جلوه هايي از رفتار علوي

پژوهشکده تحقيقات اسلامي

- ۲ -


عـمـر در سـال شـانـزده هـجـرى تـصـمـيـم گـرفت ، براى تاريخ مبدئى تعيين كند تا نامه ها و قـراردادهـا بـر اسـاس آن تـنـظـيـم شـود. وى ابـتدا روز تولد پيامبر(ص ) را مبداء قرار داد، اما نـظـرش بـرگشت و روز بعثت را انتخاب كرد،(29) ولى آن را هم نپسنديد و از مردم در ايـن رابـطـه نظر خواست . على (ع ) فرمود: (روزى را كه پيامبر(ص ) از مكه به مدينه هجرت كـرد و سـرزمـيـن شـرك را ترك گفت ، مبداء قرار بده (30) عمر ديدگاه آن حضرت را پـسـنديد و بدين صورت هجرت پيامبر(ص ) كه طليعه قدرت و حكومت مسلمانان بود، به عنوان تاريخ رسمى ، انتخاب شد.
احتجاج با ابوبكر
پـس از رحـلت پـيامبر اسلام (ص ) و پيش آمدن ماجراى سقيفه ، حكومت اسلامى از مسير خود منحرف گـرديـد و جـامـعـه اسـلامـى دچـار خـسـارت بزرگى شد. حضرت على (ع ) كه به دستور خدا و توسط پيامبر(ص )، به خلافت تعيين شده بود، بر اثر هواپرستى و جوسازى هاى مخالفان ، خانه نشين شد و در همان روزهاى اول ، انحراف از احكام و دستورات اسلام شروع گرديد.
امـيـرمـؤ مـنـان (ع ) بـراى حـفـظ اصـل اسـلام و جـلوگـيرى از سوء استفاده دشمن ، از حق خود چشم پـوشـيد، اما براى اتمام حجّت و بيان احكام اسلام و اين كه مبادا بعضى فكر كنند كه مخالفان حـضـرت در ادعـاهـا و تـبـليـغـات خـود، راسـت مـى گـويـنـد در مقابل هر يك از خلفا مواضع مشخصى گرفت . در بحث هاى گذشته مواضع عمومى آن حضرت را تا حدودى بررسى كرديم و اينك به بعضى از برخوردها و موضع گيرى ها
خاص ايشان ، در برابر هر يك از خلفا اشاره مى كنيم .
الف ـ در اصل مساءله خلافت
امـيـرمؤ منان و جمعى از بنى هاشم پس از ماجراى سقيفه به عنوان اعتراض ، از بيعت با ابوبكر خـوددارى كردند. دست اندركاران خلافت كه بيعت نكردن اين افراد را، مشكلى بر سر راه خود مى ديـدنـد بـه خـانـه حضرت على (ع ) ريخته و پس از اهانت به وى و همسرش ، او را به جبر به مسجد آورده و تهديد كردند كه با ابوبكر بيعت كند. اميرمؤ منان (ع ) از بيعت خوددارى كرد و با آنـان بـه مـنـاظـره پـرداخـت . وى بـا اسـتـدلال بـه نـزديـك بـودن خـود بـه رسول خدا و اطلاع وسيع نسبت به دستورات دين و دفاع از حريم مسلمانان و... شايستگى خود را بـراى خـلافـت اثبات كرد و دست اندركاران سقيفه را از ادامه راهى كه در پيش گرفته بودند، نهى نمود.(31)
هـمـچنين هنگامى كه ابوبكر نزد وى آمد و نسبت به خلافت ، اظهار بى رغبتى كرد و عذر آورد كه چون مردم با من بيعت كردند و پيامبر(ص ) فرموده : (خداوند امّت مرا بر اشتباه جمع نمى كند.) مـن خـلافـت را پـذيـرفـتـم و اگـر مـى دانـسـتـم كه حتى يك نفر از امّت ، با من مخالف است آن را قـبـول نـمـى كـردم ،(32) حـضرت در جواب او فرمود: (اگر تو نسبت به خلاف رغبت ندارى ، چرا آن را پذيرفتى ؟ و آيا من و افراد ديگرى كه با تو بيعت نكردند، جزو امّت هستيم يـا نـه ؟) ابـوبـكـر گـفـت : (بـلى جـزو امـتـيـد.) آن حـضرت فرمود: (اگر جزو امتيم ، ديگر اسـتـدلال بـه حـديـث پيامبر(ص ) كه خداوند امت مرا بر اشتباه جمع نمى كند، بى معناست ، زيرا هيچ يك از اصحاب در ايمان اين افراد و اين كه جزو امتند، حرفى ندارد.)
امـيـرمـؤ مـنـان (ع ) سـپس به ابوبكر فرمود: (آيا مى دانى چه كسى شايسته خلافت است ...)؟ ابـوبـكـر گـفـت : (كـسى كه وفادار و خيرخواه مسلمانان باشد و با كافران سازش نكند و به عدل و نيكى بر جامعه حكومت نمايد و نسبت به دنيا زهد بورزد و به قرآن و سنّت آگاه باشد و حق مظلوم را از ظالم بستاند.)
