روابط امام علی (ع) و خلفا به روایت نهج البلاغه

حسین رجبی، سیدمهدی موسوی کاشمری، احمد رهدار

- ۴ -


فصل سوم امام على و انتقاد از خلفا

انتقادهاى كلى امام على(عليه السلام)

اگرچه امام على(عليه السلام) بنا به مصلحت آن روز دنياى اسلام، سياست سكوت و انزوا در پيش گرفته بودند ليكن هرگاه كه همين مصلحت اقتضا داشت سكوت شكسته شود از برآوردن فرياد دريغ نمى كردند. اين فرياد امام(عليه السلام) گاه در قالب انتقادى كلى ـ بدون ذكر نامى از شخص و يا گروه خاصى ـ مطرح مى شد و گاه با صراحت تمام و با ذكر نام اشخاص بيان مى گرديد. براى نمونه:

الف) امام على(عليه السلام) هنگامى كه مالك اشتر را به فرماندارى مصر منصوب نمودند، در نامه اى خطاب به وى، آشفتگى دوران پيش از حكومت خود را چنين توصيف كردند: «فان هذا الدين قد كان اسيراً فى ايدى الاشرار، يعمل فيه بالهوى و تطلب به الدنيا»; ([1]) همانا اين دين در دست بدكاران اسير گشته بود، با نام دين به هواپرستى پرداخته و دنياى خود را به دست مى آوردند.

ب) امام(عليه السلام) در جايى ديگر، بدون آن كه به فرد خاصى تصريح نمايند، رفتار برخى را به افشاندن بذر گناه تشبيه مى كنند و مى فرمايند: «زرعوا الفجور و سقوه الغرور و حصدوا الثبور»; ([2]) كسانى كه تخم گناه افشاندند و با آب فريب، آبيارى كردند و محصول آن را كه جز عذاب و بدبختى نبود، برداشتند.

ج) يكى ديگر از انتقادهاى كلى امام اين است كه آنها، منافقان را با آن كه مى شناختند، به حكومت و ولايت مى گمارشتند: «ثم بقوا بعده، فتقربوا الى ائمة الضلالة و الدعاة الى النار بالزور و البهتان، فولّوهم الاعمال و جعلوهم حكاماً على رقاب الناس، فأكلوا بهم الدنيا»; ([3]) آنان ـ منافقان ـ پس از پيامبر(صلى الله عليه وآله) باقى ماندند و به پيشوايان گمراهى و دعوت كنندگان به آتش با دروغ و تهمت نزديك شده، پس به آنان ولايت و حكومت بخشيدند و بر گردن مردم سوار گرديدند و به وسيله آنان به دنيا رسيدند.

د) امام على(عليه السلام) در جواب پرسش شخصى از طايفه بنى اسد كه از وى پرسيد: چگونه شما را كه از همه سزاوارتر بوديد از مقام خلافت كنار زدند؟، فرمود: «اما الاستبداد علينا بهذا المقام و نحن الاعلون نسباً و الاشدّون برسول الله(صلى الله عليه وآله وسلم)نوطاً، فانها كانت اثرة شحّت عنها نفوس قوم و سخت عنها نفوس آخرين»; ([4]) آن ظلم و خودكامگى كه نسبت به خلافت بر ما تحميل شد، در حالى كه ما را نسب برتر و پيوند خويشاوندى با رسول الله(صلى الله عليه وآله)استوارتر بود، جز خودخواهى و انحصارطلبى چيز ديگرى نبود كه گروهى بخيلانه بر كرسى خلافت نشستند و گروهى سخاوتمندانه از آن دست كشيدند.

هـ) امام على(عليه السلام) در نامه اى به عثمان بن حنيف به داستان غصب فدك اشاره مى كند و مى نويسد: «بلى، كانت فى ايدينا فدك من كل ما اظلته السماء، فشحّت عليها نفوس قوم و سخت عنها نفوس قوم آخرين و نعم الحكم الله»; ([5]) آرى، از آنچه آسمان بر آن سايه افكنده، فدك در دست ما بود كه مردم بر آن بخل ورزيده و مردمى ديگر سخاوتمندانه از آن چشم پوشيدند و بهترين داور خداست. مرا با فدك و غير فدك چه كار؟

و) امام على(عليه السلام) در نامه اى به مردم مصر در خصوص علت بيعت با خلفا مى نويسد: «فامسكت يدى، حتى رأيت راجعة الناس قد رجعت عن الاسلام، يدعون الى محق دين محمد(صلى الله عليه وآله) فخشيت إن لم انصر الاسلام و اهله ان ارى فيه ثلماً او هدماً، تكون المصيبة به علىّ اعظم من فوت ولايتكم التى انما هى متاع ايام قلائل»; ([6]) از پذيرش خلافت امساك كردم تا آنگاه كه ديدم گروهى از اسلام باز گشته، مى خواهند دين محمد(صلى الله عليه وآله) را نابود سازند. پس ترسيدم كه اگر اسلام و طرفدارانش را يارى نكنم، رخنه اى در آن ببينم يا شاهد نابودى آن باشم كه در اين صورت مصيبت آن بر من سخت تر از رها كردن حكومت بر شماست كه كالاى چند روز دنياست.

ز) در سال چهلم هجرى امام على(عليه السلام) دستور دادند تا براى روشن شدن وقايع تاريخى، مجموعه اى از آن مطالب افشاگرانه از زبان ايشان نوشته شود. در فرازهايى از آن نوشته ها، امام(عليه السلام) به غصب حق خود و پايين آوردن منزلت بلند ايشان توسط قريش اعتراض مى كنند و مى فرمايند: «اللهم انّى استعديك على قريش و من اعانهم! فانهم قطعوا رحمى و صغّروا عظيم منزلتى و اجمعوا على منازعتى امراً هو لى»; ([7]) بار خدايا! از قريش و از تمامى كسانى كه يارى شان كردند به پيشگاه تو شكايت مى كنم زيرا قريش پيوند خويشاوندى مرا قطع كردند و مقام و منزلت بزرگ مرا كوچك شمردند و در غصب حق من با يكديگر هم داستان شدند.

ح) امام على(عليه السلام) در جايى ديگر، از گمراهى گروهى و هدايت و يقين خود ياد مى كنند و مى فرمايند: «و انّى من ضلالهم الذى هم فيه و الهدى الذى انا عليه لعلى بصيرة من نفسى و يقين من ربى»; ([8]) من به گمراهى آنان و هدايت خود كه بر آن استوارم، آگاهم و از طرف پروردگارم به يقين رسيده ام.

ط) امام على(عليه السلام) از فضاى اجتماعى و سياسى دوران خلافت خود كه متأثر از دوران گذشته است چنين انتقاد مى كنند: «واعلموا ـ رحمكم الله ـ انكم فى زمان القائل فيه بالحق قليل و اللّسان عن الصدق كليل و اللازم للحق ذليل. اهله معتكفون على العصيان، مصطلحون على الادهان»; ([9]) خدا شما را رحمت كند، بدانيد كه شما در روزگارى هستيد كه گوينده حق اندك، زبان از راستگويى عاجز و حق طلبان بى ارزشند و مردم گرفتار گناه و به سازشكارى هم داستان شده اند.

