سيماى كارگزاران اميرالمومنين على عليه السلام
جلد ۱

حجة الاسلام و المسلمين على اكبر ذاكرى

- ۸ -


ابوموسى و حكميّت
با اين كه ابوموسى از پيامبر روايتى نقل كرد كه به او فرموده بود: ((اگر كه تو خواب باشى در فتنه ، بهتر از آن است كه نشسته باشى ...)) و باز خود او كسى است كه از پيامبر روايت كرده است كه آن حضرت فرمودند: ((كان فى بنى اسرائيل حكمان ضالّان و سيكون فى امّتى حكمان ضالّان ضال من اتّبعمها)) دو داور گمراه در بنى اسرائيل بودند و بزودى در امّت من هم دو حكم گمراه خواهد بود. گمراه است كسى كه از آن دو پيروى كند)) و حتى حضرت به ابوموسى فرمود: كه مبادا تو يكى از آن دو باشى و او در پاسخ گفته است نخير من نخواهم بود. (236)
با اين حال وقتى او را حكم انتخاب مى كنند، مى پذيرد و خودش را از فتنه كنار نمى كشد.
اينجا سؤ الى به ذهن مى رسد كه چرا لشكريان على (ع )، ابوموسى را به عنوان نماينده خود انتخاب كردند؛ با اين كه او با حضرت اميرالمؤ منين (ع ) مخالف بود و از جنگ كناره گيرى كرد و حضرت ، اشتر و ابن عباس ‍ را پيشنهاد كرده بود. در پاسخ بايد گفت كه سر منشاء آتش بس در جنگ صفّين ، اشعث و طرفداران او و قاريان قرآن بودند و استدلال آنها اين بود كه اولا: ابوموسى ما را از فتنه برحذر داشته است . بنابراين چون آگاه به مسائل است ، صلاحيّت نمايندگى دارد.
ثانيا: آنطور كه اشعث استدلال مى كرد، او از يمن بود؛ زيرا اشعر طايفه اى از قبايل يمن مى باشد. اشعث نيز از قبايل يمن بود و از اين جهت روى ابوموسى تاءكيد داشت .
ثالثا: از آن رو ابوموسى مورد قبول قاريان قرآن قرار گرفت و روى او تاءكيد داشتند كه او به عنوان يكى از بهترين قاريان قرآن ، داراى صدايى خوش آهنگ و حنجره داوودى بود.
ابوهريره مى گويد به ابوموسى نايى از نايهاى آل داوود داده شده بود و شبى كه مشغول قراءت قرآن بود، زنهاى پيامبر حركت مى كردند و به آواز او گوش فرا مى دادند.(237)
او از قضات و فقهاى بنام و معروف بود.(238)
بالاخره اشعث بن قيس منافق مى دانست كه ابوموسى با على (ع ) مخالف است و آنگونه كه معاويه مى خواهد، عمل خواهد كرد و فريب عمروبن عاص را خواهد خورد؛ زيرا او پيرمردى خرفت بود.
بعد از اين كه ابوموسى به عنوان نماينده لشكر على (ع ) تعيين شد، كسى را نزد او فرستادند؛ زيرا او از جنگ كناره گرفته ، در ((عرض )) بود. يكى از غلامان او آمد و گفت : مرا صلح كردند. گفت : سپاس خداى را كه چنين شد. غلام گفت : مردم تو را حكم قرار داده اند. ابوموسى گفت : انّا لللّه و انّا اليه راجعون و به اردوگاه آمد.(239)
اشتر نزد على رفت و گفت : ((مرا در برابر عمروعاص قرار بده كه اگر او را ببينم ، مقتولش سازم .)) احنف بن قيس گفت : اى امير مؤ منان ! تو با هوشيارترين مردان روبرو هستى ؛ با همان كسى كه در آغاز اسلام با رسول خدا جنگيد. ابوموسى را من نيك مى شناسم ؛ نه قاطع است و نه دانا. در اين مهمّ بايد كسى انتخاب شود كه با برگزيده آنان برابرى كند. اگر مرا برگزينى ، بهتر است ؛ زيرا گره هاى كور آنان را مى گشايم و گره هايى كه به دست آنها گشوده شده باشد، دوباره گره مى زنم . على (ع ) او را به مردم پيشنهاد كرد، ولى نپذيرفتند و گفتند: فقط ابوموسى را قبول داريم .(240)