عـلى (ع ) دو شـرط سـابـقـه در ديـن و نـزديـكـى بـه رسـول خـدا را نيز بر آن شرايط اضافه كرد و فرمود: (اى ابوبكر، تو را به خدا سوگند آيـا ايـن شـرايـط در مـن هـسـت يـا در تو؟) ابوبكر جواب داد: در تو. اميرمؤ منان پس ‍ از اين كه فـضـيـلت هـا و سـوابـق خـود را بـه تـفـصـيل براى وى برشمرد، فرمود: (كسى كه داراى اين شـرايـط اسـت ، شـايـسـتـگى خلافت امّت را دارد، چه چيز تو را فريب داد تا به خدا و رسولش پـشـت پـا زده و خـلافـت را بـپـذيـرى ، در حـالى كـه مـى دانـى آنـچـه را اهل دين بدان احتياج دارند، فاقد هستى .)
ابوبكر سخنان امام را تصديق كرد و در حالى كه مى گريست ، يك روز مهلت خواست تا در اين بـاره فـكـر كـنـد. فـرداى آن روز تـصـمـيـم گـرفت ، خلافت را در انظار عمومى به اميرمؤ منان واگذار كند، اما (عمر) مانع شد و گفت : (على تو را سحر و جادو كرده است .)(33)
ب ـ در مساءله فدك
ابـوبـكـر پـس از استحكام پايه هاى حكومت خود، دستور غصب (فَدَكْ)(34)را صادر و كارگران فاطمه زهرا سلام اللّه عليها را از آنجا اخراج كرد.
دخـتـر پيامبر(ص ) با گروهى از زنان بنى هاشم ، به عنوان اعتراض نزد وى رفته و فرمود: (چـرا كـارگـران مـرا از فـدك اخـراج كـرده اى در حـالى كـه فـدك را پـدرم در حـال حـيات و به امر پروردگار به من بخشيده است .) ابوبكر گفت : آيا براى اثبات اين ادعا شـهـود و گـواهـانى دارى ؟ فاطمه زهرا(س ) اميرمؤ منان و (امّايمن ) را به عنوان شهود معرفى كـرد و آنـان شـهـادت دادنـد كـه پـيـامـبـر(ص ) فـدك را در زمـان حياتش به امر خدا، به فاطمه زهرا(س ) بخشيده است .
امـيـرمـؤ منان (ع ) پس از اقامه شهادت فرمود: (اى ابابكر تو بر خلاف حكم خدا در ميان ما حكم مى كنى .) ابوبكر گفت : نه . حضرت فرمود: (اگر چيزى در دست فردى از مسلمانان باشد و مـن ادعـاى مـالكـيـت آن را كـنـم ، از چـه كـسـى شـاهدى مى طلبى ؟ ابوبكر گفت : از تو. امام (ع ) فـرمـود: (پـس چـرا از فـاطـمـه ، نـسـبت به آنچه در دست اوست ، شاهد مى خواهى ، در حالى كه فاطمه (س ) در زمان حيات پيامبر(ص ) و بعد از آن مالك (فدك ) بوده است و از مدعيان مالكيت فدك مطالبه شهود نمى كنى ...؟)(35)
اعتراض در تعيين جانشين
(عـمـر) پس از رحلت رسول خدا(ص )، تلاش زيادى براى استحكام پايه هاى خلافت ابوبكر از خود نشان داد. ابوبكر نيز خدمت هاى عمر را جبران كرد. او در روزهاى آخر عمر خود با بعضى از هـمـفـكـرانـش هـمـچـون (عـبـدالرحـمـن بن عوف ) و عثمان بن عفّان ، مذاكراتى مخفيانه پيرامون جانشينى (عمر) به عمل آورد و سرانجام در بستر بيمارى عثمان را احضار كرد و گفت : بنويس ، ايـن عهدنامه ابوبكر بن ابى قحافه است به مسلمانان ...؛ سخن به اينجا كه رسيد ابوبكر از هـوش رفـت . عـثـمان كه خود از طرفداران (عمر) بود به گمان اين كه خليفه از دنيا رفته اسـت ، عـهدنامه را چنين تكميل كرد. و همانا من بعد از خودم (عمر بن خطّاب ) را خليفه شما قرار دادم و از هيچ خوبى در حق شما فروگذار نكردم . ابوبكر به هوش آمد و گفت : آنچه نوشته اى بـرايـم بـخـوان ، عـثمان تمام نوشته را خواند، ابوبكر پس از شنيدن آن گفت : درست نوشتى )(36)
ايـن اقـدام ابـوبـكـر مـورد اعـتـراض جـمعى از اصحاب از جمله اميرمؤ منان قرار گرفت . حضرت درباره آن فرمود:
جاى بسى شگفتى است كه ابوبكر در زمان حياتش از مردم مى خواست ، بيعت با او را فسخ كنند و مـى گفت : دست از بيعت با من برداريد، زيرا جايى كه على (ع ) هست ، من سزاوار خلافت نيستم ! امـا هـنـگـام مـرگ ، عـروس خلافت را براى ديگرى كابين بست و خلافت را براى (عمر) وصيت كرد.(37)
امام (ع ) و شوراى خلافت
شخصيت هايى كه از (عمر) در روزهاى آخر عمرش ، عيادت مى كردند، از او درخواست نمودند كه خليفه بعد از خود را تعيين كند. (عمر) ابتدا نپذيرفت و گفت : به خدا سوگند، بار خلافت را پـس از مـرگ بـه دوش ‍ نـخـواهـم گـرفـت . اما پس از درخواست هاى مكرر، شش نفر از بزرگان اصـحـاب يـعـنى ، (على بن ابى طالب )، (عثمان بن عفّان )، (طلحه )، (زبير)، (سعد بن وقّاص ) و (عبدالرحمن بن عوف ) را احضار كرد و به آنان گفت : (شما بزرگان اين امّتيد و خلافت آينده در بين شماست و تنها ترس من ، از اختلاف شما با همديگر است كه امكان دارد امّت را از هم بپاشد. مجلسى تشكيل دهيد و ظرف مدّت سه روز، يكى را از ميان خود انتخاب كنيد.
