خاطرات امير مومنان
شعبان خان صنمى (صبورى )
- ۴ -
از عبادت او
1 بسترش عبايى بو و بالشش پوستى كه درونش ليف خرما بود، شبى بسترش را تغيير داده و
آن را دو لايه و آسوده تر قرار دادند. چون صبح شد فرمود:
نرمى فراش امشب مرا از نافله شب بازداشت ، و دستور داد آن را يك رويه كردند.
2 وقتى به نماز مى ايستاد، از شدت خوف و اندوه كثرت گريه ، صدايى چون جوشيدن ديگى
كه بر آتش نهاده باشند، از سينه و درونش شنيده مى شد. و اين در حالى بود كه از عقاب
الهى ايمن بود (و برات رهايى از عذاب در حق وى صادر گشته بود). او با اين كار مى
خواست بر مراتب خشوع و تواضع خود، در پيشگاه الهى بيفزايد و براى ديگران پيشوا و
راهنمايى نمونه باشد.
ده سال تمام روى انگشتان پا به نماز ايستاد چندان كه پاهايش ورم كرد. و رخساره اش
به زردى گراييد.
شبها را تماماً به احيا و بيدارى مى گذرانيد تا جايى كه پروردگار خويش را به عتاب
واداشت : (طه ما انزلنا عليك القرآن لتشقى ).(140)
ما قرآن را بر تو فرو نفرستاديم تا خود را به زحمت اندازى بلكه
براى سعادت و رستگارى تو فرو فرستاديم .
گاه اتفاق مى افتاد كه آن حضرت در اثر كثرت گريه ، به حال غشوه و بيهوشى مى افتاد.
يك بار به او گفتند: اى فرستاده خدا! مگر نه اين است كه گناهان گذشته و آينده شما
را بخشوده اند؟ (پس چه جاى حزن و اندوه ؟!) فرمود: درست است . اما آيا سزاوار است
كه من بنده سپاسگزارى نباشم ؟!.
3 در دهه آخر ماه مبارك رمضان بكلى بستر خواب را بر مى چيد و كمرش را محكم ، براى
عبادت خدا مى بست . چون شب بيست و سوم (شبى كه به احتمال زياد شب قدر است ) فرا مى
رسيد اهل بيت خود را نيز بيدار نگه مى داشت و به صورت هر كدام كه خواب بر او غلبه
مى كرد آب مى پاشيد. (دخترش ) فاطمه زهرا نيز چنين مى كرد. هيچ يك از اهل خانه اش
را نمى گذاشت كه در آن شب بخوابند براى اينكه خوابشان نگيرد، غذاى كمترى به آنان مى
داد. و از آنان مى خواست (تا با خوابيدن در روز) خود را براى
شب زنده دارى آماده كنند و مى فرمود: محروم كسى است كه
از خير اين شب بى بهره بماند.
1 قال على (ع ): كان فراش عباءه و كانت مرفقته ادما حشوها ليف
فثنيت لخ ذات ليله فلم اصبح قال : لقد منعنى الفراش الليله الصلاه ، فامر ان يجعل
بطاق واحد.(141)
2 انه كان اذا قام الى الصلاه سمع لصدره و جوفه ازير كازير المرجل على الاثافى من
شده البكا، و قد آمنه الله عزوجل من عقابه فاراد ان يتخضع لربه ببكائه ، و يكون
اماما لمن اقتدى به و لقد قام عشر سنين على اطراف اصبعه حتى تورمت قدماه و اصفر و
جهه ، يقوم الليل اجمع حتى عوتب فى ذلك فقال الله (عزوجل ): (طه ما انزلنا عليك
القرآن لتشقى ) بل لتسعد به ، و لقد كان يبكى حتى يغشى عليه ، فقيل له : يا رسول
الله (ص )! اليس الله عزوجل قد غفر لك ما تقدم من ذنبك و ما تاخر؟ قال : بلى افلا
اكون عبدا شكورا؟!(142)
3 ان رسول الله (ص ) كان يطوى فراشه و يشد مئزره فى العشر الاواخر من شهر رمضان و
كان يوقظ اهله ليله ثلاث و عشرين و كان يرش وجوه النيام بالما فى تلك الليله ، و
كانت فاطمع لاتدع احدا من اهلها ينام تلك الليله و تداويهم بقله الطعام و تتاهب لها
من النهار و تقول : محروم من حرم خيرها.(143)
خوراك مسموم
بسيار مى شد كه حضرت درختى را صدا مى زد و درخت به نداى او پاسخ مى داد و از وى
اطاعت مى كرد.
بسيارى از حيوانات با او سخن مى گفتند، حتى حيوانات درنده به نبوت او گواهى مى
دادند و بعضى از آنها حاضران را از سرپيچى دستورهاى او برحذر مى داشتند:
هنگامى كه شهر طائف در محاصره رسول خدا(ص ) و نيروهاى اسلام قرار گرفت ، يهوديان به
بهانه پذيرايى از پيامبر خدا(ص ) گوسفندى ذبح كردند و آن را پوست كندند و بخوبى
برشته ساختند، و آنگاه به زهرش بيالودند و نزد حضرت فرستادند.
به قدرت خدا، گوسفند پخته شده به سخن در آمد و گفت : اى فرستاده خدا! از گوشت من
نخور كه مرا آلوده و زهرآگين كرده اند.
اگر آن حيوان در حال حيات خود با حضرت سخن مى گفت ، خود بزرگترين حجت و آشكارترين
دليل عليه منكران نبوت او به شمار مى رفت ، چه رسد كه حيوانى پس از ذبح و طبخ به
سخن در آيد و با حضرتش تكلم نمايد؟!
قال على (ع ): ان النبى نزل بالطائف و حاصر اهلها بعثوا اليه
بشاه مسلوخه مطليه بسم فنطق الذراع منها فقالت : يا رسول الله (ص ): لا تاكلنى فانى
مسمومه ، فل كلمه البهيمه و هى حيه لكانت من اعظم حجج الله عزوجل على المنكرين
لنبوته ، فكيف و قد كلمته من بعد ذبح و سلخ و شى ؟! او لقد كان يدعو بالشجره فتجيبه
و تكلمه البهيمه و تكلمه السباع و تشهد له بالنبوه و تحذرهم عصيانه ....(144)
شفاعت كبرى
فرشته اى بر رسول خدا(ص ) فرود آمد كه پيش از آن روز به زمين نيامده بود. اين
نخستين بار بود كه ميكائيل فرشته مقرب الهى با پيامى (بس بزرگ ) براى شخص رسول اكرم
به زمين مى آمد؛ پيام اين بود:
محمد! اگر بخواهى همچون پادشاهان غرق در نعمت زندگى كنى ،
اينها كليدهاى گنجهاى زمين است كه (هم اينك ) تسليم شماست . و كوهها در حالى كه به
تلهايى از طلا و نقره تبديل گشته اند در اختيار تو خواهد بود. (اين را هم اضافه كنم
كه ) اين انتخاب ذره اى از بهره و اندوخته ات در سراى ديگر نخواها كاست .
پيامبر خدا(ص ) اشاره اى به جبرئيل كه دوست و همراز وى در ميان فرشتگان بود كردند،
جبرئيل به آن حضرت فهماند كه در پاسخ ميكائيل بهتر آن است كه تواضع و فروتنى كند.
آنگاه رسول خدا(ص ) در پاسخ ميكائيل فرمود:
ترجيح مى دهم چونان بنده اى متواضع زندگى كنم و يك روز طعام
خورم و دو روز گرسنگى كشم تا به برادران خود از انبياى گذشته ملحق گردم .
خداوند هم با اعطاى مقام شفاعت كبرى و سقايت حوض كوثر از حضرتش قدردانى كرد.
قال على (ع ):... انه هبط اليه ملك لم يهبط الى الارض قبله و
هو ميكائيل ، فقاله : يا محمد! عش ملكا منعما و هذه مفاتيح خزائن الارض معك و
تسير معك جبالها ذهبا و فضه لايقص لك فيما ادخر لك فى الاخره شى فاوما الى جبرئيل و
كان خليله من الملائكه فارشار اليه ان تواشع . فقال : بل اعيش نبيا عبدا آكل يوما و
لا اكل يومين و الحق باخوانى من الانبيا من قبلى فزاده الله تعالى الكوثر و اعطاه
الشفاعه ....(145)
مرگ نجاشى
وقتى جبرئيل بر پيامبر خدا فرود آمد و خبر مرگ نجاشى (پادشاه حبشه ) را به وى ابلاغ
كرد، رسول خدا از شدت اندوه گريستو به اصحاب خود فرمود:
برادر شما اصحمه (نجاشى ) در گذشته است . سپس خود به
جبانه
(صحرا يا گورستان ) تشريف برد و از همانجا بر او نماز گزارد، و هفت تكبير گفت .
خداوند همه بلنديهاى زمين را در برابر ديدگان او پست و هموار ساخت تا جنازه نجاشى
را كه در حبشه بود، به چشم ديد.
ععن على قال : ان رسول الله (ص ) لما اتاه جبرئيل بنعى
النجاشى ، بكى بكا حزين عليه و قال : ان اخاكم اصحمه (و هو اسم النجاشى ) مات ثم
خرج الى الجبانه و صلى عليه و كبر سبعا فخفض الله له كل مرتفع حتى راى جنازته و هو
بالحبشه .(146)
زندانى
... اموات با او به سخن مى نشستند و به ساخت شريفش دست حاجت دراز مى كردند و از
آنچه بيم داشتند، بدو پناه مى بردند:
يك روز، پس از آنكه با اصحاب خود نماز گزارد، فرمود:
آيا در اينجاكسى از تيره بنى نجار
هست ؟ هم اينك شخصى از اين قبيله جلو در بهشت زندانى گشته است و به وى اجازه ورود
نداده اند؛ زيرا به فلان شخص يهودى سه درهم بدهى دارد. با آنكه مديون ، در
راه خدا كشته شده بود.
قال على (ع ):... و لقد كلمه الموتى من بعد موتهم و استغاثوه
مما خافوا تبعته و لقد صلى باصحابه ذات فقال : ما هاهنا من بنى
النجار احد و صاحبهم محتبس على باب الجنه بثلاثه دراهم لفلان اليهودى و كان
شهيدا؟(147)
فصل سوم : از همسر و فرزندان
خواستگارى
آغاز
روزى خدمتكارم از من پرسيد: آيا از خواستگارى فاطمه خبر دارى ؟ گفتم : نه .(148)
گفت : كسانى وى را از پدرش خواسته اند. اما تعجب است كه پا پيش نمى گذارى و فاطمه
را از رسول خدا(ص ) نمى خواهى ؟!
گفتم : من چيزى ندارم كه با آن تشكيل خانواده دهم .
