داستانهايى از امام على عليه السلام

حميد خرمى

- ۵ -


ابو امامه معاويه را مفتضح ساخت ! 

در تاريخ آمده است كه : (ابو امامه باهلى ) وارد دربار معاويه شد. خليفه ستمگر اموى فوق العاده به وى احترام كرد، و غذاى مخصوص را آماده ساخت و با دست خودش بر دهان ابو امامه گذاشت ! و با عطر ويژه ، سر و صورت وى را معطر كرد،و يك كيسه پر از دينار طلا به وى اهدا نمد و سؤالى را مطرح كرده و از او پرسيد:
(يا ابا امامة بالله انا خير ام على بن ابى طالب )؟
اى ابا امامه ! تو را به خدا سوگند، من بهترم يا على بن ابى طالب ؟
آن شيعه پاكدل جواب داد: (چرا سوگند مى دهى ، من سخن راست مى گويم و آن اينكه :
(على والله خيرمنك و اكرم و اقدم اسلاما و اقرب الى رسول الله قرابة واشد فى المشركين نكاية ...).
سوگند به خدا اى معاويه ! على (عليه السلام ) از تو بهتر و بالاتر است ! زيرا على (عليه السلام ) نخستين مؤمن بوده ، و از همه به رسول خدا نزديك تر است ، و جهادش نيز با مشركين سخت تر، و در پيش مردم محترم تر مى باشد.
معاويه ! تو خودت را با چه كسى مقايسه مى كنى ؟ با على (عليه السلام ) كه پسر عموى پيامبر، شوهر زهرا، و پدر امام حسن وامام حسين كه سروران اهل بهشت هستند مى باشد... اى معاويه ! گمان مى كنى من با دين و ايمان بر تو وارد شده ، و بدون ايمان و همراه با كفر از اينجا خارج مى شوم ؟! چه بد فكر مى كنى !! آنگاه آن كيسه طلا را به روى او انداخت و گفت : به خدا قسم حتى يك دينارش را نمى پذيرم !(107)
از اين قضيه علاوه بر اين كه استفاده مى گردد: ولايت على ايمان و انكارش ‍ كفر است ، شجاعت و ايمان (ابوامامه ) كه باعث شده است در دربار معاويه پس از آن همه احترامات بى نظير، سرانجام زبان او به مدح و فضائل على گشوده گردد، نيز آشكار مى گردد.

فرزند عمر و مدح على (ع )  

عبيدالله بن عمر يك سردار ايرانى را كشته ، و عثمان بن عفان از اجراى حد الهى در مورد او سر باز زده بود، از اين جهت وى در زمان خلافت اميرالمؤمنين (عليه السلام ) از عدالت وى ترسيد و به معاويه ! پيوست !
معاويه از آمدن فرزند خليفه ثانى خيلى خوشحال گشت ، و از او خواست در بالاى منبر مردم را بر ضد على شورانيده و چنين قلمداد كند كه او عثمان را كشته است ، و هر چه مى تواند از فحش و ناسزاگويى و... در مورد على كوتاه نيايد.
عبيدالله پس از سخنرانى مفصل كوچكترين سخنى در مورد اميرالمؤمنين (عليه السلام ) نگفت ، چون معاويه از وى پرسيد كه چرا به على (عليه السلام ) بد نگفتى ؟ جواب داد: معاويه ! چگونه على را متهم به قتل عثمان كنم كه او كوچكترين دخالتى در اين امر نداشت ؟ و چگونه بر وى بد بگويم كه او بدى نداشته ، و دچار دروغ گردم ؟ آنگاه اشعارى در مدح على (عليه السلام ) و بى تقصيرى او، و خيانت و حقه بازى معاويه سرود.(108)
و نظير اين جريان در مورد برادر اميرالمؤمنين (عقيل ) پيش آمد: او چون از على (عليه السلام ) درخواست بذل و بخشش از بيت المال مسلمين نمود، حضرت با مفتول داغ او را جواب گفت و با اين عمل خود نشان داد كه خيانت به بيت المال نتيجه اش ندامت ابدى ، و گرفتارى به آتش سوزان است .
عقيل چون از عطاهاى بى جاى على ماءيوس شد وارد شام گرديد، و معاويه از او به گرمى استقبال نمود، و در يك قلم صد هزار درهم به وى بخشيد! و از او خواست درباره اصحاب على و معاويه تعريف كند، او در سخنرانى خود گفت :
اى معاويه ! هنگامى كه به حضور على (عليه السلام ) رسيدم ، ديدم محضر او همانند محضر رسول خدا است ، مردم به نماز و روزه و عبادت و خودسازى مشغولند، و او در جايگاه پيامبر قرار گرفته است ...
اما اينك مى بينم كه منافقين دور تو را گرفته اند، همان افرادى كه با پيامبر جنگيدند، و بارها خواستند آن حضرت را ترور كنند.(109)

ياد على (ع ) در حال احتضار 

شخص ديگرى به نام عبدالله بديل از افسران ارشد آن حضرت در جنگ صفين حضور داشت ، وى در اكثر حمله ها فرماندهى سپاهيان حق را به عهده گرفته ، و بر دشمن كور دل و ستمگر مى تاخت و آن چنان شجاعت ها نشان مى داد كه معاويه و سپاهش را مرعوب مى ساخت !
سرانجام عبدالله در صفين شهيد شد، او لحظات آخر عمرش را مى گذرانيد، و فقط رمقى در جان داشت ، ناگاه اسود بن طهمان خزاعى در حال احتضار وى را شناخته و به كنارش آمد و گفت : خدا تو را رحمت كند، اگر مى توانستم تو را از مهلكه نجات مى دادم ، و يا همراه تو شهيد مى شدم ، ولى چه كنم دستم كوتاه است ... اگر وصيتى دارى به من بگو.
(عبدالله ) زبان بگشود و بگو.
(اوصيك بتقوى الله ، وان تناصح اميرالمؤمنين ، و تقابل معه حتى يظهر الحق او تلحق بالله ، و ابلغ اميرالمؤمنين عنى السلام ...)
سفارش من به تو پس از پرهيزكارى اين است كه : خير خواه اميرالمؤمنين باشى ، و در كنار او با دشمنش بجنگى ، تا خداوند حق را پيروز كند، و يا در اين مسير تو به شهادت برسى ، سلام مرا به مولايم اميرالمؤمنين برسان ...
چون على از شهادت عبدالله بديل آگاه گشت ، براى وى استرحام نموده و از نقش وى قدردانى كرد.(110)

