خاطرات امير مومنان

شعبان خان صنمى (صبورى )

- ۷ -


قاتل مرحب  
مرحب (دلاور نامى يهود) به ميدان مبارزه آمد و شعر مى داد و اين رجز را مى خواند:
من آن كسى هستم كه مادرم او را مرحب ناميد؛
آماده كارزار و تكاورى آزموده كه گاه با نيزه مى جنگم و زمانى با شمشير
.
من به مصاف او رفتم .
مرحبت به منظور حفاظت هر چه بيشتر خود، قطعه سنگى تراشيده و آن را به سر نهاده بود و از آن به جاى كلاه خود استفاده مى كرد چرا كه هيچ كلاه خودى نمى توانست سر بزرگ او را بپوشاند. من با ضربتى كه بر سر او فرود آوردم ، آن سنگ شكافته شد و تيغه شمشير بر فرق سرش اصابت كرد و او را به قتل رسانيد.
قال على (ع ): جا مرحب و هو يقول :
انا الذى سمتنى امى مرحب (292)
شاكى السلاح يطل مجرب
اطعن احيانا و حينا اضرب
قبائل العرب و قريش طالبين نثار مشركى قريش فى يوم بدر فهبط جبرئيل على النبى فانباه بذلك فذهب النبى و عسكر باصحابه فى سد احد و قبل المشركون الينا فحملوا علينا حمله رجل واحد. واستشهد من المسبين من استشهد و كان ممن بقى ما كان من الهزيمه و تقيت مع رسول الله (ص ) و مضى المهاجرون و الانصار الى منازلهم من المدينه . كل يقول : قتل النبى و قتل اصحابه . ثم ضرب الله عزوجل وجوه المشركين و قد جرحت بين يدى رسول الله (ص ) نيفا و سبعين جرحه . منها هذه و هذه ثم القى رداه و امريده على جراحاته و كان منى فى ذلك ما على الله عزوجل ثوابه ان شاء الله .(293)
2 ... لما كان يوم احد و جال الناس تلك الجوله اقبل اميه بن ابى حذيفه بن المغيره و هو دارع مقنع فى الحديد ما يرى منه الا عيناه و هو يقول : يوم بيوم بدر. فعرض له رجل من المسلمين فقتله اميه فصمدت به فضربته بالسيف على هامته و عليه بيضه و تحت البيضه مغفر فنبا سيفى و كنت رجلا قصيرا فضربنى بسيفه فاتقيت بالدرقه فلحج سيفه فضربته و كان درعه مشمره فقطعت رجليه فوقع و جعل يعالج سيفه حتى خلصه من الدقه و جعل يناوشنى و هو بارك حتى نظرت الى فتق تحت ابطه فضربته فمات .(294)
3 ... نشدتكم بالله هل فيكم احد قتل من بنى عبد الدار تسعه مبارزه كلهم ياخذ اللوا، ثم جا صواب الحبشى مولاهم و هو يقول : و الله لا اقتل بسادتى الا محمدا. قد ازبد شدقاه و احمرت عيناه فاتقيتموه وحدتم عنه و خرجت فلما اقبل كانه قبه مبينه فاختلف انا و هو ضربتين فقطعته بنصفين و بقيت رجلاه و عجزه و فخذاه قائمه على الارض ينظر اليه المسلمون و يضحكون منه .(295)
4 ... انقطع سيفى يوم احد، فرجعت الى رسول الله (ص ) فقلت : ان المرا يقاتل بسيفه و قد انقطع سيفى ، فنظر الى جريده نخل عتيفه يابسه مطروحه ، فاخذها بيده ثم هزها فصارت سيفه ذاالفقار فناولنيه فما ضربت به احدا الا وقده بنصفين .(296)
5 ... ان ابا قتاده بن ربعى كان رجلا صحيحا فلما ان كان يوم احد اصابته طعنه فى عينه فبدرت حدقته فاخدهابيده ثم اتى بها الى النبى فقال يا رسول الله (ص ) ان امراتى الان تبغضنى فاخذها رسول الله (ص ) من يده ثم وضعها مكانها فلم تك تعرف الا بفضل حسنها على العين الاخرى .(297)
6 ... اصابنى يوم احدست عشره ضربه سقطت الى الارض فى اربع منهن فاتانى رجل حسن الوجه حسن اللمه طيب الريح فاخذ بضبعى فاقامنى ثم قال : اقبل عليهم فانك فى طاعه الله و طاعه رسول الله (ص ) و هما عنك راضيان ... فاتيت النبى فاخبرته فقال : يا على اقر الله عينك ذاك جبرئيل .(298)
7 ... لما انهزم الناس يوم احد عن رسول الله (ص ) لحقنى من الجزع عليه ما لم يلحقنى قط و لم املك نفسى و كنت امامه اضرب بسيفى بين يديه فرجعت اطلبه فلم اره . فقلت : ما كان رسول الله (ص ) ليفر و ما رايته فى القتلى ؟ و اظنه رفع من بيننا الى السما، فكسرت جفن سيفى و قلت فى نفسى : القاتلن به عنه حتى اقتل و حملت على القوم فافرجوا عنى و اذا انا برسول الله و ولا الدبر من العدو و اسلموك . فنظر النبى الى كتيبه قد اقبلت اليه فقال لى : رد عنى يا على ! هذه الكتيبه ؛ فحملت عليها اضربها بسيفى يمينا و شمالا حتى ولو الادبار. فقال النبى : اما تسمع يا على مديحك فى السما؟! ان ملكا يقال له رضوان ينادى : لا سيف الا ذوالفقار و لافتى الا على ... فبكيت سرورا و حمدت الله سبحانه و تعالى على نعمته .(299)
المسلمين لا اخذوا من تراب رجليك و فضل طهورك يستشفون به و لكن حسبك ان تكون منى و انا منك ترثنى و ارثك و انت منى بمنزله هارون و موسى الا انه لانبى بعدى ....(300)

فاتح خيبر 
1 برادر يهودا!(301) ما، در ركاب رسول خدا(ص ) بر خيبر شهر همكيشان تو كه مردانى از يهود و دلاورانى از قريش و ديگران را در خود جاى داده بود، يورش آورديم . دشمن كه سواره و پياده با ساز و برگ كامل مجهز بود به سان كوه در برابر ماايستادگى كرد.
دشمن با افراد زيادى كه داشت در محكمترين جايگاه سنگر گرفته بود و هر يك از آن فرياد مى زد و از جمع ما مبارز مى طلبيد. هيچ يك از همراهان من به نبرد آنان نرفت جز اينكه از پاى درآمد.
تا اينكه شعله جنگ بالا گرفت ، و چشمها كاسه خون شد. هر كس به فكر نجات خود بود. همراهان من (كه از همه جا ماءيوس شده بودند) به يكديگر نگاه كردند و سپس متوجه من شدند و همه يك صدا گفتند: ابا الحسن ! برخيز.
پيامبر خدا(ص ) مرا بر پا داشت و (فرمان حمله بر سنگرهاى سترگ دشمن را صادر فرمود). من يكه و تنها بر انبوه دشمن تاختم ، با هر كس روبرو شدم او را كشتم ، همچون شيرى كه شكار خود را بدرد قهرمان ايشان را از دم درو كردم . با فشار ضربات پى در پى ، آنان را وادار ساختم تا درون شهر خود عقب نشينى كنند. آنگاه در
پيامبر خدا دست بريده او را گرفت و سرجايش گذارد و بچسبانيد. دستش ‍ سلامت گرديد، طورى كه دست مقطوع از دست سالم ، قابل تشخيص ‍ نبود.
3 و نيز در روز حنين ، سنگى را در دست گرفت و آن سنگ در دستان مبارك او به تسبيح و ستايش حق پرداخت .
پس ، رسول خدا به آن فرمود كه شكافته شود. سنگ سه قطعه شد و از هر قطعه آواز تسبيح به گوشمان رسيد. شنيديم كه هر پاره سنگ ذكرى مى گفت كه با ذكر ديگرى تفاوت داشت .
4 غنايم و اموالى كه در جنگ حنين ، به دست مسلمين افتاد؛ با نظارت و اشراف رسول خدا(ص ) ميان مردم تقسيم شد. در اين ميان مردى با قد كشيده و پشت خميده ، با پوستينى بر تن و آثار سجده در پيشانى ، جلو آمد و سلام كرد، اما رعايت ادب ننمود و رسول خدا(ص ) را در سلام خود مخصوص نگردانيد. سپس به حالت اعتراض به آن حضرت گفت : من شاهد غنايم بودم . حضرت فرمود: چطور بود؟
گفت : به عدل و انصاف رفتار نكردى !!
حضرت از سخن او برآشفت و فرمود:
واى بر تو، اگر رفتار عادلانه از من سر نزند پس از چه كسى انتظار آن مى رود؟!
كسانى از ميان مسلمين به پا خاستند تا پاسخ بيشرمى او را بدهند، اما رسول گرامى فرمود: رهايش كنيد، بزودى كسانى گرد او جمع شوند كه همچون تيرى كه از كمان پرتاب شود از دين بيرون خواهند شد. و خداوند پس از من آنها را به دست محبوبترين بندگانش به هلاكت خواهد رسانيد.
1 قال على (ع ): ... خرجنا معه الى حنين فاذا نحن بواد يشخب . فقدرناه فاذا هو اربع عشره قامه . فقالوا: يا رسول الله (ص )! العدو من ورائنا و الوادى امامنا كما قال اصحاب موسى : (انا لمدركون ) فنزل رسول الله (ص ) ثم قال : اللهم انك جعلت لكل مرسل دلاله فارنى قدرتك و ركب فعبرت الخيل لاتندى حوافرها و الابل لاتندى احفافها فرجهنا فكان فتحنا فتحا.(302)
2 ... و لقد جرح عبدالله بن عبيد و بانت يده يوم حنين ، فجا الى النبى فمسح عليه يده ، فلم تكن تعرف من اليد الاخرى .(303)
3 ... اخذ يوم حنين حجرا فسمعنا للحجر تسبيحا و تقديسا. ثم قال للحجر: انفلق . فانفلق ثلاث فلق نسمع لكل فلقه منها تسبيحا لايسمع للاخرى .(304)
4 ... فقال : دعوه سيكون له اتباع يمرقون من الدين كما يمرق السهم من الرميه ، يقتلهم الله على يد احت الخلق اليه من بعدى .(305)

پرچم را به دست گرفتم و بر قلعه مستحكم يهود يورش بردم و خداى متعال آنان را شكست داد و فتح و پيروزى را با دست من نصيب مسلمين فرمود ....
2 در جنگ خيبر 25 جراحت برداشتم . با همان وضع نزد پيامبر خدا(ص ) آمدم . آن حضرت همين كه مرا به آن حال ديد، گريست . سپس مقدارى از اشك ديدگانش برگرفت و بر زخمهايم ماليد كه در جا آرام گرفت و از سوزش و درد راحت شدم .