انتقادهاى امام على(عليه السلام) از خليفه اول

در خطبه سوم نهج البلاغه چهار مرتبه ـ گاه با صراحت و گاه با كنايه ـ از خليفه اول ياد شده است. در اين خطبه حضرت از ابوبكر چنين انتقاد مى كنند:

انتقاد نخست

حضرت مى فرمايد: «اما و الله لقد تَقَمَّصَها ابن ابى قحافه و انه لِيَعْلَمَ اَنَّ مَحَلّى مِنْها مَحَلُّ القُطْب من الرَحى»; ([10]) سوگند به خدا كه پسر ابوقحافه لباس خلافت را به تن پوشيد در حالى كه مى دانست منزلت و شأن من نسبت به خلافت مسلمانان مانند سنگ ميانه آسياست.

اين انتقاد در واقع مهم ترين انتقادى است كه حضرت به جريان خلافت و تغيير مسير آن دارند. البته توجه به اين نكته ضرورى است كه ممكن است برخى در انتساب خطبه ها و نامه هاى نهج البلاغه بويژه خطبه شقشقيه به امام على(عليه السلام)ترديد كرده و ايجاد شك كنند، ولى بر اهل انصاف و سخن شناسان محقق پوشيده نيست كه چنين خطبه ها و كلماتى، با چنين فصاحت و بلاغتى كه در بر دارنده معانى بسيار عميق مى باشد و هر كلمه از آن نياز به تفسير و شرح فراوان دارد، جز از چشمه حكمت علوى كه باب «مدينة العلمِ» نبوى است، نمى جوشد.

اهل تحقيق ـ از علماى شيعه ـ تمامى منابع و مصادر نهج البلاغه را در كتاب هاى سابق بر آن ـ كه نويسندگان آنها از اكابر و بزرگان شيعه و سنى مى باشند ـ يافته اند و مراجعه به آنها هر گونه شك و شبهه اى را برطرف مى كند ولى با اين وجود برخى از اهل سنت چون در خطبه سوم نهج البلاغه ـ خطبه شقشقيه ـ از خلفا انتقاد شده و در آن خلفا مورد نكوهش قرار گرفته اند، اين خطبه را ساخته و پرداخته سيد رضى(قدس سره)معرفى كرده اند.

در جواب اين شبهه بايد گفت به دو دليل اين شبهه قابل پذيرش نيست; نخست آن كه اين خطبه از چنان فصاحت و بلاغتى برخوردار است كه گوينده آن كسى جز امام على(عليه السلام)نمى تواند باشد و دوم آن كه پيش از آن كه مرحوم سيد رضى چشم به جهان بگشايد، بسيارى از علما آن را در كتاب هاى خود نقل كرده اند; چنان كه مرحوم علامه امينى صاحب الغدير مدارك آن را از كتاب هاى بيست و هشت نفر از بزرگترين علماى اسلام از اوايل قرن سوم هجرى تا قرن نهم نقل كرده است. اين بزرگان يا همه اين خطبه و يا بعضى از جملات آن را در كتاب هاى خود ذكر كرده اند. ([11])

در ميان علماى اهل سنت كسانى چون حافظ يحيى بن عبدالحميد حمانى (م 228 هــ. ق)، شيخ معتزله ابوعلى جبايى (م 303 هـ ـ. ق)، حافظ سليمان بن احمد طبرانى (م 360 هــ . ق) و قاضى عبدالجبار معتزلى (م 415 هـ ـ. ق) به چشم مى خورند.

ابن اثير جزرى (م 606 هـ . ق) و ديگر لغويون معروف در ذيل كلمه شقشق به صدور خطبه شقشقيّه اشاره دارند. از اين رو ابن اثير مى گويد: «و منه حديث عَلَىّ فى خطبة له تلك شقشقةٌ هدرت ثم قرت». ([12])

ابن منظور افريقى مصرى (م 717 هـ . ق) نيز در مورد اين واژه مى نويسد: «و فى حديث علىّ رضوان الله عليه فى خطبة له تلك شقشقة هدرت ثم قرت». ([13]) مجدالدين فيروزآبادى (م 816 يا 817 هـ . ق) در اين رابطه مى گويد: «الخطبة الشقشقية العلوية لقوله لابن عباس لمّا قال له لو اطّردت مقالتك من حيث افضيت: يابن عباس هيهات تلك شقشقةٌ هَدَرْت ثم قَرَّتْ». ([14])

ابن ابى الحديد شارح معروف نهج البلاغه كه از بزرگان علماى معتزله اهل سنت و مردى سخن شناس و بليغ است در اين مورد جمله اى دارد كه قابل توجه و تعمق است; او از قول استاد خود مصدق بن شبيب واسطى نقل مى كند كه من به استاد خود ابن خشاب گفتم: «اتقول انها منحولة؟ فقال: لا والله و انى لأعلم انها كلامه كما اعلم انك مصدق. قال، فقلت له ان كثيرا من الناس يقولون انها من كلام الرضى رحمه الله تعالى فقال: انّى للرضى و لغير الرضّى هذا النَفس و هذاالاسلوب! قد وقفْنا على رسائل الرضىّ و عرفنا طريقته و فَنَّهُ فى الكلام المنثور... ثم قال: والله لقد وقفتُ على هذه الخطبة فى كتب صُنِّفَتْ قبل ان يخلق الرضى بمأتَىْ سنة، و لقد و جدتُها مسطورة بخطوط اعْرفها، و اعرف خطوط مَنْ هو من العلماء و اهل الادب قبل ان يخلق النقيبُ ابواحمد والد الرضى. قلت: و قد وجدتُ انا كثيراً من هذه الخطبة فى تصانيف شيخنا ابى القاسم البلخى امام البغداديين من المعتزلة، و كان فى دوُلة المقتدر قبل ان يُخْلق الرضى بمدّة طويلة»; ([15]) آيا تو مى گويى اين خطبه را به على(عليه السلام)نسبت داده اند؟ او گفت: نه، به خدا قسم من يقين دارم كه از سخنان خود اوست همان گونه كه مى دانم كه تو مصدق هستى. گفتم بسيارى از مردم مى گويند اين خطبه سخن رضى مى باشد. گفت: رضى و غير رضى را چه رسد به اين طريقه و اسلوب سخن؟ ما به نوشته و رساله هاى او دست پيدا كرده و شيوه نثر و مرتبه آن را مى دانيم. به خدا سوگند من به كتاب هايى كه زمان تأليف آن به دويست سال پيش از تولد او مى رسد و در آنها اين خطبه ذكر شده بود، دست يافتم و آن را با خط عالمانى كه پيش از ولادت ابواحمد پدر رضى مى زيستند، ديده ام. سپس ابن ابى الحديد مى گويد: من خود قسمت زيادى از اين خطبه را در كتاب هاى ابوالقاسم بلخى از بزرگان معتزله و امام اهل بغداد مشاهده كرده ام. اين شخص در زمان حكومت، المقتدر بالله كه با دوران رضى(قدس سره)فاصله اى طولانى دارد، مى زيسته است.

بنابراين، اين شبهه مخدوش و بى پايه است، و بى گمان گوينده اين خطبه به تصريح و اشاره بزرگان علما و لغويان اهل سنت و شيعه، مولا على(عليه السلام)است.

