امام علي (ع) صداي عدالت انسانيت (جلد ۲)

جرج جرداق
مترجم:عطامحمد سردارنيا

- ۱۱ -


ملّي براي ايجاد وحدت كلمه در بين طبقات سه گانه مجمع عمومي، كوشيدند تا هرگونه اختلافي را از ميان طبقات مردم بردارند؛ ولي در سايه گفتگوهاي فراواني كه دو طبقه اشراف و پدران روحاني به آن پناه بردند و باجهايي كه مي خواستند، پيروزي نيافتند و بدينوسيله در داخل مجمع عمومي، نزاع سياسي نيرومند و تازه اي بوجود آمد.

جلسات مجمع عمومي هر روز براي مدّت پنج هفته پي درپي منعقد شد كه نمايندگان ملّي طيّ آن، نيّات و هدفهاي نيكخواهانه خود را براي ايجاد حسن تفاهم نوين و فوري بين نمايندگان «دو طبقه ممتاز» ابراز داشتند و در قبال آن نمايندگان اين دو طبقه نيز لجبازي و خودسري و دست نكشيدن از امتيازات مخصوص خود را ابراز كردند و مسائلي مطرح ساختند كه مانع از هرگونه حسن تفاهمي بود.

نمايندگان ملّت ديگر چاره اي جز اين نداشتند كه تصميم بگيرند به طور منفرد (دور از اشراف و پدران روحاني) و بعنوان نمايندگان 97 درصد توده مردم به كار ادامه بدهند.

در 17 ماه ژوئن سال 1789 ميلادي، اجتماع ويژه اي تشكيل دادند و به رسميت شناختن دو طبقه اشراف و روحانيان را پس گرفتند و بر خود نام: «جمعيت ميهني» يا «مجلس ملّي» نهادند و بدين ترتيب نظريه «رهبري و سيادت ملّت» كه فرانسه آن را از روسو ياد گرفته بود، وارد نخستين مرحله از مراحل عملي خود شد و در همين تاريخ بود كه با تصويب مواد و تصميماتي، براي اولين بار در تاريخ فرانسه و اروپا، صداي ملّت را به گوش مردم دنيا رسانيدند!

اشراف و رجال دربار، مانند افراد برق زده، از اين تصميمات مبهوت شدند و تصميم گرفتند كه به نزد شاه بروند و او را تحريك كنند كه به مركز «مجلس ملي» برود و همه اين تصميمات را ملغي سازد؛ ولي آنان احساس كردند كه بعضي از پدران روحاني متمايل به خوشرفتاري با نمايندگان ملّي هستند و از اينجا بود كه از تصميم خود منصرف شدند سپس آنان توانستند كه سالن اجتماعات را به دليل اينكه مي خواهند آن را براي استقبال از شاه در جلسه 23 ژوئن آماده سازند ببندند و هنگامي كه در تاريخ 20 همان ماه اعضاي مجلس ملي ديدند كه درها بسته شده و سربازان در جلوي آن كشيك مي دهند، بعضي از آنان خواستند كه به كاخ شاه بروند و جلسه خود را در آنجا تشكيل بدهند ولي بعداً به مكان وسيعي رفتند كه هيئتهايي از توده مردم هم در اطراف آن جمع شدند و آنان جلسه خود را به طور علني و آشكار در آنجا تشكيل دادند و يك سوگند تاريخي خوردند كه راه و روش و سرنوشتشان را با سرنوشت ملّت پيوند مي داد:

اعضاي مجمع ملّي اين سوگند تاريخي بزرگ را با حرارتي زياد ياد مي كردند در حاليكه توده مردم اطراف آنان را با سكوتي آميخته به احترام و توجّه و پشتيباني گرفته بودند. نقاش مشهور «داويد»، شكل جالب و زيبايي از اين اجتماع ملّي كشيده است كه امروز در موزه «لوور» ديده ميشود و بيننده، همه زيبايي و عظمتي را كه در آن اجتماع بزرگ وجود داشت در آن مشاهده مي كند(1) . در بيست وسوم ژوئن، شاه به سالن اجتماع كه سه روز بسته شده بود، نزول اجلال فرمود! و سخنراني پوچ و بي ارزشي ايراد كرد و در ضمن آن لزوم و ضرورت چند چيز را اعلام كرد: بايد سه طبقه اجتماعي وجود داشته باشد. بايد هر كدام از اين سه طبقه مشغول كار خود باشند. بايد موضوع امتيازاتي كه اشراف و پدران روحاني از آنها بهره مند هستند باقي بماند!. بايد همه تصميماتي كه مجلس ملّي در 17 همان ماه آنها را تصويب كرده است ملغي شود!...

