داستانهايى از امام على عليه السلام

حميد خرمى

- ۱ -


يگانگى نور پيامبر (ص ) با على (ع ) 

ابن عباس گويد: نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بوديم كه على (عليه السلام ) فراز آمد، تا چشم پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به آن حضرت افتاد به رويش لبخندى زد و فرمود: مرحبا به آن كه كه خداوند او را پيش از هر چيز آفريد؛ خداوند پيش از هر چيز نورى آفريد و آن را دو نيم كرد، از نيمى مرا و از نيم ديگر على را آفريد، پس همه چيز از نور من و نور على پديد آمده است ، ما تسبيح خدا كرديم و فرشتگان نيز تسبيح كردند، و ما تكبير گفتيم و فرشتگان نيز تسبيح كردند، و ما تكبير گفتيم و فرشتگان نيز تكبير گفتند، و اين تسبيح و تكبير آنان به آموزش من و على بود.(1)
امام كاظم (عليه السلام ) فرمود: خداى بزرگ نور محمد صلى الله عليه و آله و سلم و على (عليه السلام ) را از اختراع و نور عظمت و جلال خويش آفريد. چون خواست محمد صلى الله عليه و آله و سلم را بيافريند آن نور را دو نيم كرد، از نيم اول محمد صلى الله عليه و آله و سلم را و از نيم ديگر على (عليه السلام ) را آفريد، و از آن نور هيچ كس ديگر را نيافريد.(2)
در حديثى آمده : فاطمه عليهماالسلام عرضه داشت : اى رسول خدا! نديدم درباره على چيزى بگويى ، فرمود: على جان من است ، مگر ديده اى كه كسى درباره خود چيزى بگويد؟!...(3)
رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به نمايندگان ثقيف فرمود: سوگند به خدايى كه جانم در دست اوست يا نماز مى خوانيد و زكات مى پردازيد يا آنكه مردى را به نزدتان گسيل مى دارم كه به منزله جان من است .(4)
از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم درباره برخى از يارانش پرسش كردند و حضرت پاسخ داد؛ كسى گفت : پس على چه ، فرمود: تو از مردم پرسيدى و از خودم كه نپرسيدى (5) (يعنى على (عليه السلام ) به منزله خود من است و هر شناختى كه از من داريد على نيز همان گونه است ).
رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم هنگام مباهله با نصارى نجران فرمود: خداوندا! اين على ، جان من است و او نزد من با جانم برابر است ، خداوندا! اين فاطمه برترين زن جهان است . خداوندا! اينها (حسن و حسين ) دو فرزند و دو نوه من اند، من در جنگم با هر كه با آنان در جنگ است ، و در صلح و سازشم با هر كه با آنان در صلح و سازش ‍ است .(6)
امام صادق (عليه السلام ) فرمود: در جنگ احد هنگامى كه همه از اطراف پيامبر (صلى الله عليه و آله وسلم ) گريختند، حضرت رو به آنان كرده ، مى فرمود: من محمدم ، من رسول خدايم ، من كشته نشده ام و نمرده ام . فلانى و فلانى متوجه او شده ، گفتند: اينك كه گريخته ايم نيز ما را به فسوس و مسخره گرفته است ! آن گاه تنها على (عليه السلام ) و ابودجاجه سماك بن خرشه (رحمة الله ) با پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم پايدار ماندند، پيامبر او را فرا خواند و فرمود: اى ابودجاجه ! تو هم باز گرد كه بيعتم را از تو برداشتم ؛ اما على بماند زيرا او از من است و من از اويم .
ابودجاجه بازگشت و در برابر رسول خدا (صلى الله عليه و آله وسلم نشست و در حالى كه اشك از ديدگانش جارى بود گفت : نه ! هرگز! به خدا سوگند (نمى روم )؛ و سر به آسمان برداشت و گفت : نه ، به خدا سوگند، من دست از بيعت خود نمى كشم ، من با شما بيعت كرده ام ، پس به سوى چه كسى بازگردم اى رسول خدا؟ به سوى همسرى كه مى ميرد، يا خانه اى كه ويران مى شود، و دارايى اى كه پايان مى پذيرد و اجلى كه نزديك شده است ؟ در اين حال پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به حال او رقت آورد. ابودجاجه به كارزار ادامه داد تا زخمها او را از پاى در آورد و در گوشه اى افتاد و على (عليه السلام ) در گوشه ديگر بود، چون او از پاى در افتاد على (عليه السلام ) او را به دوش گرفت و به نزد پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم آورد...(7)
على (عليه السلام ) فرمود: در روزگار رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم چون پاره تن او بودم ، مردم به من مانند ستاره اى در افق آسمان مى نگريستند، سپس روزگار مرا فرود آورد تا آنكه فلانى و فلانى را با من برابر ساختند، سپس مرا با پنج نفر برابر كردند كه برترين آنها عثمان بود!! گفتم : اى اندوه ! اما روزگار به اين هم بسنده نكرد و از قدر من آنقدر كاست كه مرا با پسر هند (معاويه ) برابر ساخت !(8)

توصيف على (ع ) از زبان پيامبر (ص ) 