انتقاد دوم

امام(عليه السلام) در ادامه خطبه شقشقيه به انتقاد از نحوه انتقال حكومت توسط خليفه اول به خليفه دوم مى پردازد. در اينجا توضيح اين نكته الزامى است كه اهل سنت اعتقاد دارند حكومت بايد بر اساس شورا تعيين شود و اهل حل و عقد جمع شوند و يك نفر از افراد امت را به عنوان خليفه انتخاب نمايند و مردم نيز با او بيعت كنند، اما سؤال اين است كه چرا اين روش پس از خليفه اول اجرا نشد و از اهل حل و عقد براى خلافت عمر بن خطاب پرسش نگرديد؟ چرا خليفه اول بر خلاف نظام شورايى، خليفه بعد از خود را تعيين كرد؟ آيا در اين مورد با كسى مشورت شد؟ و اگر نظام تعيين خليفه، بر اساس انتصاب است چنان كه ابوبكر انجام داد، پس چگونه ممكن است كه رسول اكرم(صلى الله عليه وآله) كه مؤسس و بنيانگذار حكومت اسلامى است و براى حاكميت دين خدا و قرآن و نابودى شرك، كفر، بت پرستى و مفاسد ديگر، رنج بسيار تحمل كرده پس از خود براى رهبرى امت اسلامى فردى را معرفى نفرمايد؟ آيا ممكن است ايشان اسلام و مسلمانان را به حال خود رها كرده و از دنيا برود ولى خليفه اول كه در رديف يكى از صحابه پيامبرگرامى است، متوجه اين امر خطير بوده و با احساس مسؤوليت براى رفع اختلافات و ناهنجارى هايى كه ممكن بود بعد از مرگ او به وجود آيد، درباره عمر وصيت كرده و او را به طور رسمى به عنوان جانشين خود به مردم معرفى نمايد؟ آيا ايشان از رسول مكرم اسلام(صلى الله عليه وآله)نسبت به اسلام و امت اسلامى احساس مسؤوليت بيشترى داشتند؟

با توجه به اين نكته حساس است كه آن حضرت مى فرمايد: «حتى مضى الاول لسبيله، فأدلى بها الى (ابن الخطاب)... فيا عجبأً بَيْنا هو يَسْتَقيلُها فى حياته اذ عَقَدَها لآخَرَ بعد وفاته»; ([16]) تا اين كه اولى راه خود را به انتها رساند، سپس خلافت را به پسر خطاب سپرد. جاى بسى شگفتى است! او در زمان حيات خود، فسخ بيعت را از مردم مى خواست ولى، عهد خلافت را پس از خود براى ديگرى بست.

نقل شده كه مى گفت: «اقيلونى فلست بخيركم»; اى مردم بيعت خود را از من فسخ كنيد و مرا از خلافت عزل نماييد كه من بهترين شما نيستم و حال اين كه على(عليه السلام)در ميان شماست.

درباره اين  جمله بين مورخان اختلاف است; عده زيادى از آنان همين گونه نقل كرده اند ولى در مقابل، عده ديگرى سخن ابوبكر را اين چنين نقل كرده اند «اِنّى ولِّيْتُ عَليكم وَ لَستُ بخيركم»; ([17]) من ولايت بر شما را پذيرفتم در صورتى كه بهتر از شما نيستم.

يعقوبى و ابن اثير جزرى در تاريخ خود اين جمله را به همين صورت از ابوبكر نقل كرده اند ولى با همه اينها، سخن خود مولا اميرمؤمنان(عليه السلام) بهترين گواه است كه جمله «اقيلونى...» از خليفه صادر شده و امام على(عليه السلام) صادق مصدق است و ما براى اثبات صدور آن، نيازى به تحقيق در منابع و مآخذ مورخان نداريم. مؤيد اين كلام، روايتى است كه على بن حسين مسعودى ـ مورخ موثق و مقبول شيعه و سنى ـ نقل مى كند: ابوبكر هنگام مرگ از چند كار كه در زمان زندگى و حكومت خويش انجام داده بود اظهار تأسف شديد مى كرد; از جمله، مى گفت: «لوددت انى يوم سقيفة بنى ساعدة قذفت الامر ـ رميت الامر فى عنق احد الرجلين فكان اميرا و كنت وزيرا»; ([18]) اى كاش من در روز بيعت مردم در سقيفه، امر خلافت را به گردن يكى از دو مرد انداخته بودم ـ ممكن است مقصود او از يكى از دو مرد، على(عليه السلام) و عمر بن خطاب باشد ـ پس او امير و خليفه بود و من هم او را كمك مى كردم.

به هر ترتيب از كلام امام(عليه السلام) كه فرمود: «فادلى بها الى ابن الخطاب»، چنين استفاده مى شود كه اين دو خليفه، حكومت را به يكديگر واگذاشتند و اين در واقع انتقاد ديگرى است كه آن حضرت در خطبه شقشقيه به روش غلط انتخاب خليفه پس از ابوبكر وارد مى سازد.

انتقاد سوم

حضرت در فرازى ديگر مى فرمايد: «لَشَدَّ ما تَشَطَّرا ضَرْعَيْها»; ([19]) خليفه اول به اتفاق خليفه دوم، خلافت را مانند شترى شيرده بين خود تقسيم كردند و شتر را هم از صاحبش گرفتند شير او را بين خود قسمت نموده و مالك آن را از حقش محروم كردند.

انتقاد چهارم

امام از اين كه خليفه اول خلافت را به شخصى سپرد كه از شدت خشونت، مرتكب اشتباهات فراوان مى شد انتقاد مى كند; «فَصَيّرها فى حَوزة خشناءَ يَغْلُظُ كَلْمُها ـ و يكثر الثيارُ فيها». ([20])

آنچه در اين انتقاد به طور كامل نمايان است اشاره به تضييع حق ايشان و به يغما رفتن ميراثشان است; لذا در همين خطبه شقشقيه مى فرمايند: «اَرى تُراثى نَهْباً»; به چشم خود مى ديدم ارث وميراثم را ـ منصب خلافت را كه به نص رسول الله(صلى الله عليه وآله)به من واگذار شده بود ـ به تاراج مى برند.

و در جاى ديگر مى فرمايند: «فَوَ اللهِ مازِلْتُ مَدْفُوعاً عن حقّى مُسْتَأْثَراً عَلَىَّ، منذ قَبَضَ الله نَبيَّهُ حتى يَوم الناس هذا»; ([21]) به خدا سوگند از زمان رحلت رسول اكرم(صلى الله عليه وآله) تا امروز ـ زمان جنگ جمل ـ از حق خود محروم بودم.

انتقادهاى امام على(عليه السلام)از خليفه دوم

در كتاب شريف نهج البلاغه در 9 فراز يا با صراحت و يا با اشاره از خليفه دوم نام برده شده است كه در چند مورد حضرت از وى انتقاد كرده و به او اعتراض مى كند.

انتقاد نخست

در خطبه شقشقيه اعتراضى كه در جمله «لَشَدَّ ما تَشَطَّرا ضَرْعَيْها» مطرح مى شود نسبت به خليفه دوم نيز مى باشد.

انتقاد دوم

حضرت در همين خطبه ـ شقشقيه ـ مى فرمايد: «فَصَيّرَها فى حَوْزة خَشْناءَ يَغْلُظُ كَلْمُها و يَخْشُنُ مَسُّها و يَكْثُرالعِثارُ فيها و الاِعْتذارُ منها»; ([22]) هنگامى كه ابوبكر از دنيا رفت خلافت را در اختيار كسى قرار داد كه روحيه اى خشن داشت و تند زبان و درشت سخن بود، اشتباهاتش فراوان و پوزش طلبى اش بسيار بود.