عـمـر پـس از ايـن دسـتـور (صـهيب ) و (ابى طلحه ) را خواست و به آنان گفت : با پنجاه نفر مسلح ، اين چند نفر را براى امر خلافت دعوت كنيد و بالاى سر آنان باشيد، اگر پنج نفر آنان بـه يـكـى راءى دادنـد و نـفر ششم مخالفت كرد، گردن او را بزنيد و همچنين اگر چهار نفر يك طـرف و دو نـفـر، طـرف ديـگـر بـودنـد، آن دو نـفـر را بـه قـتـل بـرسـانـيـد و اگـر سـه نفر آنان يكى و سه نفر ديگر، شخص ديگرى را انتخاب كردند، فـرزنـدم (عـبـداللّه ) قـضـاوت كـنـد و بـه نـفـع هر كدام حكم كرد، او مقدّم است و اگر قضاوت (عبداللّه ) را نپذيرفتيد، حق با آن دسته اى است كه (عبدالرحمن بن عوف ) در ميان آنان است و اگـر آن دسـتـه ، انـتـخـاب ايـن دسـتـه را نـپـذيـرفـتـنـد، آنـان را بـه قتل برسانيد.
امـيـرمـؤ مـنـان (ع ) پـس از شـنـيـدن سـخـنـان عـمـر، به عمق قضيه پى برد و در ملاقات خود با (عـبـداللّه بـن عـبـاس ) فـرمـود: (عـَدَلَتْ عـَنـّا) خلافت از خاندان ما بيرون رفت . (عبداللّه ) پـرسـيد: اين سخن را از كجا مى گويى ؟ حضرت فرمود: (از تركيب اين شورا و اين كه مرا در كـنـار (عـثـمـان ) قـرار دادنـد، چـرا كـه (سـعـد بـن ابـى وقـّاص ) هرگز با پسر عموى خود (عـبـدالرّحـمن بن عوف ) مخالفت نخواهد كرد و راءى اين دو نفر يكسان است و عبدالرحمن هم داماد عثمان است و همديگر را فراموش نمى كنند، يا (عبدالرحمن ) خلافت را به عثمان واگذار مى كند يا عثمان آن را به عبدالرحمن مى دهد.
جـلسـه شـورا، تشكيل شد. زبير و طلحه به نفع حضرت على (ع ) و عثمان كنار رفتند و همچنان كـه امـيـرمـؤ منان پيش بينى كرده بود، (سعد بن ابى وقّاص ) گفت : (عبدالرحمن ) هر كس را انتخاب كرد، من با او موافقم .
(عبدالرحمن ) پس از پاره اى مذاكره با ديگران ، مردم را در مسجد جمع كرد و رو به اميرمؤ منان نـمـوده ، گـفـت : (مـن خـلافـت را بـه تـو واگـذار مـى كـنـم ، بـه شـرط ايـن كـه عـلاوه بـر عـمـل به كتاب خدا و سنّت پيامبر(ص )، به سيره و روش ابوبكر و عمر نيز رفتار كنى و هيچ يك از بنى هاشم را هم بر كارها نگمارى !
على (ع ) در مقابل دو شرط اخير برآشفت و فرمود: (تو را چه رسد كه براى من تكليف معين كنى ؟ مـن وظـيـفـه ام تـلاش بـراى سـربـلنـدى امّت است و هر كس ، امين و شايسته باشد او را برمى گزينم ، خواه از بنى هاشم باشد يا از غير آن و من بر طبق كتاب خدا و سنت پيامبر(ص ) و علم و دانش خودم عمل مى كنم ) عبدالرحمن روى اين دو شرط آخر پافشارى كرد و وقتى اميرمؤ منان (ع ) آنها را نپذيرفت ، خلافت را به (عثمان ) واگذار نمود.(38)
آنـچـه گـذشـت فـشـرده اى از جريان شوراى تعيين خليفه بود. در اينجا لازم است ديدگاه اميرمؤ منان (ع ) را نيز در مورد اين شورا يادآور شويم . حضرت على (ع ) گرچه از ابتدا مى دانست كه جـريـان شـورا يـك بـازى سياسى براى انحراف خلافت است ، ولى براى حفظ وحدت و مصالح ديـگـر در شـورا شـركت كرد و در بين مذاكرات و پس از آن ، ماهيت اين شورا را به خوبى روشن نمود.
حضرت على (ع ) پس از اين كه (عبدالرحمن بن عوف ) ايشان را به روش ابوبكر و عمر دعوت كـرد، فـرمـود: (بـا وجـود كـتاب خدا و سنّت پيامبر(ص )، احتياج به راه و روش ديگرى نيست و پـافـشـارى تـو روى ايـن شـرط، براى جلوگيرى از خلافت من است )(39) و در مورد ديگرى فرمود:
آن گـاه كـه عـمـر درگـذشـت ، خلافت را در گروهى قرار داد كه به گمان او من هم يكى از آنان بـودم . خـدايا از تو يارى مى جويم درباره اين شورا، در كدام زمان حقّانيت من مورد شك بود؟ آيا آن گاه كه با ابوبكر بودم ، كه اينها مرا (در اين شورا) همرديف اين افراد قرار دادند؟!
