امير المؤمنين اسوه وحدت

علامه شيخ محمد جواد شرى
مترجم : محمد رضا عطائى

- ۲ -


بخش سوم: امام در دوران خلافت‏خويش

فصل بيست و دوم

1- بيعت‏با امام (ع)

وانگهى آن انسان محروم،اضافى رداى خلافت را به تن كرد.

سپس ديگهاى كينه و نفرت جوشيدن گرفت.

ريشه آن درخت پوسيد و سقوط كرد-و آن آهوان (پس از خوردن از برگ آن درخت و سير شدن) زبان به اطراف دهان گرداندند،و حرارت زياد آتش كينه‏ها بالا گرفت.

در صورتى كه اگر زمام شتر خلافت را به او سپرده بودند،آنان را با بزرگوارى و بدون مهار (با آزادى تمام) به سمت مقصد مى‏برد.

اگر شتر خلافت از آغاز كار در پيشگاه با عظمت او زانو زده بود،هر آينه در منزلگاهى استوار، آرام مى‏گرفت.

اگر قريش پس از قتل عثمان زمام خلافت را به دست گرفته بود به هيچ وجه امكان نداشت على بن ابى طالب (ع) به خلافت‏برسد.اگر طلحه و زبير و يارانشان پيش بينى مى‏كردند كه ممكن است پس از عثمان،على (ع) عهده‏دار امر امت گردد،بى‏شك با عثمان مخالفت نمى‏كردند،و ديگران را وادار به قتل او نمى‏ساختند.البته هر كدام از اين دو نفر آرزو داشتند كه خلافت از آن او باشد نه براى على (ع) زيرا قريش از هر جهت از او به خلافت‏حريصتر بودند. على (ع) به بنى هاشم-آن روزى كه خليفه دوم فرمان تشكيل شورا صادر كرد-فرمود:«اگر من در ميان شما از قوم شما اطاعت كنم هرگز به خلافت نخواهيد رسيد» (1) .و ليكن آنچه اتفاق افتاد اين بود كه پس از قتل عثمان،مدتى حكومت از دست رهبرى قريش بيرون شد.قريش از خلافت دور شد و نمى‏دانست چه كند...از آن جا كه رهبرى آن به دست افرادى بود كه وادار به قيام كرده بودند و آنها غير اموى بودند زيرا كسانى كه نهضت را به پا كردند از مردم قريش نبودند.در آن مدت كوتاه آن افراد از نفوذى برخوردار بودند كه قريش فاقد آن بود،بدون ترديد،روش خليفه سوم به مردم نشان داد كه قريش موقعى كه خلافت را از على (ع) به عثمان برگرداند،مرتكب اشتباه بزرگى شد.شكى نبود كه انصار،در توجيه خلافت و واگذارى آن به فرد مورد نظر خود فرصتى براى رهايى از نفوذ قريش و استبداد آنان يافته بودند.به اين ترتيب آنچه پيش آمد اين بود كه اين بار با وجود آل محمد (ص) از قريش اطاعت نكردند.و در نتيجه،خاندان پيامبر (ص) زمام امر را به دست گرفتند و با على (ع) -بزرگ دودمان پيامبر (ص) -بيعت‏به عمل آمد.از عجايب بى‏نظير اين كه پيشتر تمايل على (ع) و ميل قريش درباره خلافت‏سه بار با هم برخورد كرده بود على (ع) مايل بود،آن روزها كه با ابو بكر و بعد با عمر سپس با عثمان بيعت‏به عمل آمد با وى بيعت مى‏شد.قريش هر بار سر راه او مى‏ايستاد و خلافت را از وى برمى‏گرداند.و ليكن،پس از قتل عثمان،هنگامى كه بيعت‏بر على (ع) عرضه شد تمايل وى با ميل و علاقه قريش برخورد پيدا نكرد.رهبران قريش به دليل حسادت نسبت‏به على (ع) مايل بودند كه خلافت‏به او نرسد.و على (ع) دوست داشت كه خلافت از او به ديگرى محول شود،زيرا كه او پيش بينى مى‏كرد كه در خلافت‏با مشكلاتى مواجه مى‏شود كه انسان نمونه‏اى چون او هم قادر به غلبه بر آن نخواهد بود.

طبرى روايت كرده است كه صحابه مهاجر و انصار-در حالى كه طلحه و زبير هم ميان آنان بودند-جمع شدند و نزد على (ع) آمدند و به او گفتند:همانا ما ناگزير از پيشوايى هستيم.و او در جواب فرمود:من نيازى به امارت شما ندارم;بنابراين،هر كسى را كه شما انتخاب كنيد من راضيم.آنان گفتند:ما غير تو را انتخاب نمى‏كنيم.و چندين بار نزد او آمدند و رفتند و به او گفتند:ما كسى را بدين كار سزاوارتر و با سابقه‏تر و نزديك‏تر از تو به پيامبر خدا (ص) سراغ نداريم.او در جواب فرمود:اين كار را نكنيد،زيرا من اگر ياور و مشاور باشم بهتر است از اين كه امير و فرمانروا باشم.سرانجام آنان گفتند:ما دست‏بر نمى‏داريم تا با تو بيعت كنيم.