1 قال على (ع ) يوم الشورى : نشدتكم بالله هل فيكم احد قال له رسول الله حين رجع عمر يجبن اصحابه و يجبنونه قد رد رايه رسول الله (ص ) منهزما فقال رسول الله .
لا عطين الرايه غدا رجلا ليس بفرار، يحبه الله و رسوله و يحب الله و رسوله لايرجع حتى يفتح الله عليه .
فلما اصبح قال : ادعوا لى عليا فقالوا يا رسول الله (ص ) هو رمد ما يطرف فقال : جيونى به فلما قمت بين يديه تفل فى عينى و قال : اللهم اذهب عنه احر و البرد فاذهب الله عنى الحر و البرد الى ساعتى هذه ، فاخذت الرايه و هزم الله المشركين و اظفرنى بهم ....(306)
2 جرحت فى خيبر خمسا و عشرين جراحه فجئت الى النبى فلما راى مابى بكى و اخذ من دموع عينيه ، فجهلها على الجراحات ، فاسترحت من ساعتى .(307)

هر ناحيه اى از خندق به دسته اى از مسلمانان واگذار شده بود. رسول گرامى در برنامه تقسيم كار، براى هر قبيله اى مساحتى معين فرمود و آنها موظف بودند مقدارى را كه به ايشان واگذار شده است ، بكنند. هر ده نفر مى بايست چهل ذراع حفر كنند.
سرانجام ، كار حفر خندق با گذشت شش روز به پايان رسيد. البته بيشتر اطراف مدينه را بناهاى به هم پيوسته بود و راهى براى عبور و هجوم دشمن وجود نداشت و خندق فقط در همان قسمتى كنده مى شد كه امكان نفوذ و هجوم دشمن وجود داشت .
طول و عرض و عمق خندق بدرستى شخص نيست . اما بعضى از نويسندگان ارقامى تخمين زده اند؛ از جمله گفته اند:
طول خندق در حدود پنج و نيم كيلومتر و عرض آن ده متر و عمق آن پنج متر بوده است .
عبور از اين عرض و جهش با اين فاصله براى چابكترين اسبها هم غير ممكن مى نمايد، كارى كه عمرو بن عبدود كرد و توانست خود را به آن سوى خندق برساند، دست يافتن بر تنگنايى بود، كه از فاصله كمترى برخوردار بوده است .
از اين هشام نقل شده است كه :
مسلمانان روزه ابه كار حفر خندق سرگرم بودن و شبها به خانه هاى خود باز مى گشتند اما رسول خدا(ص ) بر فراز يكى از تپه ها چادر زده بود و شبها را نيز در همانجا به سر مى برد.
با پايان يافتن حفر خندق ، احزاب سر رسيدند. دريايى از دشمن دور تا دور مدينه را احاطه كرد. اينجا بود كه گرفتارى مسلمانان به نهايت رسيد و ترس ‍ و بيم شدت يافت و دل برخى پيروان نسبت به خدا و رسول او، بد گمان شد و نفاق منافقان آشكار گشت :
كسى از آن ميان گفت :
محمد، ما را نويد مى داد كه گنجهاى خسرو و قيصر را به چنگ مى آوريم ، اما امروز جراءت نمى كنيم كه براى قضاى حاجت بيرون رويم .
و كسانى هم نزد او آمدند و گفتند: اى رسول خدا(ص )! خانه هاى ما در خطر دشمن است ، رخصت دهيد تا به خانه هاى خود كه در بيرون مدينه است بازگرديم .
محاصره دشمن ، نزديك به يك ماه طول كشيد و در اين مدت جنگى رخ نداد جز آنكه از سوى دشمن گاه تيرهايى به جانب مسلمين پرتاب مى شد ... تا آنكه عمر بن عبدود كه او را با هزار سوار برابر مى دانستند خود را به اين سوى خندق رسانيد و طى يك مبارزه تن به تن ، به دست تواناى على به هلاكت رسيدو با قتل او سرنوشت جنگ به نفع مسلمين تغيير كرد و مهاجمان با خوارى و سرافكندگى بازگشتند. در اينجا بود كه رسول خدا(ص ) فرمود: ضربه على يوم الخندق افضل من عباده الثقلين ؛ ضربت على در روز خندق برتر از عبادت جن و انس است .
و نيز فرمود: الان نغزوهم و لايغزونا؛ اكنون ما به جنگ ايشان خواهيم رفت و ايشان به جنگ ما نخواهند آمد.
و نيز فرمود: برز الايمان كله الى الشرك كله ؛ امروز تمام ايمان در برابر تمام كفر قرار گرفت .(308)
قهرمان نامى عرب  
قريش و شمارى از تيره هاى مهتلف عرب ، همداستان شدند و با هم پيمان بستند كه از راه خود بازنگردند، تا آنكه رسول خدا(ص ) و همراهان او را از فرزندان عبدالمطلب (به هر كه دست يافتند) هلاك سازند. به همين منظور با همه توان و توشه خود به راه افتادند و در نزديكى شهر مدينه اردو زدند.
آنان از اين لشكركشى خشنود بودند و فتح و پيروزى را براى خو پيش بينى مى كردند و آن را قطعى مى دانستند.
فرشته وحى جبرئيل ، رسول خدا را از توطئه و نيرنگ مشركان آگاه ساخت . پيامبر خدا(ص ) برنامه حفر خندق و كندن گودالها را براى حفظ جان خود و ياران و عموم مهاجران و انصار به اجرا گذاشت . پس از اينكه كار خندق پايان گرفت ، قريش و گروههاى مهاجم سر رسيدند و بر آن سوى خندق ما را در محاصره خود گرفتند. و از آنجا كه خود را در موفعيت برتر، و ما را در شرايط ضعف و ناتوانى مى ديدند، تهديد مى كردند (و مانور مى دادند).
پيامبر خدا(ص ) هم از اين سوى ، آنها را به اطاعت فرمانبردارى خدا دعوت مى نمود و گاه آنها را به حرمت نسب و پيوند خويشاوندى سوگند مى داد (كه دست از شرارت باز دارند) اما در مقابل از قريش و همراهان ، جز انكار و سركشى ديده نمى شد.
آن روز، قهرمان نامى قريش و جهان عرب ، عمرو بن عبدود بود كه شهره آفاق بود. او همچون شترى مست نعره مى كشيد و فرياد مى كرد و رجز مى خواند و از جمع مسلمين هماورد مى طلبيد، و گاه به نشانه فتح و غلبه ، نيزه خود را حركت مى داد و شمشيرش را به چرخش در مى آورد.
هيچ كس توان رويارويى و پيكار با او را در خود نمى ديد و اميد چيره شدن و غلبه يافتن بر او را نداشت .
از سوى ديگر، عمرو هم نه فتوت و مردانگى در او بود تا به هيجانش ‍ آورد و نه در دل ايمان و بصيرتى داشت تا از اقدام خود منصرفش ‍ گرداند.
پيامبر خدا(ص ) مرا بر پا داشت و با دست مبارك ، دستار بر سرم بست . و ذوالفقار را كه به آن حضرت تعلق داشت ، به من عطا فرمود و مرا روانه پيكار با عمرو كرد.
زنان مدينه كه آوازه شجاعت و دلاورى حريف را شنيده بودند، از ترس ‍ اينكه من مغلوب شوم ؛ مى گريستند. اما خواست خدا چنين بو كه من بر او چيره شوم و او را از پاى درآورم . البته او هم ضربتى بر سر من فرود آورد (در اينجا حضرت آثار باقى مانده زخم آن ضربت را به حاضران نشان دادند).
مشركان به خاطر سابقه شجاعت و جنگ آورى كه از من به ياد داشتند و اكنون نيز با به هلاكت رسيدن عمرو بن عبدود كه عرب همتايى براى او نمى شناخت چاره اى نديدند جز آنكه شكست را بپذيرند و با خوارى و سرافكندگى بازگردند.
قال على (ع ): ... فان قريشا و العرب تجمعت و عقدت بينها عقدا و ميثاقا لاترجع من وجهها حتى تقتل رسول الله (ص ) و تقتلنا معه معاشر بنى عبدالمطلب ، ثم اقبلت بحدها و حديده حتى اناخت علينا بالمدنيه واثقه بانفسها فيما توجهت له .
فهبط جبرئيل على النبى فانباه بذلك . فخندق على نفسه و من معه من المهاجرين و الانصار فقدمت قريش فاقامت على الخندق محاصر لنا.ترى فى انفسها القوه و فينا الضعف ، ترعد و تبرق و رسول الله (ص ) يدعوها الى الله عزوجل و يناشدها بالقرابه و الرحم فتابى و لايزيدها ذلك لا عتوا.
و فارسها و فارس العرب يومئذ عمرو بن عبدود يهدر كالبعير المغتلم يدعو الى البراز و يرتجز و يخطر برمحه مره و بسيفه مره لايفدم عليه مقدم و لايطمع فيه طامع . لا حميه تهيجه و لا بصيره تشجعه .
فانهضنى اليه رسول الله (ص ) و عممنى بيده و اعطانى سيفه هذا ضرب بيده الى ذى الفقار فخرجت اليه . و نسا اهل المدينه بواكى اشفاقا على من ابن عبدود. فقتله الله عزوجل بيدى و العرب لاتعد لها فارسا غيره و ضربنى هذه الضربه و او ما بيده الى هامته فهزم الله قريشا و العرب بذلك و بما كان منى فيهم من النكايه .(309)