گفت : اگر تو نزد رسول خدا(ص ) شوى (من مطمئنم كه ) فاطمه را به تو تزويج خواهد
كرد.
به خدا سوگند، آن كنيز، چندان در گوش من خواند تا جراءت اقدام را در من پديد آورد.
و مرا وادار ساخت كه نزد رسول خدا(ص ) بروم .
قال على : خطبت فاطمه الى رسول الله (ص ) فقالت لى مولاه : هل
علمت ان فاطمه قد خطبت الى رسول الله (ص ) ؟
قلت : لا .
قالت : فقد خطبت ، فما يمنعك ان تاتى رسول الله (ص ) فيزوجك ؟ فقلت و عندى شى
اتزويج به ؟ قالت : انك ان جئت الى رسول الله (ص ) زوجك . فوالله ما زالت ترجينى
....(149)
كابين
... هنگامى كه براى خواستگارى فاطمه رفتم ، مجذوب حشمت و حرمت رسول خدا(ص ) شدم و
خاموش در برابر او نشستم ؛ بخدا قسم ، كلمه اى بر زبانم جارى نشد.
رسول خدا(ص ) كه چينن ديد پرسيد: چه مى خواهى ؟ آيا حاجتى دارى ؟
من همچنان خاموش ماندم و چيزى نگفتم . دوباره پرسيد، و من باز ساكت بودم . تا اينكه
براى بار سوم گفت : شايد براى خواستگارى فاطمه آمده اى )؟
گفتم : آرى ، فرمود: آيا جيزى دراى كه آن را كابين زهرا سازى
؟
گفتم : نه ، يا رسول الله (ص ).
فرمود: زرهى را كه به تو داده بودم ، چه كردى ؟
گفتم : دارم ، اما چندان ارزشى ندارد و بيش از چهار صد درهم بها ندارد.
فرمود: همان را كابين فاطمه قرار بده و بهايش را نزد من بفرست .
قال على (ع ):... حتى دخلت على رسول الله (ص ) و كانت له
جلاله و هيبه فلما قعدت بين يديه افحمت فو الله ما استطعت ان اتكلم .
فقال : ما جا بك ؟ الك حاجه ؟ فسكت .
فقال : لعلك حئت تخطب فاطمه ؟ فلت : نعم ، قال : فهل عندك من شى تستحلها به ؟
قلت : لا و الله يا رسول الله (ص )! فقال : ما فعلت الدرع التى سلحتكها؟ فقلت :
عندى و الذى نفسى بيده انها لحطيميه ، ما ثمنها الا اربعماثه درهم .
قال : قد زوجتكها، فابعث فانها كانت لصداق بنت رسول الله (ص ).(150)
جهاز مختصر
... من برخاستم و زره را فروختم و پول آن را به خدمت آوردم و در دامنش ريختم .
حضرت از من نپرسيد كه چند درهم است و من نيز چيزى نگفتم . سپس بلال را صدا زد و
مشتى از آن درهمها را به او داد و فرمود: با اين پول براى فاطمه عطريات تهيه كن .
بعد با هر دو دست خود مشتى را برگرفتو به ابوبكر داد و فرمود: از لباس و اثاث منزل
آنچه مورد نياز است خريدارى كن . عمار ياسر و تنى چند از اصحاب را هم همراه او
روانه كرد. آنها وارد بازار شدند و هر يك چيزى زا مى پسنديد و ضرورى مى دانست ، به
ابوبكر نشان مى داد و با موافقت او مى خريد. از چيزهايى كه آن روز خريدند:
پيراهنى به بهاى هفت درهم و جارقدى به چهار درهم ، قطيفه مشكى بافت خيبر، تخت خوابى
بافته از برگ خرما. دو تشك كه از كتان مصرى رويه شده بود كه يكى از ليف خرما و
ديگرى را از پشم گوسفند پر كرده بودند. چهار بالش از چرم طائف كه از علف
اذخر (گياه مخصوصى است در مكه ) پر شده بود. و پرده اى
پبشمين و يك قطعه حصير، بافت هجر (مركز بحرين آن زمان ) و آسياب دستى و كاسه اى
براى دوشيدن شير و مشمى براى آب و ابريقى قير اندود و سبويى بزرگ و سيز رنگ و
تعدادى كوزه گلى .
اشياء خريدارى شده را نزد رسول الله (ص ) آوردند. حضرت همين طور كه جهاز دخترش را
مى ديد و آن ها را بررسى و ورنداز مى نمود گفت : خدا به اهل
بيت بركت دهد.
قال على (ع ):... قال رسول الله (ص ) قم فبع الدرع ، فقمت
فبعته و اخذت الثمن و دخلت على رسول الله (ص ) فسكبت الدرهم فى ححره فلم يسالنى كم
هى ؟ و لا انا اخبرته ، ثم قبض قبضه و دعا بلالا فاعطاه فقال : ابتعغ لفاطمه طيبا،
ثم قبض رسول الله (ص ) من الدراهم بكلتا يديه فاعطاه ابابكر و قال :
ابتع لفاطمه ما يصلحها من ثياب و اثاث البيت و اردفه بعمار بن ياسر و بعده
من اصحابه . فحضروا السوق فكانوا يعترضون الشى مما يصلح فلا يشترونه حتى يعرضوه على
ابى بكر فان استصلحه اشتروه .
فكان مما اشتروه : قميص بسبعه دراهم و خمار باربعه دراهم و قطيفه سودا خيبريه و
سرير مزمل بشريط و فراشين من خيش مصر حشو احدهما ليف و حشو الاخر من صوف و اربع
مرافق من ادم الطائف حشوها اذخر و ستر من صوف و حصير هجرى و رحى لليد و مخضب من
نحاس و سقا من ادم و قعب للبن و شن للما و مطهره مزفته و جره خضرا و كيزان خزف .
حتى اذا استكمل الشرا حمل ابوبكر بعض المتاع و حمل اصحاب رسول الله (ص ) الذين
كانوا معه الباقى فلما عرض المتاع على رسول الله (ص ) جعل يقلبه بيده و يقول :
بارك الله الاهل البيت .(151)
جشن عروسى
يك ماه گذشت و من هر صبح و شام به مسجد مى رفتم و با پيامبر خدا(ص ) نماز مى گزاردم
و به منزل باز مى گشتم . اما در اين مدت صحبتى از فاطمه به ميان نيامد. تا اينكه
همسران رسول خدا(ص ) به من گفتند: آيا نمى خواهى كه ما با رسول
خدا(ص ) سخن بگوييم و درباره انتقال زهرا به خانه شوهر، با حضرتش گفتگو كنيم
؟
گفتم : آرى چنين كنيد.
آنها نزد پيامبر خدا(ص ) رفتند، و از آن ميان ام ايمن
گفت : اى فرستاده خدا! اگر خديجه زنده بود چشمانش به جشن عروسى
فاطمه روشن مى شد. چه خوب است شما فاطمه را به خانه شوهر بفرستيد تا هم ديده زهرا
به جمال شويش روشن گردد و سر و سامانى بگيرد و هم ما از اين پيوند فرخنده شادمان
گرديم ؟ اتفاقا على هم چنين خواسته است .
پيغمبر فرمود: پس چرا على چيزى نگفت ؟ ما منتظر بوديم تا او خود همسرش را بخواهد.
من گفتم : اى رسول خدا(ص )! شرم مانع من بود.
پس رو به زنان خود كرد و فرمود: چه كسانى اينجا حاضرند؟
ام سلمه گفت : من و زينب و فلانى و فلانى ...
فرمود: پس هم اكنون حجره اى براى دختر و پسر عمويم آماده كنيد. ام سلمه پرسيد: كدام
حجره ؟ فرمود: حجره خودت مناسبتر است . به زنها هم فرمود كه برخيزند و مقدمات جشن
عروسى را آماده كنند.
قال على (ع ):... فاقمت قعد ذلك شهرا اصلى مع رسول الله (ص )
و ارجع الى منزلى و لا اذكر شيئا من امر فاطمه ثم قلن ازواج رسول الله (ص ) الا
نطلب لك من رسول الله (ص ) دخول فاطمه عليك ؟ فقلت افعلن ، فدخلن عليه فقالت
ام ايمن : يا رسول الله (ص )! لو ان خديجه باقيه لقرت عينها بزفاف فاطمه و
ان عليا يريد اهله ، فقر عين فاطمه ببعلها و اجمع شملها و قر عيوننا بذلك .
فقال : فما بال على لايطلب منى زوجته ؟ فقد كنا نتوقع ذلك منه ...
فقلت : الحياه يمنعنى يا رسول الله (ص ) .
فالتفت الى النسا فقال : من ههنا؟ فقالت ام سلمه : انا ام سلمه و هذه زينب و هذه
فلانه و فلانه ، فقال رسول الله (ص ) هيئوا لابنتى و ابن عمى فى حجرى بيتا.
فقالت ام سلمه : فى الى حجره يا رسول الله (ص )؟ فقال رسول الله (ص ): فى حجرتك و
امر نساه ان يزين و يصلحن من شانها....(152)
عطر ويژه
ام سلمه نزد فاطمه رفت از وى پرسيد: آيا از عطريات و
بوى خوش چيزى اندوخته دارى ؟
فرمود: آرى ، سپس برخاست و رفت و با خود شيشه اى همراه آورد و قدرى از محتواى آن را
در كف دست ام سلمه ريخت . ام سلمه گفت : بوى خوشى از آن استشمام كردم كه هرگز مانند
آن نبوييده بودم . از فاطمه پرسيدم : اين بوى خوش را از كجا تهيه كردى ؟
فرمود: هنگامى كه دحيه كلبى به
ديدار پدرم مى آمد، پدرم مى فرمود: زير اندزى براى عموى خود بگسترم ،
دحيه بر آن مى نشست و چون برمى خاست از لباسهايش چيزى فرو مى ريخت و من به
امر پدرم آنها را جمع كرده و درون اين شيشه نگهدارى مى نمودم .
(بعدها) اين جهت را از رسول خدا پرسيدم ، فرمود: او دحيه كلبى نبود، بلكه جبرئيل بو
كه شبيه او به ديدارم مى آمد. و آنچه از بالهاى او فرو مى ريخت ، عنبر بود.
قال على (ع ):... قالت ام سلمه : فسالت فاطمه ، هل عندك طيب ادخر تيه لنفسك ؟ قالت
: نعم ، فاتت بقاروره فسكبت منها فى راحتى فشممت منها رائحه ما شمت مثلها قط، فقلت
: ما هذا؟ فقالت : كان دحيه الكلبى يدخل على رسول الله (ص ) فيقول لى يا فاطمه ؟
هات الوساده فاطر حيها لعمك فاطرح له الوساده فيجلس
عليها، فاذات نهض سقط من بين ثيابه شى فيامرنى بجعه ، فسال على رسول الله (ص ) عن
ذلك ، فقال : هو عنبر يسقط من اجنحه جبرئيل .(153)
وليمه
(شبى كه مى خواستند عروس را به خانه شويش ببرند پيامبر خدا(ص ) فرمود:)
على ! براى همسرت وليمه اى نيكو فراهم كن . سپس فرمود: گوشت و
نان نزد ما هست ، شما فقط روغن وخرما تهيه كنيد.