پس من ناچار با آنان موافقت كردم (و در شورا شركت جستم ) ولى عضوى از اعضاى آن ، [طلحه يا سـعـد] روى كـيـنـه اى كـه بـا مـن داشـت ، بـه ديـگـرى تـمـايـل پـيـدا كـرد و فـرد ديـگـر [عـبـدالرحـمـن ] بـه خـاطـر دامـادى عـثـمـان ، او را انـتـخـاب كرد.(40)
موضع اميرمؤ منان (ع ) در برابر عثمان
از آنـجـا كـه امـيـرمـؤ مـنـان (ع ) در فـكـر پـايـدارى و بـقاء جامعه اسلامى به سر مى برد و از هـرگـونـه تـزلزلى در اركان آن به شدت نگران بود، هرگاه رفتارى ناعادلانه از عثمان مى ديـد، وى را نـصـيـحـت مـى كـرد. آن حضرت وقتى عثمان تصميم گرفت (عمار ياسر) صحابى بـزرگ رسـول خـدا(ص ) را تـبـعـيـد كـنـد، بـه او اعـتـراض كـرد و مـانـع از تـبـعـيـد عـمـار شد.(41)
هـمـچـنين هنگامى كه (وليد بن عقبة ) حاكم عثمان در كوفه ، شراب خورد و عثمان گفت چه كسى حـاضر است او را حد بزند؟ تنها اميرمؤ منان (ع ) از ميان مردم برخاست و حدّ خدا را بر وى جارى كرد.(42)
حضرت على (ع ) در ماجراى قتل عثمان فرمود:
وَاللّهِ الّذى لا اِلهَ اِلاّ هُو م ا قَتَلْتُهُ ولا م ا لاَْتُ عَل ى قَتْلِهِ، ولا س اءَنى
بـه خـدايـى كـه جـز او خـداى يـگـانـه نـيـسـت ، مـن نـه در قـتـل عـثـمـان شـركـت داشـتـم و نـه در كـشـتـن او طـمـع ورزيـدم و نـه قتل او مرا ناراحت كرد.
در جمله ديگرى فرمود:
او خـويـشـان خـود را بـر مردم برترى داد و افراد فاسدى را برگزيد،مردم هم به بد روشى عليه او قيام كردند و او را به قتل رساندند.(43)
امـيـرمـؤ مـنـان (ع ) در مجموع به كشته شدن عثمان راضى نبود، چرا كه اين كار به نفع دشمنان اسـلام و در راءس ‍ آنـها (معاوية ) و بنى اميّه تمام مى شد. از اين رو، در زمان حيات عثمان سعى داشـت بـه گـونـه اى او را بـه اصلاح خود و اطرافيانش وادار كند و از التهاب شورش عمومى عـليـه وى بـكاهد. آن حضرت در اين زمينه فرمود: (به خدا سوگند آن قدر از عثمان دفاع كردم كه ترسيدم گناهكار باشم .)(44)
بخش دوّم
دوران خلافت

فصل اوّل : پيدايش و كارشكنى ناكثين عليه
حكومت على (ع )
فصل دوّم : فرجام كار ناكثين (نبرد جمل )
فصل سوّم : ماهيّت قاسطين و انگيزه هاى
سركشى آنها
فصل چهارم : واكنش اميرمؤ منان (ع ) در برابر
سركشى هاى قاسطين
فصل پنجم : ارزيابى علل شكست سپاه عراق از
سپاه معاويه
فصل ششم : چگونگى پيدايش و شكل گيرى خوارج
فصل هفتم : مرامنامه و شعار اساسى خوارج
فصل هشتم : ضرورت برخورد اميرمؤ منان (ع ) با خوارج
فصل اوّل :
پيدايش ناكثين عليه حكومت على (ع )

اوّلين گروهى كه پس از تصدى امر حكومت ، عليه اميرمؤ منان على (ع ) به مخالفت برخاستند؛ كسانى بودند كه حضرتش از آنان به ناكثين (پيمان شكنان ) ياد كرده است .(45) دو تـن از سـران ايـن گـروه يـعنى طلحه و زبير در شمار اولين بيعت كنندگان با اميرمؤ منان (ع ) بودند و در عين حال اولين كسانى بودند كه پيمان خود را شكستند. آنان با همدستى عايشه جنگ مـعـروف بـه جـمـل را عـليـه امـام (ع ) تـدارك ديـدنـد كـه بـه شـكـسـت كامل آنان انجاميد. در اين درس به علل پيدايش اين گروه مى پردازيم .
