان را خود دور سازد و در كار خود شركت ندهد،اما مى‏بينيم نه تنها چنين كارى نكرد،بلكه آنان از نزديكترين افراد او بودند.

اگر امام ايشان را مجرمان در خور قصاص تشخيص نداده بود،پس قابل تصور نيست كه روى اجراى حد بر آنان با طلحه و زبير به توافق برسد.

اگر على (ع) اعتقاد مى‏داشت كه اجراى حد به كسانى كه عليه عثمان همدست‏شده‏اند لازم است.مى‏بايست طلحه،زبير و ام المؤمنين عايشه را حد بزند،زيرا نه تنهاايشان از جمله سران تحريك كننده مردم بر ضد عثمان بودند،بلكه در اين كار نسبت‏به همه پيشقدم و تا لحظه كشته شدنش از ديگران پايدارتر بودند.پس،چگونه على (ع) روى اجراى حد بر ديگران با ايشان توافق مى‏كرد و آنها را-با اين كه در نفس عمل شركت داشتند-به حال خود مى‏گذاشت.

آن چه به نظر مى‏رسد اين است كه امام (ع) معتقد بود تنها بايد بر كسانى حد جارى كرد كه مستقيما در قتل عثمان شركت داشته‏اند.پيش از اين يادآور شديم كه سه تن از كسانى كه گفته مى‏شد در آن قتل شركت داشتند.و همان دم كه عثمان كشته شد،كشته شدند.آن سه تن عبارت بودند از:قيتره،سودان بن حمران و كنانة بن بشر التجيبى.امام (ع) در نامه خود به معاويه فرموده است:«من براى عثمان قاتل مشخصى را نمى‏شناسم.البته در آن مورد كوشش و بررسى لازم را كردم،ولى در حد توان خود نديدم كسانى را كه تو از جانب من متهم كنى به دست تو بسپارم‏» (4) .

(4) سخنى كه اين روايت از امام (ع) نقل مى‏كند صراحت دارد كه امام (ع) اعتقاد داشته است كه روش عثمان و سياست مالى او درست‏بوده است،و با گماردن خويشان وى به كارها، موافقت داشته است،زيرا روايت مى‏گويد امام (ع) فرمود:«خداوند به وسيله سه خليفه،يكى پس از ديگرى،وحدت و اجتماع را به اين امت مرحمت كرده بود كه اين حادثه (قتل عثمان) به دست دنيا طلبان در ميان اين امت‏به وقوع پيوست.آنان بر فضيلتى كه خداوند به اين امت ارزانى داشته بود،حسد ورزيدند و خواستند همه چيز را به قهقرا برگردانند».بدين گونه،امام (ع) تمامى كردار خليفه سوم را تاييد كرد و كسانى را متهم ساخت كه قصد داشتند همه چيز را به حال اولش برگردانند زيرا جهان طلبى و حسادت به عثمان و واليانش كه خداوند دنيا را برايشان ارزانى داشته بود،انگيزه انجام خواسته‏هاى آنان بود.

بدون ترديد،اين روايت‏با آنچه از تاريخ به دست مى‏آيد منافات دارد.تاريخ مى‏گويد كه امام (ع) نه از سياست مالى عثمان راضى بود و نه از استاندارانش.بارها امام (ع) ميان عثمان و دشمنانش ميانجى شد.بارها عثمان به خاطر قبول ميانجيگرى امام،وعده تغيير روش داد، ولى در همان جا از مروان بن حكم تمجيد مى‏كرد.اگر امام معتقد بود كه روش عثمان و استاندارانش صحيح است،بى‏شك،در بركنارى معاويه پافشارى نمى‏كرد و به خاطر آن درگير جنگ صفين،كه در تاريخ اسلام سابقه نداشت،نمى‏شد.در حقيقت،همه اين امور بروشنى ثابت مى‏كنند كه روايت‏سيف بن عمر ساختگى است،و هدف آن سرپوش گذاشتن[بر جنايات]و تبرئه كردن رهبران سه گانه از مسؤوليت جنگ بصره بود;و نيز كم سو ساختن آوازه يارانى از امام (ع) مانند،اشتر و ديگران و به سخن ديگر،براى اين كه وانمود كنند،ياران امام (ع) براى هدفهاى شخصى خود و عمل به نصيحت فرد منافق تازه واردى در شوراى آنان آتش جنگ را بر افروخته‏اند.اما مى‏دانيم كه اشتر و امثال او مسلمانانى بودند داراى عالى‏ترين مقصد و بلندترين هدف كه جانهاى خود را در راه رضاى خدا (همان هدفى كه داشتند) ،گذاشتند.