من روغن و خرما تهيه كردم و حضرت هم گوسفندى به همراه نان فراوان فرستاد و خود نيز
آستينها را بالا زد و با دست مبارك خرماها را از ميان مى شكافت و (پس از جدا كردن
هسته ) آنها را درون روغن مى ريخت . هنگامى كه خوراك حيس
(غذايى آميخته از آرد و خرما و روغن ) آماده شد به من فرمود:
هر كه را مى خواهى دعوت كن .
قال على (ع ): ثم قال لى رسول الله (ص ): يا على ! اصنع لا
هلك طعاما فاضلا ثم قال : من عندنا اللحم و الخبز و عليك التمر و السمن .
فاشتريت تمرا و سمنا فحسر رسول الله (ص ) عن ذراعه و جعل يشدخ التمر فى السمن حتى
اتخذه حيسا و بعث الينا كبشا سمينا فذبح و خبز لنا خبز كثير، ثم قال لى رسول الله
(ص ): ادع من احببت ....(154)
ميهمانى
من به مسجد آمدم (تا كسانى را براى شركت در وليمه فاطمه دعوت كنم ) ديدم مسجد از
جمعيت موج مى زند. خواستم از آن ميان عده اى را به ميهمانى بخوانم و بقيه را
واگذارم اما از اين كار شرم كردم و تبعيض را روا ندانستم به ناچار بر بالاى بلندى
مسجد ايستادم و بانگ برداشتم كه : به ميهمانى وليمه فاطمه حاضر شويد.
مردم دسته دسته به راه افتادند. من از كثرت مردم و اندك بودن غذا خجالت كشيدم و
ترسيدم كه به كمبود غذا مواجه شوم . رسول خدا(ص ) متوجه نگرانى من شد و فرمود:
على ! من دعا مى كنم تا غذا با بركت شود.
شمار ميهمانان بيش از چهار هزار نفر بود كه به بركت دعاى پيغمبر همه از خوراكى و
نوشيدنى سير شدند و در حالى كه دعا گوى ما بودند، خانه را ترك كردند، و با اين همه
، چيزى از اصل غذا كاسته نشد. در پايان رسول گرامى كاسه هاى متعدد خواست و آنها را
از خوراكى انباشت و به خانه هاى همسران خويش فرستاد. سپس فرمود تا كاسه ديگرى
آوردند، آن را هم پر از غذا كرد و گفت :
اين ظرف هم از فاطمه و شويش باشد.
قال على (ع ):... فاتيت المسجد و هو مشحن بالصحابه فاحييت
(155)ان اشخص قوما و ادع ، ثم صعدت على ربوه هناك و ناديت : اجيبوا الى
وليمه فاطمه ، فاقبل الناس ارسالا، فاستحييت من كثره الناس و قله الطعم ، فعلم رسول
الله (ص ) ما تداخلنى ، فقال يا على ! انى سادعوا الله بالبركه ... فاكل القوم عن
آخرهم طعامى و شربوا شرابى و دعوا لى بالبركه و صدروا و هم اكثر من اربعه الاف رجل
و لم ينقص من الطعام شى ، ثم دعا رسول الله (ص ) باصحاف فملئت و وجه بها الى منازل
ازواجه ثم اخذ صحفه و جعل فيها طعاما و قال : هذا لفاطمه و
بعلها.(156)
زفاف
چون آفتاب غروب كرد، رسول خدا(ص ) به ام سلمه فرمود كه
فاطمه را نزد او بياورد. ام سلمه ، فاطمه را در حالى كه پيراهنش بر زمين كشيده مى
شد، آورد. (حجب و حياى او از پدر به حدى بو كه سراپا خيس گشته بود و) دانه هاى عرق
از چهره او بر زمين مى چكيد. چون نزديك پدر رسيد پاى وى بلغزيد (و بر زمين افتاد).
رسول خدا(ص ) فرمود: دخترم : خداوند تو را در دنيا و آخرت از
لغزش حفظ كند
همين كه در برابر پدر ايستاد، حضرت پرده از رخسار منورش برگرفت و دست او را در دست
شويش گذارد و گفت : خداوند پيوند تو را با دخت پيامبر مبارك
گرداند.
على ! فاطمه نيكو همسرى است ،
فاطمه ! على هم نيكو شوهرى است .
سپس فرمود: به اتاق خو رويد و منتظر من بمانيد.
قال على (ع ):... حتى اذا انصرفت الشمس للغروب قال رسول الله
(ص ): يا ام سلمه هلمى فاطمه فانطلقت فاتت بها و هى تسحب اذيالها و قد تثببت عرقا
حيا من رسول الله (ص ) فعثرت فقال رسول الله (ص ): اقالك الله العثره فى الدنيا و
الاخره . فلما وقفت بين يديه كشف الردا عن وجهها حتى راها على ثم اخذ يدها فوضعها
فى يد على و قال : بارك الله لك فى ابنه رسول الله (ص ) يا على ! نعم الزوجه فاطمه
، و يا فاطمه ! نعم البعل على ، انطلقا الى منزلكما و لاتحدثا امرا حتى اتيكما.(157)
دعا
من دست فاطمه را گرفتم و (به اتاق خود آوردم ) و در گوشه اى به انتظار رسول خدا(ص )
نشستيم . چشمان فاطمه از شرم بر زمين دوخته شده بود و من نيز از خجالت سر به زير
داشتم . ديرى نپاييد كه رسول خدا(ص ) تشريف آوردند و فاطمه را در كنار خود نشانيد.
سپس فرمود: فاطمه ! ظرف آبى بياور. فاطمه برخاست و ظرفى آب آورد و به دست پدر داد.
رسول كرامى قدرى از آن آب در دهان كرد و پس مزه مزه كردن آب را درون ظرف ريخت . سپس
از دخترش خواست تا نزديكتر رود. فاطمه چنين كرد و پيامبر اندكى از آب ميان سينه او
پاشيد. سپس مقدارى از همان آب بر پشت و شانه او پاشيد. آنگاه دست به نيايش گشود و
گفت : پروردگارا! اين دختر من است ، عزيزترين كس در ديده من ،
پروردگارا! و اين هم برادر من و محبوبترين خلق تو نزد من است ، خداوندا! او را ولى
و فرمانبر خود گردان و اهل او را بروى مبارك گردان ....
قال على (ع ):... فاخدت بيد فاطمه و انطلقت بها حتى جلست فى
جانب الصفه و جلست فى جانبها و هى مطرقه الى الارض حيا منى و انا مطرق الى الارض
حيا منها، ثم جا رسول الله (ص ) فقال : من ههنا؟ فقلنا: ادخل يا رسول الله (ص )
مرحبا بك زائرا و داخلا فدخل فاجلس فاطمه من جانبه ثم قال : يا فاطمه ايتينى بما
فقامت الى قعب فى البيت فملاته ما ثم اتته به فاخذ جرعه فتمضمض بها ثم مجها فى
القعب ثم صعب منها على راسها ثم قال اقبلى ، فلما اقبلت نضح منه بين ثدييها، ثم قال
: ادبى ، فادبرت فنضح منه بين كتفيها ثم قال : اللهم هذه ابنتى و احب الخلق الى ،
اللهم و خذا اخى و احب الخلق الى ، اللهم اجعله لك وليا و بك حفيا و بارك له فى
اهله ....(158)
نخستين ديدار
پس از آن سه روز گذشت و رسول خدا(ص ) به ديدن ما نيامد. چون بامداد روز چهارم
برآمد، حضرت تشريف آورد. ورود رسول خدا(ص ) مصادف شد با حضور
اسما بنت عميس ) در منزل ما. حضرت به اسما فرمود: تو اينجا چه مى كنى ؟ با اينكه در
خانه مرد هست چرا اينجا توقف كرده اى ؟ اسما گفت : پدر و مادرم فدايت ، دختر در شب
زفاف به حضور زنى كه بر حاجات او رسيدگى كند، نيازمند است . توقف من در اينجا از آن
رو بوده است كه اگر فاطمه را حاجتى دست داد او را يارى رسانم .
حضرت به او فرمود: خدا در دنيا و آخرت حاجات تو را بر آورده
سازد.
... آن روز روز سردى بود. من و فاطمه در بستر بوديم و چون گفتگوى حضرت را با اسما
(كه قهرا بيرون از اتاق بود) شنيديم ، خواستيم تا برخيزيم و بستر خود را جمع كنيم
كه صداى آن حضرت بلند شد و فرمود: شما را به پاس حقى كه بر
عهده تان دارم ، سوگند مى دهم كه از جاى خود برنخيزيد تا من نيز به شما بپيوندم
.
ما اطاعت كرديم و به حال خود بازگشتيم و پيامبر خدا(ص ) داخل شد و بالاى سر ما نشست
و پاهاى سرد خود را در ميان عبا كرد. پاى راستش را من به آغوش گرفتم و پاى ديگر را
فاطمه به سينه چسباند... پس از گذشت لحظاتى كه بدن مبارك او گرم شد، فرمود:
على ! كوزه آبى بياور. چون آوردم ... آياتى چند از قرآن بر آن خواند و سپس فرمود:
على ! اندكى از اين آب بنوش و مقدراى هم باقى بگذار. پس از آشاميدن ، حضرت باقى
مانده آب را گرفت بر سر و سينه من پاشيد و گفت : خدا همه رجس و
پليدى را از تو دور گرداند و تو را از هر گناه و پستى پاك سازد.
سپس آبى تازه طلبيد... آياتى از كتاب خدا بر آن خواند و به دست دخترش داد و
فرمود:
قدرى از آن بياشام و اندكى باقى بگذار. آنگاه باقى
مانده را بر سر و سينه او پاشيد و در حق وى نيز همان دعا را كرد.
قال على (ع ): و مكث رسول الله (ص ) بعد ذلك ثلاثا لايدخل
علينا، فلما كان فى صبيحه اليوم الرابع جا نا اليدخل علينا فصاف فى حجرتنا اسما بنت
عميس الخثعميه .
فقال لها: ما يقفك هاهنا و فى الحجره رجل ؟
فقالت : فداك ابى و امى ان الفتاه اذا زفت الى زوجها تحتاج الى امراه تتعاهدها و
تقوم بحوائجها فاقمت ههنا لاقضى حوائج فاطمه قال : يا اسما!
قضى الله لك حوائج الدنيا و الاخره .