«... فَصاحِبُها كراكب الصَعْبَةِ انْ اَشْنَقَ لَها خَرَمَ وَ اِنْ اَسْلَسَ لَها تَقْحَّمَ»; ([23]) آن كه مى خواست با او همراهى كند مانند كسى بود كه شترى چموش و سرمست را سوار است; اگر مهارش را محكم بكشد، بينيش پاره مى شود و اگر رها كند، او را به پرتگاه مى افكند.

در اين جملات، دو خصوصيت روحى و اخلاقى عمر مورد انتقاد قرار گرفته است.

1. روحيه خشونت و تندخويى او، چنان كه خود اهل سنت از جمله ابن ابى الحديد مى نويسد: «و كان عمر بن الخطاب صعباً، عظيم الهيبة، شديد السياسة، لايحابى احداً و لايراقب شريفاً و لامشروفاً و كان اكابر الصحابة يَتَحامَوْن من لقائه»; ([24]) عمر آدم تندخو و پرخاشگرى بود، هيكلى درشت داشت و سخت گير بود. او احترام افراد را نگه نمى داشت; به گونه اى كه بزرگان صحابه از ملاقات با او پرهيز داشتند.

براى نمونه ابن عباس عقيده خود را درباره مسأله عول بعداز مرگ عمر اظهار كرد به او گفتند چرا پيش از اين نمى گفتى؟ گفت: از عمر مى ترسيدم. ([25])

همين نويسنده در جاى ديگرى مى نويسد: عمر از زنى خواست حاضر شود تا درباره كارى از او سؤال كند و زن حامله بود; «فلشدّة هيبته اَلْقت ما فى بطنها»; ([26]) از شدت ترس از خليفه، بچه اش را سقط كرد.

و باز مى نويسد: «اولُ مَنْ ضرب عمر بالدّرة ام فروة بنتِ ابى قُحافة، مات ابوبكر فناح النساء عليه، و فيهن اختُهُ ام فروة فَنَهاهُنَّ عمر مراراً و هُنَّ يُعاوِدْنَ فاَخرَج ام فروة مِنْ بَيْنِهِنَّ و عَلاها بالدِرةَ فهربْنَ وَتَفرَقْنَ...كان يقال: دِرّةُ عمر اَهْيَبُ من سيف الحَجّاج...»; ([27]) نخستين كسى كه در جلسه عزاى خليفه اول به وسيله شلاق عمر مضروب شد ام فروه دختر ابوبكر بود. ابوبكر از دنيا رفت، زن ها و از جمله خواهر ابوبكر بر او گريه مى كردند. عمر چندين بار آنها را از اين كار نهى كرد، اثر نبخشيد، آن گاه ام فروه را از ميان زن ها بيرون آورد و چند شلاق به او نواخت، همه ترسيدند و فرار كردند. گفته مى شود تازيانه عمر از شمشير حجاج وحشتناك تر بود.

2. شتابزدگى و اشتباهات زياد خليفه دوم در فتوا دادن، چنان كه امام(عليه السلام)مى فرمايد: «اشتباهات و لغزش عمر و عذر آوردن او از اشتباهاتش بسيار زياد بود».

ابن ابى الحديد مى نويسد: «و كان عُمَرُ يُفتى كثيراً بالحُكْم ثُمَّ يَنْقُضُهُ و يُفْتى بضده و خلافه»; ([28]) عمر در باب احكام، فتواهاى فراوانى صادر مى كرد، سپس آن را نقض كرده و بر خلاف آن فتوا مى داد.

اين لغزش ها به حدى بود كه حتى خود خليفه بدان اعتراف داشت و اين مضمون را بسيار تكرار مى كرد: «كل الناس افقه من عمر حتى ربات الحجال»; ([29]) همه مردم حتى زن هاى پشت پرده به احكام شرع از عمر داناتراند.

اين جمله را شارح معتزلى نقل كرده و سپس اضافه مى كند: «و قال مَرةٌ لا يبلغنى اَنَّ امرأةً تَجاوَزَ صداقُها صداقَ نساء النبى(صلى الله عليه وآله) الاّ ارتَجعْت ذلك منها فقالتْ له امراةٌ: ما جعل الله لك ذالك انه تعالى قال: (و ان آتيتم احداهن قنطارا فلا تأخذوا منه شيئأ) ([30]) فقال عمر: كل الناس افقه من عمر حتى ربات الحجال اَلا تَعْجُبُون من امام اَخْطَأَ و امرأة اصابتْ...»; ([31]) خليفه دوم در جايى مى گويد: مبادا به من خبر برسد كه مهريه زنى از صداق زن هاى پيامبر(صلى الله عليه وآله)بيشتر باشد وگرنه آن را برمى گردانم. زنى در پاسخ او مى گويد: خدا چنين حقى به تو نداده است و قرآن مى فرمايد: اگر به يكى از آنها مال زيادى داديد، از آنان باز پس نگيريد. عمر در جواب مى گويد: همه مردم حتى زنان، از عمر فقيه تراند.

اين نويسنده در جاى ديگر مى نويسد: «امّا عمر فقد عرف كل احد رجوعه اليه(عليه السلام)كثيراً من المسائل التى اشكلت عليه و على غيره من الصحابه و قولَهُ غير مرّة: لو لا على لهلك عمر و قوله: لا بقيت لمعضلة ليس لها ابوالحسن و قوله: لا يفتين احد فى المسجد و علىٌّ حاضر; ([32]) اما درباره عمر، همگان مى دانند كه او در مشكلات خود به على(عليه السلام) رجوع مى كرد و مكرر مى گفت: اگر على(عليه السلام) نبود عمر هلاك مى شد و نيز: خدا نكند با مشكلى دست به گريبان شوم كه ابوالحسن براى حل آن نباشد. و باز مى گفت: هيچ كس حق ندارد با وجود على(عليه السلام) و حضور او در مسجد فتوايى بدهد.

بارها اتفاق مى افتاد كه عمر در مسايل مختلف، فتواى اشتباهى مى داد، وقتى خبر به گوش امام مى رسيد آن حضرت حكم واقعى را بيان مى فرمود.

انتقاد سوم

انتقاد ديگر حضرت امير(عليه السلام) از خليفه دوم مربوط به نحوه برگزارى شورايى است كه به دستور عمر براى انتخاب و تعيين خليفه سوم تشكيل گرديد.

علت و نحوه تشكيل آن شورا به طور اختصار چنين است; زمانى كه خليفه دوم به دست يكى از مخالفان خود ـ ابولؤلؤ ـ زخمى شده و بسترى گرديد، دستور داد شورايى مركب از شش نفر براى انتخاب جانشين او فراهم آيند. اعضاى اين شورا عبارت بودند از سعد ابى وقاص، عبدالرحمان بن عوف، طلحه، زبير، عثمان بن عفان و حضرت على(عليه السلام).

عمر گفت: «ان رسول الله(صلى الله عليه وآله) مات و هو راض عن هذه السته من قريش، على(عليه السلام)و عثمان، و طلحه و زبير و سعد و عبدالرحمن بن عوف»; ([33]) پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله)از دنيا رفت در حالى كه از اين شش نفر راضى بود.