روزى پيامبر (صلى الله عليه و آله وسلم ، سواره بيرون آمد در حالى كه اميرالمؤمنين (عليه السلام ) همراه او پياده مى رفت ، فرمود: يا ابالحسن ! يا سواره بيا يا برگرد؛ زيرا خداوند مرا امر كرده كه هرگاه سواره ام تو هم سوار شوى و پياده باشى ، هرگاه پياده ام و بنشينى ، چون نشسته ام ، مگر در حدى از حدود الهى كه به ناچار نشست و برخاست كنى ؛ خداوند به من كرامتى نداده ، مگر آنكه مثل آن را به تو عطا فرموده است ؛ مرا به نبوت اختصاص داده و تو را در آن ولى (سرپرست امت ) قرار داده ، تا حدودش ‍ را به پادارى و در سختى امورش قيام نمايى ؛ قسم به خدايى كه محمد (صلى الله عليه و آله وسلم را به حق به نبوت برانگيخته ، هر كه تو را انكار كند به من ايمان نياورده ، و هر كه به تو كفر بورزد ايمان به خدا نياورده است ؛ فضل تو از فضل من و فضل من براى تو و آن فضل پروردگار است و اين است معنى قول خداوند: (قل بفضل الله و برحمته فبذلك فليفر حوا هو خير مما يجمعون ) (9)؛ (اى پيامبر! به مردم بگو شما به فضل و رحمت خدا شادمان شويد كه آن از ثروتى كه اندوخته مى كنيد، بهتر است .)
فضل خدا، نبوت رسول و رحمتش ولايت على (عليه السلام ) است ؛ پس ‍ شيعه بايد به نبوت و ولايت ، خوشحال باشد و اين براى آنان بهتر است از آنچه دشمنان از مال و فرزند و اهل در دنيا جمع مى نمايند؛ قسم به خدا، يا على ! تو خلق نشدى مگر براى پرستش پروردگارت ؛ و به تو معالم دين شناخته مى شود و راه كهنه به تو اصلاح مى گردد. هر كس از تو گمراه شد، گمراه است و خداوند هدايت نمى كند كسى را كه ولايت تو ندارد و هدايت به تو نشده است ، و اين است معنى قول خداوند عزوجل : (و انى لغفار لمن تاب و آمن و عمل صالحا ثم اهتدى ) (10): (من زياد آمرزنده ام كسى را كه بازگردد و ايمان آورد و عمل صالح انجام دهد و به راه آيد)، يعنى به ولايت تو آيد. خداوند مرا امر كرده است كه هر حقى كه بر من فرض كرده براى تو مقرر كنم ؛ حق تو واجب است بر كسى كه ايمان آورد؛ اگر تو نبودى حزب الله شناخته نمى شد، به تو دشمن خدا شناخته مى شود، هر كه با ولايت تو خدا را ملاقات نكند چيزى ندارد.
پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: خداوند اين آيه را بر من نازل كرد: (يا اءيها الرسول بلغ ما اءنزل اليك من ربك و ان لم تفعل فما بلغت رسالته ) (11): (اى پيامبر)! آنچه به تو از خداوند، نازل شد برسان ، (كه آن ولايت تو يا على (عليه السلام ) بوده است )، اگر آن را نرسانى رسالت او (پروردگار) را انجام نداده اى )؛ من پيامبر، اگر ولايت تو را نمى رساندم ، همه اعمالم از بين مى رفت ؛ هر كه خداوند را به غير ولايت تو ملاقات كند، عملش باطل است و اين وعده اى است كه برايم ثابت شده است ؛ و نگويم چيزى را مگر آنكه پروردگار گويد، و آنچه گويم از خداست كه درباره تو نازل كرده است .(12)

رسول خدا (ص ) و تصوير مظلوميت على (ع )  

امير مؤمنان على (عليه السلام ) اگر چه در دوران رسول خدا مورد حسادت و كينه افرادى قرار مى گرفت ، و حتى بعضى از همسران آن حضرت ، از ورود على (عليه السلام ) و ديدارش با پيامبر رنج مى بردند! ولى نبى اعظم با تمام وجود طبق دستور الهى از شخصيت و عظمت مولاى متقيان دفاع كرده ، و فضائل و مناقب او را به اطلاع مردم مى رسانيد.
على (عليه السلام ) در عصر رسول خدا مظلوم نبود، ولى مورد كينه و بغض منافقان قرار داشت ، و پيامبر اسلام نيز مى دانست روزى اين كينه ها بروز خواهد كرد، و به مرحله عمل خواهد رسيد، و در نتيجه چه ظلمها و ستم به على وارد خواهد شد، و لذا پيوسته در فكر و انديشه بود، و اشكهايش به صورت مباركش جارى مى گشت و در برخى مواقع آينده على (عليه السلام ) را به خودش تصوير مى فرمود، و اظهار مى داشت كه غاصبان ولايت و بدانديشان منافق چه خواند كرد، و چگونه به خانه او هجوم مى آورند!! و چه سان فرق مباركش را با شمشير مسموم مى شكافند، و او چه وظيفه اى دارد، و چگونه بايد عكس العمل نشان دهد... ما در اين زمينه به دو مورد از سخنان رسول خدا اشاره مى نماييم :
الف : روزى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به همراهى على (عليه السلام ) و غلامش انس بن مالك به گردش رفتند، و در باغهاى مدينه قدم مى زدند،و به گلها و شكوفه ها و فضاى سبز طبيعت مى نگريستند، على (عليه السلام ) اظهار داشت : يا رسول الله ! اين باغ - اشاره كرد به يكى از باغها - چقدر زيبا و با طراوت است !!
پيامبر خدا فرمودند: يا على ! باغ تو در بهشت خيلى زيباتر است ، و اين باغ در نزد آن هيچ است .
انس بن مالك كه يكى از دشمنان و بدخواهان اميرالمؤمنين بود، مى گويد: به همين ترتيب قدم زنان و گردش كنان هفت باغ را تماشا كرديم ، و اميرالمؤمنين على (عليه السلام ) به هر باغى كه مى رسيد، همان جمله را اظهار مى داشت ، و رسول خدا نيز جوابش همان بود كه در آغاز فرموده بود. سرانجام پيامبر عزيز اسلام در محل مناسبى توقف كرد، انس ‍ مى گويد: ما نيز در محضر او توقف نموديم ، ناگاه آن حضرت دگرگون گرديد و چهره اش متغير شد، و به فكر اخبار و وقايع پس از خود افتاد:
(فوضع راءسه على راءس على وبكى ، فقال على : ما يبكيك يا رسول الله ؟! قال (صلى الله عليه و آله وسلم ): صغائن فى صدور قوم لا يبدونها لك حتى يفقدونى )
پيامبر سرش را بر سر اميرالمؤمنين گذاشت و شروع به گريه نمود!! على (عليه السلام ) پرسيد اى پيامبر خدا چه عاملى باعث گريه شما گرديده است ؟ حضرت فرمودند: تصور آن كينه ها و بغض ها و دشمنى هايى كه در دل كينه توز منافقين براى تو فراهم شده است ، آنان آن دشمنى ها را به مرحله عمل نمى آورند مگر اين كه من از دنيا بروم .
اين حديث مى رساند كه با بودن پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم على (عليه السلام ) در برابر كينه هاى منافقان و ستم هاى ستمگران بيمه گرديده ، ولى پس از وى آنچنان مورد يورش وحشيانه قرار خواهد گرفت ، كه تصورش دل پيامبر را مى سوزاند و اشكهايش را جارى مى سازد.(13)
ب : واقعه اى است كه در خطبه شعبانيه اتفاق افتاد، و آن در آخرين جمعه ماه شعبان بود، و رسول خدا در مورد عظمت و ارزش ماه مبارك رمضان و تكليف روزه داران سخن مى گفت .
على (عليه السلام ) از جايش برخاست و سؤال كرد: يا رسول الله ! بهترين اعمال در اين ماه چيست ؟!
پيامبر فرمود: اجتناب از كارهاى حرام ، سپس شروع به گريه كرد! على (عليه السلام ) عرض كرد: يا رسول الله ! چرا گريه مى كنيد؟
پيامبر خدا فرمود:
(كانى بك وانت تصلى لربك وقد انبعث اشقى الاءولين شقيق عاقر ناقة ثمود، فضربك ضربة على قرنك فخضب منها لحيتك ...) (14)
گويا مى بينم تو را در حال نماز بدترين و شقى ترين اشخاص (ابن ملجم مرادى لعنة الله عليه ) از پى كننده (شتر صالح ) بر فرق مباركت شمشيرى مى زند، و با خون آن محاسن سفيدت را رنگين مى سازد.
على (عليه السلام ) پرسيد يا رسول الله ! آيا دينم سالم مى ماند، و ضررى از اين جهت از شمشير او نمى بينم ؟
اين حديث اخلاص و عظمت على ، و شرارت و بد انديشى دشمنان آن حضرت را در بردارد(15).