قرارداد حكميّت
قرارداد حكميّت بين على (ع ) و معاويه نوشته شد و معاويه نپذيرفت كه از على به عنوان اميرالمؤ منين ياد شود. متن قرارداد اين گونه است :
((اين نوشته اى است كه بر اساس درخواست على بن ابيطالب و معاوية بن ابى سفيان و هوادارانشان تهيه شده است تا كتاب خدا و پيامبر (ص ) درباره اختلاف دو طرف داورى كند. بر مردم عراق و شيعيان غايب و حاضر على است كه به اين حكم متعهّد باشند. همچنين بر مردم شام و هواداران غايب و حاضر معاويه است كه به اين حكم تن دردهند. ما به حكم قرآن خرسند و به اجراى اوامر آن ملزم هستيم . تنها قرآن است كه قادر به حل اختلاف ماست و ما تمام قرآن را از آغاز تا انجام ، داور اختلافات خود قرار داده ايم . هر آنچه را كه زنده نگاه داشته است ، زنده نگه مى داريم و هر چيز را كه ميرانده مى ميرانيم . بر مبناى اين حكم ، هر دو طرف متخاصم درخواست حكميّت كرده اند. على و شيعيانش ، عبداللّه بن قيس را به عنوان ناظر و داور قرار داده اند و معاويه و يارانش نيز عمروعاص را ناظر و داور خود ساخته اند. از هر دو حكم پيمانى محكم گرفتند كه قرآن را در اين مهم ، فرا روى خود قرار دهند و از آن به چيز ديگر رو نياورند. اگر در قضيه حكميت ، رهنمودى از قرآن نيافتند، بايد از سنت پيامبر استعانت جويند و نبايد به خلاف و هواهاى نفسانى و شبهات تكيه كنند.
عبداللّه بن قيس و عمروعاص ، از على و معاويه پيمان گرفته اند كه به داورى دو حكم كه بر مبناى قرآن و سنت پيامبر است ، خرسند و مطيع باشند و آن را نقض نكنند. دو حكم وقتى كه از حق تجاوز نكرده باشند، جان و مال و خانواده هايشان از هر گونه گزندى در امان است )) و اين پيمان را گروه زيادى از ياران على (ع ) و طرفداران معاويه امضاء كرده اند كه اسامى آنها ذكر شده است .(241)
اجراى حكميّت را به بعد از ماه رمضان موكول كردند و در صورتى كه صلاح بدانند، قبل و يا بعد آن حكميّت را اجرا مى كنند. تاريخ اين پيمان اين است :
((اين عهدنامه را عميره در روز چهارشنبه هفدهم صفر سال سى وششم ه -. نوشت )).(242)
گسيل نمايندگان على و معاويه به دومة الجندل
على (ع ) بعد از امضاى قرارداد، از صفّين به كوفه بازگشت و زمانى كه قرار بود حكم حكمين اعلام شود، آن حضرت چهارصد مرد به سركردگى شريح بن هانى ، به سوى معاويه گسيل داشت . عبداللّه بن عباس را نيز برگزيد كه به آنان نماز گزارد و امور ايشان را تمشيت كند. ابوموسى را نيز همراه آنها فرستاد. معاويه نيز چهارصد تن تحت فرماندهى عمروعاص گسيل داشت . هرگاه نامه اى از على مى رسيد. كوفيان مى آمدند و مى گفتند: نامه چه بود؟ و چون ابن عباس آن را بنابه ضرورت ، كتمان مى داشت ، اعتراض مى كردند كه از ما پنهان مى دارى ! نامه درباره فلان موضوع است ! ابن عباس كوفيان را به جهت اين منش ‍ ناپسند، مورد نكوهش قرار داد. (243)
اما هرگاه نامه اى از طرف معاويه به عمروعاص مى رسيد، هيچ كس ‍ نمى فهميد كه معاويه در نامه چه نوشته است و مردم شام نيز از او نمى پرسيدند.