آيا عبد الله بن سبايى وجود داشته است؟

در اين جا دليلى هست كه ما را در مورد وجود شخصى به نام عبد الله بن سبا به ترديد وا مى‏دارد،ما وجود عبد الله سبا را فقط افسانه‏اى مى‏دانيم كه به تاريخ راه يافته است تا حقايق را بپوشاند.مدافعان عثمان و راه و روش او خواسته‏اند نهضتى را كه بر ضد او به پا شد به مردى يهودى نسبت دهند كه تازه مسلمان شده بود.و آنان مى‏گفتند او همان كسى بوده كه در كشاكش قيام در بصره،كوفه و مصر بر ضد خليفه،توطئه‏هاى پنهانى را سازماندهى مى‏كرده است.مى‏گفتند اين يهودى خيالى،به دليل بازگشت عيسى (ع) ،معتقد به بازگشت پيامبر است و اين كه محمد (ص) به بازگشت‏سزاوارتر از عيسى است،و براى همين قرآن مى‏گويد: «همانا كسى كه قرآن را بر تو فرو فرستاده است هر آينه تو را به بازگشتگاه باز مى‏گرداند... »گفته‏اند اين يهودى همان كسى است‏كه اولين بار اين مطلب را كه على (ع) وصى و جانشين پيامبر (ص) است،پخش كرد،و نيز گويند او همان كسى است كه به ابوذر،هنگامى كه در شام بود،عقيده حرمت زر و سيم اندوزى را فرا داد.و اين كه اموال زكات و خراج،متعلق به همه مسلمانان است و سزاوار نيست كه گفته شود از آن خداست.گفته‏اند كه عمار ياسر به مصر رفت و با ابن سبا تماس گرفت و او را بر ضد عثمان شوراند.مى‏بينيم كه اين خيالبافيها با آن چه در تاريخ متواتر است و با مسلمترين حقايق تاريخى منافات دارد.از متواترات تاريخى است كه عثمان مطابق روش شيخين عمل نكرد،در حالى كه عبد الرحمان بن عوف به هنگام بيعت‏با او،شرط كرد تا به روش شيخين عمل كند و عثمان هم آن شرط را قبول كرد.

از متواترات تاريخ است كه پيامبر (ص) حكم بن ابى العاص و خانواده‏اش را تبعيد كرد و فرمود:نبايد او با من هيچ گاه در مدينه ساكن گردد،ولى عثمان همين حكم مطرود پيامبر (ص) و پسرانش را به مدينه آورد،و دست آنان را بر اموال مسلمانان باز گذاشت و صدها هزار درهم،به ايشان بخشيد.مروان بن حكم نه تنها از نزديكترين كسان خليفه بود،بلكه خليفه حقيقى او بود.

از جمله متواترات تاريخى اين است كه عبد الله بن ابى سرح مرتد شد و پيامبر خدا (ص) خون او را هدر دانست.ديگر،اين كه وليد بن عقبة بن ابى معيط از جمله فاسقان باده گسار بود و در قرآن آيه‏اى راجع به فسق او نازل شده است.از متواترات تاريخ است كه عثمان،ابن ابى سرح را والى مصر كرد و يك پنجم غنايم آفريقا را به او بخشيد،و ابن ابى معيط را استاندار كوفه كرد و او را بركنار نساخت مگر هنگامى كه مسلمانان شهادت به شرب خمر او دادند.

از مسلمات تاريخ است كه عثمان ابوذر را تبعيد كرد و عمار بن ياسر را به حدى كتك زد كه بى‏هوش شد و دستور داد عبد الله بن مسعود را از مسجد بيرون انداختند،چنان كه دنده‏هايش شكست،زيرا اين افراد از جمله منتقدان سياست او بودند.همه اينها از بهترين اصحاب پيامبر (ص) بودند.او تعدادى از بهترين تابعان را كه مقيم كوفه بودند،به شام تبعيد كرد،تنها به اين دليل كه از سياست مالى وى و استانداران بنى اميه انتقاد مى‏كردند،در صورتى كه در دين اسلام هيچ مجازاتى براى انتقاد كنندگان از سياست‏حاكم و درخواست كنندگان اصلاح،تعيين نشده است.ترديدى نيست كه توده مسلمانان مجازات تبعيد اين بزرگان را تقبيح مى‏كردند،زيرا تبعيد از يك سرزمين تنها كيفر كسانى است كه با خدا و پيامبر (ص) بجنگند و در روى زمين فساد كنند،در صورتى كه هيچ كدام از اين تبعيديها نه محارب با خدا و رسول بودند و نه مفسد فى الارض،بلكه از منتقدان خليفه بودند.چرا كه او به يك نفر از نزديكان خود دهها و صدها هزار درهم از اموال دولت را مى‏بخشيد و تيولهاى زيادى از املاك عمومى مسلمانان را ميان ايشان تقسيم مى‏كرد.

طبيعى بود كه صحابه و بقيه مسلمانان به اين كارها اعتراض كنند،در حالى كه آنان روش پيامبر (ص) و رفتار شيخين را ديده بودند.طبيعى است كه گرفتاريها روز افزون بود،و مردم از خليفه مى‏خواستند تا روش خود را تغيير دهد و استاندارانش را بر كنار سازد.پس از اين كه خليفه از تغيير روش خويش خوددارى مى‏كرد كار به وسيله ايشان به جايى مى‏رسيد كه بايد برسد.اصحاب و تابعان براى دعوت به قيام نيازى به يك يهودى خيالى نداشتند.پس،وجود وى نسبت‏به عوامل نهضت‏بى‏اثر و نظير پايه پنجم صندلى بوده است.اين سخن كه عثمان رفتارى داشته است كه صحابه و مسلمانان راضى بوده‏اند و عبد الله بن سبا همان كسى است كه مردم را بر او شوراند،مطلبى است كه ما را به انكار مسلمات تاريخ و بى‏اعتبارى خردهامان، مى‏خواند.