... و كانت غداه قره و كنت انا فاطمه تحت العبا فلما سمعنا كلام رسول الله (ص )
لاسما ذهبنا لنقوم ، فقال : بحقى عليكما لاتفترقا حتى ادخل
عليكما.
فرجعنا الى حالنا و دخل و جلس عند رووسنا و ادخل رجليه فيما بيننا و اخذت رجله
اليمنى فضممتها الى صدرى و اخذت فاطمه رجله اليسرى فضمتها الى صدرها و جعلنا ندفى
من القر حتى اذا دفئتا قال : يا على ! ائتنى بكوز منن ما فاتيته فتفل فيه ثلاثا و
قرا فيه آيات من كتاب الله تعالى ثم قال : يا على ! اشربه و اترك فيه قليلا ففعلت
ذلك فرش باقى الما على راسى و صدرى و قال : اذهب الله عنك
الرجس يا اباالحسن و طهرك تطهيرا و قال : ائتنى بما جديد، فاتيته به ففعل
كما فعل و سلمه الى ابنته و قال لها: اشربى و اتركى منه قليلا، ففعلت ، فرشه على
راسها و صدرها و قال : اذهبت الله عنك الرجس و طهرك تطهيرا.(159)
سفارش
در اينجا حضرت از من خواست كه وى را با دخترش تنها بگذارم . من بيرون رفتم و آن دو
با هم خلوت كردند.
رسول خدا(ص ) ضمن احوال پرسى از دخترش نظرش را راجع به شوهرش جويا شد.
فاطمه در پاسخ گفت : البته كه او بهترين شوى است . اما زنانى از قريش به ديدنم
آمدند و حرفهايى زدند. به من گفتند:
چرا رسول خدا(ص ) تو را به مردى كه از مال دنيا بى بهره است
تزويج نمود؟!
حضرت فرمود: دخترم ! چنين نيست ، نه پدرت و نه شوهرت هيچ يك فقير نيستند، گنجينه
هاى طلا و نقره زمين بر من عرضه شد و من نخواستم .
دخترم ! اگر آنچه كه پدرت مى دانست تو نيز از آن آگاه بودى ، دنيا و زينتهاى آن در
چشمانت زشت مى نمود.
به خدا قسم در خير خواهى براى تو كوتاهى نكردم . تو را به همسرى كسى دادم كه اسلامش
از همه پيشتر و علمش از همه بيشتر و حلمش از همگان بزرگتر است .
دخترم ! خداى متعال از جميع اهل زمين ، دو كس را برگزيده است كه يكى پدر تو و ديگرى
شوى تو است .
دخترم ! شوهر تو نيكو شوهرى است مبادا بر او عصيان كنى .
سپس رسول خدا(ص ) مرا صدا زد و به داخل فرا خواند. آنگاه فرمود:
على ! با همسرت مهربان باش ، و بر او سخت نگير و با وى مدارا كن ، چه اينكه فاطمه
پاره تن من است . آنچه او را برنجاند، مرا نيز برنجاند، و هر چه او را شاد كند مرا
نيز شادمان سازد. شما را به خدا مى سپارم و او را به پشتيبانى شما مى خوانم .
به خدا قسم تا فاطمه زنده بود، هرگز او را به خشم نياوردم و هرگز چيزى كه بر خلاف
ميل او بود مرتكب نشدم . فاطمه نيز چنين بود؛ هرگز مرا به خشم نياورد و از فرمانم
رخ نتافت ، چون به او مين نگريستم دلم آرام مى گرفت زنگار حزن و اندوه از سينه ام
زدوده مى گشت ....
قال على (ع ): و امرنى بالخروج من البيت و خلا بابنته و قال :
كيف انت يا بنيه ؟ و كيف رايت زوجك ؟ قالت له : يا ابه ، خير زوج الا انه دخل على
نسا من قريش و قلن لى : زوجك رسول الله (ص ) من فقير لامال له ! فقال لها:
يا بنيه ! ما ابوك بفقير و لقد عرضت على خزائن الارض من الذهب و الفضه فاخترت ما
عند ربى عزوجل يا بنيه ! لو تعلمين ما علم ابوك لسمجت الدنيا فى عينيك و الله يا
بنيه ! ما الوتك نصحا ان زوجتك اقدمهم اسلاما و اكثرهم علما و اعظمهم حلما، يا بنيه
! ان اللاه عزوجل اطلع الى الارض اطلاعه فاختار مناهلها رجلين فجعل احدهما اباك و
الاخر بعلك ، يا بنيه ! نعم الزوج زوجك لاتعصى له امرا.
ثم صاح بى رسول الله (ص ) يا على ! فقلت : لبيك يا رسول الله (ص )! قال : ادخل بيتك
و الطف بزوجتك و ارفق بها فان فاطمه بضعه منى ، يولمنى ما يولمها و يسرنى ما يسرها،
استودعكما الله و استخلفه عليكما.
فو الله ما اغضبتها و لا اكرهتها على امر حتى قبضها الله عزوجل و لا اعضبنى و لا
عصت لى امرا و لقد كنت انظر اليها فتنكشف عنى الهموم و الاحزان ....(160)
فاطمه
1 پيامبر خدا(ص ) به من فرمود: قريش بر من خرده مى گيرند و راجع به ازدواج تو و
فاطمه گلايه مى كنند و مى گويند: او را از ما دريغ داشتى و بر
على تزويج كردى
.
به آنها گفتم : به خدا سوگند اين من نبودم كه او را از شما دريغ كرد و به على تزويج
نمود؛ بلكه ازدواج فاطمه تقدير تدبير خدا بود. جبرئيل فرود آمد و گفت : اى محمد!
خداى متعال فرموده :
اگر على را نيافريده بودم ، روى زمين كفو و هم شان براى دخترت
فاطمه يافت نمى شد. نه فقط امروز كه از زمان آدم تا انقراض عالم ، فاطمه كفوى
نداشته و نخواهد داشت
.
2 بهترين حوريه بهشتى است كه در صورت انسانى آفريده شده است .
3 فاطمه از پدر شنيده بود كه : درود و سلام بر فاطمه باعث
بخشودگى گناهان و موجبت همنشينى با پيامبر در جاى بهشت است .
4 يك نبار كه پيامبر خدا(ص ) به ديدار دخترش آمده بود گردنبندى در گردن او آويخته
ديد. حضرت بى آنكه سخنى بگويد از وى روى گرداند. فاطمه سبب رنجش پدر را دريافت . بى
درنگ گردن بند از گردن بگشود و به كنارى انداخت .
پيغمبر به او فرمود: فاطمه ! حقيقتا تو از من هستى سپس
سائلى سر رسيد و آن گردن بند را به وى بخشيد. آنگاه فرمود:
شديد باد خشم و غضب خدا و رسول بر آن كس كه خون مرا بريزد و مرا به آزردن
عترت و خويشانم
بيازارد.
5 مرد نابينايى از فاطمه رخصت حضور خواست . فاطمه در حجاب شد و خود را از وى پوشيد.
پيغمبر به دخترش فرمود: با اينكه او تو را نمى بيند پوشش از وى چه ضرورتى داشت ؟
گفت : اگر او مرا نمى بيند، من او را مى بينم . وى هر چند نابيناست اما شامه او بو
را حس مى كند.
6 در جنگ خندق ، همراه رسول خدا(ص ) سرگرم حفر خندق بوديم كه فاطمه آمد و تكه نانى
كه در دست داشت به نبى مكرم داد.
پيامبر خدا(ص ) پرسيد: اين چيست دخترم ؟
فاطمه پاسخ داد:
قرص نانى براى حسن و حسين تهيه كرده ام و بريده اى از آن را هم
براى شما آورده ام
.
رسول خدا فرمود: اين اولين غذايى است كه ظرف سه روز به دهان پدرت مى رسد.
عن على قال : قال لى رسول الله يا على ! لقد عاتبنى رجال من
قريش فى امر فاطمه و قالوا: خطبناها اليك فمنعتنا و زوجت عليا؟ فقلت لهم : و الله
ما انا منعتكم زوجته بل الله منعكم و زوجه . فهبط على جبرئيل فقال : يا محمد! ان
الله جل جلاله يقول : لو لم اخلق عليا لما كان لفاطمه ابنتك
كفو على وجه الارض آدم فمن دونه .(161)
2 قال رسول الله (ص ): ان فاطمه خلقت حوريه فى صوره انسيه ....(162)
3 عن فاطمه فالت : قال لى رسول الله (ص ): يا فاطمه ! من صلى
عليك غفر الله له و الحقه بى حيث كنت من الجنه .(163)
4 ان رسول الله (ص ) دخل على ابنته فاطمه و اذا فى عنقها قلاده فاعرض عنها
فقطعتها و رمت بها فقال لها رسول الله (ص ): انت من يا فاطمه ! ثم جا سائل فناولته
القلاده ثم قال رسول الله (ص ): اشتد عضب الله و عضبى على من
اهرق دمى و آذانى فى عترتى .(164)
5 استاذن اعمى على فاطمه فحجبته فقال رسول الله (ص ) لها:لم
حجبتيه و هو لايراك ؟ فقالت : ان لم يكن يرانى فانى اراه و هو يشم الريح .
فقال رسول الله (ص ): اشهد انك بضعه منى .(165)
6 كنا مع النبى فى حفر الخندق اذ جاءته فاطمه بكسره من خيز. فدفعتها اليه ، فقال :
ما هذه يا فاطمه ؟
قالت : من قرص اختبزته لابنى جئتك منه بهذه الكسره .
فقال : يا بنيه ، اما انها الاول طعام دخل فم ابيك منذ ثلاث .(166)
راندن سائل
فاطمه بيمار شد و رسول خدا(ص ) به عيادت او آمد و بر بالين وى نشست . در همين حال
كه با دخترش گفتگو مى كرد و از حال وى جويا مى شد، فاطمه گفت :
دلم هواى خوراكى مطبوع و گوارا كرده است .
تاقچه اى در اتاق بود كه اشيايى در آن مى نهادند، رسول گرامى برخاست و به جانب آن
تاقچه رفت سپس با ظرفى سرپوشيده بازگشت . محتواى ظرف مقدارى مويز و كشك و كعك (نانى
كه از آميختن روغن و شكر سازند) و چند خوشه انگور بود. حضرت آن ظرف خوراكى را در
برابر دخترش گذارد و در حالى كه خود دستى بر آن نهاده بود نام خدا را بر زبان جارى
ساخت و فرمود: به نام خدا برگيريد و بخوريد.
اهل بيت سرگرم خوردن آن خوراكيها شدند. در اين بين ، سائلى بر در خانه ظاهر شد و با
آواز بلند سلام كرد و گفت : اى اهل خانه ! از آنچه خدا روزى
شما كرده به ما نيز بخورانيد.
رسول خدا(ص ) در پاسخ او فرمود: دور شو اى پليد.