از اين رو، ابن عباس مى گفت : آخر مگر شما عقل نداريد! مگر نمى بينيد فرستاده معاويه كه مى آيد، هيچ كى نمى فهمد چه پيامى آورده است و صدايى از آنان شنيده نمى شود و شما هر روز پيش من مى آييد و بيهوده گمان باطل مى كنيد.(244)
اعتراض به ابوموسى
هنگامى كه ابوموسى آهنگ حركت كرد، شريح برخواست و دست او را گرفت و گفت : اى ابوموسى ! تو در برابر كار بزرگى قرار گرفته اى . هر سخنى بگويى ، هر چند كه باطل باشد، مساءله ساز خواهد بود. بدان كه اگر معاويه بر عراق چيره شود، آن را ويران مى سازد و اگر على بر شام غالب گردد، شاميان در امان خواهند بود.))
ابوموسى گفت : سزاوار نيست كسانى كه مرا متّهم مى سازند، به كارى بگمارند كه باطل را از آنان دفع و حق را براى ايشان احيا كنم .
آخرين فردى كه با ابوموسى وداع كرد، احنف بن قيس بود كه او را اندرز داد و او را نصيحت نمود.
دو حكم در ((دومة الجندل )) به ديدار يكديگر رفتند و گروهى را مانند عبداللّه بن زبير، عبداللّه بن عمرو و ديگر رجال فراخواند و مغيره نيز از ((طائف )) به آنجا آمد.
گفتگوى ابوموسى با عمروعاص
وقتى كه اين دو در كنار يكديگر قرار گرفتند، عمرو گفت : آيا نمى دانى كه عثمان مظلومانه كشته شده است ؟ ابوموسى گفت : چنين است عمرو گفت : گواهى بدهيد. اى ابوموسى ! چه چيز تو را از خونخواهى عثمان ، معاويه ، باز داشته است ؛ در حالى كه از خاندان قريش محسوب مى شود؟ اگر بيم آن دارى كه مردم بگويند معاويه داراى سابقه در اسلام نيست ، تو در اين باره حجّت دارى . پس بگو من او را خونخواه عثمان مظلوم يافته ام . همچنين او را مردى مدّبر و سياستمدار مى شناسم . او برادر ((ام حبيبه )) همسر پيامبر است . او از اصحاب رسول است . اگر او به حكومت برسد. ترا تجليلى بى مانند كند)).
ابوموسى گفت : اى عمرو! از خدا پروا كن . بدان كه معاويه مقام ارجمندى در اسلام ندارد. اگر معاويه داراى ارجمندى باشد، پس ‍ ابرهة بن صباح بدين مقام سزاوارتر است ؛ زيرا اهل دين و فضيلت است . اگر من او را ارجمندترين فرد قريش بدانم ، على بن ابيطالب را برتر از او مى شناسم . امّا اين كارگزار عثمان بوده است ، بايد بگويم كه من مهاجرين نخست را ترك نمى گويم كه معاويه را به جاى آنان برگمارم . اگر مايل باشى سنّت عمربن خطاب را زنده نگه مى دارم .
عمروعاص گفت : اگر مى خواهى با فرزند عمر بيعت كنى ، پس چرا با پسرم كه به فضيلت و شايستگى او آگاهى ، بيعت نمى كنى ؟ ابوموسى گفت : فرزند تو مردى امين است ، ولى در اين فتنه دست داشته است .
عمرو گفت : اين منصب شايسته كسى است كه قاطع باشد و عبداللّه بن عمر نيست .
عبداللّه بن زبير كه در مجلس حضور داشت ، از عبداللّه بن عمر خواست كه به عمرو رشوه بدهد؛ تا خلافت را براى او تثبيت نمايد. عبداللّه گفت : سوگند به خدا تا جان دارم ، به او باج نمى دهم .(245)
اعلام نظر حكمين
وقتى كه عمروعاص و ابوموسى در ((دومة الجندل )) با هم ديدار كردند، عمرو همواره سعى داشت كه ابوموسى نخست آغاز سخن كند و بدو گفت : ((تو جزو ياران پيامبر بودى و از من سالخورده تر هستى )) و بدين شيوه ، او را مى فريفت . عمرو به ابوموسى گفت : نظرم اين است كه آن دو را از منصب خلافت خلع كنيم . سپس مساءله را به شوراى مسلمانان واگذار سازيم كه هر كس را خواستند برگزينند. عمرو گفت : نظر درستى اظهار كردى .