و از سخنراني فارغ شد و به راه افتاد و در دنبال وي، دم درازي از اشراف و روحانيون تشكيل شد!، ولي نمايندگان ملّت همچنان ساكت و آرام در جاي خود نشستند تا آنكه «ميرابو» برخاست و سخن گفت و سكوت بي موقعي را كه همگان را فراگرفته بود با سخنراني عميقي شكست، او گفت: «اين ديكتاتوري ننگين چيست؟ آنها مي خواهند ما را به زور سرنيزه مجبور سازند تا آن راه «خوشبختي»! را بپيماييم كه خود براي ما پيشنهاد مي كنند! كسي كه اين دستور را مي دهد چه كسي است؟ او نماينده شما است! و آن كس كه اين قوانين را وضع مي كند كيست؟ او نيز نماينده و وكيل شما است؛ او خود همان شخصي است كه بايد اين دستورات را از شما بگيرد!، من از شما مي خواهم كه در پاي سوگندي كه ياد كرده ايد بايستيد؛ اين سوگند مانع از آن است كه شما پيش از تنظيم قانون اساسي براي مردم، از اينجا متفرق و پراكنده شويد.(2) در اينجا يكي از غلامان خانه زاد (كه رئيس كلّ تشريفات بود) آمد تا دستور اربابش را مجدداً به «ميرابو» ابلاغ كند، ولي ميرابو مانند آتشفشاني كه در حال جوش و خروش است، به او پرخاش كرد و اين گفتار تاريخي و مشهور خود را فريادزنان به او خطاب كرد و گفت:

«برو به آقاي خود بگو كه ما بر حسب امر ملّت در اينجا گرد آمده ايم و جز با زور سرنيزه نمي توان ما را از اينجا خارج ساخت»!

و سپس مجلس ملّي به كارهاي خود ادامه داد و اعلام داشت كه تصميمات قبلي مجلس، كه شاه الغا كرد!، همچنان به قدرت خود باقي است و سپس تصويب شد كه اعضاي مجلس ملّي از هرگونه تعرضي مصون بمانند.(3) روز بعد، شاه به اشراف و پدران روحاني اشاره كرد كه به مجلس ملّي بپيوندند و آنان ناچار به سوي آن رفتند.

در اينجا حوادث با سرعت زياد شروع به تغيير از وضعي به وضع ديگر كرد و برخوردهايي پيدا شد كه مهمترين آنها توطئه رجال دربار بود كه ملكه و شاه را وادار به بازگشتن از راه و روش منطقي كه تحت فشار مردم آن را برگزيده بودند، كردند و چه زود شاه «صحّت نظريه» آنان را پذيرفت، زيرا كه به او خبر دادند كه به علّت پذيرفتن وضع موجود، قدرت و نفوذ وي در حال نابودي است و چيزي نگذشت كه پنجاه هزار سرباز از نيروهاي وي، سراسر پاريس را اشغال كردند... آنگاه هيئتي از مجلس ملّي به ملاقات وي آمدند و از او خواستند كه اين نيرو فرا خوانده شود، ولي او در پاسخ گفت: من صاحب قدرت مطلقه هستم! و شما اگر از نيروهايي كه پاريس را اشغال كرده اند، احتمال خطري مي دهيد و مي ترسيد، بسيار مناسب است كه از پاريس خارج شويد!

پاريس مانند ديگي كه مي جوشد از خشم و ناراحتي لبريز شد و عمق شكاف بين ملّت و دربار افزايش يافت. در روز يازدهم ژوئيه، نماينده شاه به نزد وزير اصلاح طلب «نكر» (كه يكبار او را بركنار ساخته و سپس مجدداً وي را بر روي كار آورده بود) آمد و دستور شاه را به او ابلاغ كرد كه بايد بلافاصله از فرانسه خارج شود!... مردم پاريس از تبعيد «نكر» آگاهي يافتند و بر خشم و ناراحتي آنان افزوده شد و همگي در حاليكه خود آتش در چشمهايشان موج مي زد، به خيابانها ريختند.

شاه از رفقاي خود (پادشاهان اروپايي) كمك خواست تا نيروهايي براي ياري وي در حوادث آينده بفرستند. اين خبر در روز 12 ژوئيه شايع شد و در نتيجه، دايره خشم و غضب وسعت يافت و سخنراني به نام «كامي دمولن» در بين مردم ايستاد و گفت:

هم ميهنان! ما ديگر وقتي نداريم كه تلف كنيم بركناري نكر، زنگ خطري براي تكرار كشتارهايي مانند كشتار سن بارتلمي است و اين دفعه قربانيان آن، هم ميهنان فداكار ما هستند.

امشب سربازان سويسي و آلماني از اردوگاههاي خود بيرون مي آيند تا همه ما را قتل عام كنند! در برابر ما فقط يك راه باقي مانده است: و آن اينكه اسلحه بدست بگيريم!(4) بعضي از گردانهاي ارتش بيگانه در همانوقت وارد پاريس شده بودند و توده مردم كه درنتيجه اين سخنراني به سوي يكي از ميدانها رهسپار شده بودند، با يك گروه از سربازان آلماني روبرو شدند ولي مردم آنان را سنگباران كردند و آنان مجبور به فرار شدند.

سپس به ميدان ديگري رفتند و در آنجا با گروه ديگري برخورد كردند؛ و ناگهان از هر دو طرف تيراندازي شروع شد و در نتيجه، عدّه اي از تظاهركنندگان، كشته و بقيه چون اسلحه نداشتند پراكنده شدند. ولي سربازان آلماني با شمشير و نيزه به سراغ آنها رفتند. و چون وضع بدينجا رسيد، اين دعوت مانند برق در سراسر پاريس انتشار يافت كه: پيش به سوي اسلحه!...