او همه را جمع كرد و به هر كدام مطلبى گفت و ايرادى وارد كرد ([34]) مگر بر عبدالرحمان بن عوف. ([35]) عمر به هنگام خنجر خوردنش نيز عبدالرحمان را امر كرد تا با مردم نماز گزارد. ([36]) از جمله ايرادات عمر بر امام على(عليه السلام) اين بود كه شوخ مزاج است. ([37]) هر چند كه گفت: اگر او سر كار آيد، همه را به راه راست هدايت مى كند. ([38]) به هر حال، شوخ مزاج بودن نبايد مانع خلافت شود، چه اين كه اگر على(عليه السلام) مزاح مى كرد پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله)نيز اهل مزاح بوده چنان كه آن حضرت مى فرمايد: «انى لا مزح و لا اَقُول الاّ حقاً»; ([39]) من مزاح مى كنم و جز حق نمى گويم.

در حديث ديگرى نقل شده كه امام صادق(عليه السلام)فرمود: «لقد كان رسول الله يداعب الرجل يريد اَنْ يَسُّرَهُ»; ([40]) رسول خدا با افراد شوخى مى فرمودند و غرض حضرت آن بود كه افراد را خوشحال كنند.

اما در مورد حرص مولاى متقيان على(عليه السلام) بر خلافت; همه علماى اسلام زهد و اعراض از دنيا و مقام تقوايى على(عليه السلام) را قبول دارند و خطبه هاى نهج البلاغه بهترين شاهد اين مدعاست. خود ايشان در اين باره مى فرمايند: «إنْ اَقُلْ يقولوا حَرَصَ على المُلْك، و انْ أسْكَتُ يقولوا جَزعَ من الموت هيهات بعد اللَتَّيا و التى واللهِ لابن ابيطالب آنَسْ بالموت من الطفل بِثَدَىِ امه»; ([41]) اگر درباره حق خود ـ منصب خلافت ـ سخن بگويم، مى گويند على(عليه السلام) بر حكومت حريص است و اگر لب بربندم مى گويند از مرگ مى ترسد. هيهات! بعد از اين پيشامدهاى سنگين سزاوار نبود درباره من چنين گمانى برده شود و حال آن كه به خدا سوگند انس و علاقه پسر ابوطالب به مرگ بيشتر است از انس و علاقه طفل به پستان مادرش..

به هرحال تأملى در اعضا و تركيب شورا نشان مى دهد كه هدف اصلى تشكيل آن به خلافت رسيدن عثمان بوده است. خود حضرت على(عليه السلام) اين معنى را به صورت ظريفى بيان مى فرمايد: «حتى اذا مضى لسبيله جَعَلَها فى جماعة زَعَمَ اَنّى اَحَدُهُمْ فياللهِ وَ لِلشُورى»; ([42]) تا اين كه عمر بن خطاب هم به راه خود رفت و زندگى او سپرى شد. او خلافت را به جماعتى وانهاد كه مرا هم يكى از آنها قرار داد. بار خدايا! از تو يارى مى خواهم براى شورايى كه تشكيل شد.

حضرت جملاتى را بيان مى كنند و سپس ادامه مى دهند: «فَصَغى رجل منهم لِضغْنِهِ و مالَ الآخرُ لِصهْره مع هَن و هَن»; ([43]) يكى از افراد شورا به خاطر كينه و حسدى كه داشت از من روى برتافت و راه باطل را در پيش گرفت ـ مقصود حضرت، سعد بن ابىوقاص است كه حتى بعد از به خلافت رسيدن اميرمؤمنان(عليه السلام)با آن حضرت بيعت نكرد ـ و مرد ديگر به خاطر دامادى و خويشى خود با عثمان از من اعراض كرد ـ مراد عبدالرحمان بن عوف است كه شوهر خواهر مادرى عثمان بود ـ هم چنين اعراض ديگران ـ طلحه و زبير دلايلى دارد كه ذكر آن خوشايند نيست. واقعيت اين است كه اين شورا معايب فراوانى داشته كه از ديد اهل نظر دور نمانده است و كسانى مانند قاضى افندى صاحب كتاب تشريح و محاكمه در تاريخ آل محمد(صلى الله عليه وآله) به آن پرداخته اند. به طور مثال خليفه دوم مى گويد: اگر پنج نفر متحد و متفق شدند و يكى مخالفت كرد، او را بكشيد، اگر سه نفر موافق بودند و سه نفر مخالف، آن جمعى كه عبدالرحمان بن عوف در ميان آنهاست برگزينيد و سه نفر ديگر را بكشيد. در اين مورد مورخ معروف و شارح نهج البلاغه ابن ابى الحديد مى نويسد: «ثم قال ـ اى عمر ـ اُدْعُوا اِلىَّ اباطلحة الانصارى فدعوه له فقال: أنظر يا ابا طلحة اذا عُدْتُمْ مِنْ حُفرتى فكن فى خمسين رجلا من الانصار حاملى سُيُوفَكم فخذ هولاء النفر بامضاء الامر و تعجيله، و اَجْمِعهُمْ فى بيت، و قِفْ باصحابك على باب البيت لِيَتَشاوَروا ويختاروا واحداً منهم، فان اتفق خمسةٌ و اَبى واحدٌ فاضرب عنقه، و ان اتفق اربعة، و اَبى اثنان فاضرب اَعْناقَهُما، و ان اتفق ثلاثةٌ و خالف ثلاثةً فانظر الثلاثة التى فيها عبدالرحمن فارجع الى ما قد اتفقتْ عليه، فان اَصرّتِ الثلاثة الاُخْرى على خلافها فاضرب اعناقها، و ان مضتْ ثلاثة ايام و لم يتفقوا على امر فاضرب اعناق الستة وَدَع المسلمين يَخْتاروُا لانفسهم»; ([44]) عمر، ابوطلحه انصارى را به حضور طلبيد و گفت: وقتى از نزد من رفتيد همراه پنجاه نفر از انصار، با شمشيرهاى آماده مراقب آن شش نفر باشيد تا به سرعت كار خود را انجام دهند و يك نفر را برگزينند. اگر پنج نفر آنان متفق شدند و يك نفر مخالفت كرد او را بكش; اگر چهار نفر موافق بودند و دو نفر مخالفت كردند، آن دو نفر را به قتل برسان و اگر سه نفر با هم موافقت كرده و سه نفر ديگر مخالفت كردند، رأى آن جمعى را كه عبدالرحمان بن عوف در ميان آنان است برگزين و اگر آن جمع ديگر بر مخالفت خود اصرار ورزيدند گردن آنها را بزن و اگر سه روز گذشت و هيچ تصميمى نگرفتند همه آنان را بكش و كار را به خود مسلمانان واگذار.

