داستانهايى از امام على عليه السلام

حميد خرمى

- ۸ -


وصيت امام على عليه السلام در بستر شهادت  

هنگامى كه ابن ملجم - كه خدا لعنتش كند - او را ضربت زد، حضرتش به حسن و حسين عليهماالسلام چنين وصيت فرمود: (شما را به تقواى الهى سفارش مى كنم و اينكه در طلب دنيا برنياييد گر چه دنيا در طلب شما برآيد، و بر آنچه از دنيا محروم مانديد اندوه و حسرت مبريد، و حق بگوييد، و براى پاداش (اخروى ) كار كنيد، و دشمن ظالم و ياور مظلوم باشيد.
شما دو نفر و همه فرزندان و خانواده ام و هر كس را كه نامه ام به او مى رسد سفارش مى كنم به تقواى الهى و نظم كارتان و اصلاح ميان خودتان ، چرا كه از جدتان شنيدم كه مى فرمود: (اصلاح ميان دو كس از انواع نماز و روزه برتر است .)
خدا را خدا را درباره يتيمان در نظر آريد، هر روز به آنان رسيدگى كنيد و حتى يك روز دهان آنان را خالى نگذاريد و مبادا در حضور شما تباه شوند.
خدا را خدا را درباره همسايگان در نظر داريد، كه آنان سخت مورد سفارش پيامبرتان هستند، پيوسته به همسايگان سفارش مى كرد تا آنجا كه پنداشتيم آنان را ارث بر خواهد نمود.
خدا را خدا را درباره قرآن ياد كنيد، مبادا ديگران به عمل به آن بر شما پيشى گيرند.
خدا را خدا را درباره نماز ياد كنيد، كه آن ستون دين است .
خدا را خدا را درباره خانه پروردگارتان ياد كنيد، تا زنده هستيد آن را خالى (و خلوت ) نگذاريد؛ كه اگر اين خانه متروك بماند ديگر مهلت نخواهيد يافت .
خدا را خدا را درباره جهاد در راه خدا به مال و جان و زبانتان ياد آريد، و بر شما باد به همبستگى و رسيدگى به يكديگر، و بپرهيزيد از قهر و دشمنى و بريدن از هم امر به معروف و نهى از منكر را رها نكنيد كه بدانتان بر شما چيره مى شوند، آن گاه دعا مى كنيد ولى مستجاب نمى گردد.
اى فرزندان عبدالمطلب ، مبادا شما را چنان بينم كه به بهانه اينكه امير مؤمنان كشته شد دست به خون مسلمانان بيالاييد؛ هش داريد كه به قصاص خون من جز قاتلم را نبايد بكشيد؛ بنگريد هر گاه كه من از اين ضربت او جان سپردم تنها به كيفر اين ضربت يك ضربت بر او بزنيد و اين مرد را مثله نكنيد،(264) چرا كه از رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم شنيدم كه مى فرمود: (از مثله كردن بپرهيزيد گر چه سگ هار باشد).(265)
از وصيت ديگر آن حضرت پيش از شهادت و پس از ضربت ابن ملجم ملعون : (وصيت من به شما آن است كه چيزى را با خدا شريك مسازيد، و به محمد صلى اللّه عليه و آله و سلم سفارش مى كنم كه سنت او را ضايع مگذاريد، اين دو ستون را به پا داريد، و اين دو چراغ را افروخته بداريد، و تا از جاده حق منحرف نشده ايد هيچ نكوهشى متوجه شما نيست . من ديشب يار و همدم شما بودم و امروز مايه عبرت شما گشته ام و فردا از شما جدا خواهم شد. خداوند من و شما را بيامرزد. اگر زنده ماندم خودم صاحب اختيار خون خود هستم ، و اگر فانى شدم فنا ميعادگاه من است ، و اگر بخشيدم بخشش مايه تقرب من به خدا و نيكويى براى شماست ؛ پس ‍ شما هم ببخشيد (آيا نمى خواهيد كه خدا هم شما را ببخشايد؟)(266) به خدا سوگند هيچ حادثه اى ناگهانى از مرگ به من نرسيد كه آن را ناخوش دارم ، و نه هيچ وارد شونده اى كه ناپسندش دانم ؛ و من تنها مانند جوينده آبى بودم كه به آب رسيده ، و طالب چيزى كه بدان دست يافته است ؛ (و آنچه نزد خداست براى نيكان بهتر است ).(267)
از اين كه فرمود: (به خدا سوگند هيچ حادثه اى ناگهانى از مرگ به من نرسيد كه ...معلوم مى شود كه امام عليه السلام پيوسته از روى شوق در انتظار شهادت به سر مى برده و مى دانسته است كه آنچه پيامبر راستگوى امين صلى اللّه عليه و آله و سلم به او خبر داده ناگزير فرا خواهد رسيد، چنانكه قيامت آمدنى است و شكى در آن نيست و وعده او ترك و تخلف ندارد، و آن حضرت با دلى پر صبر در انتظار آن بود و - بنا به نقل گروهى از دانشمندان مانند ابن عبدالبر و ديگران - مى فرمود: (شقى ترين اين امت از چه انتظار مى برد كه اين محاسن را از خون اين سر سيراب سازد؟) و بارها مى فرمود: (به خدا سوگند كه موى صورتم را از خون بالاى آن سيراب خواهد كرد).(268)