البته در هر صورت مجمع عمومي دوست نداشت كه تا همه راهها براي ايجاد حسن تفاهم بسته نشده، خون مردم ريخته شود؛ لذا كسي را به نزد شاه فرستادند و به او خبر دادند كه چنانچه دستور عقب نشيني به نيروهاي بيگانه از پاريس و دستور تخليه پاريس از سربازان فرانسوي را صادر نكند، خطر واقعي مملكت را در معرض تهديد قرار خواهد داد!.

ولي شاه عاليجناب از پذيرفتن اين خواست خودداري كرد. امّا اعضاي مجلس ملي توازن خود را از دست ندادند. پذيرفته نشدن درخواست آنان از طرف شاه «براي آنان فرصت ديگري را پيش آورد تا ثابت كنند كه آنان سزاوار احترام و تقديري هستند كه در صفحات تاريخ نسبت به آنان نقش بسته است»(5) . چرا كه آنان بلافاصله اجتماعي تشكيل دادند و پس از مذاكراتي تصميم خود را گرفتند و سپس به وزرايي كه جانشين «نكر» شده بودند ابلاغ كردند كه مسئوليت هرگونه پيشامد خطرناكي بعهده آنان خواهد بود و علاوه بر اين، بر آن شدند كه جلسه خود را در تمام ساعات شب و روز ادامه دهند و سالن مجلس را ترك نكنند؛ چرا كه احتمال داشت اگر از آنجا خارج شوند، نيروهاي دولتي آنجا را اشغال كنند.

ولي ملّت به تصميمات اتخاذ شده از جانب مجلس ملّي اكتفا نكرد؛ براي او فرصتي پيش آمده بود تا همه كينه ها و خشمهايي را كه در دل خود نسبت به طبقاتي كه از چندين نسل پيش آنان را استثمار مي كردند داشت اظهار كند.

در خيابانهاي پاريس هميشه تظاهرات برپا بود و ميدانهاي بزرگ آن از صدهاهزار نفر از توده مردم پرمي شد. در قسمتهاي مختلف پايتخت، گارد ملّي تشكيل داده بودند. تشكيل و ترتيب اين گاردها با سرعت و دقت شگفت آوري پايان يافت و آنان از شهرداري پايتخت كه در آنوقت مقدار زيادي اسلحه نگهداري مي كرد اسلحه خواستند تا از مجلس و شهر محافظت كنند، و شهرداري به آنان وعده موافق داد ولي به وعده خود عمل نكرد. و چون از وعده ها نتيجه اي عايدشان نشد، هزاران نفر از مردم به انبارهاي اسلحه حمله كردند و آنها را مورد هجوم قرار دادند تا دهها هزار توپ و تفنگ و سلاحهاي ديگري را كه وجودداشت، بدست آورند. و اين در روز تاريخي و مشهور چهاردهم ژوئيه رخ داد. پيش از آنكه درباره سقوط زندان «باستيل» سخن بگوييم، بايد به طور اختصار آن را معرفي كنيم تا خوانندگان محترم ارزش سقوط آن را به دست انقلابيون دريابند:

باستيل در آن روز، رمز و نشانه استبداد و ركني از اركان برده گيري بود(!)، آنجا قلعه قديمي اي بود و سنگهاي سياهي همراه با كنده ها و طوقها و زنجيرهاي آهني داشت كه پادشاهان آنها را براي دشمناني آماده ساخته بودند كه بخاطر چيز كوچك يا بزرگي، كينه آنان را در دل داشتند. پادشاهان، دشمنان خود را بدون تحقيق و بازپرسي و محاكمه به زندان باستيل مي فرستادند و اگر يكي از آنان در تاريكي وحشتناك آن مي مرد جنازه او را خارج مي ساختند و مخفيانه با نام مستعاري دفنش مي كردند، تا داستان او همچنان براي ابد مكتوم بماند!.

نويسنده انگليسي «چارلزديكنس» هنگامي كه داستان معروف خود، داستان دوشهر را نوشت به شيوه جالبي شكل اين زندان را ترسيم كرد و تأثير آن را هم در بين قربانيانش بيان داشت.

او قهرمان داستان خود را يكي از زندانيان باستيل قرار داد كه در جواني يكي از پزشكان معروف پاريس بود. او روزي كه در كنار رودخانه سن مشغول گردش بود، كالسكه اي بر سر راهش آمد كه در آن دو نفر از اشراف نشسته بودند و از وي خواستند كه همراه آنان به قصرشان برود... در آنجا دختري را كه دچار ناراحتي بود و جواني را هم كه بشدّت زخمي شده بود به او نشان دادند.