هنگامى كه مردم جمع شدند، ابوموسى به سخن ايستاد و گفت : نظر من و عمرو بر امر واحدى قرار گرفته است كه اميدوارم كار اين امّت ، اصلاح شود. عمرو گفت : درست مى گويد سپس گفت : اى ابوموسى ! سخن بران . ابوموسى خواست سخن آغاز كند كه ابن عبّاس به او گفت : واى بر تو! او قصد فريب تو را دارد. اگر بر امر واحدى توافق كرده ايد، بگذار نخست او سخن آغاز كند؛ زيرا عمرو مردى غدّار و فريبكار است . گمان ندارم به عهدى كه با تو داشته باشد، وفا كند.
ابوموسى كه مرد كودن خرفتى بود، بدون توجّه به سفارش ابن عبّاس ‍ پيش رفت و گفت : ((ما به كار اين امّت نگريستيم و دريافتيم كه هيچ چيز بيش از وحدت نظر نمى تواند نابسامانى آن را اصلاح كند. از اين رو من و همتايم ، عمرو، توافق كرديم كه على و معاويه را عزل كنيم و تعين تكليف اين امر را به مشورت مسلمانان بگذاريم تا هر كسى را دوست داشتند، انتخاب كنند. من على و معاويه را خلع كردم . اين امر را به شما واگذار كردم ، تا فرد شايسته اى را برگزينيد.))
ابوموسى بعد از اتمام سخنان خود در گوشه اى نشست .
عمرو برخاست و پس از حمد و ثناى الهى گفت : ((اين شخص سخنانى گفت و شما آن را شنيديد. او مولاى خود على را از خلافت عزل كرد. اينك من ، همانند او، على را خلع مى كنم ، ولى مولايم ، معاويه را به اين منصب مى گمارم ، زيرا او كارگزار عثمان و خونخواه او و سزاوارترين مردم به اين مقام است )).
ابوموسى وقتى كه سخنان عمرو را شنيد، گفت : ((خدا ناكامت كناد! غدر و ترفند به كار گرفتى . مثل تو مثل سگ است كه اگر به او حمله كنى ، حمله مى كند و اگر او را رها كنى ، باز هم حمله مى نمايد)). عمرو هم گفت : تو مانند چهار پايى هستى كه كتابها را حمل مى كند.
شريح بن هانى با تازيانه بر عمروعاص يورش برد و بلافاصله فرزند عمرو، به دفاع از پدر پرداخت . شريح گفت : اى كاش به جاى تازيانه با شمشير بر او مى نواختم . من از اين كار، بيش از هر چيز پشيمان هستم .
ابوموسى سوار بر ناقه اش شد و راه مكّه را در پيش گرفت . ابن عبّاس ‍ گفت : زشت باد چهره ابوموسى كه او را از نيرنگ عمرو آگاه ساختم ، ولى نيديشيد! ابوموسى گفت با اينكه ابن عبّاس مرا از غدر و خدعه عمرو باخبر ساخت ، باز به او اطمينان كردم و پنداشتم او چيزى را مهمتر از مصالح امّت نمى شناسد.
سپس عمرو و مردم شام به سوى معاويه رفتند و با او بر امر خلافت بيعت كردند. (246)
بدين گونه ابوموسى با كار خيانت خود، خون شهيدانى همچون عمّار و ياسر را پايمال نمود و با اين راءى خود آن مردم ناآگاه را بر ضدّ على (ع ) شوراند تا آنجا كه على را كافر مى دانستند. آرى جنگى كه در آن هفتصد تا هزار نفر از ياران على و بيست و پنج هزار تن از مردم عراق و چهل و پنج هزار تن از شاميان كشته شدند، اين گونه به نفع معاويه (247)
خاتمه يافت .