تزويج على (ع ) با حضرت زهرا عليهماالسلام  

جابر بن عبدالله انصارى گفت : (روزى در مسجد به خدمت رسول خدا حاضر بودم ، ابوبكر آمد و گفت : يا رسول الله ! مى دانى به تو چقدر محبت دارم و از بهر تو از قوم خود هجرت كردم و مال خود را صرف خدمت تو كردم و بلال را از براى تو آزاد نمودم ؛ مى خواهم فاطمه عليهماالسلام را به تزويج من درآورى ! پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: تا وحى از طرف خداوند نرسد من اين كار را نكنم ؛ پس از نزد رسول خدا بيرون رفت و در راه ، عمر بن خطاب او را ديد و احوالش را بپرسيد؛ ابوبكر گفت : نزد رسول خدا بودم و چنين سخنى به او گفتم و او چنين جوابى داد. عمر به خدمت رسول خدا آمد و احوال خود از هجرت و محبت و اسلام آوردنش را بازگو كرد و تقاضاى ازدواج با فاطمه عليهماالسلام را پيش كشيد، پيامبر (صلى الله عليه و آله وسلم ) فرمود: من به وحى عمل مى كنم ، تا وحى نباشد فايده اى ندارد. عمر گفت : از آنجا بيرون آمدم و على (عليه السلام ) را در راه ديدم ، فرمود: كجا بودى ؟ گفتم : به خدمت رسول الله براى تقاضاى ازدواج با فاطمه عليهماالسلام رفته بودم ، ولى رسول خدا به وحى حواله كرد. امير المؤمنين (عليه السلام ) فرمود: من به خدمت رسول الله رسيدم و پهلوى او نشستم و عرض كردم : يا رسول الله ! تو حق مرا مى دانى و حق پدرم بر تو را مى دانى و قرابت من نسبت به خودت و جهاد با دشمنان را مى شناسى ؛ پيامبر تبسمى كرده و فرمود: يا على (عليه السلام ) آيا حاجتى دارى ؟ عرض كردم : تزويج فاطمه عليهماالسلام را خواهانم ، فرمود: چيزى از درهم و دينار دارى ؟ عرض ‍ كردم : شتر و زرهى دارم ، فرمود: از حيوان سوارى چاره اى نباشد، لكن زره را بفروش و بهاى آن را پيش من آور.
حضرت فرمود: زره را به بازار بردم و به چهار صد و هشتاد درهم بفروختم و در دامن رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم ريختم ، در حالى كه عده اى از صحابه حاضر بودند. پيامبر فرمود: خطبه بخوان و من خواندم و پيامبر صحابه را گواه گرفت ، بعد فرمود: اى گروه اصحاب من ، بدانيد كه فاطمه عليهماالسلام را به على (عليه السلام ) به اجازه خداى تعالى دادم ؛ جبرئيل به نزدم آمد و گفت : خداى تعالى سلام مى رساند و مى گويد: فاطمه عليهماالسلام را به على (عليه السلام ) دو هزار سال پيش ‍ از آفريدن آسمانها دادم و خطبه خوان ، جبرئيل و حاملين عرش از گواهان بودند... رسول الله (صلى الله عليه و آله وسلم ) مقدارى از دراهم را به سلمان داد و فرمود: به بازار برو و لباس و مايحتاج خانه را تهيه كن ؛ مقدارى پول هم به مقداد دادند و فرمودند: براى فاطمه عليهماالسلام مشك بخر؛ مقدارى پول به ابوذر دادند و فرمودند: اين مقدار را به ام هانى ، خواهر على (عليه السلام ) برسان تا اين را بر سر فاطمه عليهماالسلام نهد؛ به اميرالمؤمنين فرمود: برو به منزل فاطمه عليهماالسلام ، دست به او دراز مكن تا من به شما برسم ؛ بعد از ساعتى پيامبر به در خانه فاطمه آمدند و در را زدند، ام هانى در را باز كرد؛ پيامبر به درون خانه تشريف آوردند؛ اميرالمؤمنين برخاست و پيامبر او را بنشاند؛ فرمود: اى على (عليه السلام )! اينك جبرئيل با هفتاد هزار ملائكه بر دست راست ، فاطمه عليهماالسلام را بر تو جلوه مى دهند؛ بعد فرمود: اى ام هانى ! ظرفى پر از آب بياور؛ ام هانى ، ظرفى پر از آب حاضر كرد؛ پيامبر كفى از آب برداشت و بر سينه فاطمه عليهماالسلام بينداخت و فرمود! خدايا! فاطمه و ذريه او را از شيطان رجيم ، به تو پناه مى دهم و كفى ديگر از آب برداشت و به ميان هر دو كتف على (عليه السلام ) ريخت و فرمود: خدايا! على (عليه السلام ) و ذريه او را از شيطان رجيم به تو پناه مى دهم ؛ سپس فرمود: خداوند اين وصلت شما را براى شما و به هر دوى شما مبارك گرداند.)(16)