بروز انقلاب در زمان عثمان
شـيوه تبعيض آميز و قوم گرايانه اى كه عثمان در نظام ادارى و مالى حكومت اسلامى پديد آورد، باعث بروز انقلاب و شورش عليه وى شد. او پس از روى كارآمدن سه اقدام زير را انجام داد:
1ـ كـارگـزاران دولت و فـرمـانداران ولايت ها را كه از خويشاوندان وى نبودند، از كار بركنار كـرد و بـه جـاى آنـهـا نـزديـكـان خـود از بـنـى امـيـه را بـا آن كـه صـلاحـيت نداشتند، روى كار آورد.(46)
2ـ در تـقـسـيـم بـيـت المـال روشـى نـاعـادلانـه در پـيـش گـرفـت . امـوال بـسـيـار زيـادى بـه خـويـشـاونـدان خـود بـخـشـيـد و خـود نـيـز اسـرافـكـارى و تـجـمل گرايى را برگزيد و براى مبارزه با مخالفان به توصيه مشاورانش سياست تطميع افراد و تبعيد و نابودى سران گروه هاى مخالف را در پيش گرفت .(47)
3ـ تـعـداد زيـادى از اصـحاب رسول خدا(ص ) را به نقاط دوردست تبعيد كرد و در واقع آنان را به وسيله كارگزاران خود زير نظر گرفت .(48)
مـجـمـوعـه اين عوامل باعث شد كه انقلابيون ، متشكل از اصحاب پيامبر(ص )، سرداران باسابقه اسـلام ، بـه مـديـنـه بيايند و خواستار تغيير روش وى شوند.(49) او در ظاهر تغيير روش خود را پذيرفت ، اما پنهانى دستور قتل عده اى از انقلابيون را به كارگزاران خود صادر كـرد. وقـتـى ايـن بـراى انـقـلابـيـون آشـكار شد، به مبارزه خود ادامه دادند تا آن كه عثمان به قتل رسيد.(50) علاوه بر معترضانى كه از بصره ، كوفه و مصر آمده بودند، افراد ديگرى از مدينه و از جمله طلحه و زبير نيز در محاصره خانه عثمان دست داشتند.(51)
پيروزى انقلاب و روى كار آمدن اميرمؤ منان 7
بـا قـتل عثمان انقلاب به پيروزى رسيد و مسلمانان به تعيين زمامدار جديد اقدام كردند. در ميان نـامزدهاى خلافت سه تن از همه برجسته تر بودند: اميرمؤ منان على (ع )، طلحه و زبير. اميرمؤ مـنـان (ع ) ابـتـدا از پـذيـرفـتـن حـكـومـت خوددارى ورزيد، اما از آنجا كه عموم مسلمانان بر حكومت حـضـرت عـلى (ع ) اتـفاق نظر داشتند، حضرتش پذيرفت و طلحه و زبير اوّلين كسانى بودند كه با ايشان دست بيعت دادند. در اين ميان ، عايشه همسر پيامبر كه به خلافت طلحه و زبير اميد داشـت مـديـنـه را تـرك كـرد و هـمـراه تـعـدادى ديـگـر از مـخـالفان اميرمؤ منان (ع ) به مكه رفت .(52)
آغاز امتيازطلبى
بـا پـيـروزى انـقـلاب و روى كـارآمـدن امـيـرمؤ منان (ع )، امتيازطلبى آغاز شد. اولين كسانى كه خـواسـتـار امـتيازهاى ويژه شدند، طلحه و زبير، يعنى اولين بيعت كنندگان با امام (ع ) بودند. پـيش از آن كه به نوع امتيازهايى كه آنها مى خواستند و واكنش اميرمؤ منان (ع ) بپردازيم ، لازم است درباره شخصيت طلحه و زبير و ديدگاه اميرمؤ منان (ع ) نسبت به آن دو تن سخن بگوييم .
الف ـ زبير
زبير بن عَوّام ، از اصحاب رسول خـدا(ص ) و پـسـرعـمـه ايـشـان وحضرت على (ع ) بود. او در بيشتر جنگ هاى صدر اسلام شركت داشـت و از طـريـق اهـل سـنـّت روايـت هـاى چـنـدى از رسـول خـدا(ص ) در فـضـيـلت وى نقل شده است . زبير از هم سالان و دوستان دوران كودكى اميرمؤ منان (ع ) بود. وى در زمان حيات پيامبر(ص ) و خلفاى سه گانه منصب دولتى نداشت .(53)
ب ـ طلحه
طـلحـه نيز از اصحاب رسول خدا(ص ) بود و در بيشتر جنگ هاى صدراسلام شركت داشت و مردى ثروتمند بود و در نقاط گوناگون به ويژه در عراق مستقلات بسيار زيادى داشت . درباره اش نـوشـتـه انـد كـه هـنـگـام مـرگ 000/200/2 درهـم از خـود بـاقـى گـذاشـت . در عـيـن حـال ، مـردى بـخـشـنـده بـود و خـرج زنـدگـى بـسـيـارى از افـراد تـنگدست مدينه را تاءمين مى كرد.(54)
به دليل همين حسن سابقه بود كه آنها توانستند با سوء استفاده از سابقه خود و نيز از موقعيت عايشه ، تعداد زيادى از مردم مكه و مدينه و ديگر نقاط را با خود همراه سازند.