طبرى باز نقل كرده است كه مردم،پس از قتل عثمان،پنج روز بدون پيشوا ماندند.سپس كسانى كه قيام كرده بودند مردم مدينه را جمع كردند و به آنان گفتند:شما اهل شورا هستيد و شماييد كه رهبرى را پى‏ريزى مى‏كنيد و دستور شما بر امت رواست.پس،شما مرد مورد نظرتان را به خلافت تعيين كنيد و ما پيرو شماييم.جملگى گفتند:على بن ابى طالب (ع) ;ما به او راضى هستيم.قيام كنندگان دو روز به آنان مهلت دادند تا از كار مشورت فارغ شوند. پس،مردم نزد على (ع) آمدند و عرض كردند:ما با تو بيعت مى‏كنيم.البته تو مى‏بينى كه چه مصيبتى به اسلام وارد شده است و از بين همه شهرها بر سر ما چه آمده است.على (ع) فرمود: «مرا به حال خودم واگذاريد و در جستجوى ديگرى برآييد،زيرا ما به استقبال جريانى مى‏رويم كه گونه‏گون و رنگارنگ است،دلها به او مطمئن نيست و انديشه‏ها بر او استوار نمى‏ماند».آنان در جواب گفتند:تو را به خدا.آيا وضع ما را نمى‏بينى؟آيا اسلام را نمى‏نگرى؟آيا اين آشوب را ملاحظه نمى‏كنى؟آيا از خدا نمى‏ترسى؟فرمود:«پيشنهاد شما را پذيرفتم.ولى بدانيد كه من اگر به شما پاسخ مثبت دادم،چيزى را مرتكب شده‏ام كه آگاهى دارم،و اگر شما مرا واگذاريد، پس براستى كه من هم فردى مانند شمايم.بدانيد كه من شنواترين و مطيع‏ترين فردم سبت‏به كسى كه زمام امر خود را به دست او بسپاريد».آن گاه،آنان با همان تصميم پراكنده شدند و قرار فردا را گذاشتند...-چون صبح روز جمعه شد،مردم در مسجد حاضر شدند و على (ع) آمد و بالاى منبر رفت و گفت:«اى مردم از شريف و وضيع!اين كار مربوط به شماست، هيچ كسى حق دخالت در آن را ندارد،مگر اين كه شما او را مامور سازيد.ديروز با موافقت روى اين مطلب از هم جدا شديم،و اكنون اگر مايليد،من با شما هستم،اگر نه از كسى خشمناك و ناراحت نيستم‏».گفتند:ما روى پيمانى كه ديروز داديم هستيم،آن گاه،مردم با وى بيعت كردند.گويند:طلحه نخستين كسى بود كه با او بيعت كرد.مردم كوفه مى‏گفتند اول كسى كه با وى بيعت كرد،مالك‏اشتر بود (2) .

البته امام بيعت را از روى بى‏ميلى پذيرفت،ولى در درون خويش آرزو مى‏كرد كه به ديگرى واگذار شود،زيرا خلافت در نظر او هدف نبود،بلكه وسيله‏اى بود براى گسترش عدالت ميان مردم و نشر برادرى در بين پيروان نبوت و رسيدن امت‏به آن زندگى كه قوانين قرآن و سنتهاى پيامبر (ص) راهنمايش باشد با همه اينها،همه نشانه‏ها مشعر بر آن بود كه رسيدن به اين هدفها،غير ممكن شده است.براستى كه وحدت امت اسلامى در دوران خليفه سوم از هم گسسته بود.و فرجام اندوهبار آن چيزى جز جدايى امت و شعله‏ور شدن آتش اختلاف نبود و روش على (ع) كه دعوت به مساوات،عدالت و برچيدن فساد و امتياز طبقاتى مى‏كرد، امكان نداشت جز اين كه با شديدترين مخالفتها از جانب عناصرى روبرو شود كه از نفوذ فوق العاده‏اى برخوردار بودند و نمى‏خواستند از امتيازهايى كه به دست آورده بودند دست‏بردارند.

قريش كه بيست و پنج‏سال ميان على (ع) و خلافت فاصله انداخته بود از ترس اين كه مبادا خلافت در خاندان پيامبر (ص) -بهترين خانواده‏هاى قريش-مستقر شود،بزودى نيروى خويش را-كه با كشته شدن عثمان،توازنش را از دست داده بود-جمع آورى مى‏كند،تا به اميد از بين بردن خلافت على (ع) به وى حمله‏ور شود.

طبقه‏اى كه از آغاز زمان خليفه دوم از مقررى بيشتر بيت المال برخوردار بود دلخوش بود كه با كسب اموال فراوان،به ثروت خود مى‏افزايد،در آينده‏اى نزديك در مقابل على (ع) ،كه معتقد است مال بايد مانند زمان پيامبر (ص) بطور مساوى تقسيم شود،خواهد ايستاد.

آن كسانى كه بهره آنها از بخششهاى عثمان و استاندارانش به هزاران و دهها هزار رسيده است و كسانى كه در زمان عثمان آن قدر از ملك و زمين عمومى برخوردار شده‏اند كه بى‏نياز شده،و نفوذ زيادى كسب كرده‏اند،در آينده رو در روى على-كه معتقد به‏باز گرداندن همه آن اموال به بيت المال و به ملك امت است-خواهند ايستاد.طلحه و زبير دو عضو شورا كه نماينده طبقه‏اى جديدند همان دو نفرى كه مسلمانان را-به طمع رسيدن به خلافت-بر عثمان شوراندند،در آينده نزديك با تمام توان خويش آهنگ حمله به على (ع) را خواهند كرد. آن دو نفر از قدرت زيادى برخوردار بودند.و ثروت هر كدام از آنان بالغ بر دهها ميليون درهم بود و قبايل قريش پشتيبانشان بودند.بسيارى از انصار در بصره و كوفه نزد ايشان گرد آمده بودند و بالاتر از همه،ام المؤمنين عايشه،صاحب نفوذ گسترده و كلام مقبول پشتيبان آنان بود كه مسلمانان را-به خاطر فراهم آوردن خلافت پسر عمويش طلحه و يا شوهر خواهرش زبير-بر عثمان شوراند.