نمونه اى از دوستان امام على (ع )  

غلام سياهى را به خدمت حضرت على (عليه السلام ) آوردند كه دزدى كرده بود؛ حضرت فرمود: يا اسودا! دزدى كردى ؟ عرض كرد: بلى يا على (عليه السلام )! فرمود: قيمت آنچه دزديده اى به دانگ و نيم مى رسد؟ عرض كرد: بلى ، حضرت فرمود: بار ديگر از تو مى پرسم اگر اعتراف نمايى دست راست تو را قطع مى كنم ؛ عرض كرد: بلى ، يا اميرالمؤمنين ! حضرت بار ديگر از وى پرسيد و او اعتراف كرد؛ دست راستش را به فرموده آن حضرت ، بريدند؛ آن غلام سياه انگشتان دست بريده را بر دست ديگر بگرفته و بيرون رفت ؛ در حالى كه خون از آن مى چكيد؛ عبدالله بن الكوا به وى رسيد و گفت : غلام سياه ! دست راستت را كى بريده ؟ گفت : شاه ولايت ، هژير بيشه شجاعت ، اميرالمؤمنان ، پيشواى متقيان ، مولاى من و مولاى جميع مردمان و وصى رسول آخر الزمان .
ابن الكوا گفت : اى غلام ! او دست تو را بريده است و تو مدح و ثناى او مى كنى ؟! گفت : چگونه مدح او نگويم كه دوستى او با خون و گوشت من آميخته است ؟! آن حضرت ، دست مرا به حق بريد نه باطل .
ابن الكوا به خدمت حضرت امير (عليه السلام ) آمد و آنچه شنيده بود، معروض داشت ؛ حضرت فرمود: (ما را دوستانى هستند كه اگر بنا به حق ، پاره پاره شان كنيم به جز دوستى ما نيفزايد، و دشمنانى مى باشد كه اگر عسل به گلويشان فرو كنيم جز دشمنى ما نيفزايد).
پس حضرت ، امام حسن (عليه السلام ) را فرمود: برو غلام سياه را باز آر. امام حسن (عليه السلام ) رفت و غلام سياه را همراه خود آورد؛ حضرت فرمود: اى غلام ! من دست تو را بريدم و تو مدح و ثناى من مى كنى ؟! غلام عرض كرد: مدح و ثناى شما را حق تعالى مى كند، من كه باشم كه مدح شما را كنم يا نكنم ؟ حضرت ، دست او را بر جاى خود نهاد، رداى خود را بر وى افكند و دعايى بر آن خواند، بعضى گفته اند سوره حمد بود، فى الحال دست وى درست شد، چنانكه گويى هرگز نبريده اند.(111)
دوستان على (عليه السلام ) در راه او زنده بگور مى گردند!!
على (عليه السلام ) چون به شهادت رسيدند، فرماندارى كوفه به ترتيب به مغيرة بن شعبه و زياد بن ابيه واگذار شد، و آنان در اين شهر كه مركز شيعيان اميرالمؤمنين (عليه السلام ) بود به فجايع عظيمى دست يازيدند...
زياد بن ابيه با تمام قساوت چهارده نفر از سرشناسان شيعه را كه حجر بن عدى در راءس آنان بود به زنجير بسته ، و به دربار معاويه فرستاد، تا خود وى در مورد آنان تصميم بگيرد.
چون گروه دستگير شده را به پيش معاويه آوردند، خليفه ستمگر (اموى ) دستور داد: نصف آنان را بكشند، و نصف ديگر را به پيش ‍ (زياد) برگردانند.
ماءمور معاويه به پيش حجر و يارانش آمده و گفت :
(انا امرنا ان نعرض عليكم البرائة من على واللعن له !! فان فعلتم تركنا كم و ان ابيتم قتلناكم )
ما ماءموريم كه به شما پيشنهاد كنيم دست از على (عليه السلام ) برداشته و او را لعن كنيد!! در غير اين صورت شما را به قتل مى رسانيم .
حجر و يارانش گفتند: ما دست از على بر نمى داريم ، شما هر چه مى خواهيد انجام دهيد.
در اين هنگام قبرهاى آنان را كندند، و كفن هايشان را در برابرشان قرار دادند... ولى آنان تمام شب را مشغول نماز شدند، تا شب به پايان رسيده و وعده شهادت نير فرا رسيد.
حجر گفت : در اين آخرين لحظه عمرم اجازه دهيد دو ركعت ديگر نماز بخوانم ، او پس از تحصيل اجازه نماز خواند ولى خيلى سريع آن را به پايان رسانيد و گفت : به خدا سوگند! در عمرم هرگز به اين سرعت نماز نخوانده ام ، تا مبادا فكر كنيد كه براى ترس از شهادت نمازم را به تاءخير مى اندازم .
در اين حال با شمشير گردن حجر و شش نفر از يارانش را زندند... و عبدالرحمن بن حسان را زنده در گور گذاشتند، و بدين طريق هشت نفر از آن مردان الهى به شهادت رسيدند، ولى دست از ولايت على برنداشتند، و به جهان انسانيت ثابت كردند كه راه على و عشق ولايت بر مال و اولاد و جان مقدم است .(112)

زبان معلم را از پشت گردن در آوردند! 