حضرت على در نماز، اين گونه آنها را لعن مى كرد: بارالها! اوّلا معاويه ، ثانيا عمرو، ثالثا ابو اعور سلمى و رابعا ابوموسى اشعرى را لعن نما! (248)
و يا حضرت پس از نماز صبح و مغرب مى فرمود: ((پروردگارا! معاويه ، عمرو، ابوموسى ، حبيب بن مسلمه ، ضحّاك بن قيس ، وليد بن عقبه و عبدالرّحمن بن خالد بن وليد را لعن نما!)) وقتى اين سخنان را شنيد، در قنوت نماز، على ، ابن عبّاس ، قيس بن سعد، و حسن و حسين را لعن كرد. (249)
وقتى كه ابوموسى در مكّه ، متّوجه لعن على (ع ) گرديد، طى نامه اى به او نوشت : به من خبر رسيده است كه تو در مرا لعن مى كنى و مردم جاهل ، پشت سر تو آمين مى گويند و من همان سخن موسى را مى گويم : ((پروردگارا! به خاطر آنچه به من دادى ، شكر مى كنم . پس هرگز پشتيبان مجرمان نخواهم بود)). (250)
اين عاقبت ابوموسى اشعرى منافق و نادان است ! بايد دانست كه ابوموسى در يارى و حمايت از على (ع ) كوتاهى مى كرد و به گفته خودش از فتنه مى هراسيد، امّا زمانى كه بعد از شهادت على (ع )، معاويه به نخيله آمد، ابوبكره از بصره ، ابوهريره از حجاز، مغيرة بن شعبه از طائف و عبداللّه بن قيس اشعرى از مكّه به ديدار او شتافتند. ابوموسى در حالى بر معاويه وارد شد كه جامه اى سياه بر تن ، كلاه سياه بر سر و عصاى سياه به دست داشت و گفت : درود بر تو اى اميرالمؤ منين و معاويه جواب او را داد. (251)
حضرت على (ع ) نامه 78 نهج البلاغه را در رابطه با تحكيم به ابوموسى نوشته است و او در سال 42 يا 44 يا 50 يا 52 در كوفه يا مكّه از دنيا رفت . (252)
2- قرظه بن كعب انصارى ، استاندار كوفه
قرظه بن كعب يكى از ياران حضرت اميرالمؤ منين (ع ) بود كه حضرت او را به سمتهاى مختلفى منصوب كرد.
1- بعد از عزل ابوموسى ، كارگزار كوفه شد.
2- حضرت بعد از آمدن از بصره به كوفه ، او را فرماندار ((بهقباذات )) كرد. 3- وى بعدا مسؤ ل جمع آورى ماليات در منطقه ((عين التمر)) گرديد.
4- طبق نقل سفينة البحار و تنقيح المقال ، مدّتى والى فارس بود.
ابن عبدالبرّ گويد: قرظة بن كعب در احد و بقيّه جنگهى پيامبر حضور داشت .
در سال بيست وسوم هجرى در زمان عمر، ((رى )) به دست او فتح گرديد. وى يكى ا ده نفرى است كه عمر آنها را به كوفه فرستاد. اين ده نفر از انصار بودند. او مردى فاضل بود و على (ع ) ولايت ((كوفه )) را به او داد و زمانى كه به صفّين رفت ، او را همراه با خود برد و ابومسعود بدرى را به عنوان جانشين خود در كوفه انتخاب كرد. (253)
حضرت امير (ع ) زمانى كه عازم بصره بود، ابتدا محمّد بن ابى بكر را به كوفه به سوى ابوموسى فرستاد، امّا ابوموسى حاضر نشد كه با على (ع ) در جنگ با طلحه و زبير همكارى كند. هاشم بن عتبه كه به كوفه رفته بود در ((ربذه )) حضرت را از نظر ابوموسى مطّلع ساخت . حضرت بار ديگر هاشم بن عتبة بن ابى وقّاص را به كوفه بازگرادند و فرمود به ابوموسى چنين پيغام ده : ((مردم را بارى جنگ بفرست ، زيرا من تو را ولايت ندادم مگر به جهت اين كه جزو ياران من ، در حمايت از حق باشى )). ابوموسى مجددا امتناع ورزيد. هاشم طىّ نامه اى به حضرت امير (ع ) نوشت : من بر مردم وارد شده ام كه ناخالصى ، مخالفت و دشمنى او آشكار است . وى اين نامه را توسط محلّ بن خليفه طائى براى حضرت فرستاد. وقتى كه نامه به حضرت رسيد. امام حسن ، فرزند خود را همراه با عمّار ياسر فرستاد كه مردم را براى جنگ حركت دهند و ضمنا قرظة بن كعب را به عنوان كارگزار ما كناره گيرى نكنى ، من به قرظة بن كعب دستور داده ام كه با تو مقابله كند و آن زمان كه بر تو پيروزى بيابد، بدنت را قطعه قطعه خواهد كرد.)) وقتى كه نامه به ابوموسى رسيد، كناره گيرى كرد و امام حسن (ع ) مردم را براى جنگ آماده نمود. (254)
بدينوسيله ابوموسى كه از زمان عثمان بر كوفه حكومت مى كرد، معزول و قرظة بن كعب منصوب شد. البتّه اين ، بنابر نقل ابن اثير بود و ما در شرح حال ابوموسى در اين زمينه ، توضيح بيشترى ارائه كرديم .