روايـت هـا و قـريـنه ها و شواهد تاريخى فراوان نشان مى دهد كه على (ع ) نيز دوست نمى داشت كـه ايـن دو تـن در شـمـار مـخـالفـان او بـاشـنـد و بـراى آن حـضـرت مـشكل ايجاد كنند. هنگامى كه پيكار جمل در شرف وقوع بود، حضرتش آن دو تن را نصيحت كرد و آنان را از جنگ برحذر داشت . به دنبال اين نصيحت ها بنابه روايتى زبير از جنگ كناره گرفت ، اما طلحه همچنان بر ادامه نبرد اصرار داشت .(55)

امتيازهاى مورد تقاضاى طلحه و زبير
با قتل عثمان ، انقلاب به پيروزى رسيد و خلافت اميرمؤ منان (ع ) با بيعت مردم قطعى گرديد. اولين اقدام سياسى آن حضرت بركنار ساختن عاملان نالايق عثمان بود. اين زمان بود كه طلحه و زبير احساس كردند موقع گرفتن امتياز فرارسيده است . بدين منظور به اتفاق نزد آن حضرت آمـده ، تـقـاضـاهـايـشـان را مـطـرح كـردنـد كـه عـبـارت بـود از: ريـاسـت و سـهـم ويـژه از امـوال بـيـت المال . درست همان چيزهايى كه باعث نارضايتى مردم از حكومت عثمان و شورش عليه وى شـده بـود. آنـان بـه اميرمؤ منان (ع ) اظهار داشتند كه در دوره حكومت خلفاى پيشين مورد ستم واقـع شـده اند و اينك زمان آن رسيده است كه به حق خويش برسند. حضرت على (ع ) با آنان از در مـلاطـفـت و مـلايمت درآمد و از آنها خواست كه در امر حكومت وى را يارى دهند و بازوى آن حضرت بـاشـنـد،(56) ولى آنـان بـه ايـن انـدازه قـانـع نـبـودند و از آن حضرت امتياز و حقى فزونتر از ديگران براى خود خواستار بودند.
طـبـيعى بود كه خواسته هاى نابحق آنان مورد پذيرش حضرت على (ع ) قرار نگيرد؛ از اين رو حـضـرت بـا دلايـل فـراوان ، نـامـشـروع بـودن خـواسـتـه هـاى آنـان را بـه آن دو گـوشـزد كرد.(57)
آرى طـلحـه و زبـير به حكومت و فرمانروايى به ديده يك طعمه مى نگريستند؛ همان تفكرى كه امـيـرمـؤ مـنـان (ع ) اشـعث بن قيس را از آن برحذر داشت كه مبادا به حكومت به چشم طعمه و لقمه چـرب بـنـگـرد، بـلكـه بـايـد آن را امـانـت الهـى بـدانـد كـه دربـاره آن در مـقـابـل مـقـام بـالاتـر از خـود مـسـؤ ول اسـت و بـايـد از سـتـم بـر مـردم و اسـتـبـداد راءى بپرهيزد.(58)
بهانه جويى و پيمان شكنى
يـك نقل تاريخى بيانگر آن است كه طلحه و زبير در اولين روز بيعت با على (ع ) به خانه آن حـضرت آمدند و خواستار قصاص قاتلان عثمان شدند. حضرتش به آنان گوشزد كرد كه اينك زمان براى چنين كارى مناسب نيست و بايد منتظر فرارسيدن وقت مناسب بود. در همين نشست ، طلحه خـواسـتار حكومت بصره و زبير طالب حكومت كوفه شد و حضرت فرمود: باشد تا در اين باره بينديشم .(59)
از ايـن بـرخورد طلحه و زبير به خوبى و روشنى مى توان دريافت كه آنان درواقع خواستار قـصـاص قـاتـلان عـثـمـان نـبـودنـد و اگـر هـم بـودنـد بـر ايـشـان در درجـه اول اهـمـيـت قرار نداشت ، بلكه با طرح اين موضوع به طور ضمنى اشاره كردند كه اگر به خـواسـتـه هـايـشـان پـاسـخ مثبت داده نشود، جريان قتل عثمان را عليه آن حضرت عَلَم خواهند كرد. وگـرنـه چـنـانـچـه واقـعـا خواستار خونخواهى عثمان مى بودند، بايد تا رسيدن به نتيجه در مدينه مى ماندند نه آن كه تقاضاى حكومت بصره و كوفه را مطرح كنند.
يـك احـتـمـال بـسـيـار قـوى تـر ايـن اسـت كـه چـنـان كـه گـفـتـيـم ، طـلحـه و زبـيـر در قـتـل عـثمان دست داشتند. اينان از آن رو قصاص قاتلان عثمان را مطرح كردند كه خود را تبرئه كـنـنـد و عـدم دخـالت خـودشـان را ثـابت كنند وگرنه چنان كه از اين پس خواهيم گفت ، طلحه در مـاجـراى قـتـل عـثـمـان خـود را گـنـاهـكـار مـى دانـسـت و شـركـت خـود در جـنـگ جمل را به منزله توبه تلقى مى كرد.
بـه هـر حـال ، عـايـشـه و تـعـداد زيادى از بنى اميه كه در دستگاه عثمان جزو مقرّبان بودند از تـرس آن كـه اموال به غارت برده ، از آنها بازپس گرفته شود، پس از پيروزى انقلاب به نـقـاط گـونـاگـون و از جـمـله شـهـر مـكـه گـريـخـتـنـد.(60) احـتـمـال بـسـيـار قـوى مـى رود كـه آنـهـا مـكـه را بـه ايـن دليـل انـتـخـاب كـردنـد كه حرم امن الهى بود و تا زمان جمع آورى نيروى كافى در امان بودند. طـلحـه و زبـيـر نـيـز بـه فـراريـان پـيـوسـتـنـد و حـزب نـاكـثـيـن كامل شد و مقدمات جنگ جمل فراهم گرديد.
