امام على (ع ) فرهنگ عمومى و همبستگى اجتماعى

مؤ سسه فرهنگى انتشاراتى زهد

- ۴ -


عدل و قسط در آيات قرآن كريم
1.(( شهدالله انه لا اله الا هو و الملائكة و اولوا العلم قائما بالقسط(22) ))
از مقام فاعليت و تدبير الهى به عنوان مقام قيام به عدل ياد مى كند.
2.(( و السماء رفعها و وضع الميزان (23) ))
عدل را ترازوى خدا در امر آفرينش مى داند.
3.(( لقد ارسلنا رسلنا بالبينات و انزلنا معهم الكتاب و الميزان ليقوم الناس بالقسط(24) ))
حكمت بعثت و ارسال رسل اين است كه عدل و قسط بر نظام زندگانى بشر حاكم باشد.
4.(( قل امر ربى بالقسط(25) ))
نظام تشريعى اسلامى بر اساس عدل و قسط است .
5.(( ذلكم اقسط عندالله (26) ))
6.(( يحكم به ذوا عدل منكم (27) ))
7.(( و اشهدوا ذوى عدل منكم (28) ))
8.(( و اوفوا الكيل و الميزان بالقسط(29) ))
9.(( يا ايها الذين امنوا كونوا قوامين لله شهداء بالقسط(30) ))
10.(( و لكل امة رسول فاذا جاء رسولهم قضى بينهم بالقسط(31) ))
11.(( و يا قوم اوفوا المكيال و الميزان بالقسط(32) ))
12.(( ان الله يامر بالعدل و الاحسان و ايتاى ذى القربى (33) ))
13.(( و اوفوا الكيل اذا كلتم و زنوا بالقسطاس المستقيم (34) ))
14.(( و اذا حكمتم بين الناس ان تحكموا بالعدل (35) ))
15.(( وزنوا بالقسطاس المستقيم (36) ))
16.(( فاصلحوا بينهما بالعدل و اقسطوا ان الله يحب المقسطين (37) ))
17.(( الا تطغوا فى الميزان (38) ))
18.(( و اقيموا الوزن بالقسط و لا تخسروا الميزان (39) ))
19.(( و تقسطوا اليهم ان الله يحب المقسطين (40) ))
20.(( و قضى بينهم بالقسط(41) ))
21.(( و لا تنقصوا المكيال و الميزان (42) ))
22.(( يا ايها الذين امنوا كونوا قوامين بالقسط شهداء لله ولو على انفسكم (43) ))
نگاهى به معانى و مفاهيم عدل و قسط در فرهنگ لغات
1.(( العدل ضد الجور و هو ما قام فى النفوس انه مستقيم و قيل هو الامر المتوسط بين الافراط و التفريط(44) ))
عدل ضد و مخالف جور (ستم ) است و آن چيزى است كه نزد نفس آدمى درست و صحيح جلوه نمايد و گفته شده است ، عدل كارى است معتدل ما بين افراط و تفريط.
2.(( العدل : ضد الجور و العادل و المثل و النظير(45) ))
عدل : ضد جور (ستم ) و به معنى عادل و مثل و نظير است .
3.(( العدل : ضد الظلم و الجور(46) ))
عدل : به معنى مخالف و ضد ظلم و جور مى باشد.
4.العدل : دادگرى ، داورى ، انصاف ، ضد جور(47)
5.العدل : عدالت ، راستى ، درستى ، عادل (48)
6. (( والاقساط: العدل ، و منة قوله تعالى قائما بالقسط (3/18) و قوله اقسط عندالله (33/5) كله بمعنى العدل (49) ))
7. فخرالدين طريحى در كتاب مجمع البحرين ، پس از بررسى معانى مختلف عدل چنين مى گويد:
(( و العدل : خلاف الجور، و العدل لغة هو التسوية بين الشيئين .(50)
عدل ضد و مخالف با جور (ستم ) است و عدل كلمه و لغتى است به معنى اينكه ميان دو چيز برابرى باشد و دو چيز مساوى هم باشند.
8. عدل : برابرى .(51)
(( ان الله يامر بالعدل و الاحسان و ايتاى ء ذى القربى (52) ))
ظاهرا مراد از عدل ، عدل اجتماعى است و آن اين است كه با هر يك از افراد اجتماع به استحقاق آن فرد رفتار شود، يكى را جاى ديگر نگيريم و عملى را جاى عمل ديگر نگذاريم .(53)
9. قسط (بكسرق ) عدالت . و آن از مصادرى است كه وصف واقع شوند مثل عدل گويند رجل قسط چنانكه گويند زيد عدل
ايضا قسط نصيبى است كه از روى عدالت باشد، جمع آن اقساط است .
(( ليجزى الذين امنوا و عملوا الصالحات بالقسط(54) ))
عدل چيست ؟
مجموعا چهار معنى و يا چهار مورد استعمال براى اين كلمه هست :
الف - موزون بودن :
اگر مجموعه اى را در نظر بگيريم كه در آن اجراء و ابعاد مختلفى بكار رفته است و هدف خاصى از آن منظور است ، بايد شرايط معينى در آن از حيث مقدار لازم هر جزء و از لحاظ كيفيت ارتباط اجزاء با يكديگر رعايت شود، و تنها در اين صورت است كه آن مجموعه مى تواند باقى بماند و اثر مطلوب خود را بدهد و نقش منظور را ايفا نمايد.
مثلا يك اجتماع اگر بخواهد باقى و برقرار بماند بايد متعادل باشد، يعنى هر چيزى در آن بقدر لازم (نه به قدر مساوى ) وجود داشته باشد، يك اجتماع متعادل به كارهاى فراوان اقتصادى ، سياسى ، فرهنگى ، قضائى ، تربيتى احتياج دارد و اين كارها بايد ميان افراد تقسيم شود و براى هر كدام از آن كارها به اندازه كه لازم و ضرورى است افراد گماشته شوند.
از جهت تعادل اجتماعى آنچه ضرورى است اينست كه ميزان احتياجات در نظر گرفته شود، و متناسب با آن احتياجات بودجه و نيرو مصرف گردد. اينجا است كه پاى مصلحت به ميان مى آيد يعنى مصلحت كل ، مصلحتى كه در آن بقاء و دوام كل و هدف هائى كه از كل منظور است در نظر گرفته مى شود. از اين نظر جزء فقط وسيله است و حسابى مستقل براى خود ندارد. همچنين تعادل فيزيكى و تعادل شيميايى نيز چنين است . جهان ، موزون و متعادل است ، اگر موزون و متعادل نبود برپا نبود، نظم و حساب و جريان معين و مشخص ‍ نبود. در حديث نبوى آمده است :
(( بالعدل قامت السموات و الارض (55) )) همانا آسمان و زمين به موجب عدل برپاست .
بحث عدل به معنى تناسب ، در مقابل بى تناسبى ، از نظر كل و مجموع نظام عالم است .
عدل به معنى تناسب و توازون از شئون حكيم بودن و عليم بودن خداوند است ، خداوند عليم و حكيم به مقتضاى علم شامل و حكمت عام خود مى داند كه براى ساختمان هر چيزى از هر چيزى چه اندازه لازم و ضرورى است و همان اندازه در آن قرار مى دهد.
ب - معنى دوم عدل :
تساوى و نفى هرگونه تبعيض است . گاهى كه مى گويند فلانى عادل است ، منظور اين است كه هيچگونه تفاوتى ميان افراد قائل نمى شود. بنابراين عدل يعنى مساوات .
ج - رعايت حقوق افراد و عطا كردن به هر ذى حق ، حق او را:
و ظلم عبارت است ، از پامال كردن حقوق و تجاوز و تصرف در حقوق ديگران .