ابو يوسف يعقوب بن اسحاق معروف به اين سكيت از علماى بزرگ ادبيات عرب است . متوكل خليفه عباسى در زمان وى مى زيست ، او درخواست كرد، آن عالم بزرگ شيعى بر فرزندان خليفه به نام هاى معتز و مؤ يد تدريس و تعليم نمايد.
ابن سكيت اين پيشنهاد و درخواست را پذيرفت ،و بر فرزندان خليفه تدريس كرد، و آنان را به رشد و كمال نسبى رساند، تا جايى كه خليفه به وجود فرزندانش افتخار مى كرد!
متوكل روزى معلم فرزندانش را احضار كرد، و از او قدردانى نموده ، و مجلسى را به احترام وى ترتيب داد. او آنچنان به بچه هايش به ديده احترام و كمالمى نگريست كه از ابن سكيت سؤال كرد: راستى بگو ببينم فرزندان من در پيش تو محترمند يا فرزندان على (عليه السلام ) (حسن و حسين )؟!!
ابن سكيت گفت : چه مقايسه احمقانه اى متوكل ! تو فرزندانت را با سروران اهل بهشت مقايسه مى كنى ؟ حسنين كجا و پسران تو كجا؟ بيا اقلا از غلام اميرالمؤمنين قنبر بپرس . سوگند به خدا قنبر غلام على (عليه السلام ) در پيش من از تو و فرزندانت به مراتب بهتر و والاتر است !!
سخن ابن سكيت قلب خليفه مغرور و متكبر را داغدار كرد، و او نتوانست اين حقيقت تلخ را بپذيرد و لذا عوض قدردانى از آن معلم آگاه دستور داد:
(سلو لسانه من قفاه ففعلموا فمات )
(زبان حقگوى معلم را از پشت گردنش در بياوريد!)
و مزدوران بى درنگ امر خليفه را اجرا كردند، و ابن سكيت به شهادت رسيد.(113)
قابل ملاحظه است كه اين عالم آگاه و متدين در راه محبت على و اولاد پاك آن حضرت به شهادت رسيده ، و جانش را در طبق اخلاص گذاشت ، و به راهيان راهش نشان داد كه : گذاشتن از جان آسان تر است تا گذاشتن از على (عليه السلام ) و ولايت او!(114)

از من بپرسيد 

اميرالمؤمنين (عليه السلام ) براى مردم سخنرانى مى كرد، در ضمن سخنرانى فرمود:
مردم از من بپرسيد پيش از آن كه در بين شما نباشم ، به خدا سوگند! از هر چيز بپرسيد پاسخ خواهم گفت .
سعد بن وقاص به پا خاست و گفت : اى اميرالمؤمنين ! چند تار مو در سر و ريش من است ؟
حضرت فرمود: به خدا قسم ! دوستم رسول خدا به من فرموده بود تو همين سؤال را از من خواهى كرد!
آنگاه فرمود: اگر حقيقت را بگويم از من نمى پذيرى ، همين قدر بدان در بن هر موى سر و ريش تو شيطانى لانه كرده و در خانه تو گوساله اى (عمر بن سعد) است كه فرزندم حسين را مى كشد. عمر سعد در آن وقت كودكى بود كه بر سر چهار دست و پا راه مى رفت .(115)

وقتى عمر از على (ع ) مى گويد! 

ابووائل نقل مى كند، روزى همراه عمر بن خطاب بودم ، عمر برگشت ترسناك به عقب نگاه كرد.
گفتم : چرا ترسيدى ؟
گفت : واى بر تو! مگر شير درنده ، انسان بخشنده ، شكافنده صفوف شجاعان و كوبنده طغيان گران و ستم پيشگان را نمى بينى ؟
گفتم : او على بن ابى طالب است .
گفت : شما او را به خوبى نشناخته اى ! نزديك بيا از شجاعت و قهرمانى على براى تو بگويم ، نزديك رفتم ، گفت :
- در جنگ احد، با پيامبر پيمان بستيم كه فرار نكنيم و هر كس از ما فرار كند، او گمراه است و هر كدام از ما كشته شود، او شهيد است و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم سرپرست اوست . هنگامى كه آتش جنگ ، شعله ور شد، هر دو لشگر به يكديگر هجوم بردند. ناگهان صد فرمانده دلاور، كه هر كدام صد نفر جنگجو در اختيار داشتند، دسته دسته به ما حمله كردند، به طورى كه توان جنگى را از دست داديم و با كمال آشفتگى از ميدان فرار كرديم . در ميدان جنگ تنها ايشان ماند. ناگاه على را ديم كه مانند شير پنجه افكن ، راه را بر ما بست ، مقدارى ماسه از زمين برداشت به صورت ما پاشيد، چشمان همه ما از ماسه صدمه ديد، خشمگينانه فرياد زد، زشت و سياه باد روى شما به كجا فرار مى كنيد؟ آيا به سوى جهنم مى گريزيد؟
ما به ميدان برنگشتيم . بار ديگر بر ما حمله كرد و اينبار در دستش ‍ اسلحه اى بود كه از آن خون مى چكيد، فرياد زد: شما بيعت كرديد و بيعت را شكستيد، سوگند به خدا شما سزاوارتر از كافران به كشته شدن هستيد.
به چشم هايش نگاه كردم ، گويى مانند دو مشعل زيتون بودند كه آتش از آن شعله مى كشيد و يا شبيه دو پياله پر از خون . يقين كردم به طرف ما مى آيد و همه ما را مى كشد، من از همه اصحاب زودتر به سويش شتافتم و گفتم :
- اى ابوالحسن ! خدا را! خدا را! عرب ها در جنگ گاهى فرار مى كنند و گاهى حمله مى آورند، و حمله جديد، خسارت فرار را جبران مى كنند.
گويا خود را كنترل كرد و چهره اش را از من برگردانيد. از آن وقت تاكنون ، همواره آن وحشى كه آن روز از هيبت على (عليه السلام ) بر دلم نشسته ، هرگز فراموش نكرده ام !(116)

اعترافات ابوبكر به اعلميت على (ع )  

