داستانهايى از امام على عليه السلام

حميد خرمى

- ۲ -


نمونه اى از قضاوتهاى على (ع ) در عصر خلفا 

پس از رحلت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم مردى را كه شراب خورده بوود به نزد ابوبكر آوردند، خليفه از وى پرسيد: آيا شراب خورده اى ؟ او جواب اد: بلى . ابوبكر گفت : چرا شراب خورده اى ، در حالى كه حرام است ؟ آن مرد گفت : اگر مى دانستم كه شراب حرام است لب به آن نمى زدم . در حالى كه جمعيت زيادى اين صحنه را تماشا مى كردند، خليفه از حكم مساءله عاجز مانده ، و دست به سوى عمر دراز كرد!
عمر گفت : اين مساءله از معضلات است و چاره اش ، ابوالحسن اميرالمؤمنين ، است !
ابوبكر خطاب به غلامش گفت : برو على را حاضر كن ، ولى عمر گفت : سزاوار نيست على را بياوريم ، اجازه دهيد ما به منزل او برويم .
آنان همراه حضرت سلمان به خانه على آمده ، و جريان را ابلاغ نمودند، حضرت فرمود چاره كار اين است كه او را در بازار و كوچه بگردانيد،و از مهاجرين و انصار جويا شويد، كه آيا كسى حكم تحريم شراب را به وى گفته است ؟ اگر حكم تحريم به گوش او نرسيده باشد، او را آزاد كنيد.
خليفه به دستور على (عليه السلام ) عمل كرد، چون كسى شهادت نداد، وى را مرخص نمودند، بدون اين كه بر وى حد بزنند.
سلمان مى گويد: من به على (عليه السلام ) گفتم : خوب آنان را ارشاد نمودى ، حضرت جواب داد:
خواستم حكم آيه سى و پنج سوره يونس را در مورد خود و آنان بار ديگر مورد تاءكيد قرار دهم كه مى فرمايد:
(آيا كسى كه هدايت به حق مى كند براى رهبرى شايسته تر است ؟ و يا آن كس كه هدايت نمى شود نگر هدايتش كند؟ شما را چه مى شود؟ چگونه داورى مى كنيد؟)(37)

حكم حضرت درباره پدر جوان  

روزى حضرت على (عليه السلام ) داخل مسجد شد، جوانى از روبروى آن حضرت مى آيد و مى گريد و جمعى بر دور او هستند و او را تسلى مى دهند؛ حضرت پرسيد: چرا گريه مى كنى ؟ عرض كرد: يا على ! شريح قاضى ، حكمى بر من كرده كه نمى دانم درست است يانه ؟ اين جماعت پدر مرا با خود به سفر بردند، اكنون برگشته اند پدرم با ايشان نيست ، چون احوال پدر را از ايشان پرسيدم گفتند: پدرت مرد، گفتم : مال او چه شد؟ گفتند: مالى به جاى نگذاشت ، پس ايشان را نزد شريح قاضى بردم و شريح آنها را سوگند داد و آنها قسم خوردند و رفتند و حال آنكه من مى دانم كه پدرم مال زيادى با خود به سفر برده بود.
پس حضرت ، آن جماعت و جوان و خود جمعا نزد شريح آمدند؛ حضرت فرمود: اى شريح ! چگونه ميان اين گروه ، حكم كردى ؟ شريح گفت : اين جوان ادعا كرد كه پدرم با اينان به سفر رفت و برنگشت ، از آنها پرسيدم گفتند: مرد؛ پرسيدم مالش چه شد؟ گفتند: مالى نگذاشت ؛ جوان را گفتم : گواه دارى ؟ گفت : نه ، پس ايشان را قسم دادم .
حضرت فرمود: هيهات ! در چنين واقعه ، اينطور حكم مى كنى ؟! والله در اين واقعه حكمى بكنم كه كسى پيش از من نكرده باشد، مگر داود پيغمبر (صلى الله عليه و آله وسلم )؛ پس حضرت فرمود: اى قنبر! پهلوانان لشكر را بطلب ؛ چون حاضر شدند، بر هر يك از آن گروه ، يكى از آنها را موكل گردانيد، پس نظر به آن گروه كرد و فرمود: چه مى گوييد؟ گمان مى كنيد من نمى دانم كه شما با پدر اين جوان چه كرديد؟ اگر اين را ندانم ، مرد نادانى خواهم بود. پس فرموود: اينها را پراكنده كنيد و هر يك را در پشت ستونى از ستونهاى مسجد باز داريد و سرهاشان را به جامه هايشان بپوشانيد كه يكديگر را نبينند، سپس عبدالله بن ابى رافع ، كاتب خود را طلبيد و فرمود: كاغذ و دواتى حاضر كن ، مردم بر دور آن حضرت جمع شدند، حضرت فرمود: هرگاه من (الله اكبر) بگويم شما نيز همه (الله اكبر) بگوييد.
پس ، حضرت يكى از ايشان را تنها طلبيد و نزد خود نشاند و صورتش را گشود و فرمود: اى عبدالله بن ابى رافع ! آنچه مى گويد تو بنويس ؛ سپس ‍ شروع به سؤ ال كردن نمود و فرمود: چه روزى از خانه هاى خود با پدر اين جوان بيرون رفتيد؟ گفت : در فلان روز، فرمود: در چه ماه بود؟ گفت : در فلان ماه ؛ به كدام منزل كه رسيديد او مرد؟ گفت : در فلان منزل ؛ فرمود: در خانه چه كسى مرد؟ گفت : در خانه فلان شخص ؛ فرمود: چه مرض ‍ داشت ؟ گفت : فلان مرض ؛ فرمود: چند روز بيمار بود؟ و عدد روزهاى بيماريش را گفت .
پس ، حضرت احوال آن مرده را به تمام سؤال كرد كه ، چه روز مرد؟ كى او را غسل داد؟ و كى او را دفن كرد؟ و كفن او از چه پارچه اى بود؟ و كى بر او نماز كرد؟ و كى او را به قبر برد، چون حضرت همه را از او سؤ ال نمود و او جواب گفت : (الله اكبر) فرمود: مردم هم صدا به تكبير، بلند كردند. پس ‍ رفقاى او يقين كردند كه اين شخص ، اقرار به كشتن كرده است .
حضرت دستور دادند رويش را بستند، به جاى خود بردند. ديگرى را طلبيد و نزد خود نشانيد و رويش را گشود و فرمود: گمان مى كردى كه من نمى دانم كه شما چه كرده ايد؟ او گفت : يا اميرالمؤمنين (عليه السلام )! من يكى از آنها بودم ، لكن راضى به كشتن او نبودم و اقرار نمود؛ پس هر يك را كه طلبيد اقرار كردند و آن كسى را، كه اول حضرت از او سؤال كرد، طلبيد و او هم اقرار كرد كه ما پدر اين جوان را كشتيم و مال او را برداشتيم . حضرت مال را از آنها گرفت ، به جوان داد و بابت خون بهاء حكم جارى فرمود.(38)

ازدواج مادر با پسر!! 