دكتر چون با جوان تنها ماند، فهميد كه او برادر همان دختر است. او گفت كه خواهرش مدّتي پيش با مردي كه مورد پسندش بود و او هم خواستار خواهرش بود، ازدواج كرد، ولي بعد، يكي از اين دو نجيب زاده اي! كه صاحب قصر هستند، خواهرش را ديد و به او اظهار عشق! كرد و آنگاه با كمال بيشرمي از شوهر وي خواست كه خواهش او را عملي سازد!! ولي شوهر غيرتمند بشدّت اين پيشنهاد را رد كرد، و نتيجه آن شد كه در چنگال نجيب زاده! اسير شد و بحدّي شكنجه و آزار ديد كه درگذشت. آنگاه اين مرد پست و فرومايه، دست ناپاك خود را به سوي زن دراز كرد! و چون خبر ماجرا به گوش پدر دختر رسيد، از غم و اندوه درگذشت؛ تا آنكه برادرش خواهر خود را جستجو كرد و او را در اين قصر يافت؛ ولي پاداشش همين زخمهاي كشنده بود!...

دكتر پس از مرگ جوان، يك هفته كامل به درمان دختر پرداخت... ولي نتيجه اي نگرفت و او هم به جرگه خانواده خوددر آخرت پيوست. دكتر از اين وضع سخت ناراحت شد و تصميم گرفت كه از جنايت اين دو نجيب زاده پست و فرومايه به مقامات دولتي شكايت كند و مشروح جريان را درنامه اي كه به وزير ارسال داشت،گزارش داد. ولي چيزي نگذشت كه او را در خانه اش به زور دستگير كردند و به زندان باستيل فرستادند.در طيّ راه كه او را به زندان مي بردند، آن دو برادر پست و بي شرم به ملاقات او آمدند و نامه اي را كه نوشته و به وزير فرستاده بود به او نشان دادند!، و او دريافت كه وزير فرومايه، نامه وي را به آنها داده است! و آنگاه آن دو نجيب زاده نامه وي را دربرابر چشم وي پاره كردند و دور ريختند و دكتر جوان روانه زندان شد.او مدّت هيجده سال تمام در زندان باستيل بود و پس از 18 سال، هنگامي كه از زندان بيرون آمد، مانند مردگاني بود كه در روز رستاخيز از گور برمي خيزند. ديدگانش تاب مقاومت در برابر نور را نداشت و حافظه اوصورت نزديكترين افراد خانواده اش را بخاطر نمي آورد!...(6) اين اجمالي است از وضع اين زندان و كساني كه در آن جاي مي گرفتند... زندان وحشتناك باستيل!... كه سگان متنفذ آن روز، ولتر بزرگ و افرادي نظير او را در آن جاي دادند! زنداني است كه بزودي در 14 ژوئيـه، قلعـه هاي آن در زيـر پـاي انقلابيـون ويـران خواهد شد. در همين روز، در پاريس شايع شد كه دولت مي خواهد هرگونه جنبش ملّي را با اسلحه سركوب و ريشه كن سازد؛ لذا دهانه توپهايي را كه در زندان باستيل كار گذاشته شده، به سوي خيابان عمومي بزرگ برگردانيده است.

اين شايعه در دلهاي مردم پاريس كه مالامال از كينه و دشمني نسبت به اين زندان سياه وحشتناك بود، جاي گرفت و با آن بهم آميخت و ناگهان آنان، اعم از پير و جوان، زن وكودك، خانه و كاشانه خود را ترك كردند و همگي متوجه زندان باستيل شدند و فرياد بي امان واحدي از گلوي آنان خارج مي شد: «به سوي باستيل! به سوي باستيل!».

ساعت، دو بعدازظهر را نشان مي داد كه همه مردم پاريس در برابر قلعه بردگي وحشتناك، صف كشيده بودند و در دستشان نيزه، شمشير، كلنگ و وسايل آتش افروزي ديده مي شد!. آنان به كوبيدن درها و باز كردن قفلها مشغول بودند و گلوله و آتش از بالاي سر، آنان را بشدّت درو مي كرد؛ و سرانجام مردم پاريس و نگهبانان قلعه به طور وحشت انگيزي با همديگر درگير شدند و بالأخره اين نبرد خونين پايان نيافت مگر آنكه نگهبانان زندان همگـي كشتـه شدنـد و قلعـه تسخيـرناپذيـر! در زيـر پاي انقلابيون قرار گرفت.

اخبار سقوط باستيل به استانها و دهكده ها و روستاها كه مي رسيد، همه مردم را به شكلي بيدار مي ساخت و آنان در دفاع از حقوق خود و نشان دادن شهامت ملّي دروني، از مردم پاريس پيروي مي كردند. آنان، اعلان عصيان و انقلاب كردند و همچنين اعلان كردند كه حتي يكشاهي هم از مالياتهايي را كه نجبا به زور مي گرفتند، ديگر نخواهند پرداخت. سپس آنان به اين ميزان هم اكتفا نكردند و به سوي قصرها و كاخهاي اين نجبا كه همانندقلعه هاي محكم و دژهايي پابرجا بود، هجوم بردند و آنها را با خاك يكسان ساختند و آتش زدند و آنگاه ساكنان آنها را بقتل رسانيدند.