خطرناكتر از همه آنان بنى اميه-خاندان خليفه مقتول-بودند كه نفوذشان در زمان او روز افزون بود،و يكى از آنان، (معاويه) نيرومندترين فرد در دولت اسلامى شده بود و مى‏توانست صد هزار مرد را در ميدان جنگ گرد آورد كه تمام آنان بى‏چون و چرا گوش به فرمان او باشند، و امر و نهى او را اجرا كنند.

آنچه باعث فزونى خطر امويان و گسترش نفوذ و استحكام آنان بود روح قبيله‏اى در جامعه عرب بود.در اثر كثرت جمعيت‏بنى اميه از اعضاى هر قبيله‏اى در ميان ايشان بود كه فرمان رئيسشان را اجرا مى‏كردند و به دستور او از كارى باز مى‏ايستادند،هر چند كه آن رئيس بر ضلالت و گمراهى مى‏بود.اين روحيه در صورتى كه بزرگ قبيله از نيكوكاران مى‏بود كه فريب ماديات را نمى‏خورد،نتيجه خوبى داشت،در صورتى كه اندكى از بزرگان قبايل،از نيكان بوده و هستند و ليكن موقعى كه بزرگ قبيله آزمندانه دنياى خود را مقدم بر دين خود ببيند، نتيجه‏اش بزرگترين زيانها خواهد بود.براى حاكمى كه بر سرنوشت جامعه حكومت مى‏كند، به دست آوردن محبت،يك قبيله،هر چند تعداد افراد آن قبيله زياد باشد،با جلب رضايت رئيس آن قبيله،كار آسانى است.هيچ چيز مثل پول دلها را فاسد نمى‏كند.امويان فن خريدن دلها را خوب مى‏دانستند.فرمانروايان شهرهاى بزرگ اسلامى از امويان بودند،بدين گونه، ياران زيادى فراهم كردند،و با پولهايى كه در راه جلب رضاى رؤساى قبايل صرف كردند، محبت‏بسيارى ازآن قبايل را به دست آوردند.

براستى آن گاه خلافت از برادر و برگزيده پيامبر (ص) برگردانده شد كه مى‏توانست در زمانى كه امت‏به وحدت خود پايبند بود،و دين خود را بر دنيا مقدم مى‏داشت آن را رهبرى كند.اما خلافت هنگامى به على سپرده شد كه امت در مقابل يكديگر دسته دسته شده بودند و عناصر شرور در ميان امت،دم از مردى مى‏زدند،و از پستان خلافت‏خون مى‏چكيد.على (ع) على رغم اين كه در باطن مى‏دانست اين كار هرگز براى او سرانجام پا نخواهد گرفت،و عناصر مخالف و شرورى كه در مقابل او مى‏ايستند،از عناصر خوبى كه پشتيبان اويند به مراتب قويترند.اما سزاوار نبود كه از زير بار مسؤوليت‏شانه خالى كند.و براستى او مى‏دانست كه امويان در آينده قدرت اسلام را به دست‏خواهند گرفت،و خلافت را به حكومتى استبدادى و ستم پيشه تبديل خواهند كرد.همه اينها را به حكم آگاهى خود از فسادى كه در پيكر اين امت رسوخ يافته بود و هم به وسيله خبرى كه پيامبر (ص) به او داده بود،مى‏دانست.

آگاهى او به آنچه اتفاق خواهد افتاد از ضعف تاب و توان وى نبود تا عقب نشينى خود را توجيه كند،بلكه پايدارى و تصميم او را در انجام وظيفه سختى كه به عهده داشت-پس از يافتن ياورانى كه حق را يارى كنند،علاقه‏مند به ايستادن در مقابل ظالم و پاك كردن اجتماع اسلامى از فساد باشند-بيشتر مى‏كرد.البته او انتظار استيلاى امويان را بر قدرت اسلام داشت.اما استيلاى مورد انتظار آنان يك قضاى الهى و حكم قطعى آسمانى نبود تا اراده انسانى دخالتى در آن نداشته باشد،بلكه چنان پيش آمدى نتيجه عقب نشينى مسلمانان از انجام وظيفه خود در راه اقامه حق و ايستادن در مقابل ظلم بود.اگر على هم،پس از اين كه بهترين اصحاب پيامبر (ص) كمك و يارى خود را به او ارزانى داشتند،خود را كنار مى‏كشيد، هر آينه به بنى اميه در رسيدن هدفهايشان يارى كرده بود و شريك در گناه آنان شده بود.پس او مى‏بايست همچون قيام و اقدام به يك واجب و به عنوان اتمام حجت‏براى امت،به امر خلافت اقدام كند.اگر امت او را يارى كند،او هم حق را يارى خواهد كرد و از مسلمانان در مقابل خطرى كه متوجه دين و آينده‏آنان،به عنوان امتى صاحب رسالت‏بود دفاع كرده است. اگر امت او را تنها بگذارند،انجام وظيفه كرده،و هم پروردگارش و هم وجدانش را خشنود ساخته است.كار او كار پيامبرانى بود كه بدون انتظار كمك از سوى مردم وارد صحنه مى‏شدند،زيرا آنان با قوايى مبارزه مى‏كردند كه براى مردم سابقه نداشت.