د - رعايت استحقاقها:
در افاضه وجود و امتناع نكردن از افاضه و رحمت به آنچه امكان وجود يا كمال وجود دارد. موجودات در نظام هستى از قابليتها و امكان فيض گيرى از مبداء هستى با يكديگر متفاوتند. هر موجودى در مرتبه اى هست از نظر قابليت استفاضه ، استحقاقى خاص به خود دارد. ذات مقدس حق كه كمال مطلق و خير مطلق و فياض على الاطلاق است ، به هر موجودى آنچه را كه براى او ممكن است از وجود و كمال وجود اعطا مى كند و امساك نمى نمايد.(56)
حكومت و عدالت
از جمله مسائلى است كه در نهج البلاغه فراوان درباره آنها بحث شده است مسائل مربوط به حكومت و عدالت است . هر كس كه يك دوره نهج البلاغه را مطالعه كند، مى بيند على عليه السلام درباره حكومت و عدالت حساسيت خاصى دارد. اهميت و ارزش فراوانى براى آنها قائل است . بسيار مناسب است تا بررسى كنيم ارزش و اهميت اين مسائل به چه ميزان است . بلكه بايد ببينيم اسلام چه اهميتى به مسائل مربوط به حكومت و عدالت مى دهد. قرآن كريم ، در خصوص اهداف انبياء الهى چنين مى فرمايد:
(( لقد ارسلنا رسلنا بالبينات و انزلنا معهم الكتاب و الميزان ليقوم الناس بالقسط))(57)
هر آينه و به تحقيق ، ما پيامبران خويش را با دلائل روشن فرستاديم و با آنان كتاب و ترازو فرود آورديم كه ميان مردم به عدالت قيام كنند. در اين آيه كريمه ، برقرارى عدالت به عنوان هدف بعثت همه انبياء معرفى شده است . مقام قداست عدالت تا آنجا بالا رفته كه پيامبران الهى به خاطر آن مبعوث شده اند.
قرآن كريم كه رسول اكرم را فرمان مى دهد كه خلافت و ولايت و زعامت على عليه السلام را بعد از خودش به مردم ابلاغ كند، مى فرمايد:
(( يا ايها الرسول بلغ ما انزل اليك من ربك وان لم تفعل فما بلغت رسالته ))(58)
((اى فرستاده ! اين فرمان را كه از ناحيه پروردگارت فرود آمده به مردم برسان ، اگر نكنى رسالت الهى را ابلاغ نكرده اى .))
به كدام موضوع اسلامى اين اندازه اهميت داده شده است ، كدام موضوع ديگر است كه ابلاغ نكردن آن با عدم ابلاغ رسالت مساوى مى باشد؟
در جريان جنگ احد كه مسلمين شكست خوردند و خبر كشته شدن پيغمبر اكرم چنين پخش شد و گروهى از مسلمين پشت به جبهه كرده ، فرار كردند، قرآن كريم چنين مى فرمايد:
(( و ما محمد الا رسول قد خلت من قبله الرسل افاين مات او قتل انقلبتم على اعقابكم ))(59)
((محمد جز پيامبرى كه پيش از او نيز پيامبرانى آمده اند نيست ، آيا اگر او بميرد و يا در جنگ كشته شود شما فرار مى كنيد و ديگر كار از كار گذشته است ؟!)) علامه طباطبائى (رضوان الله تعالى عليه ) در مقاله ((ولايت و حكومت )) از اين آيه چنين استنباط فرموده اند كه كشته شدن پيغمبر اكرم در جنگ نبايد هيچگونه وقفه اى در كار شما ايجاد كند، شما بايد فورا تحت لواى آن كس كه پس از پيغمبر زعيم شماست به كار خود ادامه دهيد به عبارت ديگر فرضا پيغمبر كشته شود يا بميرد، نظام اجتماعى و جنگى مسلمين نبايد از هم بپاشد.(60)
در حديث است كه پيغمبر اكرم فرمود: اگر سه نفر (حداقل ) همسفر شديد حتما يكى از سه نفر را امير و رئيس خود قرار دهيد. از اينجا مى توان فهميد كه رسول اكرم هرج و مرج و فقدان يك قوه حاكم بر اجتماع كه منشاء حل اختلافات و پيوند دهنده افراد اجتماع با يكديگر باشد چه اندازه زيان آور است .
على عليه السلام نيز مكرر لزوم يك حكومت مقتدر را تصريح كرده است و با فكر خوارج كه در آغاز امر مدعى بودند با وجود قرآن از حكومت بى نيازيم ، مبارزه كرده است . همچنانكه مى دانيم ، شعارش لا حكم الا لله (61) بود، اين شعار از قرآن مجيد اقتباس شده است و مفادش اين است كه فرمان (قانون ) تنها از ناحيه خداوند و يا از ناحيه كسانى كه خداوند به آنان اجازه قانونگذارى داده است ، بايد وضع شود، ولى خوارج اين جمله را در ابتدا طور ديگر تعبير مى كردند و به تعبير اميرالمؤ منين ، از اين كلمه حق معنى باطلى را در نظر مى گرفتند، حاصل تعبير آن اين بود كه بشر حق حكومت ندارد، حكومت منحصرا از آن خدا است .
على عليه السلام مى فرمايد، بلى من هم مى گويم ((لا حكم الا لله )) اما به اين معنى كه اختيار وضع قانون با خداست ، لكن اينها مى گويند حكومت و زعامت هم با خداست ، و اين معقول نيست ، قانون خدا بايستى به وسيله افراد بشر اجرا شود، مردم را از فرمانروائى نيك يا بد چاره اى نيست ، در پرتو حكومت و در سايه حكومت است كه مؤ من براى خدا كار مى كند و كافر بهره دنياى خود را مى برد و كارها به پايان خود مى رسد، به وسيله حكومت است كه مالياتها جمع آورى ، و با دشمن نبرد و راهها امن و حق ضعيف از قوى باز ستانده مى شود، تا آن وقتى كه نيكان راحت گردند و از شر بدان راحتى به دست آيد.
على عليه السلام مانند هر مرد الهى و رجل ربانى ديگر حكومت و زعامت را به عنوان يك پست و مقام دنيوى كه اشباع كننده حس جاه طلبى بشر است و به عنوان هدف و ايده آل زندگى ، سخت تحقير مى كند و آن را پشيزى نمى شمارد، آن را مانند ساير مظاهر مادى دنيا از استخوان خوكى كه در دست انسان خوره دارى باشد، بى مقدارتر مى شمارد، اما همين حكومت و زعامت را در مسير اصلى و واقعيش يعنى به عنوان وسيله اى براى اجراء عدالت و احقاق حق و خدمت به اجتماع فوق العاده مقدس مى شمارد و مانع دست يافتن حريف و رقيب فرصت طلب و استفاده جو مى گردد، از شمشير زدن براى حفظ و نگهداريش از دستبرد چپاولگران دريغ نمى ورزد.
اميرالمؤ منين در يكى از جنگها در خيمه نشسته بودند و خود را براى حمله بعدى آماده مى كردند. ابن عباس وارد شد، ديد اميرالمؤ منين نشسته اند و كفش خود را (كه اعراب به آن نعل مى گويند) وصله مى زدند. ميدان جنگ است ، شتاب و خيز و بپر و بدو است . كفش اميرالمؤ منين پاره شده و ايشان از اين فرصت استفاده كرده و كفش خود را وصله مى زنند. فرمانده كل قوا، حاكم مطلق بر كشور اسلامى ، آن هم نه مثل ايران و يا عراق امروز، كشورى كه شامل ايران ، افغانستان ، عراق و مصر و يمن و بخش هاى ديگرى است يعنى جميع عالم اسلامى ، مگر شام ، كسى كه بر چنين منطقه عظيمى حكومت مى كند، اين منطقه را اداره مى كند، مشغول پينه زدن كفش خود بود. ابن عباس به امير المؤ منين نگاه كرد، چون فردى بيدار دل و خردمندى بود، اينكار خيلى براى او پرمعنا آمد، واقعا هم پرمعنا بود. امير المؤ منين به ابن عباس گفتند: ابن عباس قيمت اين لنگه كفش چقدر است ؟ يك لنگه كفش ! كلا يك لنگه كفش قيمتى ندارد اگر چه سالم باشد. در اين صورت يك لنگه كفش اينطورى با اين همه وصله ، كهنه و آن وصله خورده بوسيله يك غير متخصص (چون اميرالمؤ منين كه متخصص در پينه دوزى نبودند) مسلما قيمتى نخواهد داشت . ابن عباس پاسخ داد، هيچ قيمتى ندارد. اميرالمؤ منين فرمود: (( و الله لهى احب الى من امرتكم ، الا اءن اقيم حقا، او اءدفع باطلا.(62) ))
به خدا سوگند، حكومتى كه در اختيار من است ، فرماندهى و فرمانروائى بر شما مردم از نظر من و در چشم من از اين كفش كم قيمت تر است . براى من هيچ ارزش مادى ندارد. به اندازه يك نخ كشش ندارد تا مرا به طرف خود بكشد، مگر اينكه اين حكومت را وسيله اى قرار دهم تا حقى را زنده كنم يا باطلى را بخوابانم .