نسبت دادن قيام به عبد الله بن سبا هرگز درست نيست،مگر اين كه بگوييم او كسى است كه خليفه را وادار به باز گرداندن مطرودان پيامبر (ص) به مدينه كرد و همو به استاندار كردن ابن ابى سرح و وليد بن عقبه اشارت داشت و به عثمان دستور داد تا اموال مسلمانان را به خويشاوندانش ببخشد.هموست كه به عثمان پيشنهاد وزير قرار دادن مروان بن حكم و تبعيد كسانى از اصحاب همچون ابوذر و تابعانى مانند مالك اشتر و ديگران،و كتك زدن كسانى از برجسته‏ترين اصحاب و به تقسيم قطعات بزرگ زمين‏ميان نزديكان خليفه را،داده است. اين‏ها عوامل شورش بود.پس،اگر ابن سبا،به عثمان پيشنهاد ارتكاب چنين كارهايى و پافشارى در آنها و خوددارى از اصلاح اين اعمال را نداده باشد،ممكن نيست كه علت قيام نيز، بوده باشد.بالطبع،طرفداران اين روايت كه افسانه ابن سبا را آفريده‏اند،نمى‏خواهند وجود رابطه،ميان عثمان و ابن سبا را انكار كنند.

طرفداران اين روايت فراموش كرده‏اند كه تحريك بر ضد عثمان در بصره و كوفه و مصر شروع نشد،بلكه در مدينه آغاز شد و در پيشاپيش محركان عايشه،طلحه و زبير قرار داشتند. پس،آيا ابن سبا آن كسى است كه اينان را براى تحريك بر ضد عثمان دعوت كرد؟

اين روايت مى‏گويد كه ابن سبا با ابوذر در شام تماس گرفت و او را بر ضد عثمان و معاويه شوراند و ليكن ابوذر حمله انتقادى خود را بر عثمان در مدينه پيش از اين كه راهى شام شود آغاز كرده بود و تبعيدش به شام به سبب حمله‏اش به خليفه بوده است.اين روايت مى‏گويد;ابن سبا به ابوذر ياد داد تا بگويد كه اموال خراج و زكات از آن مسلمانان است،نه از آن خدا.اما،تاريخ به ما مى‏گويد كه ابوذر هنوز از شام به مدينه باز گردانده نشده بود كه مى‏گفت:اين اموال مال خداست.روايت‏شده است كه ابوذر پس از بازگشت‏به مدينه با خليفه روبرو شد.و در حضور اصحاب پيامبر،به او گفت:شنيدم كه پيامبر،مى‏فرمود:«هر گاه فرزندان ابو العاص به سى تن برسند مال خدا را دست‏به دست‏خواهند كرد،و بندگان خدا را برده خود قرار خواهند داد،و در دين خدا بدعت‏خواهند گذاشت‏» (5) .

از اين گذشته اعتقاد به اين كه ابوذر از يك فرد نفوذى منافق امرى از امور دينش را آموخته است،در حقيقت،عقيده به نهايت زشتى عمل اوست،و تمام نشانه‏هاى جعلى و ساختگى را در خود دارد،چرا كه ابوذر همان صحابى پيامبر (ص) است و چهارمين‏كسى است كه اسلام آورد. او مدتى دراز همراه پيامبر (ص) بود،و قرآن را از برداشت،و حافظ خوبى بود،كه از پيامبر (ص) شنيده بود و آن چه را شنيده بود خوب درك كرده و خوب نقل كرده بود،وى بى‏نهايت راستگو بود.و پيامبر (ص) او را بسيار دوست داشت.

ترمذى نقل كرده است كه پيامبر (ص) فرمود:«سايه نيفكنده است آسمان نيلگون و حمل نكرده است زمين كسى را راستگوتر از ابوذر»و نيز فرموده است:«سايه نيفكنده است آسمان و حمل نكرده است زمين كسى را راستگوتر،و با وفاتر از ابوذر.او شبيه عيسى بن مريم است (و يا گفت:) ابوذر در روى زمين با زهدى مانند زهد عيسى بن مريم راه مى‏رود» (6) .

ابن ماجه روايت كرده است كه پيامبر (ص) فرمود:«همانا خدايم مرا به دوستى چهار تن فرمان داده است و خبر داده است كه او نيز ايشان را دوست مى‏دارد.گفتند:يا رسول الله آنان چه كسانند آن گاه پيامبر فرمود:على از جمله ايشان است (سه بار تكرار كرد) ،ابوذر،سلمان و مقداد» (7) .