نخستين دليل آنان در اين كار آن بودكه اين دژها و قلعه ها، سمبل روشني از زندان باستيل است؛ چرا كه اين كاخها و قصرهاي نجبا، زندانهاي دهقانان و دهليزهاي مرگ براي هر فرد بيچاره اي بود كه مورد انتقام كشي نجبا قرار مي گرفت!.

دليل دوم آنان اين بود كه مي خواهند از نجبايي كه باعث بدبختي و محروميت آنان و پدران و اجدادشان شده اند و آنان را به بردگي كشانده و زير شكنجه قرار داده و هر روز هزاران نفر از را آنان بقتل رسانده اند، انتقام بگيرند!.

انقلاب استانها و روستاها ادامه يافت و شدّت و دامنه آن گسترش پيدا كرد: اينان همان افرادي بودند كه خود و فرزندانشان در كشتارگاههاي دائمي نجبا بقتل مي رسيدند... آنان، تنها به حمله به دژهاي اشراف و ويران ساختن آنها قناعت نمي كردند؛ بلكه به كليساها نيز هجوم مي آوردند و پس از تخريب آنها، آنجا را به آتش مي كشيدند. زمين و ثروت سرمايه داران را مي گرفتند و مي گفتند كه همه مالياتهاي دوران پوسيده حكومت سابق لغو شده است؛ دولت را به رسميت نمي شناختند! و مي گفتند: دولت وجود ندارد.

رجال مجلس ملّي ترسيدند كه اين كشتارها ادامه يابد و منجر به يك جنگ داخلي پايان ناپذير شود، از اينرو بود كه براي اطمينان و آرامش مردم اعلان كردند كه دوران قديم سپري شده است و همه امتيازاتي كه اشراف و پدران روحاني داشتند، باطل و لغو شده است. ولي آنان مي دانند كه شاه (لويي شانزدهم) مرد بي رأي و بي كفايتي است و هيچ بعيد نيست كه اين اقدام، انگيزه اي براي اين باشد كه او مجدداً به صف نجبا بپيوندد و تابع اراده رجال دربار شود و در اينصورت است كه مملكت از يك جنگ داخلي وحشتناك نجات نخواهد يافت. و چون وضع چنين بود، يكي از نجبا به رفقاي خود پيشنهاد كرد كه با ميل و اراده كامل خود از امتيازات خود صرفنظر كنند! و چون اين گروه ديدند كه موقعيت و امكانات خطرناكي كه با آن روبرو هستند، لازم مي دارد كه اين پيشنهاد را بپذيرند، به نمايندگان ملّي اطلاع دادند كه از همه امتيازات خود، يكي پس از ديگري صرفنظر مي كنند!. شب به نيمه نرسيده بود كه تصميم صرفنظر از امتيازات به امضا رسيد و دربرابر اعضاي مجلس ملّي قرار گرفت و اشراف در جرگه ملّت و توده مردم درآمدند و بدين ترتيب بساط پستيها و زشتيهاي دوران كهن برچيده شد و فرزندان ملّت از زنجيرهاي بردگي و قيدهاي سلطه و نفوذ ديگران و مالياتهاي سنگين و ستمكارانه و كشنده، آزاد شدند!. درفترت بين سال 1790 ـ 1789، مجلس ملّي، به وضع و تثبيت اعلاميه حقوق بشر پرداخت تا به مثابه اصلي اساسي براي بنياد قانون اساسي فرانسه، برپايه حقوق بشر درآيد.

آري، سرانجام اين اعلاميه وضع شد و بوجود آمد... اعلاميه اي كه راه و روش تاريخ را تغيير داد، سلطنتهاي استبدادي را از بين برد، افكار و انديشه ها را آزاد ساخت، تاريكي را به روشنايي مبدل نمود، و عدالت را جايگزين ظلم و ستم كرد(7) . و در نظر ملّتهاي جهان به مثابه راهنماي روشنايي درآمد و برپايه آن، قوانين اساسيِ همه ملّتهاي جهان پي ريزي و استوار شد.

توضيح مترجم

چنانكه ملاحظه فرموديد، مؤلف محترم به حوادث بعد از سال 1790، ديگر اشاره نمي كند، در صورتيكه حوادث بعدي نيز جالب و آموزنده بود و از طرفي شباهت تام به استبداد دوران محمد علي شاه و قبل از مشروطيت ايران دارد... از اينرو بي مناسبت نيست كه اشاره اي به آن داشته باشيم تا بحث مؤلف تكميل شده باشد: ... لويي شانزدهم سوگند ياد كرد كه قوانين موضوعه مجلس را محترم بشمرد و كاملاً اجرا كند و ظاهراً راضي شده بود كه شاه مملكتي مشروطه باشد ولي حوادث بعدي اين نيت شاه را تغيير داد!...

مجلس ملّي فرانسه با تصويب قانوني در موقوفاتي كه پدران روحاني مي خوردند، دخالت كرد و طبق اين قانون، معتقدين به مذهب كاتوليك نمي توانستند در تشكيلات روحانيون شركت كنند و اين قانون را پيش از آنكه پاپ رسماً تحريم كند، اكثر كشيشان فرانسه مردود شمردند...