انتخاب  
... هنگامى كه با عمرو بن عبدود روبرو شدم از من پرسيد:
كيستى ؟ گفتم : على بن ابى طالب .
گفت : هماورد شايسته اى هستى پسرم ! ميان من و پدرت در گذشته دوستى و رفاقتى استوار بود. از اين رو خوش ندارم تو را بكشم ، باز گرد!.
گفتم : (شنيده ام كه ) تو با خداى خويش پيمان بسته اى كه اگر كسى سه كار را به تو پيشنهاد كند، از آن ميان يكى را برمى گزينى ؟!
گفت : همين طور است .
گفتم : نخست از تو مى خواهم كه اسلام بياورى و بر وحدانيت خداى يكتا و رسالت پيامبر او شهادت دهى و آنچه را از جانب خدا آورده است بپذيرى .
گفت : بپيشنهاد دوم را عرضه كن (كه اين يكى شدنى نيست ).
گفتم : از راهى كه آمده اى باز گرد.
گفت : در اين صورت زنان قريش چه خواهند گفت جز آنكه بگويند: من از تو ترسيده و بازگشته ام ؟ (به خدا قسم كارى نكنم كه زبان ملامت زنان گشوده گردد).
گفتم : پس پساده شو تا با تو بجنگم .
گفت : اين پيشنهاد را مى پذيرم .
سپس پياده شد و نبرد بين ما در گرفت . دو ضربت رد و بدل شد. ضربت او به سپر من اصابت كرد و آن را شكافت و بر سر من نشست (اما چندان آسيب نديد).
ضربتى هم كه من به او زدم كه زره اش دريد و پاهايش نمايان شد، و سرانجام خداوند با دستهاى من او را به هلاكت رسانيد.
قال على (ع ): ... فلما قربت منه قال : من الرجل ؟
قلت : على بن ابى طالب .
قال : كفو كريم ، ارجع يا بن اخى ، فقد كان لابيك معى صحبه و محادثه فانا كره قتلك .
فقلت له : يا عمرو! انك قد عاهدت الله لا يخيرك احد ثلاث خصال الا اخترت احداهن .
فقال : اعرض على .
قلت : تشهد ان لا اله الا الله و ان محمد رسول الله (ص ) و تقربما جا من عندالله .
قال : هات غير هذه .
قلت : ترجع من حيث جئت ، قال ، و الله التحدث نسا قريش بهذا، انى رجعت عنك .
فقلت : فانزل فاقاتلك .
قال : اما هذا فتعم ، فنزل .
فاختلفت انا و هو ضربتين فاصاب الحجفه و اصب السيف راسى و ضربته ضربه فانكشفت رجليه . فقنله الله على يدى ....(310)

نبرد خبير 
قلاع خبير از پايگاههاى مهم يهود، در شبه جزيره عربستان بود.
يهوديان قلعه هاى خود را بر فراز كوهى ساخته بودند و گرداگردش را خندقى كشيده بودند و پلى متحرك بر آن خندق نصب كرده بودند كه به هنگام نياز برپا مى شد و هنگام خطر نفوذ دشمن برداشته مى شد.
پيامبر خدا(ص ) با ياران به سوى خيبر به راه افتادند تا قلاع آنها گشوده گردد و پايگاه دشمن فرو پاشد.(311)
مورخان ، شمار قلعه ها را تا ده قلعه ، كه هر يك به نامى خاص شهرت داشت ، برشمرده اند.
رسول خدا(ص ) پس از آنكه قلاع يهوديان را يكى پس از ديگرى به تصرف خود در آورد، اهلى قريه فدك ، كس نزد آن حضرت فرستادند و از او خواستند كه بر آن ان منت گذارد و به تبعيدشان بسنده كند و آنان رانكشد. حضرت پذيرفت . و چون لشكرى به سوى فدك نرفت ، خالصه رسول خدا گردند ساير مسلمانان در آن سهمى نداشتند. حضرت نيز فدك را به دخترش فاطمه بخشيد.(312)
فاتح خيبر 
1 برادر يهودا!(313) ما، در ركاب رسول خدا(ص ) بر خيبر شهر همكيشان تو كه مردانى از يهود و دلاورانى از قريش و ديگران را در خود جاى داده بود، يورش آورديم . دشمن كه سواره و پياده با ساز و برگ كامل مجهز بود به سان كوه در برابر ما ايستادگى كرد.
دشمن با افراد زيادى كه داشت در محكمترين جايگاه سنگر گرفته بود و هر يك از آن فرياد مى زد و از جمع ما مبارز مى طلبيد. هيچ يك از همراهان من به نبرد آنان نرفت جز اينكه از پاى درآمد.
تا اينكه شعله جنگ بالا گرفت ، و چشمها كاسه خون شد. هر كس به فكر نجات خود بود. همراهان من (كه از همه جا ماءيوس شده بودند) به يكديگر نگاه كردند و سپس متوجه من شدند و همه يك صدا گفتند: ابا الحسن ! برخيز.
پيامبر خدا(ص ) مرا بر پا داشت و (فرمان حمله بر سنگرهاى سترگ دشمن را صادر فرمود). من يكه و تنها بر انبوه دشمن تاختم ، با هر كس روبرو شدم او را كشتم ، همچون شيرى كه شكار خود را بدرد قهرمان ايشان را از دم درو كردم . با فشار ضربات پى در پى ، آنان را وادار ساختم تا درون شهر خود عقب نشينى كنند. آنگاه در قلعه آنان را با دست خود از جا كندم يك تنه داخل قلعه شدم . هر مردى كه خود را آشكار ساخت از پا در آوردم و هر زنى كه به چنگم افتاد اسيرش كردم ... تا آنكه به يارى خداوند متعال ، پيروز گشتم و بتنهايى ؛ بى آنكه همره و ياورى داشته باشم ، غايله جنگ را خاتمه دادم .
2 به خدا سوگند، كندن در خيبر و پرتاب آن تا مسافت چهل ذراعى ، به قدرت بشرى و توان جسمانى نبود. بلكه به تاءييد الهى و نيروى ملكوتى و جانى كه به نور پروردگارش روشن است ، صورت گرفت .
1 قال على (ع ): ... يا اخا اليهود فانا وردنا مع رسول الله (ص ) مدينه اصحابك خيبر على رجال من اليهود و فرسانها من قريش و غيرها فتلقونا بامثال الجبال من الخيل و الرجال و السلاح و هم فى امنع دار و اكثر عدد، كل ينادى و يدعو و يبادر الى القتال فلم يبرز اليهم من اصحالى احد الا قتلوه حتى اذا احمرت الحدق و دعيت الى النزال و اهمت كل امرى نفسه و التفت بعض اصحابى الى بعض و كل يقول : يا ابا الحسن ! انهض . فانهضى رسول الله (ص ) الى دارهم فلم يبرز الى منهم احد الا قتله و لايثبت لى فارس مدينتهم مسددا عليهم ، فاقتلعت باب حصنخم بيدى حتى دخلت عليهم مدينتهم وحدى ، اقتل من يظهر فيها من رجالها و اسبى من اجد من نسائها حتى افتتحتها وحدى و لم يكن لى فيها معاون لا الله وحده .(314)
2 ... و الله ما قلعت باب خيبر و رميت به خلف ظهرى اربعين ذراعا بقوه جسديه و لاحركه عذائيه ، لكنى ايدت بقوه ملكوتيه و نفس بنور ربها مضيئه .(315)