در اينجا سؤال اين است چرا بايد آنها كشته شوند؟ در حالى كه به اعتراف خود خليفه دوم پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) در موقع رحلت از اين 6 نفر راضى بود و به قول برادران اهل سنت آنها از عشره مبشره و اهل بهشت اند؟! چگونه بايد اين افراد به صرف اين كه يك نفر آنها با انتخاب باقى اهل شورا مخالفت كند، يا 3 نفر يا همه آنها، كشته شوند و خونشان بر زمين ريخته شود؟ به چه جرمى خون آنها مباح مى شود؟

انتقادهاى امام على(عليه السلام) از خليفه سوم

نقل شده است كه عثمان از امام(عليه السلام) نزد ابن عباس شكايت مى كرد و مى گفت كه على(عليه السلام)از من بسيار انتقاد مى كند. امام(عليه السلام)در برابر فتاواى اشتباه عثمان مقاومت مى كرد و اعتراض مى نمود، تا جايى كه عثمان از آن حضرت ناراحت مى شد و به وى مى گفت: «انّك كثير الخلاف علينا»; ([45]) تو زياد در مقابل ما مى ايستى.

در كتاب نهج البلاغه، موارد زيادى از انتقادات امام(عليه السلام) به خليفه سوم ذكر شده است و فرازهايى از آن در برگيرنده حساس ترين بخش هاى نهج البلاغه است كه به اختصار به برخى از آنها اشاره مى شود:

انتقاد اول

حضرت على(عليه السلام) در خطبه شقشقيه خطاب به خليفه سوم مى فرمايد: «الى ان قام ثالث القوم نافجاً حضْنَيْهِ بين نَثيلِهِ و مُعْتَلَفِهِ و قام معه بنو أبيه يخضمون مال الله خِضْمَةَ الابل نِبْتَةَ الربيع الى اَنْ اِنْتَكَثَ عليه فَتْلُهُ و اَجْهَزَ عليه عمله و كَبَتْ به بِطْنَتُهُ»; ([46]) تا اين كه سومى برخاست ـ بعد از مرگ خليفه دوم عثمان به خلافت رسيد ـ در حالى كه از بسيارى خوردن غذاهاى رنگارنگ پهلوهاى خود را بالا آورده بود. گروه بنى اميه كه خويشان او بودند، با او هم دست شدند و بيت المال مسلمين را مانند شتر گرسنه كه گياهان بهار را مى خورد، با حرص و ولع خوردند.

اين شديدترين انتقاد امام على(عليه السلام) از خليفه سوم است. در اين كلمات كردار و خصوصيات اخلاقى و اهداف خلافت عثمان بيان شده است.

آن حضرت در ادامه مى فرمايد: «اين روش ادامه داشت تا بخت از او برگشت و ريسمان تابيده او پنبه شد، مسلمانان از گوشه و كنار جمع شدند و بيعتش را شكستند. رفتار بد او سرانجام باعث قتل او شد و پُرى شكم، او را به رو انداخت و به كشتن داد». در اين چند جمله تمام دوره حكومت عثمان و شخصيت او به طور اجمال بيان شده و نشان مى دهد كه او كه بود و چه كرد.

در واقع، روح انتقاد امام على(عليه السلام) از عثمان در اين فراز در دو چيز نهفته است; يكى حيف و ميل كردن بيت المال و ديگرى مسلط نمودن نزديكان.

انتقاد دوم

حضرت على(عليه السلام) در خطبه 15 نهج البلاغه مى فرمايد: «و الله لو وجدتُهُ قَدْ تُزوِّجَ بِهِ النِّساء و مُلِكَ به الاماء لَرَدَدْتُهُ»; ([47]) به خدا سوگند اگر آن عطايايى را كه عثمان به عده اى بخشيده، بيابم آنها را به مالكانشان بر مى گردانم; اگر چه از آنها زن ها به خانه شوهر رفته و كنيزان خريده شده باشند.

اين فراز نهج البلاغه اشاره به بخشش هاى ناحق عثمان از بيت المال به هوادارانش دارد. ([48])

انتقاد سوم

حضرت على(عليه السلام) در خطبه ديگرى مى فرمايد: «... انا جامعٌ لكم اَمْرُهُ اِسْتَأثَرَ فَاَساءَ الاَثَرَة»; ([49]) من به طور خلاصه مى گويم عثمان به بدترين وجه استبداد به خرج داد.

به قول شارح معتزلى: «اَى اِسْتَبدّ بالامور فَاَساءَ فِى الاِسْتِبداد»; ([50]) و در امور مملكت، استبداد به خرج مى داد.

معناى ديگرى را كه مى شود براى «اِسْتَأْثَرَ» ذكر كرد، مقدم كردن خود و قوم و قبيله خود بر ديگران و بقيه افراد است. كتاب المنجد در مورد معناى اين لغت مى نويسد: «استأثر بالشى على الغير: اسْتَبَدَّ به وَ خَصَّ به نَفسَه. الاثره: الاختيار، اختصاص المرء نفسه باحسن الشى دون غيره»; در استفاده از امكانات جامعه، خويشتن را بر ديگران مقدم كردن، فرق بين خود و ديگران گذاشتن، قوم و قبيله و خويشان را بر ديگران ترجيح دادن. متأسفانه اين معنى و روش در حكومت خليفه سوم وجود داشته است.

انتقاد چهارم

انتقاد ديگرى كه حضرت بر عثمان وارد مى سازد، انتقاد از انجام كارهاى ناشايست و بدعت هايى است كه در زمان خلافت وى انجام مى شده است. امام على(عليه السلام) در اين خصوص مى فرمايد: «انه قد كان عَلَى الاُمةِ وال اَحْدث احدثاً و اَوْجَدَ الناس مقالاً فقالوا ثم نقموا فغيّروا». ([51]) پيش از اين كسى بر مردم حكومت مى كرد ـ عثمان ـ كه اعمالش حوادثى آفريد و اين رفتار باعث جنجال و سر و صداى مردم شد چنان كه به او اعتراض كردند و تغييرش دادند.

و در جايى ديگر، در جواب نامه معاويه كه در آن امام(عليه السلام) متهم به انتقاد از عثمان شده، حضرت از اين كه در برابر بدعت هاى عثمان ايستادگى نموده واز او عثمان انتقاد كرده است، اظهار عدم پشيمانى مى كند و مى نويسد: «و ما كنت لاعتذر من انى كنت انقم عليه احداثاً، فان كان الذنب اليه ارشادى و هدايتى له، فرُبّ ملوم لا ذنب له»; ([52]) من ادعا ندارم كه در مورد بدعت هاى عثمان بر او عيب نمى گرفتم، ـ  من او را ـ نكوهش مى كردم و از آن عذر نمى خواهم. اگر گناه من ارشاد و هدايت اوست، بسياراند كسانى كه ملامت شوند و بى گناه اند.

انتقاد پنجم

انتقاد ديگر حضرت از عثمان، انتقاد از ضعف وى و تسلط خويشاوندان و بويژه مروان بن حكم بر او مى باشد; چنان كه مروان پسر عموى عثمان كه در زمان پيامبر(صلى الله عليه وآله) تبعيد شده بود، در زمان او به مدينه بازگشت و به منزل خليفه راه يافت و تا آنجا پيش رفت كه به منزله وزير خليفه مطرح شد. امام على(عليه السلام)مى فرمايد: «فلا تكونن لمروان سَيِقَةً يَسوُقُكَ حَيثُ شاءَ بَعدَ جَلالِ السِّنِّ و تَقَضِّى العُمُرِ»; ([53]) تو اكنون در باشكوه ترين ايام عمر خويش هستى و مدتت هم رو به پايان است، با اين حال مهار خويش را به دست مروان مده كه هر جا دلش بخواهد تو را به دنبال خود ببرد.