امام در بستر شهادت  

اصبغ بن نباته گفت : (چون حضرت على عليه السلام را ابن ملجم ضربت زد، مردم دور خانه امام جمع شدند؛ امام حسن عليه السلام از خانه بيرون آمد و فرمود: خدا رحمت كند شما را، برويد پس مردم رفتند ولى من نرفتم ؛ بار ديگر حضرت امام حسن عليه السلام بيرون آمد و فرمود: اى اصبغ ! آيا نشنيدى سخنانم را كه از قول پدرم گفتم : بلى وليكن چون حال حضرت خوب نيست ، دوست داشتم نظرى بر حضرت كنم و از او حديثى بشنوم ، خوب است اجازه ورود را از حضرت بگيريد.
پس امام حسن عليه السلام داخل خانه شد و طولى نكشيد كه بيرون آمد و فرمود: داخل خانه شو؛ من به خانه درآمدم ، حضرت را ديدم كه دستمالى بر سرش بسته اند و زردى صورتش به زردى آن دستمال ، غلبه كرده است و از شدت آن ضربت و شمشير و زيادى زهر يك ران خود را بر مى دارد و يكى ديگر را مى گذارد.
حضرت فرمود: اى اصبغ ! آيا مگر قول فرزندم را از طرف من نشنيدى ؟! گفتم : چرا يا اميرالمؤمنين عليه السلام ! لكن دوست داشتم كه نظرى به شما افكنم و حديثى از شما بشنوم . حضرت فرمود: بنشين ، كه ديگر نمى بينم تو را كه حديثى غير از امروز از من بشنوى ؛ بدان اى اصبغ ! كه من رفتم به عيادت پيامبر صلى اللّه عليه و آله و سلم همچنان كه تو الان به عيادت من آمدى ؛ به من فرمود: اى اباالحسن ! بيرون برو، و مردم را جمع كن و بعد بالاى منبر برو و از مقام من يك پله پايين تر بنشين و به مردم بگو:
(اءلا من عق والديه فلعنة اللّه عليه اءلا من اءبق مواليه فلعنة اللّه عليه اءلا من ظلم اءجيرا اجرته فلعنة اللّه عليه )
يعنى : (هر كه جفا كند به والدين خود، لعنت خدا بر او باد! هر كه بگريزد از مولاى خود، لعنت خدا بر او باد! هر كه ظلم كند مزد اجيرى را لعنت خدا بر او باد!)
پس من ، آنچه پيامبر فرمود به جا آوردم . از پايين مسجد، كسى برخاست و گفت : يا اباالحسن ! كلامى فرمودى مختصر، آن را شرح كن ؛ من جواب نگفتم تا خدمت پيامبر صلى اللّه عليه و آله و سلم رسيدم و گفتم به او آنچه آن مرد گفت ؛ اصبغ گفت : پس حضرت دست مرا گرفت و فرمود: بگشا دست خود را؛ پس دستم را باز نمودم ، پس آن حضرت يكى از انگشتان دست مرا گرفت و فرمود: اى اصبغ ! همچنان كه من انگشت دست تو را گرفتم پيامبر صلى اللّه عليه و آله و سلم نيز يكى از انگشتان مرا گرفت و در شرح آن ، سه جمله فرمود:
اى اباالحسن ! من و تو پدران اين امت هستيم هر كه ما را جفا كند، لعنت خدا بر او باد! من و تو مولاى اين امت هستيم هر كه از ما بگريزد، لعنت خدا بر او باد! من و تو اجير اين امتيم هر كه ظلم به اجرت ما كند لعنت خدا بر او باد! پيامبر آمين گفت ، من هم آمين گفتم .
اصبغ گفت : حضرت بيهوش شد، پس بعد از مدتى به هوش آمد و فرمود: هنوز نشسته اى ؟ گفتم : آرى اى مولاى من . فرمود: آيا زياد كنم بر تو حديثى ديگر؟ گفتم : بلى ؛ خداوند خير را بر شما زياد كند. فرمود: اى اصبغ ! ملاقات كرد مرا رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم در بعض ‍ راههاى مدينه و من غم دار بودم به نحوى كه غم در صورت من ظاهر بود، فرمود: اى اباالحسن ! مى بينم تو را كه در غم مى باشى ، آيا مى خواهى كه حديث تو را به حديثى كه ديگر غم دار نشوى ؟ گفتم : بلى ؛ فرمود: هر گاه روز قيامت شود حق تعالى منبرى را نصب مى نمايد كه از منبرهاى پيامبران و شهيدان بلندتر است . پس امر از جانب خدا آيد كه بدان منبر، يك پله پايين تر از من بنشينى ، و دو ملك از پله تو پايين تر بنشينند. چون بالاى منبر قرار گرفتيم باقى نماند از خلق اولين و آخرين ، مگر حاضر شوند؛ آن ملكى كه يك پله پايين تر است مى گويد: مردم ! هر كه مرا مى شناسد، كه مى شناسد، و هر كه مرا نمى شناسد مى گويم : من رضوان ، خازن بهشتم ، خداوند مرا امر كرد كه كليدهاى بهشت را به پيامبر صلى اللّه عليه و آله و سلم بدهم و پيامبر به على عليه السلام داده است .
بعد آن ملكى كه پايين تر از رضوان بوده ، ندا مى كند: اى مردم ! هر كس مرا مى شناسد، كه مى شناسد، و هر كه مرا نمى شناسد مى گويم : من مالك ، خازن جهنم هستم . خداوند امر كرد جهنم را به پيامبر بدهم و پيامبر به على عليه السلام عطا كرده است و همه خلايق شاهد اين قضيه اند.
حضرت فرمود: پس من كليدهاى بهشت و دوزخ را مى گيرم ؛ بعد پيامبر صلى اللّه عليه و آله و سلم فرمود: روز قيامت تو مرا متوسل مى شوى و اهلبيت ،تو را؛ و شيعيان اهلبيت را متوسل مى شوند. من دستهاى خود را به هم زدم و گفتم : يا رسول الله ! به بهشت مى رويم ؟ فرمود: بلى ؛ به پروردگار كعبه قسم !(269)