وقتى كه امام (عليه السلام ) به كوفه رسيد، جوانى از اصحابش رغبت به نكاح كرد تا زنى را تزويج نمايد. روزى آن حضرت ، نماز صبح را گزارده ، به يك فرمود: برو به فلان موضع كه آنجا مسجدى است و بر يك جانب آن مسجد، خانه اى است كه مرد و زنى در آنجا صدا بلند كرده اند، هر دو را نزد من بياور.
آن مرد رفته ، زن و مرد را به نزد حضرت آورد، حضرت فرمود: امشب نزاع شما به درازا كشيد؟ جوان گفت : يا اميرالمؤمنين (عليه السلام )! من اين زن را خواستم و تزويج كردم ، چون شب زفاف شد در خلوت در نفس ‍ خود نفرتى از او مانع نزديكى شد، و اگر توانايى داشتم در شب ، او را بيرون مى كردم ، پس او غضبناك شد و ميان ما درگيرى شد تا اين وقت كه ماءمور شما ما را به حضور شما دعوت كرد.
حضرت به حضار مجلس گفت : بعضى سخنان را نتوان در ميان عموم گفت لذا شما بيرون رويد. وقتى همه رفتند حضرت به آن زن گفت ، اين جوان را مى شناسى ؟ گفت : نه ، يا اميرالمؤمنين !
حضرت امير فرمود: اگر من خبر دهم چنان چه او را بشناسى ، منكر نمى شوى ؟ گفت : نه ، يا اميرالمؤمنين (عليه السلام ) فرمود: تو دختر فلان كس نيستى ؟ گفت : بلى ، فرمود: تو را پس عمويى نبود كه به هم ميل و رغبت داشتيد؟ گفت : بلى ؛ فرمود: پدر تو، تو را از او منع نمى كرد و او را از نزد خود اخراج نكرد؟ گفت آرى ؛ فرمود: فلان شب به خاطر كارى بيرون رفتى ، و پسر عمويت به اكراه با تو نزديكى كرد و تو از او حامله شدى و پنهان از مادرت مى داشتى و عاقبت مادرت اطلاع يافت ، از پدرت پنهان مى داشتيد، و چون وضع حمل تو نزديك شد مادر، تو را در شب از خانه بيرون برد، و تو در فلان جا وضع حمل نمودى و آن كودك را كه متولد شد در جامه اى پيچيده و در خارج ديوار در جايى كه قضاى حاجت مى كردند گذاشتيد، سگى آمد او را ببويد و تو ترسيدى كه سگ او را بخورد، سنگى انداختى و بر سر آن طفل آمد و شكست ، و تو ترسيدى كه سگ او را بخورد، سنگى انداختى و بر سر آن طفل آمد و شكست ، و تو و مادرت بر سر كودك رفتيد و مادرت از جامه خود پارچه اى جدا كرد و سر او را بست ، بعد از آن ، او را گذاشتيد و راه خود گرفتيد و ديگر ندانستيد كه حال او چه شد.
دختر چون اينها را از آن حضرت شنيد ساكت شد. حضرت فرمود: به حق سخن گو، دختر گفت : بلى ؛ قسم به خدا يا اميرالمؤمنين (عليه السلام ) كه اين كار را غير از من و مادرم كسى نمى دانست ؛ حضرت فرمود: خداوند ذوالجلال ، مرا بر اين كار مطلع ساخت و بعد فرمود: چون شما او را گذاشتيد، در صبح آن شب بنو فلان آمدند او را برده و تربيت كردند تا بزرگ شد و با اينها به كوفه آمد و آن كودك ، اين مرد است كه تو را خواست تزويج كند.
اكنون پس تو است و به جوان گفت : سرت را بگشا چون گشود، اثر شكستگى بر سر او ظاهر بود؛ آنگاه فرمود: حق تعالى از آن چه بر او حرام بود نگاه داشت ، فرزند خود را بگير و برو كه در ميان شما ازدواج نيست .(39)