شاه سرانجام به جرگه روحانيون ضدّ مشروطه پيوست و مقرر داشت كه با روحانيون مشروطه خواه رابطه اي نخواهد داشت!... او تصميم داشت در روز «عيد پاك» به قعله سن كلو برود و مراسم مذهبي را با حضور يكي از كشيشان ضدّ مشروطه انجام دهد؛ ولي مردم به قصر «تويلري» رفتند و كالسكه شاه را محاصره كردند و مانع از حركت او شدند.. ناصحين هم شاه را تحريك كردند كه به سوي ايالت برتاني يارانده برود و به جماعت ضدّانقلاب بپيوندد.... ولي سرانجام او به اتفاق ملكه و دو كودك خود و خواهرش اليزابت و سه نفر از آجودانهاي مخصوص، در لباس پيشخدمت، از قصر تويلري خارج شدند و فرار كردند... چند نفر از افسران او را دنبال كردند و در نزديكي قريه وارن دستگيرش ساختند و به پاريس برگردانيده و در قصر خود زنداني كردند و مجلس، او را از كار بركنار ساخت و خود اداره كارها را بدست گرفت.

آلبرماله در تاريخ خود مي نويسد:

در تاريخ انقلاب فرانسه كمتر واقعه اي اهميتش به درجه نتايج اين فرار بود. كساني كه تا آنوقت لويي شانزدهم را دوست داشتند يكباره از وي منزجر شدند. ديگر شكي باقي نماند كه او چه مقاصدي دارد و سوگندهايي را كه ياد كرده است تا چه پايه راست است. بر همه كس محقّق شد كه لويي شانزدهم با خارجيان سازش كرده است.به قول «وبريو»، براي درك ميزان تنفري كه مردم فرانسه نسبت به شاه خود پيدا كرده اند بايد وارد مجامع آنان شد و گوش داد... ديگر هيچكس احترام مقام سلطنت را نگاه نمي داشت و مثل سابق وجود پادشاه را در مملكت واجب نمي شمرد... و چون در غياب لويي، مملكت كاملاً اداره شد، واضح شد كه وجود او ضروري نبوده است و از اينقرار، فرار شاه به «وارن» موجب بوجود آمدن حزب جمهوريخواه شد...(8) سپس مجلس، اموال و دارايي بي حساب پدران روحاني مسيحي را كه ظالمانه جمع آوري كرده بودند به نفع مردم مصادره كرد و قرار شد كه موقوفات هم طبق مقصود و نيت وقف كنندگان، در راه خير عمومي مصرف شود و روحانيون مسيحي بجاي ظلم و ستم و عامل استبداد بودن، به مسائل اخلاقي و ايجاد و ترميم كليساها و بيمارستانها و مدارس و غيره بپردازند... املاك و اموالي را كه پدران روحاني مسيحي از راه زور و غصب بدست آورده بودند، بفروش رسيد.

طبق برآورد سال 1789، دارايي روحانيون مسيحي در فرانسه به چهارده ميليارد برآورد شده بود!

شيوه انتخابات تغيير يافت؛ قواي سه گانه (مقنّنه، مجريه، قضائيه) از همديگر جدا و تفكيك شد، مالياتهاي قديم ملغي و اصلاحات اداري و غيره آغاز شد؛ تشكيلات روحانيون مسيحي طبق مقتضيات فرانسه و تقسيمات جغرافيايي و اداري مملكت معين شد، دست شاه از دخالت مستقيم در امور مملكت و اجحاف و تعدي كوتاه گرديد، بساط استبداد و خودكامگي برچيده شد و در سايه آزاديهاي سياسي، احزاب گوناگوني تشكل يافت كه در ميان آنها هواداران سيستم منحوس قبلي نيز بچشم مي خوردند كه براي خود، حزب اشراف (آريستوكراتها) را تشكيل داده بودند؛ مشروطه خواهان و جمهوري طلبان نيز براي خود سازمانهايي ترتيب دادند.