چون ابوبكر مسند خلافت را از اميرالمؤمنين (عليه السلام ) غصب كرد، و در برابر فشار اعتراضات مردم به ويژه احتجاجات على (عليه السلام ) قرار گرفت ، در خانه خودش را به وى مردم بست ، و سپس به مسجد آمد و خطاب به مردم گفت :
(اقيلونى اقيلونى فلست بخيركم و على فيكم )
مرا رها كنيد، مرا رها كنيد، من برتر و افضل شما نيستم در حالى كه على (عليه السلام ) در ميان شما است .(117)
و در حديثى از انس بن مالك آمده است كه يك دانشمند يهودى پس از رحلت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم وارد مدينه شد، و چون از (وصى ) پيامبر سؤ ال كرد، او را به حضور (ابوبكر) آورده اند.
يهودى گفت : من سؤالاتى دارم كه جز پيامبر و يا وصى او كس ديگر نمى تواند آنها را جواب گويد: ابوبكر گفت : هر چه مى خواهى سؤ ال كن .
يهودى : مرا خبر ده از چيزى كه براى خدا نيست ، و از آنچه در نزد او نيست ، و آنچه را كه خدا آن را نمى داند!!
ابوبكر چون خود را مرد ميدان نديد، فورا يهودى را متهم كرد و گفت : اينها سؤالات افراد بى دين است و آنگاه قصد كرد وى را تنبيه نمايد.
ابن عباس خطاب به ابوبكر گفت : با مرد يهودى انصاف نكرديد، يا جوابش را بگوييد و يا به حضرت اميرالمؤمنين (عليه السلام ) رويد، زيرا من از پيامبر خدا شنيدم كه او را دعا كرد...
ابوبكر و يهودى و همراهان به خانه على (عليه السلام ) آمده و سؤ ال يهودى را مطرح ساختند. حضرت در جواب او فرمود:
اما آنچه را كه خدا نمى داند عقيده شما يهودى ها است كه مى گوئيد (عزير فرزند خدا است ) در حالى كه او براى خويش فرزندى قائل نيست .
و در مورد سؤال دومتان ظلم و ستم است كه نزد خدا اينها وجود ندارد.
و اما اين كه در سؤال سوم پرسيده ايد آن چيست كه براى خدا نيست ؟ آن شريك و همتا است كه پروردگار عالم از آن مبرّا است .
چون يهودى اين جواب ها درست را شنيد، زبان به اظهار (شهادت ) گشوده و گفت : (اشهد ان لا اله الا الله ، واشهد ان محمدا رسول الله ، واشهد انك وصى رسول الله )
در حالى كه ابوبكر و مسلمانان حاضر اين صحنه را تماشا مى كردند، با شادى و خوشحالى زبان به تحسين على (عليه السلام ) گشودند و بالاتفاق گفتند:
(يا على ! يا مفرج الكرب !)
اى على ! اى مرد بزرگوارى كه غم ها و غصه ها را از ما برطرف كردى !(118)
و بدين طريق عظمت علمى و فضيلت وى را بر خود تاءييد كردند.(119)

عمر اعلميت على (ع ) را تاءييد مى كند 

در ميان خلفاى سه گانه راشدين ، عمر بن خطاب منصف تر، و يا به عبارتى كم غش تر از ابوبكر و عثمان بود، و لذا با عبارات گوناگون ، و در موارد مختلف ، به اعلميت و ارجحيت اميرالمؤمنين (عليه السلام ) اعتراف نموده ، و از محضر آن حضرت كسب فيض نموده است .
ما در اين بخش از بحث خود، به چند نمونه از اعترافات خليفه ثانى اشاره مى كنيم :
(قال عمر بن خطاب : (لو لا على لهلك عمر)(120) و (لا بقيت لمعضلة ليس لها ابو الحسن (عليه السلام )(121) و (لا يفتين احد فى المسجد و على حاضر)(122) و (اقضا كم على )(123) و (لا ابقانى الله بارض لست فيها يا ابا الحسن !)(124) و (لا ابقانى الله بعدك يا على )(125) و (اءللهم لا تنزل بى شديدة الا و ابوالحسن الى جنبى )(126)
در اين فرازها - به ترتيب شماره آنها - عمر مى گويد:
اگر على نبود عمر هلاك مى گرديد!!
من در هيچ مشكلى نباشم مگر اين كه على حضور داشته باشد.
هيچكس حق ندارد با حضور على (عليه السلام ) در مسجد فتوى دهد.
در قضاوت على از همه داناتر است .
يا على ! خدا مرا بعد از تو نگه ندارد.
خداوندا! براى من مشكلى نرسان ، مگر اين كه على در كنارم باشد.
اينها نمونه هاى بسيار معدودى از اعترافات عمر است به منزلت علمى و فضايل آن حضرت ، كه به طور صريح برترى آن بزرگوار را بر ديگران نشان مى دهد.(127)

اعتراف خليفه سوم به اعلميت على (ع )  

خليفه سوم عثمان بن عفان هر چند با اميرالمؤمنين على (عليه السلام ) رابطه حسنه نداشته ، و غرور و حسادت ديرينه اش وى را از علوم سرشار آن حضور محروم ساخته است ، و دار و دسته امويان نيز از سوى ديگر دور او را گرفته ، و به اين فاصله افزوده اند، ولى در موارد معدودى ضرورتهاى اجتماعى و سياسى باعث شد كه دست به سوى على (عليه السلام ) دراز نموده ، مشكل خود را بر طرف سازد.
در زمان عثمان دو نفر زن و مرد اسير، كه برده بودند، رابطه نامشروع برقرار كردند، و چون زن اسير شوهر داشت و حامله بود، هنگام زايمان او فرا رسيد، و پسر بچه اى به دنيا آورد، در مورد نوزاد، هم شوهر زن ، و هم آن مرد زناكار ادعا داشتند، و عثمان از جواب مساءله عاجز ماند. سرانجام به مولاى متقيان مراجعه نموده و حضرت فرمودند:
من در ميان آنان همانند رسول خدا حكم مى كنم كه فرمودند (بچه مال پدر است ، و براى زناكار سنگى است .) (128) سپس دستور داد به هر كدام از آن زن و مرد پنجاه تازيانه زدند.(129)
و در يك مخاصمه ديگر كه مردى زنش را طلاق داده بود، و سپس مرد در حال عده زن از دنيا رفته بود، و زن ادعاى ارث مى كرد، خليفه نتوانست حكم مساءله را بيان كند!! و موضوع را به اطلاع على نرسانيد و در خواست رفع مشكل نمود.
على (عليه السلام ) فرمود:
(تحلف انها لم تحض بعد ان طلقها ثلاث حيض و ترثه ...)
زن بايد براى اثبات ادعايش سوگند بخورد كه بعد از طلاق سه بار خون حيض نديده است و در آن صورت مى توان ارث ببرد.
زن براى ادعاى خودش به همان كيفيت سوگند خورد، و از شوهر متوفايش ارث برد(130) و بالاخره در يك مورد حساس ديگر، مردى جمجمه مرده اى را به دست گرفته ، و به حضور عثمان آورد و گفت : شما اعتقاد داريد كه : اين ، در عالم قبر معذب است ، و من دست خود را بر روى آن مى گذارم ، در حالى كه كوچكترين حرارتى از آن احساس نمى كنم .
عثمان هيچگونه جوابى نداشت ، و با تواضع تمام به دنبال على (عليه السلام ) فرستاد...
على فرمود: چوب مخصوص كبريت و سنگى را آوردند، در حالى كه چشمان نگران عثمان و تمام حضار خيره شده بود، حضرت آن چوب را به سنگ زد، و آتشى را پديدار ساخت و به مرد سائل گفت : دست خود را روى سنگ و چوب بگذار، آن مرد اطاعت كرد.
حضرت سؤال فرمود: آيا اين دفعه اثر حرارت را در آنها احساس ‍ مى كنى ؟
مرد با تمام شرمندگى گفت : بلى ...
(لو لا على لهلك عثمان )
اگر على نبود عثمان هلاك مى شد.(131)
اين دو نمونه از قضاياى تاريخى كه ذكر شد مى رساند كه خليفه سوم نيز اعلميت على را تاءييد نموده و مشكل علمى خود را از طريق او برطرف مى ساخته است .(132)