ابوذر در مراقبت‏بر پاكداشت تعليمات اسلامى به حدى رسيده بود كه اجازه نمى‏داد كعب الاحبار-با آن كه عمر بن خطاب و عثمان او را بشدت احترام مى‏كردند و از او مساله مى‏پرسيدند و به سخن او گوش فرا مى‏دادند-درباره دين خدا فتوا دهد و اظهار نظر كند. روايت‏شده است كه ابوذر پس از مراجعتش از شام به مدينه به عثمان گفت:سزاوار نيست كسى كه زكات مى‏دهد تنها به دادن زكات بسنده كند،بلكه بايد به فقير نيز يارى رساند،و به گرسنه غذا دهد،و در راه خدا دست‏به انفاق زند.كعب كه اين سخن را از زبان ابوذر شنيد،گفت: «هر كس واجب را ادا كند،او را كافى است.»ابوذر خشمناك شد و به كعب گفت:«اى پسر زن يهودى تو را چه به اين حرفها؟آيا تو دين ما را به ما مى‏آموزى؟و سپس با چوب دستيش به سر او كوبيد (8) .چنانچه ابوذر به كعب اجازه نمى‏داد كه در امور دين فتوا دهد،با آن كه او زمان عمر اسلام آورده بود و به مقام و منزلتى رسيده بود،و به داشتن معلومات زياد در دين معروف بود. پس،چگونه به حرف يك نفر يهودى كه در زمان عثمان اسلام آورده است و اصحاب پيامبر (ص) را نديده است و با تعاليم اسلامى آشنايى نداشته است،توجه مى‏كند؟

و اگر ابوذر و عمار با ابن سبا موافقت كرده بودند،پس مى‏بايستى كه ابن سبا بر حق مى‏بود، زيرا پيامبر (ص) به راستگويى اين دو صحابى گواهى داده است.قبلا روايتى را كه عايشه از رسول خدا (ص) نقل كرده بود آورديم كه آن بزرگوار فرمود:عمار مخير ميان دو امر نشد،مگر اين كه بهترين آن را انتخاب كرد.حضرت در روايتى كه نقل كرده‏اند،فرمود:به وسيله رهنمود عمار راهنمايى شويد!و نيز فرمود:«مژده باد تو را اى عمار كه گروه ستمكار تو را مى‏كشد.»و فرمود:«براستى كه بهشت مشتاق سه شخص است:على،عمار و سلمان‏» (9) .كسى را كه پيامبر (ص) به همه اينها بستايد،بايد بر حق باشد.اگر اين دو صحابى در امرى از امور دينى با كسى موافق باشند،شخص مورد قبول ايشان بر حق خواهد بود،و هر گاه آن شخص مورد قبول ايشان،تازه مسلمان باشد،بايستى از اين دو تن،مسائل دين را بياموزد.

اگر ابن سبايى وجود مى‏داشت و اگر با ابوذر و يا عمار ملاقات كرده بود،منطقى بود،كه او از ايشان چيزى بياموزد و فرا گيرد.هر گاه ابن سبا مى‏گفت،كه على (ع) جانشين پيامبر (ص) است و همان عقيده هر كدام از اين دو مرد (عمار و ابوذر) نيز باشد،پس در حقيقت‏سخن او برگرفته از عقيده‏اى است كه اين دو شخص بدان معتقدند و به او آموخته‏اند،زيرا ابن سبا آن را از شخص پيامبر (ص) نشنيده بوده است،بلكه ابوذر و عمار بودند كه در روز غدير راجع به على (ع) از پيامبر شنيدند كه مى‏فرمود:«هر كس را كه من مولا و سرورم،اين على مولاى اوست...»و هم ايشان از پيامبر (ص) شنيدند كه‏مى‏گفت:براستى كه من ميان شما چيزى را به جا مى‏گذارم كه اگر به آنها چنگ بزنيد هرگز گمراه نخواهيد شد:كتاب خدا و خاندانم،اهل بيت من،پس،مواظب باشيد،چگونه پس از من در مورد آنها به جاى من رفتار خواهيد كرد... »ترديدى نيست كه آن دو صحابى از آن سخنان دريافتند كه پيامبر (ص) ،على (ع) را جانشين خود قرار داده است.

چه كسى قائل به رجعت است؟

اما عقيده به رجعت را هيچ كس از ابوذر و عمار نقل نكرده است،ولى كتابهاى تاريخ و ديث‏به تواتر نقل كرده‏اند،عمر كسى است كه در روز رحلت پيامبر (ص) گفت پيامبر (ص) برمى‏گردد.عمر،آن روز،ايستاد و گفت:«همانا مردانى از منافقان گمان مى‏برند كه پيامبر خدا (ص) از دنيا رفته است،در صورتى كه پيامبر (ص) نمرده است،و ليكن او به نزد پروردگارش رفته است چنان كه موسى بن عمران سوى پروردگارش رفت.به خدا سوگند كه او برمى‏گردد، چنان كه موسى بازگشت...»عمر از عقيده خود برنگشت تا اين كه ابو بكر سخنرانى كرد و رحلت پيامبر (ص) را اعلان داشت و اين آيه شريفه را تلاوت كرد:«و محمد،رسولى بيش نيست كه پيامبرانى پيش از او از دنيا رفته‏اند.آيا پس اگر بميرد و يا كشته شود به دين نياكان خود برمى‏گرديد...»