چون مسلمانان او را در برابر مسؤوليت‏خود قرار دادند و پذيرش بيعت را بر او واجب ساختند، او هم خواست كه مسلمانان را در مقابل مسؤوليت‏خودشان قرار دهد.براستى كه او علاقه‏مندان به بيعتش را هشدار داد كه در آينده‏اى نه چندان دور در مقابل فتنه‏هايى ويرانگر قرار مى‏گيرند كه قربانيان سنگينى مى‏خواست.در پيش روى آنان جز خون و اشك چيزى وجود ندارد.آنان بايد چيزى را كه به جانب آن مى‏روند،بشناسند.به اين دليل بود كه على فرمود:آنان به جانب كارى مى‏روند كه جهتها و رنگهاى مختلفى دارد،دلها بر آن اطمينان نمى‏يابند و انديشه و عقول بر آن استوار نمى‏گردد.او همچنين خواست تا صاحبان امتيازهاى اكتسابى و كسانى كه به ثروت اندوزى خود از قبل ديگران ادامه مى‏دهند،بدانند كه وى بزودى مردم را به سنت و روش پيامبر (ص) برمى‏گرداند و به سرزنش سرزنشگران و ملامت ملامتگران در صورتى كه خواسته آنان مخالف حق باشد گوش نخواهد داد.اين بود كه پس از آن كه به وسيله آنان در برابر كارى انجام شده قرار گرفت فرمود:

«به شما جواب مثبت دادم،اما بدانيد كه من با پاسخ مثبتى كه به شما دادم،كارى را به عهده گرفتم كه از فرجام آن آگاهم...»

البته بهترين اصحاب پيامبر (ص) ،و تابعان،در بيعت‏با امام پيشقدم شدند در حالى كه آنان چيزى را كه در انتظارشان بود پيش بينى مى‏كردند و به شكل حماسى بى‏نظيرى،اقدام به بيعت‏با آن بزرگوار كردند.بيعت‏با او يك بيعت عمومى بود كه تمام كسانى كه ايمان دلهاى آنان را پر كرده بود و در تمام رگهاى بدنشان جريان داشت،سياست و علاقه به مقام و ثروت دلهاى پاكشان را فاسد نكرده بود،در آن بيعت‏شركت كردند.اينان معتقد بودند كه با بهترين مردم پس از پيامبرشان،برادر و حبيب او،وكسى كه از همه مردم به رسالت پيامبر (ص) آگاه است و برگزيده‏اش از ميان امت،بيعت مى‏كنند.خزيمة بن ثابت ذو الشهادتين (كه پيامبر خدا (ص) شهادت او را به جاى شهادت دو عادل پذيرفت) پس از بيعت،در ميان مسجد مقابل منبر پيامبر (ص) ايستاد.احساسات بيعت كنندگان را چنين بيان داشت:

«چون ما با على (ع) بيعت كرديم پس ابو الحسن (ع) ما را،در برابر آن فتنه‏هايى كه مى‏ترسيم،كفايت مى‏كند.همانا قريش،هر گاه روزى اتفاق افتد،نخواهد توانست همآورد آن شخص لاغر اندام شود.تمام نيكيهاى موجود در ايشان تنها در او جمع است،اما همه نيكى‏ها كه در اوست،در ايشان وجود ندارد.»اما موج وطن پرستى،سيل آسا،كسانى را كه طمع سياسى و مادى داشتند و از جمله اعضاى طبقات صاحب امتياز قريش و ديگران را با خود برد. در آن مدت كوتاه زمام اختيار از دستشان خارج شده و كشته شدن عثمان و پيامدهاى آن فرصت فكر كردن براى جمع آورى قوايشان را از آنان گرفته بود.آنان نيز همچون ديگر مردم بيعت كردند،از جمله بيعت كنندگان مروان بن حكم (دشمن‏ترين فرد نسبت‏به امام) بود. حتى طلحه و زبير،كه هر كدام پس از عثمان،به خلافت طمع بسته بودند،با على بيعت كردند.

2- مخالفت‏سريع

اما رويدادها نه تنها قرشيه متنفذى كه فرمانش مطاع بود،يعنى ام المؤمنين عايشه را از هدف خود باز نداشت،بلكه وى با حضور ذهن و خاطرى جمع هر چه مى‏خواست انجام مى‏داد.او مخالفت‏خود را در همان لحظه‏اى كه خبر بيعت را شنيد،با امام،اعلان كرد.

براستى كه عايشه سرسخت‏ترين محرك عليه عثمان بود.تحريك او از جمله عوامل محاصره عثمان بود،و در حالى كه خليفه در محاصره بود،پيوسته مردم را به قتل او دعوت مى‏كرد. بلاذرى در تاريخ خود نقل كرده است;به هنگام سخت‏شدن كار عثمان مروان بن حكم و عبد الرحمان بن عتاب بن اسيد به دستور خليفه به نزد عايشه،كه‏مى‏خواست‏به حج رود،آمدند و به او گفتند:اگر تو بمانى شايد خداوند به وسيله تو از اين مرد رفع گرفتارى كند.او در جواب گفت:در آستانه حركتم و حج واجب به گردنم است،به خدا قسم كه نمى‏مانم.مروان و همراهيش از جا برخاستند و مروان مى‏گفت:قيس،شهرها را آتش زد شعله آتش حتى اشخاص فلج را فرا گرفت.سپس،عايشه گفت:«اى مروان!دوست داشتم كه او در سنى حدود سن من بود و من قدرت داشتم او را حمل مى‏كردم تا به دريا افكنم‏».