زنى در نكاح فرزندش  

در زمان خلافت عمر، جوانى به نزد او آمد و از مادرش شكايت كرد و ناله سر مى داد كه :
- خدايا بين من و مادرم حكم كن .
عمر از او پرسيد:
- مگر مادرت چه كرده است ؟ چرا درباره او شكايت مى كنى ؟
جوان پاسخ داد: مادرم نه ماه مرا در شكم خود پرورده و دو سال تمام نيز شير داده .. اكنون كه بزرگ شده ام و خوب و بد را تشخيص مى دهم ، مرا طرد كرده و مى گويد تو فرزند من نيستى ! حال آنكه او مادر من و من فرزند او هستم .
عمر دستور داد زن را بياورند. زن كه فهميد علت احضارش چيست ، به همراه چهار برادرش و نيز چهل شاهد در محكمه حاضر شد.
عمر از جوان خواست تا ادعايش را مطرح نمايد.
جوان گفته هاى خود را تكرار كرد و قسم ياد كرد كه اين زن مادر من است .
عمر به زن گفت :
- شما در جواب چه مى گوييد؟
زن پاسخ داد: خدا را شاهد مى گيرم و به پيغمبر سوگند ياد مى كنم كه اين پسر را نمى شناسم . او با چنين ادعايى مى خواهد مرا در بين قبيله و خويشاوندانم بى آبرو سازد. من زنى از خاندان قريشم و تابحال شوهر نكرده ام و هنوز هم باكره ام .
در چنين حالتى چگونه ممكن او فرزند من باشد؟!
عمر پرسيد: آيا شاهد دارى ؟
زن پاسخ داد: اينها همه گواهان و شهود من هستند.
آن چهل نفر شهادت دادند كه پسر دروغ مى گويد و نيز گواهى دادند كه اين زن شوهر نكرده و هنوز هم باكره است .
عمر دستور داد كه پسر را زندانى كنند تا درباره شهود تحقيق شود. اگر گواهان راست گفته باشند، پسر به عنوان مفترى مجازات گردد.
ماءموران در حالى كه پسر را به سوى زندان مى بردند، با حضرت على (عليه السلام ) برخورد نمودند. پسر فرياد زد:
- يا على ! به دادم برس ، زيرا به من ظلم شده و شرح حال خود را بيان كرد. حضرت فرمود: او را نزد عمر برگردانيد. چون بازگردانده شد، عمر گفت : من دستور زندان داده بودم . براى چه او را آورديد؟
گفتند: على (عليه السلام ) دستور داد برگردانيد و ما از شما مكرر شنيده ايم كه با دستور على بن ابى طالب (عليه السلام ) مخالفت نكنيد.
در اين وقت حضرت على (عليه السلام ) وارد شد و دستور داد مادر جوان را احضار كنند. او را آوردند. آنگاه حضرت به پسر فرمود: ادعاى خود را بيان كن .
جوان دوباره تمام شرح حالش را بيان نمود.
على (عليه السلام ) رو به عمر كرد و گفت :
- آيا مايلى من درباره اين دو نفر قضاوت كنم ؟
عمر گفت : سبحان الله ! چگونه مايل نباشم و حال آنكه از رسول خدا (صلى الله عليه و آله وسلم ) شنيده ام كه فرمود:
على بن ابى طالب (عليه السلام ) از همه شما داناتر است .
حضرت به زن فرمود: درباره ادعاى خود شاهد دارى ؟
گفت : بلى ! چهل شاهد دارم كه همگى حاضرند. در اين وقت شاهدان جلو آمدند و مانند دفعه پيش گواهى دادند.
على (عليه السلام ) فرمود: طبق رضاى خداوند حكم مى كنم . همان حكمى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به من آموخته است .
سپس به زن فرمود: آيا در كارهاى خود سرپرست و صاحب اختيار دارى ؟
زن پاسخ داد: بلى !
اين چهار نفر برادران من هستند و در مورد من اختيار دارند. آنگاه حضرت به برادران زن فرمود:
- آيا درباره خود و خواهرتان به من اجازه و اختيار مى دهيد؟
گفتند: بلى ! شما درباره ما صاحب اختيار هستيد.
حضرت فرمود: به شهادت خداى بزرگ و به شهادت تمامى مردم كه در اين وقت در مجلس حاضرند اين زن را به عقد ازدواج اين پسر در آورده ام و به مهريه چهارصد درهم وجه نقد كه خود آن را مى پردازم . (البته عقد صورت ظاهرى داشت ).
حضرت فرمود: به شهادت خداى بزرگ و به شهادت تمامى مردم كه در اين وقت در مجلس حاضرند اين زن را به عقد ازدواج اين پسر در آوردم و به مهريه چهارصد درهم وجه نقد كه خود آن را مى پردازم . (البته عقد صورت ظاهرى داشت ).
سپس به قنبر فرمود: سريعا چهارصد درهم حاضر كن .
قنبر چهارصد درهم آورد. حضرت تمام پولها را در دست جوان ريخت .
فرمود: اين پولها را بگير و در دامان زنت بريز و دست او را بگير و ببر و ديگر نزد ما بر نگرد مگر آنكه آثار عروسى در تو باشد، يعنى غسل كرده برگردى .
پسر از جاى خود حركت كرد و پولها را در دامن زن ريخت و گفت :
- برخيز! برويم .
در اين هنگام زن فرياد زد (اءلنار! اءلنار!) (آتش ! آتش !)
اى پسر عموى پيغمبر آيا مى خواهى مرا همسر پسرم قرار دهى ؟!
به خدا قسم ! اين جوان فرزند من است . برادرانم مرا به شخصى شوهر دادند كه پدرش غلام آزاد شده اى بود. اين پسر را من از او آورده ام . وقتى بچه بزرگ شد به من گفتند:
- فرزند بودن او را انكار كن و من هم طبق دستور برادرانم چنين عملى را انجام دادم ولى اكنون اعتراف مى كنم كه او فرزند من است . دلم از مهر و علاقه او لبريز است .
مادر دست پسر را گرفت و از محكمه بيرون رفتند.
عمر گفت : (واعمراه ، لولا على لهلك عمر)
- (اگر على نبود من هلاك شده بودم .)(40)