على (ع ) و تشكر از همسر  

شكى نيست كه (فاطمه زهرا) عليهماالسلام در خانه اميرالمؤمنين فوق العاده صبر و شكيبايى داشت ، و با فقر مالى و عدم رفاه زندگى مدارا كرد و در برابر فشارهاى سياسى كه به امير مؤمنان وارد مى شد، و روح زهرا عليهماالسلام را به شدت آزار مى داد تحمل كرد! و در اين ميادين آن چنان امتحان داد كه ملائكه را به تعجب واداشت ، و تاريخ اسلام را از اين حوادث تلخ شرمنده ساخت !!
فاطمه در حالى كه همسر اميرالمؤمنين بود از دشمنش سيلى خورد!! و قباله فدكش پاره گشت !! و خانه امنش كه ملائكه و عزرائيل بدون اجازه اش وارد نمى گشتند، مورد يورش وحشيانه قرار گرفت !! و (باب الله ) منزل وى به آتش كشيده شد، و جنينى را كه پيامبر محسنش ناميده بود در اثر حمله ناجوانمردانه شهيد و سقط گرديد!
زهرا همه اين ناملايمات را در دوران شوهردارى تحمل كرد، و هرگز در مقابل على (عليه السلام ) لب به شكايت باز نكرد!! و همه را در (خزانه اسرار) نگه داشت ، و روزى در پيشگاه الهى آنها را فاش خواهد كرد...
زهرا براى (ولايت على ) دست و پا مى زد و تا چهل شب به همراه على و دو فرزندش به در خانه هاى مهاجر و انصار مى رفت تا از آنان كمك گيرد و حق بر باد رفته ولايت را از غاصبين باز ستاند ولى نشد كه نشد!(17)
زهرا همان همسر با وفايى است كه چون على را به زور براى بيعت ستمگران به مسجد بردند، پيراهن رسول خدا را بر سر كرد، و دستهاى حسنين را به دست گرفت ، و خطاب به خليفه ديكتاتور فرمود: مى خواهى على را به شهادت رسانده مرا بيوه نموده و حسنينم را يتيم بنمايى ؟! و آنگاه دست على را گرفت ، و از مهلكه شياطين نجات داد،(18) و خطاب به قبر رسول خدا گفت :
(اى پدر، اى رسول خدا! بعد از تو چه مصيبت هايى را تحمل نموديم ! و ابوبكر و عمر چه فشارها و ستم هايى را در حق ما روا داشتند! سوگند به خدا تا عمر دارم با آنان حرف نمى زنم !(19) و سپس به على (عليه السلام ) وصيت كرد كه آن دو بر پيكر پاك وى نماز نخوانند!)(20)
زهرا با لباس وصله دار در خانه على (عليه السلام ) زندگى كرد، و در آن خانه فرش زينت و لباس نديد، و مزه لذائذ مادى را نچشيد.
على (عليه السلام ) نيز متقابلا در برابر محبت هاى زهرا و تحملات و شكيبايى وى قدردانى مى كرد، و پيوسته وجود زهرا را يكى از افتخارات خويش مى دانست ، و در محاجه و مناظره هايش با دشمنان ، اين موضوع را مورد تاءكيد قرار مى داد!
على (عليه السلام ) شخصا براى خود فاطمه زهرا بارها اين حقيقت را اظهار داشت ، و از صبر و بردبارى وى سپاسگزارى فرمود، و تا او زنده بود على خود را نباخت ، و صبر و مقاومتش را از دست نداد... ولى پس از شهادت فاطمه ، گويا على (عليه السلام ) ناتوان شده بود، و صبر و قرار نداشت ، و فراق فاطمه را پس از رحلت رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم از دردناكترين دردها توصيف مى كرد، و از خدا براى خويشتن صبر و حوصله در خواست مى نمود و بدين وسيله هم نقش فاطمه را متذكر مى شد، و هم سپاس وى را اظهار مى داشت !! و هنگامى كه همسر با وفايش را در زير خاك ها مى گذاشت ، خطاب به قبر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم گفت :
(السلام عليك يا رسول الله ، عنى وعن ابنتك النازلة فى جوارك ، والسريعة اللحاق بك ، قل يا رسول الله عن صفيتك صبرى !! ورق عنها تجلدى ... فلقد استرجعت الوديعة ، واخذت الرهينة ، اما حزنى فسرمد، و اما ليلى فمسهد...) (21)
سلام و درود من بر تو اى رسول خدا! و از دختر عزيزت كه پس از رحلتت به سرعت به تو پيوست !
اى رسول خدا! در اثر مفارقت زهرا، توانم به ناتوانى و صبرم به كم صبرى تبديل گشته !! اى نجات دهنده عالم هستى ! امانت تو باز پس داده شد و گروت از من گرفته شد! اما بدان كه بعد از اين ديگر حزن و اندوه من هميشگى است ، و شب ها از فراق فاطمه خواب به چشمم نخواهد رفت !
اين عبارات مى رساند كه فاطمه تا چه حد در زندگى و روحيه و مقاومت على (عليه السلام ) نقش اساسى داشته و اميرالمؤمنين تا چه ميزان به او علاقمند بوده ، و چه سان محبتهاى او را فراموش ننموده است كه حتى پس از مرگ و شهادت وى نيز از آن حضرت تشكر مى نمايد!!
و همچنين در اين عبارات اشاره اى به قبر گم شده زهرا ديده مى شود، زيرا از واژه السلام و نازلة فى جوارك (نازل شده در كنارت ) استفاده مى گردد كه در كنار قبر رسول الله دفن شده است .
و هنگام دفن زهرا يك مناجاتى هم با خدا كرد و گفت :