دوستى خدا و رسول (ص ) 
1 (فتح يكى از قلعه هاى خيبر دشوار شد. رسول خدا(ص ) به ترتيب ابوبكر و عمر را براى فتح آن فرستاد. اما فتح قلعه صورت نگرفت و هر بار پرچم اسلام شكست خورده بازگشت )(316) ... عمر شكست خود را به يارانش نسبت مى داد و آنها را ترسو مى خواند و ياران وى نيز او را ترسو مى خواندند.
رسول خدا(ص ) فرمود: فردا همين پرچم را به مردى خواهم سپرد كه خدا به دست وى فتح را به انجام رساند، او هرگز فرار نمى كند، مردى است كه خدا و رسولش را دوست دارد و خدا و رسولش هم او را دوست مى دارند.
بامداد روز بعد فرمود: على را نزد من بخوانيد.
گفتند: او چندان به درد چشم مبتلا گشته است كه قادر نيست ديده بگشايد!
فرمود: على را نزد من آوريد. (به هر سختى بود مرا نزد وى بردند و من ) در برابر او ايستادم . سپس حضرت با آب دهان خود درد چشمم را معالجه كرد و اينچنين برايم دعا كرد: پروردگارا! (سوزش و سختى ) گرما و سرما را از او برطرف كن .
به بركت دعاى آن حضرت ، تا اين ساعت رنج گرما و سرما از من بريده شده است .
پرچم را به دست گرفتم و بر قلعه مستحكم يهود يورش بردم و خداى متعال آنان را شكست داد و فتح و پيروزى را با دست من نصيب مسلمين فرمود ....
2 در جنگ خيبر 25 جراحت برداشتم . با همان وضع نزد پيامبر خدا(ص ) آمدم . آن حضرت همين كه مرا به آن حال ديد، گريست . سپس مقدارى از اشك ديدگانش برگرفت و بر زخمهايم ماليد كه در جا آرام گرفت و از سوزش و درد راحت شدم .
1 قال على (ع ) يوم الشورى : نشدتكم بالله هل فيكم احد قال له رسول الله حين رجع عمر يجبن اصحابه و يجبنونه قد رد رايه رسول الله (ص ) منهزما فقال رسول الله .
لا عطين الرايه غدا رجلا ليس بفرار، يحبه الله و رسوله و يحب الله و رسوله لايرجع حتى يفتح الله عليه .
فلما اصبح قال : ادعوا لى عليا فقالوا يا رسول الله (ص ) هو رمد ما يطرف فقال : جيونى به فلما قمت بين يديه تفل فى عينى و قال : اللهم اذهب عنه احر و البرد فاذهب الله عنى الحر و البرد الى ساعتى هذه ، فاخذت الرايه و هزم الله المشركين و اظفرنى بهم ....(317)
2 جرحت فى خيبر خمسا و عشرين جراحه فجئت الى النبى فلما راى مابى بكى و اخذ من دموع عينيه ، فجهلها على الجراحات ، فاسترحت من ساعتى .(318)

قاتل مرحب  
مرحب (دلاور نامى يهود) به ميدان مبارزه آمد و شعر مى داد و اين رجز را مى خواند:
من آن كسى هستم كه مادرم او را مرحب ناميد؛
آماده كارزار و تكاورى آزموده كه گاه با نيزه مى جنگم و زمانى با شمشير
.
من به مصاف او رفتم .
مرحبت به منظور حفاظت هر چه بيشتر خود، قطعه سنگى تراشيده و آن را به سر نهاده بود و از آن به جاى كلاه خود استفاده مى كرد چرا كه هيچ كلاه خودى نمى توانست سر بزرگ او را بپوشاند. من با ضربتى كه بر سر او فرود آوردم ، آن سنگ شكافته شد و تيغه شمشير بر فرق سرش اصابت كرد و او را به قتل رسانيد.
قال على (ع ): جا مرحب و هو يقول :
انا الذى سمتنى امى مرحب (319)
شاكى السلاح يطل مجرب
اطعن احيانا و حينا اضرب
فخرجت اليه فضربنى و ضربته و على راسه نقير من جبل لم يكن تصلح على رسه بيضه من عظم راسه ففلقت النقير و وصل السيف الى راسه فقتله .(320)

خاك زير پا 
روزى كه قلعه خيبر را فتح كردم و دروازه آن را گشودم ، رسول خدا(ص ) به من فرمود:
اگر خوف آن نبود كه گروهى از امت من ، مطلبى را كه مسيحيان درباره حضرت مسيح گفته اند، درباره تو نيز بگويند، در حق تو مخنى مى گفتم كه از جايى عبور نمى كردى ، مگر اينكه خاك زير پاى تو را براى تبرك ب مى گرفتند و از باقيمانده آب وضو و طهارت استشفا مى نمودند.
اما براى تو همين افتخار بس ، كه تو از منى و من از توام تو ميراث بَر من هستى و من نيز از تو، ارث مى برم . مقام و منزلت تو نزد من همچون هارون نسبت به موسى است ، جز اينكه رشته نيوت پس از من بريده است . تو آن كسى هستى كه ديون مرا ادا خواهى كرد و بر سنت و شيوه من (با منافقان ) به پيكارپردازى و در روز واپسين از همگان به من نزديكتر خواهى بود
.
قال على (ع ): قال لى رسول الله (ص ) يوم فتحت خيبر: لو لا ان تقول فيك طوائف من امتى ما قالت النصارى فى عيسى بن مريم ، لقلت اليوم فيك مقالا لاتمر على ملا من المسلمين لا اخذوا من تراب رجليك و فضل طهورك يستشفون به و لكن حسبك ان تكون منى و انا منك ترثنى و ارثك و انت منى بمنزله هارون و موسى الا انه لانبى بعدى ....(321)
آن روزها و اين روزها! 

در واقعه صلح حديبيّه كه مشركان ، از ورود رسول گرامى و همراهانش ‍ به شهر مكه جلوگيرى كردند و آنها را از (زيارت خانه خدا و) مسجد الحرام بازداشتند پيمان صلحى بين پيامبر خدا(ص ) و مشركان قريش منعقد گشت .
آن روز، من كاتب آن معاهده بودم ؛ در آنجا نوشتم :
... بار خدايا به نام تو آغاز مى كنيم . اين ، پيمان نامه اى است كه بين محمد فرستاده خدا و قريش بسته شده است .
نماينده قريش سهيل بن عمرو يه مخالفت برخاست و گفت :
اگر ما باور داشتيم كه محمد فرستاده خداست ، با شما نزاعى نداشتيم و از او اطاعت مى كرديم . رسول الله را از كنار نام او محو كن و بنويس : محمد بن عبدالله .
گفتم : على رغم ميل تو، به خدا سوگند كه محمد رسول و فرستاده خداست .
پيامبر خدا(ص ) فرمود:
على ! همان طور كه او مى گويد بنويس . براى تو نيز چنين روزى خواهد آمد.
(بنا بر نقلى (322) ديگر على عرض كرد):
اى فرستاده خدا! دستهاى من قدرت ندارند كه لفض نبوت و رسالت را از نام شما محو نمايند.
حضرت فرمودند:
پس دست مرا بر آن بگذار تا خود آن را محو نمايم . و من دست پيامبر را روى جمله رسول الله (ص ) گذاشتم و حضرت آن را محو كردند.
(پس از گذشت چند سال ، تاريخ تكرار شد) روزى كه قرار صلح را ميان خود و سپاه شام مى نوشتم ، چنين نوشتم :
به نام خداوند بخشنده مهربان ، اين قراردادى است ميان على بن ابى طالب امير مومنان و معاويه بن ابى سفيان ...
عمروعاص و معاويه به مخالفت برخاستند و گفتند:
اگر ما تو را امير مومنان مى دانستيم كه در سبز نبوديم ، نام خود و پدرت كافى است ، جمله امير المومنين را حذف كن .
آن روز به ياد سخن پيامبر افتادم و گفتار او را حق يافتم .
جالب است كه امروز معاويه به جايت مشركان قريش مى نشيند و على به جاى پيغمبر و عمروعاص به جاى سهيل بن عمرو و جمله اميرالمومنين به جاى رسول الله .
عن على قال : لما كان بوم اقضيه حين رد المشركون النبى و من معه و دافعوه عن المسجد ان يدخلوه ، هادنهم رسول الله (ص ) فكتبوا بينهم كتابا ... فكنت انا الذى كتب ، فكتبت باسمك اللهم ، هذا كتاب بين محمد رسول الله (ص ) و بين قريش فقال سهيل بن عمرو: لو اقررنا انك رسول الله (ص ) لم ننازعك احد. فقلت : بل هو رسول الله (ص ) و انفك راغم . فقال لى رسول الله (ص ) اكتب له ما اراد، ستعطى يا على ! بعدى مثلها.
فقال على : يا رسول الله (ص ) ان يدى لاتنطق بمحو اسمك من النبوه فاخذه رسول الله فمحاه . ثم قال اكتب هذا ما قاضى عليه محمد بن عبدالله .
فلما كتب الصلح بينى و بين اهل الشام ، كتبت بسم الله الرحمن الرحيم هذا كتاب بين على امير المومنين و بين معاويه بن ابى سفيان . فقال معاويه و عمرو بن العاص : لو علمنا انك اميرالمومنين لم ننازعك . فقلت اكتبوا ما رايتم . فعلمت ان قول رسول الله (ص ) حق قد جا.(323)