فرزند سفيدپوست از والدين سياه پوست  

حضرت امام صادق (عليه السلام ) مى فرمايند: روزى مردى سياه پوست در حالى كه دست زن سياه پوستش را گرفته بود، او را به حضور خليفه ثانى آورده ، و خطاب به خليفه گفت : من و اين همسرم هر دو سياه پوست هستيم ، در حالى كه بچه اى از وى به دنيا آمده سفيد پوست است !! تكليف ما چيست ؟
عمر نظرى به اطرافيان افكنده ، و از آنان كمك خواست كه چه كار كند؟ ياران عمر همگى فتوى دادند كه : پدر و مادر هر دو سياه پوست هستند، و فرزندشان سفيد پوست !! بنابراين زن را سنگسار كنيد!
خليفه چاره اى نداشت كه در اين معضله نيز از اميرالمؤمنين (عليه السلام ) كمك بگيرد، و لذا به دامن وى متوسل شد، در حالى كه نظر خليفه نيز اعدام و سنگسار كردن زن بود! على (عليه السلام ) از زن و مرد پرسيدند: قضيه شما چگونه است ؟ آنان موضوع را توضيح دادند.
على خطاب به مرد فرمود: آيا نسبت به همسرت سوء ظن دارى ؟
مرد: نه اصلا سوءظنى ندارم .
على (عليه السلام ) آيا در حال حيض با همسرت نزديكى كرده اى ؟
مرد: در برخى شب ها زن به من مى گفت كه حائض است ، ولى من خيال مى كردم او به جهت سردى هوا و زحمت غسل كردن بهانه مى آورد، و لذا با وى مقاربت نمودم .
على (عليه السلام ) خطاب به زن نيز فرمود: آيا شوهرت با تو در حال حيض نزديكى كرده است ؟
زن : از شوهرم بپرسيد، من از او جلوگيرى مى كردم ، ولى قبول نكرد...
على (عليه السلام ): مساءله نيست ، اين فرزند، فرزند خود شما است ، شما در حال حيض نزديكى كرده ، و در آن حال خون حيض بر نطفه غلبه كرده ، و در نتيجه جنين سفيد گرديده است ، شما نگران نباشيد، اين بچه در دوران بلوغ بتدريج رنگش تغيير مى كند، و مثل خود شما سياه پوست مى گردد!!!
قضيه در همين جا فيصله يافت ، و مردم حاضر، منتظر بلوغ آن جوان بودند، و ناگاه جوان در آن دوران به همان صورتى كه مولاى متقيان پيشگويى كرده بودند به سياه پوستى تغيير رنگ داد! و بر عالم انسانيت ثابت كرد كه على هر چه مى گويد صحيح مى گويد، و قضاوت و داورى او مطابق واقع است .(41)

كيفر بى تفاوت  

از حضرت امام صادق (عليه السلام ) نقل شده است كه : در زمان خلافت اميرالمؤمنين على (عليه السلام ) سه نفر را براى محاكمه و داورى به حضور آن حضرت آوردند، جريان آنها به شرح زير بود:
مردى ، مرد ديگرى را تعقيب مى كرد، تا او را بكشد، و آن مرد از ترس ‍ جانش فرار مى كرد، سرانجام شخص ثالثى او را گرفت ، و تحويل آن شخص قاتل داد، نفر چهارمى نيز اين صحنه را تماشا مى كرد، ولى هيچگونه كمكى در ظاهر به قاتل انجام نداد، سرانجام آن مرد، مرد فرارى را به قتل رسانيد!!
على (عليه السلام ) در مورد كيفر آنان دستور دادند:
نفر اول را كه قاتل بوده ، بايد به قتل رسانند، و نفر دوم را كه باعث قتل شده ، و فرارى را دستگير كرده و به تحويل قاتل داده است ، بايد به حبس ‍ ابد محكوم كرد، تا تمام عمرش را در زندان سپرى كند. و آن شخص ثالثى را كه تماشاگر بوده ، و در برابر چشمان او، مرد بى گناهى را به قتل رسانيده اند، و وى هيچگونه دفاعى نكرده است ، بايد چشمان او را از جايش بيرون آورده و نابينا كرد!!
و بدينسان كيفر بى تفاوتى را در برابر ستمگر و ستمديده مشخص ‍ ساخت .(42)

شير نوزاد پسر سنگين تر است ! 

در حديثى از امام باقر (عليه السلام ) مى خوانيم كه مى فرمايند: در زمان حضرت على دو نفر زن همزمان بچه اى را به دنيا آوردند، جنس نوزادها، يكى پسر و ديگرى دختر بود.
آن زنى كه دختر زائيده بود، پسر زن ديگر را برداشت ، و دختر نوزادش را به جاى وى گذاشت و در نتيجه ميان آن دو زن مرافعه اى پيش آمد و قرار شد على (عليه السلام ) داورى كند.
مولاى متقيان در مسند قضاوت در قرار گرفته و زنان را به محاكمه كشانيد، ولى هيچكدام از آنان دست از پسر برنداشتند. و حضرت دستور داد: شير مادران آن دو بچه را وزن كردند، او را كه شيرش سنگين تر بود، پسر را به وى واگذار كرد!(43) نظير اين جريان در مورد دو نفر كنيز پيش ‍ آمد، كه در زمان عمر اتفاق افتاد، و او از قضاوت باز ماند، و سرانجام اميرالمؤمنين على (عليه السلام ) قضاوت آن دو را به عهده گرفت ، و براى رفع مخاصمه دستور دادند: اره اى بياورند، زنان گفتند: اره را چه كار داريد؟ فرمودند: مى خواهم بچه را دو نيم كنم ، و به هر كدام نصف او را بدهم !! آن زنى كه در واقع مادر بچه بود گفت : بچه مال آن زن ديگرى است ، من از ادعايم صرفنظر كردم .
على (عليه السلام ) فرمودند: بچه مربوط به همين زن است كه دلش به حال او مى سوزد، و لذا بچه را به آن زن تحويل داد.(44)