از طرف ديگر امام على عليه السلام ، بيانات مبسوطى در خصوص حقوق افراد دارد و مى فرمايد: حقوق همواره طرفينى است ، و ادامه مى دهد: از جمله حقوق الهى ، حقوقى است كه براى مردم بر مردم قرار داده است ، آنها را چنان وضع كرده كه هر حقى در برابر حقى ديگر قرار مى گيرد، هر حقى به نفع يك فرد و يا يك جمعيت موجب حقى ديگر است كه آنها را متعهد مى كند، هر حقى آنگاه التزام آور مى گردد كه ديگرى هم وظيفه خود را در مورد حقوقى كه بر عهده دارد انجام دهد.(63) پس از آن چنين به سخن خود ادامه مى دهد:
(( و اعظم ما افترض سبحانه من تلك الحقوق حق الوالى على الرعية و حق الرعية على الوالى ، فريضة فرضها الله سبحانه لكل على كل ، فجعلها نظاما لا لفتهم و عزا لدينهم ، فليست تصلح الرعية الابصلاح الولاة و لا تصلح الولاة الا باستقامة الرعية ، فاذا ادت الرعية الى الوالى حقه وادى الوالى الرعيه حقها عزالحق بينهم و قامت مناهج الدين . و اعتدلت معالم العدل و جرت على اذلالها السنن فصلح بذلك الزمان و طمع فى بقاء الدوله و يئست مطامع الاعداء.(64)))
يعنى بزرگترين اين حقوق متقابل ، حق حكومت بر مردم و حق مردم بر حكومت است ، فرضيه الهى است ، كه براى همه بر همه حقوقى مقرر فرموده ، اين حقوق را مايه انتظام روابط مردم و عزت دين آنان قرار داده است ، مردم هرگز روى صلاح و شايستگى نخواهند ديد مگر حكومتشان صالح باشد و حكومت ها هرگز به صلاح نخواهند آمد، مگر توده ملت
استوار و با استقامت شوند. هرگاه توده ملت به حقوق حكومت وفادار باشند و حكومت حقوق مردم را ادا كند، آن وقت است كه ((حق )) در اجتماع محترم و حاكم خواهد شد، آن وقت است كه اركان دين به پا خواهد خاست ، آن وقت است كه نشانه ها و علائم عدل بدون هيچگونه انحرافى ظاهر خواهد شد و آن وقت است كه سنت ها در مجراى خود قرار خواهد گرفت و محيط و زمانه محبوب و دوست داشتنى مى شود و دشمن از طمع بستن به چنين اجتماع محكم و استوارى ماءيوس خواهد شد.
مسئله حكومت و زعامت در نگاه حضرت على عليه السلام
1. (( فما راعنى الا والناس كعرف الضبغ الى ينثالون على من كل جانب حتى لقد و طى الحسنان و شق عطفاى .(65) ))
مردم ناگهان به شكلى متراكم دور مرا گرفتند. از همه طرف به من هجوم آوردند، تا جائى كه حسن و حسين زير دست و پاى مردم له شدند. لباس هاى من نيز پاره شد.
امام مى فرمايد: من حكومت را بخاطر يك هدف قبول كردم و آن هدفى كه امير المؤ منين در اين خطبه بيان مى كند براى ما معيار و شاخص است . حكومت از نظر ما و با ديد اسلامى يك عبادت است .
(( لولا حضور الحاظر و قيام الحجة بوجود الناصر و مااخذ الله على العلماء ان لايقاروا على كظة ظالم و لاسغب مظلوم لالقيت حبلها على غاربها.(66) ))
اولا- مردم مى خواهند پس پيداست كه خواست مردم و طلب مردم يك عنصر و يك عامل تعيين كننده است . حضور حاظر، مردم آمدند - خواسته ، مردم اصرار كردند.
ثانيا- و قيام الحجه بوجود الناصر، ديدم كه پشتيبان دارم ، مى توانم هدفها و آرمانهاى خود پياده كنم . اگر احساس مى كردم كه نمى توانم قبول نمى كردم .
ثالثا- و ما اخذ الله على العلماء. از طرفى تعهد بزرگى بر دوش من است . به مقتضاى عالم و آگاه بودن و دانا بودن و آن دين است . (( ان لايقاروا على كظه ظالم و لاسغب مظلوم )) ، سيرى ستمگران و گرسنگى ستمديدگان را نبايد تحمل كرد. اينها موجب شد كه امام على عليه السلام حكومت را قبول نمايد.(67) ))
2. (( اللهم انك تعلم انه لم يكن الذى كان منا منافسة فى سلطان ، و لا التماس شى ء من فضول الحطام ، و لكن لنرد المعالم من دينك ، و نظهر الاصلاح فى بلادك ، فياءمن المظلومون من عبادتك و تقام المعطلة من حدودك .(68)))
پروردگارا تو مى دانى (آنچه واقع شد از ما از محاربه و مقاتله در امر خلافت ) آن نيست رغبت كردن در ملك و پادشاهى و نه جستن چيزى از زيادتى حطام و مال دنيا، وليكن مى خواهيم نشانه هاى دين تو را بازگردانيم و شهرهاى ترا اصلاح كنيم تا ستمديدگان از بندگان تو، ايمن شوند و حدود تعطيل شده ترا برپا داريم و اقامه كنيم .
حضرت پس از آنكه رياست طلبى و ملك و پادشاهى و جمع آورى ثروت را نفى مى كند، مى فرمايد جهت اهداف ذيل حكومت و خلافت را پذيرفتم :
الف - بازگرداندن نشانه هاى دين .
ب - اصلاح در شهرها.
ج - امنيت و آسايش ستمديدگان .
د - اقامه و برپائى حدود تعطيل شده خداوند متعال .
ارزش عدالت
عدالت يكى از مسائلى است كه به وسيله اسلام حيات و زندگى را از سرگرفت و ارزش فوق العاده يافت . اسلام به عدالت ، تنها توصيه نكرد و يا تنها به اجراء آن قناعت نكرد بلكه عمده اين است كه ارزش آن را بالا برد، بهتر است اين مطلب را از زبان على عليه السلام در نهج البلاغه بشنويم .
فرد با هوش و نكته سنجى از امير المؤ منين على عليه السلام سؤ ال مى كند: اءيهما اءفضل : العدل او الجود؟(69) آيا عدالت شريفتر و بالاتر است يا بخشندگى ؟
مورد سؤ ال دو خصيصه انسانى است ، بشر همواره از ستم گريزان بوده است و همواره احسان و نيكى ديگرى را كه بدون چشم داشت پاداش انجام مى داده ، مورد تحسين و ستايش ‍ قرار داده است . پاسخ پرسش بالا خيلى آسان به نظر مى رسد، جود و بخشندگى از عدالت بالاتر است زيرا عدالت رعايت حقوق ديگران و تجاوز نكردن به حدود و حقوق آنهاست ، اما جود اين است كه آدمى با دست خود حقوق مسلم خود را نثار غير مى كند، آن كه عدالت مى كند به حقوق ديگران تجاوز نمى كند و يا حافظ حقوق ديگران است از تجاوز و متجاوزان ، و اما آنكه جود مى كند فداكارى مى نمايد، و حق مسلم خود را به ديگرى تفويض مى كند، پس جود بالاتر است . واقعا هم اگر تنها با معيارهاى اخلاقى و فردى بسنجيم مطلب از اين قرار است ، يعنى جود بيش از عدالت معرف و نشانه كمال نفس و روح انسان است .