در جايى ديگر امام(عليه السلام) از اين كه عثمان به ابزارى در دست مروان تبديل شده، سخت ناراحت است و به وى اعتراض مى كند و مى فرمايد: اى مسلمانان بدانيد و آگاه باشيد كه اگر من در خانه بنشينم، عثمان مى گويد مرا رها كرده اى و حق خويشاوندى را ادا نكرده اى! اگر سخنى بگويم و وساطتى بكنم، آنگاه كه اوضاع آرام شد، باز مروان او را بازيچه قرار مى دهد و با كهولت سن و همنشينى با پيامبر(صلى الله عليه وآله)، همانند شمشيرى مى شود كه مروان هر طور كه بخواهد آن را به كار مى گيرد.

و جالب آن كه عاقبت همين مروان باعث قتل عثمان مى شود. چنان كه مردم مصر عليه عثمان قيام كردند و خانه وى را محاصره نمودند ولى با به وساطت امام على(عليه السلام)مردم از سر تقصير عثمان گذشتند و عثمان نيز قول داد كه كارهاى آنها را اصلاح كند. مردم مصر به كشورشان بازگشتند. آنها در بين راه به سوارانى كه آنها نيز راه مصر را مى پيمودند، مشكوك شدند و آنها را بازرسى كردند. در مشك يكى از آنها شيشه اى سر به مُهر بود كه درون آن نامه اى از جانب عثمان ـ ولى با خط مروان ([54]) ـ بدين مضمون خطاب به والى مصر نوشته بود: «فاضرب اعناقهم و اقطع ايدهم... ثم دعهم يتشحّطون فى دمائهم... ثم اوثقهم على جذوع النخل»; ([55]) گردنشان را بزن، دست هاى شان را ببُر، آنگاه بگذار تا در خون شان دست و پا بزنند، سپس جنازه هاى آنها را بر شاخه هاى درختان خرما بياويز.

مردم با ديدن اين نامه دوباره به مدينه بازگشتند و خانه عثمان را محاصره كردند. اين محاصره 49 روز طول كشيد و در چهل و نهمين روز محاصره عثمان به قتل رسيد. ([56])

انتصاب هاى عثمان نه بر محور لياقت ها و شايستگى ها، بلكه بر محور خويشاوندى بود. او پسر دايى خود عبداله بن عامر بن كريز را كه جوانى 25 ساله بود به فرماندارى بصره و برادر مادرى خود وليد بن عقبه بن ابى معيط را به ولايت كوفه و پسر عموى خود معاويه بن ابى سفيان را به ولايت شام گمارد. اين شهرها همه جزو شهرهاى مهم حكومت اسلام بود كه در سيطره و قدرت خاندان عثمان قرار گرفت، تا جايى كه مهم ترين اعتراض محاصره كنندگان اين بود كه: «ولّيت علينا سفهاء اهل بيتك»; ([57]) هر جا احمقى را از اقوامت ديده اى، او را امير ما قرار داده اى.

ابن عبد ربّه اندلسى در اين باره مى نويسد: «ان عثمان لمّا ولّى، كره ولايته نفر من اصحاب رسول الله(صلى الله عليه وآله) لانّ عثمان يحب قومه... و كان كثيراً ما يولّى بنى اميّة ممن لم يكن له من رسول الله(صلى الله عليه وآله) صحبة و كان يجىء من امرائه ما يكره اصحاب محمد(صلى الله عليه وآله)فكان يستعتب فيهم فلايعزلهم»; ([58]) زمانى كه عثمان به خلافت رسيد گروهى از اصحاب پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) از خلافت وى ناخشنود بودند زيرا عثمان اقوامش را زياد دوست مى داشت و بسيارى از افراد طايفه بنى اميه را كه هيچ مصاحبتى با پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) نداشتند، به حكومت رساند و هر گاه اصحاب پيامبر(صلى الله عليه وآله)از كارهاى زشت آنها شكايت مى كردند، توجهى به اعتراض آنها نمى كرد و آنها را عزل نمى نمود.

عمر نيز در مجلس احتضارش به اين خصيصه عثمان اشاره مى كند. او در آن مجلس به هر يك از شش نفرى كه پس از خود براى خلافت در نظر گرفته بود، ايراداتى وارد كرده است. ايراد او بر عثمان اين بوده كه: «هيهاً اليك! كانّى بك قد قلدتك قريش، هذا الامر لحبّها اياك فحملت بنى امية و بنى معيط على رقاب الناس و آثرتهم بالفىء، فسارت اليك عصابة من ذؤبان العرب، فذبحوك على فراشك ذبحاً... فاذا كان ذالك فاذكر قولى ; فانّه كائن»; ([59]) واى بر تو عثمان!  گويى مى بينم كه قريش چون تو را دوست دارند، تو را به خلافت برگزيده اند و تو بنى اميه و بنى معيط را بر مردم مسلط كرده اى و از بيت المال به آنان مى بخشى. پس نيرومندان عرب بر تو مى شورند و تو را در خانه ات به قتل مى رسانند... وقتى چنين رخ داد، اين حرف مرا به يادآور كه طورى خبر دادم كه انگار رخ داده بود.

البته عثمان كارهاى خود را در قالب صله رحم توجيه مى كرد و به كسى هم حق اعتراض نمى داد. ([60])

انتقاد ششم

يكى از مواردى كه امام(عليه السلام) از خليفه سوم به سختى انتقاد مى كند، درباره رفتار وى با صحابه بزرگ پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) است.

دستگاه خلافت عثمان چون نتوانست ابوذر را به جهت اين كه حقايق را به مردم مى گفت و عليه اسرافكارى ها افشاگرى مى كرد تحمل كند او را در مرتبه نخست ـ به دستور خليفه سوم ـ به شام تبعيد كرد. ابوذر در شام هم به افشاگرى پرداخت و به ظلم و ستم معاويه اعتراض كرد. او هم به سرمايه داران و زورمداران مى تاخت و هم از احداث كاخ سبز معاويه انتقاد مى كرد. معاويه چون ديد نمى تواند او را ساكت كند، نامه اى به عثمان نوشت و رفتار ابوذر را به او خبر داد. عثمان دستور داد او را با وضع بسيار دردناكى سوار بر شتر برهنه به مدينه باز گردانند. پس از آن در مجلسى با عثمان درباره حديثى از رسول الله(صلى الله عليه وآله)درگيرى پيدا كرد، عثمان رو به حضار كرد و گفت: چه مى گوييد درباره اين شيخ كه ميان مسلمانان تفرقه افكنده است؟ آيا او را بزنم يا بكشم يا از مدينه بيرون كنم؟ پس خليفه سوم دستور داد آن پيرمرد نورانى و صحابى بزرگ رسول خدا(صلى الله عليه وآله)به سرزمين ربذه تبعيد شود ([61]) و بعد دستور داد كسى با او سخن نگفته و بدرقه اش نكند. موقع خروج جناب ابوذر، امام على(عليه السلام)، حسن و حسين(عليهم السلام)و جمعى ديگر براى وداع او بيرون رفتند و اميرمؤمنان(عليه السلام) اين چنين فرمود: «يا اباذر انك غَضِبْتَ لله فَارْجُ مَنْ غَضَبْتَ له، ان القوم خافوك على دُنياهُم و خِفْتَهُمْ على دينِك فاتركْ فى ايديهم ما خافوك عليه وَ اهْرُبْ منهم بما خِفْتهُمْ عليه»; ([62]) اى ابوذر! تو فقط براى خدا غضب كردى، به خداوند متعال هم اميدوار باش. اين قوم ـ عثمان و معاويه و اتباع آنها ـ بر دنيا و رياست خود از تو ترسيدند و تو هم بر دين خود از آنها ترسيدى; پس آنچه براى آن از تو مى ترسيدند به دستشان ده و براى حفظ دين و اعتقادات خود از آنها بگريز.