(اللهم انى راض عن ابنة نبيك ، اللهم آنهاقد اوحشت فانسها...) (22)
خدايا! من از دختر پيامبر تو راضى هستم ، بار الها! او از قبر مى ترسد، پس ‍ با او انس بگير و به وى آرامش ده .
اين فراز نيز مى رساند كه على (عليه السلام ) از فاطمه تشكر كرده است ، و رضايت خود را از او به پيشگاه الهى اعلام نموده ، و اشعار مى دارد كه : حتى فاطمه زهرا با آن عظمتش به رضايت على نيازمند است ! تا وى اعلان رضايت نموده ، و در وحشت قبر زهرا توصيه نمايد!!
چنانكه در صدر اين حديث مذكور از امام باقر (عليه السلام ) آمده است : هيچ چيز به اندازه رضايت شوهر در سعادت ابدى زن مؤ ثر نيست . (23)
پس نتيجه مى گيريم كه على (عليه السلام ) نه تنها در دوران حيات فاطمه از وى تشكر مى كرد، بلكه بعد از اين دوران نيز او را فراموش نكرد، و بارها از وى به نيكى ياد مى فرمود...
همانطورى كه رسول خدا هم از زحمات و محبت هاى (خديجه كبرى ) سپاسگزارى مى كرد... (24)
تهيه انار براى حضرت فاطمه (عليه السلام )
روزى اميرالمؤمنين (عليه السلام ) به خانه آمد، ديد كه حضرت فاطمه (عليه السلام ) مريض و تب دار افتاده است ، سر خانم را به دامن گرفت و به رخسار او مى نگريست و اشك از ديدگان مباركش جارى بود؛ چون زهرا كمى به حال آمد، امام فرمود: چه ميل دارى ، از من بطلب . عرض ‍ كرد: چيزى نمى خواهم ، دوباره امام اصرار كرد؛ عرض كرد: چيزى نمى خواهم ؛ پدرم رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: از شوهرت على (عليه السلام ) هرگز خواهش چيزى مكن كه مبادا خجالت بكشد؛ فرمود: به حق من ، آنچه مى خواهى بگو. عرض كرد: حالا كه قسم دادى ، اگر انارى باشد خوب است ؛ امام از منزل بيرون آمد و جوياى انار شد، عرض كردند: فصل انار گذشته لكن براى شمعون يهودى از طائف مقدارى انار آورده اند. امام خود را به در خانه شمعون رسانيد و در خانه اش را زد، شمعون بيرون آمد و تعجب كرد و عرض كرد: چه باعث شده كه در خانه ام تشريف آورديد؟ حضرت فرمود: شنيده ام از طائف انارى برايتان آورده اند چنانچه از آن باقى باشد يكى را به من بفروش كه براى بيمار عزيزى مى خواهم .
عرض كرد: فدايت شوم ! آنچه بود فروختم ، حضرت فرمود: در خانه جستجو كن ، شايد باقى مانده باشد؛ عرض كرد: اطمينان دارم كه نيست ؛ زوجه اش پشت در ايستاده بود، عرض كرد: اى شمعون ! يك انار ذخيره در خانه است ، آنگاه انار را به نزد امام آورد، و حضرت چهار درهم ، عوض آن به شمعون دادند.
شمعون گفت : قيمتش نيم در هم است ، فرمود: چون عيالت انار را ذهيره كرده بقيه از براى او باشد؛ انار را برداشت و به سوى خانه رهسپار شد، در اثناى راه ، ناله غريبى شنيده ، و به طرف آن صدا رفت تا داخل خرابه اى شد، ديد كورى مريض و غريب از شدت ضعف مى نالد، حضرت در بالين او نشست و سر او را در كنار گرفت و جوياى احوالش شد. عرض كرد: اى جوان صالح ! از صالح ! از اهل مدائن هستم و قرض فراوانى دارم ، آمدم به اين منطقه تا شايد اميرمؤمنان براى قرضم علاجى نمايد كه مريض شدم ، امام فرمود: چه ميل دارى ؟ عرض كرد: اگر انار باشد مايلم ، حضرت فرمود: يك انار در اين شهر بود كه براى بيمارى تحصيل كرده ام لكن تو را محروم نمى كنم ، پس انار را دو نيم كرد و نصفى را به دهان مريض داد و نصف ديگر را براى فاطمه عليهماالسلام برداشت ؛ آنگاه فرمود: چه ميل دارى ؟ عرض كرد: اگر نصف ديگر را حسان نمايى ممنونم .
حضرت سر به زير انداخت و به نفس خود خطاب كرد: اى على ! اين مريض در خرابه غريب و تنهاست ، سزاوار رعايت است ، شايد خداوند به جهت فاطمه عليهماالسلام وسيله ديگرى تهيه نمايد. پس نصف ديگر انار را به او داد تا تمام شد؛ مريض امام را دعا كرد و امام رهسپار خانه شد، اما در اين فكر كه جواب فاطمه عليهماالسلام را چه بگويد.
متحيرانه آمد تا به در خانه رسيد، از داخل شدن به خانه حيا مى كرد، لذا سر از در خانه پيش برد كه ببيند فاطمه عليهماالسلام خواب است يا بيدار، ديد فاطمه عليهماالسلام تكيه كرده و عرق نموده ولى طبقى از انار فوق العاده نزدش است و تناول مى كند. خوشحال ، داخل خانه شد و از واقعه جويا شد؛ فاطمه عليهماالسلام عرض كرد: يا ابن عم ! چون تشريف برديد زمانى نكشيد كه ناگاه در خانه را زدند؛ فضه رفت ، ديد شخصى است كه به در خانه ، طبقى انار آورده است ، گفت : اين طبق انار را اميرالمؤمنين براى فاطمه عليهماالسلام فرستاده است .(25)