معجزه نبوى 
در حديبيّه چاهى بود كه به مرور زمان خشك و متروكه شده بود.
رسول خدا(ص ) تيرى از تركش خود بيرون آورد و آن را به برّا بن عازب داد و فرمود:
اين تير را ببر و در عمق آن چاه خشك شده بنشان .
پس از آنكه برّا آن تير را درون چاه نشاند، ناگهان ديديم كه دوازده چشمه آب از زير آن تير فوران كرد و بر زمين جارى شد.
قال على (ع ): و لقد كنا معه بالحديبيه و اذا ثم قلبى جافه فاخرج سهما من كنانته فناوله البرا بن عازب فقال : له اذهب بهذا السهم الى تلك القليب الجافه فاغرسه فيها. ففعل ذلك فتفجرت منه اثنتا عشره عينا من تحت السهم .(324)
معجزه اى ديگر 
هنگامى كه رسول خدا(ص ) به حديبيّه رسيدند و مكّيان ، او و همراهانش را به محاصره خود درآوردند، (چيزى كه در آن بيابان خشك و سوزان ، بيش از هر چيز ديگر آنان را آزار مى داد، مشكل تشنگى بود) شدت تشنگى به قدرى بود كه چارپايان را هم از پاى انداخته بود و ميزان تشنگى از پهلوها و تهيگاه به هم چسبده اسبان به روشنى محسوس بود.
همراهان رسول خدا(ص ) از بى آبى (و ناتوانى ) به آن حضرت شكوه بردند و از وى يارى خواستند.
پيامبر گرامى فرمودد تا مشك آبى كه ساخته يمن بود حاضر كردند. سپس ‍ دستهاى خود را درون آن فرو بردند كه ناگاه از ميان انگشتان او چشمه هاى آب فوران كرد (و بر زمين جارى شد) و بدين ترتيب همگان سيراب شدند و تمامى اسبها و استرها هم از آن آب نوشيدند و ظروف و مشكهايمان را نيز از آن آب ذخيره كرديم .
قال على (ع ): ... لما نزل الحديبيه و حاصره اهل مكه ... ان اصحابه شكوا اليه الظما و اصابهم ذلك حتى التفت خواصر الخيل فذكروا له ذلك فدبر كوه يانيه ثم نصب يده المباركه فيها فتفجرت من بين اصابعه عيون الما فصرنا و صدرت الخيل روا و ملانا كل مزاده و سقا.(325)
شتر آزاد 
شتر صالح با همه شگفتى و اهميتى كه داشته و قرآن هم از او ياد كرده است با جناب صالح سخن نگفت و بر نبوت و رسالت او شهادت نداد.
اما، ما خود شاهد بوديم كه در يكى از جنگها، شترى نزد پيامبر خدا آمد و صدايى از خود در آورد، سپس به قدرت خداى بزرگ به سخن در آمد و گفت :
اى فرستاده خدا! فلانى (صاحب شتر) تا توانسته از من باركشيده است و اكنون كه به سن كهولت و ناتوانى رسيده ام ، مى خواهد مرا نحر كند، و من از او به شما پناه آورده ام .
رسول خدا فردى را نزد صاحب شتر فرستاد و از او خواست تا حيوان را به وى هبه كند. آن مرد پذيرفت و حضرت شتر رها كرد و آزادش گذارد.
قال على (ع ): ... ان ناقه صالح لم تكلم صالحا و لم تناطقه و لم تشهد له بالنبوه و محمد بينما ننحن معه فى بفض غزاوته اذا هو ببعير قددنا ثم رعا فانطقه الله عزوجل فقال يا رسول الله (ص ) ان فلانا استعملنى حتى كبرت و يريد نحرى فاا استعيذ بك منه . فارسل رسول الله (ص ) الى صححبه فاستوهبته منه ، فوهبه له و خلاه .(326)
آزمون 
نبى اكرم سپاهى را بسيج كرد و به ناحيه اى گسيل داشت ، و شخصى را به فرماندهى آن برگزيد. به لشكريان نيز توصيه كرد تا سخن فرمانده خود را بشنوند و فرمانش را اطاعت كنند.
(با فاصله گرفتن سپاه از شهر) فرمانده خواست تا ميزان اطاعت و حرف شنوى سپاهيانش را بيازمايد. از اين رو آتش گران برافروخت و دستور داد تا همراهانش همگى داخل آتش شوند!
شنيدن اين دستور شگفت ، لشكريان را با دو فكر مخالف مواجه ساخت و آنها را به دو دسته تقسيم كرد.
عده اى گفتند: فرمان امير بايد اجرا شود و مابه حكم وظيفه در آتش داخل مى شويم .
دسته اى هم معتقد بودند كه اين دستور اطاعت ندارد و مى گفتند: ما (به بركت اسلام و ايمان به خدا و رسول او) از آتش گريخته ايم ، حال چگونه با اختيار خود در آن فرو شويم !
حكايت آنها به اطلاع رسول خدا(ص ) رسيد. حضرت فرمود: اگر آنها در آتش داخل شده بودند، هرگز از آن رهايى نمى يافتند (و به آتش جهنم گرفتار مى شدند).
سپس فرمود: هيچ طاعتى در معصيت خدا نيست . اگر كسى به گناهى فرمان داد، نبايد از او پذيرفت . تنها اطاعت فرمانى لازم است كه همسو با اطاعت الهى و در جهت صلاح و نيكى صادر شده باشد.
قال على (ع ): بعث النبى جيشا و امر عليهم رجلا و امرهم ان يستمعوا له و يطيعوا، فاجج نارا و امرهم ان يقتحموا فيها! فابى قوم ان يدخلوها و قالوا: انا فررنا من النار. و اراد قوم ان يدخلوها.
فبلغ ذلك النبى فقال : لو دخلوها لم يزالو فيها؛ و قال :
لا طاعه فى معصيه الله انما الطاعه فى المعروف .(327)

جوشش آب  
در يكى از جنگها، رسول خدا(ص ) با مشكل بى آبى مواجه شد. (حضرتش ‍ در حالى كه به سنگى اشاره مى كرد) به من فرمود: على ! برخيز و به جانب اين سنگ برو و بگو: من فرستاده رسول خدا(ص ) هستم ؛ از تو مى خواهم كه براى من از خود آب جارى سازى !
سوگند به خدايى كه وى را به پيامبرى گرامى داشت ، همين كه پيام آن حضرت را به آن سنگ رساندم ناگهان ديدم زايده هايى شبيه پستان گاو بر روى سنگ ظاهر شد و از همان زايده ها آب جريان يافت .
من بسرعت نزد رسول خدا(ص ) آمدم و آنچه را واقع شده بود گزارش ‍ كردم . حضرت فرمود: على ! برو از آن آب برگير. مردم هم آمدند و مشكها و ظرفهاى خود را پر كردند، پس از آنكه خود نوشيدند و وضو ساختند و چارپايانشان را سيراب ساختند و ... اين فضيلتى بود كه خداوند عزوجل از ميان اصحاب ، تنها مرا به آن مفتخر ساخت .
عن على قال : ... فان رسول الله (ص ) كان فى تعض الغزوات ففقد الما فقال لى : يا على ! قم الى هذه الصخره و قل : انا رسول رسول الله (ص )، انفجرى لى ما والله الذى اكرمه بالنبوه لقد ابلغتها الرساله فاطلع منها مثل ثدى البقر فسال من كل ثدى منها ما فلما رايت ذلك اسرعت ... فاخبرته فقال : انطلق يا على ! فخذ من الما و جا القوم حتى ملووا قربهم و اداوتهم و سقوا دوابهم و شربوا و توضووا فخصنى الله عزوجل بذلك .(328)
جنگ جمل 
افكار زنانه بر عايشه غلبه يافت و كينه ديرينه او را همچون كوره آهنگرى بتافت ؛ اگر از او مى خواستند تا آنچه را درباره من انجام دده است ، با ديگرى كند هرگز نمى پذيرفت و چنين نمى كرد ....
آتش افروزان جنگ جمل به بهانه مكه از مدينه بيرون شدند. در حالى كه حرم و همسر رسول خدا(ص ) را به اين سو و آن سو مى كشاندند؛ چنانكه كنيز را فروشندگان آن به اطراف مى كشانند.
او را با خود به بصره بردند، در حالى كه زنان خويش را در خانه هاى امن خود نشاندند. كسى را كه رسول خدا(ص ) در خانه و پرده نگاه داشته بود و او را از چشم آن دو (طلحه و زبير) و چشمان ديگران باز داشته بود، به همگان نماياندند. آن هم به همراه لشكرى كه يك تن از آنان نبود كه در طاعت من نباشد و دست مرا به ميل رغبت خود به بيعت نفشرده باشد.
آنها به فرمانگزار من در بصره و خزانه داران و مردمى جز آنان ، يورش ‍ آوردند: بعضى را با زجر و سختى كشتند و بعضى را با مكر و نيرنگ از پا در آوردند.
به خدا سوگند، آنها، اگر از مسلمانان جز يك تن را به عمد بى آنكه جرمى مرتكب شده باشد - نكشته بودند، كشتن همه آن لشكر بر من روا بود؛ چه آنكه آنها همگى حاضر بودند و از هلاكت مسلمانى بى گناه جلوگيرى نكردند و با دست و زبان به دفاع از وى برنخاستند.
(اين حال لشكرى است كه تنها يك مسلمان توسط آنها كشته شده باشد) پس چگونه بر من روا نباشد كشتن لشكرى كه به تعداد خود از جمع مسلمين كشته باشند؟!
قال على (ع ): اما فانه فادركها راى النسا و ضغن غلا فى صدرها كمر جل القين و لو دعيت لتنال من غيرى ما اتت الى ؛ لم تفعل .(329)
... فخرجوا يجرون حرمه رسول الله (ص ) كما تجر الامه عند شائها متوجهين بها الى البصره فحبسا نساهما فى بيوتهما و ابرزا حبيس رسول الله (ص ) لهما و لغير هما فى جيش ما منهم رجل الا و قد اعطانى الطاعه و سمح لى بالبيعه طائعا غير مكره فقدموا على عاملى بها و خزان بيت مال المسلمين و غيرهم من اهلها فقتلوا طائفه صبرا و طائفه غدرا.
فو الله لو لم يصيبوا من المسلمين الا رجلا واحدا معتمدين لقتله بلا جرم جره ، لحل لى قتل ذلك الجيش كله اذ حضروه فلم ينكروه و لم يدفعوا عنه بلسان و لابيد، دع ما انهم قد فتلوا من المسلين مثل العده التى دخلوا بها عليهم ....(330)