ولى على عليه السلام بر عكس نظر بالا جواب مى دهد، على عليه السلام به دو دليل مى گويد عدل از جود بالاتر است ، يكى اينكه : ((العدل يضع الامور مواضعها و الجود يخرجها من جهتها)) يعنى عدل جريانها را مجراى طبيعى خود قرار مى دهد. اما جود جريانها را از مجراى طبيعى خود خارج مى سازد. زيرا مفهوم عدالت اين است كه استحقاقهاى طبيعى و واقعى در نظر گرفته شود و به هر كس مطابق آنچه به حسب كار و استعداد، لياقت دارد، داده شود، اجتماع حكم ماشينى را پيدا مى كند كه هر جزء آن در جاى خودش قرار گرفته است . و اما جود درست است كه از نظر شخص جود كننده كه مايملك مشروع خويش را به ديگرى مى بخشد، فوق العاده با ارزش است ، اما بايد توجه داشت كه يك جريان غيرطبيعى است ، مانند بدنى است كه عضوى از آن بدن بيمار است و ساير اعضاء موقتا براى اينكه آن عضو را نجات دهند فعاليت خويش را متوجه اصلاح وضع او مى كنند. از نظر اجتماعى چه بهتر كه اجتماع چنين اعضاء بيمارى نداشته باشد تا توجه اعضاء اجتماع به جاى اينكه به طرف اصلاح و كمك به يك عضو خاص معطوف شود، به سوى تكامل عمومى اجتماع معطوف گردد.
ديگر اينكه : (( العدل سائس عام و الجود عارض خاص )) عدالت قانونى است عام و مدير و مديرى است كلى و شامل ، كه همه اجتماع را در برمى گيرد و بزرگراهى است كه همه بايد از آن بروند، اما جود و بخشش يك حالت استثنائى و غير كلى است كه نمى شود رويش حساب كرد؛ اساسا جود اگر جنبه قانونى و عمومى پيدا كند و كليت يابد ديگر جود نيست .
على عليه السلام آنگاه نتيجه گرفت . (( فالعدل اشرفهما و افضلهما))(70) يعنى پس از ميان عدالت و جود، آنكه اشرف و افضل است عدالت است .
اينگونه تفكر درباره انسان و مسائل انسانى نوعى خاص از انديشه است بر اساس ارزيابى خاصى ريشه اين ارزيابى اهميت و اصالت اجتماع است . ريشه اين ارزيابى اينست كه اصول و مبادى اجتماعى بر اصول و مبادى اخلاقى تقدم دارد، آن يكى اصل است و اين يكى فرع ، آن يكى تنه است و اين يكى شاخه ، آن يكى ركن است و اين يكى زينت و زيور.
از نظر على عليه السلام آن اصلى كه مى تواند تعادل اجتماع را حفظ كند و همه را راضى نگهدارد، به پيكر اجتماع ، سلامت و به روح اجتماع آرامش بدهد عدالت است ، ظلم و جور و تبعيض قادر نيست حتى روح خود ستمگر و روح آن كسى كه به نفع او ستمگرى مى شود راضى و آرام نگهدارد تا چه رسد به ستمديدگان و پايمال شدگان ، عدالت بزرگراهى است عمومى كه همه را مى تواند در خود بگنجاند و بدون مشكلى عبور دهد، اما ظلم و جور كوره راهى است كه حتى فرد ستمگر را به مقصد نمى رساند.
مى دانيم كه عثمان بن عفان قسمتى از اموال عمومى مسلمين را در دوره خلافتش تبول خويشاوندان و نزديكانش قرار داد، بعد از عثمان على (ع ) زمام امور را به دست گرفت . از آن حضرت خواستند كه عطف به ماسبق نكند و كارى به گذشته نداشته باشد. كوشش خود را محدود كند به حوادثى كه از اين به بعد در زمان خلافت خودش پيش مى آيد، اما او جواب مى داد كه : ((الحق القديم لايبطله شى ء)) حق كهن به هيچ وجه باطل نمى شود. فرمود به خدا قسم اگر با آن اموال براى خود زن گرفته باشند و يا كنيزكان خريده باشند باز هم آن را به بيت المال برميگردانم . ((فان فى العدل سعة و من ضاق عليه العدل فالجور عليه اضيق ))(71) يعنى همانا در عدالت گنجايش خاصى است ، مى تواند همه را در برگيرد و در خود جاى دهد، و آنكس كه بيمار است اندامش آماس كرده در عدالت نمى گنجد بايد بداند كه جايگاه ظلم و جور تنگتر است . يعنى عدالت چيزى است مى توان به آن به عنوان يك مرز ايمان داشت و به حدود آن راضى و قانع بود، اما اگر اين مرز شكسته و اين ايمان گرفته شود و پاى بشر به آن طرف مرز برسد ديگر حدى براى خود نمى شناسد، به هر حدى كه برسد به مقتضاى طبيعت و شهوت سيرى ناپذير خود تشنه حد ديگر مى گردد و بيشتر احساس نارضائى مى نمايد.
نتوان تماشاچى صحنه هاى بى عدالتى بود
على عليه السلام عدالت را يك تكليف و وظيفه الهى ، بلكه يك ناموس الهى مى داند، هرگز روا نمى شمارد كه يك مسلمان آگاه به تعليمات اسلامى ، تماشاچى صحنه هاى تبعيض و بى عدالتى باشد.
در خطبه شقشقيه ، پس از آنكه ماجراهاى غم انگيز سياسى گذشته را شرح مى دهد. به آنجا مى رسد كه مردم پس از قتل عثمان به سوى او هجوم آوردند و با اصرار و ابرام از او خواستند كه زمامدارى مسلمين را بپذيرد و او پس از آن ماجراهاى دردناك گذشته و يا خرابى اوضاع حاضر ديگر مايل نبود اين مسؤ وليت سنگين را بپذيرد، اما به حكم اينكه اگر نمى پذيرفت حقيقت لوث شده بود و گفته مى شد على از اول علاقه اى به اين كار نداشت و براى اين مسائل اهميتى قائل نيست . و به حكم اينكه اسلام اجازه نمى دهد كه آنجا كه اجتماع به دو طبقه ستمگر و ستمكش ، يكى پرخور ناراحت از پرخورى ، و ديگرى گرسنه ناراحت از گرسنگى ، تقسيم مى شود، دست روى دست بگذارد و تماشاچى صحنه باشد، اين وظيفه سنگين را بر عهده گرفت : (( لو لاحضور الحاضر و قيام الحجة بوجود الناصر و ما اخذ الله على العلماء ان لايقاروا على كظة ظالم و لا سغب مظلوم لا لقيت حبلها على غاربها و لسقيت آخرها بكاس اولها)) (72) اگر آن اجتماع عظيم نبود و اگر تمام شدن حجت و بسته شدن راه عذر بر من نبود و اگر پيمان خدا از دانشمندان نبود كه در مقابل پرخورى ستمگر و گرسنگى ستمكش ساكت ننشينند و دست روى دست نگذارند، همانا افسار خلافت را روى شانه اش مى انداختم و مانند روز اول كنار مى نشستم .
عدالت نبايد فداى مصلحت شود
تبعيض و رفيق بازى و باندسازى و دهانها را با لقمه هاى بزرگ بستن و دوختن ، همواره ابزار لازم سياست قلمداد شده است اكنون مردى زمامدار و كشتى سياست را ناخدا شده است كه دشمن اين ابزار است ، هدف و ايده اش مبارزه با اين نوع سياست بازى است .