عبادات و مناجات اميرالمؤمنين (ع )  

عروة بن زبير مى گويد: (در مسجد رسول خدا نشسته بوديم و درباره اعمال اهل بدر و گذشته ها گفتگو مى كرديم ، ابودرداء از حاضرين بود گفت : مردم !! مى خواهيد از كسى به شما خبر دهم كه از همگان ، ثروتش ‍ كمتر و پارسائيش بيشتر، و در عبادت كوشاتر است ؟ گفتند: آرى . گفت : اميرالمؤمنين على بن ابيطالب (عليه السلام ) ).
عروه گويد: (به خدا سوگند به خاطر اين گفتار ابودرداء همه اهل مجلس ‍ از او رو گرداندند؛ زيرا اينان از دشمنان حضرت بودند و طاقت شنيدن فضايل حضرت را نداشتند. مردى از انصار، رو به او كرد و گفت : سخنى گفتى كه حاضران هيچ كدام با تو موافقت نكردند. ابودرداء گفت : مردم ! چيزى را كه خودم ديدم براى شما تعريف كنم : شب هنگام در قسمتى از باغات ، على (عليه السلام ) را مشاهده كردم كه از غلامان خود كناره گرفته ، در لابه لاى درختان خرما پنهان شد، از من دور شد و من او را گم كردم . پيش خود گفتم حتما به منزلش رفته است ، چيزى نگذشت كه صداى ناله اى حزن انگيز و نغمه اى دل خراش به گوشم رسيد كه صاحب ناله مى گفت : (پروردگارا! چه بسيار گناهى كه به خاطر حلم و گذشت خود، با عذاب كردن من ، در صدد مقابله بر نيامدى ، و چه بسيار جرمى كه با كرم خود از كشف نمودن آن خوددارى فرمودى ، خداوندا! اگر عمرى طولانى در نافرمانيت گذرانده ام و نامه عمل و بار گناهم سنگين شده است ، به غير آمرزشت آرزويى ندارم و به جز خشنوديت به چيزى اميد ندارم .)
از شنيدن ناله به جستجوى صاحب آن افتادم ، ناگهان ديدم كه حضرت على (عليه السلام ) است ، در گوشه اى بى حركت خود را پنهان ساختم . در آن نيمه شب ، نماز بسيارى خواند؛ آنگاه به دعا و گريه پرداخت و از حال خود به درگاه الهى ، شكوه مى برد از جمله مناجاتهاى حضرت ، با خداوند اين بود:
(خداوندا! آنگاه كه در عفو و بزرگواريت فكر مى كنم ، گناهانم در نظرم ساده مى آيد، پس وقتى كه به ياد عقوبتهاى شديدت مى افتم بليه ام گران مى شد. اى واى اگر در نامه هاى عمل به گناهى برخورد كنم كه من آن را فراموش كرده ام ولى تو آن را به حساب آورده اى ، آنگاه خواهى گفت : او را بگيريد، واى بر اين گرفتارى كه بستگانش نمى توانند نجاتش دهند و قبيله اش به حالش سودى نخواهند داشت ، آنگاه كه دستور فراخواندنش ‍ رسيد، همگان بر او رحمشان مى آيد. واى از آن آتش كه جگرها و كليه ها را كباب مى كند، واى از آن آتشى كه اعضاى بدن را از هم جدا مى كند، آه از آن بيهوشى كه در اثر شعله هاى سوزان دست مى دهد).
سپس حضرت آنقدر گريه كرد كه ديگر حس و حركت از او بريده شد. پيش خود گفتم : حتما در اثر شب زنده دارى خوابش گرفته است و براى نماز صبح بيدارش مى كنم .
جلو رفتم ، ديدم مانند چوبى خشك روى زمين افتاده است ، او را تكان دادم ديدم تكان نمى خورد، خواستم او را بنشانم نشد، گفتم : (انا لله و انا اليه راجعون ) (26) حتما مرده است .
به منزل حضرت رفتم تا خبر مرگش را به اهلش برسانم . فاطمه زهرا عليهماالسلام فرمود: اى ابودرداء! چه خبر شده است ؟ جريان را براى خانم ، نقل كردم ، حضرت زهرا عليهماالسلام فرمود: ابودرداء به خدا على (عليه السلام ) باز هم مانند هميشه از ترس خدا غش كرده است ، سپس ‍ مقدارى آب آوردند و به صورتش پاشيدند تا به هوش آمد.
همين كه به هوش آمد و مرا ديد كه گريه مى كنم ، فرمود: ابودرداء! براى چه گريه مى كنى ؟ گفتم : از اين حالتى كه شما براى خودت پيش آورده اى . فرمود: (ابودرداء پس آنگاه كه مرا براى حساب فراخوانند و اهل گناه به عذاب الهى يقين كردند مرا ببينى ، چگونه خواهى بود؟ آن وقت كه ماءمورين درشت خو و ترش رو اطراف مرا بگيرند و در پيشگاه پادشاهى جبار بايستم ، در حالى كه زندگان مرا تسليم كرده اند و مردم دنيا به حال من ترحم كنند؛ آنجا در پيشگاه خداوندى كه هيچ سرى از او پوشيده نيست ، اگر مرا ببينى بيش از اين دلت به حال من خواهد سوخت .)
ابودرداء گفت : به خدا سوگند كه اين حالت را در هيچ كدام از ياران رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم نديدم .(27)