على عليه السلام مظهر عدالت  

پس از شهادت اميرالمؤمنين (ع ) سوده دختر عماره براى شكايت از فرماندار ظالمى كه معاويه بر آنها گماشته بود، پيش معاويه رفت .
سوده در جنگ صفين همراه لشكر على عليه السلام بود و مردم را بر ضد سپاه معاويه مى شورانيد.
معاويه كه او را مى شناخت به حرفش گوش نداد و او را سرزنش نمود و گفت :
فراموش كرده اى در جنگ صفين لشكر على را عليه ما تهييج مى كردى ؟ اكنون سخن تو چيست ؟
سوده گفت :
خداوند در مورد ما از تو بازخواست خواهد كرد، نسبت به حقوقى كه لازم است آنها را مراعات كنى . پيوسته افرادى از جانب تو بر ما حكومت مى كنند، ستم روا مى دارند و با قهر و غضب به ما ظلم مى كنند و همانند خوشه گندم ما را درو كرده ، اسفندگونه نابودمان مى كنند، ما را به ذلت و خوارى كشانده و خونابه مرگ بر ما مى چشانند. اين بسر بن اطارة است كه از طرف تو بر ما ملاحظه نمى كرديم ، مى توانستيم به خوبى جلويش را بگيريم و زير بار ظلمش نرويم . اينك اگر او را بركنار كنى سپاسگزار خواهيم بود وگرنه ، با تو دشمنى خواهيم كرد.
معاويه گفت :
مرا با قدرت قبيله ات تهديد مى كنى ؟ فرمان مى دهم تو را بر شتر چموش ‍ سوار كنند و پيش بسر بن ارطاة بازگردانند تا او هر چه تصميم گرفت درباره تو انجام دهد.
سوده كمى سر به زير انداخت ، آنگاه سر برداشت و اين دو سطر شعر را خواند:
درود خداوند بر آن پيكر باد كه وقتى در دل خاك جاى گرفت عدالت نيز با او دفن شد.
آن پيكرى كه با حق هم پيمان بود، جز با عدالت حكومت نمى كرد و با ايمان و حقيقت پيوند ناگسستنى داشت .(270)
معاويه پرسيد: منظورت كيست ؟
سوده پاسخ داد: به خدا سوگند! منظورم اميرالمؤمنين على عليه السلام است . آنگاه خاطره اى از حكومت و عدالت على عليه السلام را چنين نقل كرد:
در زمان حكومت على عليه السلام يكى از ماءموران براى جمع آورى صدقات آمده بود، به ما ستم مى كرد، شكايت او را پيش على برديم ؛ وقتى رسيديم كه براى نماز ايستاده بود. همين كه چشمش به من افتاد، دست از نماز برداشت با خوشرويى و مهر و محبت فراوان به من توجه نموده ، فرمود: كارى داشتى ؟
عرض كردم : آرى !
سپس ستم ماءمور را شرح دادم . به محض اينكه سخنانم را شنيد شروع به گريه كرد، قطرات اشك از چشمان على عليه السلام فرو ريخت و بر گونه هايش جارى شد و گفت :
(اللهم انت الشاهد على و عليهم انى لم آمر هم بظلم خلقك و لا بترك حقك ) :
پروردگارا! تو گواهى من هيچگاه نگفته ام اين ماءموران بر مردم ستم كنند و حق تو را رها نمايند.
فورى پاره پوستى برداشت نوشت : (271)
براى شما دليل و برهانى آمد. شما بايد در معاملات ، پيمانه و ترازو را درست و كامل كنيد، از اموال مردم كم نكنيد، در روى زمين فساد ننماييد و پس از اصلاح آن ...
همين كه نامه مرا خواندى اموالى كه دستور جمع آورى آن را داده ام هر چه تا كنون گرفته اى نگه دار تا كسى را كه مى فرستم از تو تحويل بگيرد. والسلام .
نامه را به من داد به آن شخص رسانيدم و با همان دستور از سمت خود بركنار شد.
معاويه گفت : خواسته اين زن هر چه هست بنويسيد و او را با رضايت به وطن خود بازگردانيد.(272)