پيمان شكنان 
آنان كه با من پيمان بسته بودند و در شمار ياران من محسوب مى شدند، چون ديدند كه مقاصد شخصى و خواهشهاى ناروايشان را بر نمى آورم ؛ توطئه آغاز كردند و با آلت دست قرار دادن آن زن (عايشه ) بر من شوريدند.(331)
با اينكه بنا به توصيه پيامبر خدا(ص )، امور آن زن به من واگذار شده بود و من وصى بر او بودم !
(آتش افروزان جنگ جمل ) عايشه را بر شترى سوار كردند و بر جهازش ‍ بستند و وى را در بيابانهاى خشك و سوزان گرداندند و سگهاى حواب (نام آبى است در راه مكه به بصره ) بر او پارس كردند. هر لحظه كه بر او سپرى مى گشت و هر گامى كه بر مى داشت آثار ندامت و پشيمانى بر وى آشكار مى شد.
آنها سپاهيانى بودند كه پس از نخستين بيعت كه در زمان حيات رسول خدا(ص ) با من بسته بودند، بيعتى مجدد بر ذمّه داشتند (و هر كدام آنان دو نوبت با من پيمان وفادارى بسته بود)!
شورشيان بر شهرى وارد شدند (بصره ) كه ساكنان آن را افرادى ناتوان با ريشهايى بلند و عقلهايى سست و افكارى فاسد تشكيل مى داد. حرفه آنها بيابان گردى و صيادى و دريانوردى بود.
عايشه اين مردم جاهل و بى خرد را فريب داد و آنها را ديوانه وار با شمشيرهاى آخته رو در روى ما قرار داد.
قال على (ع ): ... فان المبايعين لى لما لم يطيمعوا فى تلك منى و ثبوا بالمراه على و انا ولى امرها و الوصى عليها فحملوها على الجمل و شدوها على الرحال و اقبلوا بها تخبط الفيافى و تقطع البرارى و تنبح عليها كلاب الحواب و تظهر لهم علامات الندم فى كل ساعه و عند كل حال فى عصبه قد يايعونى ثانيه بعد بيعتهم الاولى فى حياه النبى حتى اتت اهل بلده قصيره ايديهم طويله لحاهم قليله عقوله عازبه آراوهم و هم جيران بدو و وراد بحر فاخرجتهم يخبطون بسيوفهم من غير علم و يرمون بسهامهم بغير فهم ....(332)

تحميل نبرد 
من در كار آنان ميان دو مشكل قرار گرفته بودم كه هيچ يك مورد علاقه من نبود و به هر كدام عمل مى كردم خالى از محذور نبود:
اگر آنها را رها مى كردم و به حال خود مى گذاشتم ، از شورش باز نمى گشتند و به حكم عقل سر فرود نمى آوردند؛ و اگر در برابر آنها ايستادگى مى كردم ، كار به جايى مى كشيد كه نمى خواستم (جنگ و كشتار).
لذا پيش از هر چيز به صحبت با آنها پرداختم و آنچه ممكن بود گفتم و راه هر گونه عذرتراشى را بر آنها بستم .
به آن زن شخصاً پيغام دادم كه به خانه اش باز گردد و از آنها كه او را با خود آورده بودند خواستم تا بر پيمانى كه با من بسته بودند و فادار بمانند و حرمت بيعتى را كه از خداوند بر گردن داشتند پاس دارند.
هر چه در توان داشتم به نفع آنان به كار گرفتم . با يكى از آنها بالخصوص ‍ گفتگو كردم كه البته مؤ ثر افتاد و از سپاه كناره گرفت .(333) سپس روى به مردم كردم و همان تذكرها را به آنها نيز دادم ولى جز بر نادانى و سركشى و گمراهى آنها نيفزود.
چون چنين ديدم و آنها حرفى جز اصرار بر جنگ نداشتند، ناگزير با آنها جنگيدم . آنها آتش جنگى را بر افروختند كه به زيانشان بود و شعله هاى آن پيش از هر چيز ديگر دامنگير خودشان شد و داغ حسرت بر دلهاشان نشاند.
شكست (ناكثين ) و تلفات سنگين آنان چيزى نبود كه خواسته من باشد بلكه اين پيشامد برخلاف ميل باطنى بر من تحميل شد و من بناچار به آن تن دادم .
اگر در گذشته مى توانستم آنها را به حال خود بگذارم و شرارتهاى ايشان را ناديده انگارم و از رويارويى پرهيز كنم ، با كارهايى كه در آخر مرتكب شدند، ديگر ادامه اين وضع برايم ممكن نبود؛ چرا كه خوددارى و سكوت من مى توانست به آنان يارى رساند و من ناخواسته در برنامه فساد و تعدّى و خونريزى آنها سهيم مى گشتم و آنان با فرمانبردارى از زنان - همچون روميان و مردم يمن و ملتهاى منقرض شده كه حكومت خود را به دست زنان كوته فكر و از هر جهت كم نصيب ، اداره مى كردند زمينه انواع فساد و تباهى را فراهم مى آوردند. با اين تفاوت (كه ديگر دير شده بود) و آن زن با لشكرى كه در اختيار داشت ، تا مى تانست از برنامه هاى باطلى كه برشمردم ، در ميان مردم اجرا مى كرد.
(اما با همه مشروعيتى كه براى جنگيدن با آنها قايل بودم ) شتاب نكردم و بى مقدمه بر آنها يورش نبردم بلكه تا آنجا كه ممكن بود كار را به تاءخير انداختم . واسطه ها فرستادم . خود به سوى آنها سفر كردم . تهديد كردم . عذرشان را پذيرفتم ، هر چه از من خواستند قبول كردم و وعده انجام دادن آن را دادم . و حتى آنچه كه آنها نخواستند خود پيشنهاد كردم و ... اما افسوس كه آنها جز جنگ هواى ديگرى در سر نداشتند. بناچار با ايشان جنگيدم و خداوند آنچنان كه خود مى خواست كار من و آنان را پايان داد. و آنچه بر ما رفت همو شاهد و گواه است .
قال على (ع ): ... فوقفت من امرهم على اثنتين كلتاهما فى محله المكروه ؛ ممن ان كففت لم يرجع و لم يعقل و ان اقمت كنت قدصرت الى التى كرهت . فقدمت الحجه بالاعذار و الانذار و دعوت المراه الى الرجوع الى بيتها و القوم الذين حملوها على الوفا بببيعتهم لى و الترك ليقضهم عهد الله عزوجل لى ، و اعطيتهم من نفسى كل الذى قدت عليه و ناظرت بعضهم فرجع و ذكرت فذكر.
ثم اقبلت على الناس بمثل ذلك فلم يزدادوا الا جهلا و تماديا و غيا، فلما ابوا الا هى ركبتها منهم فكانت عليهم الدبره و بهم الهزيمه ، و لهم الحسره و فيهم الفنا و القتل .
و حملت نفسى على التى لم اجد منها بدا، و لم يسعنى اذ فعلت ذلك و اظهرته اخرا مقل الذى وسعنى منه اولا من الاغضا و الامساك و رايتنى ان امسكت كنت معينا لهم على بامساكى على ما صاروا اليه و طمعوا فيه من تناول الاطراف و سفك الدما و قتل ارعيه و تحكيم النسا النواقص العقول والحظوظ على كل حال كعاده بنى الاصفر و من مضى من ملوك سبا و الامم الخاليه ، فاصير الى ما كرهت اولا و اخرا و قد اهملت المراه و جندها يفعلون ما وصفت بين الفريقين من الناس .
و لم اهجم على الامر الا بعد ما قدمت و اخرت و تانيت و راجعت و ارسلت و سافرت و شافهت اعذرت و انذرت و اعطيت القوم كل شى التمسوه منى بعد عرضت عليهم كل شى لم يلتمسوه فلما ابوا الا تلك ، اقدمت عليها فبلغ الله بى و بهم ما اراد و كان لى عليهم بما كان منى اليهم شهيدا.(334)
قاسطين 
داستان حكمت و نبرد با معاويه ، اين فرزند هند جگرخوار و (برده ) آزاد شده ! (از معدود مواردى بود كه خداوند بزرگ ، ايمان و توانايى مرا بدان وسيله آزمود).
از روزى كه محمد به رسالت مبعوث گشت ، معاويه به دشمنى و خصومت با او و ساير مؤ منان پرداخت تا زمانى كه به لصف خدا و به زور شمشير مسلمانان ، دروازه هاى شهر مكه گشوده گشت . همانروز از معاويه و پدرش ، بيعت و پيمان وفادارى و فرمانبردارى براى من گرفته شد و در فرصتهاى ديگر نيز تا سه نوبت همان پيمان تاءكيد و تجديد شد.
پدرش (ابوسفيان ) نخستين كسى بود كه در گذشته (پس از رحلت پيامبر خدا(ص )) بر من به عنوان اميرالمومنين سلام كرد. و همو بود كه بارها مرا تشويق و ترغيب مى كرد كه كه به پاخيزم و حق خود را از خلفاى پيشين بستانم . در هر فرصت كه ديدارى دست مى داد، او تجديد بيعت و اظهار وفادارى مى نمود.
... معاويه كه به خلافت دل بسته بود و در سر انديشه آن را مى پروراند، همين كه دانست من به عنوان خليفه مسلمين شناخته شده ام و حق از دست رفته به جاى خويش بازگشته است از اينكه به آرزوى ديرينه اش ‍ (خلافت ) دست يابد و بر دين خدا كه امانتى است نزد ما، حاكم گردد، ماءيوس گشت ، روى به عمرو بن عاص آورد و به او پيوسته و تا توانست از او دلجويى كرد و از خود شادمانش ساخت و سرزمين پهناور مصر را طعمه او كرد در صورتى كه چنين حقى نداشت .
اگر درهمى بيش از سهم مسلمانان برداشت مى كرد حرام بود، و متصدى اموال نيز حق نداشت بيش از سهم مجاز، به او برساند.
مهاويه به دستيارى رفيق خود، شهرهاى اسلامى را يكى پس از ديگرى دستخوش تعدى و تجاوز ساخت . براى آنان كه دست او را به بيعت فشرده بودند، اسباب آسايش و رفاه فراهم ساخت و كسانى كه امتناع نمودند محروم ساخت و يا به تبعيد فرستاد.
سپس در حالى كه پيمان خود را شكسته بود، دست تعدى به اطراف و نواحى قلمرو اسلامى از شرق و غرب دراز كرد و اخبار شرارتهاى او پى در پى به من مى رسيد.
قال على (ع ): ... فتحكيمهم الحكمين و محاربه ابن اكله الاكباد و هو طليق ابن طليق معاندلله عزوجل و لرسوله و المومنين منذ بعث الله محمدا الى ان فتح الله عليه مكه عنوه فاخذت بيعته نو بيعنه ابيه لى معه فى ذلك اليوم و فى ثلاثه مواطن بعده و ابوه بالامس اول من سلم على بامره الومنين و جعل يحثنى على النهوض فى اخذ حقى من الماضين قبلى و يجدد لى بيعته كلما اتانى .
و اعجب العب انه لما راى ربى تبارك و تعالى قد رد الى حقى و اقره فى معدنه و انقطع طمعه ان يصير فى دين الله رابعاً(335) و فى امانه حملناها حاكماً؛ كر على العاصى بن العاص فاستماله فمال اليه ! ثم اقبل به بعد ان اطمعه (336) مصر و حرام عليه ان ياخذ من الفى دون قسمه درهما و حرام على الراعى ايصال درهم اليه فوق حقه فاقبل يخبط البالد بالظلم و يطاها بالغشم فمن بايعه ارضاه و من خالفه ناواه . ثم توجه الى ناكثا علينا مغيرا فى البلاد شرقا و غربا و يمينا و شمالا و الانبا تاتينى و الاخبار ترد على بذلك ....(337)