طبعا از همان روز اول ازباب توقع ، يعنى همان رجال سياست ، رنجش پيدا مى كنند؛ رنجش منجر به خرابكارى مى شود و دردسرهائى فراهم مى آورد، دوستان خيرانديش به حضور على عليه السلام آمدند و با نهايت خلوص و خيرخواهى تقاضا كردند كه به خاطر مصلحت مهمتر، انعطافى در سياست خود پديد آورد، پيشنهاد كردتد كه خودت را از سر اين هوچى ها راحت كن ((دهن سگ به لقمه دوخته به )) اينها افراد متنفذى هستند، بعضى از اينها از شخصيتهاى صدر اولند، تو فعلا در مقابل دشمنى مانند معاويه قراردادى كه ايالتى زرخيز مانند شام را در اختيار دارد، چه مانعى دارد كه خاطر ((مصلحت ))! فعلا موضوع مساوات و برابرى را مسكونت عنه بگذارى ؟
على عليه السلام جواب داد: (( اتامرونى ان اطلب النصر بالجور فيمن وليت عليه . و الله ما اطور به ما سمر سمير و ما ام نجم فى السماء نجما لوكان المال لى لسويت بينهم فكيف و انما المال مال الله )) (73) شما از من مى خواهيد كه پيروزى را به قيمت تبعيض و ستمگرى به دست آورم ؟ از من مى خواهيد كه عدالت را به پاى سياست و سيادت قربانى كنم ؟ خير سوگند به ذات خدا كه تا دنيا دنيا است چنين كارى نخواهم كرد و به گرد چنين كارى نخواهم گشت ، من و تبعيض ؟ من و پايمال كردن عدالت ؟ اگر همه اين اموال عمومى كه اختيار من است مال شخص خودم و محصول دسترنج خودم بود و مى خواستم ميان مردم تقسيم كنم هرگز تبعيض روا نمى داشتم ، تا چه رسد كه مال مال خدا است و من امانتدار خدايم .
اين بود نمونه اى ارزيابى على عليه السلام درباره عدالت ، و اينست ارزش عدالت در نظر على عليه السلام .
على عليه السلام و عدالت (74)
(( و لقد بلغنى ان الرجل منهم كان يدخل على المراءة المسلمة ، و الاخرى المعاهدة ، فينتزع حجلها و قلبها و قلائدها و رعاثها، ما تمتنع منه الا بالاسترجاع و الاسترحام . ثم انصرفوا و افرين مانال رجلا منهم كلم و لااريق لهم دم ، فلو ان امرا مسلما مات من بعد هذا اسفا ما كان به ملوما، بل كان به عندى جديرا.(75) ))
به من خبر رسيده كه يكى از لشگريان ايشان (معاويه در شهر انبار) بر يك زن مسلمان و يك زن كافره ذميمه داخل مى شده و خلخال و دست بند و گردن بندها و گوشواره هاى او را مى كنده ، و آن زن نمى توانسته از او ممانعت كند. مگر آنكه صدا به گريه و زارى بلند نموده و از خويشان خود كمك بطلبد. پس دشمنان (از اين كار زار) با غنيمت و دارايى بسيار بازگشتند در صورتى كه نفر ار آنها زخمى نرسيده و خونى از آنها ريخته نشد، اگر مردم مسلمانى از شنيدن اين واقعه از حزن و اندوه بميرد، به او ملامت نيست ، بلكه به نزد من هم به مردن سزاوارتر است .
شخصيت على عليه السلام
آن ميدان جنگ است كه هر گروهى احساس ضعف مى كرد به على پناه مى برد. آن محراب عبادت است ، آن شبهاى بلند سياه مسجد كوفه ، آن نخلستانهاى اطراف مدينه و آن گريه ها و عبادتها و آن از خوف خدا غش كردنها، آن مملكت دارى امام ، كه حتى يك استاندار ظالم را تحمل نمى كند. استاندارى كه اصحاب امام است . بخاطر اينكه يك شب به ميهمانى اشراف مى رود در يك نامه سراسر ملامت او را زير فشار قرار مى دهد. آن نگهدارى امام از بيت المال كه چراغى را خاموش مى كند. تا اصحاب پر مدعاى پيامبر، حساب كار خود را بكنند. و آن همه يتيم دارى و ضعيف پرورى امام . اين است انسان چند بعدى ، اين است دفاع از حقوق بشر، اين است احترام گذاشتن به انسان و اين است اسلام .(76)
على تنها در ميدان جنگ قهرمان نبود، در همه جا قهرمان بود: در صفاى دل ، پاكى وجدان ، جذابيت سحرآور بيان ، انسانيت واقعى ، حرارت ايمان ، آرامش شكوهمند، يارى مظلومان ، تسليم حقيقت بودن در هر نقطه و هر جا كه رخ بنمايد، او در همه اين ميدان ها قهرمان بود.(77)
روح على يك روح وسيع و همه جانبه و چند بعدى است ، و همواره به اين خصلت ستايش شده است . او زمامدارى است عادل ، عابدى است شب زنده دار، در محراب عبادت گريان و در ميدان نبرد خندان است ، سربازى است خشن و سرپرستى است مهربان و رقيق القلب ، حكيمى است ژرف انديش ، فرماندهى است لايق ، او هم معلم است و هم خطيب و هم قاضى و هم مفتى و هم كشاورز و هم نويسنده ، او انسان كامل است و بر همه دنياهاى روحى بشريت محيط است .(78)
و براستى چه زيبا گفته اند كه : (( قتل فى محرابه لشدة عدله )).
نتيجه
على براى ما فقط يك شخصيت تاريخى نيست بلكه امير المؤ منين براى ما يك اسوه و الگو و يك نمونه است . نمونه اى براى حكومت كه زمامداران اسلامى بايد رفتار على بن ابيطالب را براى خود سرمشق و الگو قرار دهند و امروز كه جمهورى اسلامى به همت مسلمانان و با فداكارى بسيار در اين قطعه از جهان روى كار آمده است ، كسانى كه زمام حكومت را در دست دارند يا در آينده بدست خواهند گرفت ، خود را از روى اين سرمشق بسازند و از اين سرمشق عمل كنند و الگويى است براى مسلمان زيستن ، يعنى ما مردم كه در طول دوران اختناق رژيم منحوس پادشاهى هرگز فرصت آن را پيدا نكرده بوديم كه مسلمان زندگى كنيم و مسلمان بمانيم . امروز بايد زير سايه نظام جمهورى اسلامى از فرصت استفاده كنيم براى مسلمان زيستن ، شخصيت على و چهره اميرالمؤ منين مى تواند مى تواند الگوئى براى ما باشد تا بدانيم مسلمان زيستن چگونه است .(79)
منابع
1- قرآن مجيد
2- نهج البلاغه فيض الاسلام
3- نهج البلاغه دكتر صبحى صالح
4- كتاب نهج البلاغه ، شرح واژگان و تصحيح و مقابله متن از دكتر عزيز الله جوينى ، دو جلد، چاپ دوم ، تهران : دانشگاه تهران ، 1377.
5- طباطبائى ، سيد محمد حسين . ولايت و زعامت از كتاب بحثى درباره مرجعيت و روحانيت ، چاپ دوم ، تهران : انتشار، بى تاريخ .
6- مطهرى ، مرتضى . سيرى در نهج البلاغه ، قم ، صدرا، بى تاريخ .
7- خامنه اى ، سيد على . گفتارى درباره حكومت علوى . چاپ اول ، تهران ، دفتر مركزى حزب جمهورى اسلامى ، 1360.
8- مطهرى ، مرتضى . جاذبه و دافعه على عليه السلام .
9- مطهرى ، مرتضى . عدل الهى ، چاپ جديد، قم ، اسلامى ، 1361.
10- مطهرى ، مرتضى . بيست گفتار، چاپ پنجم ، قم ، صدرا، 1358. دارالمكتبته
11- زبيدى ، محمد تقى ، تاج العروس ، 10 جلد، چاپ اول ، لبنان ، دارمكتبة الحياة (1306 ه - ق )
12- فريد وجدى ، محمد. دائرة المعارف القرن العشرين ، 10 جلد، چاپ سوم ، لبنان ، دارالمعرفه ، 1971.
13- معلف ، لويس ، المنجد فى اللغه ، چاپ سوم ، قم ، نشر بلاغت ، 1376.