سوء قصد نافرجام به جان على (ع )  

على (عليه السلام ) پس از غصب خلافتش به طور معقول به مبارزه پرداخت ، و در بحث ها و محاجه هايش در مجامع عمومى و خصوصى خليفه را محكوم كرد، و عكس العمل آن در ميان مردم مسلمان مشهود بود...
خليفه با توجه به اين كه ايمان قوى نداشت تا او را از تصميمات خلاف شرع و تضييع حقوق مردم جلوگيرى نمايد، از اين جهت نسبت به اميرالمؤمنين على (عليه السلام ) كه داراى آن همه فضايل بى نظير بود، حساسيت نشان مى داد، و وجود وى را تحمل نمى كرد!!
وفات فاطمه عليهماالسلام و دفن آن حضرت كه بنا به وصيتش به طور مخفى انجام گرفت ، و به خليفه و دار و دسته اش اطلاع داده نشد، و شبانه مراسم دفن انجام گرديد، باعث اندوه فراوان مردم ، و اعتراض آنان به دستگاه خلافت گرديد، و گفتند: شما كارى نموديد كه يگانه دختر پيامبر با دل پر و ناراحتى از شما، از دنيا برود.(133)
اين جريان نيز بر شدت عداوت دستگاه خلافت افزود، و خليفه دوم براى جبران حيثيت به باد رفته خودشان تصميم گرفت نبش قبر نموده ، و پيكر فاطمه را بيرون آورده ، و مراسم نماز و غيره از طريق خليفه انجام گردد، ولى اميرالمؤمنين فرمود: به خدا سوگند در اين صورت زمين را با خون شما سيراب مى كنم ... و آنان يقين كردند كه على (عليه السلام ) در اين موضوع تحمل نخواهد كرد... و لذا با بى آبرويى به عقب نشسته و توطئه خطرناكى را پى ريزى كردند...
ابوبكر و عمر در يك جلسه فوق محرمانه ، خالد بن وليد را احضار نمودند و به او گفتند:
خالد! امنيت دستگاه خلافت ايجاب مى كند كه كار بسيار بزرگى را به تو واگذار كند، ولى دقت كن كه آن را با هوشيارى كامل انجام دهى .
خالد بن وليد: شما هر چه فرمان دهيد، اطاعت مى كنم ، اگر چه كشتن على باشد!!
عمر: نظر ما جز اين نيست !
خالد: چه موقع دوست دارى اين فرمان شما اجرا گردد؟
ابوبكر: هنگام نماز صبح به نماز بيا، و در كنار او قرار گير و چون سلام نماز را گفتم ، ماءموريت خود را هر چه سريعتر انجام ده .
در اين هنگام اسماء بنت عميس كه همسر ابوبكر بود، و سخنان آنان را از پشت پرده گوش مى كرد به كنيزش گفت : برو به خانه على (عليه السلام ) و اين آيه را بخوان كه : (ان الملاء ياءتمرون بك ليقتلوك فاخرج انى لك من الناصحين ) يعنى اين جمعيت براى كشتن تو به مشورت نشسته اند فورا خارج شو كه من خيره خواه تو هستم .(134)
چون كنيز پيغام را رساند، اميرالمؤمنين با اطمينان خاطر فرمود: كشنده ناكثين و مارقين و قاسطين چه كسى خواهد بود؟(135)
نماز صبح برگزار شد، و خليفه امامت آن را به عهده گرفت ، و خالد بن وليد در حالى كه با شمشيرش در كنار على (عليه السلام ) قرار گرفته بود، منتظر پايان يافتن نماز و گفتن السلام عليكم ابوبكر گرديد...
از سوى ديگر، خليفه عاقبت كار و شورش مردم ، و كشتن على (عليه السلام ) را در جولان ذهنش مى گذرانيد، و نتيجه كار را مى سنجيد، و مرتب تشهد نماز تكرار مى كرد، سرانجام گفت :
لا يفعلن خالد ما امرته يعنى خالد آنچه را كه به وى دستور داده ام ، انجام ندهد. و بعد از سلام نماز را گفته و به پايان رسانيد.
على (عليه السلام ) خطاب به خالد گفت : ابوبكر تو را به چه ماءموريتى دستور داده بود؟
خالد: كشتن تو!!
على (عليه السلام ): آيا اين ماءموريت را انجام مى دادى ؟
خالد: بلى ، به خدا سوگند، اگر پيش از سلام دستورش را نقض نكرده بود، تو را مى كشتم !!
على (عليه السلام ) با دست مباركش گلوى خالد بن وليد را فشار داد، او لباسهايش را نجس كرد، و قوه ماسكه را از دست داد، در حالى كه (خالد) زير فشار على (عليه السلام ) دست و پا مى زد، مردم حاضر گريه مى كردند، و توطئه هاى دستگاه خلافت را محكوم مى نمودند...
ابوبكر مى گفت : عمر! اين رسوايى نتيجه فكر شوم تو است ، و عمر مى گفت : به خدا قسم على (عليه السلام ) خالد را مى كشد... و مردم هر چه التماس كردند على دست از خالد برنداشت ...
ابوبكر و عمر به دنبال عباس بن عبدالمطلب فرستادند، تا از طريق وى على (عليه السلام ) را از كشتن خالد منصرف سازند. عباس عموى پيامبر و على (عليه السلام ) آمد، و حضرت را به قبر پيامبر متوجه ساخته ، و عرض كرد: تو را به صاحب اين قبر دست از خالد بردار. على (عليه السلام ) دست خود را برداشت ، و خود را كنار كشيد.
بنى هاشم و دوستان على (عليه السلام ) شمشيرها را كشيده ، همراه با ضجه و ناله زنان و فرزندان به حمايت على (عليه السلام ) برخاسته ، ولى حضرت همه را آرام ساخت ...
اين قضيه كه به طور مفصل تر در كتابهاى شيعه آمده است ، يكى از عيوبات بزرگ خلفاى اول و دوم است كه دهم صلاحيت آنان را نشان مى دهد، و ابن ابى الحديد آن را به عنوان يكى از (مطاعن ) ابوبكر نقل مى نمايد.(136)