عبد الله بن عباس-در حالى كه عثمان او را سرپرست امور حج كرده بود-در منزلى از منزلگاههاى طول راه به عايشه برخورد كرد.عايشه به او گفت:«اى پسر عباس!همانا خداوند به تو عقل،بينش و بيان،ارزانى داشته است،پس بايد تو مردم را از اين مرد خودخواه ستمگر دور سازى.» (3) موضع عايشه،پس از شنيدن خبر قتل عثمان و بيعت‏با على (ع) ،ناگهان تغيير كرد.عايشه در بيرون شهر-به هنگام بازگشت از حج-عبيد بن ابى سلمه را كه يكى از دايى‏هايش بود،ملاقات كرد.از او پرسيد:چه خبر؟جواب داد:عثمان را كشتند و هشت نفر ماندند.پرسيد:سپس چه كردند؟گفت:همه با على بيعت كردند.آن گاه،گفت:«كاش آسمان فرو مى‏ريخت و خلافت‏به سود دوست تو پايان نمى‏گرفت.مرا برگردانيد!»سپس،به مكه برگشت و مى‏گفت:«به خدا قسم عثمان مظلومانه كشته شد.به خدا سوگند،خونش را مطالبه خواهم كرد.عبيد به وى گفت:براى چه؟به خدا كه تو نخستين كسى بودى كه او را به لبه پرتگاه كشاندى.راستى تو بودى كه مى‏گفتى:اين پير احمق را بكشيد،كه كافر شده است.عايشه در جواب گفت:آنان،نخست او را توبه داده‏اند و سپس كشته‏اند.من حرفى زده‏ام،و آنان هم حرف زدند ولى سخن آخر من بهتر از حرف اول من است.» (4) اين چنين در يك ساعت ام المؤمنين از حالت‏سرسخت‏ترين فرد تحريك كننده به‏قتل عثمان به نخستين فرد مطالبه كننده خون عثمان تغيير موضع داد و در هيچ يك از دو مورد دليل و برهانى نداشت.

عايشه به مكه رفت و در بطحا به خطبه خواندن ايستاد و مردم را وادار به مطالبه خون عثمان كرد.او خود فراموش كرده بود-به دليل وضع و نفوذ كلامش به حكم مقامى كه داشت-شنوندگانش را هم واداشته بود كه فراموش كنند،او خود نخستين شريك در قتل عثمان بوده است.

عايشه فراموش كرده بود و از خاطر مردم برده بود كه اسلام سنتها و آداب زمان جاهليت را باطل ساخته است كه براى انتقامجويى جنگهاى خونين بر پا مى‏شد.از طرفى اقامه حدود از زمان پيامبر (ص) از جمله وظايف مردم نبوده است،بلكه تنها از وظايف پيامبر و امام به شمار مى‏رفته است.

او فراموش كرده بود و از ياد مردم هم برده بود كه خداوند به او و همه زنان پيامبر (ص) دستور داده است تا در خانه‏هايشان بمانند و زينت‏خود را مانند زمان جاهليت نخستين در انظار مردان ظاهر نسازند (5) .

براستى كه پس از خديجه او از همه همسران پيامبر (ص) مشهورتر،و دختر خليفه اول بود. همو بود كه با مردم مكه يعنى قبايل قريش كه با وى از روزهاى اول نبوت در نارضايتى سبت‏به على (ع) سهيم بودند،سخن مى‏گفت.على نزد عايشه و آنان گناهى جز خليفه شدن، نداشت.آنان بودند كه در طول بيست و پنج‏سال تمام نيروى خود را براى دور ساختن او از خلافت‏به كار برده بودند.البته على (ع) هنگامى به خلافت رسيد كه قريش با قتل عثمان ابتكار عمل را از دست داده بود.اينك ام المؤمنين قصد دارد قواى قريش را از نو جمع آورى كند تا خلافت على (ع) را پس از بيعت مؤمنان با او از ميان بردارد.مكه شهر مقدسى كه على (ع) در آن جا شدت عمل را جايز نمى‏شمرد،امن‏ترين جا براى گروه همفكران و دسيسه‏گران بود.پس آنان نيز بايستى-پس از اين كه عايشه‏پيشاپيش آنان قرار گرفته،و پرچم نافرمانى و مخالفت‏با امير المؤمنين را برافراشته است-در آن جا جمع شوند.

نخستين كسى كه به نداى ام المؤمنين پاسخ گفت،عبد الله بن عامر حضرمى،فرماندار عثمان در مكه بود،او گفت:من اول كسى هستم كه طالب خون عثمانم.بنى اميه از موضع ام المؤمنين آگاه شدند،تمام كسانى كه در مدينه بودند در پى يكديگر راهى مكه شدند.طلحه و زبير،كمى توقف كردند و بعد تصميم گرفتند به ام المؤمنين بپيوندند.و براى بيرون شدن از مدينه بهانه‏اى آوردند كه قصد عمره دارند و چرا اين دو به اردوگاه عايشه نپيوندند،كه تمام هدفش الغاى خلافت على است تا در نتيجه،يكى از آن دو به جاى او بنشيند؟قبلا هم كه عايشه عليه عثمان تحريك مى‏كرد،هدفش همين بود.