14- جز، دكتر خليل . فرهنگ لاروس عربى ، فارسى . مترجم : سيد حميد طبيبيان ، چاپ پنجم ، تهران ، اميركبير، 1373.
15- البستانى ، فؤ اد افوام . فرهنگ عربى فارسى ، ترجمه : منجد الطلاب ، مترجم : محمد بندر ريگى ، چاپ پانزدهم ، تهران ، اسلامى ، 1377.
16- طريحى ، فخرالدين ، مجمع البحرين ، 6 جلد، بيروت ، مؤ سسه وفا، 1983.
17- قرشى ، سيد على اكبر. قاموس قرآن ، 7 جلد، چاپ دهم ، تهران ، دارالكتب الاسلاميه ، 1367.
تربيت از ديدگاه امام على (ع )
عليرضا رزمگير
پرده در كعبه چو خورشيد ز رخ برگيرد
خانه از تابش او جلوه ديگر گيرد
سر زد از ماه رجب ماه شب چاردهى
كز فروغش همه آفاق سراسر گيرد
در سرا پرده حق فاطمه بنت اسد
پرده از چهره تابنده حيدر گيرد
آفرين باد بر آن كودك روشن گهرى
كه چو گل تربيت از دامن مادر گيرد
چون نداى ملكوتيش بر آيد ز حرم
مصطفى از لب او بوسه مكرر گيرد.
... جز على كيست كه در ظلمت شب از ره لطف
خبر از مردم آواره و مضطر گيرد
جز على كيست كه در راه مساوات حقوق
خويش را با همه افراد برابر گيرد
... سوخت با آهن تفتيده از آن دست عقيل
كه همى خواست ز سهميه فزون تر گيرد
... جز على كيست كه تاءديب كند خازن را
زيور عاريه با خشم ز دختر گيرد
سر چو بر سجده نهد، تير ز پايش به درآر
كه سر از سجده محال است على برگيرد
عاشق از ضربت شمشير نميرد هرگز
جان به جانان چو رسد، زندگى از سر گيرد
تويى آن مظهر اخلاص كه تعليم خلوص
در دبستان تو سلمان و اباذر گيرد(80)
لزوم تربيت جسم و روح ، همواره مورد توجه انديشمندان هر زمان بوده است . از ابتداى آفرينش تاكنون ، موضوع تعليم و تربيت ، اساسى ترين رسالت پيامبران و مردان حق بوده و به دنبال آن امامان ، پيشوايان و روشنفكران در اين زمينه خلايق را ارشادها نموده اند.
از آنجا كه انسان داراى انديشه و احساس است . ناگزير ميان اين دو پديده روحى و روانى قرار گرفته ، بالمآل بايد ميان اين دو قدرت ، تعادل لازم را ايجاد كند.(81) به همين خاطر، اديان مختلف و مكاتب گوناگون هم به نوبه خود در راستا تلاش هايى كرده اند تا انسان را به جايگاه معنوى خويش رهنمون باشند.
((تربيت يعنى برانگيختن استعدادها و قواى گوناگون انسان و پرورش آن كه بى شك بايد با كوشش تربيت شونده نيز هماهنگ باشد بنابراين تربيت در صورتى ثمربخش خواهد بود كه تربيت شونده نيز استعداد دگرگونى را از خود نشان دهد))(82)
اگر انسان آن گونه كه بايد تاكنون خود را نشناخته و به راز و رمز حيات خود پى نبرده است و اگر نمى داند براى كدام مقصد به اين جهان خاكى پاى نهاده و راه رستگارى او كدام است علت را شايد در غفلت او از تربيت بايد جستجو نمود. نداشتن تربيت صحيح موجب غلبه غرايز سركش مى شود و در آن صورت غرايز حيوانى به گونه اى انسان را گرفتار خويش ‍ كرده كه با وجود آن همه تعاليم رهبران دين و اخلاق ، از ابتداى تاريخ تاكنون نتوانسته رمز موفقيت را به دست آورد. با آن كه اگر پيشوايان در تربيت انسان موفق مى شدند اين همه فساد در سطح جهانى همه گير نشده بود، مى توان اذعان نمود كه اگر اهتمام همان بزرگان و انديشمندان هم وجود نمى داشت ، معلوم نبود كه فراوانى ابتذال و ابعاد فراگير آن گمراهى ها، تا كجاها كشانده مى شد. به همين جهت بايد قدر بزرگان دين و دانش را مغتنم دانست زيرا آنان بودند كه شمع صفت ، خود را سوزانده اند تا راه فلاح و رستگارى را فرا روى بشر بگسترانند.(83)
بى گمان لطف ازلى الهى ، در هر دوره اى نمونه هايى درخشان از كمال مطلوب را در نزد ملت هاى گوناگون هديه نموده است تا مردم از آنان ، راه و رسم زندگى بياموزند. اينان با تربيت انسان ، خوشبختى او را به سوى كمال مطلوب در نظر داشته اند و تربيت را وسيله اى همچون سرچشمه اى گوارا و چراغى فرا روى نسلها نهاده اند تا به سرگدانى بشر خاتمه دهند.
افلاطون معتقد است : امرى بزرگتر و فنى خدايى تر از تربيت ، نيست زيرا تربيت وسيله اى است براى رسيدن جسم و روح ، به بلندترين پايه جمال و كمال .(84) يكى از اين انوار درخشان ، بلكه درخشان ترين آنان در روزهاى تاريك خودپرستى و جهل ، وجود بزرگ مربى عالم وجود على (ع ) است .
داروى تربيت از پير طريقت بستان
كادمى را بتر از علت نادانى نيست
مى دانيم كه مربى واقعى على (ع ) پيامبر اكرم (ص ) بود چنانچه وى مى فرمود: ((يا على ان الله امرنى اربيك و اعلمك ليعننى )) اى على همانا خداوند به من دستور داده كه تو را تعليم و تربيت نمايم تا در آينده مرا يارى كنى .))(85)
برخوردهاى سازنده و تربيتى على (ع ) با عموم مردم ، نمونه هايى است گويا، كه بررسى همه آن موارد، مقال و مجال ديگر مى طلبد اما آوردن برخى از آنها در اين مختصر، نماياندن گوشه كوچكى است از اين تابلو بسيار شكيل و گونه گون و نيز تنها گلى است از بوستان عطرآگين كه مشام جان را مى نوازد.
اى آن كه على على كنى كيست على
آن كس كه تو وصف مى كنى نيست على
يك روز بزى چنان كه مى زيست على
آن گاه بيا به ما بگو كيست على (86)
ما مردم ، با تربيت از ديدگاه على (ع ) متاءسفانه آشنايى چندانى نداريم و آن چنان كه بايد و شايد وصى پيامبر را نشناخته ايم . تنها به ستايش على پرداختن و خود را محب وى ساختن و شب و روز از ايشان تجليل نمودن اگر چه به جاى خود بسيار مغتنم است ، اما راهى به جايى نمى برد چرا كه ((اگر محبت تنها، بدون آشنايى ، ثمرى مى داشت بايد به نتايج بزرگ مى رسيديم . اگر مى بينيم پيرو على و كسى كه براى على اشك مى ريزد و كسى كه محبت على در قلبش موج مى زند سرنوشتش و سرنوشت جامعه اش دردناك است معلوم است كه على را نمى شناسد و تشيع را نمى فهمد هر چند ظاهرا شيعه باشد))(87) به همين جهت ((محبت به خودى خود نجات بخش نيست بلكه معرفت است كه نجات مى بخشد)).(88)
مراد نويسنده اين سطور، آن است كه به اندازه توانايى خود با سيره اين ابرمرد همه دورانها معرفت حاصل كند. آرى معرفت و اين شناخت را در ((على وار)) زيستن على بايد جستجو كرد. در زيستن اوست كه مى توان تريبت ناب را از اين مربى همه دوران ها به خوبى آموخت و الا به قول شيخ شيراز ((كس را چه زور و زهره كه وصف على كند)).