قرظه بن كعب در كوفه بود كه حضرت على (ع ) به جنگ جمل رفت و طلحه و زبير را شكست دادو بعد از پيروزى و تسلّط بر بصره ، طىّ نامه اى ، مردم كوفه را از اين پيروزى مطّلع ساخت .
نامه حضرت امير (ع ) به مردم كوفه بعد از پيروزى در جنگجمل
محمّد بن بشير همدانى گويد: نامه اميرالمؤ منين (ع ) توسّط عمروبن سلمه ارحبى به كوفه رسيد. با اطّلاع مردم از نامه حضرت ، صداى تكبير آنها بلند شد و شهر يكپارچه غرق در شادى گرديد. فرياد ((الصلوة جامعة )) طنين انداز شد مردم با شنيدن تكبير و اين ندا متوجّه شدند كه موضوع مهمّى اتّفاق افتاده است و همه در مسجد كوفه اجتماع كردند؛ به گونه اى كه هيچ كس از حضور در مسجد تخلّف نكرد. (255)
وقتى كه مردم جمع شدند، نامه حضرت اميرالمؤ منين (ع ) را براى آنها قرائت كردند نامه چنين بود:
بسم اللّه الرحمن الرّحيم من عبد اللّه (اءميرالمؤ منين ) علىّ بن ابيطالب الى قرظة بن كعب من قلبه من المسلمين سلام عليكم ، فانّى اءحمد اللّه الّذى لااله الّا هو.
اءما بعد فانّا لقينا القوم النّا كثين لبيعتنا المفرّقين لجماعتنا الباغين علينا من امّتنا فحاججناهم الى اللّه فنصرنا اللّه عليهم و قتل طلحة و الزّبير، و قد تقدّمت اليهما بالنّذر، و اءشهدت عليهما صلحاء الامّة و مكّنتهما فى البيعة فما اءطاعا المرشدين ، و لااءجابا النّاصحين ، و لاذاءهل البغى بعايشة ، فقتل حولها جمع لايحصى عددهم الّا اللّه ، ثم ضرب اللّه وجه بقيّتهم فادبروا، فما كانت ناقة الحجر باءشام منها على ذلك المصر مع ما جاءت به من الحوب الكبير فى معصيتها لربّها و نبيّها من الحرب ، و اغترار من اغترّبها، و ما صنعته من التّفرقة بين المؤ منين و سفك دماء المسلمين ، (و) لابينة و لامعذرة و لاحجّة لها فلمّا هزمهم اللّه اءمرت اءن لايقتل مدبر و لايجهز على جريح ، و لايهتك ستر و لايدخل دار الاباذن اءهلها و قد امنت النّاس ، و استشهد منّا رجال صالحون ضاعف اللّه لهم الحسنات ، و رفع درجاتهم ، و اثابهم ثواب الصّابرين و جزاهم من اءهل مصر عن اءهل بيت نبيّهم اءحسن ما يجزى العاملين بطاعة ، و الشّاكرين لنعمة ، فقد سمعتم و اءطعتم و دعيتم فاءجبتم فنعم الاخوان و الاعوان على الحقّ اءنتم و السّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته . (256)
به نام خداوند بخشاينده مهربان : از بنده خدا، على بن ابى طالب ، به قرظة بن كعب و كسانى كه از مسلمانان همراه او هستند. درود خدا بر شما باد! من همراه با شما خداوندى را ستايش مى كنم كه جز او معبود بحقّى نيست .