سلطنت مشروطه كه به موجب قانون اساسي 1791 تأسيس شده بود، بيش از يكسال دوام نيافت... اختلاف شاه و ملّت بيشتر شد، شاه و ملكه قلباً از قانون اساسي جديد آزرده بودند و با تحريكات دائمي خود مي كوشيدند كه با كودتا يا شورش هواداران خود، بساط استبداد را از نو پهن كنند و خودكامگي را آغاز نمايند و براي همين منظور، روابط پنهاني با پادشاهان ديگر اروپايي برقرار كردند و مي خواستند باجلب كمك و پشتيباني آنان، ملّت و مجلس را به زانو درآورند. ولي جمهوريخواهان هم كه بر تعداد و قدرتشان افزوده شده بود، خواستار عزل لويي شانزدهم و برقراري حكومت جمهوري شدند... و سپس دست به اسلحه بردند و بر ضدّ گارد ملّي و گارد سويس كه محافظ قصر «تويلري» بودند حمله را آغاز كردند و پس از كشتار خونيني قصر را تصرف و اموال آن را غارت كردند و هر كسي را كه مخالف بود، بلافاصله اعدام كردند. سپس مجلس مؤسسان (كنوانسيون) تشكيل گرديد... از طرف مجلس، خلع پادشاه از مقام سلطنت اعلام شد... پس از آن، كشتارهاي وحشيانه و قتل عامهاي بيرحمانه اي رخ داد و مجلس ملّي كه كنوانسيون نام گرفته بود، سيستم جمهوري را اعلام داشت و قانون اساسي جديدي بوجود آمد و لويي شانزدهم هم به دادگاه كشانيده شد و محاكمه گرديد و در ميدان لويي پانزدهم كه ميدان انقلاب نام گرفته بود (و امروز به ميدان كنكورد Concordeمعروف است) زير گيوتين قرار گرفت و اعدام شد. ولي حتّي پس از اعدام او هم هرج ومرج سياسي حكمفرما بود و كميته نجات ملّي و كنوانسيون براي حفظ وضع موجود متوسل به ارعاب و ترور شد و يكي از وكلا مي گفت: «بايد بعد از اين، شمشير داموكلس در فضاي فرانسه حركت كند!»... به نظر ما، انقلابات بزرگ هم پس از پيروزي، ماهيت اصلي خود را از دست مي دهند و طبقه جديد حاكمه كه به اصطلاح انقلابي ناميده مي شود به بهانه حفظ انقلاب! مرتكب همان فجايع و جناياتي مي گردد كه طبقه حاكمه قبلي و رژيم منحوس پيشين مرتكب آن مي شد...

«ليليان براگدون» در كتاب خود مي نويسد:

... پس از محو سلطنت و استقرار جمهوريت، شاه محاكمه شد و به جرم خيانت محكوم به اعدام با گيوتين گرديد. متعاقباً هزاران تن از مظنونين يا هواخواهان اشراف بقتل رسيدند. «ديكنس» در داستان دو شهر، ماجراي موحش انقلاب فرانسه را به بهترين نحوي تشريح كرده و نشان داده است كه چگونه خشم ديوانه واري كه جلوي چشم انقلابيون را گرفته بود، حتّي بيگناهان را نيز رهسپار ديار عدم ساخت. در دوره انقلاب، مجسمه لويي پايين كشيده شد، قسمتي از مفرغ آن براي ساختن توپ مورد استفاده قرار گرفت و بقيه تبديل به سكه هايي با نقش جمهوريت گرديد. ارابه مخصوصي هر روز گروهي را اعم از مجرم و بيگناه به پاي گيوتين مي آورد شاه، ملكه، خواهرشاه و بسياري از دوستان و بستگان خانواده سلطنتي در زير تيغه گيوتين جان سپردند؛ ملكه سبك سر، در آن دوران كه خود را شهبانوي كشوري مي ديد و در قصر زيباي ورساي به بلهوسيهاي خود مشغول بود، هيچگاه فكر نمي كرد كه روزي با خفت و خواري سرش از بدن جدا شده و در سبدي خواهد افتاد...(9) . نويسندگان كتاب تاريخ تمدن غرب و مباني آن در شرق، در جواب اين پرسش كه چرا هواداران دموكراسي در اين زمان، فرانسه را دچار ديكتاتوري شديدي مي كردند؟ توضيحي از «روبسپير» نقل مي كنند كه او چنين استدلال مي كرده است:

...براي آنكه بتوانيم دمكراسي را برقرار و پايدار كنيم... بايد دشمنان جمهوري را در داخل و خارج نابود سازيم... اگر فضيلت اساس حكومت دمكراسي در زمان صلح باشد در اينصورت در وقت انقلاب، حكومت دمكراسي بايد بر فضيلت و وحشت تكيه كند... وحشت و ترور چيزي جز عدالت سريع و قطعي و انعطاف ناپذير نيست. وحشت همان اشاعه فضيلت است. گفته شده است كه وحشت تكيه گاه حكومت استبدادي است... حكومت انقلاب، استبداد آزادي بر ضدّ ظلم است.(10) ولي به نظر ما، آن حكومت دمكراسي كه خود بر پايه ظلم و ستم و قتل بيگناهان استوار باشد، هيچگونه فرقي با حكومت استبدادي ضدّ ملّي ندارد؛ ايجاد وحشت آن هم به بهانه اينكه «همان اشاعه فضيلت است» نمي تواند مجوز قانوني براي استبداد جديد باشد و از نظر عقل و انسانيت، يك انقلاب اصيل وقتي در راه ملّت و بخاطر دمكراسي و آزاديهاي فردي و اجتماعي است كه خود مرتكب جنايات استبداد رژيم قبلي نشود...