نمونه اى از احمقان تاريخ  

در تاريخ آمده است كه شخصى به نام حارث بن حوط به حضور على (عليه السلام ) آمده و گفت : گمان مى كنى من طلحه و زبير و عايشه را باطل مى دانم ؟!
كنايه از اين كه من بين تو و آنان فرق نمى گذارم ، و نمى دانم كداميك حق ، و آن ديگرى باطل مى باشيد!! حضرت در جوابش فرمودند: تو در تشخيص حق و باطل دچار اشتباه شده اى ، تو مى خواهى براى تشخيص ‍ آنها به سراغ خود افراد روى ! و اين صحيح نيست ، بلكه بايد در شناسايى اشخاص به سراغ معيارهاى حق و باطل صحيح نيست ، بلكه بايد در شناسايى اشخاص به سراغ معيارهاى حق و باطل بشتابى و از اين طريق ، صحيح را از ناصحيح و صواب را از خطا تميز دهى .
حارث گفت : من به دنبال عبدالله و سعد وقاص مى روم كه راه بى طرفى اعلان نموده ، و داخل مسائل سياسى نمى گردد!!
حضرت فرمودند: آنان از حق و حقيقت پشتيبانى ننموده ، و بر ضد باطل قيام نكرده اند!! تو چگونه از راه ناصحيح آنان پيروى مى نمايى !!
در حالات آن دو نفر آمده است كه : پس از قتل عثمان ، سعد وقاص چند راءس گوسفند خريده و راه صحرا را پيش گرفت ، و از بيعت با اميرالمؤمنين خوددارى نموده و به چوپانى مشغول شد!!
ولى عبدالله عمر با آن حضرت بيعت كرد، و سپس بيعت خود را شكسته ، و زير حمايت خواهرش حفصه همسر رسول خدا راه بى طرفى را پيش ‍ گرفت ، و خانه نشينى را بر نظام اجتماعى اميرالمؤمنين ترجيح داد!!
او بر همين منوال مى گذرانيد تا اينكه حجاج بن يوسف در جنگى كه در مكه رخ داد، عبدالله زبير را به دار زد و عبدالله عمر شبانگاه به منزل حجاج آمده و بدو گفت :
من از پيامبر خدا شنيدم كه فرمود: (هر كس از دنيا برود و امام زمان خويش را نشناسد، مسلمان نمرده است ).
اينك آمده ام از طريق تو براى عبدالملك مروان بيعت نمايم ، هم اينك دستت را بده تا با تو بيعت كنم ! حجاج در حالى كه با وى با تحقير و بى احترامى برخورد مى كرد، در اين هنگام پايش را دراز نموده و گفت : بيا به جاى دستم با پايم بيعت كن !!
عبدالله عمر گفت : چرا به من اسائه ادب نموده و تحقيرم مى نمايى ؟!
حجاج گفت : اى احمق نادان ! آيا على بن ابى طالب (عليه السلام ) امام نبود؟ چرا با او بيعت نكردى ؟ آيا او امام زمان نبود؟! سوگند به خدا تو براى بيعت و دستور رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به اينجا نيامده اى ! بلكه تو را اين چوبه دار به اينجا كشانيده ، و از ترس وارد شده اى !!(137)