يكى از برجسته ترين نكات تربيتى از ديدگاه على (ع ) طرز تلقى آن بزرگوار است از شيوه زندگى كردن پيشوايان حقيقى و اين حكايتى است با بسيار عبرت . روزى على (ع ) بعد از جنگ جمل وارد بصره شد و به عيادت ((علاء بن زياد حارثى )) رفت ((علاء)) فرصت را مغتنم شمرد و از برادرش ((عاصم ))، در نزد على شكايت كرد كه وى تارك دنيا شده ، جامه كهنه مى پوشد و همه كس را رها كرده و گوشه گير است . حضرت ، عاصم را احضار كرد و به او گفت كه چرا به خود و خانواده اش ستم روا مى دارد و از نعمتهاى حلال دنيا رويگردان است ؟
عاصم در جواب حضرت مى گويد: يا اميرالمؤ منين تو خودت هم مثل من هستى ، به خود سختى مى دهى لباس نرم نمى پوشى و غذاى لذيذ نمى خورى و من در حقيقت راه تو را ادامه مى دهم .
حضرت در جواب فرمود تو اشتباه مى كنى . من با تو تفاوتها دارم چرا كه من در كسوت پيشوايى و حكومت هستم . وظيفه حاكم و پيشوا وظيفه ديگرى است . پيشوا بايد ضعيف ترين طبقات ملت خود را ميزان زندگى شخصى خود قرار دهد و به گونه اى زندگى كند كه تهى دست ترين مردم زندگى مى كنند تا سختى فقر به آن طبقه اثر نكند.(89) احساس ‍ مسؤ وليت پيشوا در برابر مسلمانان ، نكته اى است دقيق كه بر روى هم جهان بينى مولا اميرالمؤ منان را در برابر زندگى و مرگ تشكيل مى دهد.
جهان بينى امام على (ع ) به گونه اى است كه دنيا را در برابر جهان آخرت و سراى باقى ، چون خانه اى محقر و مجازى مى بيند و خود را ملزم مى داند كه بايد از اين گذرگاه سپنجى گذر كرد چرا كه هدف ، تهيه زاد و توشه آخرت است براى قرارگاه دائمى خويش و دل به جهان نبستن تا مرگ را آسان پذيرفتن .(90)
يكى از نكات نظيرگير تربيتى على (ع )، اهتمام اوست به علم و دانش ؛ چنانكه مى فرمايد الشرف بالعلم و الادب لا بالاصل و الحسب : شرف به علم و ادب است نه به اصل و تبار. اين نكته را در شعر سعدى به روشنى جلوه گر مى بينم آنجا كه مى گويد: ((توانگرى به هنرست نه به مال و الخ ))(91)
در نهج البلاغه آمده است كه قومى على (ع ) را بسيار ستايش كردند. مولا فرمود خداوندا تو بهتر از خود من ، مرا مى شناسى و من هم به باطن و نفس خود از اينان آگاه تر هستم . خدايا مرا از آنچه آنان تصور مى كنند بهتر گردان و آنچه را آنان نمى دانند بر ما ببخشاى .(92) ديدگاه تربيتى امام على (ع ) در زمينه ستايش غيرخدا نيز حكايتى است حيرت انگيز، حضرت مى فرمايد: (( لا تكن عبد غيرك و قد جعلك الله حرا.)) ((بنده غير خودت مباش زيرا خداوند تو را آزاد آفريد)) مسلمان آزاده مستغنى ، آن كس است كه با اعتقاد، جز به خداوند يكتا متكى نيست و دست نياز به سوى غير او دراز نمى كند و هيچگاه گرد پستيها و تملق و چاپلوسى و دريوزگى نمى گردد و فريب سراب قدرتهاى مادى را نمى خورد.(93)
جمله معروف شير خدا را همه به ياد دارند آنجا كه مى فرمايد: ((خدايا تو را پرستش نكردم به طمع بهشتت و نه از ترس جهنمت بلكه تو را چون شايسته نيايش و پرستش ديدم پرستش كردم )).(94)
دريافتن فضل و بزرگمردى امير المؤ منان و توصيف آن از قرن چهارم هجرى در شعر كسانى همچون كسايى مروزى شاعر شيعه و دوستدار على به ادب فارسى راه يافته است .
فهم كن گر مؤ منى فضل اميرالمؤ منين
فضل حيدر، شير يزدان ، مرتضاى پاك دين
فضل آن كس كز پيمبر بگذرى فاضلتر اوست
فضل آن ركن مسلمانى امام المتقين (95)
اگر چه شمشير حضرت (ذوالفقار) هم در ادب فارسى نمايه اى شده است براى تبيين و آشكار نمودن تيغى كه با خلوص نيت و پاكى دل ، اهداف اسلام را در بين كفار به پيش ‍ مى برد. چنان كه ناصر خسرو مى گويد:
حيدر كرار كو؟ تا به گه كارزار
از گهر لطف او آب دهد ذوالفقار(96)
با اين همه ، مشاهده مى كنيم عنايت آن مردى لايتناهى براى مبارزه با نفس ، بيشتر به شمشير عقل است چنان كه مى فرمايد: ((با پرده بردبارى ، خوى عيبناك خود را بپوشانيد و با شمشير عقل بر ضد هوس ها و شهوات خويش مبارزه كنيد)).(97) حضرت مى فرمايد اعداوك : عدوك و عدوو صديقك و صديق عدوك ((دشمنان تو عبارتند از دشمنت و دشمن دوستت و دوست دشمنت )).(98)
نكات قابل تاءمل ديگرى را مى توان از طرز زندگى اميرمؤ منان آموخت كه بر روى هم داراى جنبه تربيتى ارزشمند است و جا دارد كه هميشه احوال پيش چشم پيروان راستين او قرار گيرد.
در اين روزها كه همه جا سخن از تعظيم شعائر على (ع ) و فضايل اخلاقى ، سيره عملى و انديشه هاى والاى اميرالمؤ منان است شايسته است كه ما پيروان آن ابرمرد هميشه تاريخ ، لحظه اى به خود آييم و علاوه بر بزرگداشت ايشان ، بيشتر به رفتارهاى حكيمانه و اخلاص او در عمل بينديشيم .
بديهى است على (ع ) از دير باز مورد تجليل و تكريم همه اقشار مؤ من بوده و هست اما كمتر در راز و رمز مشكل گشايى هاى او انديشيده ايم . همه ما مى دانيم كه درماندگان در هنگام درماندگى از او ياد مى كنند و از شاه مردان مدد مى جويند. از ورزشكاران و جوانمردان گرفته تا كاسب و كارگر و باسواد و بى سواد و پير و جوان . اما تربيت از ديدگاه على نكته اى است چشمگير كه از خلال زندگى او مى توان بدان دست يافت .
على اين هماى رحمت را هم مى شناسيم و هم نمى شناسيم . به عنوان فردى مسلمان و شيعه مى دانيم كه على فرزند ابيطالب است و پسر عموى پيامبر گرامى در حدود 22 سال قبل از هجرت پيامبر، در مكه زاده شد پيامبر او را چون فرزند خويش تربيت نمود و به دامادى خود سرافراز كرد. على (ع ) اولين كسى بود كه به اسلام روى آورد. در سال 35 هجرى خليفه مسلمانان شد و پس از 5 سال خلافت در سال 40 هجرى در كوفه به شهادت رسيد. ارزشهاى اخلاقى او، وى را انسانى كامل و ايده آل ساخت به طورى كه دوست و دشمن بدان معترفند.(99) اما آنچه مهمتر مى نمايد سان و سيرت على (ع )، راههاى عملى ، رهيافتها و شيوه هاى برخورد اوست با مسائل جانبى ، كه ما كمتر بدان پرداخته ايم . بسا اوقات براى آن كه از زير بار مسؤ وليت هاى اجتماعى شانه خالى كنيم ، با خود انديشيده و گفته ايم ((ما كه على نمى شويم )). راست است كه هيچگاه ((على )) نخواهيم شد اما آيا سيره او را تا كجاها دنبال كرده ايم و موفق نشده ايم . اگر از همان ابتدا با گفتن اين كه ((ما على نمى شويم )) از كنار مهمترين مسائل جوامع اسلامى سطحى و سرسرى گذر كنيم آيا در صورت مى توان ما را شيعه (پيرو على ) ناميد؟
بنابراين ، شايسته است ابتدا با خود خالص باشيم و بعد با اراده اى مصمم در راه حق ، از على اخلاص عمل را بياموزيم . اخلاص عمل را از على آموختن ، چندان هم دشوار نيست . كافى است كه زبان عمل را با زبان دل هماهنگ نمود و همه حركاتن را در جهت رضاى خدا سوق داد.