فراهم آمدن اين گروه دسيسه گران و گفتگويشان در مكه به ما نشان مى‏دهد كه پس از عثمان همواره نيروى بنى اميه چيزى بود كه روى آن حساب مى‏شد.اهل مكه با آنان بودند و در پيشاپيش آنان،عامل سابق مكه،عبد الله حضرمى بود.در مكه هيچ فرد مخالفى با آنان پيدا نشد.و يعلى بن اميه (كه پسر منيه بود) عامل قبلى عثمان در يمن-پيش از اين كه عبيد الله بن عباس،عامل امام به يمن برسد-آنچه از اموال بيت المال در اختيارش بود،به غارت برد. همين پسر اميه براى شورشيان ششصد هزار درهم و ششصد شتر آورد.اين مبلغى بود كه قسمت مهمى از خواسته خونخواهان را تامين مى‏كرد.عبد الله بن عامر كه فرماندار عثمان در بصره بود،مال فراوانى آورد و به اطلاع آنان رساند كه در بصره مردان زيادى هستند و ترديدى نيست كه هر كدام از فرمانداران خليفه مقتول افراد زيادى دارند.البته به دست آوردن دوستى قبايل با راضى كردن سرانشان روشى بود كه ايشان به منظور تثبيت اركان حكومت‏بنى اميه، دنبال كرده و موفق شده بودند.

هنگامى كه آن گروه،در مورد اين كه براى خونخواهى عثمان به كدام شهر بروند،با هم مشورت كردند،برايشان روشن شد كه سوريه،در مجموع،پيوسته در قبضه حاكم اموى يعنى معاويه بوده است.بدين گونه،نيازى به رفتن به آن جا ندارند،زيرا آن جا دربرابر خليفه جديد بدون احتياج به محركى،مى‏ايستد.سرانجام،تصميم گرفتند على رغم بودن عامل امام (ع) در بصره،به آن شهر بروند.آنان بصره را به دليل وجود تعداد زيادى از سرسپردگان اموى انتخاب كردند.اميدوار بودند كه منطق ام المؤمنين به شورش اكثر مردم بصره عليه امام (ع) كمك كند.

البته امروز بنى اميه با دشمنان ديروز خود:عايشه،طلحه و زبير،عليه امام،دشمن مشتركشان متحد شده‏اند.از بين بردن خلافت امام (ع) اولين هدف آنان بود.اما در مورد هدف دوم كه به دنبال پيروزى ايشان بر دشمن مشترك،مطرح مى‏شد،با هم اختلاف نظر داشتند.چيزى نمانده بود كه پيش از رسيدن به هدف اول در آن مورد با هم نزاع كنند.امويان مى‏خواستند، خلافت‏به آنان باز گردد،در صورتى كه عايشه،طلحه و زبير در آن مورد با ايشان مخالف بودند. همان طورى كه بنى اميه دوست مى‏داشتند تا از امام (ع) خلاص شوند،علاقه‏مند بودند كه از دست طلحه و زبير نيز آزاد شوند.آن دو تن و عايشه در نظر بنى اميه شريك قتل عثمان و خطرى در برابر آنان بودند.رويداد ذيل نهايت درجه اختلاف نظر اين دو گروه را در هدف براى ما روشن مى‏سازد.

سعيد بن عاص (عامل اسبق عثمان در كوفه) نزد مروان بن حكم و كسانش آمد،در حالى كه آن گروه،حركت‏خود را به طرف بصره آغاز كرده بودند.به ايشان گفت:شما به كجا مى‏رويد و خونتان را به چند شتر پير (يعنى عايشه،طلحه و زبير) در پشت‏سر خود وا مى‏گذاريد؟آنان را بكشيد و به خانه‏هايتان برگرديد.آنان در جواب گفتند:ما مى‏رويم شايد همه قاتلان عثمان را بكشيم.سپس،سعيد،طلحه و زبير را رها كرد و به آنان گفت:اگر شما موفق مى‏شديد امر خلافت را به چه كسى واگذار مى‏كرديد؟بمن راست‏بگوييد.گفتند:براى يكى از دو نفرمان،هر كدام از ما را كه مردم قبول مى‏كردند.سعيد گفت:شايد مردم پسر عثمان را خليفه مى‏كردند، باز هم شما براى طلب خون عثمان بيرون مى‏شديد؟گفتند:ما تا پيرمردان مهاجر باشند خلافت را به بچه‏هاى يتيم واگذار نمى‏كنيم.سعيد گفت:جز بيرون آوردن خلافت از دست فرزندان عبد مناف كوششى نمى‏بينم.آنگاه،سعيد و همچنين عبد الله بن خالد بن اسيد برگشتند.البته سعيد در كار عجله كرد اما مروان و همراهانش مى‏دانستند كه براى هدفشان چگونه عمل كنند.در حقيقت،آنان قصد شورش در مقابل امام به منظور الغاى خلافت وى و يا تضعيف آن را داشتند.آنان قصد داشتند،چه لشكريانشان پيروز شوند و چه شكست‏بخورند، آن دو نفر[طلحه و زبير]را ناگهانى بكشند.

بنى اميه از عايشه،طلحه و زبير زيركتر بودند،زيرا ايشان قصد داشتند آنان را براى رسيدن به هدف خود به كار بگيرند و آماده بودند آنان را مانند پولى كه خرج مى‏كنند مصرف كنند.در صورتى كه آنان نمى‏دانستند چه سرنوشتى دارند.خواننده خواهد ديد كه مروان كسى است كه طلحه را به قتل رساند.اگر زبير هم در معركه مانده بود از چنگ امويان خلاص نمى‏شد.

طلحه و زبير هيچ دليل موجهى در قيام عليه امام (ع) نداشتند.آن دو نفر نه تنها مانند ساير مردم با وى بيعت كرده بودند،بلكه طلحه نخستين فردى بود كه با على بيعت كرد،و ليكن هر دو نفر هنگامى كه حركت كردند در طول راه به گزاف گفتند از روى اجبار با على بيعت كرده‏اند.