فاطمه از گفته پدر شگفت زده شد و گفت : اى فرستاده خدا! نديده
بودم كه با مسكين چنين رفتار كنيد؟
فرمود: (دخترم ) اين خوراك بهشتى است كه جبرئيل براى شما آورده و سائل هم شيطان
مطرود است . او در خوراك شما طمع كرده و مى خواهد با شما در خوردن آن شركت جويد، در
حالى كه بر او روا نيست .
قال اميرالمومنين : ان فاطمه بنت محمد وجدت عله ، فجاها رسول
الله (ص ) عائدا فجلس عندها و سالها عن حالها، فقالت : انى
اشتهى طعاما طيبا.
فقام النبى الى طاق فى البيت فجا بطبق فيه ربيب و كعك و اقط و قطف عنب فوضعه بين
يدى فاطمه فوضع رسول الله (ص ) يده فى الطبق و سمى الله و قال : كلوا بسم الله ،
فاكلت فاطمه و رسول الله (ص ) و على و الحسن و الحسين فبينما هم ياكلون اذ وقف سائل
على الباب فقال : السلام عليكم ، اطعمونا مما رزقكم الله .
فقال النبى اخسا!
فقالت فاطمه : يا رسول الله (ص )! ما هكذا تقول للمسكين ؟!
فقال النبى انه الشيطان و ما كان ذلك ينبغى له .(167)
پرسش پاسخ
به همراه جمعى از ياران ، نزد رسول خدا(ص ) نشسته بوديم . در اين بين حضرت پرسشى را
طرح كرد و پرسيد:
آيا مى دانيد، بهترين چيز براى زنان كدام است ؟
از ميان جمعيت حاضر، پاسخى كه آن حضرت را قانع سازد، شنيده نشد. عاقبت با عجز و
ناتوانى همه از گرد او پراكنده گشتيم . هر كس به سويى رفت و من نيز به خانه فاطمه
آمدم ، و فاطمه را از پرسشى كه رسول گرامى عنوان كرده بود آگاه كردم . به او گفتم
هر چند ياران آن حضرت كوشيدند و پاسخهايى دادند، اما هيچ يك از آنها نتوانست پاسخى
را كه مورد نظر حضرتش بود بر زبان آرد.
فاطمه گفت : پاسخ سوال را من مى دانم . آن گاه گفت :
بهترين چيز براى زنان آن است كه مردان آنان را نبينند و آن ها
نيز مردان را نبينند.
من نزد رسول خدا(ص ) باز گشتم و گفتم : اى فرستاده خدا! پرسشى كه مطرح كرديد پاسخش
اين است . (همان پاسخى كه فاطمه داده بود عرض كردم ).
پيغمبر از اين پاسخ خوشش آمد و گفت : اين پاسخ را از كه شنيده اى ، تو كه هم اينك
اينجا بودى و پاسخ آن را ندادى ؟!
گفتم : از فاطمه . پيغمبر فرمود: همانا فاطمه پاره تن من است
.
عن على قال : كنا جلوسا عند رسول الله (ص ) فقال : اخبرونى اى
شى خير للنسا؟ فعيينا بذلك كلنا حتى تفرقنا.
فرجعت الى فاطمه فاخبرتها الذى قال لنا رسول الله (ص ) و ليس احد منا علمه و لا
عرفه .
فقالت : و لكنين اعرفه : خير للنسا ان لا يرين الرجال و لا
يراهن الرجال .
فرجعت الى رسول الله (ص ) فقلت : يا رسول الله (ص )! سابتنا اى
شى خير للنسا؟ و خير لهن ان لا يرين الرجال و لا يراهن الرجال .
قال : من اخبرك فلم تعلمه و انت عندى . قلت : فاطمه ،
فاعجب ذلك رسول الله (ص ) و قال : ان فاطمه بضعه منى .(168)
خديجه
يك روز كه پيامبر خدا(ص ) در جمع همسران خويش حضور داشت ، يادى از همسر باوفاى خويش
، خديجه نمو و بر فراق او گريست . عايشه به او اعتراض كرد و گفت :
بر پيرزن سرخ روى از تيره بنى اسد
مى گريى ؟!
رسول خدا(ص ) از سخن او بر آشفت و فرمود: چه كسى جاى خديجه را
مى گيرد؟ روزى كه شما مرا دروغگو خوانديد او مرا راستگو دانست ، و روزى كه شا به
حال كفر به سر مى برديد، او به من گرويد و دين خدا را با ايمان و مال خو يارى داد و
هنگامى كه شما عقيم و نازا بوديد او برايم فرزند آورد.
عايشه گفت : وقتى كه از ميزان علاقه و وفاى حضرت به خديجه آگاه گشتم همواره خود را
با ذكر محاسن و ياد خوبيهاى خديجه به پيامبر نزديك مى كردم .
عن على قال : ذكر النبى خديجه يوما و هو عند نسائه فبكى .
فقالت عائشه : يبكيك على عجوز حمرا من عجائز بنى اسد؟
فقال : صدقتنى اذ كذبتم و آم نت بى اذ كفرتم و ولدت لى اذ عقمتم .
قالت عائشه : فما زلت اتقرب الى رسول الله (ص ) بذكرها.(169)
حسن و حسين
1 از رسول خدا(ص ) شنيدم كه مى گفت : محبت اين دو پسر (حسن و حسين ) چندان مرا
شيفته كرده است كه محبت ديگران را فراموش كرده ام .
پروردگارم ، مرا به دوستى آنان و مهر هر كه به ايشان علاقه مند است فرمان داده است
.
2 يك روز كه دست حسن و حسين را به كف گرفته بود و آنان را به مردم مى نماياند،
فرمود:
هر كس اين دو پسر و ماد رو پدرشان را دوست بدارد او پيرو من و پوينده راه من است و
چنين كسى در بهشت برين همنشين من خواهد بود.
3 شباهت حسن به جدش رسول خدا(ص ) از قسمت بالا تنه و سر و سينه است و شباهت حسين با
رسول خدا(ص ) از قسمنت پايين تنه و پاهاست .
4 روزى در برابر ديدگان جدشان با هم كشتى مى گرفتند (پيامبر داور آنان شده بود، اما
نه يك داور بى طرف ) مرتب حسن را تشويق مى كرد و او ار عليه حسين مى شوراند.
دخترش فاطمه بر جانبدارى پدر خرده گرفت و گفت : پدر! آيا از بزرگتر حمايت مى كنى و
او را عليه كوچكتر مى شورانى ؟
پيامبر خدا(ص ) فرمود: (دخترم ، نمى شنوى آواز جبرئيل را كه چگونه ) حسين را تشويق
مى كند؟ من نيز حسن را تشجيع مى كنم .
5 در بسترم خفته بودم و پيامبر خدا(ص ) به منزل ما تشريف آورد. در اين بين حسن و
حسين اظهار تشنگى كردند و از جدشان آب خواستند.
گوسفندى داشتيم كه از شير بهره چندانى نداشت . پيغمبر برخاست و از گوسفند شير
دوشيد. به بركت آن حضرت گوسفند، شيرا شد و ظرف شير آماده گشت . ابتدا حسن پيش آم د
و از آن نوشيد و سپس حسين نوشيد فاطمه به سخن آمد و گفت : اى پدر! گويا به حسن مهر
بيشترى داريد؟ فرمود: اين طور نيست ، بلكه فقط رعايت نوبت و حق تقدم حسن در ميان
بود و گرنه ، من و تو و دو كودكت و آن كه در اينجا خفته است ، در روز قيامت همه در
يك رتبه و پايه هستيم .
6 بسيار مى شد كه حسن و حسين تا پاسى از شب را نزد جدشان مى ماندند.
يك شب كه بچه ها به عادت هميشه نزد پيامبر خدا(ص ) سرگرم بازى بودند متوجه مى شوند
كه پاسى از شب گذشته است .
رسول خدا(ص ) به آنان فرمود: (دير وقت است برخيزيد) و نزد
مادرتان شويد. (هر چند فاصله ميان خانه پدر و دختر زياد نبود، اما تاريكى شب
و خردسالى كودكان مى توانست نگران كننده باشد).
در اين بين برقى در آسمان ظاهر شد و بچه ها در پرتو تابش آن روانه منزل شدند. اين
روشناتى تا رسيدن بچه ها به خانه ، همچنان ادامه داشت .
رسول خدا(ص ) به آن روشنايى چشم دوخته بود و مى فرمود:
سپاس خدايى را كه ما اهل بيت را
گرامى داشت .
7 حسن و حسين نور ديدگان ين امت و فرزندان پيامبرند. آن دو براى رسول خدا(ص ) همچون
چشم براى سر بودند و من همچون دست باى بدن و فاطمه به منزله قلب براى پيكر.
داستان ما داستان كشتى نوح است ؛ هر كس به كشتى نشست نجات يافت هر كس از آن
بازماند، دچار طوفان و بلا گشت .
قال على : سمعت رسول الله (ص ) يقول : يا على ! لقد اذهلنى
هذان الغلامان يعنى الحسن و الحسين ان احبت بعدهما حدا ان ربى امرنى ان احبهما و
احب من يحبهما.(170)
2 اخذ بيد الحسن و الحسين يوما و قال : من احب تهذين و اباهما و امهما مات متبعا
سنتى و كان معى فى الجنه .(171)
3 ان الحسن و الحسين كانا يلعبان عند النبى حتى مضى عامه الليل ، ثم قال لهما:
انصرفا الى امكما، فبرقت برقه فما زالت تضى لهما حتى دخلا على فاطمه و النبى ينظر
الى البرقه و قال : الحمدالله الذى اكرمنا اهل البيت .(172)
4 كان الحسن اشبه برسول الله ما بين الصدر الى الراس و الحسين اشبه فيما كان اسفل
من ذلك .(173)
5 دخل على رسول الله (ص ) و انا نائم على المنامه ، فاستسقى الحسن و الحسين فقام
النبى الى شاه لنا بكى فدرت فجا الحسن فسقاه النبى فقالت فاطمه :
يا رسول الله (ص )! كانه احبهما اليك . قال : لا ولكنه
استسقى قبله . ثم قال : انى و اياك و انبيك و هذا
الراقد فيم مكان واحد يوم القيامه .(174)
6 بينما الحسن و الحسين يصطر عان عند النبى فقال النبى هى يا حسن ! فقالت فاطمه :
يا رسول الله (ص )! تعين الكبير على الصغير؟ فقال رسول الله (ص )
جبرئيل يقول : هى يا حسين و انا اقول هى يا حسن .(175)
7 ان الحسن و الحسين سبطا هذه الامه و هما من محمد كمكان العينين من الراس و اما
انا فكمكان اليد من البدن و ام افاطمه فكمكان القلب من الجسد، مثلنا مثل سفينه نوح
من ركبها نجا و من تخلف عنها غرق .(176)
جاى خالى پدر
وقتى ابوبكر بر فراز منبر رسول خدا(ص ) نشسته بود، كودكى خردسال از زير منبر، به
پرخاش او پرداخت و گفت : از منبر پدرم فرود آى .