حسادت و بى تحملى زنان  

دو نفر با هم دوست بودند، كه يكى از آن دو هنگام وفاتش به ديگرى گفت : من از دنيا مى روم ولى دختر صغيرى دارم كه فكرم را ناراحت ساخته است ، او را به تو مى سپارم كه خوب از وى مراقبت نموده ، و تربيت نمايى .
دختر در خانه دوست پدرش بزرگ شد، و به جمال و زيبائى رسيد... زن آن مرد از جمال و كمال دختر به وحشت افتاده ، و لذا روزى كه شوهرش ‍ به مسافرت رفته بود، زنان همسايه ها را با خود هم آهنگ ساخت ، و با انگشتش به كمك زنان همسايه ، بكارت آن دختر بيچاره را كه در اختيار وى به امانت گذاشته بود، زايل كرد!! و چون شوهرش از سفر برگشت ، با يك برنامه ريزى حساب شده دختر را به خلاف عفت متهم ساخته ، و همان زنان را به عنوان شهود معرفى نمود!!
قضيه به خليفه زمان عمر بن خطاب كشيده شد، و او از داورى عاجز مانده و از على (عليه السلام ) كمك خواست ، حضرت على (عليه السلام ) نيز در مسند قضاوت نشسته ، و از زن شاهد و بينه طلب كرد و زن نيز همان همسايه ها را به عنوان شاهد در تاءييد اتهامش معرفى نمود.
على (عليه السلام ) در اين هنگام شمشيرش را از نيام كشيد و روبروى خود قرار داد، و سپس هر يك از زنان را جداگانه در اتاقى بازداشت نموده ، و شروع به محاكمه فرموده ، و ابتدا از زن همان مرد پرسيد حقيقت را بگويد، ولى وى از سخنان اولش عدول نكرد!! و به بازداشتگاه بازگشت .
سپس شاهد اول را آوردند، حضرت فرمود:
مرا مى شناسى ؟ من على بن ابى طالب هستم ، و اين شمشير من است ، زن آن مرد سخنانى را گفت و رفت ... تو اگر راست نگويى با اين شمشير خونت را جارى مى كنم !!
زن چون اوضاع را مساعد حال خود نديد، خطاب به عمر گفت : اى اميرالمؤمنين ! به من امان مى دهى ؟
على (عليه السلام ) فرمود: حرفت را بزن و راست بگو.
زن گفت : واقعيت امر اين است كه آن زن چون زيبايى و جمال دختر را ديد، ترسيد كه شوهرش سرانجام با وى ازدواج كند، و لذا به او شراب خورانيد، و به كمك ما، با انگشتش بكارت او را زايل كرد.
على (عليه السلام ) فرمود: الله اكبر من بعد از دانيال نبى ، اولين كسى هستم كه ميان شهود فاصله انداخته و حقيقت را كشف كردم ، آنگاه دستور داد: براى زن هشتاد تازيانه به عنوان حد قذف زدند، و براى آن جنايت نيز چهارصد درهم براى همگى آنان تعيين فرمودند و سپس دستور دادند مرد اين زن را طلاق داده ، و با آن دختر ازدواج نمايد!
عمر گفت : يااباالحسن ! جريان دانيال چيست ؟
حضرت آن را مشروحا بيان داشت كه به اختصار از نظرتان مى گذرد:
(دانيال ) چون پدر و مادر خود را از دست داده بود، در آغوش پر مهر پير زنى پناه گرفته بود، در زمان او پادشاهى بود كه دو نفر قاضى داشت و آن قاضى ها رفيقى داشتند كه خيلى امين و صالح بود، و آن مرد نيز زنى داشت بسيار با جمال و متدين ...
روزى پادشاه خطاب به آن قاضى ها گفت : مردى درستكار و امين مورد نياز است ... آنان رفيق خود را معرفى كردند...
مرد متدين هنگام مسافرت خطاب به قاضى ها گفت : در امور خانواده ام كوشا باشيد! و بدين طريق گرگها را به خانه اش مسلط ساخت .
قاضى ها پس از مسافرت رفيقشان ، براى كمك و سركشى به خانواده او بر در منزلش مى آمدند... و از اين راه عاشق زن او شده و او را به عمل خلاف دعوت كردند!!
چون زن خواسته آنان را بر نياورد، آنان به دروغ شهادت دادند كه فلان زن زنا كرده است . پادشاه چون به قاضى هايش اعتماد داشت ، شهادت آنان را پذيرفته و شديدا متاءثر گشت ، ولى سفارش نمود كه اجراى حد پس از سه روز انجام گيرد، و از طرف پادشاه اعلان شد كه براى سنگسار فلان زن عابده در محل معين پس از سه روز آماده گردند!!
پادشاه با وزير در اين باره مشورت مى كرد، ولى چاره اى پيدا نشد!! سرانجام روز سوم وزير بيرون رفته و دانيال را با بچه هاى ديگر مشاهده نموده كه به بازى مشغول بودند، و در آن بازى دانيال به ساير بچه ها مى گفت : بيائيد من بعنوان پادشاه باشم ، و تو فلان زن عابده ، و آن دو نفر قاضى شاهد باشند، سپس شمشيرش را كه از نى درست كرده بود، مقابلش گذاشت ، و قاضى ها را از هم جدا كرد، و آنها را به محاكمه كشانيد، و چون آن دو به يك صورت شهادت ندادند، حكم اعدام آن دو قاضى را صادر كرد...
وزير با خوشحالى مراجعت نمود و جريان را به پادشاه رسانيد، و پادشاه طبق همان برنامه قاضى ها را احضار نموده و به طور جداگانه از آنان سؤالاتى نمود مثلا:
زن با چه كسى زنا كرد؟ و چه وقت زنا كرد؟ در چه روزى ؟ در چه ساعتى ؟ و در چه مكانى ؟!
چون حقيقت روشن گشت ، و اختلاف شهادت ، فساد درونى آنان را فاش ‍ نمود، پا شده به مردم اعلان كرد: اى مردم چون اين دو قاضى باعث آبروريزى زن عابده شده ، و به دروغ شهادت داده ، و او را به زنا و عمل خلاف عفت متهم ساخته اند، براى تماشاى اعدام آنان حاضر شويد، و سپس آن دو را اعدام كرد.(138)
در اينجا به اين احاديث و قضاياى تاريخى بسنده نموده ، و از آوردن ساير احاديث و شواهد ديگر خوددارى مى نماييم و نتيجه مى گيريم كه على (عليه السلام ) در دوران خانه نشينى اش پيوسته به داد خلفا رسيده و اشتباهات آنان را جبران مى كرد، و از حقوق مردم و ستمديدگان دفاع مى فرمود...
و از اين قضيه و حديث حضرت امام صادق (عليه السلام ) نيز نتيجه گرفته و به مسئولين قضايى هشدار مى گردد كه از اعتماد صد در صد به مسئولين و دست اند كاران و قضات خويش اجتناب نموده ، و بدانند كه آنان مصون از خطا نبوده ، و در مواردى ممكن است گرفتار هواهاى خود گرديده و با آبروى مردم بازى كنند.(139)