اسلام را پذيرفتند 

قومى از يهوديان نزد خليفه دوم آمدند و گفتند: (آمديم تا از تو مطالبى را بپرسيم ، اگر صحيح جواب دادى مسلمان مى شويم و از تو متابعت مى كنيم ؛ خليفه گفت : هر چه مى خواهيد بپرسيد؟ گفتند: ما را از قفلهاى آسمان هفت گانه و كليدهاى آن آگاه كن ؛ از قبرى كه صاحبش را گردش داد مطلع ساز؛ از كسى كه قومش را انذار داد نه از جن بود و نه از انس خبر ده ، مكانى كه آفتاب فقط يك بار بر آن تابيد و ديگر بر آن نتابيد نام ببر؛ از پنج جاندارى كه در رحم خلق نشدند آگاه كن ، از يك و دو و سه و چهار و پنج و شش و هفت و هشت و نه و ده و يازده و دوازده تا توضيحات لازم را بده ).
خليفه سرش را به زير انداخت و چشمان خود را باز كرد و گفت : از من مطالبى مى پرسيد كه نمى دانم ولى پسر عموى پيامبر همه سئوالهاى شما را جواب خواهد داد.
پس كسى را فرستاد خدمت اميرالمؤمنين (عليه السلام ) و از او خواست بيايد و جواب سؤ الهاى يهوديان را بده ؛ حضرت وقتى تشريف آوردند، خليفه گفت : اى اباالحسن ! اين قوم يهود از من مسائلى را پرسيدند كه براى هيچ يك از آنان پاسخى ندارم .
آنان گفتند: اگر جواب صحيح را بگويى اسلام مى آوريم ، حضرت به آنان فرمود: اى قوم يهود! سئوالات را بپرسيد، آنان همان سئوالات را دوباره تكرار كردند و حضرت فرمود: غير از اينها سئوالات ديگرى نداريد؟ عرض كردند: نه اى پدر حسن (عليه السلام ) و حسين (عليه السلام ).
حضرت فرمود: (قفلهاى آسمان هفتگانه شرك به خدا است و كليدش ‍ گفتن (لا اله الا الله )؛ اما آن قبرى كه صاحبش را گردش داد، ماهى بود كه يونس را در هفت دريا سير داد؛ آنكه قومش را انذار داد، نه از جن بود و نه انس ، مورچه اى بود كه با حضرت سليمان بن داود صحبت كرد؛ آن مكانى كه يك بار آفتاب بر آن تابيد و ديگر نتابيد دريا بود كه خداوند حضرت موسى (عليه السلام ) را از آن نجات داد و فرعون و پيروانش را در آن غرق كرد (وقتى دريا شكافته شد آفتاب تابيد و بعد از غرق شدن فرعونيان دريا به هم آمده و ديگر آفتاب بر آن نتابيد)؛ آن پنج موجودى كه در رجم خلق نشدند: حضرت آدم و حوا و عصاى موسى و شتر صالح و گوسفندى كه عوض حضرت اسماعيل ذبح و قربانى شد، مى باشند.
اما جواب آن دوازده تا اين است : يك ، خداست ؛ دو تا، آدم و حوا مى باشند؛ سه تا، جبرئيل و ميكائيل و اسرافيل است ؛ چهار تا، تورات و انجيل و زبور و قرآن است ؛ پنج تا، پنج نماز واجب شبانه روزى مى باشند؛ شش ، آن كلام خداست كه آسمان و زمينرا در شش روز خلق كرد؛ هفت ، هشت ، قول خداست كه مى فرمايد: (و يحمل عرش ‍ ربك فوقهم يومئذ ثمانيه ) : (عرش پروردگار تو را بر فراز ايشان در آن روز هشت تن در بر دارند.)(45)؛ نه ، آن آيات و معجزات بود كه موسى بن عمران داشت . اما ده ، آن قول خداست : (وواعدنا موسى ثلاثين ليلة و اءتممناها بعشر) : (و وعده كرديم با موسى سى شب و تكيل آن به ده كرديم .)(46) اما، يازده قول حضرت يوسف (عليه السلام ) است كه به پدرش عرض كرد: (انى راءيت اءحد عشر كوكبا) : (اى پدر به خواب ، يازده ستاره را ديدم )(47)؛ اما دوازده ، آن كلام حق است به حضرت موسى (عليه السلام ): (اضرب بعصاك الحجر فانفجرت منه اثنتا عشرة عينا) : (اى موسى با عصايت بر سنگ بزن ، پس دوازده چشمه آب از آن ظاهر شد.)(48)
يهوديان از جواب سئوالاتشان خوشحال شدند و عرض كردند: ما شهادت مى دهيم كه خدا يكى است و پيامبر فرستاده خداست و تو پسر عموى رسول خدا مى باشى ؛ سپس رو به خليفه كردند و گفتند: ما شهادت مى دهيم كه على (عليه السلام ) برادر رسول خداست و به اين مقام امامت سزاوار است ، و همگى اسلام آوردند.(49)

نصرانى مسلمان شد  

شخصى نصرانى در كشور روم ، هفت چيز در خواب ديد و حضرت على تفصيل خواب و تعبير آن را بيان فرمود و او تصديق كرد.
حضرت فرمود: خواب اول : آن بود كه ، در خواب ديدى قصرى از آسمان ، آويزان است كه در آن كرسى ها از طلا نهاده شده و كنيزان و غلامان و فرشهاى ديبا در ميانش مى باشد و اطراف آن قصر را بوزينه ها و خوكها گرفته اند؛ تعبيرش اين است : آن ، قصر سلطان ظالم است كه در آخر الزمان ، چون مردم زكوة نمى دهند، اموال مردم را مى گيرد و در اطراف سلطان ، ستمكارانى هستند كه او را در ظلم يارى مى كنند.
خواب دوم : آن بود كه ، ديدى كرباسى از آسمان ، آويزان است و مردمان آن را پاره مى كردند تا اين كه مقدار كمى باقى ماند؛ تعبيرش اين است : آن كرباس مذهب هاى مختلفه است كه در آخر الزمان مردمان به آنها معتقد مى شوند و از مذهب باقى نمى ماند مگر به منزله نخى .
خواب سوم : ديدى مرغانى از آسمان فرود آمدند و سرهاى خود را در زمين نهادند و برگشتند بدون آن كه سر داشته باشند؛ تعبيرش اين است : كه آن مرغان ، اسلام است كه باقى نمى ماند از اسلام مگر رسم و شريعت ، و حقيقتش به سوى آسمان رجوع مى كند.
خواب چهارم : چهار پايانى كه مخرج بول و غائط نداشتند؛ تعبير، آن بود كه توانگران اموال را جمع مى كنند و حقوق الهى و زكوة را نمى دهند.
خواب پنجم : آن كه بيمارى را ديدى كه سالمان را عيادت كند، تعبير، آن است كه مريضان ، فقراء بودند كه در نزد اغنياء حاضر شوند و چيزى از اغنياء خواهند و آنان چيزى به ايشان نمى دهند.
خواب ششم : حوض خشكى را ديدى كه نزد آن سبزه زار و بوستانى بود؛ تعبير حوضهاى خشك ، علمايى هستند كه به علم خود عمل نمى كنند و بوستان ، مردمانى باشند كه از علماء آنچه مى شنوند عمل مى كنند.
خواب هفتم : جامهاى سبز را ديدى كه در آنها هر چيزى كه در دنيا هست در آن ديده مى شود؛ تعبير اين است : آن جامهاى سبز دنياست كه اهل دنيا آن را مى گيرند و سخن از براى دنيا مى گويند نه آخرت ، و حال آن كه از براى آخرت خلق شده اند.
همين كه نصرانى اين خواب و تعبيرش را از معدن علم ، حضرت على (عليه السلام ) شنيد شهادتين را بر زبان جارى كرد و اسلام آورد.(50)