پيشنهاد 
در اين ميان ، مرد يك چشم ثقفى (مغيره بن شعبه ) نزد من آمد و پيشنهاد كرد كه : (براى خاموشى آتشى كه معاويه برافروخته ، بهتر آن است كه ) وى را در محدوده شهرها و آباديهايى كه تحت نفوذ دارد، ابقا كنم (تا غايله فرو نشيند و امنيت بازگردد)!
اگر مى توانستم در پيشگاه خداوند عذرى بياورم و خود را از تبعات ظلم و فساد حكومتش تبرئه كنم ، البته اين پيشنهاد (مغيره ) را رد نكردم و آن را به شور گذاشتم .
با افرادى كه خيرخواه و دلسوز مردم و نسبت به خدا و رسولش متعهد بودند، مشورت كردم و از آنها خواستم تا در اين باره اظهار نظر كنند. (كه خوشبختانه ) آنها نيز با من هم راءى بودند و نظرشان درباره پسر هند جگرخوار، با من يكى بود.
آنها مرا بر حذر مى داشتند كه مبادا دست معاويه را در سرنوشت مردم باز بگذارم و خداوند ببيند كه من از گمراه كنندگان كمك گرفته ام و آنها را وسيله پيشرفت كار قرار داده ام ؟!
كسانى را نزد معاويه فرستادم (شايد از شرارت دست شويد) يك بار بجلى (جرير) را و بار ديگر اشعرى را، اما هر دو، دل به دنيا بستند و تابع هواى نفس شدند (و به او گرويدند) و وى را از خود شادمان ساختند.
هنگامى كه ديدم معاويه حرمتهاى الهى را پاس نمى دارد و از هتك آنها پروايى ندارد و بيش از دامنه شرارتهاى خود افزوده است ، به منظور جنگ و نبرد و كوتاه كردن دست او از اريكه قدرت با ياران رسول خدا(ص ) مشورت كردم ؛ يارانى كه صحنه جنگ بدر را آزموده بودند و كسانى كه در بيعت رضوان شركت جسته بودند (و مدال خشنودى خدا را بر سينه داشتند) و نيز با ديگر افراد شايسته ، به گفتگو پرداختم كه اتفاقاً همگى با من هم راءى بودند و بر جنگيدن با او توصيه و تاءكيد مى كردند.
من با يارانم آماده نبرد شديم . (اما پيشدستى نكردم ). از همه جا براى او نامه نوشتم و با ارسال نامه و با فرستادن نماينده از جانب خود، خواستم كه دست از آشوب بردارد و همچون ساير مردم با من بيعت كند.
اما او در پاسخ ، نامه هاى تحكم آميز نوشت و درباره من آرزوهايى كرده بود و شروطى را پيشنهاد داده بود كه نه خداوند و نه پيامبرش و نه هيچ يك از مسلمانان نمى پذيرفتند و از آن خشنود نمى شدند.
در يكى از نامه ها پيشنهاد كرده بود كه جمعى از نيكوترين اصحاب پبيغمبر را كه عمار بن ياسر جزو آنان بود به دست او بسپارم !
كجا مثل عمار پيدا مى شود؟! به خدا سوگند اگر پنج نفر گرد پيغمبر بوديم عمار ششمين بود و اگر چهار نفر بوديم ، عمار پنجمين بود.
معاويه در نامه اش از من خواسته بود كه چنين افرادى را (دست بسته ) تحويل او دهم تا وى با كشتن و به دار آويختن آنها، به خونخواهى ادعايى عثمان پردازد. در صورتى كه به خدا سوگند، او خود با دستيارى تنى چند از خاندانش خاندانى كه نفرين بر آنان در دفتر وحى ثبت است مردم را بر عثمان شوراندند (و سبب قتل او شدند).
و هنگامى كه من شرايط او را نپذيرفتم ، بر من يورش آورد و در دل ، به اين سركشى و ستمگرى نيز مى باليد.
شمارى از مردم حيوان صفت را كه نه داراى فهم و قدت تشخيص بودند و نه ديده حق بين داشتند نزد خود گرد آورد و امور را بر آنان مشتبه ساخت تا از او پيروى كردند. از مال دنيا چندان به آنان بخشيد تا به سوى او گرويدند.
(ما در برابر آنها ايستادگى كرديم و) با آنها به مبارزه پرداختيم و به حكميت و فرمان خداوند تن داديم .
اما معاويه در مقابل ، پاسخى جز سركشى و ستمگرى نداشت و ما (ناگزير) با او جنگيديم . خداوند نيز مانند هميشه كه ما را بر پيروزى بر دشمنان ، عادت داده بود، پيروزى را نصيب ما فرمود.
و پرچم رسول خدا كه همواره در گذشته وسيله نابودى حزب شيطان بود، آن روز نيز در دست ما بود. و معاويه پرچمهاى پدرش را كه من پيوسته در ركاب رسول خدا(ص ) با آنها جنگيده بودم ، در دست داشت .
قال على (ع ): ... فاتانى اعور ثقيف فاشار على ان اوليه البلاد التى هو بها لادرايه بما اوليه منها.
و فى الذى اشار به الراى فى امر الدنيا او وجدت عندالله عزوجل فى توليته لى مخرجا و اصبت لنفسى فى ذلك عذرا.
فاعلمت الراى فى ذلك و شاورت من اثق بنصيحته الله عزوجل و لرسوله و لى و للمومنين . فكان رايه فى ابن اكله الاكباد، كرايى : ينهانى عن توليته و حذرنى ان ادخل فى امر المسلمين يده و لم يكن الله ليرانى اتخذ المضلين عضدا.
فوجهت اليه اخا بجهله مره و اخا الاشعريين مره كلاهما ركن الى الدنيا و تابع هواه فيما ارضاه فلما رايته لم يزد فيما انتهك من محارم الله الا تماديا؛ شاورت من معى من اصحاب محمد البدريين و الذين ارتضى الله عزوجل امرهم و رضى عنهم بعد بيعتهم و غيرهم من صلحا المسلمين و التابعين ، فكل يوافق رايه رايى فى غزوع و محاربته و منعه مما نالت يده . و انى نهضت اليه باصحابى انفذ اليه من كل موضع كتبى و اوجه اليه رسلى ادعوه الى الرجوع عما هو فيه و الدخول فيما فيه الناس معى .
فكتب يتحكم على و يتمنى على الامانى و يشترط على شروطا لايرضاها الله عزوجل و رسوله و لا المسلون و يشترط فى بعضها ان ارفع اليه اقواما من اصحاب محمد ابرارا فيهم عمار بن ياسر و اين مثل عمار؟ و الله لقد رايتنا مع النبى ما يعدمنا خمسه ال مان سادسهم لا اربعه الا كان خامسهم اشترط دفعهم اليه ليقتلهم و يصلبهم و انتحل دم عثمان .
و لعمر الله ما الب على عثمان و لا جمع الناس على قتله الا هو و اشباهه من اهل بيته اغصان الشجره الملعونه فى القران فلما لم اجب الى ما اشترط من ذلك ، كر مستعليا فى نفسه بطغيانه و بغيه بحمير لاعقول لهم و لابصائر، فموه لهم امرا فاتبعوه ، و اعطاهم من الدنيا ما امالهم به اليه .
فناجرناهم و حاكمناهم الى الله عزوجل بعد الاغذار و الانذار فلما لم يزده ذلك الا تماديا و بغيا لقيناه بعاده الله التى عودناه من النصر على اعدائه و عدونا، و رايه رسول الله بايدينا لم يزل الله تبارك و تعالى يفل حزب الشيطان بها حتى افضى الموت اليه ... و هو معلم رايات ابيه التى لم ازل اقاتلها مع رسول الله فى كل الموطن .(338)