مؤلفان تاريخ تمدن غرب در معرفي چگونگي اوضاع در دوران حكومت كنوانسيون چنين مي نويسند:

... از لحاظ حكومت، دوره وحشت هم در حكم پيش درآمد ديكتاتوري قرن بيستم و هم در حكم بازگشت به اصل مركزيت قديم در فرانسه، بود... عدالت سريع و قطعي و انعطاف ناپذير روبسپير، ريشه زندگي 20 هزار فرانسوي را ازماري آنتوانت گرفته تا زنان و مردان بيكاره اي كه جرمي جز آن نداشتند كه به حدّ كافي نوشته هاي روسو را نمي فهميدند، قطع كرد!... حقيقت آن است كه طبق موازين قرن هيجدهم، پرونده دوره وحشت، خونين بود.(11) در هر صورت، انقلاب كبير فرانسه، دگرگوني فوق العاده اي در جامعه فرانسه و سپس اروپا بوجود آورد. و البته بعدها، انقلابهاي مشابهي در سراسردنيا پيدا شد، ولي اين خواست زمان بود و نمي توان انقلاب فرانسه يا صدور اعلاميه حقوق بشر را علة العلل پيدايش نهضتها و جنبشهاي ملّي در جهان دانست!

بيداري ملتها، تنها انگيزه انقلابهاي ملّي انسان عصر ماست و بهترين گواه ما بر اين موضوع آن است كه فرانسه، مركز انقلاب كبير و اعلاميه حقوق بشر، پس از «حكومت وحشت» در قرن هيجدهم، يكي از بزرگترين دولتهاي استعماري و امپرياليستي در جهان شد و بالخصوص ملتهاي آفريقايي را به زنجير استعمار و استبداد كشانيد و در نيمه دوم قرن بيستم فقط در كشور اسلامي الجزاير براي بقاي سلطه ضدّبشري خود، در طول 7 سال جهاد آزاديبخش ملّي مردم آن سامان، يك ميليون انسان الجزايري را بوسيله پانصدهزار سرباز خود كشت و نابود ساخت!... و همين امروز نيز امپرياليستهاي غربي و سرمايه داران اردوگاه كاپيتاليسم جنايت بار غربي، به كارها و اعمال ضدّ انسـاني و وحشيـانه خود ادامه مي دهنـد تا هر چه بيشتر منابع طبيعي و ملّي كشورهاي آسيايي و آفريقايي را غارت كنند و براي همين منظور، از هيچ جنايتي فروگذار نمي كنند... البته ما هوادار ديكتاتوري پرولتاريا و سيستم حكومتي بلوك شرق هم نيستيم كه به بهانه برقراري عدالت!، هرگونه صداي مخالفي را از بين مي برد و خاموش مي سازد و مثلاً در روسيه شوروي، جنايات و فجايع در بارتزار در لباس جديدي به نام «تصفيه» و غيره انجام مي دهد... زيرا كه تغيير عنوان نمي تواند ماهيت موضوع را تغيير دهد و ظلم و ستم و كشتار و اعدام بيجا در سايه هرگونه رژيمي كه باشد شايسته تقبيح است...

در اينجا لازم بنظر مي رسيد كه شرحي درباره انقلاب اسلامي و سيستم حكومتي اسلامي بنويسيم و آن را در معرض تطبيق و مقايسه با رژيمهاي موجود و انقلابهاي به اصطلاح ملّي دو قرن اخير قرار دهيم، ولي براي احتراز از تفصيل، در اين زمينه چيزي نمي نگاريم و شايد هم بحثهاي خود مؤلف در زمينه حكومت انساني امام علي عليه السلام كه در جلد اول اين كتاب به چگونگي آن اشاره كرده است و در مجلدات ديگر نيز اشاراتي خواهد كرد، براي نشان دادن اين منظور كافي باشد...

نكته ها

* پول، طلاي فراوان و نويسندگان

* ما هرگز سوار «مركب بادي» نمي شويم!

* وحدت و هماهنگي در شخصيت علي عليه السلام

پى‏نوشتها:‌


1. تاريخ الثورة الفرنسيه، از حسن جلال، نقل از الجمعيات الوطنية، عبدالرّحمن رافعي.

2. اقتباس از كتاب الثورة الفرنسيه.

3. مطالب بالا، باتفصيل بيشتر و صريحتر در كتاب تاريخ قرن هجدهم و انقلاب كبير فرانسه، ترجمه رشيد ياسمي، ج 2 شرح داده شده است.

4. اقتباس از كتاب الثورة الفرنسية، صفحه 110.

5. از همان كتاب، صفحه 113.

6. اقتباس از كتاب الثورة الفرنسية، صفحه 116 ـ 115.

7. از كتاب تاريخ علم الادب عندالافرنج والعرب، از «روحي الخالدي».

8. تاريخ آلبرماله، انقلاب كبير فرانسه، ترجمه رشيد ياسمي، ج 2، صفحه 389.

9. سرزمين و مردم فرانسه، ترجمه محمود مصاحب، چاپ بنگاه ترجمه و نشر كتاب، صفحه 107 ـ 106.

10. تاريخ تمدن غرب...، ترجمه پرويز داريوش، ج 2، فصل 18، صفحه 100.

11. تاريخ تمدن غرب...، ترجمه پرويز داريوش، ج 2، فصل 18، صفحه 101. براي آگاهي بيشتر در اين زمينه به كتابهاي تاريخ تمدن ويل دورانت، تاريخ تمدن غرب، سرزمين و مردم فرانسه و كتابهاي ديگري كه مربوط به تاريخ و انقلاب كبير فرانسه است مراجعه شود.