ماجراى مشك عسل  

پس از شهادت على عليه السلام برادرش عقيل وارد دربار معاويه شد، معاويه از عقيل داستان آهن گداخته را پرسيد، عقيل از يادآورى برادرى مانند على عليه السلام قطره هاى اشك از ديده فرو ريخت ، سپس ‍ گفت :
معاويه ! نخست داستان ديگرى از برادرم على نقل مى كنم ، آنگاه از آنچه پرسيدى سخن مى گويم .
روزى مهمانى به امام حسين عليه السلام وارد شد، حضرت براى پذيرايى او يك درهم وام گرفت ، چون خورشتى نداشت از خادمشان ، قنبر، خواست يكى از مشكهاى عسل را كه از يمن آورده بودند باز كند، قنبر اطاعت كرد، حسين عليه السلام يك ظرف عسل از آن برداشت و مهمانش را با نان و عسل پذيرايى نمود.
هنگامى كه على عليه السلام خواست عسل را ميان مسلمانان تقسيم كند، ديد دهانه مشك باز شده است . فرمود:
- قنبر! دهانه اين مشك عسل باز شده و به آن دست خورده است .
قنبر عرض كرد:
بلى ، درست است . سپس جريان حسين عليه السلام را بيان نمود.
امام سخت خشمگين شد، دستور داد حسين را آوردند، شلاق را بلند كرد او را بزند حسين عليه السلام عرض كرد:
به حق عمويم جعفر از من بگذر - هر گاه امام را به حق برادرش جعفر طيار قسم مى دادند غضبش فرو مى نشست - امام آرام گرفت و فرزندش ‍ حسين را بخشيد.
سپس فرمود:
چرا پيش از آن كه عسل ميان مسلمانان تقسيم گردد به آن دست زدى ؟
عرض كرد:
پدر جان ! ما در آن سهمى داريم ، من به عنوان قرض برداشتم وقتى كه سهم ما را داديد قرضم را ادا مى كنم .
حضرت فرمود:
فرزندم ! اگر چه تو هم سهمى در آن دارى ولى نبايد قبل از آنكه حق مسلمانان داده شود از آن بردارى .
آنگاه فرمود:
اگر نديده بودم پيغمبر خدا دندانهاى پيشين تو را مى بوسيد به خاطر پيش ‍ دستى از مسلمانان تو را كتك زده ، شكنجه مى كردم .
پس از آن يك درهم به قنبر داد تا با آن از بهترين عسل خريده به جاى آن بگذارد.
عقيل مى گويد:
گو اين كه دست على را مى بينم دهانه مشك عسل را باز كرده و قنبر عسل خريدارى شده را در آن مى ريزد. سپس دهانه مشك را جمع كرد و بست و با حال گريه عرض كرد:
(اللهم اغفر لحسين فانه لم يعلم ):
بار خدايا! حسين را ببخش و از تقصيرات وى درگذر كه توجه نداشت .(273)
معاويه گفت :
سخن از فضايل شخصى گفتى كه كسى توان انكار آن را ندارد.
خداوند رحمت كند ابوالحسن را، حقا بر گذشتگان سبقت گرفت و آيندگان نيز ناتوانند مانند او عمل كنند.
اكنون داستان آهن گداخته را بگو!(274)

يا على چرا در كوفه مانده اى ؟ 

شخصى بنام فضا كه پدرش از اصحاب پيامبر اكرم صلى اللّه عليه و آله و سلم و از رزمندگان جنگ بدر بود، و در صفين در ركاب حضرت على عليه السلام شهيد شد، گويد: با پدرم در كوفه به عيادت حضرت على عليه السلام كه مريض شده بود رفتم ، پدرم به حضرت گفت :
چرا در ميان اعراب جهينه اقامت كرده اى ؟ به مدينه برو، اگر اجل تو فرا رسد، يارانت متولى كار تو شده و بر تو نمازگزارند! حضرت فرمود:
همانا پيامبر اكرم صلى اللّه عليه و آله و سلم با من قرار گذارد كه من نمى ميرم تا اينكه اين (محاسن ) از اين (خون سرم ) رنگين شود.(275)