حـال در ايـنـجـا اين سؤ ال پيش مى آيد كه طلحه و زبير با آن سوابق درخشانى كه داشتند، به چه علت در مقام مخالفت با اميرمؤ منان (ع ) برآمدند؟ پاسخ آن بسيار روشن است : دنيادوستى و حـب ريـاسـت . روزگـار عـوض ‍ شـده بـود. و طـلحـه و زبـيـر ديـگـر آن چـهـره هـاى سابق دوران پـيـامـبـر(ص ) نـبـودنـد. آن دو ايـنـك بـه مـالكـان ثـروتـمـنـدى تـبـديـل شـده بـودنـد كـه جز حكومت و رياست عطش آنها را فرو نمى نشاند. آنان به گونه اى تـغـيير كرده بودند كه تحمل بازگرداندن اوضاع به زمان پيامبر(ص ) به دست حضرت على (ع ) را نـداشـتـنـد،(61) امـا اقـبـال بـا آنـهـا يـار نـبـود. آنـان نـزد شـخـصى به طلب مـال و ريـاسـت رفـتـه بودند كه به فرموده خودش افسار دنيا را به گردنش آويخته و رهايش سـاخـتـه بـود و حـكـومـت را جـز بـراى اجراى عدالت و گرفتن ، حق مظلوم از ظالم و برپا داشتن بـيـرق ديـن نمى خواست و دنيا نزدش به اندازه عطسه بزى ارزش نداشت .(62) آنان نـزد كـسـى رفـتـنـد كـه وقـتـى بـه او پـيـشنهاد شد كه طلحه را به يمن و زبير را به كوفه بـفرستد و معاويه را در حكومتش ‍ بر شام ابقا كند و زمانى كه بر اوضاع مسلط شد تكليف آنها را روشن سازد، فرمود: من در كار دين خود سستى نمى ورزم و پستى و دنائت را در كار خويش راه نمى دهم .(63)
يك انگيزه ديگر
مـيـان گـفـتـه هـاى طلحه در جريان جنگ جمل نكاتى ديده مى شود كه با توجه به آنها مى توان حـدس زد كـه عـلاوه بـر انـگـيـزه هـايـى كـه يـاد كـرديـم ، دسـت كـم بـراى طـلحـه دليـل ديـگرى هم براى جنگ با حضرت على (ع ) وجود داشت ؛ بدين صورت كه طلحه در جريان قتل عثمان مقصر بود و از اين كار به هيچ صورتى جلوگيرى نكرد و حتى با انقلابيون همدست نيز بود. تاءييد اين حقيقت ، رفتار مروان حكم با طلحه بود. مى دانيم كه با آن كه مروان حكم و طلحه در يك جبهه بودند. مروان از يك فرصت استفاده كرد و نيزه اى به طلحه زد كه بر اثر آن مرد؛ چنان كه عبدالملك مروان گفته است كه اگر پدرم ، يعنى مروان ، نگفته بود كه طلحه را او كـشـتـه اسـت هـمـه اولاد طـلحـه را بـه خـونـخـواهـى عـثـمـان مـى كـشـتـم . وقـتـى طـلحـه در حال جان دادن بود، مى گفت : بارخدايا حق عثمان را از من بگير تا راضى شود.(64)
آرى كسانى كه خود در كشتن عثمان دست داشتند، قتل او را بهانه مخالفت با على (ع ) قرار دادند، و عـليـه آن حـضـرت بـه جـنـگ پـرداخـتند، اما اينها همه بهانه اى بيش نبود. آنان خواستار مقام و مال بودند، اما وقتى ديدند با رفتار على (ع )، بدون در نظر گرفتن حق و داشتن صلاحيت ، به تـعـبـير خودشان به اندازه كوشيدن سگ هم چيزى به آنها نخواهد رسيد، از در مخالفت و پيمان شـكـنـى درآمـدنـد و عـلى (ع ) نـيـز از صـحـبـت و هـمـنـشـيـنـى بـا آنـان خـوددارى ورزيـد بـه قول حافظ:
پير پيمانه كش من كه روانش خوش باد
گفت پرهيز كن از صحبت پيمان شكنان
فصل دوم :
فرجام كار ناكثين (نبرد جمل )

اشـغـال بـصـره بـه وسيله (ناكثين )، براى حكومت اميرمؤ منان (ع ) تهديدى جدّى به شمار مى رفت ، به ويژه آن كه معاويه نيز در شام اعلام استقلال كرده داعيه خلافت داشت ؛ روشن است كه شـورش داخلى و تهاجم خارجى به آسانى مى توانست ، به حكومت حضرت على (ع ) پايان دهد. امـا درايـت و هـوشـيـارى آن حـضـرت تـوطـئه دشمنان را خنثى ساخت . او كه سياستمدارى آزموده و فرماندهى با تجربه بود، از جنگ با معاويه
ـ كه در تدارك آن بود ـ چشم پوشيد و به از ميان برداشتن ناكثين اقدام كرد.
حركت امام 7 به سوى بصره
اميرمؤ منان (ع ) پس از آن كه عزم خويش را براى جنگ با ناكثين جزم كرد. فرمان داد مسلمانان در مـسـجـد گـرد آيند. در اين اجتماع حضرت اوضاع سياسى ـ اجتماعى را براى مردم تشريح و اراده خود را مبنى بر سركوب مخالفان و عدم تسليم در برابر خواسته هاى نامشروعشان اعلام كرد. بخشى از گفتار حضرت در آن جمع چنين است :
اى مردم ! عايشه به سوى بصره رفته ، طلحه و زبير نيز همراه اويند.