بيست سؤال قيصر روم  

ابن مسيب نقل كرد كه ، عمر بن خطاب مى گفت : (پناه مى برم به خدا از مشكلاتى كه ابوالحسن ، براى حل آنها نباشد). اين سخن خليفه جهاتى داشت ؛ از جمله آنها، اين بود كه روزى پادشاه روم به عمر نامه نوشت و از مسائلى پرسش نمود؛ عمر آن سؤالات را بر اصحاب عرضه داشت ، اما كسى نتوانست جواب بدهد، پس به اميرالمؤمنين عرضه داشت و حضرت فورا جواب سؤالات را دادند.
نامه پادشاه روم به عمر اين چنين بود: (اين نامه اى است از پادشاه بنى الاصفر به عمر، خليفه مسلمانان ، پس از ستايش پروردگار پرسش مى كنم از شما مسائلى را كه پاسخ آن را مرقوم نماييد:
1- چه چيز است كه خدا آن را نيافريده است ؟ 2- خدا نمى داند، 3- نزد خدا نيست ، 4- همه اش دهان است ، 5- همه اش پاست ، 6- همه اش ‍ چشم است ، 7- همه اش بال است ، 8- كدام مردى است كه فاميل ندارد، 9 - چهار جنبده كه در شكم مادر نبودند كدام است ، 10 - چه چيزى است كه نفس مى كشد، روح ندارد، 11 - ناقوس چه مى گويد، 12- آن رونده كدام است كه يك بار راه رفت ، 13- كدام درخت است كه سواره ، صد سال در سايه اش راه مى رود و به پايانش نمى رسد و مانندش در دنيا چيست ، 14- كدام مكان است كه خورشيد جز يك بار در آن نتابيد، 15- كدام درخت است كه بى آب روييد، 16- اهل بهشت مى خورند و مى آشامند و چيزى دفع نمى كنند؛ مانندش در دنيا چيست ، 17- در سفره هاى بهشت كاسه هايى كه در هر يك از آنها غذاهاى گوناگون است و آميخته نمى شوند؛ مانندش در دنيا چيست ؟ 18- از سيبى در بهشت ، دختركى بيرون مى آيد در حالى كه از آن سيب ، چيزى كاسته نمى شود، 19- كنيزكى در دنيا مال دو مرد است و در آخرت ، مال يكى از آنان ؛ آن چگونه است ؟ 20 - كليدهاى بهشت چيست ؟
اميرالمؤمنين (عليه السلام ) نامه پادشاه روم را خواندند و در پشت نامه ، جواب را اين طور مرقوم كردند:
بسم الله الرحمن الرحيم - پس از سپاس و ستايش پروردگار؛ اى پادشاه روم ! بر مطال شما واقف شدم و من به يارى خدا و قدرتش و بركت خدا و پيامبران ، خصوصا محمد صلى الله عليه و آله و سلم آخرين فرستاده خدا، پاسخ تو را مى دهم :
1- آن چيزى كه خدا نيافريده قرآن است ، زيرا آن كلام وصف خداست و همچنين كتابهايى كه از جانب خدا نازل شده است ، حق - سبحانه - قديم است و صفاتش هم قديم است .
2- آن چيزى كه خدا نم داند آن است كه شما نصرانيان مى گوييد: خدا را زن و فرند و شريك است ؛ خدا فرزندى نگرفته و با او خدايى نيست ، نه والد است و نه مولود.
3- آن چيزى كه نزد خدا نيست ظلم است ، پروردگار به بندگان ، ستمكار نيس .
4- چيزى كه همه اش دهان است ، آتش است ؛ در هر چيزى افتد، مى خورد.
5- چيزى كه همه اش پاست ، آب است .
6- چيزى كه همه اش چشم است ، خورشيد است .
7- چيزى كه همه اش بال است ، باد است .
8- آن كس كه فاميل ندارد، آدم است .
9- آن چهار جنبنده كه در شكم مادر نبودند عصاى موسى ، قوچ ابراهيم ، آدم و حوا مى باشند.
10- آنكه بى روح است و نفس مى كشد، صبح است ، خداى تعالى فرمود: (والصبح اذا تنفس ) (28): (سوگند به صبح آنگاه كه نفس ‍ مى كشد).
11- ناقوس مى گويد: (تق ، تق ؛ حق ، حق ، آهسته ، آهسته ؛ عدالت ، عدالت ؛ راستى ، راستى ؛ دنيا ما را فريب داد و در هوس انداخت ؛ دنيا دوره به دوره سپرى مى شود؛ نمى گذرد روزى مگر كه سست مى كند از ما پايه اى ، مردگان ما را خبر دادند كه از اين سرا كوچ مى نماييم ، پس چرا ما اينجا را براى خود وطن گرفته ايم ؟)
12- آن رونده كه يك بار راه رفت كوه سيناست ، ميان آن كوه و زمين مقدس (مسجد اقصى ) چند روزى راه بود، بنى اسرائيل كه به فرمان موسى (عليه السلام ) آهنگ آن سرزمين داشتند نافرمانى كردند، خدا از آن كوه پاره اى بركند و دو بال از نور برايش قرار داد و بر بنى اسرائيل كه در بيابان راهپيمايى مى كردند سايبان شد و برابر سر آنان سير مى نمود، چنانكه خدا در قرآن فرموده است : (و چون كوه را از جا بركنديم و مانند سايبان بر سرشان قرار داديم و آنان گمان كردند بر سرشان مى افتد.)(29) و موسى بنى اسرائيل را گفت : چرا نافرمانى مى كنيد، دست از نافرمانى برداريد وگرنه كوه را بر سرتان مى افكنم ، چون توبه كردند كوه به جايش ‍ برگشت .
13- درختى كه سواره ، صد سال در سايه اش راه مى رود و به پايانش ‍ نمى رسد، درخت طوبى است و آن سدرة المنتهى است كه در آسمان هفتم است ، به سوى آن درخت ، اعمال بنى آدم بالا مى رود و آن از درختهاى بهشت است ، هيچ كاخى و خانه اى در بهشت نيست مگر شاخه اى از شاخه هايش
در آن آويخته و مانندش در دنيا خورشيد است ، خودش يكى ست و پرتوش در همه جاست .
14- مكانى كه خورشيد جز يك بار در آن نتابيد، زمين دريايى است كه بنى اسرائيل از آن عبور كردند و فرعونيان در آن غرق شدند، در آن هنگام كه خدا براى موسى (عليه السلام ) آن دريا را شكافت و آب ، مانند كوهها روى هم ايستاد و زمين دريا به تابيدن خورشيد، خشك شد سپس آب دريا به جايش برگشت .
15- درختى كه بى آب روييد، درخت يونس پيغمبر است و آن معجزه اى بود كه خداى تعالى فرمود: (و اءنبتنا عليه شجرة من يقطين ) : (بر سرش درختى از كدو رويانيديم .)(30)
16- غذا خوردن اهل بهشت كه مى خورند و چيزى دفع نمى كنند، مانندش در دنيا، بچه است در شكم مادر، از نافش مى خورد و دفع نمى كند.
17- غذاهاى گوناگون بهشتى كه در يك كاسه است و آميخته نمى شود، مانندش در دنيا تخم مرغ است كه سفيده و زرده آن آميخته نمى شوند.
18- دختركى كه از سيب بهشتى بيرون مى آيد مانندش در دنيا، كرمكى است كه از سيب بيرون مى آيد و سيب تغييرى نمى كند.
19- كنيزكى كه در دنيا مال دو مرد و در آخرت مال يكى است ، مانند درخت خرمايى است كه در دنيا به شركت مال مؤمنى مانند من و كافرى مانند توست و آن در آخرت براى من است نه براى تو؛ زيرا در آخرت ، آن درخت در بهشت است و تو داخل بهشت نمى شوى .
20- كليدهاى بهشت ، (لااله الا الله ) و محمد رسول الله ) است ).
ابن مسيب گفت : چون قيصر روم ، جواب سؤالات را خواند گفت : اين سخن بروون نيامده جز از خاندان نبوت ، سپس پرسيد: پاسخ اين سؤالات را چه كسى داده است ؟ گفتند: از پس عموى محمد صلى الله عليه و آله و سلم است .
قيصر روم براى اميرالمؤمنين نامه اى نوشت : (سلام عليك ؛ پس از سپاس پروردگار، بر پاسخهاى شما واقف شدم و دانستم كه شما از خاندان نبوت هستيد و به شجاعت و علم ، متصف مى باشيد، من خواهانم كه دينتان را براى من شرح دهيد و حقيقت روحى را كه خدا در كتابتان گفته است براى من بيان نماييد (يساءلونك عن الروح قل الروح من اءمر ربى ) ؛ (از روح پرسش مى كنند بگو روح از امر پروردگار من است ).(31)
اميرالمؤمنين (عليه السلام ) در جواب قيصر، نوشت : (پس از سپاس و ستايش پروردگار، روح نقطه اى است با لطافت و پرتويى است با شرافت كه از ساختهاى آفريننده اش و قدرت پديد آورنده اش مى باشد، از گنجينه هاى مملكتش او را بيرون آورده و در نهاد بندگانش نهاده ، پس ‍ روح تو پيوندى است با او، و نزد تو امانتى است از او، هرگاه گرفتى آنچه نزد او دارى ، مى گيرد آنچه نزد تو دارد).(32)