امّا بعد: برخورديم به آن گروهى از امتمان كه بيعت ما را شكسته بودند و جماعت ما را گرفتار تفرقه نموده ، بر ما طغيان كردند ما به خاطر خدا با آنها محاجه و جنگ كرديم و خداوند ما را بر آنها پيروز گرداند و طلحه و زبير كشته شدند. امّا قبل از كشته شدن ، آنها را انذار كردم و صالحان امّت را به گواهى گرفتم و امكان بيعت مجدّد را براى آنها فراهم كردم ؛ امّا آنها از ارشاد كنندگان اطاعت نكردند و جواب ناصحين و خيرخواهان را ندادند. و بعد از اين كه به قتل رسيدند، اهل بغى و طغيان به عايشه پناه بردند. گروه زيادى - كه تنها خداوند عدد آنها را مى داند - در اطراف او كشته شدند و خداوند بقيّه آنها را خوار كرده ، پس فرار كردند. ناقه ((حجر)) (257)
نسبت به مردم آن شهر، بدشگون تر از اين نبود. علاوه بر اينكه عايشه گناه بزرگى مرتكب شد به خاطر اين كه با اين جنگ ، بر خلاف فرمان خدا و پيامبرش عمل كرد؛ عدّه اى را فريب داد و باعث تفرقه بين مؤ منين گرديد و خون مسلمانان را بدون دليل و عذر و حجّت ريخت .
پس آن گاه كه خداوند آنها را شكست داد، دستور دادم كه فراريان را تعقيب نكنند؛ در كشتن مجروحين شتاب ننمايند، هتك حرمت نكنند و بدون اجازه وارد منزل كسى نشوند و مردم را امان دادم و مردمان صالحى از ما به شهادت رسيدند كه خداوند بر حسنات آنها بيفزايد و درجات آنها را بالا ببرد و ثواب صبركنندگان را به آنها بدهد و از جانب اهل بيت پيامبرشان ، بهترين جزا و پاداش را به آنها اعطا فرمايد؛ پاداشى كه به عمل كنندگان به دستورات او و شكركنندگان بر نعمتش مى دهد! شما مردم كوفه شنيديد و اطاعت كرديد و فراخوانده شديد؛ پس اجابت نموديد. پس شما برادران و ياران خوبى براى حق مى باشيد والسّلام .
اين نامه را عبيداللّه بن ابى رافع در ماه رجب سال سى وششم نوشته است .
مردم كوفه با آمدن نامه اميرالمؤ منين (ع ) متّوجه شدند كه حضرت پيروز شده است . و خوشحالى سراسر كوفه را فرا گرفت . حضرت على (ع ) در ماه رجب ، بصره را به قصد كوفه ترك كرد.
ورود حضرت اميرالمؤ منين (ع ) به كوفه
امام باقر (ع ) مى فرمايد: زمانى كه اميرالمؤ منين (ع ) به نزديك كوفه رسيد، مردم همراه با قرظة بن كعب براى استقبال از حضرت تا نزديك نهر ((نضربن زياد)) رفتند و در آنجا به حضرت رسيدند. مردم به حضرت به خاطر پيروزى و فتح در جنگ ، تهنيت مى گفتند و اميرالمؤ منين در حالى كه عرق را از پيشانى خود پاك مى كرد، به احساسات آنها پاسخ مى داد.
قرظة بن كعب ضمن خير مقدم به حضرت گفت : ((اى اميرالمؤ منين ! حمد و ستايش خداوندى را كه دوستان تو را عزيز و دشمنانت را ذليل و خوار نمود و تو را بر قوم طغيانگر و ظالم پيروز كرد)). (258)
حضرت على (ع ) روز دوشنبه دوازدهم رجب سال سى وششم وارد كوفه شد.
جمعى از بزرگان و قاريان كوفه ، ضمن خير مقدم گفتن به وى ، چنين اظهار داشتند: ((اى امير مؤ منان ! كجا فرود مى آيى ؟ آيا به كاخ قدم مى نهى ؟)) فرمود: ((خير، به رحبه مى روم )). پس از آن وارد ((رحبه )) شد و در ((مسجد اعظم )) دو ركعت نماز گزارد. آنگاه بر فراز منبر آمد و براى مردم سخنرانى كرد.