عمر،اين عقيده را از ابن سبا و يا از ديگران فرا نگرفته بود.هنوز ابن سبايى وجود نداشت و حتى در مخيله سيف بن عمر تميمى هم نبود.

براستى كه نه تنها عقيده دارم ابن سبايى وجود نداشته است،بلكه حتم دارم كه وجود افسانه‏اى او را براى تيره كردن آوازه پيروان خاندان پيامبر (ص) ساخته‏اند.دكتر طه حسين، نكته سنج نابينا،مى‏گويد:«و صاحب ايشان ابن سوداء تنها كسى است كه ساختگى و بيمار گونه،سرانجام،هنگامى كه ميان شيعه و ديگر گروههاى اسلامى جدال در گرفته بود،اختراع شد.دشمنان شيعه مى‏خواستند در اصول اين مذهب براى كاربرد نيرنگ خود و رسيدن به هدف نهايى خويش درباره ايشان،عنصرى يهودى وارد كنند...»دكتر طه حسين مى‏گويد:«در حقيقت ابن سودا موجودى خيالى بيش نبوده‏است،و اگر موجودى واقعى هم بوده است از چنان اهميتى كه مورخان ترسيم كرده‏اند و نقش او را در ايام عثمان و در سال اول خلافت على (ع) مجسم كرده‏اند،برخوردار نبوده است.او كسى است كه دشمنان شيعه تنها براى شيعه او را اندوخته كرده‏اند...» (10)

منشا افسانه سبايى

مى‏خواهم بگويم كه تنها سر چشمه افسانه عبد الله بن سبا و يا ابن سوداء،همان سيف بن عمر تميمى است كه در قرن دوم هجرى مى‏زيسته است.و طبرى،ابن عساكر و ابن ابى بكر از همين سيف داستان را گرفته‏اند.ديگر مورخان مانند ابن اثير،ابن كثير و ابن خلدون و ابو الفداء آن را از طبرى نقل كرده‏اند.

ابن سيف از جعل كنندگان روايت‏بوده است.سيد مرتضى عسكرى،ناقد پژوهنده،در كتاب خود«عبد الله بن سبا»عقايد تعدادى از دانشمندان حديث را در مورد سيف،نقل كرده است و مطالب ذيل را يادآور شده است:

«ابن معين (م:233 ه) ،درباره او گفته است (سيف بن عمر) ،حديثش ضعيف است.ابو حاتم گفته است (م:277 ه) :او ضعيف است.

نسائى گفته است (م:316 ه) :او ضعيف است.

ابو داود (م:316 ه) گفته است:او چيزى نيست.

ابن عدى (م:365 ه) گفته است:بعضى از احاديث او مشهور است.همه آنها نادرست،و غير قابل پيروى است.

ابن حبان احاديث‏ساختگى را نقل مى‏كند،و او را به زندقه متهم مى‏سازد.و مى‏گويد:گفته‏اند: او حديث جعل مى‏كرد.

داقطنى (م:385 ه) مى‏گويد:او ضعيف و متروك است.

حاكم (م:405 ه) گفته است:متروك و متهم به زندقه است.ابن عبد البر (م:463 ه) در شرح حال قعقاع،مى‏گويد:سيف،متروك است فيروز آبادى (م:817 ه) گفته است:او صاحب سخنان به هم بافته است.و آن گاه نام او را يكجا با كسان ديگر گرد آورده است و از آنان با عنوان،ضعفا، ياد كرده است.

و ابن حجر (م:850 ه) گويد:او ضعيف است.

سيوطى (م:911 ه) پس از نقل حديثى از او مى‏گويد:در سند اين حديث ضعفهايى وجود دارد از جمله سيف است.» (11) البته همين سيف روايات زيادى را نقل كرده است كه با مسلمات و متواترات تاريخ مخالفت دارد و احاديثى را نقل كرده است كه با عقل موافق نيست.

از جمله متواترات تاريخ اين است كه على بن ابى طالب (ع) از بيعت‏با ابو بكر خوددارى كرد و با او بيعت نكرد،مگر پس از اين كه همسرش زهرا (ع) از دنيا رفت.اين مطلب را تعدادى از مورخان و محدثان بزرگ روايت كرده‏اند.بخارى (12) و مسلم (13) به سند خود از عايشه روايت ذيل را نقل كرده‏اند:

«...همانا فاطمه،دختر رسول خدا (ص) ،كسى نزد ابو بكر فرستاد و ميراث خود را از پيامبر خدا (ص) ،از مال غنايم كه خداوند در مدينه به او داده بود و فدك و آن چه از خمس خيبر مانده بود،مطالبه كرد...ابو بكر گفت:رسول خدا (ص) فرمود:ما ارثى باقى نمى‏گذاريم،آنچه وامى‏گذاريم صدقه است...ابو بكر از اين كه چيزى به فاطمه بدهد خوددارى كرد آن گاه، فاطمه در آن مورد بر ابى بكر خشم گرفت و از او قهر كرد و تا وقتى كه از دنيا رفت‏با او حرف نزد،در حالى كه پس از پيامبر خدا (ص) شش ماه زندگى كرد.همين كه فاطمه (ع) از دنيا رفت،همسرش على بن ابى طالب شبانه او را به خاك سپرد و ابو بكر را از آن آگاه نساخت.على (ع) بر فاطمه نماز خواند.على (ع) در زندگى فاطمه (ع) در ميان مردم جايگاهى داشت،و چون فاطمه از دنيا رفت،در ديدگان مردم ناشناخته و مجهول ماند از اين رو با ابو بكر از در سازش در آمد و خواست‏با او بيعت كند،زيرا در آن ماهها بيعت نكرده بود...»

البته تاخير بيعت على (ع) با ابو بكر مطلبى است كه بزرگان محدث آن را نقل كرده‏اند و هر كه با تاريخ سر و كار دارد از آن آگاه است.اما آنچه طبرى از سيف بن عمر درباره بيعت على (ع) با ابو بكر روايت مى‏كند.چنين است:

«على (ع) در خانه‏اش بود كه ناگهان آمدند و به او گفتند:ابو بكر براى بيعت آماده است،پس او شتابزده با پيراهنى بدون قبا و عبا بيرون آمد كه مبادا دير بشود تا با او بيعت كند و سپس نزد او نشست و نزديكتر به او شد و از او تجليل كرد و تا آخر مجلس همراه او بود» (14) .و از جمله احاديث نامعقول وى حديث ذيل است:

طبرى از همين سيف نقل كرده است ابو بكر علاء بن حضرمى را براى جنگ با اهل رده به بحرين فرستاد،او و سپاهش به محل دهنا رسيده بودند كه شترشان شب هنگام در بيابان رم كرد،در حالى كه ايشان تشنه بودند،و بعد آبى برايشان پيدا شد و از آن آب خوردند و شستشو كردند آن گاه شترشان آمد.ديگر اين كه،ابو هريره مشك خود را پر آب كرد و كنار آب جا گذاشت،و چون دور شدند دوباره به محل آب بازگشتند،و اثرى از آب نيافتند و ليكن ابو هريره خود مشك را يافت.پس از آن نقل كرده است كه علاء و سپاهش با شتران از دريا گذشتند و كفشهايشان تر نشد،در صورتى كه ميان ساحل و«دارين‏»،كه مقصدشان بود،با كشتيهاى دريايى يك شبانه روز راه بود.آنان پس از عبور از دريا توانستند بر مردم‏«دارين‏»چيره آيند.

بلاذرى جنگ بحرين را از طريق غير سيف،نقل مى‏كند،و اشاره مى‏كند كه علا در زمان خلافت عمر (نه خلافت ابو بكر) با مردم‏«زاره‏»و«دارين‏»جنگ كرد مردم‏«زاره‏»با اين شرط كه يك سوم شهر و يك سوم آنچه دارايى آن از طلا و نقره است‏به‏علاوه نصف آنچه در خارج شهر، دارند،به عمر بدهند،با خليفه دوم صلح كردند.و نقل مى‏كند كه اخنس بن عامرى به علاء گفت:ايشان،نسبت‏به فرزندانشان كه در دارين هستند با تو مصالحه نمى‏كنند.«و كراز نكرى‏»او را به پيكار با آنان اشاره كرد:علاء با گروهى از مسلمانان از طريق دريا بر مردم دارين، هجوم برد (15) .

طبرى از اين سيف نقل كرده است،هنگامى كه سعد بن ابى وقاص با سپاه خود در محل آب‏«هجانات‏»فرود آمد،عاصم بن عمرو را به پايين رود فرات فرستاد گرگى به قصد گوسفندى يا گاوى آمد،اما نتوانست چيزى به دست آورد.آنها از ترس گرگ،به پناهگاهى رفتند و در بيشه‏ها پنهان شدند.پس عاصم رفت تا مردى را نزديك بيشه‏ها يافت و از او جستجوى گاو و گوسفندان را كرد،او قسم خورد كه جاى آنها را نمى‏داند.در حالى كه او خود شبان آنها بود. پس گاو نرى از ميان بيشه،فرياد برآورد:«به خدا قسم كه او دروغ مى‏گويد.و اكنون ما اينجاييم. »عاصم وارد بيشه شد و گاوها خود را تسليم او كردند،و آنها را به لشكرگاه خود آورد... (16) ملاحظه مى‏كنيد كه سيف در هر دو داستان چيزهايى نقل مى‏كند،كه صحت وقوع آن ممكن نيست:آبى ظاهر مى‏شود،سپاهى از آن سيراب مى‏گردد،و پس از اندكى كه از او مى‏گذرند ناپديد مى‏شود;و لشكرى يك شب و يك روز به دريا پا مى‏نهد و دريا پاى شتران آن را فرا نمى‏گيرد،و گاو نرى به زبان عربى فصيح سخن مى‏گويد!