3- آيا طلحه و زبير مجبور شدند؟

اعتقاد من اين است كه امام (ع) طلحه و زبير را مجبور به بيعت نكرد و على كسى نبود كه حق و منحرف از راه حق را نشناسد،اين حق مسلم هر فردى است تا آزادى سياسى خود را به كار گيرد و هر كسى را كه اراده كند به حكومت‏برگزيند و يا از انتخاب او خوددارى كند،به شرطى كه آن كس قصد بر هم زدن حكومت و ايستادن رو در روى حاكمى را كه اكثريت انتخاب مى‏كنند،نداشته باشد.نه حاكم و نه هيچ شخص ديگرى چنين حقى نداشتند تا اگر كسى گفت:نه،به زور و جبر،«نه‏»او را به‏«آرى‏»تبديل كند.امام خود ناراحتى و سختى هنگامى را كه قصد داشتند او را به زور وادار به بيعت‏با ابو بكر كنند،ديده بود،و نيز روز بيعت‏با عثمان كه تهديدش كردند مبادا به ضرر خودش اقدامى بكند!او در همه اين موارد مى‏ديد كه به حق طبيعى وى‏تجاوز مى‏شود.در اين صورت،از امام (ع) انتظار نمى‏رفت‏به كارى دست زند كه خود از آن انتقاد مى‏كرد.البته او معتقد بود كه رسول الله (ص) او را به رهبرى امت تعيين كرده است و امت نمى‏بايست‏با پيمان پيامبر (ص) مخالفت ورزند.با همه اينها،از كاربرد خشونت‏به عنوان وسله‏اى براى رسيدن به خلافت-در آن روزى كه ابو سفيان بر او عرضه داشت كه مدينه را عليه ابو بكر از سواره و پياده پر مى‏كند-خوددارى كرد.

البته سعد بن ابى وقاص (يكى از اعضاى شورا) از بيعت‏خوددارى كرد و به امام گفت:به خدا قسم از جانب من خطرى متوجه تو نيست.امام (ع) هم او را مجبور به بيعت نساخت.عبد الله بن عمر هم وادار به بيعت نشد،در صورتى كه در مقام و منزلت كمتر از طلحه و زبير نبود. البته از عبد الله عمر ضامنى خواستند،ولى او از اين كه ضامنى معرفى كند سرباز زد.آن گاه، امام (ع) فرمود:او را واگذاريد!من ضامن اويم،من تو را[اى عبد الله عمر!]در كودكى و بزرگى بدخو تشخيص نداده‏ام.قصد على (ع) از درخواست تعيين ضامن،چيزى نبود،جز اطمينان به اين كه خوددارى كننده از بيعت،در آينده،قصد بر هم زدن حرمت‏خليفه را در كار حكومت نكند.اسامة بن زيد بن حارثه از بيعت‏با امام سر باز زد و امام (ع) او را مجبور نساخت.

جمعى از انصار از بيعت‏با امام (ع) خوددارى كردند،از جمله زيد بن ثابت و حسان بن ابت‏شاعر،مسلمة بن مخلد،محمد بن مسلمه،نعمان بن بشير (كه بعدها از ياوران معاويه شد) ، كعب بن عجره و كعب بن مالك كه عثمان او را متصدى جمع آورى صدقات قبيله مزينه ساخته بود و آنچه او دريافت كرده بود به خودش واگذار كرد.اينان همه طرفداران عثمان و مخالف امام بودند.با همه اينها،امام آنان را مجبور به بيعت‏با خود نكرد.امام كسى نبود كه با طلحه و زبير-اگر از بيعت‏خوددارى مى‏كردند-رفتارى استثنايى داشته باشد.بيشترين چيزى كه از وى قابل انتظار بود اين بود كه اگر بيعت نكردند،از هر كدام ضامنى بخواهد تا قصد شورش در مقابل او نكنند.بعيد نبود كه نهضت گران و يا رهبرانشان روى دو صحابه ياد شده فشار وارد مى‏كردند تا با امام بيعت كنند،و ليكن فشار اينان هر چه شديد بود نمى‏توانست آن دو صحابى را از اين كه به‏امام بگويند:ما مجبور بوديم تا با تو بيعت كنيم،باز دارد.اگر چنان چيزى به او گفته بودند:هر آينه بيعت‏شان پذيرفته نمى‏شد،چون امام از همه بهتر مى‏دانست كه بيعت‏شخص مجبور درست نيست.

گذشته از اين،امامى كه مردم را به انتخاب خود به خلافت وادارد،مى‏بايستى دو ويژگى برجسته در خويش داشته باشد:علاقه شديد به رسيدن به حكومت و نيروى نظامى،تا با آن مردم را به گزينش خود وادار و ناچار سازد،و يا ثروت زيادى كه بدان وسيله،توده‏ها را براى فشار بر مخالفان،فريب دهد.در صورتى كه امام ما نه خود رغبت‏به حكومت داشت و نه خود را نامزد خلافت كرده بود.بلكه مى‏كوشيد تا خلافت را از خود دور سازد.او بيعت را نپذيرفت،مگر وقتى كه به صورت تكليفى مسلم براى او شد.او داراى نيروى نظامى و يا مالى كه او را قادر بر فشار بر توده‏ها و يا افراد مخالف كند،نيز نبود.