فضائل على (ع ) از زبان مخالفان  

ابن ابى الحديد در شرح سخن على (عليه السلام ) در خطبه 154 نهج البلاغه كه فرموده است :
(نحن الشعار والاصحاب ، والخزنة والابواب ، ولاتؤ تى البيوت الا من ابوابها، فمن اتاها من غير ابوابها سمى سارقا.)
(مائيم نزديكان و ياران (پيامبر)، و گنجينه داران و درهاى (علم و حكمت )، و به خانه ها جز از درهاى آن درنيايند، و هر كه از غير در، درآيد نام دزد بر او نهد).
گويد: بدان كه اگر امير مؤمنان (عليه السلام ) به خود ببالد و نهايت كوشش ‍ خود را در شمارش مناقب و فضائل خويش به كاربرد با آن فصاحتى كه خداوند به او عطا فرموده و ويژه او ساخته است ، و همه سخن سرايان عرب در اين كار به يارى او شتابند، به ده يك از آنچه پيامبر راستگو صلى الله عليه و آله و سلم درباره او فرموده است نمى رسند؛ و منظورم اخبار عام و شايعى كه اماميه بدان بر امامت وى احتجاج مى كنند مانند خبر غدير و منزله و داستان برات و خبر مناجات (صدقه دادن هنگام رازگويى با پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ) و داستان خيبر و خبر يوم الدار در مكه در آغاز دعوت ، و امثال آن نيست ، بلكه اخبار خاصى است كه پيشوايان حديث درباره او روايت نموده اند و كمترين آنها درباره ديگران به حصول نپيوسته است و من بخش اندكى را از آنچه علماى حديث - آنهايى كه در مورد آن حضرت متهم نيستند و بيشترشان قائل به برترى ديگران بر اويند - روايت نموده اند مى آورم ، زيرا روايت آنان در فضائل او بيش از روايت ديگران موجب آرامش نفس است . آن گاه گويد:
رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: (اى على ، خداوند تو را به زيورى آراسته كه بندگان را به زيورى محبوب تر از آن در نظر خويش ‍ نياراسته است و آن زيور نيكان در نزد خداست و آن زهد در دنياست ، تو را به گونه اى ساخته كه نه تو چيزى از دنيا مى اندوزى و نه دنيا تواند از بهره اى برد، و دوستى بينوايان را به تو بخشيد، آن گونه كه تو به پيروى آنان دلخوشى و آنان به امامت تو دلخوش ).
به نمايندگان ثقيف كه در اسلام آوردن بهانه تراشى مى كردند فرمود: (يا اسلام مى آوريد يا آنكه مردى را كه به منزله من است - به سوى شما گسيل مى دارم ، و او گردن شما را بزند و فرزندانتان را اسير كند و اموالتان را بگيرد. عمر گفت : من آرزوى امارت نكردم مگر آن روز، و سينه ام را براى آن سپر كردم ؛ بدان اميد كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به من اشاره كند. ولى آن حضرت برگشت و دست على را گرفت و دوباره فرمود: آن مرد همين است ).
(مسند احمد)
(خداوند درباره على به من سفارشى كرد، گفتم : پروردگارا، روشن تر بفرما. فرمود: بشنو، على پرچم هدايت و پيشواى دوستان من و نور فرمانبران من است ، و او همان كلمه اى است كه همراه اهل تقوا ساخته ام (140)؛ هر كه دوستش دارد مرا دوست داشته ، و هر كه فرمانش بود مرا فرمان برده ، پس او را بدين امر مژده بده . گفتم : پروردگارا، او را مژده دادم ، وى گفت : من بنده خدا و در اختيار اويم ، اگر عذابم كند به گناهانم عذاب نموده و هيچ ستمى روا نداشته ، و اگر آنچه را وعده ام داد سرانجام بخشد، باز هم او به من سزاوارتر است . پس من (پيامبر) در حق او دعا كرده ، گفتم : خداوندا، دلش را جلابخش و ايمان را بهار آن قرار ده ، خداوند فرمود: محققا چنين كردم ، جز آنكه او را به پاره اى از بلاها اختصاص دادم كه هيچ يك از دوستانم را بدان اختصاص ندادم . گفتم : پروردگارا، او را برادر و همراه من است (او را معاف دار)! فرمود: در علم من گذشته كه او آزمايش خواهد شد و ديگران نيز بدو مورد آزمايش قرار خواهند گرفت .
(حلية الاولياء از ابى برزه اسلمى و به سند و لفظ ديگرى از انس بن مالك چنين آورده : (پروردگار عالميان درباره على به من گوشزد نمود كه او پرچم هدايت ، و منار ايمان ، و امام دوستان من ، و نور همه فرمانبران من است ؛ آن گاه پيامبر فرمود: على در فرداى قيامت امين و پرچمدار من است ؛ كليد گنجينه هاى رحمت پروردگارم به دست على است ) ).
هر كه مى خواهد به اراده (آهنين ) نوح ، دانش آدم ، بردبارى ابراهيم ، هوشيارى موسى و زهد عيسى بنگرد، پس به على بن ابى طالب نگاه كند).
(مسند احمد و صحيح بيهقى )
(هر كه بدين دلشاد است كه چون من زيست كند، و چون من بميرد، و به شاخه اى از ياقوت - كه خداوند به دست (قدرت ) خويش آفريد و به آن گفت : (باش ) و موجود شد - بياويزد، پس بايد كه به ولاى على بن ابى طالب چنگ زند).
(حلية الاولياء ابونعيم )
(سوگند به خدايى كه جانم در دست اوست ، اگر گروهى چند از امت من درباره تو نمى گفتند آنچه را كه ترسايان درباره فرزند مريم گفتند، امروز در فصل تو سخنى مى گفتم كه به هيچ گروهى از مسلمانان نگذرى مگر آنكه خاك پايت را براى تبرك برگيرند.
(مسند احمد)
رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در شب عرفه به سوى حاجيان بيرون شد و فرمود: همانا خداوند به شما عموما بر فرشتگان مباهات كرد و شما را دسته جمعى بخشيد، و به على خصوصا بر آنان مباهات نمود و او را به خصوص آمرزيد. من بدون آنكه به جهت خويشى خود با على ملاحظه او را كرده باشم به شما مى گويم : (انسان خوشبخت و خوشبخت راستين كسى است كه على را در زمان حيات و پس از مرگش ‍ دوست بدارد).
(احمد در كتاب فضائل على (عليه السلام ) و مسند)
(من نخستين كسى هستم كه در روز قيامت او را فرا خوانند، پس در سمت راست عرش زير سايه آن بايستم و حله اى بر من پوشند، سپس ‍ پيامبران ديگر را يكى پس از ديگرى فرا خوانند، آنان نيز در سمت راست عرش بايستند و حله هايى بر آنان پوشند. آن گاه على بن ابى طالب را به خاطر خويشى او با من و منزلتى كه با من دارد فرا خوانند و پرچم مرا كه لواى حمد است به دست او دهند و آدم و همه پيامبران پس از او زير آن پرچم قرار دارند.
سپس به على (عليه السلام ) فرمود: تو با آن پرچم حركت مى كنى تا ميان من و ابراهيم خليل مى ايستى ، آن گاه حله اى بر تو پوشند، و مناديى از عرش ندا كند: خوب بنده اى است پدرت ابراهيم ، و خوب برادرى است برادرت على ! تو را مژدگانى باد كه آن گاه كه مرا خوانند تو را نيز خوانند، و آن گاه كه مرا جامه پوشند تو را نيز پوشند، و آن گاه كه من زنده مى شوم تو نيز زنده مى گردى .(141)
(فضائل على (عليه السلام ) و مسند احمد)