ابوبكر براى اينكه حفظ موقعيت كرده باشد و خود را در انظار نبازد، سخن كودك را
تصديق كرد و گفت : آرى همين طور است اين تمنبر جد توست
اما در باطن از حرف حسن رنجيد و در فرصتى كه به همراه رفيقش خدمت امير مومنان مى
رسد، ضمن گلايه هايى چند، از اين سخن حسن ياد مى كند و آن را به رخ حضرت مى كشد. و
رفيقش هم اضافه مى كند: اين تو هستى كه فرزندانت را تحريك مى
كنى و آنان راوا مى دارى تا در انظار مردم ابوبكر را تحقير كنند!.
حضرت در پاسخ آنان فرمود:
... شما خود مى دايند و مردم نيز آگاهند كه فرزندم حسن چه بسا، هنگامى كه جدش در
نماز بد، صفوف جماعت را مى شكافت و خود را به وى مى رسانيد و در همان حال كه پيامبر
خدا(ص ) در سجده بود بر پشت او سوار مى شد و رسول گرامى با نهادن يك دست بر پشت طفل
و نهادن دستى ديگر بر زانوى خود، بر مى خاست ، و با همين وضع نماز را به پايان مى
برد.
و نيز مى دانيد و مردم مدينه فراموش نكرده اند، ساعاتى را كه پيامبر خدا(ص ) بر
فراز منبر سخن مى گفت ، و حسن از در كه وارد مى شد به جانب پدر مى دويد و از پله
هاى منبر بالا مى رفت و بر دوش جدشت مى نشست و بر گردن او سوار مى شد و پاها را بر
سيه مبارك او آويزان مى كرد طورى كه درخشندگى خلخال پاى او از دور به چشم مى خورد و
پيامبر همچنان سخن مى گفت و خطبه مى خواند.
(شما خود انصاف دهيد) كودكى كه تا اين پايه به جدش مهر و انس داشته طبيعى است كه
مشاهده جاى خالى پدر و نشستن ديگرى بر جاى او، برايش دشورا و گران باشد. به خدا قسم
من هرگز به او نياموخته ام كه چنين بگويد، و كار او به دستور من نبوده است ....
قال على (ع ):... و اما احسنابنى فقد تعلمان و يعلم اهل
المدينه انه كان يتخطى الصفوف حتى ياتى النبى و هو ساجد فيركب ظهره فيقوم النبى و
يده على ظهر الحسن و الاخرى على ركبته حتى يتم الصلاه ....
ثم قال : و تعلمان و يعلم اهل المدينه ان الحسن كان يسعى الى النبى و يركب على
رقبته و يدلى الحسن دجليه على صدر النبى حتى يرى بريق خلخاليه من اقصى المسجد و
النبى يخطب و لايزال على رقبته حتى يفرغ النبى من خطبته و الحسن على رقبته ، فلما
راى الصبى على منبر ابيه عيره شق عليه ذلك ، و الله ما امرته بذلك و لافعله عن امرى
....(177)
خدا گواه است
فاطمه را در همان جمه اى كه به تن داشت غسل دادم . به خدا قسم كه او پاك و پاكيزه و
در نهايت طهارت بود. پس از انجام غسل ، پيكر او را با باقى مانده حنوط پدرش (كه از
بهشت آورده بودند) حنوط كردم و در كفن پيچيدم و پيش از آنكه بندهاى كفن را گره بزنم
صدا زدم : اى ام كلثوم ، زينب ، سكينه ، فضه ، حسن ، حسين همه بياييد و آخرين بار
مادرتان را ببينيد؛ بياييد و از وى توشه برگيريد كه ديدار به قيامت است .
حسن و حسين جلو آمدند و خود را بر سينه مادرشان انداختند (آن دو مى گريستند و ناله
مى كردند) و مى گفتند: واحسرتا از دورى جدمان محمد و واحسرتا
از جدايى مادرمان فاطمه ، اى مادر حسن ، اى مادر حسين ، سلام ما را به جدمان برسان
و به او بگو كه پس از وى ما يتيم و بى سرپرست گشتيم .
خدا را گواه مى گيرم ، ديدم فاطمه ناله اى كرد و دستهاى خود را گشود و بچه ها را در
آغوش فشرد و آنان را لحظاتب همچنان بر سينه داشت در اين حال صدايى از آسمان به گوشم
رسيد كه گفت : اى ابوالحسن ! بچه ها را از آغوش مادرشان برگير،
به خدا سوگند، اين كودكان فرشتگان آسمانها را به ريه نشاندند. خدا و رسول او در
انتظار فاطمه اند.
بچه ها را از آغوش مارشان گرفتم و بندهاى كفن را بستم ....
قال على : و الله اخذت فى امرنا و غسلتها فى فميصها و لم
اكشفه عنها، فو الله لقد كانت منيونه طاهره مطهره ، ثم حنطتها من فضله حنوط رسول
الله (ص ) و كفنتها و ادرجته فى اكفانها، فلما همت ان اعقد الدا، ناديت : يا ام
كلثوم يا زينب يا سكينه (كذا) يا فضه يا حسن يا حسين ! هلموا تزودوا من امكم فهذا
الفراق ، و اللقا فى الجنه .
فاقبل الحسن و الحسين و هما يناديان : واحسرتا لاتنطفى ابدا من فقد جدنا محمد
المصطفى و امنا فاطمه الزهرا يا ام الحسن و يا ام الحسين ادا لقيت جدنا محمدا
المصطفى فاقرئيه منا السلام و قولى اه انا قد بقينا بعدك يتيمين فى دار الدنيا.
فقال امير المومنين : انى اشهد اله آنهاقد حنت و انت و مدت يديها و ضمتهما الى
صدرها مليا و ادا بهاتف من السما ينادى : يا ابا الحسن ! ارفعهما عنها فلقد ابكيا و
الله ملائكه السماوات ، فقد اشتاق الحبيب الى المحبوب . قال فرفعتهما عن صدرها و
جعلت اعقد الردا.(178)
اندوه پيوسته
اى رسول خدا(ص ) از سوى من و از جانب دخترى كه اينك در كنارت آرميده و شتابان به
سويت آمده است بر تو سلام باد. خواست خدا چنين بود كه او از همه زودتر به تو
بپيوندد. اى رسول خدا (ص ) از دورى دختر برگزيده ات كم صبر و بى تاب و توان گشته ام
و تحمل فقدان برترين بانوان جهان كار ساده اى نيست ، اما پس از آن دورى دردناك و
مصيبت سخت در گذشت تو (كه هيچ مصيبتى با آن برابر نيست ) اينك جا دارد كه شكيبا
باشم و آنچنان كه در جدايى تو صبر پيشه كردم و مرگ دخترت نيز شكيبا باشم .
مگر نه اين اسنت كه تو بر روى سينه من جان دادى و من خود سر تو را بر بالش لحد
نهادم ؟ آرى در كتاب خداست كه پايان زندگانى همه بازگشت به سوى خداست و اين حقيقت
را بايد به بهترين وجه پذيرفت .
اى رسول خدا(ص ) اينك امانت و گروگانت برگردانده و باز پس داده مى شود و زهرا از
دست من ربوده مى شود. پس از او آسمان و زمين زشت مى نمايد، اما اندوه من پيوسته و
جاويد است و شبهايم بى خواب خواهد بود. اين حزن و اندوه تا هنگامى كه خداوند براى
من نيز همان سرايى را برگزيند كه تو در آن ماءوا گرفته اى ، همواره و هميشگى است .
مرگ زهرا زخمى بر دلم نشاند كه جراحت آن كشنده است ! به خدا شكايت مى برم و دخترت
را به تو مى سپارم . بزودى دخترت آگاهت خواهد كرد كه چگونه امتت بر آزارش همدست
شدند. هر چه مى خواهى از او بپرس با اصرار از او بخواه تا اندكى از انبوه بار
غمهايى كه در سينه داشت و اينجا فرصت گشودن نيافت ، برايت بازگويد. آنچه خواهى از
او بجو، كه راز دل به تو خواهد گفت . بزودى خدا كه بهترين داور
است ميان او و ستمكاران داورى نمايد.
بار ديگر سلام بر شما باد! اما اين سلام ، سلام توديع است ، نه از ملال و خستگى و
نه از سر خشم و ناسپاسى است . اگر مى روم نه از آن جهت است كه خسته ام و اگر بمانم
نيز نه بدان دليل است كه به وعده هايى كه خداوند به شكيبايان داده است ، بد گمانم .
افسوس ، افسوس ، اگر چيرگى كسانى كه بر ما مستولى شدند در ميان نبود. براى هميشه در
كنار قبرت مى ماندم و روزگار را به اعتكاف در كنارت مى گذراندم از اين مصيبت بزرگ
چون فرزند مرده فرياد مى كشيدم و جوى اشك از ديدگان به راه مى انداختم .
خدا گواه است كه دخترت پنهانى به خاك رفت . هنوز چندان از مرگ تو نگذشته و نام تو
در ميان مردم كهنه نشده بود كه حق او را بردند و ميراث او را خوردند.
اى رسول خدا(ص ) به خدا شكايت مى كنم و دل را به تو خوش مى دارم . درود خدا بر تو
باد و رضوان و سلام خدا بر فاطمه .
قال على (ع ):... السلام عليك يا رسول الله (ص ) عنى و السلام
عليك عن ابنتك و زائرتك و البائته فى الثرى ببقعتك و المختار الله لها سرعه اللحاق
بك قل يا رسول الله (ص ) عن صفيتك صبرى و عفا عن سيده نساء العالمين تجلدى الا ان
فى التاسى لى بسنتك فى فرقتك موضع تعز فلقد و سد تك فى ملحوده فبرك و فاضت نفسك بين
نحرى و صدرى ، بلى و فى كتاب الله انعم القبول : (انا لله و انا اليه راجعون )، قد
استرجعت الوديعه و اخذت الرهينه و اخلست الزهراء فما اقبح الخضراء و الغبراء يا
رسول الله ! اما حزنى فسرمد و اما ليلى فمسهد و هم لا يبرح من قلبى او يختار الله
لى دارك التى انت فيها مقيم كمد مقيح و هم مهيج ، سرعان ما فرق بيننا! و الى الله
اشكو و ستنبئك ابنتك بتظافر امتك على هضمها فاحفها السوال و استخبرها الحال فكم من
غليل معتلج بصدرها لم تجد الى بثه سبيلا و ستقول و يحكم الله و هو خير الحاكمين .