علاوه بر آن،ممكن است‏بپذيريم خليفه‏اى كه اكثريت‏با او بيعت كرده‏اند،فردى مخالف را وادار به بيعت كند;اما پذيرفتنى نيست،فرد كانديداى خلافت كه هنوز نه اكثريتى با او بيعت كرده‏اند و نه اقليت،تصميم بگيرد نخستين بيعت كنندگان خود را مجبور به بيعت‏سازد. روايتى كه به ما مى‏گويد،طلحه و زبير از روى اجبار بيعت كردند،يادآور مى‏شود كه طلحه از نخستين بيعت كنندگان با امام (ع) بوده است و مردى از حاضران كه از بيعت طلحه خرسند نبود،بيعت طلحه را به فال بد گرفت و گفت:اين كار به پايان نخواهد رسيد،چون اولين دستى كه با على بيعت كرد،دست فلج‏بود (زيرا انگشتان طلحه از زمان جنگ احد،فلج‏بود) .

البته امام (ع) نادرستى پندارهاى آن دو صحابى را در نامه‏اى كه پس از رفتن آنها به جانب بصره و خروج امام از مدينه فرستاد،روشن ساخت و هيچ جايى براى حرف زياد و جاى بهانه‏اى براى بهانه جو باقى نگذاشت.او در آن نامه گفته است:

«اما بعد،شما مى‏دانيد-هر چند كتمان مى‏كنيد-كه من از مردم نخواستم كه با من بيعت كنند تا اين كه آنها درخواست‏بيعت‏با من كردند،و من براى بيعت دست‏به‏طرف آنان دراز نكردم تا اين كه ايشان دست‏بيعت‏به طرف من دراز كردند.شما دو نفر از جمله كسانى بوديد كه به طرف من آمديد و با من بيعت كرديد و بيعت مردم با من نه به دليل زور و قدرتم بود و نه به سبب ثروت و دارائيم پس اگر شما با من از روى اختيار بيعت كرده‏ايد تا زود ست‏برگرديد،و نزد خدا توبه كنيد و اگر با بى‏ميلى بيعت كرده‏ايد،به دليل تظاهر به اطاعت و پنهان داشتن نافرمانى،براى من راهى به بازخواست‏خود گشوده‏ايد.»

البته مى‏بايست آن دو نفر اگر زير فشار خونخواهان عثمان و يا ديگران با امام بيعت كرده بودند،به مردم اعلام كنند،و يا حداقل هنگام بيعت و يا پس از آن،و پيش از اين كه از مدينه بيرون شوند به اطلاع امام برسانند كه از روى اجبار با او بيعت كرده‏اند.اما آن دو ماهها در مدينه ماندند و چنين ادعايى نكردند.سكوت آنان در طول آن مدت دليل بر اين بود كه از روى ميل و رغبت‏بيعت كرده‏اند.براى ابراز اين مطلب مانع ترس و تقيه نيز وجود نداشت.به راستى كه از مطالب آشكار تاريخ است كه سعد بن ابى وقاص كه همكار طلحه و زبير در عضويت‏شورا بود،و عبد الله عمر كه هر دو از مهاجران بودند،از بيعت‏با امام سرباز زدند و به علت ترس و كيفر مخالفت‏خود را پنهان نداشتند،با آن كه طلحه و زبير ثروتمندتر و پر قبيله و نفرتر از سعد و عبد الله بودند و اين همان مطلب مورد نظر امام است،آن جا كه فرموده است:

«به جان خودم سوگند كه شما به تقيه و ترس و اظهار بى‏ميلى درباره بيعت‏با من از مهاجران سزاوارتر نبوديد،و زير بار بيعت نرفتن شما پيش از اين كه وارد آن بشويد،آسان‏تر از پيمان شكنى بعد از پذيرفتن آن بود.»

از اين گذشته،اين دو نفر تنها به ادعاى اجبار در بيعت اكتفا نكردند،بلكه اتهام قتل عثمان را هم به امام افزودند در صورتى كه خود و عايشه رهبران تحريك كننده به قتل و تلاشگران محاصره و كشتن عثمان بودند.امام از همه مهاجران سرسخت‏تر از عثمان دفاع مى‏كرد،و مردم مدينه كاملا آن را مى‏دانستند.براى همان بود كه امام نامه‏اش را با كلمات زير به پايان رساند:«شما گمان داريد كه من عثمان را كشته‏ام.ميان من و شما كسانى از مردم مدينه هستند كه هم از من و هم از شما كناره گرفته‏اند.وانگهى هر كدام از ما مى‏بايست‏به اندازه جرم خود زير بار رود.پس،اى پيرمردان!از تصميم خود برگرديد-زيرا اكنون بزرگترين مساله شما ننگ است-پيش از آن كه ننگ دنيا و آتش عذاب با هم به سراغ شما بيايد و السلام‏» (6) .

به اين ترتيب،روايت مجبور ساختن طلحه و زبير را به بيعت،نادرست مى‏يابيم.على كسى نبود كه فردى را به بيعت‏خود مجبور سازد،چه در آن صورت خليفه انتخابى مردم نبود.ملاحظه مى‏كنيم كه طلحه و زبير داستان اجبار به بيعت را ساخته‏اند تا قيام خود را مقابل امام توجيه كنند.از كسى كه قتل على و ريختن خون هزاران مسلمان را در راه آرمانهاى خود حلال مى‏داند نبايد انتظار داشت تا از جعل داستان اجبار در بيعت دورى گزيند و درين راه تقوا پيشه كند.


پى‏نوشتها:

1-الكامل ابن اثير ج 3 ص 33.

2-تاريخ طبرى،در حوادث سال 35 ص 3066-ص 3077.

3-بخش اول از قسمت چهارم همين كتاب.

4-تاريخ (الكامل) ابن اثير،جلد 3 ص 106.

5-مضمون آيه 33 از سوره مباركه احزاب.م.

6-نهج البلاغه،ج 3 ص 111-112.

 

prev page fehrest page next page