آخرين تلاش  
(پيكار صفين لحظه هاى پايان خود را سپرى مى كرد) و معاويه با مرگ فاصله چندانى نداشت و براى او چاره اى جز فرار باقى نمانده بود از اين رو بر اسب خود جهيد و پرچم خود را سرنگون كرد و در كار خود درمانده بود كه چه تدبيرى انديشد؟!
از فرزند عاص يارى خواست و از راءى او جويا شد. عمرو عاص نظر داد كه قرآنها را بيرون آورند و بر فراز پرچمها نصب كنند و مردم را به فرمانى كه كتاب خدا بر آن گوياست ، فراخوانند و اضافه كرد: اى فرزند ابوطالب و پيروانش از آن جا كه افرادى پايبند و شايستگانى پر مهرند، و در ابتدا نيز تو را به كتاب خدا فراخوانده و بر حكم آن دعوت نموده اند، اكنون هم از اين پيشنهاد خشنود گشته و آن را خواهند پذيرفت !.
براى معاويه كه راهى جز فرار و يا كشته شدن باقى نمانده بود، اجراى اين ترفند فرصتى بود كه امكان زنده ماندن او را فراهم مى ساخت .
قرآن ها بر فراز نيزه ها بالا رفت و معاويه به خيال خود مردم را به تسليم فرمان خدا و پيروى از كتاب خدا دعوت نمود!
شمارى از نيكان يارانم شربت شهادت نوشيدند و عده بيشمارى هم (از ديدن مصاحف و شنيدن ياوه هاى معاويه ) فريب خوردند و بر حكم قرآن دل بستند! پنداشتند كه فرزند هند جگرخوار به آنچه گفته است وفا مى كند.
به آنها گفتم : اين مكر و نيرنگ است كه معاويه با دستيارى رفيقش بر پا ساخته ، و او بزودى بر آنچه گفته است پشت خواهد كرد.
اما آنها كه حرفهاى معاويه را گوش داده و ياوه هاى او را باور كرده بودند، همگى به نداى او پاسخ گفتند و سخن مرا هيچ انگاشتند و از فرمانم سرتافتند (و در برابرم ايستادند و گستاخانه گفتند): تو را چه پسند باشد و چه نباشد، خواسته باشى يا نخواسته باشى ، ما به جنگ ادامه نخواهيم داد و پيشنهاد معاويه را مى پذيريم !.
(پستى و رسوايى را) تا جايى رساندند كه (شنيدم ) برخى از آنان در ميان خود گفتند:
چنانچه على با ما همكارى نكند و همچنان بر ادامه جنگ پا فشارى نمايد، او را همانند عثمان مى كشيم و يا خود و خاندانش را تسليم معاويه مى كنيم !.
خدا مى داند، نهايت سعى و تلاش خود را به كار بردم و هر راهى كه به خاطرم مى رسيد پيمودم تا مگر بگذارند به راءى خود عمل كنم ، ولى نگذاشتند. از آنان فرصت خواستم تا به مقدر دوشيدن يك شتر و يا دويدن يك اسب به من مهلت دهند ولى نپذيرفتند؛ جز اين شيخ (مالك اشتر) و تنى چند از خانواده ام .
به خدا سوگند، آن روز چيزى كه مرا از اجراى برنامه روشن خود باز دارد، وجود نداشت ، جز اينكه ديدم هم اينك است كه اين دو نفر (حسن و حسين ) كشته شوند. اگر اين دو تن كشته مى شدند ادامه نسل پيامبر خدا(ص ) و تداوم سلاله آن حضرت در ميان امتش ، قطع مى گشت (در نتيجه امامت بر حق و وراثت معارف دين و قرآن از بين مى رفت ).
و باز ترسيدم كه عبدالله بن جعفر و محمد بن حنيفه كشته شوند. زيرا مى دانستم كه اين دو، فقط به خاطر من در اين جنگ شركت كرده اند. و گرنه خود را به خطر نمى انداختند. به اين جهت به خواسته مردم تن دادم و خدا نيز چنين خواسته بود.
همين كه شمشيرهاى خود را از آنان باز گرفتيم و (شعله جنگ خاموش شد) آنها به دلخواه خود در كارها داورى كردند و آنچه خود پسنديدند اختيار كردند، قرآنها را پشت سر انداختند و از دعوتى كه به حكم قرآن مى نمودند دست شستند.
من هرگز كسى را در دين خدا حكم قرار نمى دادم ، چون بدو هيچ ترديدى (آن روز) انتخاب حكم خطاى محض بد (چرا كه پيروزى در چند قدمى ما قرار داشت ) ولى خواسته مردم غير از اين بود؛ آنها جز بر حكميت و پايان بخشيدن به جنگ به چيزى راضى نمى شدند.
(من كه در چنگال جهل و نادانى يارانم گرفتار شده بودم ) خواستم تا دست كم كسى از خويشان خود و يا فردى كه عقل و هوش او را آزموده بودم و به تعهد و خيرخواهى و دلسوزى او اطمينان داشتم ، به عنوان حكم و داور معرفى نمايم . اما هر كه را پيشنهاد كردم ، معاويه نپذيرفت و هر مطلب حقى را كه عنوان مى كردم ، او روى گرداند و ما را به بيراهه مى كشاند. (بدبختانه ) اينها همه بدان سبب بود كه معاويه از حمايت و پشتيبانى افراد من سود مى جست !!
براى من راهى جز تسليم و پذيرش باقى نمانده بود؛ به خدا شكايت بردم و از آنها بيزارى جستم و انتخاب را به خودشان واگذاشتم .(339) آنها مردى را برگزيدند و عمرو عاص او را چنان به بازى گرفت و فريب داد كه (كوس ‍ رسواييش همه جا به صدا درآمد) و اخبار آن شرق و غرب عالم را بپر ساخت . (جالب اينكه ) فريب خورده (ابو موسى ) از حكميت خود اظهار پشيمانى مى نمود!
قال على (ع ): ... فلم يجد (معاويه ) من الموت منجى الا الهرب ، فركب فرسه و قلب رايته لايدرى كيف يحتال ؟ فاستعان براى ابن العاص فاشار اليه : ابن ابى طالب و جزبه اهل بصائر و رحمه و تقيا(340) و قد دعوك الى كتاب الله اولا و هم محيبوك اليه اخرا، فاطاعه فيما اشار به عليه اذ راى انه لامنجى له من القتل او الهرب غيره ، فرفع المصاحف يدعو الى بزعمه .
فمالت الى المصاحف قلوب من اصحابى بعد فنا خيارهم و جهدهم فى جهاد اعدا الله و اعدائهم على بصائرهم عظنوا ان ابن اكله الاكباد له الوفا بما دعا اليه فاصغوا الى دعوته و اقبلوا باجمعهم فى اجابته ، فاعلتهم ان ذلك منه مكر و من ابن العاص معه و انهما الى انكث اقرب منهما الى الوفا، فلم يقبلوا قولى و ل يطيعوا امرى و ابوا الا اجابته ، كرهت ام هويت ، شئت او ابيت ، حتى اخذ بعضهم يقول لبعض : ان لم يفعل فالحقوه بابن عفان و ادفعوه الى ابن هند برمته
!
فجهدت علم الله جهدى و لم ادع غايه فى نفسى الا بلغتها فى ان يخلونى و رايى ، فلم يفعلوا، و راودتهم على الصبر على مقدار فواق الناقه او ركضه الفرس فلم يجيبوا ما خلا هذا الشيخ و اما بيده الى الاشتر و عصبه من اهل بيتى ، فو الله ما منعنى ان امضى على بصيرتى الا مخافه ان يقتل هذان و اما بيده الى الحسن و الحسين فينقطع نسل رسول الله (ص ) و ذرته من امته و مخافه ان يقتل هذا و هذا و اوما بيده الى عبدالله بن جعفر و محمد بن الحنيفه فانى اعلم لولا مكانى لم يقفا ذلك الوقف فلذلك صبرت على ما اراد القوم مع ما سبق فيه من علم الله عزوجل .
فلما ان رفعنا عن القوم سيوفنا، تحكموا فى الامور و تخيروا الاحكام و الارا و تركوا المصاحف و ما دعو اليه من حكم القرآن ، و ما كنت احكم فى دين الله احدا اذ كان التحكيم فى ذلك الخطا الذى لاشك فيه و لاامترا، فلما الوا الا ذلك اردت ان احكم رجلا من اهل بيتى او رجلا ممن ارضى رايه و عقله و اثق بنصحته و مودته و دينه و اقبلت لااسمى احدا امتنع منه ابن هندو لاادعوه الى شى من الحق الا ادبر عنه و اقبل ابن هند يسومنا عسفا و ما ذلك الا باتباع اصحابى له على ذاك فلما ابوا الا غلبتى على التحكيم تبرات الى الله عزوجل منهم و فوضت ذلك اليهم فقلدوه امرا فخدعه ابن العاص ‍ خديعه ظهرت فى شرق الارض و غربها و اظهر المخدوع عليها ندما!(341)

next page

fehrest page

back page