امام على (ع ) دعاى مشلول را تعليم داد 

امام حسين (عليه السلام ) فرمود: (من با پدرم ، على (عليه السلام ) در شب تاريكى به طواف خانه خدا مشغول بوديم ، در اين هنگام ، متوجه ناله اى جانگداز و آهى آتشين شديم ، شخصى دست نياز به درگاه بى نياز دراز كرده و با سوز و گدازى بى سابقه به تضرع و زارى مشغول است .
پدرم فرمود: اى حسين ! آيا مى شنوى ناله گناهكارى را كه به درگاه خدا پناه آورده و با قلبى پاك ، اشك ندامت و پشيمانى مى ريزد؟ او را پيدا كن و پيش من بياور).
امام حسين (عليه السلام ) فرمود: (در آن شب تاريك ، گرد خانه حق گشتم و مردم را در تاريكى ، يك طرف مى كردم تا او را در ميان ركن و مقام پيدا كرده ، به خدمت پدرم آوردم .
حضرت على (عليه السلام ) ديد جوانى است زيبا و خوش اندام با لباسهاى گرانبها؛ به او فرمود: تو كيستى ؟ عرض كرد: مردى از اعرابم ؛ پرسيد: اين ناله و فرياد براى چه بود؟ گفت : از من چه مى پرسى يا على (عليه السلام )! كه بار گناهم پشتم را خميده و نافرمانى پدر و نفرين او اساس زندگيم را درهم پاشيده و سلامتى را از من ربوده است ؟!
حضرت فرمود: قصه تو چيست ؟ گفت : پدر پيرى داشتم كه به من خيلى مهربان بود، ولى من شب و روز به كارى زشت ، مشغول بودم و هرچه پدرم مرا نصيحت و راهنمايى مى كرد نمى پذيرفتم ، بلكه گاهى او را آزار رسانده ، دشنامش مى دادم .
يك روز پولى خواستم و در نزد او سراغ داشتم ، براى پيدا كردن آن پول ، نزديك صندوقى كه در آنجا پنهان بود، رفتم تا پول را بردارم ، پدرم از من جلوگيرى كرد، من دست او را فشردم و بر زمينش انداختم ، خواست از جاى برخيزد از شدت درد نتوانست ، پولها را برداشتم و در پى كار خود رفتم ،در آن دم شنيدم كه گفت : به خانه خدا مى روم و تو را نفرين مى كنم ؛ چند روز روزه گرفت و نماز خواند، پس از آن آماده سفر شد و بر شتر سوار شد و به جانب مكه حركت كرد و رفت تا خود را به كعبه رساند؛ من شاهد كارهايش بودم ، دست به پرده كعبه گرفت و با آهى سوزان مرا نفرين كرد، به خدا قسم هنوز نفرينش تمام نشده بود كه اين بيچارگى مرا فرا گرفت و تندرستى را از من سلب نمود؛ بعد پيراهن خود را بالا زد، ديديم يك طرف بدن او خشك شده و حس و حركتى ندارد.
جوان گفت : بعد از اين پيشامد بسيار پشيمان شدم و نزد او رفته و عذر خواهى كردم ولى او نپذيرفت و به طرف خانه رهسپار گشت . سه سال بر همين منوال گذشت و هميشه از او پوزش مى خواستم و او رد مى كرد تا اين كه سال سوم ايام حج درخواست كردم همان جايى كه مرا نفرين كرده اى دعا كن ، شايد خداوند سلامتى را به بركت دعاى تو به من بازگردان ، قبول كرد و با هم به طرف مكه حركت كرديم تا به وادى اراك رسيديم ؛ شب تاريكى بود، ناگاه مرغى از كنار جاده پرواز كرد و بر اثر بال و پر زدن او، شتر پدرم رميد و او را از پشت خود بر زمين افكند، پدرم ميان دو سنگ واقع شد و از تصادم به آنها مرد و او را همان جا دفن كردم ؛ اين گرفتارى من فقط به واسطه نفرين و نارضايتى پدرم مى باشد.
اميرالمؤمنين (عليه السلام ) فرمود: فريادرس تو دعايى است كه پيغمبر به من تعليم داده است ، به تو مى آموزم و هر كس آن دعا، كه اسم اعظم در آن است ، بخواند بيچارگى و اندوه و درد و مرض و فقر و تنگدستى از او برطرف مى گردد و گناهانش آمرزيده مى شود و حضرت مقدارى از مزاياى آن دعا را شمرد).
امام حسين (عليه السلام ) فرمود: (من از امتيازات آن دعا بيشتر از جوان بر سلامتى خويش مسرور شدم . آنگاه حضرت فرمود: در شب دهم ذيحجه ، دعا را بخوان ، و صبحگاه پيش من آى تا تو را ببينم ؛ و نسخه دعا را به او داده بعد از چندى جوان با شدادى به سوى ما آمد و نسخه دعا را تسليم كرد. وقتى كه از او جستجو كرديم ، سالمش يافتيم و گفت : به خدا اين دعا اسم اعظم دارد، سوگند به پروردگار كعبه ، دعايم مستجاب شد و حاجتم برآورده گرديد.
حضرت فرمود: قصه شفا يافتن خود را بگو. او گفت : در شب دهم همين كه ديدگان مردم به خواب رفت دعا را به دست گرفتم و به درگاه خدا ناليدم و اشك ندامت ريختم ؛ براى مرتبه دوم ، خواستم بخوانم آوازى از غيب آمد: اى جوان ! كافى است ؛ خدا را به اسم اعظم ، قسم دادى و دعايت مستجاب شد؛ پس از لحظه اى به خواب رفتم ، پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم را ديدم كه دست بر بدن من گذاشت و فرمود: (احتفظ بالله العظيم فانك على خير) از خواب بيدار شدم و خود را سالم يافتم ).
آن دعايى كه حضرت ، تعليم داد دعاى مشلول است كه اول آن اين است :
(اءللهم انى اءسئلك باسمك بسم الله الرحمن الرحيم يا ذالجلال و الا كرام يا قيوم ...) (51)