اگر آنچه پدرت مى بيند ببينى گريه نمى كنى  

شخصى به نام حبيب بن عمر مى گويد: به عيادت حضرت امير عليه السلام در همان بيمارى كه از دنيا رفت رفتم ، نگاهى به جراحت (سر) آن حضرت انداختم و گفتم :
يا اميرالمؤمنين اين زخم شما چيز (مهمى ) نيست ، و بر شما خوفى نيست ، حضرت فرمود: اى حبيب به خدا قسم من همين ساعت از ميان شما مى روم .
ام كلثوم دختر حضرت با شنيدن اين جمله گريان شد، حضرت فرمود: دخترم چرا گريه مى كنى ؟ جواب داد: بابا شما فرمودى همين ساعت از من جدا مى شوى ، حضرت فرمود: دخترم گريه نكن ، به خدا قسم اگر آنچه پدرت مى بيند ببينى گريه نمى كنى !
حبيب گفت : عرض كردم يا اميرالمؤمنين شما چه مى بينى ؟ حضرت فرمود: ملائكه آسمان و پيامبران را مى بينم كه كنار يكديگر ايستاده ، همگى منتظرند مرا در آغوش بگيرند و اينك اين برادرم محمد صلى اللّه عليه و آله و سلم است كه نزد من نشسته و مى فرمايد:
(يا على ) بيا آنچه در مقابل تو است از حالتى كه تو در آنى بهتر است .
راوى گويد: از منزل خارج نشدم تا آنكه حضرت از دنيا رفت .
فردا صبح امام مجتبى عليه السلام بر منبر رفت و پس از حمد و ثناى الهى فرمود: اى مردم شب گذشته قرآن نازل شد (شب بيست و سوم رمضان ) و در اين شب عيسى بن مريم به آسمان برده شد و در همين شب يوشع بن نون كشته شد و در اين شب اميرالمؤمنين (ع ) از دنيا رفت .
به خدا قسم از اوصياء و نه كسانى كه بعد از او (على عليه السلام ) مى آيند، بر او در وارد شدن به بهشت سبقت نگيرند.
هر گاه پيامبر اكرم صلى اللّه عليه و آله و سلم او را به جنگ مى فرستاد، جبرئيل در طرف راست ، و ميكائيل در طرف چپ ، او را يارى مى دادند.
آنگاه حضرت فرمود: او از مال دنيا طلا و نقره اى (هيچ پولى ) باقى نگذارد، مگر هفتصد درهم كه از سهم او زياد آمده بود و مى خواست براى خانواده اش خدمتكارى بگيرد.(276)

زيارت قبر اميرالمؤمنين عليه السلام  

حضرت صادق عليه السلام فرمود: (خداوند، مخلوقى خلق نكرده كه بيشتر از ملائكه باشد، و به درستى كه هر روزى هفتاد هزار ملك نازل مى شوند و به بيت المعمور مى آيند و طواف مى كنند، و چون از طواف فارغ شوند به طواف كعبه مى روند و چون از طواف كعبه ، فارغ شوند به سوى قبر پيامبر صلى اللّه عليه و آله و سلم مى روند و بر آن حضرت هم سلام مى كنند؛ پس از آن به سوى قبر اميرالمؤمنين عليه السلام مى روند و بر آن حضرت هم سلام مى كنند، بعد نزد قبر امام حسين عليه السلام هم مى روند و سلام مى كنند و به آسمان مى روند، هر روز تا قيامت ، ملائكه نازل مى شوند).
سپس فرمود: (هر كه اميرالمؤمنين (ع ) را زيارت كند و عارف به حق آن حضرت باشد؛ يعنى آن جناب را امام واجب الاطاعه و خليفه بلافصل داند و از روى تجبر و تكبر به زيارت نيامده باشد، حق تعالى از براى او اجر صد هزار شهيد را بنويسد و گناهان گذشته و آينده او را بيامرزد، و در قيامت ، او را از جمله ايمنان از سختيهاى آن روز مبعوث گرداند و بر او حساب را آسان گرداند؛ و چون از زيارت برگردد، ملائكه او را بدرقه نمايند تا به خانه برگردد و اگر بيمار شود، به عيادت او بيايند و اگر بميرد، متابعت جنازه او را بكنند تا قبرش و از براى او طلب آمرزش ‍ نمايند).
و امام صادق عليه السلام فرمود: ( هر كه پياده به زيارت اميرالمؤمنين (ع ) برود، خداوند به هر گامى ثواب يك حج و يك عمره براى او بنويسد و اگر پياده برگردد به هر گامى ثواب دو حج و دو عمره از براى او بنويسد).
و در جاى ديگر امام صادق عليه السلام فرمود: (اى پسر مارد! هر كه جدم ، اميرالمؤمنين (ع ) را زيارت كند و به حق او آگاه باشد، خداوند از براى او به عدد هر گامى ، حج مقبول و عمره پسنديده بنويسد؛ اى پسر مارد! و اللّه نمى خورد آتش جهنم قدمى را كه غبار آلود شود در زيارت حضرت اميرالمؤمنين (ع )، خواه پياده رود و خواه سواره ؛ اى پسر مارد! اين حديث را با آب طلا بنويس ).
و حضرتش فرمود: (دردناكى پناه به قبر آن حضرت نمى برد مگر آنكه حق تعالى او را شفا كرامت فرمايد). (277)