بى جهت نيست كه پيامبر گرامى (ص ) اعمال انسانها را به نيات آنان وابسته دانسته (100) تا جايى كه نيت مؤ من را از رفتار او برتر قرار داده است (101) و على (ع ) كه پرورش يافته پرتو حيات بخش چنان بزرگوارى است نيز بر همين سان و سيرت ، بارها از پيامبر با گوش جان شنيده است كه خداوند جز آنچه را كه سر اخلاص باشد نمى پذيرد.(102)
بديهى است هنگامى كه عمل انسان بازتاب نيات نيك او شد، عمل و شيوه برخورد، تاءثيرى افزون تر از سخن و كلام دارد و اگر عمل انسان ، آيينه فكرش و زبان كلامش باشد دگرگون كننده تر و دلنشين تر و تاءثيرگذارتر است ... اين تعليم خود ائمه است كه : (( كونوا دعاة الناس باعمالكم و لاتكونوا دعاة الناس بالسنتكم ...)) (103) و سخن على (ع ) آنجا كه مى فرمايد (( كونوا دعاة الناس بغير السنتكم ...))(104) مؤ يد همين نكته نظيرگير است . ((براستى اگر بشر، در هر كار به همان نسبت كه به حفظ ظاهر مى كوشد، به اخلاص و پاكى نيت آراسته باشد، عالم ، روشن و دلپذير مى شد نه تيره و دل آزار و اسير تباهى . هر جا كه صدق و اخلاق نباشد تزوير و فريب جلوه مى فروشد. جلوه اى دروغين و بى اثر))(105)
حكايت اميرالمؤ منين على (ع ) و سيرت پاك او، در باب چهارم بوستان ، نمونه ديگرى است از رفتار شايسته و حق سالارى اين بزرگ مرد همه دوران ها. حكايت ، 17 بيت دارد با مطلع :
كسى مشكلى برد پيش على
مگر مشكلش را كند منجلى (106)
حكايتى است نكته آموز، شخصى مشكلش را پيش على (ع ) مطرح مى كند و على (ع ) از سر دانش ، جوابى به مخاطبش مى دهد اما در آن جمع كسى برمى خيزد و اظهار نظرى مى كند كه عقيده او با نظر اميرمؤ منان يكسان نيست . شاه مردان نه تنها جواب او را بى حرمتى نسبت به خود تلقى نمى كند، بلكه گفتار آن مرد را مى پسندد و مى فرمايد:
به از من سخن گفت و دانا يكى است
كه بالاتر از علم او، علم نيست
بنابراين على (ع ) با انديشه هاى والا و سيره خود به بندگان راستين خدا، درسى عبرت انگيز داد. آن كس كه عيب آدمى را بپوشاند و خوش آمد گويد، دشمن است (107) و آن كس كه عيب و نقص را فرانمايد و از خوش آمد گويى پرهيز كند دوست و خيرخواه آدمى است (108) و حضرت صادق (ع ) نيز از قول جد بزرگوار خود نقل كرده است كه : المسلم مرآة اخيه ... ((كه دوست آينه باشد چو اندرو نگرى ))(109) بنابراين بى سبب نيست كه شاه مردان تاءكيد مى كند من حذرك كمن بشرك (آن كس كه تو را از خطرى برحذر دارد، مانندكسى است كه به تو مژده رستگارى مى دهد).(110)
على (ع ) در فرازى ديگر مى فرمايد: (( احذر كل عمل اذا سئل عنه عامله استحى منه و انكره )) (حذر كن از هر عملى كه اگر از مرتكبش بپرسند شرمسار شود و انكار كند).
پرهيز كن از آنچه تو را زار كند
و آن كار كه هر عزيز را خوار كند
يعنى كارى كه هر كه آن كار كند
چون پرسى از او، ز شرم انكار كند(111)
يكى ديگر از نمونه هاى برجسته رفتار داهيانه على (ع ) و ديدگاهش در برخورد او با مسائل تربيتى ، قصه آن زنى كه طفلش بر سر ناودان مى خزيد و هر لحظه بيم فروافتادن كودك بود. مادر نگران ، از على (ع ) چاره كار خواست . اين داستان كه شرح مفصل آن در صفحه 435 دفتر چهارم مثنوى نيكلسون آمده ، نمونه اى است پندآموز از چگونگى برخورد كودك و راه نجات او.
ماءخذ داستان به عربى است كه از قول جابر بن عبدالله انصارى از ياران رسول گرامى در كتاب اللالى المصنوعه ، ج 1، ص 99 آمده است . مولانا اين داستان را با مطلع زير آغاز مى كند:
يكى زنى آمد به پيش مرتضى
گفت شد بر ناودان طفلى مرا
گرش مى خوانم نمى آيد به دست
ور هلم ، ترسم كه او افتد به پست (الخ )
طفل مانند بزرگسالان ، آن دانايى را ندارد كه خطر را احساس كند. نه توجهى به اشارات مادر مى كند و نه از او فرمان مى برد. حضرت ، حل مشكل را در آن مى بيند تا طفلى ديگر به روى بام برده شود و كودك نخستين ، با ديدن او به سويش بشتابد و از خطر حتمى رها شود، چرا كه هر جنسى عاشق همنوع خود است و جاذب جنس خويش . از آنجا كه طفل از همسالان خود بهتر مى آموزد تا بزرگسالان ، به همين جهت رغبتى به گفتار بزرگسالان نشان نمى دهد ولى رقابت با همسالان خود، در روان شناسى كودك ، نتايجى ثمربخش دارد از اين رو، در برخورد با موضوع و حل مشكل ، قطعا بايد مخاطب را در نظر گرفت و با حال و هواى او آشنا بود(112) تا راه حلى در خور موضوع ، اتخاذ گردد.
حكايت پندآموز ديگر، برخورد خصمانه دشمن است با اميرمؤ منان با مطلع :
((از على آموز اخلاق عمل
شير حق را دان منزه از دغل ))(113)
شير خدا در يكى از جنگها، بر پهلوانى از سپاه دشمن شمشير كشيد. دشمن با بى پروايى ، خدو (آب دهان ) خود را به چهره شاه مردان انداخت و على فورا شمشير خود را رها ساخت و از جنگ با او دست شست و در جواب دشمن كه علت را جويا شده بود؛
گفت من تيغ از پى حق مى زنم
بنده حقم نه ماءمور تنم
شير حقم نيستم شير هوا
فعل من بر دين من باشد گوا
و سرانجام :
چون درآمد در ميان غير خدا
تيغ را ديدم نهان كردن سزا
شير خدا، كوهى است از صبر و حلم و داد و چنين كوهى را چگونه مى تواند تندبادى از جا بجنباند. او كسى است كه خشم و شهوت و آز را زير لگام بسته است . براى تن خود نمى جنگد. او خلاق جهان را پيش رو دارد. بايد صددرصد الهى بود چرا كه تمام مظاهر هستى ، جمادات ، رزاق مخلوقات جهان و گرداننده كون و مكان او را مى شناسد و او را مى ستايند.
دريافت اين نكات عبرت آموز كه همه چيز بايد در راه حضرت بارى تعالى باشد. تنها قطره و چكيده اى است از انديشه هاى ناب و والاى ابر مردى كه ديدگاههاى تربيتى را با علم و عمل خالصانه به همه مردم جهان ، خاصه پيروانش كه مايانيم به شايسته ترين و بايسته ترين صورتى نمايانده است و حجن را بر ما تمام كرده است .

next page

fehrest page

back page