در وادى يابس چه گذشت ؟ 

ابوبصير مى گويد:
از امام صادق (عليه السلام ) در مورد سوره والعاديات پرسيدم ، امام (عليه السلام ) فرمود: اين سوره در ماجراى وادى يابس (بيابان خشك ) نازل شده است . پرسيدم : قضيه وادى يابس از چه قرار بود.
امام صادق (عليه السلام ) فرمود:
- در بيابان يابس دوازده هزار نفر سواره نظام بودند، باهم عهد و پيمان محكم بستند كه تا آخرين لحظه ، دست به دست هم دهند و حضرت محمد (صلى الله عليه و آله وسلم ) و على (عليه السلام ) را بكشند.
جبرئيل جريان را به رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم اطلاع داد. حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم نخست ابوبكر و سپس عمر را با سپاهى چهار هزار نفرى به سوى ايشان فرستاد كه البته بى نتيجه بازگشتند.
پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در مرحله آخر على (عليه السلام ) را چهار هزار نفر از مهاجر و انصار به سوى وادى يابس رهسپار نمود. حضرت على (عليه السلام ) با سپاه خود به طرف آن بيابان خشك حركت كردند.
به دشمن خبر رسيد كه سپاه اسلام به فرماندهى على (عليه السلام ) روانه ميدان شده اند. دويست نفر از مردان مسلح دشمن به ميدان آمدند.
على (عليه السلام ) با جمعى از اصحاب به سوى آنان رفتند. هنگامى كه در مقابل ايشان قرار گرفتند. از سپاه اسلام پرسيده شد كه شما كيستيد و از كجا آمده ايد و چه تصميمى داريد؟ على (عليه السلام ) در پاسخ فرمود:
- من على بن ابى طالب پسر عموى رسول خدا، برادر او و فرستاده او هستم ، شما را به شهادت يكتايى خدا و بندگى و رسالت محمددعوت مى كنم . اگر ايمان بياوريد، در نفع و ضرر شريك مسلمانان هستيد.
ايشان گفتند:
- سخن تو را شنيديم ، آماده جنگ باش و بدان كه ما، تو و اصحاب تو را خواهيم كشت ! وعده ما صبح فردا.
على (عليه السلام ) فرمود:
- واى بر شما! مرا به بسيارى جمعيت خود تهديد مى كنيد؟ بدانيد كه ما از خدا و فرشتگان و مسلمانان بر ضد شما كمك مى جوئيم : (ولا حول و لا قوة الا بالله العلى العظيم )
دشمن به پايگاههاى خود بازگشت و سنگر گرفت . على (عليه السلام ) نيز همراه اصحاب به پايگاه خود رفته و آماده نبرد شدند. شب هنگام ، على (عليه السلام ) فرمان داد مسلمانان مركبهاى خود را آماده كنند و افسار و زين و جهاز شتران را مهيا نمايند و در حال آماده باش كامل براى حمله صبحگاهى باشند.
وقتى كه سپيده سحر نمايان گشت ، على (عليه السلام ) با اصحاب نماز خواندند و به سوى دشمن حمله بردند. دشمن آن چنان غافلگير شد كه تا هنگام درگيرى نمى فهميد مسلمين از كجا بر آنان هجوم آورده اند. حمله چنان تند و سريع بود، كه قبل از رسيدن باقى سپاه اسلام ، اغلب آنان به هلاكت رسيدند. در نتيجه ، زنان و كودكانشان اسير شدند و اموالشان به دست مسلمين افتاد.
جبرئيل امين ، پيروزى على (عليه السلام ) و سپاه اسلام را به پيامبر (صلى الله عليه و آله وسلم ) خبر دادند. آن حضرت بر منبر رفتند و پس از حمد و ثناى الهى ، مسلمانان را از فتح مسلمين با خبر نموده و فرمودند كه تنها دو نفر از مسلمين به شهادت رسيده اند!
پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و همه مسلمين از مدينه بيرون آمده و به استقبال على (عليه السلام ) شتافتند و در يك فرسخى مدينه ، سپاه على (عليه السلام ) را خوش آمد گفتند. حضرت على (عليه السلام ) هنگامى كه پيامبر را ديدند از مركب پياده شده ، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نيز از مركب پياده شدند و ميان دو چشم (پيشانى ) على (عليه السلام ) را بوسيدند. مسلمانان نيز مانند پيامبر (صلى الله عليه و آله وسلم )، از على (عليه السلام ) قدردانى مى كردند و كثرت غنايم جنگى و اسيران و اموال دشمن كه به دست مسلمين افتاده بود را از نظر مى گذراندند.
در اين حال ، جبرئيل امين نازل شد و به ميمنت اين پيروزى سوره (عاديات ) به رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم وحى شد:
(والعاديات ضبحا، فالموريات قدحا، فالمغيرات صبحا، فاءثرن به نقعا فوسطن به جمعا...) (52)
اشك شوق از چشمان پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم سرازير گشت ، و در اينجا بود كه آن سخن معروف را به على (عليه السلام ) فرمود:
(اگر نمى ترسيدم كه گروهى از امتم ، مطلبى را كه مسيحيان درباره حضرت مسيح (عليه السلام ) گفته اند، درباه تو بگويند، در حق تو سخنى مى گفتم كه از هر كجا عبور كنى خاك زير پاى تو را براى تبرك برگيرند!)(53)