هر يك از اين دو نفر عقيده دارند كه خلافت حق اوست ، نه ديگرى ، اما طلحه پسرعموى عايشه است ، و زبـيـر دامـاد او (و عـايـشـه به نفع آنها تلاش مى كند) به خدا قسم اگر آن دو به هدف خود بـرسـنـد ـ كـه هـرگـز نـخواهند رسيد ـ پس از نزاع سختى كه ميان آن دو به وجود مى آيد يكى گـردن ديـگـرى را خـواهـد زد. و بـه خدا سوگند صاحب شتر سرخ راهى طى نمى كند و گرهى نمى گشايد، مگر در راه معصيت و خشم خدا تا آن كه خود و همراهانش را به مهلكه وارد كند.
بـه خـدا سـوگـند! سرانجام يك سوم آنان كشته مى شوند، يك سوم آنان فرار كرده و يك سوم ديگر توبه مى كنند. عايشه همان زنى است كه سگ هاى (حواءب ) بر او پارس كردند. طلحه و زبـيـر نيز مى دانند كه به خطا مى روند و چه بسا عالمى كه جهلش او را مى كشد، بدون اين كه از علمش نفعى ببرد.
مرا با قريش چه كار! به خدا سوگند در حال كفرشان آنان را كشتم . اكنون نيز كه فريب هواى نفس و شيطان را خورده اند، آنان را مى كشم .(65)
امـام (ع ) پـس از انـجـام تـبـليـغ ‌هـاى لازم ، و آمـاده سـاخـتـن سـپـاه ، سهل بن حنيف
را در مـديـنه جانشين خود گردانيد و با سپاهى بيش از هفتصد نفر مدينه را به سوى عراق ترك گفت .
توقف در ربذه
از آنـجا كه اين شمار جنگجو براى رويارويى با ناكثين كافى نبود، حضرت على (ع ) در محلى به نام (ربذه ) توقف كرد، تا نيروى كافى فراهم آيد.
عثمان بن حنيف ـ فرماندار امير مؤ منان در بصره ـ، پس از رهايى از دست دشمنان ، خود را به امام (ع ) رسـانـد و از سـتـمـى كـه بر او روا داشته و شكنجه هايى كه داده بودند، اظهار ناراحتى و شكايت كرد، به ويژه از اين كه ريش او را تراشيده بودند (و به نقلى موهاى صورتش را كنده بودند)، بسيار پريشان خاطر بود. حضرت على (ع ) او را به صبر دعوت كرد و برايش دعاى خير نمود.(66)
هـمـچـنـيـن امـيرمؤ منان (ع ) هاشم مرقال را با نامه اى نزد استاندار كوفه ، ابوموسى اشعرى ، فرستاد و از او درخواست كمك كرده اما ابوموسى به هاشم روى خوش نشان نداد و كوفيان را از پيوستن به سپاه على (ع ) برحذر داشت . او به طور رسمى اعلام كرد: اگر بنابر جنگ باشد، نخست بايد با قاتلان عثمان بجنگيم ، آن گاه به ديگران بپردازيم .(67)
ولى كوفه جايى نبود كه امام (ع ) از آن چشم بپوشد. از اين رو فرزندش ، امام حسن (ع ) و عمار يـاسـر را مـاءمـور سـاخـت تـا بـه كـوفـه بـرونـد و مردم را از اوضاع آگاه سازند. همچنين حكم عـزل ابـومـوسـى را نـيـز صـادر كـرد. امـام حسن (ع ) و عمار ياسر و نيز مالك اشتر به كوفه رفـتند و با قرائت نامه امام (ع ) در ميان مردم آنان را به يارى وى فراخواندند. مردم نيز مراتب پـشـتـيـبـانى و آمادگى خود را براى جانبازى در راه اميرمؤ منان (ع ) اعلام كردند؛ و امام حسن (ع ) پس از بركنار ساختن ابوموسى ، (قرظة بن كعب ) را به جاى وى نصب كرد.
تـبـليـغـات روشـنـگـرانـه فـرسـتـادگـان امـام در كـوفـه نـتـايـج بـسـيـار رضايت بخشى به دنـبـال داشـت ، از آن جـمـله تعداد هفت هزار تن آمادگى خود را براى جنگ در ركاب اميرمؤ منان اعلام كـردنـد و در (ذى قـار) بـه آن حـضـرت پـيـوسـتـنـد. امـام (ع ) نـيز از اين موفقيت امام حسن (ع ) خوشحال شد و از وى تشكر كرد.(68)
بصره در محاصره
سـپـاه بزرگ و نيرومند اميرمؤ منان (ع )، متشكل از جنگجويان مدينه و كوفه به سرعت به سوى بصره تاخت و در نزديكى شهر اردو زد. اميرمؤ منان (ع ) به نماز ايستاد و پس از آن گونه بر خـاك نـهـاد و به پيشگاه ربوبى اشك ريخت . آن گاه دست ها را به آسمان بلند كرد و گفت :... پروردگارا! اين گروه سرپيچى كرده ، بر من ستم روا داشتند و بيعت مرا شكستند. خداوندا! تو خود خون مسلمانان را حفظ فرما.(69)