جواب سه سؤال از على (ع )  

ابن عباس مى گويد: (روزى در مجلس عمر بن خطاب نشسته بودم و كعب الاحبار نزد او بود و اميرالمؤمنين (عليه السلام ) هم در مجلس ‍ تشريف داشتند، عمر روى به كعب الاحبار نمود گفت : اى كعب ! آيا از تورات چيزى در خاطر دارى ؟ گفت : بيشتر آن را حفظ دارم . مردى در پهلوى عمر بود گفت : از كعب سؤال كن كه خداوند متعال ، كجا بود قبل از اينكه عرش خود را خلق كند؟ و عرش خود را از چه چيز خلق كرده است ؟ و آبى كه عرش بر آن آب بود، از چه چيز خلق شده بود؟
عمر اين سه سؤال را از كعب الاحبار نمود، او در جواب گفت : ما يافته ايم كه خداوند - تبارك و تعالى - قديم است و قبل از عرش خداى بر سر سنگ بيت المقدس در هوا بود، چون خواست عرش را خلق كند، خدا آب دهان خود را انداخت ، درياها را خلق كرد، و از آن سنگى كه در زير او بود عرش را خلق كرد و پاره اى از آن سنگ براى بناء بيت المقدس باقى گذارد).
ابن عباس گفت : (چون كلام كعب الاحبار به اينجا رسيد، اميرالمؤمنين (عليه السلام ) از جاى خود برخاست و به طرف منزل روانه گرديد.
عمر قسم داد اميرالمؤمنين (عليه السلام ) را كه مراجعت كند و به جاى خود نشيند؛ چون نشست ، عمر در خواست كرد از امام و گفت : آنچه مى دانى بفرما، كه مفرج هموم و گرفتاريها هستى ! حضرت رو به جانب كعب كردند و فرمودند: آنچه را گفتى ، غلط بود و يهوديان هم اشتباه كردند؛ خدا از آنچه شما به هم بافته ايد و كتابهاى آسمانى را به دلخواه خود تحريف كرديد و بر خدا، زشت ترين دروغها را بسته ايد، منزه است ؛
اى كعب الااحبار! واى بر تو! سنگى را گمان كرده اى كه خداى بر او قرار گرفته بود! اين سخنى است محال ؛ سنگ نمى تواند احاطه بر جلال و عظمت او بنمايد؛ و هوايى كه ذكر كردى هرگز ممكن نيست كه محيط بر ذات احديت شده باشد. اگر سنگ و هوا با او بودند، پس بايستى آنها هم قديم باشند و ذات خداوند منزه است از اينكه به او اشاره بشود يا مكانى براى او فرض بشود، خدا را مكان نيست ، او خالق همه مكانها و زمانهاست ، خداى تعالى چنان نيست كه ملحدين و جاهلين گمان كرده اند، خداى متعال قبل از اينكه مكانى و زمانى و هوايى در وجود باشد بوده است .
ذات بارى تعالى ، محيط بر همه اشياء است و كائنات را بدون فكر، حادث گردانيده است ، اينكه مى گويم : خدا بود به جهت شناسانيدن بودن اوست ، چون ذات خدا ما را بيان بخشيد كه او را به مردم بشناسانيم ، چنانچه مى فرمايد: (خلق الانسان ، علمه البيان ) (33)؛ (خلق كرد انسان را و بدو بيان آموخت ) و الا خداوند متعال از كون و مكان و زمان منزه و مبراست ؛ خداوند مقتدر است بر هر چه اراده عليه او تعلق بگيرد آن را ايجاد مى فرمايد، خدا نورى را خلق نمود بدون ماده و مدت ، و از آن نور، ايجاد ظلمت نمود بدو ماده و مدت از لا شى ء؛ يعنى هيچ چيز. خدا قادر است كه ظلمت را از لا شيى ء ايجاد نمايد و بالاخره خداى تعالى ياقوتى از نور خلق كرد كه بزرگى آن مثل بزرگى و عظمت و غلظت آسمانها و زمينهاى هفتگانه بود، سپس نظر هيبت به آن ياقوت نمود، آبى لرزان گرديد و تا قيامت لرزان است ، بعد عرش را از نور ياقوتى آفريد و بر آن آب قرار داد، و از براى عرش دوازده هزار لغت قرار داد كه به آن لغتها خداى را تسبيح مى نمايند كه هر لغتى به دوازده هزار لغت ، تسبيح مى كنند كه هيچ يك از لغتها به ديگرى شباهت ندارند و اين قول خداى تعالى است : (و كان عرشه على الماء ليبلوكم ) (عرش او بر آب بود تا بيازمايد شما را) (34)
اى كعب ! واى بر تو، اگر بنا بر قول تو كه دريا آب دهان خدا باشد، چگونه آن سنگ خدا را بر مى گيرد، و چگونه آن هوا محيط به خدا مى شود؟
عمربن خطاب خنديد و از روى استهزاء به كعب الاحبار گفت : اى كعب ! اين است علم و حقيقت كه ابوالحسن مى گويد، نه آن مزخرفاتى كه تو بر هم بافتى ! زنده نمانم در زمانى كه در آن وقت ابوالحسن را نبينم ).(35)

قضاوت على (ع )  

مردى عربى با داشتن يك ناقه (شتر ماده ) به نزد رسول الله آمد و عرض ‍ كرد: يا رسول الله (صلى الله عليه و آله وسلم )! اين ناقه را مى خرى ؟ حضرت فرمود: به چند درهم مى فروشى اى اعرابى ؟! عرض كرد: دويست درهم ، پيامبر فرمود: ناقه تو قيمتش بيش از اين است و پيوسته قيمت شتر را زياد مى كرد تا به چهارصد درهم رساند و از اعرابى خريد و پولها را در دامن اعرابى ريخت .
مرد عرب مهار ناقه را بگرفت و گفت : ناقه از من است و در هم هم مال من است و اگر تو را بينه و شاهد هست ، حاضر كن .
در اين وقت ، ابوبكر پيدا شد، پيامبر فرمود: بيا تا اين پير مرد، يعنى ابوبكر، بين من و تو حكم كند، و ماجرا را براى او نقل كرد. او گفت : قضيه معلوم است كه اعرابى شاهد مى طلبد و شما بايد شاهد بياورى .
در اين اثنا عمر نمودار شد و پيامبر فرمود:اى مرد عرب ! حاضرى اين مردى كه به طرف ما مى آيد بين ما حكم كند؟ عرض كرد: آرى يا محمد (صلى الله عليه و آله وسلم )! چون عمر نزديك آمد، پيامبرفرمود: تو بين من و اين اعرابى قضاوت كن ، گفت : يا رسول الله (صلى الله عليه و آله وسلم ! سخن خود را بگو. فرمود: ناقه از من و دراهم از براى اعرابى است ، عمر به اعرابى گفت تو ادعاى خود را بگو؟ اعرابى گفت : ناقه و دراهم هر دو از من است ، اگر محمد ادعائى مى كند بايد شاهد اقامه كند؛ عمر گفت : قول اعرابى درست است و بر صحت كلامش قسم مى خورد.
پيامبر به اعرابى فرمود: من تو را محاكمه مى كنم نزد كسى كه به حكم پروردگار عزيز و جليل بين ما حكم كند، كه ناگاه على (عليه السلام ) بر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم وارد شد.
على (عليه السلام ) عرض كرد: يا رسول الله (صلى الله عليه و آله وسلم )! شما با اين مرد در چه واقعه اى صحبت داريد؟ حضرت فرمود:يا ابااللحسن ! بين من و اين مرد عرب قضاوت كن ، على (عليه السلام ) فرمود: اى اعرابى ! به پيامبر چه ادعا دارى ؟ گفت : پول ناقه اى را كه به او فروخته ام از او مى خواهم .
على (عليه السلام ) از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم پرسيد: شما چه مى گوييد؟ فرمود: من پول تمام ناقه را پرداخته ام ، اميرالمؤمنين (عليه السلام ) فرمود: اى اعرابى ! آيا رسول خدا راست مى گويد؟ گفت : نه هيچ چيز به من نپرداخته است ، حضرت شمشير از غلاف كشيد و به يك ضربت او را به هتل رسانيد. پيامبر فرمود: چرا چنين كردى ؟عرض كرد: يا رسول الله (صلى الله عليه و آله وسلم ! من شما را بر اوامر و نواهى خداوند متعال و بر بهشت و جهنم و ثواب و عقاب و وحى خدا تصديق مى كنم ، چگونه مى شود كه در بهاى شتر ماده اين اعرابى تو را تصديق نكنم ؟ من اعرابى را از اين جهت كشتم كه شما را تكذيب كرد و گفت رسول خدا پول شتر را نداده است .
پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: راست گفتى و حكم به حق كردى ولى ديگر به مثل اين كار عود مكن ؛ سپس پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم رو به ابوبكر و عمر نمود و فرمود: حكم خدا اين بود كه على (عليه السلام ) قضاوت كرد نه حكمى كه شماها كرديد. (36)