اين بود اندكى از مجهولات و دروغهاى فراوان سيف.شگفتا كه طبرى با اين كه از برجسته‏ترين مورخان اسلامى است‏به روايات سيف-هر چند خود احاديث وى بر دروغ بودنشان گواهى مى‏دهند-اعتماد ورزيده است.ابن سبا چيزى نيست جز دروغى از دروغهاى وى.البته سيف،قصد داشته است كه حقايق را پوشيده نگهدارد تا بدين وسيله‏وانمود كند كه قيام بر ضد عثمان،تجاوز خليفه از روش پيامبر (ص) و شيخين و اسرافكارى او در بذل و بخشش به پسر عموها،و اطرافيانش و به كار گماشتن خويشان تبهكار او بر سر كارهاى مسلمانان،نبوده است،بلكه دليل قيام دسيسه‏هاى عبد الله بن سباست كه پيش از سيف بن عمر،هيچ مورخى سخن از وجود او به ميان نياورده است.سيف خواسته است كه ام المؤمنين، طلحه و زبير را از مسؤوليت جنگ بصره تبرئه كند.بدين گونه،براى برافروختن آتش جنگ، افسانه توطئه ابن سبا و ياران او را اختراع كرده است.

عايشه نامى از ابن سبا به ميان نياورده است

براستى كه مى‏بايست طبرى و مورخان پيرو او در مورد اثبات افسانه سيف بن عمر دو پرسش زير را از خود،بكنند:

(1) هر گاه ابن سبايى وجود مى‏داشت،و او از چنين تلاش ويرانگرى در برابر اسلام برخوردار مى‏بود،پس چرا نام او بر زبان ام المؤمنين-روزى كه به بصره رفت تا مردم را بر على و قاتلان عثمان بشوراند-جارى نشد؟و براى چه او نگفت;افرادى كه بر ضد عثمان تحريك كردند و كسانى كه او را كشتند پيروان يهودى تازه وارد به اسلام بوده‏اند،و اين همپيمانان از پيروان على و دعوتگران به بيعت‏با او بودند؟البته او با آن كه به بصره آمد تا مردم آن شهر و ديگر ساكنان عراق را بر ضد على و پيروانش بشوراند،نامى از ابن سبا به زبان نياورد،در حالى كه آنچه از گشاده زبانى در اختيار داشت در مورد تحريك مردم بر ضد على به كار برد.

اگر افسانه عبد الله بن سبا،ذره‏اى امكان وجود مى‏داشت آن را سرآغاز سخنرانى تحريك آميز خود قرار مى‏داد و چنانچه نامى از آن مى‏برد،به يقين،كشته‏هايى از على (ع) و اصحابش گرفته بود.

شايد كسى بگويد;كه ام المؤمنين از دسايس ابن سبا بى‏خبر بوده است زيرا او مخفيانه كار مى‏كرد.ولى اين روايت كه از او سخن مى‏گويد،بر آن است كه او به بصره آمد و در آن جا مركز و يا مراكزى به وجود آورد و عبد الله بن عامر اموى از كوشش اوآگاه شد و او را از بصره بيرون كرد.در صورتى كه عبد الله بن عامر،در هنگام خروج از مكه و نيز در راه بصره با عايشه همراه بود،اگر ابن سبايى در كار بود،چرا از آگاهيهاى خود راجع به ابن سبا به او و پيروانش چيزى نگفت.اگر ابن سبايى وجود مى‏داشت،دهها تن از امويان با ام المؤمنين بودند كه همگى از تمام مردم به اوضاع شهرهاى اسلامى و جريانها آشنايى بيشترى داشتند.امويان در زمان عثمان فرمانداران شهرها بودند و گمنام و ناشناخته نبودند.ام المؤمنين نه پيش از جنگ بصره و نه پس از آن،هيچ چيز،نسبت‏به اين موضوع،نگفته است و با اين كه سالها پس از اين جنگ زندگى كرد ولى بعد از جنگ هم چيزى از آن مورد نگفته است هيچ كدام از امويان همراه او مانند عبد الله بن عامر و مروان بن حكم كه از سرسخت‏ترين دشمنان امام (ع) بودند،راجع به آن چيزى نگفتند.اگر افسانه ابن سبا بهره‏اى از راستى و درستى مى‏داشت،سر و صداى اين اشخاص در اطراف جهان اسلام پيچيده بود.