سلام عليك يا رسول الله (ص ) سلام مودع لا سئم و لا قال ، فان انصرف فلا عن ملاله و
ان اقم فلا عن سوء ظنى بما وعد الله الصابرين ، الصبر ايمن و اجمل و لو لا غلبه
المستولين علينا لجعلت المقام عند قبرك لزاما و التلبث عنده معكوفا و لا عولت اعوال
الثكلى على جليل الرزيه فبعين الله تدفت بنتك سرا و يهتضم حقها قهرا و يمنع ارثها
جهرا و لم يطل العهد و لم يخلق منك الذكر فالى الله يا رسول الله (ص ) المشتكى و
فيك اجمل العزاء فصلوات الله عليها و عليك و رحمه الله و بركاته .(179)
فصل چهارم : تسبيح فرشتگان ذكر فضايل من است (على عليه
السلام )
تسبيح فرشتگان
1 به خدا سوگند، نبى مكرم (ص ) مرا در ميان امتش جانشين كرد و من پس از وى حجت
خدا بر مردم هستم . همانا پذيرش ولايت و امامت من بر ساكنان آسمانها همان گونه لازم
گشته كه بر اهل زمين واجب شده است .
فرشتگان از فضايل من سخن مى گويند و ذكر مناقب من سخن مى گويند و ذكر مناقب من
تسبيح ملائكه است .
اى مردم ! از من پيروى كنيد كه شما را به راه حق مى خوانم و به جانب چپ و راست
منحرف نشويد كه سرانجام آن گمراهى است .
2 منم وصى پيامبر شما، و خليفه و پيشواى مؤ منان ... پيروانم را به بهشت رسانم و
دشمنان را به دوزخ افكنم .
منم شمشير قهر خدا كه بر دشمنان خدا فرود آيد و سايه لطف و رحمت الهى كه بر دوستان
خدا گسترده است .
من على بن ابى طالب فرزند عبدالمطلب و برادر رسول خدا و شوى دخترش فاطمه و پدر حسن
و حسين و جانشين او در تمام حالات هستم . و داراى همه مناقب و مكارم و رازدار
پيغمبرم .
3 مريم مادر عيسى در بيت المقدس معتكف بود. وقتى كه درد مخاض و زايمان بر او عارض
گشت به وى گفتند: بيرون شو! اينجا خانه عبادت است نه خانه ولادت .
اما مادرم فاطمه بنت اسد، همين كه خواست وضع حمل كند به كنار كعبه آمد و ديوار
برايش شكافته شد و او را به درون خانه فرا خواندند.(180)
مادرم به كعبه در آمد و مرا در ميان خانه خدا بزاد. اين افتخار و فضيلت ويژه اى است
كه نه پيش از من درباره كسى شنيده شده و نه پس از من براى كسى اتفاق خواهد افتاد.
4 از همان كودكى پيامبر خدا مرا از پدرم برگرفت و من شريك آب و نان او شدم و پيوسته
مونس و هم سخن وى بودم .
5 من در جوانى ، بزرگان عرب را به خاك مذلّت نشاندم و شاخهاى برآمده از تيره
ربيعه و مُضَر را شكستم و
شما مقام و منزلت مرا به سبب خويشى و منزلت مخصوص نزد رسول خدا(ص ) مى دانيد. او
مرا در كنار خود مى نشانيد و بر سينه خويش جاى مى داد و در بسترش مى خوابانيد به
طورى كه تنم را به تن خويش مى چسباند و بوى خوش خود را به مشامم مى رساند. هرگز از
من دروغى در گفتار و خطا و لغزشى در رفتار نديد.
6 نام من در انجيل به اليا و در تورات به
برى و در زبور به ارى
آمده است ... مادرم مرا حيدره (شير) ناميد و
پدرم ظهير نام نهاد و عرب به على
صدايم زد.
7 ... نه چندان بلند آفريده شده ام و نه چندان كوتاه بلكه پروردگارم مرا قامتى به
اعتدال بخشيد: اگر بر شخص كوتاه شمشير فرود آورم از فرق سر دو نيمه گردد و اگر به
بلند قد تيغ زنم ، او را از عرض دو نيمه كنم .
8 خداوند در وجود من قوه عقل و دركى نهاده است كه اگر آن را بر تمامى احمقان دنيا
تقسيم كنند، همه آنان به عقل آيند و صاحبان انديشه و خرد گردند.
و چنان قدرتى به من عطا فرمود كه اگر آن را بر همه ناتوانها تقسيم كنند، در اثر آن
همه قوى و نيرومند گردند.
و از شجاعت ، چندان زهره اى در وجودم نهاده است كه اگر آن را بر همه ترسوهاى عالم
توزيع كنند به دلاورانى بى باك بدل گردند.
9 به خدا سوگند، هرگز پدرانم در برابر بت به خاك نيفتادند (و دامن پاك خود را به
زشتى شرك نيالودند) ... آنان پيوسته بر كيش ابراهيم (ع ) خدا را پرستش كردند.
10 پدرم در عين فقر و نادارى ، آقا بود. و تا آن روز شنيده نشد كه فقيرى بدان پايه
از آقايى رسيده باشد.
11 در روز واپسين ، حقيقت نور و روشنايى پدرم جز انوار طيّبه محمد و آل محمد(ص )
همه خلايق را تحت الشعاع قرار خواهد داد.
12 نخستين بار كه پدرم مرا در حال نماز همراه رسول خدا(ص ) ديد، گفت پسرم ! از
عموزاده خود جدا مشو؛ چه اينكه تو با پيوستن به او از انواع مهالك و سختيها در امان
خواهى بود سپس گفت : راه مطمئن در همراهى محمد است .
13 من نخستين كس بودم كه به رسول خدا(ص ) گرويد و هم آخرين كس بودم كه از وى جدا
گشت و او را به خاك سپرد.
14 هفت سال تمام ، خداى را پرستش كردم پيش از آنكه كسى از اين امت به پرستش خدا
پردازد. آواز فرشتگان را مى شنيدم و روشنايى حضور آنان را مى ديدم (و اين در حالى
بود كه پيامبر خدا(ص ) از دعوت علنى به اسلام خاموش بود).
15 من پيوسته در پى او روان بودم چنانكه به در پى مادر.
هر روز براى من ، از اخلاق خود نمونه اى آشكار مى ساخت و مرا به پيروى از آن وامى
داشت .
در سال (چند روزى را) در غار حراء خلوت مى گزيد (و به
عبادت مى پرداخت ).
من او را مى ديدم و جز من كسى او را نمى ديد. آن روز جز خانه اى كه رسول خدا(ص ) و
خديجه در آن بودن و من سومين آنان بودم در هيچ خانه ديگرى اسلام راه نيافته بود.
(همان روزها) روشنايى وحى و رسالت را مى ديدم و عطر نبوت را در مشام خود حس مى كردم
.
16 من از ميان مسلمين با هيچ كس به طور خصوصى آميزش نداشتم . تنها كسى كه با او
ماءنوس بودم و به او اعتماد داشتم و از مصاحبتش آرامش مى يافتم و همواره خود را
به او نزديك مى ساختم شخص رسول اكرم (ص ) بود. او مرا از كودكى در دامن خود پروراند
و در بزرگى منزل و ماءوا داد و هزينه زندگى مرا بر عهده گرفت . با وجود او، من از
اينكه در پى يافتن كارى باشم و يا كسبى نمايم ، بى نياز بودم و زندگى خود و خانواده
ام بر عهده آن جناب بود.
17 در هر صبح و شام يك نشست خصوصى با او داشتم كه در اين نشست احدى جز من و او شركت
نمى كرد. همه اصحاب آن حضرت اين را مى دانستند كه پيامبر خدا(ص ) جز با من با هيچ
كس ديگرى چنين ديدارهايى نداشته است . در اين اوقات من با او بودم و هر جا كه مى
رفت و از هر درى كه سخن مى گفت با او همراه و هماهنگ بودم . چه بسا اين ديدار در
منزل من صورت مى گرفت و گاهى كه اين ملاقات در منزل او واقع مى شد، چنانچه كسى غير
از ما حضور داشت ، دستور مى داد تا خارج شود. اگر اين نشست در منزل ما بود حضور
فاطمه و فرزندانم را مزاحم نمى ديد و آنان را به خروج از خانه وادار نمى كرد.
(در اين كلاس خصوصى ) از هر چه مى خواستم مى پرسيدم و آن بزرگوار با كمال گشاده
رويى پاسخ مى داد و چون پرسشها پايان مى گرفت و من خاموش مى ماندم ، خود سخن مى گفت
.
هيچ آيه اى نازل نمى شد، مگر آنكه برايم مى خواند و مى فرمود كه آنها را با خط خود
بنويسم و موارد تاءويل و تفسير (ظاهر و باطن قرآن )، ناسخ و منسوخ ، محكم و متشابه
، خاص و عام هر يك را برمى شمرد و تعليم مى نمود.
رسول خدا(ص ) دست بر سينه ام نهاد و از خدا خواست تا قلبم سرشار از فهم و دانش و
حكمت و بينش گردد.
به بركت دعاى آن حضرت ، هرگز نشد آيه اى از قرآن را كه فرا گرفته بودم و دانشى كه
آموخته بودم ، فراموش كنم .
(يك بار) به او گفتم پدر و مادرم فدايت ، از هنگامى كه برايم دعا كرده اى چيزى را
فراموش نكرده ام با آنكه يادداشت نكردم آنچه آموخته ام به ياد دارم . يا رسول اللّه
! آيا اين وضع براى هميشه ادامه خواهد داشت يا اينكه ممكن است در آينده دچار
فراموشى گردم ؟
فرمود: نه ، هرگز براى تو جهل و فراموشى رخ نخواهد داد.
18 اگر در غياب من آيه اى نازل مى شد هنگامى كه به حضورش مى رسيدم مى فرمود: على !
در نبود تو اين آيات نازل شده است سپس آنها را بر من مى خواند (و چنانچه تاءويلى
داشت ) مرا از تاءويل آن آگاه مى ساخت .
19 روزى كه پيامبرمان به نبوت مبعوث شد، من كوچكترين عضو خانواده بودم كه به خدمت
رسول خدا(ص ) در آمدم و او را در خانه اش يار و مددكار شدم .
وقتى كه دعوت خود را آشكار ساخت ، ابتدا از فرزندان عبدالمطلب شروع كرد و بزرگ و
كوچك آنها را به توحيد و پرستش خداى يگانه فرا خواند. به آنها گفت كه از جانب
پروردگار به نبوت مبعوث گشته است . اما خويشان آن حضرت سخنش را انكار كردند و دعوتش
را هيچ انگاشتند و از وى دورى گزيدند و از جمع خويش براندند.