از اين كلام مى توان چنين برداشت نمود كه زبان گوياى اسلام يعنى جناب ابوذر براى خدا غضب كرد و حق را گفت و دستگاه خلافت او را تبعيد و آواره كرد. ابوذر سرانجام در نهايت غربت جان سپرد.

پس از درگذشت غريبانه ابوذر در ربذه، عمار ناراحت شد و عليه عثمان به افشاگرى پرداخت. عثمان دستور داد تا عمار را نيز به ربذه تبعيد كنند اما قبيله عمار  ـ بنى مخزوم ـ و امام على(عليه السلام) مانع اين كار شدند. ([63]) امام على(عليه السلام) از اين برخورد ناراحت شدند و عثمان را مورد ملامت قرار داد. ([64])

پى‏نوشتها:‌


[1]. نهج البلاغه، نامه 53، بخش 70 ـ 71.
[2]. همان، خطبه 2، بخش 12.
[3]. همان، خطبه 210، بخش 6 ـ 7.
[4]. همان، خطبه 162، بخش 1 ـ 2.
[5]. همان، نامه 45، بخش 7 ـ 8.
[6]. همان، نامه 62، بخش 3 ـ 5.
[7]. همان، خطبه 172، بخش 4.
[8]. همان، خطبه 62، بخش 8.
[9]. همان، خطبه 233، بخش 2.
[10]. همان، خطبه 3، بخش 1.
[11]. الغدير، ج 7، ص 109.
[12]. النهايه، ج 2، ص 490 و الغدير، ج 7، ص 85.
[13]. لسان العرب، ج 7، ص 167 و الغدير، ج 7، ص 85.
[14]. قاموس المحيط، ص 1160 و الغدير، ج 7، ص 115.
[15]. شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج 1، ص 205.
[16]. نهج البلاغه، خطبه 3، بخش 4 ـ 6.
[17]. شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج 1، ص 131; تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 127; الكامل فى التاريخ، ج 2، ص 323; تاريخ طبرى، ج 1، ص 450; بداية و النهاية، ابن كثير، ج 5، ص 269 و كنزالعمال، متقى هندى، ج 5، ص 599.
[18]. مروج الذهب، مسعودى، ج 2، ص 330.
[19]. نهج البلاغه، خطبه 3، بخش 6.
[20]. همان، خطبه 3.
[21]. همان، خطبه 6، بخش 2.
[22]. همان، خطبه 3، بخش 6 ـ 7.
[23]. همان.
[24]. شرح نهج البلاغه، ج 1، ص 173.
[25]. همان.
[26]. همان، ج 1، ص 174.
[27]. همان، ج 1، ص 181; به همين مضمون در كتب صحاح از جمله صحيح بخارى، كتاب الجنائز باب يعذب الميّت ببكاء اهله، و صحيح مسلم، همان باب رواياتى آمده است.
[28]. همان، ج 1، ص 181 و من حيات خليفة عمر بن الخطاب، عبدالرحمان احمد بكرى، ص 105.
[29]. همان، ج 1، ص 182.
[30]. سوره نسا، آيه 20.
[31]. شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج 1، ص 182.
[32]. همان.
[33]. همان، ج 1، ص 185.
[34]. همان و الامامة و السياسة، ج 1، ص 43.
[35]. همان، ج 12، ص 258 ـ 259.
[36]. تاريخ طبرى، طبرى، ج 3، 570.
[37]. تاريخ المدينة المنورة، ج 2، ص 880; المصنف، عبدالرزاق، ج 5، ص 448 و شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج 1، ص 185.
[38]. شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج 1، ص 186.
[39]. اصول كافى، ج 4، ص 486.
[40]. همان.
[41]. نهج البلاغه، خطبه 5، بخش 3.
[42]. همان، خطبه 3، بخش 8.
[43]. همان، خطبه 3، بخش 10.
[44]. شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج 1، ص 178 و الامامة و السياسة، ج 1، ص 24 و 25.
اين مطلب در تاريخ طبرى، طبرى، ج 3، ص 294، وقايع سال 23 و قصه الشورى و ساير تواريخ نيز آمده است.
[45]. تاريخ خلفا، ص 176 ـ 177 و مسند، احمد، ج 1، ص 100.
[46]. نهج البلاغه، خ 3، بخش 10 ـ 11.
[47]. همان، خطبه 15، بخش 1.
[48]. ر.ك: مروج الذهب، ج 2، ص 368.
[49]. نهج البلاغه، خطبه 30، بخش 2.
[50]. شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، به تحقيق محمدابوالفضل، ج 2، ص 128.
[51]. نهج البلاغه، خطبه 43، بخش 3 ـ 4.
[52]. همان، نامه 28.
[53]. همان، خطبه 164، بخش 10 و 11.
[54]. مُهر عثمان در اختيار مروان بود. مروان آن نامه را نوشت و با مهر خليفه آن را مُهر كرد و توسط غلام عثمان آن هم سوار بر شتر مخصوص عثمان به مصر فرستاد ـ اسباب الاشراف، ج 5، ص 59 ـ 68 ـ قيام كنندگان خط مروان را شناختند و از عثمان خواستند تا وى را به آنها تحويل دهد اما عثمان از اين كار خوددارى كرد. عقدالفريد، ج 4، ص 107 و مروج الذهب، ج 2، ص 380.
[55]. تاريخ خلفا، ص 183 ـ 184، نقل از تاريخ المدينة المنورة، ج 3، ص 1150 ـ 1155; تاريخ الخلفا، سيوطى، ص 158; انساب الاشراف، ج 6، ص 183 ـ 184; تاريخ طبرى، ج 3، ص 401 و مروج الذهب، ج 2، ص 380.
[56]. تاريخ خلفا، ص 186.
[57]. انساب الاشراف، ج 6، ص 178، باب مسير اهل المصر الى عثمان و تاريخ دمشق، ابن عساكر، ج 29، ص 415، ج 4، ص 1157.
[58]. عقد الفريد، ج 4، ص 106.
[59]. شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج 1، ص 186; تاريخ يعقوبى، احمد بن ابى يعقوب، ج 2، ص 158 و تاريخ طبرى، ج 3، ص 264.
[60]. انساب الاشراف، ج 6، ص 133، باب ما أنكروا من سير عثمان.
[61]. برخورد عثمان با ابوذر به حدى بد بود كه جاحظ مى نويسد: مردم به خاطر ابوذر عثمان را كشتند. تاريخ خلفا، ص 165، نقل از تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 74 و ج 4، ص 277.
[62]. نهج البلاغه، خطبه 130، بخش 1.
[63]. عقد الفريد، ج 4، ص 106.
[64]. ر.ك: تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 173.