معاويه از ابن سبا نامى نبرده است

(2) فرض كنيد ام المؤمنين به علت‏بى‏اطلاعى از دسيسه‏هاى ابن سبا از او سخنى به ميان نياورده است،چرا معاويه نامى از وى نبرده است؟روايتى كه داستان ابن سبا را باز مى‏گويد، يادآورى مى‏كند كه او به شام رفت و ابوذر را بر ضد معاويه و عثمان شوراند.ابن سبا با عقايد ويرانگر خود به دو مرد ديگر از اصحاب پيامبر حرفهايى مى‏زند آن دو تن عبارتند از ابو درداء و عبادة بن صامت.همين عباده به حرف او اعتراض كرد و او را گرفت و نزد معاويه آورد و به او خبر داد كه ابن سبا همان كسى است كه ابوذر را بر ضد معاويه شورانده است.و معاويه هم ابن سبا را از شام اخراج كرد و او سپس به مصر رفت،و عبد الله بن ابى سرح كه از طرف عثمان استاندار مصر بود،از تصميم ابن سبا آگاه شد.

البته معاويه پولهاى زيادى،به هر كسى كه امام را مذمت مى‏كرد و يا براى او و پيروانش عيبى مى‏تراشيد،مى‏پرداخت.او كسى است كه دستور داد امام (ع) را درروى منبرهاى مسلمانان در نمازى جمعه-پس از اين كه امام به شهادت رسيد-دشنام دهند.حال اگر افسانه ابن سبا پرتوى از وجود مى‏داشت،هر آينه معاويه از آن،نهايت‏بهره را مى‏گرفت و با هر دو دست‏خود بدان چنگ مى‏زد و حتى يك روز از بردن نام او غفلت نمى‏ورزيد.

با همه اينها،تاريخ متذكر نيست كه معاويه و يا كسى از استاندارانش،كلمه‏اى در زمينه كار ابن سبا به زبان آورده باشد.تاريخ تعدادى از نامه‏هاى معاويه را ضبط كرده است كه معاويه در آن نامه‏ها به امام هدايت-على (ع) -هر تهمت‏بيهوده‏اى كه مى‏توانسته زده است.موضوع اصلى در نامه‏هايش به امام (ع) اين بوده است كه او به قاتلان و حمله كنندگان به عثمان پناه داده است.با همه اينها،در هيچ يك از آن نامه‏ها يادآور نشده است كه قاتلان عثمان رابطه‏اى با فرد تازه وارد به اسلام داشته‏اند.اگر براى افسانه سبايى كمترين واقعيتى بود،اين نام در طول مدت حكومت معاويه و امويان،به قلم و زبان او و پيروانش جارى شده بود.

حقيقت اين است كه ابن سبا خطرى براى وحدت مسلمانان و يا علت تفرقه وحدت آنان نبوده است،زيرا ابن سبايى وجود نداشته است.آرى،از بزرگترين عوامل تفرقه كلمه مسلمانها و گسترش دشمنى ميان آنان سيف بن عمر بود،مردى كه وجود عبد الله بن سبا و افسانه عداوت او را اختراع كرد.دروغى كه سيف بن عمر ساخت و طبرى آن را پذيرفت و پرداخت و ميان مسلمانان نشر داد و كينه و دشمنى و تفرقه‏اى به وجود آورد كه از زمان سيف تاكنون، مسلمانان را به دو گروه جدا از هم تقسيم كرده است.

هرگز قيام بر ضد عثمان و جنگ بصره،نتيجه توطئه ابن سبا نبوده است.آرى،قيام بر ضد عثمان نتيجه تحريك ام المؤمنين،طلحه و زبير بر ضد خليفه و هم ناشى از تجاوز شخص خليفه از روش پيامبر (ص) و سيره شيخين و زير پا گذاشتن قوانين عدالت اسلامى،به دست امويان بوده است.

جنگ بصره نتيجه تصميم رهبران سه گانه:ام المؤمنين،طلحه،و زبير بود كه مى‏خواستند با زور،قدرت را از دست امام هدايت،على بن ابى طالب عليه السلام،بگيرند.


پى‏نوشتها:

1-حوادث سال 36 ص 3163،3165،3181 و 3183.

2-همان كتاب ص 3188-3189.

4-تاريخ طبرى ص 3185-1187.

5-الفتنة الكبرى ج 2،ص 75 به نقل از بارودى.

5-شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد ج 1 ص 241.

6-سنن ترمذى ج 5 ص 334 شماره احاديث:3889-3890.

7-سنن ابن ماجه ج 1 ص 53 شماره حديث 129.

8-الفتنة الكبرى،طه حسين ج 1 ص 133.

9-اين سه حديث را ترمذى در سنن خود ج 5 ص 322 و ص 333 نقل كرده است.

10-الفتنة الكبرى ج 2 ص 98-99.

11-چاپ دوم ص 26.و كتاب نامبرده هم اكنون بهترين كتاب در اين موضوع است.بلكه شايسته است مباحث اين كتاب از جمله اكتشافات علمى در بررسى تاريخ اسلام به حساب آيد.

12-صحيح بخارى ج 5 باب جنگ خيبر ص 177.

13-صحيح مسلم ج 12 باب لقطه ص 77.

14-حوادث سال 11 ه ج 3 ص 201.

15-فتوح البلدان بلاذرى ص 92-93 (آقاى عسكرى در كتاب خود عبد الله بن سبا ص 117) نقل كرده است.

16-تاريخ طبرى ج 3 ص 12.

 

prev page fehrest page next page