ديگر مردم كه پذيرش نبوت آن حضرت برايشان سنگين و بزرگ آمده بود - آن رو كه قدرت
فهم و رشد كافى نداشتند به مخالفت با وى و رويارويى با حضرتش بپا خاستند و تا
توانستند در آزارش كوشيدند.
در اين ميان تنها كسى كه دعوتش را پذيرفت و با سرعت به ندايش پاسخ گفت و هرگز در
حقانيت حضرتش به ترديد نيفتاد، من بودم . سه سال بر ما گذشت و احدى جز دختر خويلد،
خديجه به ما نپيوست ....
20 من پيوسته مظلوم بوده ام (از كودكى ) تا به امروز چنين بوده است .
(فراموش نمى كنم ) هنگامى را كه (برادرم ) عقيل به چشم درد مبتلا شد. او به حكم
ضرورت مى بايست دارو مصرف مى كرد. اما بهانه مى آورد و تسليم نمى شد و مى گفت : اگر
بناست من دارو مصرف كنم ، نخست بايد على از آن دارو استفاده كند! و كسان من (براى
خوشايند او) مرا مجبور مى كردند و آن دارو را در چشمان من كه هيچ دردى نداشت مى
ريختند!(181)
21 من پيشتر مى پنداشتم كه اين فرمانروايان و اولياى امور هستند كه بر مردم اجحاف
مى كنند اما اكنون مى بينم كه اين مردم هستند كه بر امراى خود ستم مى كنند. (يعنى
اگر در مورد ديگران چنين است كه معمولاً امرا و حكام آنها در حقشان ستم مى نمايند،
در مورد من چنان شد كه مردم بر من ظلم كردند).
22 روزى كه دامادى بهترين مردمان و افتخار همسرى برترين بانوان جهان نصيبم گشت از
مال دنيا بهره اى نداشتم . آن روز از بسترى كه بر آن بياسايم محروم بودم . اما
اكنون فقط مقدار صدقاتى كه از ميان اموال خود دارم اگر بخواهم بر تمامى بنى هاشم
تقسيم كنم به همه خواهد رسيد.
23 به خدا سوگند، هرگز از درگاهش فرزندى كه از جهت چهره و اندام ، چنين و چنان
باشند، مسئلت نكرده ام ، بلكه همواره خواسته ام آن بوده است كه به من فرزندانى عطا
كند كه همه از نيكان و صالحان و خدا ترس باشند، تا گاهى كه به آنان مى نگرم
چشمانم روشنايى و فروغ گيرند.
24 تا رسول خدا(ص ) زنده بود، حسن ، مرا ابوالحسين صدا مى زد و حسين نيز ابوالحسن
مى خواند. و هر دو جدّشان را پدر صدا مى زدند و پس از رحلت آن بزرگوار مرا پدر
خواندند.
1 قال على و اللّه خلفنى رسول اللّه فى امته فانا حجة اللّه
عليهم بعد نبيه و ان ولايتى لتلزم اهل السما كما تلزم اهل الارض و ان الملائكه
لتتذاكر فضلى و ذلك تسبيحها عنداللّه .
ايها الناس ! اهدكم سوا السبيل و لاتاءخذوا يمينا و شمالا فتضلوا، انا وصى نبيكم و
خليفته و امام المومنين و اميرهم و مولاهم و انا قائد شيعتى الى الجنة و سائق
اعدائى الى النار انا سيف الله على اعدائه و رحمته على اوليائه .(182)
2 انا على بن ابى طالب بن عبدالمطلب اخو النبى و زوج ابنته فاطمه و ابوالحسن و
الحسين و وصيه فى حالاته كلها و صاحب كل منقبه و عز و موضع سر النبى (ص ).(183)
3 ... عيسى كانت امه فى بيت المقدس فلما جاء وقت ولادتها سمعت قائلا يقول : اخرجى ،
هذا بيت العباده لا بيت الولاده .
و انا امى فاطمه بنت اسد اما قرب وضع حمله كانت فى الحرم فانشق حائط الكعبه و سمعت
قائلا يقول : ادخلى ، فدخلت فى وسط البيت و انا ولدت فيه ، ليس لاحد هذه الفضيله ،
لا قبلى و لا بعدى .(184)
4 ... ان رسول اللّه استوهبنى عن ابى فى صبائى و كنت اكيله و شريبه و مونسه و محدثه
....(185)
5 انا وضعت فى الصغر بكلاكل العرب و كسرت نواجم قرون ربيعه و مضر عد علمتن موضعى من
رسول الله بالقرابه القربيه و النزله الخصيصه وضعنى فى حجره و انا وليد يضمنى الى
صدره يكنفنى فى فراشه و يمسنى جسده و يشمنى عرفه و كان يمضغ الشى ثم يلقمنيه و ما
وجد لى كذبه فى قول و لاحطله فى فعل .(186)
6 انا اسنى فى النجيل اليا و فى التوراة
برى و فى الزبور
ارى ... و عند امى حيدرة
و عند ابى ظهير ... و عند العرب
على
.(187)
7 ان الله تبارك و تعالى لم يخلقنى طويلا و لم يخلقنى قصيرا و لكن خلقنى معتدلا
اضرب القصير فاقده و اضرب الطويل فاقطعه .(188)
8 ... بل الله قد اعطانى من العقل ما لو قسم على جميع حمقا الدنيا و مجانينها
لصاروا به عقلا و من القوه ما لو قسم على جميع ضعفا الدنيا به اقويا و من الشجاعة
ما لو قسم على جنيع جبنا الدنيا لصاروا به شجعانا و من الحلم ما لو قسم على جميع
سفها الدنيا لصاروا به حلماء ....(189)
9 و الله ما عبد ابى و لا جدى عبدالمطلب و لا هاشم و لا عبد مناف ، صنما قط ...
كانوا بصلون الى البيت على دين ابراهيم متمسكين به .(190)
10 ابى ساد فقيرا و ما ساد فقير قبله .(191)
11 ان نور ابى يوم القيامه يطفى انوار الخلائق الا خمسة انوار ....(192)
12 قال لى ابى : يا بنى الزم ابن عمك فانك تسلم به من كل باس عاجل و آجل ، ثم قال
لى : ان الوثيقة فى لزوم محمد(ص ).(193)
13 انى اول الناس ايمانا و اسلاما ... انى كنت آخر الناس عهدا برسول الله و دليته
فى حفرته .(194)
14 ... لقد عبدت الله قبل ان يعبده احد من هذه المه سبع سنين ... كنت اسمع الصوت و
ابصر الضو سنين سبعا.(195)
15 و لقد كنت اتبعه اتباع الفصيل اثر امه يرفع لى فى كل يوم علما من اخلاقه و
يامرنى بالاقتدا به اقد كان يجاور فى كل سنع بحرا فاراه و لايراه غيرى و لم يجمع
بيت واحد يومئذ فى الاسلام فير رسول الله و خديجه (رضى الله عنها) وانا ثالثهما ازى
نور الوحى و الرساله و اشم ريح النبوه .(196)
16 عن على قال : فانه لم يكن لى خاصع دون المسلمين عامه احد انس به او اعتمد عليه
او استنيم اليه و اتقرب به غير رسول الله هو ربانى صغيرا و بوانى كبيرا و كفانى
العليه و جبرنى من اليتم و اغنانى عن الطلب و وقانى المكسب و عال لى النفس و الولد
و الاهل ....(197)
17 ... و قد كنت ادخل على رسول الله كل يوم و كل ليله دخله فيخلينى فيه ادور معه
حيث دار و قد علم اصحاب رسول الله انه لى يصنع ذلك باحد من الناس غيرى فربما كان فى
بيتى ياتينى رسول الله اكثر ذلك فى بيتى و كنت اذا دخلت عليه بعض مازله اخلانى و
اقام عنى نسا فلا يبقى عنده غيرى و اذا اتانى للخلوه معى فى منزلى لم تقم عنى فاطمه
و لا احد من بنى و كنت اذا سالته اجابنى و اذا سكت عنه و فنيت مسائلى ابتدانى فما
على رسول الله آيه من القرآن الا اقرانيه و املاهالى فكتبتها بخطى و علمنى تاءويلها
و تفسيرها و ناسخها و منسوخها و محكمها و متشابهها و خاصها و عامها و دعا الله ان
يعطينى فهمها و حفظها فما نسيت آيه من كتاب الله و لا علما املاه على ثم وضع يده
على صدرى و دعا الله لى ان يملا قلبى علما و فهما و حكما و نورا. فقلت يا نبن الله
! بابى انت و امى ، دعوت الله لى بما دعوت لم انس شيا و لم يفتنى شى لم لكتبه
افتتخوف على النسيان فيما بعد؟
فقال : لا لست اتخوف عليك النسيان و الجهل .(198)
18 كان رسول الله يحفظ على ما غبت عنه ، فاذا قدمت عليه قال لى : يا على ! انزل
الله بعدك كذا و كذا فيقرانيه و (ان ) تاويله كذا و كذا فيعلمنيه .(199)
19 فان الله تبارك و تعالى اوحى الى نبينا بالنبوه و حمله الرساله و انا احدث اهل
بيتى سنا، اخدمه فى بيته و اسمعى بين يديه فى امره .
فدعا صغير بنى عبدالمطلب و كبيرهم الى شهاده ان لا اله الا الله و انه رسول الله ،
فامتنعوا من ذلك و انكروه و جحدوه و نابذوه و اعتزلوه و اجتنبوه ، و سائر الناس
معصيه له و خلافا عليه و استقظاما لما اورد عليهم مما لم يحتمله قلوبهم و لم تركه
عقولهم .
و اجبت رسول الله وحدى الى ما دعا اليه مسرعا مطيعا موقنا، لم تتخالجنى فى ذلك الا
خاليج ، فمكثنا بذلك ثلاث حجج ، ليس على ظهر الارض خلق يصلى و يشهد لرسول الله بما
اتاه الله غيرى و غير ابنه خويلد رحمها الله .(200)
20 ما زلت مظلوما منذ ولدتنى امى حتى ان عقيلا يصيبه الرمد فيقول لاتذرونى حتى
تذروا عليا فيذرونى و مابى رمد!(201)
21 كنت احسب ان الامرا يظلمون الناس فاذا الناى يظلمون الامرا.(202)
22 تزوجت فاطمه و ما كان لى فراش و صدقتى اليوم ، لو قسمت على بنى هاشم لوسعتهم .(203)
23 و الله ما سالت ربى ولدا نضير الوجه و لا سالته ولدا حسن القامه و لكن سالت ربى
ولدا مطيعين لله خائفين و جلين منه حتى اذا نظرت اليه و هو مطيع لله قرت به عينى .(204)
24 ما سمانى الحسن و الحسين يا ابتى حتى توفى رسول الله كانا يقولان لرسول الله يا
ابتى و كان احسن يقول يا اباالحسين و كان الحسين يقول لى يا اباالحسن .(205)
|