جوان قانون شكن  

روزى على (عليه السلام ) در شدت گرما بيرون از منزل بود سعد پسر قيس حضرت را ديد و پرسيد:
- يا اميرالمؤمنين ! در اين گرماى شديد چرا از خانه بيرون آمديد؟ فرمود:
- براى اينكه ستمديده اى را يارى كنم ، يا سوخته دلى را پناه دهم . در اين ميان زنى در حالت ترس و اضطراب آمد مقابل امام (عليه السلام ) ايستاد و گفت :
- يا اميرالمؤمنين شوهرم به من ستم مى كند و قسم ياد كرده است مرا بزند. حضرت با شنيدن اين سخن سر فرو افكند و لحظه اى فكر كرد، سپس سر برداشت و فرمود:
نه به خدا قسم ! بدون تاءخير بايد حق مظلوم گرفته شود!
اين سخن را گفت و پرسيد:
- منزلت كجاست ؟
زن منزلش را نشان داد.
حضرت همراه زن حركت كرد تا در خانه او رسيد.
على (عليه السلام ) در جلوى درب خانه ايستاد و با صداى بلند سلام كرد. جوانى با پيراهن رنگين از خانه بيرون آمد حضرت به وى فرمود:
از خدا بترس ! تو همسرت را ترسانيده اى و او را از منزلت بيرون كرده اى .
جوان در كمال خشم و بى ادبانه گفت :
كار همسر من به شما چه ارتباطى دارد: (والله لاحرقنها بالنار لكلامك ؛ به خدا سوگند به خاطر اين سخن شما او را آتش خواهم زد!)
على (عليه السلام ) از حرفهايى جوان بى ادب و قانون شكن سخت برآشفت ! شمشير از غلاف كشيد و فرمود:
من تو را امر به معروف و نهى از منكر مى كنم ، فرمان الهى را ابلاغ مى كنم ، حال تو به من تمرد كرده از فرمان الهى سرپيچى مى كنى ؟ توبه كن والا تو را مى كشم .
در اين فاصله كه بين حضرت و آن جوان سخن رد و بدل مى شد، افرادى كه از آنجا عبور مى كردند محضر امام (عليه السلام ) رسيدند و به عنوان اميرالمؤمنين (عليه السلام ) سلام مى كردند و از ايشان خواستار عفو جوان بودند.
جوان كه حضرت را تا آن لحظه نشناخته بود از احترام مردم متوجه شد در مقابل رهبر مسلمانان خودسرى مى كند، به خود آمد و با كمال شرمندگى سر را به طرف دست على (عليه السلام ) فرود آورد و گفت :
يا اميرالمؤمنين از خطاى من درگذر، از فرمانت اطاعت مى كنم و حداكثر تواضع را درباره همسرم رعايت خواهم نمود. حضرت شمشير را در نيام فرو برد و از تقصيرات جوان گذشت و امر كرد داخل منزل خود شود و به زن توصيه كرد كه با همسرت طورى رفتار كن كه چنين رفتار خشنى پيش ‍ نيايد.(54)

على (ع ) و بيت المال  

زاذان نقل مى كند:
من با قنبر غلام امام على (عليه السلام ) محضر اميرالمؤمنين وارد شديم ، قنبر گفت :
يا اميرالمؤمنين وارد شديم ، قنبر گفت :
يا اميرالمؤمنين چيزى براى شما ذخيره كرده ام . حضرت فرمود:
- آن چيست ؟
عرض كرد: تعدادى ظرف طلا و نقره ! چون ديدم تمام اموال غنائم را تقسيم كردى و از آنها براى خود برنداشتى ، من اين ظرفها را براى شما ذخيره كردم .
حضرت على (عليه السلام ) شمشير خود را كشيد و به قنبر فرمود:
- واى بر تو! دوست دارى كه به خانه ام آتش بياورى ! خانه ام را بسوزانى ! سپس آن ظرفها را قطعه قطعه كرد و نمايندگان قبايل را طلبيد، و آنها را به آنان داد، تا عادلانه بين مردم تقسيم كنند:(55)

على (ع ) و يتيمان  

روزى حضرت على (عليه السلام ) مشاهده نمود زنى مشك آبى به دوش ‍ گرفته و مى رود. مشك آب را از او گرفته و به مقصد رساند؛ ضمنا از وضع او پرسش نمودم
زن گفت :
على بن ابى طالب همسرم را به ماءموريت فرستاد و او كشته شد و حال چند كودك يتيم برايم مانده و قدرت اداره زندگى آنان را ندارم . احتياج وادارم كرده كه براى مردم خدمتكارى كنم .
على (عليه السلام ) برگشت و آن شب را ناراحتى گذراند. صبح زنبيل طعامى با خود برداشت و به طرف خانه زن روان شد. بين راه ، كسانى از على (عليه السلام ) درخواست مى كردند زنبيل را بدهيد ما حمل كنيم .
حضرت مى فرمود:
- روز قيامت اعمال مرا چه كسى به دوش مى گيرد؟
به خانه آن زن رسيد و در زد. زن پرسيد:
كيست ؟
حضرت جواب دادند:
- كسى كه ديروز تو را كمك كرد و مشك آب را به خانه تو رساند، براى كودكانت طعامى آورده ، در را باز كن !
- خداوند از تو راضى شود و بين من و على بن ابيطالب خودش حكم كند.
حضرت وارد شد، به زن فرمود:
- نان مى پزى يا از كودكانت نگهدارى مى كنى ؟
زن گفت :
- من در پختن نان تواناترم ، شما كودكان مرا نگهدار!
زن آرد را خمير نمود. على (عليه السلام ) گوشتى را كه همراه آورده بود كباب مى كرد و با خرما به دهان بچه ها مى گذاشت .
با مهر و محبت پدرانه اى لقمه بر دهان كودكان مى گذاشت و هر بار مى فرمود:
فرزندم ! على را حلال كن ! اگر در كار شما كوتاهى كرده است .
خمير كه حاضر شد، على (عليه السلام ) تنور را روشن كرد. در اين حال ، صورت خويش را به آتش تنور نزديك مى كرد و مى فرمود:
- اى على ! بچش طعم آتش را! اين جزاى آن كسى است كه از وضع يتيمها و بيوه زنان بى خبر باشد.
اتفاقا زنى كه على (عليه السلام ) را مى شناخت به آن منزل وارد شد.
به محض اينكه حضرت را ديد، با عجله خود را به زن صاحب خانه رساند و گفت :
واى بر تو! اين پيشواى مسلمين و زمامدار كشور، على بن ابى طالب (عليه السلام ) است .
زن كه از گفتار خود شرمنده بود با شتاب زدگى گفت :
- يا اميرالمؤمنين ! از شما خجالت مى كشم ، مرا ببخش !
حضرت فرمود:
- از اينكه در كار تو و كودكانت كوتاهى شده است ، من از تو شرمنده ام !(56)