اوّلين خطبه حضرت در كوفه
امّا بعد:
يا اهل الكوفه فانّ لكم فى الاسلام فضلا ما لم تبدّلوا و تغيرّوا، دعوتكم الى الحقّ فاحبتم و بداتم بالمنكر فغيّرتم . الا انّ فضلكم فيما بينكم و بين اللّه ، فامّا فى الاحكام و القسم فانتم اسوة غيركم ممّن اءجابكم و دخل فيما دخلتم فيه . الا انّ اخوف ما اخاف عليكم اتّباع الهوا و طول الامل ، امّا اتّباع الهوى فيصدّ عن الحقّ و امّا طول الامل فينسى الاخرة . الا انّ الدنيا قد ترحلت مدبرة و انّ الاخرة قد ترحّلت مقبلة و لكلّ واحد منهما بنون فكونوا من ابناء الاخرة . اليوم عمل و لاحساب و غدا حساب و لا عمل (259)
الحمداللّه الّذى نصر وليّه و خذل عدوّه و اعزّ الصّادق المحقّ و اذلّ الناكث المبطل .
عليكم بتقوى اللّه وطاعة من اطاع اللّه من اهل بيت نبيّكم الذين هم اولى بطاعتكم فيما اطاعوا اللّه فيه من المنتحلين المدعين القابلين الينا يتفضّلون بفضلنا و يجاحدوننا امرنا و ينازعوننا عنه فقد ذاقوا و بال ما اجترحوا فسوف يلقون غيّا. الى انّه قد قعد عن نصرتى رجال منكم و انا عليهم عاتب زار فاهجروهم و اءسمعوهم ما يكرهون حتى يعتبوا ليعرف بذلك حزب اللّه عند الفرقة . (260)
امّا بعد: اى كوفيان ! شما را در اسلام فضيلتى است تا زمانى كه بر اين آيين استوار باشيد و روش خود را در دفاع از اسلام تغيير ندهيد. شما را به حقّ فرا خواندم ، پس آن را پذيرفتند به محو نارواييها كمر ببستيد. آگاه باشيد كه اين فضيلت بين شما و خداست . امّا در مقابل احكام و تقسيم بيت المال ، شما الگوى كسانى هستيد كه به شما مى پيوندند و به روش ‍ شما مى گروند. آگاه باشيد بيش از هر چيزى كه براى شما بيمناك هستم ، پيروى از هواى نفس و داشتن آرزوهاى دراز است ؛ زيرا پيروى از هواى نفس ، آدمى را از حق باز مى دارد و آرزوهاى بلند، روز رستاخيز را از يادها مى زدايد. بدانيد كه دنيا در حال پشت كردن و آخرت در حال رو آوردن است و براى هر كدام از دنيا و آخرت ، فرزندانى است . بكوشيد كه از فرزندان آخرت باشيد. امروز روز عمل است و نه حسابرسى و فردا روز محاسبه است و عمل . حمد سپس خدائى را كه دوستش را نصرت و دشمنش را ذلت داد و راستگوى حقجو را عزت و پيمان شكن پيرو باطل را خفت بخشيد.
بر شما باد تقواى الهى و پيروى كسانى كه خدا را اطاعت نمودند؛ همان كسانى كه از دودمان پيامبر شما هستند؛ كسانى كه اطاعت آنها در دستورات الهى سزاوارتر است از اطاعت مدعيان دروغينى كه خود را برتر از ما نشان مى دهند و با حكومت ما به ستيزه گرى و مخالفت دست مى زنند و ما را از حق خود منع مى نمايند. بالاخره آنها فرجام بد اعمال خود را مشاهده كردند و بزودى حاصل گمراهى خود را بدروند. بدانيد كه جمعى از شما به يارى من برنخاستند و من نيز زبان به نكوهش اينان گشودم از ايشان دورى كنيد و آنها را نسبت به آنچه انكار مى كنند، آگاهشان سازيد تا اينكه متنبه شوند و بدينسان ياران خدا حزب اللّه در كشاكش تفرقه ها شناخته مى شوند.
بعد از سخنرانى حضرت ، مالك بن حبيب يربوعى كه مسئول انتظامى (رئيس شهربانى ) ايشان بود، حركت كرد و گفت : اجازه دهيد گردن متخلفان از جهاد را بزنم . حضرت او را منع كرد و فرمود: خداوند چنين قضاوت نمى كند. حضرت اميرالمؤ منين (ع ) با اشراف كوفه ملاقات كرد و آنها را به خاطر عدم شركت در جنگ جمل سرزنش كرد و روز جمعه ، نماز جمعه را در كوفه به پا داشت و خطبه خواند.

 

next page

fehrest page

back page